کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

چگونه؟

۱۲
فروردين


شیداتر از این شدن چگونه؟

رسواتر از این شدن چگونه؟


بیهوده به سرمه چشم داری

زیباتر از این شدن چگونه؟


من پلک به دیدن تو بستم

بیناتر از این شدن چگونه؟


پنهان شده در تمام ذرات

پیداتر از این شدن چگونه؟


ای با همه، مثل سایه همراه

تنهاتر از این شدن چگونه؟


عاشق شدم و کسی نفهمید

رسواتر از این شدن چگونه؟


| فاضل نظری |

  • پروازِ خیال ...

یکی هم بود...

۱۲
فروردين


یکى هم بود

که با دامنى از جنس بهار

پا در کفش هاى باغ گیلاس گذاشت...


| سیامک تقی زاده |

  • پروازِ خیال ...

ترس از متعهد شدن

۱۲
فروردين


بعد از چند ثانیه مکث در مکالمه ی تلفنی مان، حرف آخرش را زد و گفت:

«بهتره که فقط دوست باشیم...این طوری به نفع جفتمونه! »

سکوت کردم...

آخر دیگر این چه صیغه ای بود که باب شده بود! جاست فرند یا همان دوست اجتماعی، آن هم بعد از یک رابطه ی عاطفی! مگر می شد؟!

می دانستم ترس از رابطه دارد، ترس از گیر کردن در یک احساس و یا شاید هم ترس از متعهد شدن به یک احساس...

بارها گفته بود در همین مدت کم اگر همچین احساسی بینمان شکل گرفته است، پیش برویم شدیدتر می شود‌...و واضح بود که بخاطر تجربیات تلخ گذشته اش این را نمی خواهد.

سعی کردم متمرکز بشوم که گفتم :

«ببین...من دنبال یک احساس عمیق و شدید نیستم دیگه...

تا اینجای زندگیم پوست انداختم تا به این نتیجه رسیدم که اینکه کسی بلد باشه حال آدمو خوب بکنه، اینکه کسی بهت آرامش بده، مهم تر از عشقی شدید هست که فقط می سوزونه...من دنبال این حال خوبم...که هم حال خودم خوب بشه هم تو »

سکوتی کرد و گفت :

« می دونم...اما این خواسته ی تو هست...

خواسته ی من اینه که بدون قطع ارتباط دوتا دوست معمولی باشیم...تمام ! »

واقعیت این بود که نمی توانستم اصرار به چیزی بورزم هر چند رابطه در اوایل با اصرار خودش پیش رفته بود، هر چند وسط رابطه خودش تصمیم گرفت شکل رابطه را عوض کند...اما جای اعتراض بیشتری باقی نمانده بود، زیرا نمی توانستم دیدگاهش را نسبت به مسائل به زور عوض کنم.

تا همان جای زندگی ام برای رسیدن به خواسته هایم تمام تلاشم را می کردم تا در آینده مدیون احساس و زندگی ام نباشم. اما دست و پا زدن بیش از حد فقط خودم را غرق می کرد! 

دوست داشتم که برایش دیده شوم اما به خوبی واقف بودم که رابطه مانند قایقی هست که باید دو طرف همسو با هم پارو بزنند وگرنه پارو زدن یکی از طرفین به تنهایی قایق را به جایی نخواهد رساند...

سکوتم کش دار شد که ادامه داد:

«حق انتخاب داری...یا از این جای راه به بعد مثله دوتا دوست پیش بریم و یا...

کلا قطع بشه اگه اذیت میشی... »

بعد از چند ثانیه مکث بدون حرفی اضافه گفتم:

«باشه...پس خداحافظ »

کمی جا خورد اما نمی دانست که بیشتر از حال خوب و آرامش، بیشتر از احساس شدید و مداوم، شخصیت، غرور و ارزش آدم ها برایشان مهم است...


| مریناز زند |

  • پروازِ خیال ...

مه من

۱۱
فروردين


مَهِ من، ز جمع خوبان به کسى تو را چه نسبت؟

تو زیاده ای زِ ماه و دگران کم از ستاره


| هلالی جغتایی |

  • پروازِ خیال ...


به وطن که فکر می‌کنم

خودم را جلوی خانه‌ی تو می‌بینم

با شاخه‌گلی قرمز در دست...


| کیوان مهرگان |

  • پروازِ خیال ...

بغل آفریده است

۰۹
فروردين


هر چیز را که روز ازل آفریده است

بی شک خدای عزّوجل آفریده است


از جمله تو...چه سنگ تمامی گذاشته‌ست!

آخر تو را بدون بدل آفریده است!


وقتی که آفرید تو را، گفت آفرین!

عمداً تو را شبیه غزل آفریده است!


شاید برای وصف رُخَت این چنین خدا

مفعول و فاعلات و فَعَل آفریده است


دید از جمال روی تو شرمنده است ماه

بین زمین و ماه، زحل آفریده است


شیرینی لب تو خدا را مجاب کرد

از شهد خنده هات عسل آفریده است!


مشغول فکر بود کجا جا دهد تو را

بعد از کمی درنگ...بغل آفریده است!‌


| فرهاد شریفی |

  • پروازِ خیال ...

تو گر آیی

۰۱
فروردين


نشاط این بهارم بی گلِ رویت

چه کار آید؟ 

تو گر آیى،

طرب آید

بهشت آید

بهار آید...


| بیدل دهلوی |


** سال نو مبارک ^_^

توو سال جدید سلامتی، خنده از ته دل و روزهای پر از عشق براتون آرزو مکنیم❤️

  • پروازِ خیال ...

روز اول بهار

۰۱
فروردين


یکی هم بود

که آغوشش

روز اول بهار بود...


| سیامک تقی زاده |

  • پروازِ خیال ...


گله ها را بگذار!

ناله ها را بَس کن!

روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!

زندگی چشم نداردکه ببیند

اخم دلتنگ تو را...

فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!

تا بجنبیم تمام است تمام...!

مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت؟!

یا همین سال جدید ؟

بازکم مانده به عید...

این شتاب عُمر است...

من و تو باورمان نیست که نیست!


| فخرالدین موسوی سوادکوهی |

  • پروازِ خیال ...

وقت بهار

۲۹
اسفند


" آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار "

وای از آن سال که بی یار بهارش برسد!


| علی سید صالحی |

  • پروازِ خیال ...


بهار آمد و نیامدی

اما پرستوها

بذر تو را آوردند.

زمین جای مناسبی نبود،

در دلم کاشتمت!


| رضا کاظمی |

  • پروازِ خیال ...

خوش به حالت

۲۹
اسفند


گفتم بیا بشین کنار من یکم تنهایی در کن، خسته نشدی از بس دور اتاق راه رفتی و نرسیدی؟

گفت: بذار خبری ازش نگیرم ببینم اونم خبری ازم نمیگیره؟

گفتم: چی؟

گفت: لامپ آشپزخونه رو روشن گذاشتی؟ نیاد ببینه خاموشه چراغا فکر کنه خوابیدیم بذاره بره.

گفتم: دیگه آخراشه.

گفت: نکنه زیادی لاغریم، قد آغوشش نمیشیم، از ما میزنه بیرون، دیگه مارو نمیخواد؟

گفتم: شام حاضره بیا بشین یه لقمه بخور.

گفت: مرسی، من انقد خودمو خوردم دیگه اشتها ندارم. گفتی چی آخراشه؟

گفتم: اینکه میگی «بذار ازش خبر نگیرم ببینم اونم ازم خبر نمیگیره؟» یعنی دیگه چیزی نمونده برسین به تهش. به نظرم رهاش کن بره.

گفت: خوش به حالت.

گفتم: هزار بار بهت نگفتم این پسره سُره، سعی نکن با دستات بگیریش؟

گفت: خوش به حالت.

گفتم: تا وقتی جذابی که عادت نشی. تکراری نکن خودتو براش. مثل شطرنج میمونه، نباید بذاری حرکت بعدیتو حدس بزنه.

گفت: خوش به حالت.

گفتم: زهرمار. چی میگی هی؟ خوش به حال چیم؟

گفت: کسیو دوس نداری، نمیفهمی دوس داشتن یعنی چی.

لقمه تو دهنم ماسید. خواستم سینک ظرفشویی رو پر از آب کنم گردنشو بگیرم فرو کنم تو سینک و بگم: من کل این قدم زدنای بیهوده و پیوسته ی دور اتاقو جزوه شو پاکنویس کردم رو طاقچه س.

دیدم روی دیوار خود عاشق پندارانِ سلیطه سرشت یادگاری نوشتن به چه ارزد؟ به ارزن.

چیزی نگفتم. لیوان آبو گذاشتم پشت لقمه ی ماسیده در گلو.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


به باز آمدنت چنان دلخوشم

که طفلی به صبح عید

پرستویی به ظهر بهار

و من به دیدن تو

چنان در آینه مشغولم

که جهان از کنارم می‌گذرد...


| علی باباچاهی |

  • پروازِ خیال ...

زندگی شاید...

۲۸
اسفند


پدرم دفتر شعری آورد

تکیه بر پُشتی داد

شعر زیبایی خواند

و مرا برد به آرامش زیبای یقین

زندگی شاید

شعر زیبای پدرم بود که خواند...


| سهراب سپهری |

  • پروازِ خیال ...


نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است

نفس نمی کشم، این آه از پی آه است


در آسمان خبری از ستاره ی من نیست

که هر چه بخت بلند است، عمر کوتاه است


به جای سرزنش من به او نگاه کنید

دلیل سر به هوا گشتن زمین، ماه است


شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست

کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است


اگر نبوسم حسرت، اگر ببوسم شرم

شب خجالت من از لب تو در راه است 


| فاضل نظری |

  • پروازِ خیال ...


دوست دارم

سه شنبه‌ی آخر اسفند

از زیر کرسی تنهایی‌ام

نبودنت را بکشم بیرون

بی‌اندازم کف اتاق

شعر بپاشم روش

کبریت بزنم

و از آتش یک سال انتظار بپَرم...

بهار بی‌حضور تو

کابوس این خواب زمستانی است

دوست دارم

شکوفه، بهانه‌ی تو باشد

تو پیراهن تمام فصل‌ها که در راهند...


| سید محمد مرکبیان |

  • پروازِ خیال ...

و عشق...

۲۸
اسفند


آتش

عاشق است که می سوزد

معشوقه تویی 

که از آتش می گذری

و عشق...

مثل چهارشنبه سوری ست

مثل پریدن از روی آتش است...


| بهنام غلامی |

  • پروازِ خیال ...

پیام آور بهار

۲۸
اسفند


همانقدر که نرگس پیام‌آور بهار است، 

تو بهارآور خیالی

گفته بودم؟


| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...

دست مرا بگیر

۲۸
اسفند


دست مرا بگیر؛ که آب از سرم گذشت!

 خون از رُخم بشوی؛ که تیر از پَرم گذشت...


| فریدون مشیری |

  • پروازِ خیال ...


چقدر بعضی آدم ها قشنگ عاشق میشوند، آنقدر قشنگ که دوست داری یکجای زندگی دو نفره ی جذابشان بنشینی و عشق کنی از آن همه اشتیاق و علاقه...به تصویر بکشی بوسه هایشان را، به روی کاغذ بیاوری القابی که بهم نسبت میدهند، فداکاری هایی که برای هم می کنند، دوستت دارم هایی که برای هم می آفرینند،

اصلا بعضی ها واقعا شیرین عاشق می شوند و شیرین عاشق می مانند و شیرین زندگی میکنند، این ها به "عشق" اعتبار می بخشند و امید که اگر پایت لرزید و رفتی در حوالی عشق و عاشقی نترسی، دلت خوش باشد که حس خوبی هست، آرامشی هست، علاقه ی جا افتاده ای هست که به این سادگی ها رنگش از روی زندگی روزمره نمی پرد که جایش خیانت بیاید و پنهان کاری و دروغ....

بعضی ها الگوی عشقند انگار، یکجورهایی دل را به هوس می اندازند که عاشق باشد و عاشقی کند، از آن عشق های شیرین ماندنی...

آدم عشق را با نام بعضی ها آغاز می کند و توی جمعی اگر مظلوم واقع شود حرفی برای گفتن دارد، آخر خیلی ها می گویند عشق کدام است، عاشق واقعی کجای دنیا پیدا میشود؟! دلت خوش است ها !!!

آنوقت اگر تو از آن آدم هایی که قشنگ عاشق می شوند توی زندگی ات دیده باشی می گویی عشق هست، من دیده ام از آن واقعی هایش را که مرد برای زنش کتاب می خواند تا خوابش ببرد، ظرف می شوید که دستان بانویش غمگین نباشند و زن برای مردش شعر می گوید و می چسباند روی آینه که یادش بیاورد  چقدر دوستش دارد، کیک می پزد که بگوید اگر تو دوستم داشته باشی هیچ کاری سخت نیست، از آن عاشق هایی که باهم کودکند، باهم بزرگند، برای هم تکیه گاهند و منبع عشق و انگیزه، من دیده ام زوج هایی را که بدون هم مرده اند و عشقشان را هیچ جای این کره ی خاکی جا نگذاشته اند جز در خاطره ی اطرافیانشان، عشق واقعی هنوز هم پیدا می شود، فکر نکن آنها که عشق را به بازی میگیرند برنده اند،

 نه جانم، عشق قدرتمند تر از اینهاست که کسی بتواند آتش به جانش بیاندازند...

همان هایی که خوب عاشقند می دانند!

ما میتوانیم الگوی تازه ای را به قصه های عاشقانه ی دنیا اضافه کنیم!

پس بیا بهم برسیم...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

کوی تو

۲۶
اسفند


جز کوی تو دل را نبُود منزل دیگر

گیرم که بوَد کوی دگر، کو دل دیگر؟!


| ظریف اصفهانی |

  • پروازِ خیال ...


باید دلت خوش باشد، وگرنه عید و شادی و تعطیلات در روزها گم‌اند.

باید دوستش داشته باشی وگرنه تنهایی حرف تازه‌ای نیست.

باید دوست داشته شوی، وگرنه بهار همان بهار هر سال است.

باید دلت خوش باشد...


| سید محمد مرکبیان |

  • پروازِ خیال ...

چشمانت

۲۶
اسفند


" فی عینیکِ

خلاصةُ حُزنِ البشریَّه... "


در چشمانت 

خلاصه‌ی اندوه انسانهاست...


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

خطر

۲۶
اسفند


خندیدن، خطر دیوانه قلمداد شدن را دارد.

گریستن، خطر احساساتی قلمداد شدن را دارد، 

ابراز احساسات، خطر برملاشدن شخصیت را دارد، 

عشق ورزیدن، خطر این را دارد که متقابلا به ما عشق نورزند!

زیستن، خطر مردن را دارد؛ تلاش کردن، خطر شکست را دارد؛

ولی با خطر نکردن، برده‌ای خواهید بود که گرفتار زنجیر قاطعیت شده است و آزادی را به اسارت داده است؛

تنها یک نفر آزاد است، آن که خطر کند... 


| ریچارد لیدر |

  • پروازِ خیال ...

بی آرزو

۲۳
اسفند


صد آرزو به گرد دلم در طواف بود

از حیرتِ جمال تو...بی‌آرزو شدم!


| صائب تبریزی |

  • پروازِ خیال ...

خدای آرزو

۲۳
اسفند


من رسول حسرتم

تو خدای آرزو

تو به ماه رفته ای

من به آه...


| مصطفی حسن زاده |

  • پروازِ خیال ...

کدام آرزو؟

۲۲
اسفند


در استجابت کدام آرزو

از من،

گرفته اند تو را؟!


| زهرا طراوتی |

  • پروازِ خیال ...


ولی فایده اش چیست که انسان هی از خودش بپرسد که اگر فلان لحظه یا بهمان لحظه جور دیگری برگزار شده بود، کار به کجا می‌‌کشید؟

باید برای خودت خوش باشی.

بهترین قسمت روز شب است.

تو کار روزت را انجام داده ای. حالا پاهات را بگذار بالا و خوش باش. من اینجوری می‌بینم.

از هرکس می‌خواهی بپرس.

بهترین قسمت روز شب است...


| کازوئو ایشی گورو / ترجمه: نجف دریابندری |

  • پروازِ خیال ...

زنت باشم

۲۰
اسفند


من چلچراغ خانه ی پیراهنت باشم

روزی کنارت همدمت عشقت زنت باشم


ای وای فکرش را بکن بین همه خوبان

آخر ببینی من فقط وصل تنت باشم


شب های سرد زندگی حتی اگر آید

من همدم دردت چراغ روشنت باشم


می خواهم اینجا باشی و هرشب کنار تو

در حال عشق و مستی و بوسیدنت باشم


من آرزویم بود جای شانه ات بودم

یا اینکه جای دکمه ی پیراهنت باشم


ای کاش من حس لطیف شعر تو بودم

یا کاش می شد بوسه ای بر گردنت باشم 


چیز زیادی از حضور تو نمی خواهم

من قانعم باشی و غرق دیدنت باشم


با اینکه من اسطوره ی فکر و خیالاتم

اما دلم می خواست یک روزی زنت باشم...


| الهه رضایی |

  • پروازِ خیال ...


یک جا هم تصمیم میگیری برای آخرین بار عکسش را نگاه کنی، برای آخرین بار پیام‌ها را بخوانی، به صدایش فکر کنی، چشم‌هایش را به یاد بیاوری، بعد دیگر سراغ مرور خاطراتت نروی و سعی کنی عاقلانه رفتار کنی...

دارم برای بار آخر به خندیدنت فکر می‌کنم!

این بار آخرها چقدر درد دارند.

من این بار آخر را دوست ندارم. می‌خواهم از اول داشته باشمت. جای عکست خودت را.

دارم به خندیدنت فکر می‌کنم. به لب‌هایی که می‌توانست به جای خداحافظی اسمم را صدا بزند، می‌توانست مرا ببوسد.

دست‌هایی که می‌توانست نوازش کند.

قلبی که می‌توانست دوست داشته باشد.

دلم برایت تنگ شده است. این حرف‌ها را نمی‌توانم به کسی بگویم. و تو آنقدر نیستی، آنقدر نیستی که دوباره مجبورم برای بار آخر عکست را نگاه کنم، به صدایت فکر کنم، چشم‌هایت را به یاد بیاورم....

آه! آخر در این حلقه‌ی ادامه دار دیوانه می‌شوم.


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


داشتم دردهایم را می شمردم،

نداشتنت،

نخواستنت،

ندیدنت،

نماندنت...

این "نون" اول فعل ها را

کاش می شد بِکَنی،

جمعشان کنی یکجا؛

بچسبانی به فعل رفتنت...


| رضا کاظمی |

  • پروازِ خیال ...


در حنجره‌ام شور صدا نیست رفیق

یک لحظه دلم ز غم جدا نیست رفیق

بگذار که قصه را به پایان ببرم

آخر غم من یکی دو تا نیست رفیق


| ایرج زبردست |

  • پروازِ خیال ...

چرا نگفتم؟

۱۷
اسفند


وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست

نگفتم: عزیزم، این کار را نکن

نگفتم: برگرد، و یک بار دیگر به من فرصت بده.

وقتی پرسید دوستش دارم یا نه! رویم را برگرداندم

حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم، می‌شنوم

نگفتم: عزیزم متاسفم، چون من هم مقصر بودم

نگفتم: اختلاف‌ها را کنار بگذاریم، چون تمام آن‌چه می‌خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.

گفتم: اگر راهت را انتخاب کرده‌ای، من آن را سد نخواهم کرد...

حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم، می‌شنوم

او را در آغوش نگرفتم و اشک‌هایش را پاک نکردم...

نگفتم: اگر تو‌ نباشی زندگی‌ام بی‌معنی خواهد بود،

فکر می‌کردم از تمامی آن بازی‌ها خلاص خواهم شد

اما حالا...تنها کاری که می‌کنم، گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم

نگفتم: بارانی‌ات را درآر

قهوه درست می‌کنم و با هم حرف می‌زنیم

نگفتم: جاده بیرون خانه، طولانی و خلوت و بی‌انتهاست

گفتم: خدانگهدار، موفق باشی، خدا به همراهت

او رفت

و مرا تنها گذاشت

تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم...


| شل سیلور استاین |

  • پروازِ خیال ...

غمت

۱۶
اسفند


جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار

آخر غمت به دوش و دل و جان کشیده‌ام...


| شهریار |

  • پروازِ خیال ...


حتی اگر هرگز

بار دیگر تو را نبینم

احتیاج دارم بدانم که جایی 

در این شهر کثیف ترسناک، 

در گوشه ای از این جهنم سیاه

تو هستی و مرا دوست داری...


| ارنستو ساباتو |

  • پروازِ خیال ...

ته نشین شدن

۱۶
اسفند


همیشه خستگی از انجام دادن کاری نیست، خستگی گاهی از انجام ندادن کاری‌ست؛

کاری که می‌توانسته‌ای و انجام نداده‌ای، نگذاشته‌اند که انجام دهی؛ گویی تمام دنیا غُل و زنجیرت شده که آن کار را انجام ندهی.

خستگیِ انجام ندادن، بسیار کشنده‌تر است، بسیار طولانی‌تر است، بسیار غم‌انگیزتر است.

اصلاً خستگی انجام ندادنِ یک کار، چیزی فراتر از خستگی‌ست؛ و این نوع خستگی، «ته‌نشین شدن» نام دارد. ته‌نشین شدن آدم در خودش. ته‌نشین شدن همه‌ی توان و آرزو و امیدهای آدم در درون خودش.

مثل ته‌نشین شدن ذرات شناور در گودال آبی که سنگی به درونش انداخته باشی.

مثل ته‌نشین شدن دانه‌های خاک‌شیر در یک لیوانِ شیشه‌ای.

از یک جایی به بعد، آدم‌ها هم در خودشان ته‌نشین می‌شوند؛ اما کسانی که ته‌نشین شده‌اند، دوام نمی‌آورند، زنده نمی‌مانند، همان دوران جوانی، زندگی را می‌بوسند و می‌گذارند کنار؛ آن‌ها هم که پوست کُلفت‌ترند و ته‌نشینی در دوران جوانی را تاب می‌آورند، آن را سال‌ها بعد، با چین و چروک‌های صورت و رنگ موهای سرشان پس می‌دهند؛ مثل پدر که چین‌های صورت و رنگ موهایش، خبر از ته‌نشینی بزرگی در او می‌داد که در گوشه‌ای از حیاط آن‌گونه چُمباتمه زده بود.

اصلاً می‌دانید چیست؟ آدم‌هایی که در گوشه‌ای تک و تنها زانوهای خود را بغل می‌کنند و چمباتمه می‌زنند،

همان ته‌نشین‌شدگان هستند؛

همان‌ها که خودشان در خودشان ته‌نشین شده است. 


| بعد از ابر / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


اگه حس بودن نداری برو

که بود و نبودت عذابه برام

شبا با خیالت قدم میزنم

کمک کن یکم با خودم را بیام


یه عمره که ابری و بارونی ام

یه عمره که می بارمت ،نیستی

زیادن شبایی که کم دارمت

شبایی که کم دارمت نیستی


حواست کجا پرته که نیستی

دروغه که میگی دلت با منه

چراغای تاریک این رابطه

یه عمره که تکلیفشون روشنه


دلم خیلی وقته سیاهه رفیق

دلی که عزادار آیندمه

هنوز خیلی مونده بفهمی چرا

لباس عزا تو تن خندمه


نیازم به گریه شدیده رفیق

یکم شونه واسم امانت بیار

یه خنجر تو مشت و یه مشتم نمک

برا احتمال خیانت بیار


یه رویای دوری یه روز محال

که هرگز حقیقیت نداری رفیق

واسم مثل کوهی پر از دلخوشی

ولی واقعیت نداری رفیق


یکم واقعی تر کنارم بمون

یکم واقعی تر بهم گوش کن

اگه حس بودن نداری برو

منو واقعی تر فراموش کن


| هانی ملک زاده |

  • پروازِ خیال ...

چه دست هایی

۱۵
اسفند


چه دست‌هایی داری،

شبیه بوسه...


| رضا براهنی |

  • پروازِ خیال ...


درخت گفت: دلتنگم 

کاش آزادم آفریده بود، چون تو

انسان گفت: 

اینگونه ناشیانه اگر میدَوم،

ریشه هایم را بریده اند...


| الیاس علوی |

  • پروازِ خیال ...


در شنبه ترین روز جهان از تو سرودم

تا جمعه ترین ثانیه همراه تو بودم


یک هفته پر از هلهله ی نام تو گشتم

یک هفته پراز وسوسه گردید وجودم


گرچه دل تو سخت تر از سخت ترین بود

راهی به دماوندترین کوه گشودم!


از پنجره ی اشک به قلب تو رسیدم

آیینه تَرَک خورد به هنگام ورودم!


با آنکه قناری تر از آواز، تو بودی

من غیر سکوت از لب لعلت نشنودم


نام از تو نبردم نکند شهر بداند

از بس که من از بردن نام تو حسودم!


رودی شده ام وازَده در معرض توفان

از زلزله ی آبیِ این عشق، کبودم!


تو شعرترین شعرترین شعر جهانی

من شاعر گُنگی که فقط از تو سرودم!

 

| یدالله گودرزی |

  • پروازِ خیال ...


گاهی وقت ها که آدم به گذشته نگاه می کند،

می بیند روزهایی که غمگین و عصبی و افسرده به نظر می آمد،

جزو شادترین روزهای زندگی اش بوده است!


| ژرژ سیمنون |

  • پروازِ خیال ...


شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او

شد با شب و گریه روبرو عاشق او

پایان حکایتم شنیدن دارد

من عاشق او بودم و او عاشق او...


| ایرج زبردست |

  • پروازِ خیال ...


از آخرین باری که سمت کاغذ و خودکارم رفته ام و حس کردم که میتوانم چیزی بنویسم چهارده روز میگذرد.

از آخرین باری که دوستت داشته ام فقط چند ثانیه گذشته است.

آخرین بار همین چند لحظه ی پیش بود. دست راستت را زیر گوش راستت گذاشته بودی و با دهان نیمه باز خوابیده بودی. آب دهانت از روی گونه ات روی بالشت سرازیر شده بود. موهایت در آشفته ترین حالت ممکن دور سرت ریخته بودند. فقط با بالا و پایین رفتن شکمت موقع نفس کشیدن میتوانستم مطمئن شوم که نمرده ای. پاهایت را توی شکمت جمع کرده بودی و تمام فضایی که روی زمین اشغال کرده بودی به صد و چهل سانت هم نمیرسد. به راحتی توی یک بغل سایز متوسط جا میشدی. هیچوقت از هیچ چیزی زیاد نخواستی. همیشه با کم ساخته ای. به جز نون خامه ای. تنها جایی که همیشه از سهم خودت بیشتر برمیداری موقع برداشتن نون خامه ایست.

اگر میتوانستی هیچوقت نمی گذاشتی در این حالت ببینمت. چه خوب که نمیتوانی. این باشکوه ترین تصویری ست که از تو دیده ام. یک موجود صد و شصت و خورده ای سانتی، که در ژولیده ترین حالتش هم کماکان زیباست.

آخرین باری که در سکوت به تماشایت نشسته بودم را به خاطر نمی آورم. امشب اما یک دل سیر نگاهت کردم. وقتی که حواست به من نبود. وقتی که عمیق و آرام خوابیده بودی. که اگر از خواب نپریده بودی و مجبور نشده بودم روی زمین پهن شوم و خودم را به خواب بزنم، حالا میتوانستم با اطمینان بگویم دقیقا شش ساعت و بیست دقیقه است که به تو زل زده ام.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...

برف آمد

۱۴
اسفند


برف آمد که جای پای تو را

بر زمین عمق بیشتر بدهد

برف آمد که با زبان سپید

جغد را از درخت پَر بدهد


از همین قاب مستطیلی شکل

دیده ام ایستگاه آخر را

شیشه‌ها را بخار می‌گیرد

تا نبینم نگاه آخر را


چیزی از آسمان نمی‌خواهم

تو اگر لکه ابر من باشی

زندگی را به گور می‌بخشم

تو اگر سنگ قبر من باشی


| احسان افشاری |

  • پروازِ خیال ...

بوسه ای بر سر

۱۴
اسفند


بوسه ای بر این سر بدبختی را پاک می کند

سرت را می بوسم.

بوسه ای بر این چشم بی خوابی را می برد

چشمت را می بوسم.

بوسه ای بر این لب عمیق ترین تشنگی را فرو می نشاند

لبت را می بوسم.

بوسه ای بر این سر خاطره را پاک می کند

سرت را می بوسم.


| مارینا تسوتایوا |

  • پروازِ خیال ...


آه از این غربت نزدیک و از آن حسرت دور

عشق در سینه ی من هست و در آغوشم نیست...


| اصغر معاذی |

  • پروازِ خیال ...

او رفته بود

۱۳
اسفند


او رفته بود

و من به این باور رسیده بودم

که قوانین این کشور

به هیچ دردی نمی خورد

وقتی مهمان می تواند وقتِ رفتن

خانه را نیز با خودش ببرد!


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...

آنقدر خوبی

۱۳
اسفند


دوست دارم، اینکه گاهی بحث را کِش می دهی

بوسه هایی را که با اصرار و خواهش می دهی


باد می پیچد به خود از حسرتش! وقتی که تو

دست بر مو می بری، آن را نوازش می دهی


عطر شالی لای موها، شرم گل بر گونه ات

چهره ی پاک پری ها را نمایش می دهی


شهر ما شاعر فراوان دارد و تقصیر توست!

آنقدر که سوژه ی ناب سُرایش می دهی


بابل از تبعض ها خسته است...امّا باز شُکر

هستی و این دردها را خوب کاهش می دهی


آنقدر خوبی اگر حاکم شوی بر محکمه

بر تمام مجرمانت حکم بخشش می دهی


| مهدی مهدی زاده |

  • پروازِ خیال ...

زنی تکه تکه

۰۵
اسفند


در خانه ی ما زنی بود

تِکه تِکه! 

دستهایش در آشپزخانه 

چشم هایش دَمِ در 

گوش هایش روی تلفن 

و دلش بیرون از خانه می دَوید... 


| صبا ایزددوست |

  • پروازِ خیال ...


میگه: تو که تازه اومدی بابک! کی قراره بری؟

میگم: همین روزا، چطور مگه مادر؟

میگه: حیف که این گُلا دست و بالمو بستن، وگرنه خودمم باهات میومدم.

میگم: خب گلا رو بسپار دست همسایه بهشون آب بده.

میگه: فقط آب و خاکشون نیس که! این گُلا باید یکی باهاشون حرف بزنه، غصشونو بخوره، مادر میخوان اینا

هیچی نمیگم...

میره دست میزنه به حُسن یوسف

میگه: امروز بهتری انگار

هیچی نمیگم...

میگه: بابک رفتی اونجا هر روز بهم زنگ بزن، میدونم گشنه نمیمونی ولی باید یکی باهات حرف بزنه که دلت نَمیره...

نگاش میکنم

میگم: دیگه نمیرم مادر

نگام میکنه، میگه: چی شد یهو پس؟

میگم: آخه زندگی فقط آب و دونه نیست، مگه نه؟

هیچی نمیگه...

نگاش میکنم؛ میبینم با گوشه چارقدش داره اشکاشو پاک میکنه


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

یک دروغ فاحشم

۰۴
اسفند


من زنم دیوانه‌ام، حتّی اگر گفتم برو

یک دروغ فاحشم، آغوش وا کن بیشتر


| نازنین خواجه |

  • پروازِ خیال ...

غم و رنج

۰۴
اسفند


او گفت: درون قلبت چیست؟

من گفتم: غم و رنج

و او گفت: "بگذار همانگونه بماند، زخم همان جایی ست که نور واردت میشود"


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...


کف بالکن نشسته بودم و پاهام رو از لا به لای نرده ها آویزون کرده بودم، یهو صدای پاهاش که روی سرامیک می کشید رو شنیدم، همین طوری که توی تاریکی شب خیره شده بودم به یه لامپ روشن ساختمون رو به رو ای، گفت : باز که بیداری، خوابت نمیاد؟ نشست کنارم گفتم: خواب بد دیدم . فندکشو از کنار نرده برداشت سیگارشو روشن کرد گفت: تعریف کن ببینم .

دستمو بردم توی پاکت سیگارش زیر چشمی نگاهم کرد اومد خط و نشون بکشه واسم با چشماش که نتونست و یه لبخند کج زد، سیگارمو واسم روشن کرد. گفتم : باد میومد، خیلی شدید بود همه چیزو داشت با خودش می برد، با یه متر فاصله رو به روی هم بودیم. میخواستم بیام پیشت تقلا میکردم، زور میزدم، نفسم بند اومده بود، هر یه قدمی که میومدم سمتت باد یه قدم منو مینداخت عقب...

دستش رو انداخت دورم مثل من خیره شده بود به یه لامپ روشن ساختمون رو به رو ای، سرمو تکیه دادم به شونه اش، یه قطره اشک از چشم چپم سر خورد روی پیرهنش، سیگارشو کنار پاهاش خاموش کرد، آروم زیر لب پرسید: میترسی؟ یه قطره از چشم راستم سر خورد تا روی لبم، با بغض گفتم: اگه باد بیاد چی؟ اگه همه چیزو با خودش ببره، حتی تو رو...

سرش رو تکیه داد به سرم، سیگارمو از لای دستم کشید و خاموش کرد.

گفت: میگن آدم هایی که بعده یه مدت طولانی از کما بیرون میان، اولین چیزی که میگن اغلب یه اسمه: مارال، حسین، سارا، وحید، مریم، شیما... ، هرکدوم از این اسم ها ممکنه اولین اسمی باشه که بعد از به هوش اومدن یه آدم هایی با لب های خشک و صدای تیکه تیکه صدا کرده باشن.

باد، بوران، برف، تگرگ، طوفان، سیل، مهم نیست جدا بشیم مهم نیست چی جدامون کنه، حتی مهم نیست هر قدمی که میریم سمت هم یه قدم به عقب هولمون بدن، میدونی میخوام چی بگم؟ دستش رو کشید روی سینه و سرش: تو اینجایی، تو اینجایی. تو اسمی نیستی که یادم بره، یه اسم هایی هست بیشتر از این که اسم یه آدم دیگه باشه اسم تو میشه، واسه این که خودت دوباره زنده بشی، واسه به هوش اومدنت باید صداشون کنی، هر بار هم که به هوش بیام صدات می کنم، حتی اگه تو بالای سرم نباشی.

حالا بخوابیم؟


| مرآجان |

  • پروازِ خیال ...


کجا جا بذارم هوای تو رو؟

چه جوری تظاهر کنم محکمم؟

نفس تا نفس اسم تو با منه

دلم تنگ میشه...منم آدمم


یه جوری نشون کردی احساسمو

که تا آخر عمر وابسته شه

دری که به دیوونگی وا بشه

تو رو از تو میگیره تا بسته شه


به شوق پریدن کبوتر شدم

از آغوش تو آسمون ساختم

واسه لمس آرامشی که نبود

به جای تو جنگیدم و باختم


به جای تو هر روز عاشق شدم

شکستم که باشی به هر قیمتی

تو که دیدی بازی بلد نیستم

چرا اومدی که بری؟! لعنتی


چراهای پی در پی از هر طرف

مثِ پتک هی توو سرم میخوره

"من و تو نداریم" حرف تو بود

یه چاقو کجا دستَشو میبره؟!


فرار از تو و خاطراتت فقط

دلِ تنگمو تنگ تر میکنه

گذشت زمان خیلی خوبه ولی

مسکن یه مدت اثر میکنه...


| سمانه مصدق |

  • پروازِ خیال ...


دلم باران

دلم دریا

دلم لبخند ماهی ها

دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور

دلم بوی خوش بابونه می خواهد

دلم یک باغ پر نارنج

دلم آرامش تُرد و لطیف صبح شالیزار

دلم صبحی

سلامی

بوسه ای

عشقی

نسیمی

عطر لبخندی

نوای دلکش تار و کمانچه

از مسیری دورتر حتی

دلم شعری سراسر دوستت دارم

دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد

دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند

دلم آوازهای سرخوش مستان بی دل

نیمه شب ها زیر پوست مهربان شب

دل ای دل گفتن شبگردهای عاشق دیروز

دلم دنیای این روز من و ما را

به لطفِ غسلِ تعمیدِ کشیشِ عشق

از اول مهربان تر شادتر آبادتر

حتی بگویم زیرو رو وارونه می خواهد

دلم تغییر می خواهد...


| بتول مبشری |

  • پروازِ خیال ...


مثل دو کوه، ساکت و سنگین کنار هم،

سر روی شانه‌های هم و سوگوار هم


ما هر چه می‌کشیم از این عشق می‌کشیم

کاری نداشتیم وگرنه به کار هم


قسمت نبود پیچک آغوش هم شویم

دسته گلی شدیم، به روی مزار هم


دارایی‌ام تو بودی و من هم نداری‌ات،

یک عمر ساختیم به دار و ندار هم


حالا کنار جاده به این دلخوشیم که

دستی تکان دهیم برای قطار هم


منظومه‌ی من و تو به پایان رسیده است

سیاره‌مان چه دور شده از مدار هم


یک روز می‌رسد که شبیه غریبه‌ها

سنگین و سخت می‌گذریم از کنار هم


| بهروز آورزمان |

  • پروازِ خیال ...


چه طور به لب هایم،

چه طور به دست ها

و به چشم ها 

غیر از دوست داشتن تو 

می شود درسی داد! 

دانستنی های آدمی

جز جای خالی یک آغوش

همه از یاد رفتنی هستند...


| یاور مهدی پور |

  • پروازِ خیال ...

آهم

۲۹
بهمن


آهم که هزار شعله در بر دارد

صد سلسله کوه را ز جا بر دارد

من رعدم و می ترسم اگر آه کشم

سرتاسر آسمان ترک بر دارد


| ایرج زبردست |

  • پروازِ خیال ...


همه‌ی ما توسط کسانی که دوستمان داشته‌اند، 

ساخته و باز ساخته شده‌ایم؛ 

ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشقشان به ما سماجت به خرج داده‌اند...


| فرانسوا موریاک |

  • پروازِ خیال ...


بچه که بودم کفشهای خواهرم را قایم میکردم که نرود. تازه شوهر کرده‌بود. نه هم‌سن و هم‌بازی من بود، نه برایم قصه میگفت و نه هیچ رابطه‌ خاصی بین‌مان بود. ولی «بود». در خانه بود-خانه‌خودمان-و حالا که رفته بود،معنی‌ش این میشد که دیگر «نبود». جای «بود»ش خالی میماند. عین هر بار که می‌آمدند من کفش هایش را قایم میکردم و هربار مادرم میگفت «اذیت‌شون نکن. بذار برن؛ بازم میان» و هربار خواهرم به کفشهاش میرسید و میرفت و من میماندم و حوضم.

همین خواهرم که داشت میرفت،مادرم گفت «داری میری»و گریه کرد. پشت‌بندش ماهم گریه کردیم. چیزی نگفتیم و گذاشتیم برود. خواهر دوم‌ام که میخواست برود،من منتظر بودم ببینم مادر کی برایش گریه می کند. سر صبحانه بود؛ روز جمعه. صبحانه روزجمعه قاعدتا باید وعده خوشایندی باشد‌به‌ شرطی که مادر آدم بی هوا نگوید «تو هم داری میری» و نزند زیر گریه که پشت‌بندش ما هم گریه کنیم و لقمه‌های خیس‌اشک را تندتند قورت بدهیم.

بعد شد نوبت خودم. شش،هفت سال گذشته‌ بود و من بارها صحنه‌ای که مادرم باید می گفت «تو هم رفتی بالاخره؟» و بعدش می زد زیر گریه را در ذهنم کارگردانی کرده‌بودم. راستش نگران بودم نکند این سکانس برای من اتفاق نیفتد! که افتاد.

حالا ربع‌قرنی از شبانه‌های کفش‌قایم‌کنی می گذرد. خواهرم گاهی می گوید «چقده سنگ‌دل شدی،دلت برای ما‌هم تنگ بشه بابا!» و صدایش، صدای آدمی‌ست که هم دل‌تنگ‌ است هم دلش میخواهد دل کسی برایش تنگ باشد. من می‌آیم که بگویم مرا معلم‌هجرِ تو سنگ‌دلی آموخت، خواهر! می‌آیم بگویم وقتی داشتی یادم می دادی که‌ نباید کفشهات را قایم کنم، من هم داشتم یاد می گرفتم که آد‌م‌ رفتنی، رفتنی‌ست؛ حتی بدون کفش. داشتم یاد می گرفتم به جای خالی آدمها عادت کنم. داشتم یاد میگرفتم باید «بگذارم» بروند دنبال کارشان،عشق‌شان،زندگی‌شان. داشتم یاد می گرفتم مثل سنمارِ معمار، همیشه یک آجر استثنایی بگذارم توی دیوار بلند قصر رابطه. که روزی اگر دیدم دارند از بالای همان قصر پرتم می کنند پایین، جای آن یک آجر را -که با کشیدنش تمام قصر فرو میریزد و رابطه ویران میشود- فقط من بدانم و بس. و بکشم‌ش. می‌آیم بگویم خواهر! آدم‌ها دو چیز را خیلی خوب یاد می گیرند: به خودشان دروغ بگویند و خیلی به دلشان محل نگذارند.

خواهرهایم گاهی دل‌تنگ من میشوند. شاید برای من، خانه، برای جای خالی‌مان گریه هم بکنند. اما به‌هم که می رسیم،خیلی از دلتنگی نمی گوییم.آدمی که جای خالی زیاد دیده‌ باشد، به رفتن آدم‌ها عادت کرده‌ باشد و دل‌تنگی را یاد گرفته باشد، خیلی حرف نمی‌زند؛کلا. سکوت می کند،لبخند می زند،چای می نوشد و در سکوت دلش را می گذارد که خودش با خودش کنار بیاید.


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...


نبین به چهره جوان مانده‌ام...دلم پیر است

من از شکست و شکست از صدای من سیر است


تو را قسم به عزیزت که پیش من دیگر

نگو که شیر، اگر پیر هم شود شیر است


کسی مرا نپسندید و باز می‌چرخم

که این حکایتِ تلخِ چراغِ آژیر است...


چه قدر خاطره‌ی ناتمام دارم من!

که اسم تک تکشان حکمت است و تقدیر است


مرا امید به یک اتفاق تازه نده

برای خیلی از این اتفاق‌ها دیر است...


من از نماز به این نکته‌اش رسیدم که

سلام وقتِ خداحافظی چه دلگیر است!


| سید سعید صاحب علم |

  • پروازِ خیال ...


گفت:  آدما دو جور گریه دارن؛

وقتی که خیلی غمگینن و وقتی که خیلی خیلی غمگینن.

گفتم: خب مگه اینا فرقی هم دارن؟

گفت: آره؛ دومی دیگه اشک نداره...


| بعد از ابر / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


من حتی بلد نبودم بگم دوسِت دارم جاش می‌نوشتم دوست دارمت!

ولی کاش می‌دونستی پشت همه سلام‌ها، کجایی‌ها، رسیدی خبرم کن‌ها، مراقب خودت باش‌ها،

حتی خنده ها و سکوت‌ها و راه رفتن‌ها، چقدر، چقدر، چقدر، دوست دارمت...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...

شما جان منی

۱۶
بهمن


مثل یک معجزه ای، علت ایمان منی

همه هان و بله هستند و شما جان منی


| صبا زمانی |

  • پروازِ خیال ...


ما خواستیم زندگیِ خوبی داشته باشیم و به همدیگر گفته بودیم «خداحافظ».

ما خواسته بودیم آن یکی مواظبِ خودش باشد و هنوز به موقع پایمان را رویِ پدالِ ترمز می‌گذاشتیم، مسواک می‌زدیم، فیلم می‌دیدیم، به دوست‌هامان می‌گفتیم همه چیز رو به راه است. ما به همدیگر گفته بودیم خداحافظ و زیرِ پاهامان خالی بود.

خواب می‌دیدم دندانمان تویِ دستشویی می افتد. ما به همدیگر می‌گفتیم خداحافظ اما غذایِ مورد علاقه‌مان را هنوز دوست داشتیم. ما شب‌ها از بغض دماغمان پُر میشد، قلبمان می گرفت اما فرداش هنوز نگران بودیم تیمِ محبوبمان گل نخورد. ما به همدیگر می‌گفتیم خداحافظ... گریه را هُل می‌دادیم توی دندان هامان اما حواسمان به تاریخِ بیمه‌ی ماشین بود، ما کلاهمان را حوالیِ هم ول می‌کردیم و سراغش نمی رفتیم، اس ام اس هامان پاک می‌شد.

ما کتاب های قرض گرفته را پس می‌فرستادیم، ما مشت می‌زدیم به قلبمان، اما هنوز رأسِ ساعت به باشگاه می رفتیم. ما دیگر به هم فحش نمی دادیم، داد نمی‌زدیم. ما دیگر بوس نمی‌فرستادیم، توی ترافیک نمی‌ماندیم، باهم نمی‌خوابیدیم. ما گفته بودیم خداحافظ، رسمی دست داده بودیم. ما اسمِ هم را تویِ گلومان قورت دادیم، نگاه نکردیم. دیگر بویِ هم را دوست نداشتیم، وقتی از هم می‌نوشتیم فعل هامان ماضی بود. حسرت داشتیم، آه‌مان در می‌آمد، اما هنوز قیمتِ تورهای تفریحی را چک می‌کردیم، کانال های خبری‌مان میوت نبود.

ما گفتیم: «زندگیِ خوبی داشته باشی، خداحافظ»... توی دلم فکرکردم لابد نمی‌شود. گفتم حتما از گریه می‌میرم، خانه‌مان را آب می برد. گفتم اگر تولدم بشود و نباشی زنده نمی‌مانم، دیگر نمی‌خندم، همه‌اش آهنگ‌های غمگین گوش می‌کنم، با کسی نمی پلکم. اما زندگی همیشه همانجور پیش می‌رود که می‌خواهد.

زندگی هنوز قبض می‌فرستد درِ خانه‌ات که مجبور شوی پاهات ‌را کنی تویِ کفش، زندگی هنوز موجودیِ حسابت را اس ام اس می‌کند، به مادرت می گوید دقیقه‌ای چهل بار زنگ بزند، زندگی به بازیگرِ محبوبت فیلم‌نامه‌های جدید می‌دهد، کتابِ نویسنده‌ی مورد علاقه‌ات را چاپ می‌کند. زندگی فشارِ خون پدرت را بالا می‌برد، دوست هات را توی تصادف می‌گیرد، شغلِ جدید برایت پیدا می‌کند.

زندگی همه چیز را آنطور پیش می‌برد که می‌خواهد و ما که به همدیگر گفته بودیم خداحافظ؛ بعدِ مدت‌ها با صدایِ آرام و گمشده به هم زنگ می‌زنیم و می‌پرسیم: « این مدت چطور گذشت؟! »


| الهه سادات موسوی |

  • پروازِ خیال ...

کاش می شد...

۱۵
بهمن


کاش می‌شد نگهت دارم؛

تا روزی که

هر دو بمیریم...!


| بلندی‌های بادگیر / امیلی برونته |

  • پروازِ خیال ...


مرا سیاه نکن آدم زغال فروش

مرا چکار به این کوچه های فال فروش؟

مرا چکار به این قوم قیل و قال فروش؟

گرفته حالم از این شهر ضدحال فروش


از این اجاق رها مانده دود سهم من است

یکی نبود جهان کبود سهم من است

و کوه نعره زد اینک: صعود سهم من است

به قله رفتم و دیدم، فرود سهم من است


اگر چه دور و برم جز خطر نمی بینم

علاج واقعه را در سفر نمی بینم

به جز غبار قدم پشت سر نمی بینم

و هیچ عاقبتی در هنر نمی بینم


من ایستاده شکستم اقامه بهتر از این؟

قلم شدم که بخوانید نامه بهتر از این؟

یکی بُرید و یکی دوخت جامه بهتر از این؟

رسیدم و نرسیدم ادامه بهتر از این؟


| احسان افشاری |

  • پروازِ خیال ...


وقتی تو یه رابطه عشق میذاری و دوست داشتنت رو خرج می‌کنی، 

ترسناک‌ترین جمله‌ای که میتونی ازش بشنوی "تا قسمت چی باشه" است.

عزیز دل،  

من قبلا" بخاطر همین یه جمله روزها خودخوری کردم و شب‌ها بیدار موندم....

حرف من این نیست که به قسمت اعتقاد ندارم اما 

اینو خوب تجربه کردم که قسمت مسولیت اشتباهای مارو به گردن نمی‌گیره

و ما فقط خودمون با این جمله گول میزنیم و منتظر می‌مونیم تا فرصت‌هامون از دست بره.

دیگه هیچوقت به دختری مثل من نگو "تا قسمت چی باشه"

دلم میخواد اگه خواستنی در کار هست توی گوشم فقط بخونی "چرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد"

من توی منتظر بودنت واسه "قسمت شدن یا نشدن" به نخواستنت میرسم و دست دلمو می‌گیرم و میرم.


| سامیه ش |

  • پروازِ خیال ...


خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟

لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی؟


| سیمین بهبهانی |

  • پروازِ خیال ...


اما بیایید یک چیزی در گوش‌تان بگویم:

رفتن، نبودن، نباید زیاد طول بکشد.

نباید عادت شود.

نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد.

نباید گذاشت دل به دلتنگی خو کند، یادش بگیرد و با آن کنار بیاید.

آدم نباید آن‌قدر برود و دور شود که از مدار جاذبه‌ی کسانی که دوستش دارند خارج شود.

بگذارید در گوش‌تان بگویم:

آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمی‌ترسد.

آدمی که یک بار تا سر حد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمی‌ترسد.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

گناه

۱۴
بهمن


ما گناه را نمیبینیم

مگر آنکه زنی مرتکب آن شود!


| غاده السمان |

  • پروازِ خیال ...


آدم دل که بست، دوست دارد دو نفر بشود. یک نفر زندگی کند، و یک نفر مدام بایستد دلبرکش را نگاه کند، همانطور که دارد کارهای ساده روزمره می کند.

زنی که دارد شالش را آویزان میکند که چروک نشود. مردی که دارد شلوار جینش را در می آورد تا لباس راحت بپوشد. زنی که می رقصد. مردی که دارد ریشش را می زند، و آیینه بخارگرفته را با دست پاک می کند. دارد سالاد درست می کند، نه با مهارت یک سرآشپز فرانسوی، با یک سادگی دلچسب و با یک لبخند شرقی. دارد موهایش را می بافد که وقتی می خوابد نریزد روی صورتش. دارد چای می نوشد، داغ است و لبش می سوزد و زیر لب فحش می دهد. دارد همانطور که روی مبل خوابیده، جواب مسیج کسی را می دهد. دارد در خانه را با دقت قفل می کند، دارد سوار تاکسی می شود، دارد ماشینش را پارک می کند، دارد پشت چراغ قرمز با خواننده همصدایی می کند، دارد به دختر کوچولوی ماشین کناری لبخند می زند. 

آدم دوست دارد دلبرش را ببیند، در تمام ساعات و در همه حال. دوست دارد صدایش را بشنود که حرفهای ساده می زند. همین سلام ها، خوبی ها، بد نیستم های ساده و گیرا. همین واژه های ساده که در ترکیب با آن صدای خاص غزل می شوند. 

زن و مرد که ندارد دلتنگی. آدم دل که بست، در تمام ثانیه های روز نفسش بند آمده. میان همه وقایع، بهانه های مختلف پیدا می کند تا سرگشتگی خودش را، خستگیش را، کلافگیش را فریاد بزند. بدون این که کسی بتواند بفهمد تمام این بند آمدن نفس، از آوار بغض سنگین بیرحم دوری است.

راستش را گفت روباه، راستش را گفت وقتی با صدایی که بغض خشدارش کرده بود به شازده کوچولو گفت: آدم اگر گذاشت اهلیش کنند، کارش به دیار اسرارآمیز اشک خواهد کشید... 


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


به دنبال این نبود که بفهمد 

آیا این عشق دوطرفه است یا نه...

فقط می‌توانست به نقل از گوته بگوید:

" دوستت دارم. آیا به تو ربطی دارد؟ "


| ژان کوکتو |

  • پروازِ خیال ...


هیچ زنی را، در هیچ کجای دنیا نمی توانی پیدا کنی که به یک باره عاشق مردی شود.

زن ها آرام آرام در یک مرد جوانه می زنند.

اما امان از وقتی که زنی، در وجود مردش ریشه بدواند.

این جور عشق های یک زن را، هیچ تبری نمی تواند از پا در بیاورد.

حالا می خواهد تبر زمان باشد، یا حتی تبر مرگ... 

اما چرا...همیشه یک استثنا وجود دارد.

و آن برای از ریشه خشکاندن یک زن، خیانت به عشق اوست!


| مکالمه غیر حضوری / علیرضا اسفندیاری |

  • پروازِ خیال ...

زخم کهنه

۱۳
بهمن


مثل یک زخم کهنه بر سینه

رفته‌ای و نمی روی از یاد...

عاقبت مرد قصه خورد زمین

«عشق»، کنج پیاده‌ رو افتاد...


| سید مهدی موسوی |

  • پروازِ خیال ...

چه می دیدی؟

۰۱
بهمن


تو در پنجره‌ ها چه می‌ دیدی

که برایت دلداری‌ ای نداشتم؟


| بیژن الهی |

  • پروازِ خیال ...

چمدان

۲۸
دی


تقدیر من همین چمدان بیشتر نبود

قلبی شکسته و نگران بیشتر نبود


شور بهار را به رقیبم سپردی و 

آنچه به من رسید، خزان بیشتر نبود


دیر آمدم، ندیدمت و جای خالی‌ات

سهم من از گذشتِ زمان بیشتر نبود


از دیگران که زخم جگر قسمتم شد و

سهم من از تو زخم زبان بیشتر نبود


دنیا چه ساخت از منِ دیوانه، جز زنی

عادی، که درد او غم نان بیشتر نبود


بر شانه های خسته‌ی من هر کسی گذشت

آنچه گذاشت، بار گران بیشتر نبود


از آنچه ریختی همه‌ی عمر پای من

تنها نیازم این چمدان بیشتر نبود


| زینب اکبری |

  • پروازِ خیال ...


فلانی سلام، امروز که دارم برایت می نویسم خندانم و چشم هام چیزی از روزهای گذشته کم ندارد،

چیزی که میگفتی اگر بروی با خودت میبری و نبردی، یعنی نگذاشتم که ببری،

نگذاشتم دست رویاهام را بگیری و بیندازیشان یک جای دور و برق توی چشم هام را کم کنی که بعد از تو بنشینم یک گوشه، زانوی غم بغل بگیرم و آنقدر اشک بریزم که شعله ی نگاهم به تاریکی پیوند بخورد و هیچ یادم نیاید قبل از آن اتفاق، آهویی بودم که دویدن برایش کم بود و دلَش میخواست بال دربیاورد و توی غروب های دل انگیز زمستان تا اٌفق پرواز کند،

نگذاشتم از یادم ببری عشق تا همیشه میتواند راهش را توی دل آدم پیدا کند و زندگی مثل لمس گلبرگ های یاس لطیف است، که هنوز چیزهایی توی دنیا هست و آدم را به نفس کشیدن وصل میکند و طعم مربای بهارنارنج مادربزرگ را میدهد که شیرین است و عطرش داستان عشق های اساطیری را یاد آدم می آورد،

نگذاشتم دلم را مچاله کنی و بگذاری لای روزنامه های میز کارت که بود و نبودشان برایت فرقی نداشت و اگر نبودند خیال میکردی باد قاصدکی را از مقابلت برده و میخواهد به یک نفر دیگر بسپاردش،

نگذاشتم چون دوست داشتن اگر آنی باشد که باید، کم نمی آید و نیمه ی راه مثل خون جریان یافته از زخم های آدمی تمام نمیشود، مثل قلب خون را میگیرد و میچرخاند که آدم را سرپا نگهدارد، که عشق اگر بودنش به حادثه ای بند باشد عشق نیست و تمام شدنش چیزی از چشم های آدم کم نمی کند...

راستی از چشم های من نه اما، از چشم های تو چیزی کنار من جا نمانده است؟!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

با عشق

۲۸
دی


از مرهم یکدیگر، تا زخمیِ هم بودن

راهی ست که بی‌مقصد، با عشق سفر کردیم


| افشین یداللهی |

  • پروازِ خیال ...

آفتاب

۲۷
دی


نسترن آفتاب ترس من

از شمعدانی ها بپرس

که آفتاب؛

عشق است و 

تو

دلیل آن.


| کوروش آسمانی |

  • پروازِ خیال ...


انقدر خوب می شناختمش که قبل از حرف زدن می فهمیدم داره به چی فکر می کنه...

چشماش می گفت یه نقشه هایی واسه آینده ش کشیده، همون چشما می گفت نقشه رو اشتباه کشیده. می دونستم وقتی چیزی میره تو سرش باید انجام بده، حتی اگه وسط راه بفهمه نقشه ش اشتباست، حتی اگه از ناکجاآباد سر در بیاره.

خیلی زود فهمید جاده رو اشتباهی رفته، فهمید هر جاده ای برای رسیدن نیست...

وقتی برگشت دوباره دیدمش...موهای طلایی بلندش شده بود موهای پسرونه ی مشکی...قهقهه هاش شده بود لبخند...ولی چشماش همون بود، همونی که با دیدنش می فهمیدم چه حالیه...حال خوبی نبود.

همینطور که ناخن می جویید بهم گفت تو قدیمی ترین رفیقمی، منو از خودم بهتر می شناسی، کجا رو اشتباه رفتم که نشد؟

می دونستم کجا رو اشتباه رفته، چون خودم قبلا این جاده اشتباه رو رفته بودم...«دوست داشتن یک طرفه»... من اسمش رو گذاشته بودم جاده ی بن بست! جاده ای که همه ی انرژیت رو صرفش می‌کنی و کلی واسه رسیدن به مقصدت وقت می ذاری ولی تهش هیچی نیست...هیچی...بن بسته و باید برگردی نقطه ی شروع...فقط بعد از برگشتن یه آدم دیگه ای میشی، یکی که دیگه کمتر دل به جاده می‌زنه!!!

زد رو میز و گفت حواست کجاست؟ جواب سوالم رو ندادی

تو چشماش نگاه کردم و گفتم: زمین تا آسمون رو متر‌ کردی؟ همین اندازه فرقتون بود...

یه پوزخند زد و گفت بچه که بودم فکر می کردم آسمون خیلی نزدیکه...انقدر که دستم رو ببرم بالا ، ابرها رو می تونم بگیرم...

بهش گفتم حالا چی رفیق؟!

گفت حالا می دونم فاصله یعنی چی!


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...

نفر دوم

۲۷
دی


من آدم "عشق دوم"بودن نیستم جانم...

آدم اینکه خسته از راه برسی با کوله باری از مقایسه و انتظار استقبال گرمم را داشته باشی

من تمام زنانگی هایم را در صندوقچه ی مادربزرگ پنهان کرده ام برای کسی

که اولینش باشم...

که اولینم باشد...

این همه سال با تنهایی نجنگیده ام برای "نفر دوم" شدن!


| الناز شهرکی |

  • پروازِ خیال ...


ای که هوای منی بی تو نفس ادعاست

ذکر کمالات تو تذکرﺓ الاولیاست

مثنوی معنوی ست قصه ی ما که در آن

آخر هر ماجرا اول یک ماجراست

در صف قند و شکر زندگی ام تلخ شد

قند من افتاده است پس صف بوسه کجاست

بوسه ی گرمی بده تا لبم اذعان کند

بین دو قطب رُخَت خط لبت استواست

باز هم افتاده در پیچ و خم قامتت

شکر خدا که دلم گمشده در راه راست

ای نه چنین نه چنان در دل من همچنان

عشق زمینی بمان عشق هوایی هواست


| غلامرضا طریقی |

  • پروازِ خیال ...


مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است.

عشقی که گرم و شدید است

زود می سوزد و خاموش می شود.


مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است...

اگر مرا بسیار دوست بداری

شاید این حس تو صادقانه نباشد

کمتر دوستم بدار تا ناگهان عشقت به پایان نرسد. من به کم هم قانعم...

اگر عشق تو اندک و کم اما صادقانه باشد من راضی ام. دوستی پایدار و همیشگی از هر چیزی بالاتر است.


مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است...

بگو تا زمانی که زنده ای دوستم داری

و من نیز تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم و تا زمانی که زندگی باقی است هرگز تو را فریب نمی دهم.


مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است.

عشق پایدار٬ لطیف و ملایم است و در طول عمر ثابت قدم.

با تلاش صادقانه چنین عشقی به من هدیه کن و من با جان خود از آن نگهداری خواهم کرد.

عشق صادقانه پایدار و همیشگی است.


مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش

همان گونه که وزن زندگی است.


| کریستوفر مارلو |

  • پروازِ خیال ...

بغلم کن

۲۶
دی


بغلم کن میان رویایت 

بغلم کن میان بغض و شکست 

بغلم کن میان هر بوسه 

بغلم کن که مرگ نزدیک است


بغلم کن که غیر رویایت 

هیچ امیدی به با تو بودن نیست 

بغلم کن که هیچ تقدیری 

به تباهی طالع من نیست


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


بعضی ها پنجره را باز می کنند

و فریاد می کشند،

بعضی ها پرده ها را می کشند

و گریه می کنند.


| الهام اسلامی |

  • پروازِ خیال ...


" کل ما بشتقلک

بقطف من السماء نجمة،

و علی قد ما اشتقتلک

صارت السماء عتمة "


هربار که دلتنگت می‌شوم

ستاره ای از آسمان سقوط می‌کند،

و آنقدر دلتنگت شدم

که آسمان تاریک شد...


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...


محبوبِ من!

مثل شادی نباش که می‌گذرد و پنهان می‌شود

مثل غم باش و با من بمان.


| غاده السمان |

  • پروازِ خیال ...

صدات

۲۱
دی


کاش صدات نوار کاست دو لبه ای بود که از تموم شدنش نمی ترسیدم. می دونستم میشه برش گردوند. می دونستم یه جاهایی گیر میکنه،به خودش میپیچه. اما با دستام درست می شه.

کاش صدات کیفم بود که می ذاشتم روی میز. کاش صدات مبل خونه م بود. شناسنامه بود. اسم کوچیکم بود. دستخطم بود.کاش صدات هود اشپزخونه م بود. لولای در اتاقم بود. زنگ تلفن همراهم بود. 

کاش می شد از صدات عکس گرفت.نگاهش کرد. کاش میشد بعد از نبودن،صدات رو گذاشت توی کمد. 

کاش صدات جیب داشت. دستهام رو گرم میکرد.

کاش میشد روی صدات نوشت.تاش زد،گریه کرد. کاش می شد سرم رو روی صدات میذاشتم. دستم رو دورش میگرفتم،دست دیگه‌م خیس می شد.

کاش صدات چنگالی بود که موقع ظرف شستن از دستم افتاد توی سینک. صدات ترافیک اتوبان کرج بود.

کاش صدات دکمه ی اسانسوری بود که هر روز به انگشتم میخورد. به زحمت بسته شدن در تاکسی قدیمی بود.خوردن پاشنه ی کفش به سرامیکای راهرو بود.

کاش صدات گلستان بود وقتی از فروغ می پرسن. نیچه بود وقتی با اسب گریه کرد. همینگوی بود وقتی به معشوقه ش گفت"انگار پاهات از شونه هات شروع میشن".

کاش صدات یه جفت پابود. می تونستم با صدات برم. با صدات بیفتم. با صدات دراز بکشم. با صدات بپرم. 

کاش صدات دستی بود که شیشه ی ماشینو می کشه پایین. کاش صدات با سرعت بیست تا زیر بارون می روند. صدات گرماشو می ذاشت روی پشتی صندلیم. صدات میخندید. صدات توی تراس خونه سیگار می کشید. دوش رو باز میکرد. موهاشو کنار میز صبحونه با حوله خشک می کرد و چند قطره اش می پرید روی صورتم.

کاش من صدات بودم. کاش من بودم...حتی با اینکه نیستی.


| الهه سادات موسوی |

  • پروازِ خیال ...

جوگندمی

۲۱
دی


تا دسته دسته موی تو جوگندمی که شد

دیدم چه سرزمین پر از خیر و برکتیست


| فرامرز عرب عامری |

  • پروازِ خیال ...

سربازها

۲۱
دی


سیاست مدارها به جنگ نمی روند

تعدادشان کم است،

و طول عمرهای بلندی دارند...

و سربازها

سربازها

داستان های کوتاه غم انگیزند...


| ناهید عرجونی |

  • پروازِ خیال ...


ای که چشمان عزلخوان و مورّب داری !

بیشتر از غزلِ « سایه » مخاطب داری


چشم تو مستیِ صد جامِ پیاپی دارد

تو که لبهایی از انگور، لبالب داری !


چشم تو، شرح جهان های موازی ست مرا

بیشتر از کُتُب فلسفه مطلب داری


پیش زیبایی ناب تو معذب هستم

بس که چشمان پراز شرم و مودب داری


چشم های تو جهانی ست که بی پایان است

تور دیدار ازاین منظره، هر شب داری!


چهره ات در اثرِ شرم چه گلگون شده است

نکند ای بُتِ سودازده ام، تب داری...؟!


| یدالله گودرزی |

  • پروازِ خیال ...


از من شعر می‌خواهی

شعری پر از تشبیه و استعاره

ببخش عشق‌ من

در خورجینم هیچ چیز شبیه به زیبایی تو ندارم...


| ایلماز اردوغان / ترجمه: سیامک تقی زاده |

  • پروازِ خیال ...

منم

۲۰
دی


وسط داد و بیداد و دعوا یهو می‌گفت:

"منم!"

راستش اونقدری سرم گرم گله و لجبازی بود که توجه نمی‌کردم توی جواب اون همه حرف فقط نوشته منم! حواسم نبود بپرسم اصلا یعنی چی منم؟! منم چی؟! فحشه؟! بد و بیراهه؟! چیه این منم! بدتر حرصی می‌شدم و آتیش معرکه بالا می‌گرفت و کار می رسید به اونجایی که نباید!

یه بار اما وقتی گفت منم، دیگه سکوت نکرد. داد زد:

" منم! 

اینی که داری باهاش می‌جنگی منم!

دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه و خیابونم نیست، منم!

نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت، نه قراره باهات بجنگم.

ببین دستام بالاست؟! تسلیمم. نه از ترس و نه بخاطر ناحق بودنم، فقط به حرمت عشقی که تو از یادت می‌بریش گاهی!

یه وقتایی اگه سکوت می‌کنم دربرابرت برای این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم یا نمی تونم جواب حرفاتو بدم؛ فقط برای اینه که حالیمه قرار نیست خراب کنیم چیزیو، اگه بحثیم هست برای بهتر شدنمونه. یادم نمیره اینی که جلوم وایساده تویی. ولی تو انگار یادت میره اینی که داری زخم رو زخمش می‌زنی منم، می‌فهمی؟! منم!"

بعد اون تلنگر انگار بزرگ تر شدم، بزرگ تر شدیم جفتمون. حالا اونم خبط و خطایی اگه کنه بهش میگم ببین فهمیدما، هرچند از نظر من درست نبود این کارت ولی چون تویی اشکال نداره، فدای سرت! فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره توو هم!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

عادت

۲۰
دی


و آخ به آدم گرفتار عادت!

آدم وهم زده اى که گمان میکند همه چیز، همیشه، همان جا و همان طور مى ماند!

که یاد نمى گیرد چیزهاى دور ریختنى زندگى اش را دور بریزد.

انسان پوک پر از اعتماد!

آخ از لحظه اى که باید برود! 

که باید زندگى اش را بریزد توى چندتا کارتن، پشت یک کامیون جا بدهد و از خانه اى به خانه اى دیگر برود.

یا از آدمى به آدم دیگر...


| دال دوست داشتن / حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

فصل گریه

۱۹
دی


فصلی‌ست بین پاییز و زمستان

من نام آن را می‌گذارم

فصلِ گریه،

فصلی که جان به آسمان نزدیک می‌گردد!


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


چقد دیوونگی شیرینه وقتی

 روی لبهای تو لبخند میاد

کنارت هستم و چیزی نمیگم

تو میخندی زبونم بند میاد


سرم گیجه چشای قهوه ایته 

بذار این لحظه ها رو مات باشه

بذار دستات و تو دستم بگیرم

بذار دستم توی دستات باشه


یکم سبزه یکم شیطون و شیرین

یکم خسته یکم مغرور و دلسرد 

تو از بس با نگاهم گرم بودی 

زمستون توی دستای تو گل کرد


میون لحظه های بیقراری

دارم جون میدم و کم رنگ میشم

تو رو میبوسم و اما دوباره 

واسه بوسیدنت دل تنگ میشم 


مهم نیس دسته کی میچرخه دنیا 

مهم نیس کی دلش از کی گرفته

مهم مائیم و آغوش خیابون 

عجب بارون دلچسبی گرفته 


تو و عشق و تو و شور و تو و شعر 

من این دنیا رو با تو دوست دارم 

من اونقد عاشق و دیوونه ام که

ندیده بچه هام و دوست دارم


بغل کردم تموم آرزوم و

تو رو توی خودم محکم گرفتم 

دوتا پاهام و کردم تو یه کفش و 

دوتا دستات و تو دستم گرفتم


کنارت حال خوبی داره قلبم

میخوام هرچی نگاهت خواست باشم

تو رو میخوام و عشق از من بعیده

کمک کن با خودم رو راست باشم


| هانی ملک زاده |

  • پروازِ خیال ...


من فقط دلم می‌خواست 

توی تاریکی در بغلش بخوابم

و به صدای بارون گوش بدم. 

الان هردومون داریم

بارونِ به این خوبی رو تلف می‌کنیم...


خداحافظ گاری کوپر / رومن گاری |

  • پروازِ خیال ...

فاصله

۱۹
دی


فاصله شاید دلتنگی بیاره، اما دل آدما رو به هم نزدیک تر می‌کنه!

من انقدری که به تو فکر می‌کنم، به آدمای اطرافم نگاه نمی‌کنم!

انقدری که از تو برای خودم خاطره‌های خیالی می‌سازم، خاطرات دیگه رو به یاد نمیارم!

گاهی وقتا آدما، من رو با دست نشون می‌دن و فکر می‌کنن دیوونه شدم!

اونا نمی‌فهمن من دارم با تو بلندبلند درد و دل می‌کنم...

من فکر می‌کنم، وقتی کسی راه می‌ره و با خودش حرف می‌زنه، داره واسه اونی که فراموشش نکرده، خاطره تعریف می‌کنه...

دقیقا واسه اونی که یه بار اومده و هیچ‌ وقت تکرار نشده...

واقعیت اینه که سخت‌ تر از ترک کردن یه نفر، فراموش کردنشه

لعنت به تو! که مثل هیچ‌کس نیستی...

| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


شبِ در حصارم، اما...

همه انتظارم، اما...

غم عشق دارم، اما...

گِله‌ای از او ندارم!


| مرتضی لطفی |

  • پروازِ خیال ...