گناه کار
- ۱ نظر
- ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۵۱
- ۳۸۷ نمایش
تو پادشاهی و من مستمند دربارم
مگر تو رحم کنی بر دو چشم خونبارم
مرا اگر به جهنم بیفکنی ای دوست
هنوز نعره برآرم که دوستت دارم
ردای عفو، برازنده ی بزرگی توست
وگرنه من به عذاب تو هم سزاوارم
امید من به خطاپوشی تو آنقدر است
که در شمار نیاید گناه بسیارم
تو را به فضل تو میخوانم و امیدم هست
اگر به قدر تمام جهان خطاکارم...
| سجاد سامانی |
نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا!
اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه ی تطهیری، شبیه سوره ی «اعطینا»
شناسنامه ی تو صبح است، پدر؛ تبسم و مادر؛ نور
سلام ما به تو ای باران، درود ما به تو ای دریا
کبودِ شعله ور آبی! سپیده طلعتِ مهتابی
به خون نشستن تو امروز، به گُل نشستنِ تو فردا
مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد
وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا
| علیرضا قزوه |
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمیتر
که قبل از قصۀ «قالوا بلی» این زن بلی گفتهست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفتهست
ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوی جانمازش میرود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه
نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد
زنی آنسان که خورشید است سرگرم مصابیحش
که باران نام او را میستاید در تواشیحش
جهان آرایه دارد از شگفتیهای تلمیحش
جهان این شاهمقصودی که روشن شد ز تسبیحش
ابد حیران فردایش، ازل مبهوت دیروزش
ندانمهای عالم ثبت شد در لوح محفوظش
چه بنویسم از آن بیابتدا، بیانتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه میفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
مدام او وصله میزد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل میبندد دخیل پر بر آن چادر
ستون آسمانها میگذارد سر بر آن چادر
تیمّم میکند هر روز پیغمبر بر آن چادر
همان چادر که مأوای علی در کوچهها بودهست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بودهست
| سید حمید رضا برقعی |
آنکه گم شده است بین هزار و یک شب، شب قدر نیست، آن تـویی.
که اگر خود را پیدا کنی و قدرش را بدانی و روح را روان کنی و جان را جلا بدهی و قلب را قوّت ببخشی و دل را دوا، هر شب، شب قدر است و هر روز، روز قدر است و هر دم، دم قدر.
آن تقویم که ندیده اش می گیری، عمر تـوست و آن ماه که به میهمانی خدا نمی روی، همه دوازده ماه است که سفره خدا همیشه پهن است و ضیافتش مدام و رزقش دائم.
تو اما مهمان نمی شوی، چون صاحبخانه را نمی شناسی و خانه را گم کـرده ای و شب را نمی دانی و روز را هم.
بگرد و پیدا کن هم خودت را و هم خانه را و هم صاحبخانه را...
که اگر خـانه را یافتی و صاحبخانه را هم؛ همه شب ها، شب قدر می شود و همه روزها، روز قدر.
قدر خویش را بدان پیش از آنکه دفتر قدر و تقدیر بسته شود.
| عرقان نظر آهاری |
نامه ات که به دستم رسید، من خواب بودم؛ نامه ات بیدارم کرد.
نامه ات ستاره ای بود که نیمه شب در خوابم چکید و ناگهان دیدم که بالشم خیس هزار قطره نور است. دانستم که تو اینجا بوده ای و نامه را خودت آورده ای.
رد پای تو روشن است. هر جا که نور هست، تو هستی، خودت گفته ای که نام تو نور است.
نامه ات پر از نام بود. پر از نشان و نشانی. نامت رزاق بود و نشانت روزی و روز.
گفتی که مهمانی است و گفتی هر که هنوز دلی در سینه دارد دعوت است.
گفتی که سفره آسمان پهن است و منتظری تا کسی بیاید و از ظرف داغ خورشید لقمه ای برگیرد.
و گفتی هر کس بیاید و جرعه ای نور بنوشد، عاشق می شود.
گفتی همین است آن اکسیر، آن معجون آتشین که خاک را به بهشت می برد.
و گفتی که از دل کوچک من تا آخرین کوچه کهکشان راهی نیست، اما دم غنیمت است و فرصت کوتاه و گفتی اگر دیر برسیم شاید سفره ات را برچیده باشی، آن وقت شاید تا ابد گرسنه بمانیم...
آی فرشته، آی فرشته که روزی دوستم بودی، بلند شو دستم را بگیر و راه را نشانم بده، که سفره پهن است و مهمانی است.
مبادا که دیر شود، بیا برویم، من تشنه ام، خورشید می خواهم.
| عرفان نظر آهاری |
ای ساربان آهسته ران، کز دیده دریا میرود
از شهر زهرا نیمه شب، فرزند زهرا میرود
منزل به منزل کاروان، گردیده در صحرا روان
با ناله و آه و فغان، تنهای تنها میرود
ای آسمان ، اختر فشان، بنگر برای بذل جان
ماه بنی هاشم روان، با ماه لیلا میرود
زینب شده محمل نشین، با ناله های آتشین
منزل به منزل ، کو به کو، صحرا به صحرا میرود...
| غلامرضا سازگار |
می رفتیم احیا، می نشستیم در صحن خنک امامزاده صالح، چشمی تر می کردیم و استغاثهای و چشم امیدی به دست یاری خدایی که آن وقتها هنوز بود.
استخوان سبک می کردیم به قول مادربزرگ. گریه می کردیم و استغفار می کردیم و به خدا و خودمان قول می دادیم کمتر گناه کنیم، و می دانستیم سر قومان نمی مانیم. دلمان اما گرم بود به خدای مهربانی که همه بدی ها را مادرانه از یاد می برد و در سرنوشت سال بعدمان خوشی و برکت می نوشت.
کجا گم شدند آن دل های ساده مومن؟ آن خدای بخشنده کجا سفر کرد که برنگشت؟ کدام واقعه رخ داد که زائران ساکت تاریکی شدیم، بی هیچ هراسی از بدترین فرداها؟ روحمان کجا قطع نخاع شد که دیگر نه دلمان لرزید و نه صورتمان تر شد؟ کدام توفان گلهای سرخ امید را از دلمان چید؟ بعد از کدام جنون کشف کردیم زخمی که باشی کسی به کمکت نمی آید و خدا حتا اگر بیاید، نه به تو، که به زخمت کمک خواهد کرد؟
من دلم برایت تنگ شده خدا. بیا امشب برویم من آن وقتها را پیدا کنیم که از تو ناامید نشده بود، توی آن وقتها را پیدا کنیم که سرد و عبوس و ساکت نبودی، با هم بنشینیم به تماشای معاشقه گرمشان. حالش را داری؟
یا نه، چای دم کنم، بنشینیم در همین تاریک، از تنهایی حرف بزنیم؟
آن وقت ها یک جای دعا نوشته بود یا رفیق من لا رفیق له.
بی رفیق نمانی خداخوشگله، بی رفیق نمانی. همیشه روی من حساب کن، حتا حالا که پاک از هم ناامید شده ایم...
| حمید سلیمی |
الهی!
هیچ دری را به حال خود وا مگذار
و آبروی هیچ پرده ای را به دست باد مسپار
وگرنه پنچره ها دق می کنند
از داغ دختری که هر شب
در بستر یک دریا می خوابد.
خدایا!
هرگز کسی را برای گریستن
محتاج چشمان همسایهاش نکن
دوچشم زخمی همیشه گریان
لابهلای روسری مادران
نازل کن برای روزهای مبادا
پروردگارا!
به حق این ماه و برکه
مسیر مهاجرت مرغابی ها را
به نور مهتاب روشن کن و
غریزه ی ماهی آزاد را
مستدام بدار تا ابد
خدای من!
باد را از چمنزار
گرده را از گل
لقاح را از زنبور
و عشق را از آدمی باز پس نگیر
خدای ما!
فکر گلوله که به سرمان میزند
تیر می کشند قلبها
سرها را با قلبها مهربانتر کن
و سرگرممان نکن جز به مهربانی
آفریدگارا!
کلمه را رفتاری نو بیاموز
نسل آهو را با چاقو
مرد را با درد
و زن را با تن
از قافیهها ریشهکن بگردان و
بر عمر کلمات هم خانواده بیافزا
خداوندا!
سوزنبانان و زندانبانان و نگهبانان را
بانیان ملاقات و بوسه قرار بده
و به مرزبانان
آوازی مشترک عطا بفرما
خدایا!
مگذار گران تمام شود این شعر
پس به انبار غلات
گندم ارزانی فرما
و ضمانت چاقوها را
فقط در آشپزخانهها بپذیر.
| حسن آذری |
ماندن همیشه انتخابش بود
میخواست مردِ کربلا باشد
میرفت سمتِ دشمن اش تا خود
با سر سپر بر نیزه ها باشد...
سخت است هم مردِ خطر باشی
هم دیگری ها را پدر باشی
بهتر کنی احوالِ خواهر را
با عشق، مولا را پسر باشی
میخواست دنیا با خدا باشد
هرکس به نوعی مُبتلا باشد
دار و ندارش کوله بارش شد
تا چشمِ مردم بی بلا باشد...
رسم اش نبود...انقدر بی رحمی
هی بندْ بندِ پیکرش را هم...
ایمان نبود، انصاف هم حتی ؟!
آن ها علیِّ اصغرش را هم...
چشمانِ مردم را بلا پُر کرد
این قصه با غم آشنا تر شد
سوزی صدا میکرد هی: بابا...؟
دنیا اسیرِ بغضِ دختر شد...
میرفت و میدانست راهش را
اصلا شهادت شهدِ نابش بود
یادش در اینجا هم چنان باقی
گفتم که "ماندن" انتخابش بود...
| مریم قهرمانلو |
لحظه ی وصل رسیده ست خدا رحم کند
نفس روضه بریده ست خدا رحم کند
تویی آن شاپرکِ ناز که بین راهت
دشمنت تار ، تنیده ست خدا رحم کند
ادب و رحم و جوانمردی و اینگونه صفات
دور از این قومِ دریده ست خدا رحم کند
وسط خطبه ی تو کاش دگر هو نکشند
رنگ عباس پریده ست خدا رحم کند
مادرش داد علی را ببری آب دهی
حرمله نقشه کشیده ست خدا رحم کند
از همین لحظه که هنگام خداحافظی است
قامت عمه خمیده ست خدا رحم کند
از تو آقا چه بگویم که نرنجد مادر
صحبت از رٱس بریده ست خدا رحم کند
| کاظم بهمنی |
ناگهان ولوله شد صف شکنی پیدا شد
شاه با هیبت بی خویشتنی پیدا شد
"آسمان بار امانت نتوانست کشید"
ناگهان زآتش و خون شیرزنی پیدا شد
هر طرف رفت از آن چشمه ی خونی جوشید
هر کجا روی نمود اهرمنی پیدا شد
کودکی بر سر خود دست نوازش می خواست
دستی افتاده جدا از بدنی پیدا شد
و شهادت که سراغ از ملک الموت گرفت
ملک مویه کن موی کنی پیدا شد
خون هفتاد و دو ملت به زمین ریخته بود
آسمان پل زد و بیت الحزنی پیدا شد
این چه بیت الحزنی بود که یعقوب نداشت
این که از هر طرفش پیرهنی پیدا شد
اشک را طاقت این قصه ی جانسوز نبود
چلچراغی علمی سینه زنی پیدا شد
شرح این واقعه را محتشمی می بایست
هر طرف کنگره ای انجمنی پیدا شد
| بهمن بنی هاشمی |
شیشه ی صبر دوات و لیقه و جوهر شکست
بعد مدتها سکوت واژه و دفتر شکست
لیله القدر است و قدرش را علی داند فقط
عهد بین لیله القدر و دل حیدر شکست
می رود حیدر شتابان در تمنا می کند
بغض چندین ساله دیوار و میخ و در شکست
شال پیغمبر به دوشش خاتم ش در دست او
حرمت شال و عبای سبز پیغمبر شکست
رشته ی صبر تمام کائنات از هم گسست
غرق خون محراب گشت و پایه ی منبر شکست
ضربه زد تا بر سر قرآن جهان تاریک شد
بار دیگر قبح هتک سوره ی کوثر شکست
محشر عظمی بپا شد ضجه می زد جبرئیل
ترس مردم از وقوع صحنه ی محشر شکست
از جنان زهرا صدا زد واعلی' وا علی
گوئیا یک بار دیگر پهلوی مادر شکست
| سیده فرشته حسینی |
بدان اگر مهربان باشی
تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند،
ولی مهربان باش
اگر شریف و درستکار باشی فریبت میدهند
ولی شریف و درستکار باش
نیکی های امروزت را فراموش میکنند
ولی نیکوکار باش
بهترینهای خودت را به دیگران ببخش حتی اگر اندک باشد
درانتها خواهی دید آنچه میماند میان تو و خدای توست،
نه میان تو و مردم...
| نهج البلاغه |
ببین می تــوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیــلی جـوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جـانی بمان
زمــین گـیر من،آســمانی،بمان
اگر می شـود می توانی بـمان
تو نـیلوفرانه تـریـن یاس شـهر
وجود تو کانون احـساس شهر
دعا گوی هر قـدر نشناس شهر
نکش دست از دست دستاس شهر
نباشـی، چـه آبی چه نانـی بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت
چه شـد ماجرای سـپر ماندنـت
چه شد پـای حـرف پـدر ماندنـت
پس از غـصه ی پشـت در ماندنت
نـدارد علــی هـمزبانی بمــان
برای علی بی تو بـد میشود
بدون تو غم بی عـدد میشود
نرو که غــرورم لــگــد میشود
و این سـقف،سـنگ لحدمیشود
تو باید غــمم را بدانــی بمــان
چرا اشــک را آبـرو میکــنی
چرا چــادرت را رفـو میکـــنی
چرا اسـتخوان درگـلو میکــنی
چرامـــرگ را آرزو میکـــــنی
چه کم دارد این زنــدگانی بمان
| حامد خاکی |
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
سر تمام عزیزانتان جدا نشود
برادران شما را یکی یکی نکُشند
میان حرمله ها عمه ای رها نشود
کسی به چشم ترحم نگاهتان نکند
خطاب دختر ساداتتان "گدا" نشود
مباد قسمت طفلانتان شود سیلی
ح س ی ن گفتن طفلی هجا هجا نشود
هوای دست حرامی به مَعجَری نرسد
لگد جواب سوال "مرا کجا..." نشود
جوان روانه به میدانِ بی کسی نکنید
شب عروسی دامادتان عزا نشود
در آن میانه شنیدم که کودکی میگفت
عمو اگر که بیفتد، دوباره پا نشود ؟
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
سر تمام عزیزانتان جدا نشود
| سیدتقی سیدی |
تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر
تنها، چه میکنی؟ تو کجایی؟ کجای شهر؟
وقتی کسی برای تو تب هم نمی کند
دیگر نسوز این همه آقا به پای شهر
تو گریه میکنی و صدایت نمی رسد
گم می شود صدای تو در خنده های شهر
تهمت، ریا و غیبت و رزق حرام و قتل
ای وای من چه می کشی از ماجرای شهر
دلخوش نکن به “ندبه”ی جمعه، خودت بیا
با این همه گناه نگیرد دعای شهر
اینجا کسی برای تو کاری نمی کند
فهمیده ام که خسته ای از ادعای شهر
گاه از نبودنت مثلا گریه می کنند
شرمنده ام! از این همه کذب و ادای شهر
هر روز دیده می شوی اما کسی تو را
نشناخت ای غریبه ترین آشِنای شهر
جمعه... غروب... گریه ی بی اختیار من...
آقا دلم گرفته شبیه هوای شهر
| فرزاد نظافتی |