خنده اش
- ۷ نظر
- ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۴۲
- ۳۵۱ نمایش
من عطر آرام تنت را دوست دارم
محبوب من، پیراهنت را دوست دارم
یک شب سخن گفتی به آرامی و گفتم
آوای نجوا کردنت را دوست دارم
بگذار تا دستم به دامان تو باشد
بازی دست و دامنت را دوست دارم
لبخند تو عطری شبیه یاس دارد
فهمیده ام خندیدنت را دوست دارم
عکس تو می افتد درون آب، چون ماه
ای ماه کامل، دیدنت را دوست دارم
با یک گل لبخند تو دنیا بهار است
دلدار من، بوییدنت را دوست دارم
| ناشناس |
دلم یک عید قدیمی میخواهد!
اسفند ماه، وقتی آخرین روز مدرسه تمام شود و با هیجان به سوی خانه ی تمیز و پر از شیرینی و آجیل بروم. خانه ایی که از چندین روز قبل با غرغرهای مادر تمیز شده و غبارهای سال گذشته از آن زدوده شده و از در و دیوارش بوی تمیزی به مشام میرسد و منتظر ورود خاله و عمه و دایی و عمو و کلی سر و صدا و شادیست.
با خوشحالی با خواهرهایم تخم مرغها را رنگ کنم و در جدال بر سر زیبایی تخم مرغهایم، پدر و مادرم را به داوری دعوت کنم و بشنوم که "همه تخم مرغها به نوعی زیبایند" و راضی و ناراضی از این قضاوت به جدال بر سر چیدن سفره هفت سین بپردازم.
با ذوق به پیراهن سفید با آستین های پف پفی و سارافون چهارخانه ی خریده شده ام در آینه نگاه کنم و کفش های بندی قرمزم که دلم برایشان غنج می رود و با امیدواری چشم به قرآنی بدوزم که عیدی امسال لابه لای ورق هایش جا خوش کرده و به حساب و کتاب و پیش بینی مبلغ عیدی امسالم بپردازم و رویا پردازی که با آن ها چه کار کنم و چه کیفی داشت وقتی مبلغ عیدیت از بقیه بالاتر بود.
روز اول عید لباس نو پوشیده به خانه ی پدر و مادربزرگ بروم که بوی نان پنجره ای و قطاب و شیرینی نخودچی از سر کوچه بیاید. چقدر این مهمانی رفتن هیجان داشت گویی برای بار اول است که به خانه شان میرویم.
دلم شمعدانی های سرخ کنار حوض مان را میخواهد؛
بنفشه ها و اطلسی ها....
و "مادرم" که به صدا کردنِ مهربانانه ی پدرم پاسخ میدهد.
دلم تماشا میخواهد؛
وقتی که همگی لباس نو پوشیده به خانه ما می آمدند
دلم خنده های جوان مادرم را میخواهد، وقتی هزار بار زیباتر میشد.
دلم یک عید قدیمی میخواهد
یک عید واقعی
که در آن تمام مردم شهر
بی وقفه شاد باشند،
نه کسی عزادار باشد و نه بیم بیماری تن شهر را بلرزاند؛
عیدی که دنیا ما را قرنطینه نکند.
دلم، یک عید قدیمی میخواهد
بدون ماسک، بدون درد، بدون این همه رنج و دلهره...
دلم روز آخر اسفند را میخواهد که از مدرسه بسوی خانه بدوم و بدوم و....
| ناشناس |
من هستم آن اسیر نِگون در وبال خویش
چون طفل گم شدم به دل قیل و قال خویش
آن بِسملم که می تپد از بال بال خویش
حالی نمانده است که پُرسم ز حال خویش
من بی جواب می گذرم از سوال خویش
بهر تو بس که طاقچه بالا گذاشتم
هر شب قرار خویش به فردا گذاشتم
من بخت خویش کشته، تو را وا گذاشتم
از خون خود حنا به کف پا گذاشتم
چون من مباد خون کسی پایمال خویش
آن کس که رو به روی تو اِستاده، آن منم
آن ناتوان که داده ز دستش توان، منم
آن کس که قهر کرده از او آسمان، منم
آن کس که جای مانده زِ هر کاروان، منم
حتی نمی رسم پس از این بر وصال خویش
دلبر کمند بست و من آن را گسیختم
ای خاک بر سرم که ز یارم گریختم
بر سر نشسته خاک فراق تو بیختم
سوغات چون نشد بخرم باز ریختم
از خرده های دل به دلِ دستمال خویش
ای داد، کان شراره ی غیرت ز فرط ناز
پروانه ی دُکان مرا سوخت بی جواز
جایم نداد گوشه ای از پرده حجاز
الطاف تو به نیم نفس بسته است و باز
من گیر کرده ام به دل ماه و سال خویش
شد روی شانه این سر شوریده سر گران
تیغی درآورید به رقص ای فرشتگان
حجت تمام می کنم اکنون به دلبران
قبل از غروب گر نستانی ز بنده جان
من خون خویش می کنم امشب حلال خویش
مهرت به دل نیامده بی چند و چون نشست
جاه و جلال تو به دل از بس فزون نشست
بیچاره دل ز حشمتت از در برون نشست
فالی زدم به حافظ و دستم به خون نشست
دوشینه دیده ام جگرم را به فال خویش
گفتی که عاشقان تو سادات عالمند
گفتی که وحشیان غزال تو آدمند
ره بُردگان وصل تو، هم بیش و هم کمند
در آبگیر ذی حجه صید مُحَرَّمند
این ماهیان خفته به آب زلال خویش
ما را کسی به سوی بیابان نمی برد
درد مرا کسی سوی درمان نمی برد
کس زیره را به جانب کرمان نمی برد
این نامه را کسی سوی سلطان نمی برد
کای محتشم مرا بپذیر از جلال خویش
از بس که داغ دیده و از جا نرفته ام
جایی چو شمس بهر تماشا نرفته ام
بسیار رفته اند، من اما نرفته ام
من تا کنون به خیمه ی آقا نرفته ام
تا اشک من ز گونه بگیرد به شال خویش
جُستیم ، در تمام دو عالم جَنَم نبود
ضایع تر از شکست جگرها ستم نبود
در هیچ خانه بر لب این رود نَم نبود
در شهر کاغذی که شود محرمم نبود
معنی نوشت نامه ی خود را به بال خویش...
| معنی زنجانی |
بچه که بودم کفشهای خواهرم را قایم میکردم که نرود. تازه شوهر کردهبود. نه همسن و همبازی من بود، نه برایم قصه میگفت و نه هیچ رابطه خاصی بینمان بود. ولی «بود». در خانه بود-خانهخودمان-و حالا که رفته بود،معنیش این میشد که دیگر «نبود». جای «بود»ش خالی میماند. عین هر بار که میآمدند من کفش هایش را قایم میکردم و هربار مادرم میگفت «اذیتشون نکن. بذار برن؛ بازم میان» و هربار خواهرم به کفشهاش میرسید و میرفت و من میماندم و حوضم.
همین خواهرم که داشت میرفت،مادرم گفت «داری میری»و گریه کرد. پشتبندش ماهم گریه کردیم. چیزی نگفتیم و گذاشتیم برود. خواهر دومام که میخواست برود،من منتظر بودم ببینم مادر کی برایش گریه می کند. سر صبحانه بود؛ روز جمعه. صبحانه روزجمعه قاعدتا باید وعده خوشایندی باشدبه شرطی که مادر آدم بی هوا نگوید «تو هم داری میری» و نزند زیر گریه که پشتبندش ما هم گریه کنیم و لقمههای خیساشک را تندتند قورت بدهیم.
بعد شد نوبت خودم. شش،هفت سال گذشته بود و من بارها صحنهای که مادرم باید می گفت «تو هم رفتی بالاخره؟» و بعدش می زد زیر گریه را در ذهنم کارگردانی کردهبودم. راستش نگران بودم نکند این سکانس برای من اتفاق نیفتد! که افتاد.
حالا ربعقرنی از شبانههای کفشقایمکنی می گذرد. خواهرم گاهی می گوید «چقده سنگدل شدی،دلت برای ماهم تنگ بشه بابا!» و صدایش، صدای آدمیست که هم دلتنگ است هم دلش میخواهد دل کسی برایش تنگ باشد. من میآیم که بگویم مرا معلمهجرِ تو سنگدلی آموخت، خواهر! میآیم بگویم وقتی داشتی یادم می دادی که نباید کفشهات را قایم کنم، من هم داشتم یاد می گرفتم که آدم رفتنی، رفتنیست؛ حتی بدون کفش. داشتم یاد می گرفتم به جای خالی آدمها عادت کنم. داشتم یاد میگرفتم باید «بگذارم» بروند دنبال کارشان،عشقشان،زندگیشان. داشتم یاد می گرفتم مثل سنمارِ معمار، همیشه یک آجر استثنایی بگذارم توی دیوار بلند قصر رابطه. که روزی اگر دیدم دارند از بالای همان قصر پرتم می کنند پایین، جای آن یک آجر را -که با کشیدنش تمام قصر فرو میریزد و رابطه ویران میشود- فقط من بدانم و بس. و بکشمش. میآیم بگویم خواهر! آدمها دو چیز را خیلی خوب یاد می گیرند: به خودشان دروغ بگویند و خیلی به دلشان محل نگذارند.
خواهرهایم گاهی دلتنگ من میشوند. شاید برای من، خانه، برای جای خالیمان گریه هم بکنند. اما بههم که می رسیم،خیلی از دلتنگی نمی گوییم.آدمی که جای خالی زیاد دیده باشد، به رفتن آدمها عادت کرده باشد و دلتنگی را یاد گرفته باشد، خیلی حرف نمیزند؛کلا. سکوت می کند،لبخند می زند،چای می نوشد و در سکوت دلش را می گذارد که خودش با خودش کنار بیاید.
| ناشناس |
گاهی هم دلت لک میزند برای یک زندگی روتین و معمولی با تمام روزمرگی هایش!
یک خانه که حتی اگر زیادی کوچک باشد یا رنگِ دیوارهایش دلت را زده باشد، بدانی خانه ی خودِ توست و میتوانی هرروز برای هر گوشه اش هزار جور نقشه بکشی و با خودت بگویی بالاخره یک روز همه چیز میشود آن جور که میخواهم
یک کار ثابت که هرروز صبح از خواب ناز بکشدت بیرون و هرروز بعدازظهر خسته و کلافه ات کند اما خیالت جمع باشد فردا باز کاری داری برای انجام دادن و هر ماه حقوقی داری که برایش برنامه ریزی کنی
گاهی دلت حسرت همین چیزهای ساده را میخورد
مثل بودن کسی که هر روزت را به هوای شامی که کنار او میخوری سر کنی
یکی که گاهی تلخ و سرد و غرغرو هم میشود یا ممکن است خیلی چیزهایش با تو فرق داشته باشد یا دلخواهت نباشد اما هر روز که از سر کار برمیگردی خیالت تخت باشد که قرار است بقیه ی روزت را با او سر کنی
که هر شبی که دلت گرفت یا نگران شدی کنارت خوابیده باشد و بتوانی نفس هایش را بشماری و خدا را شکر کنی که هست
که شب را آرام میخوابی چون میدانی فردا هم هست
همینجوری نمیگذارد برود
گاهی هیچی از زندگی نمیخواهی جز بهانه های ساده ای برای زندگی
که بدانی هیچکس بهانه هایت را به این زودی ازت نمیگیرد
دلت یک خوشبختی ساده ولی پایدار میخواهد
قدر روزهای معمولی زندگیمان را بدانیم...
| ناشناس |
بیچاره پاییز ، دستش نمک ندارد...
این همه باران به آدم ها میبخشد، اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند. خودمانیم، تقصیر خودش است ؛
بلد نیست مثل " بهار" خودگیر باشد تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد.
سیاست " تابستان " را هم ندارد که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.
بیچاره...بخت و اقبال " زمستان " هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد.
او " پاییز " است ، رو راست و بخشنده...
ساده دل، فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدم ها بریزد، روزی ؛ جایی ؛ لحظه ای ؛ از خوبی هایش یاد میکنند. خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند...
یکی به این پاییز بگوید
آدم ها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای...
دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگ هایت میگذارند و میگذرند...
تنها یادگاری که برایت میماند " صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آنهاست "
| سیده ریحانه افتخاری |
بپوش دامن پرچین که دخترانه تر است
برقص چون غزل این بار عاشقانه تر است
به صورت تو نمی آید اینکه اخم کنی
بخند بانو جان، خنده شاعرانه تر است
جهان بی تو فقط یک چهار دیواری ست
بمان که این درودیوار با تو خانه تر است
نترس! موی خودت را به دست من بسپار
که پنجه های من از هر چه شانه، شانه تر است
چقدر ماه شدی! آسمان به سر کردی
نه! شال آبی ات انگار بی کرانه تر است
کنار من بنشین شعر عاشقانه بخوان
بخوان! صدای غزل با تو جاودانه تر است
| حمیدرضا کامرانی |
اگر یک جلد کتاب بخوانید ممکن است به کتاب خواندن علاقه مند شوید.
اگر دو جلد کتاب بخوانید حتما به کتاب خواندن علاقه مند می شوید.
اگر سه جلد کتاب بخوانید به فکر فرو می روید.
اگر چهار جلد کتاب بخوانید در خلوت با خودتان حرف می زنید.
اگر پنج جلد کتاب بخوانید سیاهی ها را سفید و سفیدی ها را سیاه می بینید.
اگر شش جلد کتاب بخوانید نسبت به خیلی عقاید و نظرات بی باور میشوید و به توده های مردم و باورهایشان خشم می گیرید.
اگر هفت جلد کتاب بخوانید کم کم عقاید و نظرات جدید پیدا می کنید.
اگر هشت جلد کتاب بخوانید در مورد عقاید جدیدتان با دیگران بحث می کنید.
اگر نه جلد کتاب بخوانید در بحث ها یتان کار به مجادله می کشد.
اگر ده جلد کتاب بخوانید کم کم یاد می گیرید که با کسانی که کمتر از ده جلد کتاب خوانده اند بحث نکنید.
اگر صد جلد کتاب بخوانید دیگر با کسی بحث نمی کنید و سکوت پیشه می گیرید.
اگر هزار جلد کتاب بخوانید آن وقت است که یاد گرفته اید دیگر تحت تاثیر مکتوبات قرار نگیرید و با مهربانی در کنار دیگر مردمان زندگی می کنید و اگر کمکی از دستتان بر بیاید در حق دیگران و جامعه انجام میدهید و در فرصت مناسب سراغ کتاب هزارو یکم میروید.
| ناشناس |
اگر بچه که بودیم به جای گفتن:
دیوار موش دارد و موش گوش دارد، میگفتند:
"فرشته ها در حال نوشتن هستند..."
نسلی از ما متولد میشد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر داشت.
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
بچه را ول کردی به امان خدا !
ماشین را ول کردی به امان خدا !
خانه را ول کردی به امان خدا !
و اینطور شد که "امانِ خدا" شد مظهر ناامنی!
مظهر خدا امن ترین جاست اتفاقا. فراموش نکنید.
| ناشناس |
ﭘﺪﺭبزرگ ﻣﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﺩ، ﻣﯽﮔﻔﺖ:ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﯼ ﯾﮏ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺻﺒﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﯽﺑﻨﺪﻡ.
ﺍﻭ ﺣﺮﯾﺺ ﻧﺒﻮﺩ.ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺝ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺁﺧﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺑﺮ ﻣﯽﺩﺍﺭﯼ.
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺒﮏ ﺍﻭ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ، ﺑﻪ ﯾﺎﺩ او، ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺭﻡ.
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﭘﺪﺭ بزرگم ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽﮔﻔﺖ.
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺁﺧﺮ ﺍﺳﺖ...
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﯾﺎ ﺑﺪﯾﻬﯽ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﯿﺎﯾﺪ.ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﻋﺠﯿﺐ بود.
ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ: ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ…
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ که کار میکنم ﻭ ﺧﺴﺘﻪ میشوم، ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ:ﺑﺎﺷﻪ.ﻓﻘﻂ ﯾﮏ دقیقه بیشتر کار میکنم.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮﺩﻡ ﻣﯽﺳﻮﺯﻧﺪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭘﺎﺭﺍﮔﺮﺍﻑ ﺑﯿﺸﺘﺮ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ وقتی ﭘﯿﺎﺩﻩﺭﻭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ: ﯾﮏ قدم ﺑﯿﺸﺘﺮ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﻄﻔﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ:ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ *«ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ»* قاﻧﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻓﺮﺳﻮﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ کنم اما با خودم میگم :
فقط یک قدم بیشتر ...
| ناشناس |
به خیلیها میگیم "دوست"..
به کسی که بتوونیم باهاش بیشتر از یه سلام و یه حال و احوالپرسی ساده حرف بزنیم
خیلی از این "دوست"ها، دوست نیستن
همکارن، همکلاسین،فامیل دورن،همسایه ن، یه آشنان
"دوست" اونیه که باهاش رازهای مشترک داری
اونیه که وقتی دلت گرفت اول از همه شماره اونو میگیری
اونیه که برای قدم زدن انتخابش میکنی
اونیه که جلوش لازم نیست به چیزی تظاهر کنی
که اگه دلت گرفت بهش میگی “دلم گریه میخواد....!”
اونیه که دستت رو میگیره و میگه “میفهمم” که نمیخواد براش توضیح واضحات بدی
اونیه که سر زده خراب میشی سرش ، نمیگی شاید آمادگی نداشته باشه
چون مهم نیست، نه برای اون نه برای تو ، حتی اگر خونه ش خیلی کثیف باشه
یا سرش خیلی شلوغ باشه ، چون همیشه برای تو وقت داره.
دوست اونیه که همیشه برات گزینه اول باشه
اونیه که بهت سرکوفت نمیزنه ، تحقیرت نمیکنه. بهت نمیخنده…
بقیه یا همکارن، یا همکلاسین، یا فامیل دورن، یا همسایه، یا یه آشنان
همهء اینا رو گفتم که بگم آدما عوض میشن
اما معیار دوستی عوض نمیشه
برای همین یکی که تا دیروز برات "دوست" بود میشه یه خاطره یا یه همکلاسی قدیمی
بعد اونی که سالها همکلاسی قدیمیت بود برات میشه "دوست"..!
| ناشناس |
دوستی که همیشه موقع دست دادن برای خداحافظی توی اون لحظهی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دستهات یک فشار کوچیک میده... چیزی شبیه یک بوسه مثلا...
راننده تاکسیای که حتی اگه در ماشینش رو محکم ببندی بلند میگه: روز خوبی داشته باشی!
آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشم شون میشی، دستپاچه رو بر نمیگردونن، لبخند میزنن و هنوز نگاهت میکنن...
آدمهایی که حواسشون به بچههای خستهی توی مترو هست، بهشون جا میدن و گاهی بغلشون میکنن...
اونهایی که دستی رو که برای تراکت دادن جلوشون دراز شد، رد نمیکنن ، هر چی باشه با لبخند میگیرن و یادشون نمیره که همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ رو میشه تا کرد و گذاشت توی کیف.
دوستهایی که بدون مناسبت کادو میخرن، مثلا میگن این شال پشت ویترین بود انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی...
آدمهایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه میخرن و با گل میرن خونه.
آدمهای اساماسهای آخر شب... که یادشون نمیره گاهی قبل از خواب به دوستانشون یادآوری کنن که چه عزیزند...
آدمهای اساماسهای پرمهر و بیبهانه، حتی اگر با اونها بدخلقی و بیحوصلگی کرده باشی...
آدمهایی که هر چند وقت یکبار ایمیل پرمحبتی میزنن که مثلا تو را میخوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، جوابی برات مینویسن که یعنی در کنارت هستم؛ کسانی که غم هیچ کس رو تاب نمیارن...
آدمهایی که حواسشون به گربههاست، به پرندهها، درختها و موجودات دیگه هم هست...
آدمهایی که اگه توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشون رو با لبخند تعارف میکنن که غریبگی نکنی.
آدمهایی که خنده رو از دنیا دریغ نمیکنن... توی پیاده رو بستنی چوبی لیس میزنن و روی جدول لیلی میکنن.
همین آدمها با همین کارهای کوچیکشون...
همینها هستند که دنیا رو جای بهتری میکنن برای زندگی...
| ناشناس |
هیچکس خودش را در هیچ رابطه اى مقصر نمیداند...
همه ى ما آنقدر غرور داریم...
که همیشه حق را به جانبِ خودمان می دانیم...
از نظر خودمان،فرشتگانى هستیم،
که داشتیم زندگیمان را می کردیم
که یک نفر آمد...
و ما را با خاک یکسان کرد و رفت...
داخلِ شعرها...
داخلِ متنها می گردیم...
دنبالِ جمله اى که طرف مقابل را بکوبد و ما را مظلوم ترین آدمِ دنیا نشان دهد...
گاهى یادمان میرود...
آدمى که الان می خواهیم سر به تنش نباشد،
تا دیروز پُزَش را به عالم و آدم میدادیم...!
کمى انصاف شاید...
| ناشناس |
همین که دوستت دارم
همین که داغ بر دل
هر دو در این دنیا
هم زخم و هم رازیم
یعنی خوشبختم
یعنی خوشبختی
دستهایت را سجده میکنم
قرارمان باشد به وقت بیقراریها
سر من روی شانهات آرام
موهایم خیس شود از اشک
و مرا تا خانه ابدیمان همراهی کنی
و من سر از سجده بر نمیدارم که دستانت مُهر لبانم به وقت پرستیدن توست
خاک را تو بر سرم بریز
من شهد لبانت را با خود تا هر دو جهان به کندوان زمان میبرم
دستانم داستان دستانت را دست به دست روایت میکند و باز سر از سجده بر نخواهم داشت
تا قنوت از سر بگیری
آندم که هوای چشمان خوشبختمان در یک تلاقی
بی هیچ ابری بارانیست!
خاک را تو بر سرم بریز
خاک را تو بر سرم بریز
دستهای تو خوشبختیم را مرسولند!
| ناشناس |
حدس میزنم یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شوم همه چیز را فراموش کرده باشم! برای همین همیشه سعی میکنم همه چیز را نوشته باشم. دستور پخت چند غذا، جای قایم کردن پول ها، شماره کارت اعتباری، شماره موبایل و تو را...
پهلوی اسمت نوشته ام: وقتی صدایم میزند انگار یک صفحه قدیمی روی گرامافون شروع به چرخیدن میکند، انگار حسین قوامی شروع کند به خواندنِ "تو ای پری کجایی..."
نوشته ام: دوست داشتنش شبیه قند است وقتی بیفتد در یک استکان کمر باریک شاه عباسی و نرم نرم آب شود و رنگ ببازد به دل... نوشته ام: دستهایش شبیه لانه هستند برای گنجشکِ دستهای من... نوشته ام: باد خنک شبهای توی بالکن خوابیدن چله ی تابستان است، شبیه غروب های حیاط مادر بزرگ وقتی گیلاس و زردآلوهای تازه آب کشیده کنار حوض است و پدر بزرگ مشغول باغبانی باغچه کوچکش است، شبیه شیر گرم است وقتی از سرما در حال لرزیدن باشی، شبیه گرما و امنیت خانه در شبهای برفی و کولاک...
نوشته ام: حواسش هست وقتهای سلفی گرفتن آرنجم را بگیرد که دستم نلرزد! نوشته ام: میشود در نی نی چشمهایش بمیرم وقتی غرق نگاه کردنم میشود... نوشته ام: توی آینه حتی موقع رانندگی بلد است با چشمهایش حرف بزند! نوشته ام: زبان چشمها را بلد است، نوشته ام: حس آمدنش عطر ریحان میدهد... و وای به روزی که می آید... وای به روزی که بیاید...
| ناشناس |
در گیرودار 40سالگی بعد از یک روز سخت کاری وخلاصی از ترافیک
به خانه می آیی درب را باز میکنی
منتظر نگاه خندانش هستی
همین هم می شود
همان لبخند همیشگی
که تورا از هر خستگی روزانه رها می کند
به این فکر میکنی که چقد سختی کشیدی
چقد تنهایی کشیدی تا بتوانی این روزها را کنارش باشی و کنارت باشد
کتت را درمی آوری
آبی به صورت میزنی
برایت چای میریزد
از همان هایی که دووس داری و عطر هل دارد
می نشیند کنارت
پیشانی اش را میبوسی
حس داشتن آرامش در کنارش
همانی که همیشه میخواستی
اما ناگهان خانه چقد آرام به نظر می رسد
امروز از آن دخترک بازیگوشه لجبازه همیشگی انگار خبری نیست
سراغ دخترت را میگیری
به اتاقش میروی
میبینی کنج تخت در خودش مچاله شده
کنارش مینشینی
در آغوشش میگیری
به چشمانش نگاه میکنی
قلبت درد میگیرد از این چشمان غم آلود
حال دخترکت را میپرسی
دخترت اما طفره می رود از جواب دادن
و تو همچنان مشتاق دانستن
آخرسر لب باز می کند
می گوید پدر!
من عاشقش بودم اما او عاشقم نبود
مهربان بودم برایش اما او سنگدل ترین بود بامن
و قطره اشک گرمی از گونه اش جاری می شود
پشت انگشتانت را به روی گونه اش میکشی
در یک لحظه انگار زمان از حرکت می ایستد
دلت میلرزد
میروی به بیست سال قبل
گذشته هایی که فراموش کرده بودی یادت می آید
بیست سال قبل...
جایی...
زمانی...
روزی...
مکانی...
دختری گفته بود دوستت دارم و تو گفته بودی دوستت ندارم
دختری مهربان بود برایت و تو نهایت سنگدلی را بااو داشتی...
آری...
تو او را در بیست سال پیش جا گذاشتی
اما
دنیا عجیب تکرار می شود....
| ناشناس |
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ، ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺷﯿﮑﯽ، ﺳﺲ ﺳﺎﻻﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﻢ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ بلند خندیدمو ﮔﻔﺘﻢ:
" ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ چه گندی زدم"!
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺧﻼﻗﺖ،ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺷﻮﻫﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯽ!!!
ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻏﺶ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﻓﮑﺮ!
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻤﺴﯽ ﺧﺎﻧﻢ، ﺗﻮﯼ ﺩﻭﺭﻩﯼِ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻋﺎﯼِ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ،ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯽﺩﻫﺪ، ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ!
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ،ﻓﻮﻕﻟﯿﺴﺎﻧﺲ،ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻭ ﺑﻮﺗﺎﮐﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺷﻨﯿﺪﻡ!
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ "ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻧﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺳﯿﻤﯿﻦ" ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩﯼِ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺴﻠﻂ ﺍﺳﺖ!!!
ﺍﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﺘﻮﯼِ ﻫﺎﺷﻮﺭﯼ ﺍﺑﺮﻭﯾﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﻮﺩ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﻫﻤﺴﺮ "ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﯽ" ﻧﯿﺴﺖ،
ﻋﺎﺑﺮﺑﺎﻧﮏ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺩﺭﺁﻭﺭﻧﺪﻩ ﯼ ﭼﺸﻢ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﺩﻥ ﺭﮊ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ " ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺵ ِ " ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ!!!
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺴﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ!
ﭘﺲ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﺮﺩﻡ!
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻃﺮﺯ ﺗﻔﮑﺮﺵ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ!
ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ:
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﻢ...
ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ!
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﻣﻦ "ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﻢ" ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪﯼِ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻭ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪﻥ ﮐﻒِ ﭘﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ!
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﻣﺘﺎﻫﻞﻫﺎ ﯾﺎ ﭘﺰ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﯾﺎ ﻣﯽﻧﺎﻟﻨﺪ، ﻣﺠﺮﺩﻫﺎ ﯾﺎ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﯾﺎ ﺑﻐﺾ ﮐﺎﺕ ﮐﺮﺩﻥ!
ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻻﯾﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﻃﻼﻕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﯾﺶِ
"ﻣﻦ ﭼﻘﺪ ﺑﺎﮐﻼﺳﻢ" ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ!
ﺩﺭﻭﻥ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ".
ﺗﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﮔِـﻦ،
ﮐﻔﺶ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﺑﻠﻨﺪ،
ﺍﺳﭙﺮﯼ ﭘﺮﭘﺸﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩﯼِ ﻣﻮ،
ﺭﮊﯾﻢﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ...
ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
ﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﻭﺳﺘﯽ،
ﻧﺎﻣﺰﺩﯼ،
ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ،
ﺩِﻣـﻮﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ،
ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﯿﻢ ﻓﻼﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﮔﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﯿﻢ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ،
ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﻪﯼِ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻮﺩ،
ﻣﺎ ﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ!!!
ﻣﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﯿﮏ ﺑﺎﺷﯿﻢ،
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺰ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﯿﻢ، ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﭼﺸﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ ﺑﺎﺑﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥﻫﺎﯾﻤﺎﻥ،
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﺎﻧﯿﻢ حالا به چه قیمت!
ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﯾﮏ ﭘﻮﻝ ﺳﯿﺎﻩ هم نمی ارزد.
| ناشناس |
می گویند:
"مردها در عشق
قانون ساده ای دارند
بخواهندت برایت می جنگند
نخواهندت با تو می جنگند"
اما من مردهایی را می شناسم
که درست وقتی می خواهندت
با تو و خودشان می جنگند
آنقدر می جنگند
تا از تو و خودشان
ویرانه به جای بگذارند
و کیست که ویرانه را دوست بدارد؟
آن روز دیگر دوستت ندارند
و می روند
مردها چه دوستت بدارند چه ندارند
یک روز یک جا سراغت را می گیرند
یادت می افتند
دلشان تنگ می شود...
اما ما زن ها
یک جور خاص عجیبیم
دوست داریم
دوست داریم
دوست داریم
دوست داشتنمان آرام است
جنگی نیست
نه برای به دست آوردن می جنگیم
نه از دست دادن
ما فقط در سکوت اتاق خوابمان
برق چشم مردی را مرور می کنیم
و چه باشد چه نباشد
گرمای آغوشش را به خویش می پیچیم
می مانیم، می سازیم و عشق می ورزیم
اما
اگر روزی خسته شویم
و کاسه صبر حوصله ما لبریز
یک شب
دو شب
سه شب
بیدار می مانیم
اشک می ریزیم
دلتنگ می شویم
و یک روز صبح بیدار می شویم
و می بینیم عشق زندگیمان در قلبمان مرده است!
از ِآن روز
از آن لحظه
دیگر فکر نمی کنیم
دلتنگ نمی شویم
سراغی نمی گیریم
ما زن ها از یک روز به بعد تمام می شویم.
| ناشناس |
دختر ها با عشق اولشان ساده تر هستند..
انگار ساده می پوشند، ساده میگیرند
نگاهشان با شیطنت است
وقتی می خندد چشمشان برق میزند
مدام صدایت میزنند...
اما..
اگر ترکش کنی،
اگر فریبش دهی، اگر اذیتش کنی...
اگر دنیایش را بهم بریزی
می بینی کم کم غلیظ تر آرایش می کند...
لباس های پر زرق و برق تری می پوشد...
نگاهش توی عکس با غرور دوخته شده است به دوربین...
خنده هایش هم دیگر حقیقی نیستند...
تلخ پوزخند میزنند...
از یک عشق عمیــق میگذرند
و دیگر سادگی هیچکس چشمش را نمی گیرد...
دیگر هیچ مرد معمولی ای را نمی پسندد،
هیچ مرد معمولی را قهرمان فرض نمی کند،
دیگر برای هیچ مردی، رویایی ندارند...
باید قهرمان باشی تا قهرمان ببیندت...
چهار شانه باشی، مرد باشى....
به هر چیزی دل میبندند جز قلب..!
جز عشق!!
دختر ها فقط با عشق اولـــــشان ساده هستند،
ســـــــاده ها را ســـــــاده نگـــــه دارید...
چون هیچ دختری وقتی غرورش له شود،
دیگر هرگز عاشق نمیشود...
دیگر حتی عشق خودش را هم نمی خواهد...
| ناشناس |
به خانه آمدیم
شب شده بود
شیر آشپزخانه چکه مى کرد
چه پاییزى بود
روزهاى در خانه ماندن
سکوت
سکوت
عصرهاى جمعه فقط حسرت بود
و تیک تاک این ساعت لعنتى
که هى کش مى آمد
کمى گریستیم
گفتى دیروقت است
باید بخوابیم
چاى سرد شده بود
قند هم نداشتیم
عصرهاى جمعه فقط حسرت بود
تو این را مى دانستى
که پاییز در وجودمان خانه کرده است
حرفى براى گفتن نبود
فقط
آرام گریستیم
آرام آرام...
گریستیم
| ناشناس |
زن های دیوانه ، یواشکی عاشق می شوند
زن های عاقل ، عاشق نمی شوند !
زن های دیوانه ، پنهانی چشم چرانی می کنند
زن های عاقل نگاهشان را می دزدند !
زن های دیوانه ، فریبنده عشوه گری می کنند
زن های عاقل وقار و متانت تمرین می کنند !
زن های دیوانه ،پی خلوت و و دل بری اند
زن های عاقل ، مکان های عمومی را ترجیح می دهند !
زن های دیوانه ، اس ام اس های عاشقانه می زنند
زن های عاقل ، اس ام اس های اخلاقی !
زن های دیوانه ، رُژ لب های جیغ می زنند
زن های عاقل ، فقط سورمه می کشند !
زن های دیوانه ، لباس خواب های زیادی دارند
زن های عاقل ، لباس راحتی چند تا !
زن های دیوانه ، با مردها در صلح اند
زن های عاقل از مردها می ترسند !
زن های دیوانه ، مرد های دیوانه می خواهند
زن های عاقل، هرگز مرد عاقلی ندیده اند !
زن های دیوانه به خیانت می گویند عشق بازی
زن های عاقل ، به وفاداریشان می گویند خریت !
زن های دیوانه ، به بهشت نمی روند
زن های عاقل ، در جهنم زندگی می کنند!
زن های دیوانه..زن های دیوانه.. زن های دیوانه.....
مردها ، زن های دیوانه را دوست تر دارند !
| ناشناس |
این غروب نیمه تعطیل روزهای عید آدم را به فکر فرو میبرد..
که اگر حق انتخاب داشت الان دوست داشت با چه کسی از ته دل بخندد.
از آن خنده ها که هیچ غباری نتواند تیره اش کند.
اگر امروز میتوانید گوشی رو بردارید و به او زنگ بزنید و بگویید
دلتان برای یه چایی خوشرنگ و تازه دم -که سر بی غم ترین حرفهای عالم را باز میکند- تنگ شده...
و اویی هست که بال در می آورد برای نگه داشتن زمان کنار شما.. و میتواند..
شما خوشبختید
به همین سادگی
| ناشناس |
بچه تر که بودم وقتی مهمان می آمدمانند یک گربه جلویشان قِل میخوردم
و تمام شیرین کارهایی که بلد بودم انجام میدادم تا بیشتر بمانند.
فقط میخواستم بیشتر بمانند.دیرتر بروند.اصلاً نروند.
بعد مامان من را میبرد به گوشه ای و میگفت هیچ وقت اصرار نکن.
هر کسی خودش دوست داشته باشد می مانَد.بیشتر هم می ماند.
مامان هیچ وقت اهل تعارف کردن نبود.اما من باز مهمان بعدی که می آمد می رفتم جلویش قِل میخوردم که بمان.دیرتر برو.
بزرگتر که شدم وقتی جلوی دوستم قِل میخوردم که بماند و آن قدر قِل خوردم و افتادم روی سراشیبی و پرت شدم،
فهمیدم مامان راست میگفت.مهمان و دوست و شوهر و همسر ندارد.
هر کسی بخواهد می ماند.نخواهد میرود.حالا تو هی قِل بخور...هی شیرین کاری کن...
| ناشناس |
مرد وقتی عاشق زنی میشود
در دل خود پنهانش میکند مبادا که دیگران او را بدزدند،
اما زن وقتی عاشق شد آن را جار میزند تا کسی برای نزدیک شدن به آن مرد تلاش نکند.
مرد به خاطر یک عقیده هرکسی را قربانی میکند و زن به خاطر یک نفر هر عقیدهای را.
مرد عقل است و زن قلب...
به همین خاطر در هر رابطهای زن بیشتر از مرد اذیت میشود..
| ناشناس |