شب قدر
- ۰ نظر
- ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۴۸
- ۷۶۴ نمایش
آنکه گم شده است بین هزار و یک شب، شب قدر نیست، آن تـویی.
که اگر خود را پیدا کنی و قدرش را بدانی و روح را روان کنی و جان را جلا بدهی و قلب را قوّت ببخشی و دل را دوا، هر شب، شب قدر است و هر روز، روز قدر است و هر دم، دم قدر.
آن تقویم که ندیده اش می گیری، عمر تـوست و آن ماه که به میهمانی خدا نمی روی، همه دوازده ماه است که سفره خدا همیشه پهن است و ضیافتش مدام و رزقش دائم.
تو اما مهمان نمی شوی، چون صاحبخانه را نمی شناسی و خانه را گم کـرده ای و شب را نمی دانی و روز را هم.
بگرد و پیدا کن هم خودت را و هم خانه را و هم صاحبخانه را...
که اگر خـانه را یافتی و صاحبخانه را هم؛ همه شب ها، شب قدر می شود و همه روزها، روز قدر.
قدر خویش را بدان پیش از آنکه دفتر قدر و تقدیر بسته شود.
| عرقان نظر آهاری |
چند سال است کار من گریهست
کل دار و ندار من گریهست
سهم عصرانههای من غصه
صبح و شام و ناهار من گریهست
ابر-باران پشت پنجرهام
شیوهی انتظار من گریهست
نطفهی اشک در شکم دارد
مادر باردار من گریهست
آنچه از من پیاده شد اشک است
همچنان که سوار من گریهست
خندهدار است گریه کردن من
حالت خندهدار من گریهست
دست من نیست اشک ریختنم
صاحب ِ اختیار من گریهست
بیقرار من است روز و شب
روز و شب بیقرار من گریهست
به لب و خنده اعتباری نیست
پیش چشمم عیار من گریه ست
بغلم کرده است خوابیدهست
مثل هرشب کنار من گریه است
نه فقط من به گریه معروفم
نام ایل و تبار من گریهست
روبرو گریه، پشت سر گریه
چارراه فرار من گریهست
گریه در گریه، گریه در گریه
پود من گریه، تار من گریهست
هر کسی خواند گریهاش سر رفت
شعر سنگ مزار من گریهست
| آیدا دانشمندی |
به قولای مردونه شک میکنم
به دستی که دستام و رد میکنه
صدا می زنم پشت هم اسمت و
سکوت تو حالم رو بد میکنه
چشات و گرفتی و خشکم زده
چشات و گرفتی و بی طاقتم
زمان بی نفسهای تو کوک نیست
تو رفتی و خشکش زده ساعتم
تو رفتی از اینجا ولی خاطره ت
توی ذهن خونه قدم میزنه
صدای تو هر ثانیه چند بار
سکوت اتاق و بهم میزنه
دلم زیر خاک تو دفنه ولی
دارم روی عکس تو دس میکشم
بدون تو این خونه قبره برام
یه مرده م که دارم نفس میکشم
همش گریه می افتم از یاد تو
پره بغضم اینجا و حالم بده
منه سخت و صخره،منه سنگ و سرد
بیا و ببین چی سرم اومده
یه آتیش و خون می کشم خونه رو
تو رفتی که دیونگیم گل کنه
تو رفتی و این خونه حتی من و
نمی تونه بی تو تحمل کنه
تو قول داده بودی بمونی به پام
مگه قول مردونه حالیت نیست؟
چقد عاشقی کرده بودم برات
نرو حق من جای خالیت نیست!
| هانی ملک زاده |
اردیبهشت رازی را به من گفت که من با شما در میانش می گذارم ؛ اینکه هیچ زمستانی ابدی نیست همان گونه که هیچ شکوفه ای.
اما هر شکوفه قبل از اینکه بمیرد، اول می رقصد بعد بر خاک می افتد.
اردیبهشت به من گفت: تنها کسانی به بهشت می روند که آفریدن بهشت را در دنیا تمرین کنند. وگرنه با پیراهنی از آتش و غضب هرگز نمی توان به ملاقات فرشتگان رفت. با دامنی از هیزم خشم و خشونت هرگز کسی را به بهشت راه نخواهند داد.
پس من به قدر عمر شکوفه ای شادمانم و به اندازه توان شکوفه ای در آفریدن بهشت می کوشم.
| عرفان نظر آهاری |
عُزّای من! با تو نیایش می کنم:برگرد!
رفتم؟!...غلط کردم! درستش می کنم...برگرد!
من که به پای هیچکس سر خم نمی کردم
زانو زدم پای تو، خواهش می کنم برگرد!
با سازِ تو رقصیده ام اما تو با سازم...
حالا که دارم با تو سازش می کنم برگرد!
تا تو ببینی خوابِ پروازِ دوتایی را
این شانه ها را بال و بالش می کنم...برگرد!
آن برگِ پاییزم که پای تو غرورش ریخت
زیرِ لگد اظهارِ خِش خِش می کنم...برگرد!
| حسین نادری |
کاش روی پیشونی آدمایی که دارن زیربار غصههاشون له میشن یه چیزی نوشته بود تا بقیه کمی مراعاتشونو میکردن.
مثلا نوشته بود: این آقا دارد از صدمین جایی که فرم پر کرده و استخدام نشده برمیگردد، این خانم سالهاست بغل نشده، این آقا را دارند میگذارند خانهی سالمندان، این خانم مادرش مریضی صعبالعلاج دارد، این آقا قول داده تابستان برای پسرش دوچرخه بخرد ولی پول ندارد، این خانم تا حالا کسی عاشقش نشده، این آقا خیلی حالش بد است و اگر یقهاش را بگیرید امشب خودش را میکشد... این آدم شکستنیست...
| حمید باقرلو |
مادر رنج و پدرخواندهی آوارگیام
خسته از آنچه که آمد به سر زندگیام
حیرت انگیزترین فاجعهی این برهوت
یک پشیمانی بیفایده در حین سقوط!
شرح دلگیرترین منظرهی برگ و باد
سفرهی خالی و مشق شب بابا نان داد!!
من یکان عدد هیچم و از هیچ پُرم
چون سکوت آمدهام تا به کسی بر نخورم
شعر تلخی شدهام، دیوانی از دلواپسی
از مصیبت نامهها فالی نمیگیرد کسی
رو به این منظرهی بیسر و ته حیرانم
گویی از چشم خدا هم بخدا پنهانم
ای خوش آن عمر که در بیخبری سر کردم
کاش میشد به همان بیخبری برگردم...
| محسن شیرالی |
قطار مترو تورو مثل مروارید توی خودش کشید و دراشو روت بست. نیمی از من با من برگشت، نیم دیگه م اما بازم روی نیمکتای آبی رنگ ایستگاه تئاتر شهر جا موند. قطار رفت. قطاری که قلب من بود. چشم تو پنجره هاش.
سرت که روی شونه ی راستم بود، درست چند دقیقه قبل از اینکه بری، بوی عطرت روی آستینم جا موند. گفتم:«از الان تا هروقت که باز ببینمت، هر خیابونی، هر دختری، هر چیزی که بوی عطر مونت بلک تورو بده، منو یاد تو میندازه».
دروغ گفتم. عصر همون روز عطرت از روی لباسم رفت. چند روز بعد فکرشم نمیکردم یه روز وسط یکی از کثیف ترین ساندویچی های شهر یادت بیفتم. راستش دنبال یه چیز خاص تر میگشتم، فکر میکردم چیزی که قراره تورو یادم بیاره باید خیلی خاص تر و شیک تر از یه ساندویچ باشه.
امروز موقع ناهار وقتی که به هرچیزی غیر از تو فکر میکردم، با دیدن یه ساندویچ یاد تو افتادم. درست بعد از اولین لقمه با خودم فکر کردم چقدر زندگی بدون تو برام شبیه ساندویچ بدون نوشابه س. شاید سیرم کنه، ولی اصلا بهم نمی چسبه.
| محمدرضا جعفری |
باشم، نباشم، فرقی ام داره؟!
چیزی نمونده بین ما دوتّا
پایینِ کوچه خطِ پایانه
از موضعِ بالا نِگا کن تا...
میبینی چشمای منو وقتی
غرقه تو آهنگای بیمعنی
عاشق شدم تو شهرتون، اما
تو شهرتون عاشق شدن یعنی...
هم دوستت دارم مث قبلا
هم مطمئنم دوستم داری!
حس میکنم چن وقته حسش نیست...
حس میکنم هی با خودت داری...
فکری به حال هردومون کردم
فکری به حال من، به حال تو
برگشتنم کار قشنگی نیست
هی دورِ باطل، دورِ باطل، دو...
اشکای امروزت تموم میشه
کی پیشبینی کرده فردا رو؟!
گیرم یکی دستاتو میگیره
من خیلی وقته خیلی چیزا رو...
از دست دادم بچگیهامو
رفتم یه مردِ بدتر آوُردم
ما خوب بودیم و هوا بد شد
من خیلی وقته سر در آوُردم...
از برفی که چن ساله میباره
تا هق هقِ تو بعدِ این بارون
چن سالِ دیگه تو همین کوچه
چن سالِ دیگه تو همین تهرون...
باشم، نباشم، فرقی ام داره؟!
| میثم بهاران |
نه فقط از تو اگر دل بکنم میمیرم
سایهات نیز بیفتد به تنم میمیرم
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هر یکی را که برایت بکنم میمیرم
برق چشمان تو از دور مرا میگیرد
من اگر دست به زلفت بزنم میمیرم
بازی ماهی و گربه است نظربازی ما
مثل یک تُنگ شبی میشکنم میمیرم
روح ِ برخاسته از من، ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم میمیرم
| کاظم بهمنی |
گاهی از دلم هیچ صدایی نمیشنوم. گاهی حس میکنم مرده.
اگه بتونم دلم رو خوشحال کنم، میبرمش جایی که همدیگه رو میدیدیم، میشونمش رو به روی پنجره تا لحظهی اومدنت رو ببینه. وقتی داری با لبخند همیشگیت نزدیک میشی، محکم میگیرمش تا از جا کنده نشه. اون روز واسهی هیچی عجله نمیکنم، بهش فرصت میدم تا خوب نگات کنه. عطرت رو دوست داره، انقدر اونجا میمونم تا تنت رو نفس بکشه.
همیشه وقتی حال دلت خوبه، زمان همراه خوبی نیست. تندتر و تندتر میگذره. انگار برای گرفتن چیزایی که دوستشون داری عجله داره.
وقت خداحافظی دیگه دستدست نمیکنم، میدونم چقدر میخواد بغلت کنم. میدونم وقتی لمست میکنم چه تپشی میگیره. انقدر توی آغوش میگیرمت که صدای قلبت رو بشنوه، که آروم بشه.
میدونم که نمیتونم زمان رو اونجایی که میخوام متوقف کنم. بعد از آخرین بوسه، ما کنار هم میایستیم و رفتنت رو تماشا میکنیم. قدم به قدم. بعد تا صبح به تو فکر میکنیم. لحظه به لحظه.
گاهی انقدر از زندگی خالی میشم، که هیچکس و هیچچیز جز تو نمیتونه آرومم کنه. نه خوابت، نه خیالت. فقط خودت.
این روزا حواست به کیه که حواست به من نیست؟
| پویا جمشیدی |
عطر تنت
از هر کجا گذشت
بهار شد
| یدالله رحیمی |
سلام دوستانِ جان!
میدونم که این روزا حال هممون خوب نیست و خسته شدیم بس که گل های قالی رو شمردیم
پر از نگرانی و استرس هستیم و متاسفانه بعضیا عزیزانشون رو از دست دادن...
اما عوض شدن فصل و اومدن بهار دوست داشتنی میتونه بهونه ی خوبی باشه برای کمی شاد بودن و فراموش کردن مشکلات...🌸🌱
آرزو میکنم که لحظه لحظه ی زندگیتون با عشق و حال خوب عجین باشه و بیشتر بخندین :)
انشالله سال دیگه این موقع بگید "99 چه سال خوبی بود..."
بهارتون مبارک ❤️
امروز
بوسه ی جوانه ای را
روی ساقه ی غمگین زمستان دیدم
دلم آرام شد
مثل درختی که باد،
راز دلش را برایش فاش کرده است
امروز دلم خواست شماره ی بهار را بگیرم
سلام کنم
حالش را بپرسم
و بگویم کی از راه خواهی رسید
میخواهم کوچه را آب و جارو کنم...
امروز دلم خواست لبخند بزنم
دلخوش باشم به صدای غلغل سماور
دلخوش باشم به سلام مادر
دلخوش باشم به عطر گرم چای
امروز دلم خواست برای غم کاری کنم
بگویم خبر داری فردا شادی از راه خواهد رسید؟
| صفا سلدوزی |
مامانم میگه مرد اونیه که چشمش دنبال زن و بچه مردم نباشه،خوب کار کنه و تن پرور نباشه. صدای عربده ش چهارتا خونه اونورتر نره و از غذا ایراد نگیره. مرد باید صبح زود بره سر کار و شب برگرده خونه. به نظر مامانم مرد شبیه بابامه. مقتدر ولی مهربون
دوستم میگه مرد باید جذاب باشه،قد بلند و ورزیده،صدای خش داری داشته باشه و موقع حرف زدن یه ابروشو بده بالا و همیشه با لنکروزش بیاد دنبالت ببرتت خرید ! دوست من تو رویاهاش دنبال یه مرد اینجوری میگرده
خواهرم میگه مرد باید آینده نگر باشه و بتونه بچه های خوبی تربیت کنه،تحصیلکرده باشه و وقتی حرف میزنه همه سکوت کنن و مشتاقانه حرفاشو گوش بدن.خواهرم میگه استاد دانشگاهشون خیلی مرد مناسبیه.
به نظر من مرد باید شونه های قوی داشته باشه واسه اینکه بتونی سرتو بزاری روشون و غمتو همونجا جا بزاری.
صداش مهم نیست خش دار باشه یا معمولی،مهم اینه واسه شنیدنش دست و دلت بلرزه
مرد مهم نیست لنکروز داشته باشه یا یه ماشین معمولی،مهم اینه هر چی که داره باهاش بیاد دنبالت و نزاره تو و دلتنگیات زیاد از حد با هم تنها بمونید.
مرد باید با خواسته هات راه بیاد
خواسته های هر شخصی فرق داره
مامانم مردی میخواد که کنارش ایام بگذرونه بدون دردسر...
دوستم مردی میخواد شکل کارت اعتباری...
خواهرم مردی میخواد که برای بچه هاش پدر خوبی باشه...
من اما از بین تمام مردهای دنیا تو رو میخوام که قدم زدن تو شبای بارونی رو از دست ندیم و گاهی لیس زدن بستنی تو یه روز سرد تمام دلخوشیمون باشه.
من از بین تمام مردهای دنیا فقط تورو میخوام...توقع ندارم همه ی روزامون عالی باشه...من میخوامت واسه همه ی خوشی ها و ناخوشی ها،همه ی خنده ها و گریه ها
من تو رو میخوام برای همه ی عمر...
| حنانه اکرامی |
بهار اتفاقی نیست که در تقویم ها بیفتد و روی کاغذ.
بهار ماجرایی نیست که در گوشی های موبایل رخ دهد و با پیام هایی نوروزی که هزاران بار دست به دست می گردد؛
بهار اتفاقی ست که در دل می افتد و در جان و در رفتار و در زندگی.
هیچ درختی پیام تبریکی برای کسی نمی فرستد. درخت اما می شکفد، جوانه می زند، شکوفه می کند، سبز می شود...
و ما باخبر می شویم که بهار است و ما می فهمیم که این چنین بودن مبارک است.
درختی که از شاخه ها و شانه هایش برف و یخ و قندیل های زمستانی آویزان است، اگر هزاران تقویم بهارانه نیز بر خود بیاویزد، کیست که باور کند؛ چنین درختی غمنامه ای طنز آلود است.
بهار باش
نه بهارِ تقویم
که بهارِ تصمیم!
| عرفان نظر آهاری |
آﻣﺪﯼ ﻃﺒﻌﻢ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﺷﺪ، ﺑﻬﺎﺭﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺷﺪ ﺧﯿﺲ ﺧﯿﺲ ﺍﺯﺷﻮﻕ، ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺁﻣﺪﯼ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﺮﺩه ﺍﯼ
ﺭﻭﺡ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰﯼ ﻣﻦ! ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﺟﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
" ﺁﻣﺪﯼ ﻭ ﻫﺮ ﺧﯿﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﭘﯿﺶ ﭘﺎﯾﺖ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻡ ﻋﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ "
ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮﯼ ﻣﻮﯼ ﺗﻮﺍَﻡ
ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣّﯿﺪ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ، ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
" ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺯﻻﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﻨﺠﯽ ﺑﺎ ﻗﺴﻢ
ﺍﯼ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮ ﻟﺒﻢ ﺳﻮﮔﻨﺪ، ﻗﺮﺁﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ "
ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﮔﺮﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﮕﯿﺮﺩ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺍﯾﻦ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺷﺮﻁ ﮐﺮﺩﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺧﺎﻃﺮﻡ
ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﯼ ﺧﻮﺏ! ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺷﺮﻁ ﮐﺮﺩﯼ ﺟﺰ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﻦ ﮔﺎﻡ ﻧﮕﺬﺍﺭﺩ ﮐﺴﯽ
ﻗﻠﻌﻪ ﺍﯼ ﻣﺘﺮﻭﮎ ﻭ ﮔﻤﻨﺎﻣﻢ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺁﻥ ﻗﺪَﺭ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷد ﺩﻟﻢ
ﺣﺲّ ﺻﺤﺮﺍ ﮔﺮﺩِ ﺷﻬﺮﺁﺷﻮﺏ! ﺗﻮﻓﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﻮّﺍﺟﺖ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ﻣﺮﺍ
ﺭﻗﺺ ﻣﺸﻌﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺩﺭ زمستانی مگر...
| حمیدرضا حامدی |
دیر کرده ای
شکوفه کوچک
دیر کرده ای.
نسیم
پیراهن خواهرانت را می نوازد
و من
سخت نگران تو هستم
چه کسی جای خالی یک شکوفه ی کوچک را
در میان بی شمار شکوفه حس خواهد کرد؟
چه کسی می تواند حزن درخت را درک کند
وقتی که دست می گذارد روی یک تکه از قلبش
و می گوید:
«او قرار بود در اینجا بشکفد،
درست همینجا»
| رویا شاه حسین زاده |
" أنا لا اَشْبِهُ عشّاقکِ یا سیدتی
فإذا اَهداکِ غیری غَیْمَهّ
أنا أهدیکِ المطرْ
و إذا اَهداکِ قندیلاّ...فإنی
سوف أهدیکِ غصناً
فسأهدیکِ الشجرْ
و إذا أهداکِ غیری مَرکبَاً
فسأهدیکِ السَفَرْ. "
من شبیه به عشاقت نیستم!
اگر کسی به غیر از من،
به تو ابر هدیه داد!
من، به تو باران هدیه میدهم...
و اگر به تو فانوس هدیه داد
من به تو شاخه درختی هدیه میدهم،
من به تو درخت هدیه میدهم،
و اگر کسی به غیر از من
به تو کشتی هدیه داد!
من به تو سفر هدیه میدهم...
| نزار قبانی |
نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام
نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام
تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام
تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم
تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام
زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام
شناخته اند مردمان من و تو را به این نشان
تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام
چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت
مدام طعنه می زند به بودنم ، ندارى ام
| سید تقی سیدی |
شما ساعت چند هستید؟!
من به وقت شیطنت هام ده صبحم !
سر حال و آفتابی...
حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان
که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی
به وقت جدیت اما دوازده ظهرم !
به سختی و تیزی آفتابش
با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر
با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش
کسل که باشم سه عصرم !
اصلا بلاتکلیف...
بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلااستفاده مانده و ساکن و ساکت
سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم
به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب !
حال و هوایی نه چندان روشن و رو به تاریکی...
با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هام
در این وقت میتوانم تنهاترین دختر قرن اخیر باشم شاید...شکننده ترین هم...
و ترس...ترس من خود دوازده شب است !
انگار وحشت جیغ تنهایی دختری در خیابان که سایه ای پشت سرش حس کرده باشد
ترس من تاریک ترین ساعت من است
تپش بی امان قلبی ست پس از بیدار شدن با صدای ناگهانی زنگ تلفن خانه وسط خواب و در نهایت لرزش صدای آن طرف خط...
آرامش و مهربانی هام اما چهار صبح است !
آرام به همراه خنکای نسیمی که میپیچد توی دلم
با چشمهایی روشن تر از همیشه که حتی میتوان در آن ستاره رصد کرد و قرن ها درش خیره ماند
میتوانم به بخشندگی مهتاب باشم که عاشقی بنشیند زیر نورم و کوچه ی مشیری را زمزمه کند
اما تمام این ساعاتی که گفتم برای بهار و تابستان و زمستانند ! پاییز فرق دارد...
حالا تو بگو
تو چه ساعتی هستی ؟
| فاطمه بخشی |
مردها یک زن را برای همیشه در قلبشان نگه میدارند، زنی که عاشقش هستند..!
زنِ محبوس در قلبشان، شعر میداند، آواز میخواند...
بین اشک و خندهاش فاصله زیادی نیست
آسان اشک میریزد، بلند بلند میخندد...
تنها آرایشاش لبخندیست که دیوانه می کند و چشمانی که تا عمق وجودش را آشکار...!
مردها اما کنار زنی دیگر شبها به خواب می روند
و صبحها چشم باز می کنند
زنی که فقط دوستش دارند..!
آن زن اصول زنانگی را از بَر و اشکاش چون لبخندش لحظهای و بیروح است..!
آن زن احتمالا بیکاریهایش در سالنهای مُد و زیبایی سپری می شود
و خوب میداند که چگونه رفتار کند تا نافذتر باشد...!
او تعیین میکند مردش کدام کت را با کدام پیراهن بپوشد تا بهتر بنظر برسد
او مادری در خوناش نهُفته و همسری نمونه است
مردها ترجیح میدهند با زنی که دوستش دارند زندگی و زنی که عاشقش هستند را کنج قلبشان پنهان کنند..!
همین است علت اینکه این شهر پُر است از دخترکان عاشق و تنها
و مردانی موفق که زنی موفق پشتشان ایستاده است...
دنیای مردها بی عشق نیست
اما این را فراموش نکن که عشق هرگز برای مردها اولویت نیست...!
| سارا اسدی |
چشمهایت دو ابر باران زاست
روی گونه ات ترانه می بارد
چشم هایت دو کاسه ی صبر است
سال قحطی سراب می کارد
چشم هایت دو کاسه ی چینی ست
ترس های شکستنی دارد
آای بانوی معنی ممتد
مژه هایت رقیب مثنوی است
مژه هایت دو تیغ کافر کش
مثل چاقوی قتل کسروی است
مژه هایت دو لات چاقوکش
مثل شعبان عصر پهلوی است
| علی محمدی شوپی |
در نگاهش پرنده ای را دیدم
که به آرامش رسیده بود
دهانی که فیروزه ای حرف می زد
و بهار را خوشبو می کرد،
زندگی آنقدر به او نزدیک بود
که می توانستم رفتار باد را در قلبم لمس کنم
می توانستم صمیمیت باغ را
در میان شاخه ها حس کنم،
تنها در دست های او کلمه
به رهایی می رسید
و دلتنگی در صدایش به بار می نشست
| بهنام مهدی نژاد |
من کسی را از خودم دیوانهتر میخواستم
سر نمیپیچید اگر یک روز سر میخواستم
اهل عشق و عاشقی، اهل تمنا، اهل درد
این چنین دیوانهای را همسفر میخواستم
مینشستم روبهرویش روبهرویم مینشست
لحظههای عاشقی از او نظر میخواستم
او قدح در دست و من جام تمنایم به کف
هر چه او میداد من هم بیشتر میخواستم
من کجا؟ در میزدن سودای خیامی کجا؟
من پی جامی دگر جامی دگر میخواستم
هر زمان هر جا که میافتادم از مستی به خاک
تکیه میکردم به می از خاک برمیخاستم
بارها فرموده؛ روزی خواستی از من بخواه
من تو را میخواستم روزی اگر میخواستم
گوشهای دنج و تو و جام می و قدری نگاه
از خدا چیز زیادی را مگر میخواستم؟
| محمد سلمانی |
نسبت شاعری به من دادی
کاش دشنام میفرستادی!
«عاشقم»، عاشقی که در غم عشق
لذتی یافت بهتر از شادی
منِ تنها اسیر تنگم و تو
ماهی آبهای آزادی ...
از پریزادگان و سنگدلان
دل ربودی و آدمیزادی
گرچه یادی نمیکنی از من
رفتی و تا همیشه در یادی
سایهات را خدا نگه دارد
ای غم ای نعمت خدادادی!
| سالیان / سجاد سامانی |
چن ساله دلسوز منی اما
از آدم دلسوز می ترسم
امروز ترکم کردی و رفتی
چن ساله از امروز می ترسم
از صب به عکسامون نگا کردم
آدم به زیباییت کی دیده
تو توی هر عکسی که خندیدی
عکاس دستش سخت لرزیده
دنیای من امشب عوض میشه
تو دور تر میشی ازم کم کم
خیلی غم انگیزه که روی تخت
به هر طرف میخوام میغلتم
واسه دوتامون هدیه می گیرم
جایِ دوتامون فیلم می بینم
با اینکه تو رفتی ولی بازم
روو میز دو تا بشقاب می چینم
هر چی توو این خونه س رو میفروشم
فرش اتاق و تخت و گیتارم
تو خسته ای وقتی که برگردی
یه صندلی باید نگه دارم...
| کسری بختیاریان |
به یادم هست روزی مصرّانه به تو می گفتم: «ما هرگز خسته نخواهیم شد...هرگز»!
اما مدتی است، پی فرصتی می گردم شیرینم، تا به تو بگویم: «ما نیز، خسته می شویم و خسته شدن، حق ماست»!
اینکه خسته می شویم و از نفس می افتیم و در زانوهایمان، دردی حس می کنیم، مسأله ای نیست. مسأله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از تن و روح بتکانیم!
خسته نشدن، خلاف طبیعت است همچنان که، خسته ماندن.
دیگر نمی گویم که ما تا زنده ایم، خسته نخواهیم شد بلکه می گویم: «ما هرگز، خسته نخواهیم ماند...»
| یک عاشقانه ی آرام / نادر ابراهیمی |
مرا ببخش اگر روزگار یادم داد
میان عقل و دلم، عشق را فدا بکنم
مرا ببخش اگر زندگی مجابم کرد
فقط به خاطره ای از تو اکتفا بکنم
مرا ببخش اگر بیش از این نمی خواهم
تو را کنار خودم بی سبب نگه دارم
قبول هرچه بخواهی، فقط نخواه از من
تو را به دست خودم، بیش از این بیازارم
دوباره بغض نکن، در توان چشمت هست
به یک اشاره به زانو درآوری من را
از آهنم من و افسوس خوب می دانی
به مهلکانه ترین شیوه ذوب آهن را
در انتظار چه هستی باغبان کوچک من؟
درخت مرده و گل زیر برف مدفون است
بگو چگونه برویم؟ چگونه دل بستی؟
به ریشه ای که از آغوش خاک بیرون است!
بترس از اینکه کسی تکیه گاه تو بشود
که تکیه گاه خودش شانه های آوار است
همیشه حاصل یک بغض تلخ، باران نیست
نمان که تحفه ی این ابر تیره، رگبار است
بهار کوچک در پشت در نشسته ی من !
مرا ببخش اگر ساکتم، اگر سردم
مرا ببخش گلِ پرپرِ شکسته ی من
مرا ببخش اگر ذره ای بدی کردم
من آن ضریح دروغین و خالی ام منشین
که جز تو هیچ کسی زائر سرایش نیست
مرا خودت بشکن حاجتی نخواهد داد
بتی که معجزه ای پشت ادعایش نیست
برو کنار همانی که دوستت دارد
همان کسی که بلد نیست برنگشتن را
برو عزیزدلم، عشق یاد داده به من
به احمقانه ترین شیوهها، گذشتن را
| رویا ابراهیمی |
چشم تو منظره ای بکر که دیدن دارد
زلفت آراسته ات دست کشیدن دارد
گردنت شاخه ی جان و دل ما را مانَد
لب تو میوه ی سُرخیست که چیدن دارد
عشق، گفتن دگر از جانب من تکراریست
شرح این قصه فقط از تو شنیدن دارد
زندگی بی تو چنان بار گرانی بر دل
تو گمانت نرود تاب کشیدن دارد
یک جهان شعر ولی شاعر بی ذوقم من
لذتی هست،اگر با تو چشیدن دارد
نه فقط شهر تو که بر همه دنیا بستم
بی تو این چشم کجا میل به دیدن دارد
| بهزاد حیدری |
تو که تنها امید انقلابی های تاریخی
تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!
تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند
ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری
تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی
بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟
خبر داری که ماهی- قرمزِ غمگین مان دق کرد؟
خبر داری که سرما زد، درخت سیب مان افتاد؟
خبر داری تنم مثل اجاق مرده ای یخ کرد؟
تمام بوسه هایم، بی تو سُرخورد از دهان افتاد
خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت؟
دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد
نگاهم کن! منم! تنها درخت "باغ بی برگی"
که با لطف تبرها دوستانِ مُرده ای دارم
منم سرباز پیر "پادشاه فصل ها پاییز"
که در جنگ زمستان، "گوش سرما بُرده" ای دارم!
صدایت می کنم با "پوستینی کهنه بر دوشم"
دل اندوهناکی، "سنگِ تیپاخورده"ای دارم!
نمی خواهم ببینم زخم های سرزمینم را
دلم خون است زیر چکمه های روس و عثمانی
زمستان می رسد با لشکری از برف، از طوفان
کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟
کجای سینه ام پنهان کنم عشق بزرگت را
که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی!
برای من بگو خواب کسی را باز می بینی؟
کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟
بگو آیا برای کشف یک لبخند می میرند؟
چگونه دوستت دارند آدم های بعد از من؟
چگونه گریه ی دیروز را از یاد خواهی برد؟
به آغوش که عادت می کنی فردای بعد از من؟
کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت
که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست
کف پاهایمان در ردّپای ترکه ها گم بود
بدون مشق فهمیدیم یک با یک برابر نیست
ازین تکرار در تکرار در تکرار غمگینم
اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟
| حامد ابراهیم پور |
به زندان میبرد زنجیر گیسویت اسیران را
و چشمانت به هم زد خشکی قانون زندان را
چه زیبا میتکانی دامنت را باز با عشوه
به دنبالت کشاندی خاطر مردی غزلخوان را
زمستان بعد تو پیراهنی از برف میپوشد
و لب هایت تداعی میکند چایی گیلان را
دل ناقابلی دارم به پای عشق میریزم
تب آئینه و نان را، همه پیدا و پنهان را
نسیمی گیسوانت را تکان داد و سپس دیدم
فرو پاشیدن شیرازهی انسان و شیطان را
لب ایوان برای دیدنت هر صبح میآیم
به پایت میتکانم قالی ایوان و باران را
تویی بانوی دریاها که از امواج موهایت
به دریا میدهی آرامش آغوش طوفان را
مرا با بغضهایم باز هم تنها رها کردی
نمیدانم نشان کوچههای گیج تهران را
| فرزاد فتحی |
نه ساعتی به وقت زمستان
برای احساساتم وجود دارد
و نه ساعتی به وقت تابستان
برای شوق و شور من!
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان به صدا در می آیند
وقتی که قرار من و تو از راه می رسد
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان از صدا می افتند
وقتی که بارانی ات را برمیداری و دور می شوی!
| سعاد الصباح / ترجمه: وحید امیری |
یک مرتبه راهی شدی تا من
سهمم از احساست همین باشد
پاییز غوغا میکند هرشب
تا دردهایم بیش از این باشد...
آذر تهِ احساس پاییز است
یلدا همیشه اوج دلتنگی
یعنی شبش یک لحظه بیش از پیش
با غصه های عشق میجنگی...
وای از غم پاییزِ بی مهرم
فصلی که اوجش آخرش باشد
یک فصل پر دردی که یلدایش
ته مانده های آذرش باشد...
بغضی درون سینه جا مانده
روزی سه نوبت درد میبارم
از حال و روز شعر میفهمی
یک عشق مزمن در سرم دارم...
از غصه های قصه میکاهم
شاید جهانم را بغل کردی
شاید دلت راضی شود امشب
با رفتن پاییز برگردی...
با بغض هایم قصه میسازم
شاید که قسمت هم در این باشد
یلدای من همرنگ چشمانت
یلدا برایت بهترین باشد...
| مریم قهرمانلو |
من از تنهایی نمیترسم، اما از فراموش شدن چرا.
برای من فراموش شدن، یعنی نبودن، یعنی وجود نداشتن.
وقتی برای کسی فراموش بشی، یعنی دیگه براش وجود نداری. یعنی از اول هم نبودی.
فراموش که بشی یعنی دیگه کسی بهت فکر نمیکنه. یعنی دیگه کسی خاطراتش رو باهات مرور نمیکنه. فراموش که بشی، یعنی دیگه دل کسی برات تنگ نمیشه.
برای من امید به زندگی، یعنی توی ذهن آدمی که بهش فکر میکنم، هنوز یه جای کوچیک باشه، تا خاطراتمون رو نگه داره.
من کجای ذهنتم، وقتی تمام فکرمی؟
| پویا جمشیدی |
زخم هایت را دوست بدار
و برای عمیق ترینش نامی انتخاب کن!
نامی که درخور است و شکوهمند
نامی که در هیچ کتابی خوانده نشد
در هیچ شعری سروده نشد
و در هیچ آوازی شنیده...
او را شاهزاده خطاب کن
ملکه؛ امپراطور و یا فرمانده ای شجاع
چرا که او زیباست
و در کشاکش رنج هایی که دیدهای
سربازی ست که بر گردنش
تاجی از گل های سرخ
آویخته اند!
| حمید جدیدی |
عشق
گاه چون ماری در دل می خزد
و زهر خود را آرام در آن میریزد
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هرّهی پنجرهات کز میکند
و خرده نان میچیند
گاه از درون گُلی خواب آلود، بیرون میجهد
و چون یخ، نَمی، بر گلبرگ آن میدرخشد
و گاه حیله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام دور میکند
گاه در آرشهی ویولونی مینشیند
و در نغمهی غمگین آن هقهق میکند
و گاه زمانی که حتی نمیخواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش میکند
| آنا اخماتووا |
هر جا که حرفت شد همان دَم گریه کردم
خود را به یک گوشه کشاندم گریه کردم
جاى تو غم را بو کشیدم با نوازش
بر روى زانویم نشاندم گریه کردم
هر روز خوابیدم که شب بیدار باشم
هر شب نشستم شعر خواندم گریه کردم
باران که زد با بغض پشت رُل نشتم
در التهاب شهر راندم، گریه کردم
تا آشنایى دیدم از حال تو پرسید
جایت سلامت را رساندم، گریه کردم
تار سفیدى بین موها دیدم امروز
آنقدر بر خود خیره ماندم، گریه کردم...!
| سید تقی سیدی |
ببین!
من بلد نیستم دوستت نداشته باشم.
بلد نیستم وقتی میخندی قند توی دلم آب نشه و وقتی از رویِ غیرت اخم میکنی نمیرم برات!
بلد نیستم وقتی بهم میگی"دوست دارم" ناز کنم، پشت چشم نازک و بگم "مرسی" من میپرم و بوسه بارون میکنم گردیِ ماهِ صورتترو. یا وقتی کلافه ای از ترافیک نمی تونم دست نکشم تو سیاهِ موهات و زیرِ گوشت آروم آروم شعر نخونم که بره پی کارش بی حوصلگیهات.
من بلد نیستم دوستت نداشته باشم.
تو، عشقت، صدات، دستهات، عطرت، من بلد نیستم بدون اینا زندگی کنم. مثل یک مخدری که جاریه توی روحم و تپش های قلبم که حیاتم وابسته است بهش.
تو همونی که خدا فرستاد تا ثابت کنه من رو بیشتر از همه ی بنده هاش دوست داره.
میدونی!
زندگی کردن بلدی میخواد ولی"من بلد نیستم بی تو زندگی کنم..."
| فاطمه صابری نیا |
من راه به ادامه ی دنیا نمی برم
باید زمان مرگمو نزدیک تر کنم
هر چند لکه های سیاهی همیشه هست
لازم شده جهانمو تاریک تر کنم!
من راه به ادامه ی دنیا نمی برم
این کشتی شکسته منو غرق میکنه
زور درای بسته به یوسف نمی رسید
اما خدای یوسف و من فرق میکنه!
موسی که نیستم به عصا دردمو بگم
انگشترم منو که سلیمان نمی کنه
با اینکه هر دقیقه به آتیش می رسم
اما خدا جهانو گلستان نمی کنه!
وقتی خودم برای خودم گریه می کنم
دریا تموم سهمشو از آب می بره
هر چی که سهم قلبمه دنیا بهم نداد
هر چی گل نیلوفره مرداب می بره!
من یه بتم، یه بت به خدایی نمی رسه
بی هم نفس به قلب، هوایی نمی رسه
بی خود چرا کنار جهان زندگی کنم
آدم بدون عشق به جایی نمی رسه!
من راه به ادامه ی دنیا نمی برم...
| سید سعید عربی |