تشبیه و استعاره
- ۰ نظر
- ۲۰ دی ۹۷ ، ۱۹:۵۶
- ۵۵۲ نمایش
ازمیان تمام چیزهایی که دیدهام
تنها تویی که میخواهم به دیدنش ادامه دهم
از میان تمام چیزهایی که لمس کردهام
تنها تویی که میخواهم به لمس کردنش ادامه دهم.
خندهی نارنج طعمت را دوست دارم.
چه باید کنم ای عشق؟
هیچ خبرم نیست که رسم عاشقی چگونه بوده است
هیچ نمیدانم عشقهای دیگر چه ساناند؟
من با نگاه کردن به تو
با عشق ورزیدن به تو زندهام.
عاشق بودن، ذاتِ من است
| پابلو نرودا / ترجمه: بابک زمانی |
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد
این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم
و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می دهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر!؟
زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد
به عشق های استثنایی
و اشکهای استثنایی...
بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم می دهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی» هم نمی تواند تو را بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژه های من چون اسبهای خسته بر ارتفاعات تو له له می زنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست
مشکل از تو نیست!
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و از این رو برای بیان گستره ی زنانگی تو ناتوان است!
بیشترین چیزی که درباره گذشته ام باتو آزارم می دهد
این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوه ی رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان
با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که می ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد
مبادا جایگاهش مخدوش شود!
برای همین عذرخواهی می کنم از تو
برای همه ی شعرهای صوفیانه ای که به گوشت خواندم
روزهایی که تر و تازه پیشم می آمدی و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش می خواهم...
اعتراف می کنم
تو زنی استثنایی بودی
و نادانی من نیز استثنایی بود!
| نزار قبانی / ترجمه: یدالله گودرزی |
عشق از دست رفته هنوز هم عشق است.
فقط شکلش عوض میشود، همین.
دیگر نمیتوانی لبخند عشقت را ببینی یا برایش غذا ببری یا موهایش را نوازش کنی و یا با او برقصی.
اما وقتی این حسها ضعیف میشوند، حسهای دیگر قدرت مییابند. خاطرات.
خاطرات شریکت میشوند.
تو آن را غذا میدهی. بغلش میکنی. با آن میرقصی.
زندگی باید به پایان برسد ولی عشق نه.
| میچ آلبوم / ترجمه: صدیقه ابراهیمی |
زندگی تو،
زندگی توست؛
مگذار در مَحبس تاریکِ تسلیم بماند.
در نظاره باش
در نظاره ی روزن ها...
تردید نکن که نوری هست
شاید چندان نباشد که گفته اند...
امّا آنقدر هست
که از پس تاریکی ات برآید
در نظاره باش...
خدایان، همیشه در تدارک مجال هایی برای تواَند
آن ها را بشناس و دریاب !
نمی توانی از پس مرگ برآیی
امّا تا زنده ای، با زندگی ات
می توانی بارها و بارها مرگ را زمین بزنی،
و هر چه در این کار خبره تر شوی
نور بیشتری نصیبت خواهد شد...
زندگی تو،
متعلّق به « تو » ست !
تو بی نظیری
و خدایان در انتظار سرشار کردن تواَند...
| چارلز بوکوفسکی |
اگر قلبِ من
چشمان تو را نمیپرستید
اکنون "سبز" را چه کسی میفهمید؟
اگر از نرمیِ گوشهایت نمینوشتم
اکنون گوشوارهها
چهسان از لالهی گوشها آویزان بودند؟
اگر نامت را در زمین نمیکاشتم
آنگاه هیچ باغ گل سرخی وجود میداشت هرگز؟
اگر قلبم برای تو اشک نمیریخت
زمین هرگز چشمه و دریا و رودخانه ای داشت اینک؟
اگر دوستت نمیداشتم
کسی عشق را میشناخت آیا؟
اگر ما
اگر من و تو
یک دیگر را عاشق نبودیم
چه کس میفهمید
وصال چیست
جدایی کدام است؟
| لطیف هلمت / ترجمه: بابک زمانی |
دوستت دارم
ای پارهای از من
ای تمام من
ستارهی پیشانیام
دوستت دارم
پهناورتر از هر گستره
دورتر از هر امتداد
پاکتر از هر اعتراف
شدیدتر از باران مصیبت
دوستت دارم
و میدانم
که رهسپاری به سویت را نمیتوانم
اگرچه به سویت میآیم
قلب تو
راه مستقیم من است
که به سویش در حرکتم
میآیم
اگرچه مرگ من و مرگ تو در این باشد
دوستت دارم
تا تمام خستگیها را تبعید کنم
و با تو تمام سختیهای بُرندهی راه را به مبارزه فراخوانم
که من
پرندهی یتیم عشق را
که خوابی سنگین داشت
بیدار کرده ام...
| ریتا عوده / ترجمه: بابک شاکر |
- به من بگو ببینم او را چگونه دوست داری؟
+نلی، این چه سوال احمقانه ایست؟ همان طوری که دیگران همدیگر را دوست دارند .
-نه، این جواب قانع کننده ای نبود. جواب حسابی بده.
+من زمین زیر پاهای او و هوایی که استنشاق میکند دوست دارم.
هر چیز را که دست میزند و هر سخنی را که بر زبان میآورد دوست دارم.
نگاههایش را، تمام حرکاتش را و خودش را هر طور که هست و همان طور که هست تمام و کمال دوست دارم.
حالا این دلیل کافی است یا نه؟
| بلندیهای بادگیر / امیلی برونته |
بگو دوستم داری تا زیباتر شوم
بگو دوستم داری تا انگشتانم از طلا شوند
و ماه از پیشانیام بتابد
بگو دوستم داری تا زیر و رو شوم
تبدیل شوم به خوشهای گندم یا یک نخل
بگو! دل دل نکن ...
بگو دوستم داری تا به قدیسی بدل شوم
بگو دوستم داری تا از کتاب شعرم کتاب مقدس بسازی
تقویم را واژگون میکنم
و فصلها را جابهجا میکنم اگر تو بخواهی
بگو دوستم داری تا شعرهایم بجوشند
و واژگانم الهی شوند
عاشقم باش تا با اسب به فتحِ خورشید بروم
دل دل نکن
این تنها فرصت من است تا بیاموزم
و بیافرینم!
| نزار قبانی |
برایت رویاهایى آرزو مى کنم تمام نشدنى
و آرزوهایى پر شور
که از میانشان چند تایى برآورده شود
برایت آرزو می کنم که فراموش کنى
چیزهایى را که باید فراموش کنى
برایت شوق آرزو مى کنم
آرامش آرزو مى کنم
برایت آرزو مى کنم که با پرواز پرندگان بیدار شوى
و یا با خنده ى کودکان
برایت آرزو مى کنم که دوام بیاورى
در رکود، بى تفاوتى و ناپاکى روزگار
مهمتر از همه
آرزو مى کنم که خودت باشى...
| ژاک پرل / ترجمه: نفیسه نواب پور |
می خواهم بمیرم!
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم
که همسایگان یکدیگر را بشناسند.
و مردم،
همه رنگ ها را دوست بدارند.
می خواهم در جهانی برخیزم
که عشق به قیمت لبخند باشد.
مردان نَمیرند،
زنان نگریند،
و همه ی کودکان، پدران خود را بشناسند.
عدالت باغی باشد،
که مردم در آن سیب های یکسان بخورند
و یکسان بمیرند.
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم و در جهانی برخیزم،
که هیچ انسانی، بیش از یک بار نمیرد!
| ژاک پره ور / ترجمه: احمد شاملو |
تو همون حدسِ اول
رنگِ مورد علاقه مو درست گفت.
ولی بین خودمون بمونه،
تا وقتی که داد بزنه " زرد " من اصلا رنگ مورد علاقه نداشتم!
وقتی دیدم اونقدر هیجان زده ست و مث ِ بچه ها لبخند میزنه بهش گفتم درست حدس زدی.
از اون به بعد دیگه هیچوقت به زرد مثِ قبل نگاه نکردم.
حالا دیگه زرد تو همه چیز هست،
یه جورایی میتونم تو این رنگ زندگی کنم!
| تیاگو کریا / ترجمه: مهسان احمدپور |
و عرب ها
روزی خواهند دانست
که پیامبری را کشتند
آنها حتما یک روز می فهمند
که پیامبری را کشتند
مردی که یک زن را پیامبر بداند حتما خدایی است که عینک جنسیت را از چشم هایش برداشته است
وقتی کیفش را
از میان خرابه های انفجار به دستم دادند
و من پاسپورت
بلیط هواپیما و ویزایش را دیدم،
دانستم که با بلقیس زندگی نمی کردم!
من همسر یک رنگین کمان بودم!
وقتی زن زیبایی می میرد،
زمین تعادل خود را از دست می دهد!
ماه صدسال عزای عمومی اعلام می کند
و شعر بیکار می شود.
| نزار قبانی |
+ برای همسرش بلقیس الراوی که در حادثه انفجار در بیروت کشته شد.
برایم بنویس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس، چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس، چه شکلی شدهای!
هنوز مثلِ آن وقتها هستی؟
برایم بنویس، چه کم داری! بازوانِ مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است! خوش میگذرد؟
برایم بنویس، آن ها چه میکنند! دلیریات پابرجاست؟
برایم بنویس، چه میکنی! کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر میکنی! به من؟
مسلماً فقط من از تو میپرسم!
و جوابها را میشنوم
که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی، نمیتوانم باری از دوشات بردارم.
اگر گرسنه باشی، چیزی ندارم که بخوری.
و بدینسان گویا از جهان دیگری هستم
چنانکه انگار فراموشات کردهام...
| برتولت برشت / ترجمه: علی عبداللهی |
نگذارید زنانِ زیبا
ترانه های غمگین بخوانند!
این سه درد
وقتی کنار هم می ایستند
بیشتر می شوند
زن، زیبایی و ترانه...
آوازِ ترانه های غم انگیز را
بگذارید زنان زیبا بخوانند
این سه درد
وقتی کنار هم می ایستند
کامل می شوند
زن، زیبایی و ترانه...
ای رویایی که تمام عمر آدمی را در بر گرفته ای!
نکند اندوه
آن روی دیگر شادمانی ست؟
| شکری ارباش / ترجمه: سیامک تقیزاده |
تا حد شرمآوری، جذابیت ازدواج خلاصه میشود در ناخوشایند بودن تنهایی.
لزوما تقصیر شخص ما نیست.
ظاهرا کل جامعه مصمم است تجرد را تا حد ممکن رنجآور و یاسآور جلوه دهد:
به محض اینکه دوران بیقیدوبندی مدرسه و دانشگاه تمام میشود،
پیدا کردن همدم و صمیمیت به طرز دل سردکننده ای سخت میشود؛
زندگی اجتماعی، ظالمانه حول محور زوجها میچرخد؛
دیگر کسی نمیماند که به او زنگ بزنیم یا باهم بیرون برویم.
پس چندان تعجبی ندارد که اگر کسی را بیابیم که اندکی معقول باشد، دودستی به او بچسبیم!
| سیر عشق / آلن دوباتن |
عشق ات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر می گیرد
بی آن که دریابم.
جزیره ای ست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست ناگفتنی...تعبیرناکردنی...
به راستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
یا اراده ی شکست ناپذیر خداوند؟
تمام آن چه دانسته ام همین است:
تو عشق منی
و آن که عاشق است
به هیچ چیز نمی اندیشد.
| نزار قبانی |
در آخرین نامه ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم، همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد.
همچون پروانه ای در دل کویر
یا زنبوری کوچک در عمق جنگل
که به گل سرخی دل داده است
و به آن شهد شیرین اش.
آری، من اینگونه تو را دوست دارم.
همچون برفی بر بلندای کوه
یا چشمه ای روان در دل جنگل
که تراوش ماهتاب را دوست دارد
عزیزکم
آنگونه که خودت را دوست داری
آنگونه که خودم را دوست دارم
همانگونه دوستت دارم
| شیرکو بیکس / ترجمه: بابک زمانی |
کدامِ شما بعضی وقتها دیوانه نشده ؟
کدامِ شما دور و بر یک خانه
به هوای دیدن یک آدم خاص با ماشین دور نزده ؟
کدامِ شما دائم به یک کافه خاص سر نزده ؟
یا با سماجت به یک عکس کهنه زل نزده ؟
کدامتان برای انتخاب هر کلمه ی یک نامه جان نکنده
و یک ایمیل دو خطی را چهار ساعت طول نداده ؟
تلفن را نگاه نکرده و دعا دعا نکرده که طرفش زنگ بزند؟
کدامِ تان شب را بی تاب بیدار نمانده؟
منظورم این است که
محض رضای خدا
یک عشق و عاشقی به من نشان دهید
که دیوانه وار نباشد...
| جس والتر |
دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسههای صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی می کنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
برای من، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می بینم
تویی که بیماری ام را سبب شدهای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر
در شعر من فقط صدای توست که می خواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت میتواند بر آن چیره شود
و ای کاش می دانستی در این لحظه
لبهای خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.
| آنا آخماتووا / ترجمه: احمد پوری |
وقتی که پُشتِ فرمان نشسته ام
و سَرت را روی شانه هایم می گذاری
ستارگان از مدارشان میگریزند!
آرام پایین می آیند
بر شیشهها سُر میخورند،
ماه فرود می آید تا بر شانه ات بنشیند
در این هنگام سخن گفتن زیباست...
سکوت هم!
حتی گُم شدن در جادههای زمستان،
و راههای پَرتِ بیتابلو هم
دلپذیرست...
| نزار قبانی |
مدیون آنانی هستم که عاشقشان نیستم
این آسودگی را آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی ترند
با آن ها آرامم و آزادم
با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و نه گرفتنش
دم در
چشم به راه شان نیستم
شکیبا، تقریبا مثل ساعت آفتابی
چیزهایی را که عشق در نمی یابد می فهمم
چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد، می بخشم
از دیداری تا نامه ای
ابدیت نیست که می گذرد
تنها روزی یا هفته ای
سفر با آنان همیشه خوش است
کنسرت شنیده شده
کلیسای دیده شده
چشم انداز روشن
و هنگامی که هفت کوه و رود
ما را از یک دیگر جدا کند
این کوه و رودی ست
که از نقشه به خوبی می شناسی شان
اگر در سه بعد زندگی کنم
این انجام آنان است
در فضایی ناشاعرانه و غیر بلاغی
با افقی ناپایدار
خودشان بی خبرند
چه زیاد دست خالی می برند
عشق در مورد این امر بحث انگیز
می گفت دینی به آنان ندارم
| ویسلاوا شیمبورسکا |
عزیزترین، عزیزترینم
تو را عذاب میدهم. خواهش میکنم عزیزم مرا ببخش! یک گل رز برایم بفرست تا بدانم مرا بخشیدهای.
من در واقع خسته نیستم ولی بیحس و سنگینم و نمیتوانم کلماتِ مناسب را پیدا کنم.
آنچه میتوانم بگویم این است که: در کنارم بمان و تنهایم نگذار...
زندگی خیلی دشوار و غمانگیز است.
چطور آدم میتواند امیدوار باشد که خواهد توانست کسی را با نوشته برای خودش نگه دارد؟
با چنین وضعی آیا بوسیدنِ تو امکان پذیر است؟
آیا کاغذِ ناقابل را ببوسم؟
اگر اینطور باشد که میتوانم پنجره را باز کنم و هوای شب را ببوسم.
| نامه به فلیسه / فرانتس کافکا |
سادهدلانه گمان میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامههای جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم
هر عطری که خریدم،
تو مالک آن شدی
پس کی؟
بگو کی از حضور تو رها میشوم
مسافر همیشه همسفر من...؟
| نزار قبانی |
چون دوستت میدارم
مجبور نیستی آنگونه که روز آشنایی مان بودی باقی بمانی.
چون دوستت میدارم
مجبور نیستی خود را محدود کنی
به تصویری که از تو زنده مانده در من.
چون دوستت میدارم
می توانی در خودت ببالی
چیزهای جدیدی کشف کنی در وجودت
می توانی دگرگون شده, بشکفی ,تازه شوی
چون دوستت میدارم
می توانی آنچه هستی باقی بمانی
و آنچه نیستی شوی...
| مارگوت بیکل |
گاهی زود می رسم
مثل وقتی که به دنیا آمدم
گاهی اما خیلی دیر
مثل حالا که عاشق تو شدم در این سن و سال
من همیشه برای شادی ها دیر می رسم
و همیشه برای بیچارگی ها زود
و آنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است
و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است
من در گامی از زندگی هستم
که بسیار زود است برای مردن
وبسیار دیراست برای عاشق شدن
من بازهم دیر کرده ام
مرا ببخش محبوب من
من بر لبه عشق هستم
اما مرگ به من نزدیکتر است.
| عزیز نسین / ترجمه: رسول یونان |
دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که هستی
بلکه برای آنچه که هستم، هنگامی که با توام
دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که از خود ساخته ای
بلکه برای آنچه که از من می سازی
دوستت دارم
برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش می کنی
دوستت دارم
چون دست بر دل فسرده ام می نهی،
زنگارهای بی ارزش و بی مقدار به سویی می زنی و نور می تابانی
بر گنجینه های پنهانی که تاکنون در ژرفا مانده بودند
دوستت دارم
چون یاریم می کنی که از تخته پاره های زندگی، نه یک کپر، که معبدی در خور بنا نهم
کمک می کنی که کار روزانه ام، نه یک سرشکستگی بلکه ترنم ترانه ای باشد
دوستت دارم
چون بیش از هر کیش و آیینی به رویش من یاری رسانده ای
فراتر از هر سرنوشتی
شادی را به من ارزانی داشتی
این همه را هدیه داده ای
بی هیچ تماسی، کلامی و یا اشارتی
به این کار توانا گشته ای
چون خود بوده ای
شاید دوست بودن در نهایت به همین معنا باشد
| روی کرافت |
بیهوده که عاشقت نیستم:
دیگران گونههای گلگونم را میخواهند
تو حتی موهای سفیدم را هم دوست داری.
بیهوده که عاشقت نیستم:
دیگران تنها لبخندم را میخواهند
تو حتی اشکهایم را هم دوست داری.
بیهوده که عاشقت نیستم:
دیگران تنها سلامتیام را میخواهند
تو حتی مردنم را هم دوست داری.
| هان یونگاون / ترجمه: سینا کمال آبادی |
اگر می خواهی نگهم داری
اگر می خواهی نگهم داری دست دراز کن
ببین دارم می روم
گرمای دستت هنوز می تواند نگهم دارد
لبخند هم جذبم می کند، شک نکن
اگر می خواهی نگهم داری اسمم را صدا بزن
مرزهای شنوایی خط هایی تیز هستند
تیز و از پرتو آفتاب باریکتر
اگر می خواهی نگهم داری شتاب کن
داد بزن وگرنه صدایت به من نمی رسد
شتاب کن، خواهش می کنم
اگر رفته باشم چه سود از واژه های تلخت
چه سود از آنکه زمین را برنجانی
با نوشتن اسم پریده رنگم بر روی شن
اگر می خواهی نگهم داری دست دراز کن
نگاه کن که دارم می روم
نفس به نفس من بده
آنگونه که غریق را نجات می دهند
امید زیادی نیست، دیرزمانی تنهایی با من بوده ست
اما نگهم دار، خواهش می کنم
نه برای من، برای خودت
| هالینا پوشفیاتوفسکا / ترجمه: ضیاء قاسمی |
هرگاه نقش کبوتری را کشیدی
درختی برایش مهیّا کن
تا لانه اش را روی آن بسازد
نقش کوهی را که کشیدی
برفی نیز روی آن بباران و بباران
تا تنها نباشد
نقش رودی را که کشیدی
دو ماهی نیز در آن رها کن
تا حوصلهاش سر نرود
نقش کودکی را که کشیدی
کیفی پر از کتاب بر شانه هایش بیاویز
تا تفنگ به دوش گرفتن را یاد نگیرد
درخت خشکی را نیز که بریدی
از آن قلمی بساز
نه قنداق تفنگ و قفس
تا پرندهها آزرده نشوند و کوچ نکنند.
| لطیف هلمت |
محبوبه ی من...
اگر روزی درباره ی من پرسیدند
زیاد فکر نکن
فقط گلویت را پر از باد کن و به آنها بگو:
دوستم دارد
دوستم دارد
دوستم دارد
دلبندم...
اگر پرسیدند:
چرا موهایت را کوتاه کرده ای
و چگونه توانستی شیشه ی عطری را بشکنی
که ماه ها نگهداری اش کرده بودی
و مانند تابستان سایه ساری خنک
و بویی خوش
در شهر ما می پراکند
به آنها بگو: موهایم را کوتاه کرده ام
زیرا آنکه دوستش دارم اینگونه می پسندد.
شاهبانوی من...
اگر با هم به رقص برخواستیم
و فضای پیرامون مان
سرشار از درخشش و نور شد
آنگاه همه گان تو را پروانه ای پنداشتند
که میخواهد پرواز کند
همچنان آرام برقص
بگذار بازوانم مانند تختخوابی تو را به میان بکشد
آنگاه با غرور به آنها بگو:
دوستم دارد
دوستم دارد
دوستم دارد
محبوب من
وقتی برایت خبر آوردند
که من هیچ قصر و غلامی ندارم
و دارای گردن آویز الماسی نیستم
که با آن گردن کوچکت را بپوشانم
با غرور به آنها بگو:
مرا کافی است که
دوستم دارد
دوستم دارد
محبوب من...
آه ای محبوب من
عشقم به چشمانت خیلی بزرگ شده است
و بزرگ خواهد ماند
| نزار قبانی |
گفت: "راستش در واقع برای تو نمی نویسم. دارم کارهایی را یادداشت میکنم که دلم میخواهد با تو انجام دهم."
کاغذها همهجا پخش و پلا بود؛ دور و برش، پایین پاهایش، حتی روی تخت.
یکی از آن ها را همینطوری برداشتم:
"پیکنیک، چرت بعد از ظهر روی سینه ات، رقص، عطر، تماشای ویترین مغازهها، کباب درست کردن روی زغال، سرک کشیدن به روزنامهای داری میخوانی، وراجی، آواز خواندن برای تو، درخواست چیدن ناخنهایم، کسل شدن، بهانه گرفتن، قهرکردن، کشیدن ریشات، بازی با موهایت، گوش دادن حرفهایت، گرفتن دستهایت، احساس امنیت کردن، پرسیدن اینکه هنوز دوستم داری یا نه...بچه."
تمام ورق ها را جمع کردم و لبهی تخت نشستم تا ببینم ماجرا چیست.
لبخند میزدم، اما در واقع آن همه انرژی و آن همه شور، زبانم را بند آورده بود.
| من او را دوست داشتم / آنا گاوالدا |
بگو بدانم
پیش از من آیا
زنی را دوست داشته ای؟
زنی که در معرض عشق خودش را گم کند؟
بگو
بگو که زن وقتی که عاشق جنگل یاس میشود
چه برسرش خواهد آمد؟
بگو بدانم
شباهت فریادگون
میان سایه و اصل چگونه است؟
میان چشم و سرمه چگونه است؟
زن برای عشقش بدل به چه خواهد شد؟
نسخه ای برابر اصل؟
چیزی به من بگو
که هیچ زنی جز من نشنیده باشد...
| سعاد الصباح |
اگر جنگ نبود
تو را به خانه ام دعوت میکردم
و میگفتم:
به کشورم خوش آمدی
چای بنوش خسته ای
برایت اتاقی از گل میساختم
و شاید تو را در آغوش میفشردم
اگر جنگ نبود
تمام مین های سر راه را گل میکاشتم
تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید
اگر جنگ نبود
مرز را نیمکتی میگذاشتم
کمی کنار هم به گفتگو مینشستیم
و خارج از محدوده دید تک تیر اندازان
گلی بدرقه راهت میکردم
اگر جنگ نبود
تو را به کافه های کشورم میبردم
و شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدم
و مجبور نبودم ماشه ای را بکشم
که برای دختری در آنور مرز های کشورم
اشک به بار می آورد
حالا که جنگ میدرد تن های بی روحمان را
برای زنی که
عکسش در جیب سمت چپم نبض میزند
گلوله نفرست.
| نزار قبانی |
آدمها وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند!
آدمها می آیند و می روند
ولی در دلتنگی هایمان
شعرهایمان
رویاهای خیس شبانهمان می مانند
جا نگذارید!
هر چه را که روزی می آورید را
با خودتان ببرید
وقتی که می روید
دیگر به خواب و خاطرهی آدم برنگردید.
| هرتا مولر |