اثر خواهیم کرد
- ۴ نظر
- ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۶:۰۰
- ۵۶۹ نمایش
نشسته بود، زدم روی شونش گفتم تنهایی بدنگذره ؟!
نباش تنها، یهو دیدی شصت سالت شده هنوز نشستی اینجاها
خیلی زود میگذره، نمی فهمی اصلا...
زمانو میگم که عمرمون قاطیش شده...
گفت: حرفای بزرگونه میزنی بچه،
تنهایی دو مدل داره؛
تنهایی قبل از بودنِ کسی
تنهایی بعد از بودنِ کسی...
گفتم: فرقشون چیه با هم آدمِ بزرگ ؟!
گفت: اولی که باشی میتونی به آدمای دیگه فکر کنی اصلا میتونی به همه چیز فکر کنی
ولی دومی دیگه نمیتونی به کسی و چیزی فکر کنی
مجبوری بشینی روی نیمکت پارک
فقط و فقط به خودش فکر کنی اونم تنهایی !
| مهدیه صالحی |
دیوار مست و پنجره مست و اطاق مست!
این چندمین شب است که خوابم نبرده است
رویای « تو » مقابل « من » گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاشه ای پـست
رویای « من » مقابل « تو » تو که نیستی!
[ دکتر بلند شد...و مرا روی تخت بست ]
دارم یواش واش...که از هوش می رَ...رَ...
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست
هی دست، دست می کنی و من که مرده ام
مردی که نیست خسته شده از هرآنچه هست!
یا علم یا که عقل...و یا یک خدای خوب...
« باید چه کار کرد تو را هیچ چی پرست؟! »
من از...کمک!...همیشه...کمک!...خسته تر...کمک!
[ مامان یواش آمد و پهلوی من نشست ]
« با احتیاط حمل شود که شکستنیـ ... »
یکهو جیرینگ! بغض کسی در گلو شکست!
| سید مهدی موسوی |
چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟
تو را که از همهی جنبهها سَری از من
درخت خشکم و هم صحبت کبوترها
تو هم که خستگیات رفت، میپَری از من
اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه
مرا به خود بُگذاری و بگذری از من
من و تو زخمی یک اتفاق مشترکیم
که برده دل پسری از تو، دختری از من
گذشت فرصت دیدار و فصل کوچ رسید
دم غروب، جدا شد کبوتری از من
نساخت با دل آیینهام دل سنگت
تویی که ساختی انسان دیگری از من
چه مانده از تو و من؟ هیزم تَری از تو
اجاق سوختهی خاک بر سری از من
چه مانده باقی از آن روز؟ دختری از تو
چه مانده باقی از آن عشق؟ دفتری از من
| علیرضا بدیع |
لبخندت از روی رضایت نیست
وقتی تو اوج خنده غمگینی
آینده م و با تو نمی بینم
آینده ت و با من نمی بینی
آینده یه کابوس غمگینه
دستای رویات و بگیر از من
اردیبهشت چشمم آبانه
شهریور آغوش تو بهمن
ابرای دنیا توی چشمام ان
میسوزه از داغ تو این خونه
اینجا به شدت زیر آتیشه
اینجا به شدت زیر بارونه
کولاکه تو این خونه ی دلسرد
دست و دلم می لرزه هر لحظه
آغوش گرمی رو نمی بینم
دور و برم تنهایی محضه
آتیش تلخ زندگی با تو
افتاده توی قلب سیگارم
پیش تو عادت دارم و باید
دستام و تو جیبم نگه دارم
دیگه برای زندگی دیره
تنها رفیقم دود سیگاره
کی گفته واسه آدم مُرده
سیگار و تنهایی ضرر داره
شک دارم اون مرداد برگرده
احساس تو اما مردد نیست
حالا که عشق از خونمون رفته
آماده ی رفتن بشی بد نیست
| هانی ملک زاده |
همه چیز به نگاه بستگی دارد...
اولین بار که تو را دیدم یک آدم کاملا معمولی بودی که چند شب بیخوابی کشیده بود ولی با حوصله همه چیز را توضیح می داد!
در نگاه من معمولی بودی. خیلی معمولی!
بعد از آن هربار قرار بود با تو حرف بزنم ضربان قلبم بالا میرفت، انگار که کل مسیر را دویده باشم. کلمهها را فراموش میکردم، هوای اتاق برای نفس کشیدن کم میامد و اصلا نمیفهمیدم چرا انقدر سخت بود همهچیز...
تو یک معمولیِ محترم بودی. با قیافه عادی، عینک و کت شلوار که به هیچکدام از ملاکهای من شباهت نداشتی. حتی میتوانستم از طرز راه رفتنت ایراد بگیرم. ولی از حرف زدنت خوشم آمده بود. از همان روز اول که همه چیز را توضیح می دادی...
قرار نبود به تو فکر کنم. آدم چیزهایی که مهم نیست را فراموش میکند، اما تو با ریز ترین جزئیات یادم میماندی و این گاهی خیلی آزاردهنده بود! من از تمام ویژگیهایت جدا جدا بدم میآمد ولی وقتی اسمت میآمد ذهنم از همهچیز خالی میشد...
فکر میکنم آن که به تو فکر میکرد من نبودم، ضمیر ناخودآگاهم بود. شاید بخاطر همین بعد از مدتی تمام حرفها و حرکاتت اعصابم را به هم میریخت. ذهنم تو را نمیپذیرفت، اما قلبم تو را بیشتر از من میشناخت. تصمیم گرفتم به قلبم اعتماد کنم.
حتی ذرهای احتمال نمیدادم که روزی راجع به تو این حرفهارا بزنم، اما این روزها زیاد به تو فکر میکنم، نگاهم مهربانتر شده است.
امروز بعد از مدتها تورا دیدم. فقط یک لحظه! از کنارم رد شدی. چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
امروز؟!
تو زیباترین چیزی بودی که در تمام عمرم دیده بودم...
| اهورا فروزان |
به دوشم میکشم اندوه صدها سال یک زن را
تو حق داری اگر دیگر نمیفهمی غم من را
پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی
که اجرا میکند با ناامیدی آخرین فن را
چگونه دست برمیداری از من شاه مغرورم؟
چگونه بی محافظ میگذاری خاک میهن را؟
تو آن کوهی که میگفتند بر قلبش نفوذی نیست
و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را
و من آن کاشفی که خواستم تنها کَسَت باشم
که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را
اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتن
چگونه روح رفته باز هم صاحب شود تن را؟
به دریاها نده این بار رودت را! چه خواهد شد؟
کمی خودخواهتر باش و تصاحب کن خودت من را!
| رویا باقری |
داشت زیر لب می خوند: "که من باد میشم میرم تو موهات..."
بهش گفتم به جای اینکه واسم کنسرت برگزار کنی پاشو کمک کن این تختو جا به جا کنیم، کمرم درد گرفت به خدا!
با شیطنت باز گفت: " ای بخت سراغ من بیا، که رخت خواب من با خیال خامم گرم نمیشه"
بهش گفتم از بد شانسیت که بختت من بودم، قیافه ی ناراحت و اخمو به خودش میگیره و آه میکشه، میگه هیییی...
کنارش میشینم، بهش میگم پشیمونی؟
میگه: میدونی من یه تئوری دارم، میگم که هر کسى تو زندگیش عاشق یک نفر باید بشه، اون آدم درست یا غلط همیشه عاشق اون آدم میمونه، دلش به یاد اون آدم گرمه، چشماش به خیال اون آدم گرم خواب میشه، دستاش با خیال اون آدم گرم میمونه.
حالا ببین، چقدر باید خوش شانس و خوشبخت باشی که همونی رو پیدا کنی که اونم شب ها با خیال تو می خوابه، روزا به عشق تو بیدار میشه.
چقدر باید خوشبخت باشی که بین این همه آدم کسى رو پیدا کنی که همونطور که اون وسط ذهنت جا کرده، توام وسط قلب اون جا کنی...
بهش گفتم: تو پیدا کردی؟
گفت: من خوش حالم، تو خوشحالی؟ همین الان؟
گفتم: خب آره، داریم خونه ی آینده مونو میچینیم، تو کنارمی و خوشحالم، همه حالشون خوبه...
حرفمو قطع میکنه و میگه: پس دوتامون درست انتخاب کردیم، هیچکی پیش آدم اشتباهی خوشحال نیست...
| مهتاب خلیفپور |
بارها شُسته ای...نخواهد رفت
ردّ خون من است روی تن ات
نعش یک ببر منقرض شده ام
وسط بیشه زار پیرهن ات
عشق، دور است...بی سرانجام است
قطره ای آب، قبل از اعدام است
گریه ات دام، خنده ات دام است
منطقی نیست دوست داشتن ات!
خاطرات تو را قطار کنم؟
ناسزا بشنوم، فرار کنم؟
تو بگو عشق من! چه کار کنم
با تو و عاشقان بد دهن ات!
با سرانگشت های خسته ی من
مهربان شو کتاب ممنوعه
سهم چشمان بی قرار من است
سطرهای نخوانده ی بدن ات!
صلح کردیم و زنده دفن شدیم
جنگ پیدایمان نخواهد کرد
گرچه از زیر خاک بیرون است
دست سربازهای بی کفن ات...
| حامد ابراهیم پور |
شاعر در این زمانه ی تنها
دلشوره ی تمام قرون است
در سرزمین ماه گرفته
ساعت همیشه راس جنون است
آن سوی پرده های حصیری
هوهوی تازیانه می آمد
از کوچه های سرخ زمستان
تنهایی ام به خانه می آمد
تنهایی ام زنی است که هر شب
همخوابه ی تمام صداهاست
یک زن که از تمام جهانش
چیزی به جز سکوت نمی خواست
تاریکی تمام زمینم
غربت کش عبور زمانم
تنها مگر به سیلی سیلاب
خود را از این جنون بتکانم
من پیشگوی فاجعه بودم
دیوانه ای که غار خودش بود
در سالنی به وسعت هستی
تنها در انتظار خودش بود
| احسان افشاری |
گفت:دیدیش امروز؟
زمزمه کردم: نه خداروشکر!
یه ابروشو بالا انداخت و گفت: خداروشکر؟
لیوان چایی مو نزدیک لب هام کردم و از بین بخار های چایی که صورتمو پر کرده بود گفتم: آره...میدونی عزیز جان...یه آدم هایی تو زندگی بعضی از ماها هستن که هم ندیدنشون درده هم دیدنشون! اگر امروز میدیدمش...چشمم به چشمایی که مال من نبود می افتاد...آروم میشدم...اما فقط برای یه لحظه...تا هفته ها بعدش دلم آشوب میموند...چشم میچرخوندم رو آدم های شهر تا دوباره ببینمش!
حالا هم که ندیدمش باز دلم آشوبه...که شاید این آخرین فرصت بود قبل از اینکه چشماش بشه برای کسی ببینمش...دلم آشوبه و چند روزی آشوب میمونه...اما میدونم واسه هفته های آینده آروم ترم!
میگم خداروشکر ندیدمش چون چند روز آشوب بودن رو به چند ماه آشوب بودن ترجیح میدم.
| محیا زند |
از هم بپاشانم به آسانی، مهم نیست
این ها برای هیچ طوفانی مهم نیست
آغوش من مخروبهای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست
با درد خنجر، درد خار از خاطرم رفت
بعد از تو غمهای فراوانی مهم نیست
یک مُرده درد زخم را حس میکند؟ نه!
دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست
دار و ندارم سوخت در این آتش اما
هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست
هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست
حالا چه خواهد شد پس از این؟ هرچه باشد!
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست
| رویا باقری |
بعد می بینی انگار صدایش را فراموش کرده ای، آن لحن خاصش را. آن مدلی که حروف اسمت را ادا می کرد. آن خنده ها، آن حرفهای بریده وسط خنده ها و آن درخشش شادمانی در دلت وقتی به سختی لابلای ریسه رفتن از دیوانه بازی های تو، می گفت نخندان لعنتی، بگذار حرفم را بزنم. می بینی صدایش را یادت رفته، و دردت نمی آید اما می ترسی از این که دردت نمی آید. نکند دکتر راست گفته باشد و این از یاد بردن جزئیات، سرآغاز شفای دلت باشد؟
بعد، دراز می کشی روی مبل و به آن دم صبح دل انگیز فکر میکنی که دوتایی دراز کشیدید جلوی تلویزیون و سرش را گذاشت روی سینه ات و فیلم نگاه کردید، بلو ولنتاین لعنتی را. به حرفها و خنده های اول فیلم فکر می کنی و و کم کم سکوت و بعد اشکش که از روی صورت ماهش چکید روی سینه تو. به تمام شدن فیلم و سیگار کشیدنش در آغوش تو فکر می کنی و غر زدن هایت که سیگار نکش و دست های نوازشگرش که تازیانه های مهربان رام کننده دیو درونت بود. به آن جمله دلچسبش: دلم می خواست می شد از تو یک دختر داشته باشم که مثل خودت غرغرو باشد، به آن جمله دل انگیزت: دلم می خواست دنیا همین حالا و همینجا تمام می شد.
صبح شده. کنار پنجره ایستاده ای رو به شهر خاکستری و هنوز داری به صدایی که از یاد برده ای فکر میکنی. رفتگر پیر زیر تیر برق کوچه نشسته و صبحانه می خورد. گربه روی ماشین آقای کیانی خوابیده. چراغهای آشپزخانه خانه روبرویی روشنند، مادر دارد برای خانواده صبحانه درست می کند. صدای ردشدن ماشین ها از خیابان شنیده می شود. صدای پمپ آب خانه همسایه، صدای سرد یک کلاغ که روی سیم های برق نشسته و لابد دارد به صدایی فکر می کند که از یاد برده.
از کنار پنجره به دنیا نگاه میکنی، صدای دلبر در گوش ذهنت می پیچد: یه چیزی بپوش دیوونه، سرما می خوریا.
خیالت راحت می شود، شفایی در کار نیست. لبخندت را می چسبانی روی لبت، به خیابان می روی و میان آدمهایی که صدایشان را نمی شنوی گم می شوی...
| حمید سلیمی |
ضربان پایت را می شنوم
در سینه ام راه می روی
ترجیح میدهم که تنها بمانم
به تلویزیون خیره شوم
کتاب بخوانم
پیاده روی کنم
بخوابم
تلویزیون تو را نشان می دهد
کتاب ها تو را می خوانند
پیاده روها تو را قدم می زنند
خواب ها تو را می بینند
عزیزم!
همه از اینجا رفته اند
تو که تنهاترین مرغابی جهانی
چرا از من مهاجرت نمی کنی؟
| حسین صفا |
هربار یک مصیبت تازه
این غم که رفت، یک غم دیگر
در سینه ات عزای عمومی ست
هربار یک مُحرّم دیگر!
اندوه کودکی، غم پیری ست
افسوس روزهای جوانی ست
شاعر بمان که اشک بریزی
در سینه ی تو تعزیه خوانی ست!
پشت سرت گذشته ی تاریک
آینده امتداد سیاهی
راهت نداده اند به بازی
مانند کودکی سرِ راهی
از دانه های کوچک تسبیح
بیهوده راه چاره گرفتی
چرخاندی و دوباره بد آمد
صد بار استخاره گرفتی
بگذار تا موذّنِ بی خواب
با چهره ای عبوس بخواند
چیزی به آفتاب نمانده
فرصت بده خروس بخواند
یاغی شدی و ایل و تبارت
به خونت اعتماد ندارند
مُردی و دختران قبیله
نام تو را به یاد ندارند
ای کور خواب دیده، چه سخت است
کابوس های گُنگ ببینی
این که نهنگ باشی و خود را
یک دفعه توی تُنگ ببینی
فصل سپید و سرخ شدن نیست
باید که سبز و کال بیفتی
یک صفحه شعر باشی و هربار
در سطل آشغال بیفتی
در بشکه های نفت فرو کن
خط های شعر تازه ی خود را
راهی به جز فرار نمانده
آتش بزن جنازه ی خود را
از میله های یخ زده رد شو
وقتی برای خواب نمانده
پرواز کن پرنده ی بیمار
چیزی به آفتاب نمانده...
| حامد ابراهیم پور |
چگونه فراموش کنم
که جوانی من
چطور سرد و خاموش گذشت؟
چه راه ها
دوشادوش آن کس رفتم
که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها دلم هوای آن کس کرد
که دوستش داشتم
حالا دیگر راز فراموشکاری را از همه ی فراموشکاران بهتر آموخته ام
دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمی کنم
اما آن بوسه های نگرفته و نداده
آن نگاه های نکرده و ندیده را
چه کسی به من باز خواهد داد؟
| آنا آخماتووا / ترجمه: احمد پوری |
به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی؟
تو بیقراری دلهای بیقرار، چه دانی؟
نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده ى نازی، از این دو کار، چه دانی؟
تو چون شکوفه ى خندان و من چو ابر بهاران
تو از گریستن ابر نوبهار چه دانی؟
چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی؟
درون سینه نهانت کنم زدیده ى مردم
تو قدر این صدف ای دُرّ شاهوار، چه دانی؟
تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم
ز بید این چمن ای سرو باوقار چه دانی؟
تو خود عنان کش عقلی و دل به کس نسپاری
زمن که نیست ز خود هیچم اختیار، چه دانی؟
|رحیم معینی کرمانشاهی |
نشستم توو تاریکی این اتاق
که دنیام بعد تو رنگی نشد
یه جوری به این خونه حس داشتی
که تا وقتی بودی کلنگی نشد
نشستم به حرفات فک می کنم
به احساسی که ریشه هامو سوزوند
به ساکی که از توو کمد کوچ کرد
به چتری که روو چوب لباسی نموند
نگو خاطراتی که دارم ازت
یه روز درد دوری رو کم می کنه
هنوزم به عکسات زل می زنم
هنوزم چشات اذیتم می کنه
من عادت ندارم لباسی به جز
لباسی که دوس داشتیو تن کنم
فقط کافیه اسم تو برده شه
که سیگارو برعکس روشن کنم
چقد بگذره تا تو یادم بری؟
چقد دیگه این تلخیو کش بدم؟
کدوم کافه توو شهر، لطفا بگو
کجا خنده هاتو سفارش بدم؟
| کسری بختیاریان |
دلم که می گیرد، قلاب را برمیدارم و شروع به بافتن میکنم.
همینطور می بافم و می بافم تا غصه هایم کمرنگ تر شوند.
یک وقت هایی زیر لیوانی می بافم.
یک وقت هایی شال گردن، یک وقت هایی هم رومیزی و چیزهای دیگر.
بعد می نشینم زل میزنم به چیزی که بافته ام.
و با خودم فکر میکنم یک فرش گرد باید غم بزرگی بوده باشد.
| نیلوفر نیک بنیاد |
زخم خوردم، صبر کردم؛ داغ دیدم، صبر کردم...
سالها اندوه تنهایی چشیدم، صبر کردم!
خواستی از دوستانم بگذرم، من هم گذشتم
دشمن دیرینهام را با تو دیدم، صبر کردم...
گفتم آیا وصل نزدیک است؟ گفتی: «خوش خیالی»!
طعنهای تلخ از لبی شیرین شنیدم، صبر کردم...
از دلیل گریهام پرسیدی و بغض گلویم
آمدم پاسخ بگویم، لب گزیدم، صبر کردم...
دل شکستن، بی وفایی، دل به او بستن، جدایی
هر چه کردی من فقط آهی کشیدم، صبر کردم...!
| سجاد سامانی |
میگفت:
ببین من آدم دروغ و دغل بافتن نیستم...
نمیگم تو اولیمی، بودن!
قبلِ تو خیلیا بودن، همه شونم وقتی اومدن گمون میکردم عشقن، کنارشونم بدک نبود حالم، می گفتم، میشنیدم، روزگار میگذروندم خلاصه...
نبودناشونم یه چند صباحی حالمو بد میکرد اما هرچی بود میگذشت!
اما تو نبودنات نمیگذره...
تو نبودنات حالمو بد نمیکنه، میکُشه فقط!
من با خیلیا خندیدم، اما فقط برا توئه که چشمام تر میشه، فقط رفتن توئه که به گریه م میندازه حتی فکر و خیالش!
ببین من دروغ نیست توو کارم،
تو اولیم نبودی...
اما به جون مادرم قسم، آخریمی!
| طاهره اباذاری هریس |
از جمله کارهایی که انجام دادنش همیشه حالم را خوب میکند دور ریختن است. کشوها را باز میکنی، چنگ میزنی به خرده ریزهای قدیمی، چند لحظهای تماشایشان میکنی و میبینی این همه وقت/این همه سال بیدلیل به اسارت گرفتیشان.
فندکی که روشن نمیشود، ساعتی که خودش را بازنشست کرده و عقربههایش دیگر نمیچرخد، عکسهای رادیولوژیای که دیگر قرار نیست کسی به تماشایشان بنشیند، کارت ویزیت غریبهها، رژ لبهای به ته رسیدهی سالخوردهای که کمرشان به زور میچرخد، گوشوارههای یک لنگه، اسباب بازیهای آسیب دیده، عکسهای پرسنلی باستانی، کرمهای فاسد، سیدیهای خشدار، یادگاریهای کوچکی که هیچ وقت به دست صاحب اصلیشان نرسیده، پاکتهای پاره پوره، شیشههای عطرِ خالی و تشنه، کیف پولهای بیپول، زنجیرهای پر گره، داروهای تاریخ مصرف گذشته، پیچهای یتیمی که خدا میداند یک روز چه چیزی را سفت میکردهاند.
کیسهی بزرگی بر میدارم و اضافیها را تویش میریزم. در کمد را باز میکنم و تند تند لباسهای رنگارنگ را از چوبرختی پایین میکشم و پرت میکنم ته کیسهای که به ناکجا میرود.
گالری موبایل را نگاه میکنم و تند تند عکسهای شبیه به هم، دهنهای کج و کوله، زشتیها، بیحالیها، تاریها، غمها و تیرگیها را پاک میکنم و دور میریزم.
خالی شدن را دوست دارم. دیدن جای خالیِ بیخودیها/مزاحمها/اضافیها لذتبخش است.
آخرش فقط باید شایستههایی که مفید و باارزش بودنشان را ثابت کردهاند باقی بمانند. چه کسی به این همه آشغال در روزگارش نیاز دارد؟
| آنالی اکبری |
نوشتم که از بغض خالی بشم
که خون دلم، توی خودکار بود
درو باز کردم به تنهاییام
که پشتِ درِ خونه، دیوار بود!
سر کوه رفتم که خورشید رو
بیارم به رویای شهر سیاه
جنازه ش توی خواب، یخ بسته بود
نشستم به گریه پس از چند ماه
کشیدم توو هر کوچه عکس تو رو
که این شهر غمگینو عاشق کنم
دویدم به سمت زنی که نبود
که رو شونه ی باد، هق هق کنم
به سمت جهان باز شد پنجره
بپیچه توی خونه، کابوس و دود
به در زل زدم مثل دیوونه ها
به جز گریه هیچ کس به یادم نبود
کدوم دیو دزدید خواب منو؟
کدوم کوه یخ، دستمو سرد کرد؟
کدوم زن به من جرأت عشق داد؟
کدوم گریه آخر منو مرد کرد؟
کدوم چوبه ی دار، توو مغزمه
که قایم شدن پشت من مشت هام!
خودم رو کجای خودم کشته ام
که خونی شده کلّ انگشت هام
توو این روزهای بد لعنتی
امیدم به رویای عشقه هنوز
که خورشید پا می شه از خواب مرگ
که می ریزه دیوار حتماً یه روز...
| سید مهدی موسوی |
رفتن علت نیست
معلول تمام ماندن هایی ست
که گوشه اتاق فرسوده می شود
از کسی که می خواهد برود
نباید چیزی پرسید
هر کس که پا دارد می رود
من از دقت او در تماشای کوچ درناها
فهمیدم که خواهد رفت
مانعش نشدم
اگر در را می بستم از پنجره می رفت
دست هایش سفید تر شده بودند
می توانستند به بال بدل شوند...
| رسول یونان |
دستم را گذاشت روی صورت کوچکش و با همان لحن کودکانه گفت: "من تورو بیشتر از همه ی آدمای دیگه دوست دارم"
انگشتم را روی لپ های خنکش حرکت دادم و با دندان هایی که از دوست داشتن زیاد، روی هم فشرده بودم بدون اینکه دهانم تکان زیادی بخورد گفتم: چرا قربونت برم؟
دماغش را بالا کشید و با لحنی معصومانه ای گفت: چون که وقتی سرما میخورم فقط تو منو بوس میکنی...
با دست چپم موهایش را نوازش کردم و گفتم: " الهی قربونت برم من "
و به تو فکر کردم که حتما خیلی دوستم داشتی وقتی بینی سرماخورده ام را شوخیانه با دستمال میگرفتی و دستمال را میگذاشتی توی جیبت...
انگشت اشاره ام را گرفت و ناخن های بلند لاک زده ام را با دقت تماشا کرد و گفت: " آهان بخاطر یه چیز دیگم دوسِت دارم، بخاطر اینکه ناخن هات قشنگه " لبخند زدم و به تو فکر کردم که حتی وقتی ناخن هایم را کوتاه میکردم بازهم دوستم داشتی...
دوید توی آشپزخانه بسته ی پاستیل روی کانتر را برداشت و برگشت توی اتاق، بسته ی پاستیل را جلوی صورتم گرفت و سرش را به علامت تعارف تکان داد، مهربانانه دستم را بالا آوردم و گفتم "مرسی عزیزدلم خودت بخور نوش جان"، روی تخت کنارم نشست و گفت" الان الان فهمیدم که واسه یه چیز دیگم دوسِت دارم " کنجکاوانه نگاهش کردم، بدون اینکه حرفی بزنم خودش ادامه داد "بخاطر اینکه هروقت خوراکیایی که دوست دارم بهت تعارف می کنم برنمیداری " و خندید،
دوباره تو آمدی توی سرم، یاد آن روز توی خیابان رز افتادم، بسته ی لواشک توی دستم بود و داشتم کنارت قدم میزدم، چیزی نمانده بود به آخرش، پلاستیک را از رویش کنار زدم و گفتم " بیا لواشک بخوریم" روی صورتت خنده ی کش داری نشست و گفتی " من که میدونم چقدر عاشق لواشکی، تو بخور من نگات میکنم "، آن روز حواسم نبود دوست داشتن گاهی میتواند از همین چیزها آغاز شود، از همین رفتارهای ظریفِ عاشقانه که چشم هایمان گاهی از دیدنشان به سادگی می گذرد اما امروز خوب میدانم با معیارهای کودکانه اگر دوست داشتن را اندازه بگیریم، اتفاق های بهتری توی دنیا می اٌفتد...
چانه ام را گرفت و گفت: "خاله خاله حالا تو بگو چرا منو بیشتر از همه دوست داری " جٌثه ی کوچکش را توی آغوش گرفتم و گفتم " چون بهم یاد دادی واسه دوست داشتن آدما حتما نباید دنبال دلایل بزرگ بود چیزای کوچیک و قشنگتری هم هست "
بازوهایش را دور گردنم حلقه کرد و گونه ام را بوسید.
| نازنین عابدین پور |
هر صبح
از خواب می پرم
عجله می کنم
دلفین های آبی را به موهایم می زنم
جای لب هایت را بر لب هایم صورتی می کنم
میز را می چینم
صدایت می زنم
بعد به یاد می آورم
از پاییز به بعد
دیگر نبوده ای و من
هر صبح از خواب پریده ام
عجله کرده ام
دلفین های آبی را به موهایم زده ام
جای لب هایت را بر لب هایم صورتی کرده ام
میز را چیده ام
و بعد صدایت زده ام...
| روجا چمنکار |
تا بسازم باز با این درد غربت بیشتر
کاش می ماندی کنارم چند ساعت بیشتر
گفتی این حس را ببر از یاد و تنها دوست باش
زخمی ام از عشق، اما از رفاقت بیشتر
پای هم ماندیم تا جایی که عاشق بوده ایم
دوستم داری ولی من بی نهایت بیشتر
درد دارد آمدن وقتی که فکر رفتنی
سوختم با هر وداعت...با سلامت بیشتر
عصرها وقتی خیالت می نشیند پیش من
چای می ریزم برایت...اشک حسرت بیشتر
| سید مهدی ابوالقاسمی |
به نظرم هیچوقت نباید پیش خودت فکر کنی که کسی را خیلی خوب میشناسی، هر چند سال باشد، هر چقدر هم از آشنایی ات گذشته باشد.
بعضی اوقات حرف های بعضی از آدم های درون زندگی مان اندازه ی موج انفجار یک بمب ما را موج زده می کنند.
انقدری که پیش خودت بگویی حتما این آدم را هک کرده اند، نه نه حتما هک کردنش، امکان ندارد این همان آدم قبلی باشد!
می خواستم بگویمش که تو را به خدا کار را از اینی که هست خراب تر نکن، این حرف هایی که نمیدانم داری از کجا می آوریشان را نصف کاره بگذار و فقط برو، من تا همین جایش هم زیادی شنیدم، اما موج حرف هایش نمی گذاشت حرف بزنم و فقط نگاهش می کردم.
سخت ترین درک دنیا زمانی است که بین یک برزخ گیر می کنید.
برزخی که یک طرفش دوست داشتنی ترین موجودی است که تا به حال میشناختی اش
و طرف دیگر دوست داشتنی ترین موجودی است که احساس میکنی هرگز نمیشناختی اش
همین.
|پویان اوحدی |
یکی
دانایی اش را
به خودش می بندد و میان جمع می رود
دیگری نادانی اش را،
هر دو می خواهند ما را بکشند
هر دو غمگین
هر دو نا امید
هر دو بی اختیار
من اما قلبم را در می آورم
جایی شلوغ کار می گذارم و می روم
کمی دورتر
دکمه پیراهنم را فشار می دهم
هوا پر می شود از بوسه
از رنگ های شاد
از خنده های رها
| علیرضا آدینه |
همه ی زندگیمون درد، همه ی زندگیمون غم
جلوی آینه نشسته م، وسط فکرای درهم
واسه چی ادامه می دم؟ نمی دونم! یا نمی گم!
دیگه هیچ فرقی نداره، بغل تو با جهنم
جلوی آینه نشسته م، خوابم و بیدارم انگار
پشت سر کابوس رفتن، روبروم دیواره، دیوار
پشت سر حلقه ی آتیش، روبروم یه حلقه ی دار
غم اوّلین سلام و آخرین خدانگهدار
خسته ام یه تیکه سنگم، خالی ام یه تیکه چوبم
مث یه قایق متروک، توی دریای جنوبم
جلوی آینه نشسته م، به نبودن مشت می کوبم
دارم از توو پاره می شم، به همه می گم که خوبم!
با تو سر تا پا گناهم، همه چی گندم و سیبه
هوا بدجور سرده انگار، دستای همه تو جیبه
باغمون گل داده امّا هر درختش یه صلیبه
ماهی ِ بیرون از آبم، حالم این روزا عجیبه
جلوی آینه نشسته م، بی سوالم! بی جوابم!
نه چشام وا می شه از اشک، نه می تونم که بخوابم
مث گنجشک توی طوفان، مث فریاد زیر آبم
مث آشفته ی موهات، مث چشم تو خرابم
داشت که انگاری می ترکید، درد دنیا توو سرم بود
منو توو هوا رها کرد، هر کسی بال و پرم بود
روزای بدم که رفتن، وقت روز بدترم بود
این شبانه، این ترانه...گریه های آخرم بود...
| سید مهدی موسوی |
کسی را اگر میخواهید برایش همه باشید، همه بودن برای یکنفر سختی دارد، خستگی دارد اما آخرش توی همان لبخندی که پشت جمله ی " تو جای خالی همه را برایم پر میکنی" روی لب هایش می نشیند آدم را سبک می کند.
بودن نصفه نیمه به هیچ دردی نمی خورد اینکه یک نفر را درست وقتی باید رفیقش باشی تنها می گذاری یا به وقت بیماری کنارش نمی مانی و ناله هایش را به جان نمی خری یعنی نصفه نیمه ای، اینکه وقتی می خواهد از روی جوب بپرد دستش را نمی گیری یا پا به پای دیوانگی هایش لبه ی جدول راه نمی روی، اینکه هم پروازش نیستی و بال پریدنش را با بی تفاوتی می چینی...
نصفه نیمه بودن حال آدم را خراب می کند، درست مثل این است که زندگی یک نفر را بیاندازی تویِ اَلَک، وقت هایی که خودت می خواهی کنارش باشی و دوستش داری را جدا کنی و بقیه را بریزی دور و اصلا هم برایت مهم نباشد توی آن لحظه ها که باید باشی و نیستی چه اتفاقاتی رخ می دهد...
کسی را اگر می خواهید برایش شمع باشید و توی لحظه های غمش بسوزید،
بهار باشید و توی لحظه های شادی اش گل بدهید،
خورشید باشید و ابر دلتنگی را از صورتش بدزدید،
کسی را اگر میخواهید برایش "همه " باشید و توی همه ی لحظه های تلخ و شیرین کنارش بمانید که عشق بدون اینها به دل دادنش نمی ارزد...
| نازنین عابدین پور |
محبوب من!
شما دست روی هر درختی میگذارید بهارنارنج میشود.
شما نیستید آسمان بیحوصله است، درخت انجیر گیج است.
آینه گریه میکند. زیرا که هم من و هم آینه هر دو دلتنگیم.
محبوب من!
از دور شما را میبینم. آسمان به حرکت درمیآید، ابر میشود، باران شورانگیزی میبارد. غرق باران میشوم.
شما که نیستید، ابر سمی میبارد. بارانی که مرا زنده میکرد، مسموم میکند.
محبوب من!
همیشه همهی مردم از دور شما هستند.
| محمدصالح علا |
دوست داشتم دوستم داشته باشی، چنان که من میخواهمت، بی وقفه و بی دلیل.
دوست داشتم باد باشم و بپیچم لای گیسوانت به تمنای بوسه های بی گناه.
دوست داشتم دریای تو باشم قویِ سیاهِ مست، که در آغوش من بخرامی بی هراس توفان ها.
دوست داشتم خورشید آذرماه باشم که از پس ابرها به سمت تو قد بکشم، به سمت نوازش کردن شانه های برهنه ات کنار پنجره.
دوست داشتم گنجشک خیس زیر باران باشم که ببینی و دلت ضعف برود و چند ثانیه بعد یادت برود. چند ثانیه یادت بماند.
دوست داشتم فقط امشب را پسر سرماخورده ات باشم که دست بگذاری روی پیشانی ملتهبم، مرا ببوسی و نگرانم باشی.
دوست داشتم کلاغ آواره دور از خانه ای باشم که همیشه و در همه قصه ها راهش به خانه تو برسد، به امن مجاورت تو.
دوست داشتم مردی باشم در فیلمی که دوست داری، مرا هرچند وقت یک بار ببینی.
دوست داشتم کمی از سهم تو باشم از دنیا، تمام سهم من باشی از دنیا. اما نشد.
نشد، و هیچکس نمی داند در این کلمه کوتاه سه حرفی چه دردها پنهان کرده ام....
| حمید سلیمی |
پیدا بکن یک آدمِ آدمتری را
و شانههای محکم و محکمتری را
آقای خوبی که دلش سنگی نباشد
معشوق های دوستت دارمتری را
من را رها کن، هر چه میخواهی تو داری
از دست خواهی داد چیز کمتری را
با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید
و زد رقم آیندهی درهمتری را
تو آخر این داستان باید بخندی
پس امتحان کن عاشق بیغمتری را
من میروم آرام آرام از همهچیز
هر روز میبینی منِ مبهمتری را
من را ببخش، از این خداحافظ٬ خداحا...
پیدا نکردم واژهی مرهمتری را
| سید مهدی موسوی |
وسط اتاق دراز کشیدمٌ درحالی که دوتا دستامو پشت سرم قلاب کرده بودم به سقف خیره شدم، اون لحظه فکرام پرنده های کوچولویی بودن که مثل کارتونای بچگی، داشتن دور سرم میچرخیدنٌ قصد فرار کردن نداشتن...دلم خواست جوری تو اون ثانیه ها حل بشم که نه نگرانی های آینده فکرمو مشغول کنه، نه حسرتای گذشته!
واسه همین خودمو به دست لحظه سپردمٌ سعی کردم جز نفس کشیدنم حواسم به هیچی نباشه، نفس کشیدم، اونقدر عمیق نفس کشیدم و هوای خنک پاییزی رو تو ریه هام پر کردم که ترسیدم یهو مثل بادکنک بترکنٌ در و دیوار درونمو زخمی کنن.
توی لحظه حل شدن حس قشنگیه، مثل گذشته کهنه نیست و مثل آینده بوی خامی نمیده، یه حس تازه ست از جنس شادی و بیخیالی.
وقتی تو لحظه زندگی می کنی به جای اینکه سر شام فکر امتحان چهار روز بعدت باشی، میفهمی گوجه و خیار سالاد چقد باحوصله خورد شده و مادرت موقع غذا خوردن چقدر با دقت تر از همیشه به اعضای خانواده نگاه میکنه تا نظرشونو درباره ی غذا از چهرشون بخونه.
وقتی تو لحظه زندگی میکنی به جای اینکه غصه ی نداشته هاتو بخوری دلت به داشته هات خوش میشه و میگردی دنبال چیزایی که یه روز آرزوت بوده و حالا داریشون، دیگه نمیگی صبر می کنم یه روز بهتر عاشق میشم، روزی که یه کار خوب داشته باشم، درسم تموم شده باشه، یکی از همین روزایی که داری می گذرونی تو همین سنی که هستی قفل دلتو باز می کنی و میگی منو ببر همونجا که عشق است!
نمیگی صبر می کنم یکی بیشتر عاشقم باشه، بیشتر از اینی که بخاطرم همه کار میکنه و کنارش که هستم نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره !
حسرت گذشته و چیزایی که از دست دادی نمیخوری و از همین حالا دوباره شروع میکنی...
تو لحظه زندگی کردن باعث میشه هر چیزی رو سر وقت خودش داشته باشی و حواست انقدر به گذشته و آینده پرت نباشه تا از فرصت هایی که برات پیش میاد غافل بشی...
بلأخره یه روزی باید از گذشته و آینده به لحظه هامون برگردیم و بذاریم پرنده ی افکارمون از قفس آزاد بشه...این آزادی به نفع زندگیمونه!
| نازنین عابدین پور |
ظاهراً طول و عرض لبخندم
واقعاً گریه میشوم به درون
ظاهراً مثل قبل آرامم
واقعاً قرص میشوم به جنون
حالا اینجا منم با تنهایی
چمدونی که راهیِ سَفره
گور بابای مردم دنیا
توو کتابا جهان قشنگتره
ظاهراً گریه میکنم از درد
واقعاً درد میکشم از درد
ظاهراً خودکشی نخواهم کرد
واقعاً خودکشی نخواهم کرد...
| سید مهدی موسوی |
محبوب من! این زنبیلی است که من در صف گذاشتهام. اگر این صف به ترتیب حروف الفبایی نام عاشقهاست، اسم من عباس کیارستمی است.
اگر به ترتیب ورود به این دنیاست، من حضرت آدمم.
اگر به ترتیب آنهاست که مقتول گشتهاند، من هابیلم.
اگر به ترتیب قد است، من برج بابلم.
اگر به ترتیب داستان است، من گیلگمشم.
اگر به ترتیب عاشقان است، من فرهادم.
اگر به ترتیب مظلومیت است، من یوسفم.
اگر به ترتیب غزل است، صلاح کار کجا و من خراب کجایم.
اگر به بلندی راه است، من راه ابریشمم.
اگر به بلندی دیوار است، دیوار چینم...
آن که سر صف ایستاده منم.
| محمدصالح علا |
من فکر میکنم خداوند قبل از خلقت زنها
دستهایش را با بهار نارنج شُسته
بعد تمام گلهای بهشت را بوییده؛
نشسته خوش آبوهوا ترین نقطهی آسمان
و در حالی که دمنوش مهتاب و انجیر مینوشیده
و به الزام وجود عشق
و وجود یک نگهبان تمام وقت برای آن
و به سفیر زیبایی تمام بهشت در زمین
و نیاز تمام غنچههای روییده و نروییده
و آدمهای به دنیا آمده و نیامده
به معجزهای به نام مادر،خواهر، دختر؛ فکر می کرده
طرح وجود "زن" به دلش افتاده!
بعد در حالی که دستهایش بوی بهارنارنج می داده و نفسش بوی مهتاب و انجیر؛ زن را خلق کرده
بعد با خودش گفته: این همان شعبهی سیار بهشت است روی زمین.
همان نگهبانِ تمام وقتِ نازک اما سرسختِ "عشق" ...
خدا دیگر خیالش راحت شد!
نه دیگر مردی برای رفتن به سرکار خواب می ماند
نه طفلی بیآغوش می ماند
نه دلی از مهر دور می ماند
نه کارِ عشق لحظهای لنگ می ماند
نه دنیا لحظهای از زیبایی و معجزه وا میماند...
| حسنا میرصنم |
برمان گردان دنیا
به روزگاری که هنوز
مردگان زیادی را
از نزدیک نمی شناختیم
مرگ
به اندازه ی بستگان دور همسایه
دور بود
به روزگاری که ترانه های حزن آلود
کسی را به یاد کسی نمی انداختند
عطرها
آدم ها را به یاد آدم نمی آوردند
و در هر گوشه ی این شهر
خاطره ای که پوست دل را بکند
کمین نکرده بود...
| رویا شاه حسین زاده |
این همه دلشوره افتاده است بر جانم چرا؟
من که امشب خوب بودم پس پریشانم چرا؟
باز هم از پنجره رفتم نگاه انداختم
آسمان صاف است پس من خیس بارانم چرا
خانه ام سقفش چرا اینقدر پایین آمده؟
بین این دیوارها درگیر زندانم چرا؟
من که با هر خاطره یک حبه اشک انداختم
تلخ تر دارد می آید فال فنجانم چرا؟
مثل این گل آخرش یک روز پرپر می شوم
دوستم دارد؟ ندارد؟ نه! نمی دانم چرا؟
| سیده تکتم حسینی |
همه ی آنهایی که آدم رفتن نبودند، رفتند
پشت سرشان را نگاه نکردند که یک نفر گوشه ای از دنیا روی ماندنشان حساب بازکرده بود
رویا بافته بود...
خانه ای ساخته بود...
و در هرنفسش زندگی دمیده بود...
حتی نیم نگاهی به ساخته های ویران او که مانده بود نکردند که بعد از آن خرابی ها حال و روزش چطور خواهدبود؟
رفتنی ها اما روزی بازمیگردند...
درمانده از تمام دنیا...
در جستجویتان ویرانه ها را کنار می زنند تا شما را از زیر آوار نبودن هایشان بیرون بیاورند
اما خیلی دیراست خیلی...
خرابی ها شدیدتر از اینهاست
کمکشان را قبول نکنید!
نادم ها بی اعتماد ترین آدم های روی زمینند...
آنکه می رود راه رفتن را خوب از بر است
بازگشتش هیچوقت بخاطره خود شما نخواهدبود
یا بهتر پیدا نکردند یا آنکه پیدا شده بود دیگر نیست...که نیست!
دستشان را ردکنید...
نکند دوباره با عشق آباد کنید و باز هم بروند به امانِ خدا !!!
| دینا گودرزی |
یک شبی هم باید با هم بیدار بمانیم تا خود صبح. هی چشمهای تو پر از خواب شود و من ببوسمت و بگویم کمی دیگر که حرف بزنیم می خوابیم.
هی برایت تعریف کنم از بچگیهایم که چقدر دلم میخواست پرنده باشم و بروم روی ماه خورشید را ببوسم و نمی شد و من غصه می خوردم و مادربزرگم کله ام را می بوسید و میگفت طفلک دیوانه من.
هی من برایت تعریف کنم از تنهایی این چند قرن که تو نبودی و من هر شب می نشستم با رودخانه حرف میزدم درباره تو و رودخانه می خندید و می گفت نیست، نمی آید، بخواب.
هی من برایت تعریف کنم هر بهار که رد میشد و تو نبودی، من چقدر می پژمردم در تماشای بوسه بازی پروانه و گل حسن یوسف حیاط خانه قدیمی مان.
هی من حرف بزنم و نگذارم تو بخوابی و کم کم صبح شود. اولین شعاع آفتاب که از لابلای پرده پنجره به تن ترد و نازک تو تابید، سفت بغلت کنم و تو را میان بوسه و نوازش بخوابانم، تنگ آغوش خودم. که بخوابی و چشمهای درشت تیره ات را ببندی، که این روزگار کینه توز هیچوقت تحمل دو خورشید در یک آسمان را ندارد.
تو بخوابی، من بنشینم به تماشاکردنت. هی روز شب شود، شب روز شود، تو خواب باشی...همه ایام بگذرند، و ما همانطور برای همیشه با هم بمانیم. تو خواب، من غرق تماشا.
من و تو دو تشنه لب نزدیک هم، تندیس نیاز و ناز، جهان آرام...
| حمید سلیمی |
من دلم را که می تپد با تو
گرچه گمراه دوست میدارم
با تو معدود خنده هایم را
گرچه کوتاه دوست میدارم
چشم خود را که دیده بود تو را
دست خود را که چیده بود تو را
پای خود را که مدتی شده بود
با تو همراه، دوست میدارم
هر کسی را که دارد از تو نشان
همه را فارغ از زمان و مکان
مثل عکس عروسی ات که در آن
شده ای ماه، دوست میدارم
غصه را در پی رمیدن تو
گریه را در پس ندیدن تو
لحظه ای را که بعد دیدن تو
می کشم آه...دوست میدارم
یادم آمد...غزل که می گفتم
دوست میداشتی و میخواندی
به همین خاطر است شعرم را
گاه و بیگاه دوست میدارم
تو عیار محبتم شده ای
دوستت دوست، دشمنت دشمن
هرکسی را که دوستت دارد
ناخودآگاه دوست میدارم...
| مهدی شهابی |
چند هفته ای هیچکس ازش خبر نداشت، ناگهان ناپدید شده بود. خودت رو بذار جای من، یه روز از خواب بلند شی و بفهمی بچه ات غیب شده. می دونی من و اون هیچ وقت با هم مشکل نداشتیم. فکر می کردیم شبونه گذاشته رفته، حتی با خودمون گفتیم شاید مرده.
اما بالاخره با یه شماره ناشناس به خونه زنگ زد، صداش عجیب و غریب شده بود. می گفت توسط بیگانه ها و موجودات پیشرفته دزدیده شده و دارن آزمایش های سری روش انجام میدن. آخه کی باورش می شه؟ اصلا مگه اون ها وجود دارن؟ فکر می کردیم شوخیش گرفته.
تا اینکه یک روز در اتاقش رو باز کردیم و دیدیم روی تختش خوابیده. در حالی که هیچکس ندیده بود که وارد خونه بشه! از خواب بیدارش کردیم و باهاش درباره گم شدنش و اون تماس تلفنی عجیب و غریب حرف زدیم اما اون هیچی یادش نمی اومد و مدام تکرار می کرد "نمی دونم از چی صحبت می کنید، من دیشب خوابیدم و الان بیدار شدم."
باور نکردنی بود، هیچ چیز از چند هفته ای که ناپدید شده بود به یاد نمی آورد. انگار تمام اون مدت از حافظه اش پاک شده بود!
بعد از اون اتفاق هر موقع از خواب بیدار می شد یکراست سراغ تقویم می رفت تا بفهمه چه مدت خوابیده...می ترسید، می ترسید از فراموشی، می ترسید از اینکه دوباره قسمتی از زندگیش رو به یاد نیاره. همش به یاد داستانی می افتاد که وقتی بچه بود واسش تعریف می کردم. وقتی بچه بود بهش گفته بودم که فرو رفتگی بالای لب ها به این خاطره که وقتی به دنیا می آییم یه فرشته انگشتش رو بالای لبمون می ذاره و بهمون میگه هیس! و اون موقع همه چیزهایی رو که دیدیم فراموش کنیم...منظورم رو می فهمی؟
وحشتناک نیست؟ فکر کن یه روز علم به جایی برسه که بتونیم به راحتی قسمتی از حافظه مون رو پاک کنیم، چه جهنمی درست میشه. آدم هایی رو تصور کن که حاضرن واسه فراموش کردن خاطرات بدشون هزینه های گزافی بپردازن. خاطرات بدی که شاید دردناک باشن. اما آموزگارهای بزرگی هستن، درس های بزرگی بهمون میدن. و وقتی پاک می شن، دیگه تجربه معنا نداره و اشتباهات گذشته پیاپی تکرار می شه.
دوستی داشتم که می گفت همیشه خاطرات بد رو بیشتر از خاطرات خوب دوست داشته باش.
| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |
بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد
ای فاتح بی لشگر من خانه ات آباد
تا کی بنویسم که تو می آیی و هر بار
قولِ "سرِ خرمن بدهی" ، دست مریزاد
حافظ به تمسخر به دلم گفت فلانی
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
دور از تو فقط طعنه خور مردم شهرم
مجنونم و یک شاعر دیوانه ی دل شاد
دستم به جدایی برسد، رحم ندارم
بد شد " گذر پوست به دبّاغ نیفتاد "
با اینکه دلم گفته مدارا کنم اما
ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد
تلخ است اگر دوری شیرین به خدا شکر
این قرعه ی عشق است که افتاده به فرهاد...
| آرش مهدی پور |
روی صندلی فلزی روبه روش نشستم و به دست هاش که توی هوا می چرخید نگاه کردم، انگار داشت با کسی که نبود حرف می زد، با دختری که می گفتند عاشقش بوده اما یکهو به سرش می زند، زندگی hش را ول می کند و می رود با کسی که هیچکس نمی داند کیست...
از جاش بلند می شود و درحالی که پیراهن آبی اش را مرتب می کند و شلوارش را بالا می کشد به طرفم می آید، پاهام را صاف کنار هم می گذارم و دستم را توی هم قلاب می کنم، بدون اینکه حرفی بزند می نشیند کنارم، سرم را می چرخانم و به سیگاری که از توی جیبش بیرون زده نگاه می کنم.
"اینجا سیگار کشیدن ممنوع نیست؟ " دستش را می گذارد روی جیبش، سرش را به چپ و راست می چرخاند و وقتی پرستارها را نمی بیند سیگار را بین لب هاش می گذارد و بدون اینکه روشنش کند چشمانش را ریز می کند و کام محکمی از سیگار خاموش می گیرد و با دهانی نیمه باز جواب می دهد:
"ممنوعه ولی وقتی ندونی چرا دیگه هیچی برات فرق نمیکنه " به صندلی تکیه می دهم "حتما واسه اینکه ضرر داره دیگه " با دو انگشت سیگار را از روی لب هاش برمی دارد و با حالتی که انگار مراقب است خاکستر سیگار شلوار آبی اش را سوراخ نکند دستش را روی زانوهاش می گذارد " شاید! ولی دونستن ضرر نداره، کاش آدم بدونه، کاش آدم بدونه اگه کسی میره چرا میره، اگه چیزی بده چرا بده، کاش همه ی سوالا جواب داشته باشه "...
از جاش بلند می شود و می خواهد برود پیش رفقایش که آن طرف تر برای خودشان بزن و برقص راه انداخته اند، نیم خیز می شوم و جوری که واضح بشنود می گویم "میشه سیگارتو بدی ادامشو من بکشم؟! " دستش را جلو می آورد و آرام می گوید "نسوزی، داره تموم میشه " سیگار را از لای انگشت هاش برمی دارم و سرم را به علامتِ خیالت راحت تکان می دهم، به رفتنش نگاه می کنم، توی زندگی خیلی ها را دیده ام که جواب سوال هاشان را نمی دانستند، جواب تغییر ناگهانی آدم ها را وقتی همه چیز خوب بود، جواب چراهایی که سالها به زندگیشان گره خورده بود اما نمی توانستند پیدایش کنند.
رفتنش که تمام شد به سیگار توی دستم نگاه کردم و زیر لب گفتم "کاش آدم ها را با چراهایشان تنها نگذاریم، کاش قبل از رفتن به آنها فرصت بدهیم رو به رویمان بنشینند، سوال هایشان را بپرسند، اشک هایشان را برایمان بریزند، فریادهایشان را بزنند و غصه هایشان را بخورند، بعد همه چیز را تمام کنیم! این سوال های بی جواب آدم را دیوانه می کنند ..."
قطره اشکی از چشم هام می افتد روی دستم، سیگار دارد می سوزد و دودش توی چشم هام را پر می کند.
| نازنین عابدین پور |
برای بار هزارم میگویم که دوستت دارم
چگونه میخواهی شرح دهم چیزی را که شرحدادنی نیست؟
چگونه میخواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکیست...
هر روز زیباتر میشود و بزرگتر.
بگذار به تمام زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغتنامه را زیر و رو کنم
تا واژهای بیابم هم اندازهی اشتیاقم به تو...
چرا دوستت دارم؟
کشتی میان دریا، نمیداند چگونه آب در برش گرفته
و به یاد نمیآورد چگونه گرداب در همش شکسته
چرا دوستت دارم؟
گلولهای که در گوشت رفته نمیپرسد از کجا آمده
و عذری نمی خواهد.
چرا دوستت دارم؟
از من نپرس
مرا اختیاری نیست
و تو را نیز...
| نزار قبانی |
تو دختری یا پسر؟
دلم می خواد دختر باشی و یه روز چیزایی رو که من الان حس میکنم حس کنی.
مادرم میگه دختر به دنیا اومدن یه بدبختی بزرگه! و من اصلاً حرفش رو قبول ندارم.
می دونم دنیای ما با دست مردا و برای مردا ساخته شده و زورگویی و استبداد تو وجودش ریشههای قدیمی داره.
تو قصههایی که مردا برای توجیه کردن خودشون ساختن اولین موجود یه زن نیست، یه مرده به اسم آدم! بعدها سروکله ی حوا پیدا میشه تا آدم رو از تنهایی دربیاره و براش دردسر درست کنه!
تو نقاشیای دیوار کلیسا خدا یه پیرمرد ریش سفیده نه یه پیرزن موسفید!
تموم قهرمانا هم مَردن! از پرومته که آتیشو اختراع کرد تا ایکاروس که دلش میخواست پرواز کنه.
با تموم این حرفا زن بودن خیلی قشنگه. چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایان نداره.
اگه دختر به دنیا بیای باید خیلی بجنگی تا بتونی بگی اگه خدایی وجود داشته باشه میشه مثل یه پیرزن موسفید یا یه دختر قشنگ نقاشیش کرد!
| نامه به کودکی که هرگز زاده نشد / اوریانا فالاچی |