48 سال
- ۲ نظر
- ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۶
- ۵۴۳ نمایش
کتابی که با دستانِ خود نوشته ام را برایم نخوان.
من بارها خواسته ام
تو را لای یکی از این صفحات پنهان کنم.
من بارها خواسته ام
در یکی از فصل های کتاب
اسلحه را بردارم
و تمام مردانِ داستان را بکُشم،
بیایم و دستانت را بگیرم
و با تو فرار کنم
تا در جنگلی زندگی کنیم وُ
دیگر نویسنده نباشم.
من بارها خواسته ام
که نروی
که نمیری
که بمانی ...
اما به من بگو
با قطاری که در آخرین صفحاتِ کتاب
به انتظارت ایستاده است
چه کنم؟
| بابک زمانی |
عکست را با خودم دارم
همراه صدای ضبط شده ات را
و هر روز
به انجمن های ادبی سر میزنم!
گوشه ای به التماس شاعری را گیر میاورم...
عکست را نشان میدهم
و سکوت ضبط شده ی صدایت را!
همان دوستت دارم هایی را که هیچ وقت نگفتی...
و بعد اصرار میکنم تو را بسراید!
دیروز بلاخره شاعری قبول کرد
مدتی عکست را نگاه کرد...
و به سکوت دوستت دارم هایت گوش داد... نگاهی به من کرد و
با لبخند روی تکه کاغذی نوشت:
"برگرد...این دیوانه دلش تنگ است..."
| نیاز خاکی |
آبـان هوایش غرق دلتنگیست
عطرِ تو را در مشت خود دارد
فهمیده خیلی دوستت دارم
هی پشتِ هم با عشق میبارد ...
آبان از اول هم مـُردد بود
عطر تو را جـاری کند یا نه
میخواست لبریزت شوم اما
اینگونه باران گرد و رسوا.. نه
او دیده بود از اولِ پاییـز
هرشب به یادت شعر میخوانم
فهمیده بودم زیرِ این بـاران
تو میروی من خیـس میمانم ...
آبان شدم در اوجِ بی مهـری
ابـری شدم اما نمیبارم
بعد از تو این پاییـزِ لا کردار
گفته هوای بدتـری دارم ...
آنقدر از عشقـت نوشتم که
ما دسته جمعی عاشقت هستیم
دروازه ی این شهرِ عاشق را
جز تـو به روی هر کسی بستیم ...
باران امشب بهتر از قبل است
جوری که فکـرش را نمیکردی ..
آبـان خبرهای خوشی دارد
شاید به پای قصـه برگردی ...
| مریم قهرمانلو |
من اگر جای تو بودم
این صبح ها،
در خواب و بیداری به من فکر نمی کردم!
وقت صبحانه
دو استکان چای نمی ریختم
وقت لباس پوشیدن چند بار نمی گفتم که آااای چطور شدم؟
من اگر جای تو بودم
شهر را قدم نمی زدم
مدام گوشی تلفنم را چک نمی کردم
وقت نهار منتظر من نمی شدم!
اگر جای تو بودم عصرهای پاییز
دو بلیط سینما نمی خریدم!
کافه ها را وجب نمی کردم!
رنگ بندی برگ ها را به روی خودم نمی آوردم!
من
اگر
جای تو بودم
شب ها بدون شب بخیر می خوابیدم!
خواب من را هم نمی دیدم!
من اگر جای تو بودم
من را فراموش میکردم تا این خاطرات نفسم را نبریده اند!
راستش...
من اگر جای تو بودم مثل خودت راحت می رفتم
بدون خدانگهدار!
| حامد نیازی |
اگر ماه از تو زیباتر بود
هرگز دوستت نمی داشتم
اگر موسیقی
از صدای تو دل انگیزتر بود
هرگز به صدای تو گوش نمی سپاردم
اگر آبشار اندامش از تو
متناسب تر بود
هرگز نگاهت نمی کردم
اگر باغچه از تو
خوشبو تر بود
هرگز تو را نمی بوئیدم
اگر در مورد شعر هم از من بپرسی
بدان
اگر به تو نمی مانست
هرگز نمی سرودمش...
| شیرکو بیکس |
چقدر چشم کشیدم خطوط پیرهنت را
رسیده بود و نچیدم انارهای تنت را
چه عاشقانه نوشتی و عاشقانه نوشتی
زمانِ نامه نوشتن نفس نفس زدنت را
به شرم بوسه فرستادی و گرفتمش از دور
در امتدادِ نفس هایت، غنچه دهنت را
قرار بود به پایم هزار سال بمانی
قرار بود ببینم هراسِ زن شدنت را
تو در لباسِ عروسی قشنگ تر شده بودی
سیاه پوش نشستم، سفیدی کفنت را..!
| مهدی صباغزاده |
به من ک زخم میزنی عجیب غمگینی !
ما همه در درون هم خانه داریم
ما یکی هستیم ...
تکه تکه میان کوچه های جهان !
زخم تو، مرا از پای درخواهد آورد ...
با این حال خوبم
اگر بدانم خوبی
و دوست داشتن شکلی دیگر است !
شکلی که این هزار تکه ی پریشان
دارد از یاد می برد ...
تو اما یادت نگه دار
گاهی شانه ای
بی آنکه باشد
غم تو را به دوش دارد...
قلب ها شکسته ترینند
و لبها، صندوقچه ی هزار آواز نخوانده.
به من زخم نزن، طاقت نمی آوری !
| معصومه صابر |
ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
" ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺩﻭﺩﻡ *"
ﮔﺮﻡ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣﻐﺮﻭﺭ
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻡ
ﺭﻓﺘﻨﺖ ﻗﺪﺭ ﮐﻮﻩ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ
ﮐﻤﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺮﺍ ﺧﻢ ﮐﺮﺩ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﻏﺼﻪ ﺍﯼ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪﻡ
ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ
ﺑﻤﺐ ﺑﺴﺘﻢ ﮔﻠﻮﯼ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻧﺘﺤﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﺷﮑﺴﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ
ﻣﻐﺰ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﭘﺮ ﺷﺪ
ﮔﻨﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ
ﻧﺎﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺟﺮ ﺷﺪ
خنده هایی که تلخ می کردم
سرد و سطحی و از تظاهر بود
پشت از جای خالی ات خالی
دلم از جای خالی ات پر بود
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﻠﺨﯽ ﺑﻮﺩ
ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
ﺍﺳﺐ ﻭ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﯽ ﺷﻮﻗﺖ
ﺍﺯ ﺟﻤﯿﻊ ﺟﻬﺎﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﻢ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺧﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﻝ ﺗﻨﮕﻢ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ
ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
کوچه ها و مرور خاطره ها
جست و جو در شروع دلخوری ات
اتفاقی به گریه افتادم
وسط ژست های چادری ات
ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺷﻬﺮﺕ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﮔﺰ ﮐﺮﺩﻡ
ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺗﮑﯿﺪﻩ ﻭ ﻋﻮﺿﯽ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ
ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻡ
ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻠﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﺕ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ
ﺭﯾﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﺕ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭ ﺳﺮﻧﮓ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﺕ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ
| هانی ملک زاده |
*عشق یک کافه غرق در دود است
"مهدی موسوی"
رفاقتی دوستت دارم...
مرامی
از آن قدیمی ها!
مثل دااش مشتی ها پایت ایستاده ام!
رفاقتی دوستت دارم...
از آن مدل ها که با کجایی تصدق نگاهت صدایت میکنند!
آن تیپ ها که دستم را زیر چانه ات بگیرم و بگویم
چطوری ورپریده!
رفاقتی دوستت دارم...
از آن ها که وقتی چای برایم ریختی بگویم ای فدای دست و پنجه ات!
آن ها که هر صبح بگویم آهای عیال
بیا ببافم آن موهای لامصبت را و شب ها بازشان کنم با ذوق!
رفاقتی دوستت دارم...
از آن ها که هلاک رفیقشانند!
همان ها که سر میدهند برای رفیقشان.
رفاقتی دوستت دارم!
| حامد نیازی |
آبان ، زنی بی پروا ، در آستانهٔ سردرگمی ، سرخ و سفید و بلند قد ، با دامنی کوتاه و پیراهنی نیمه باز...
آبان ، زنی با مچ های لاغر و گونه های گود افتاده ، بی تاب ، هراسان ، آرام و موقر...
آبان ، زنی با عطر کریستین دیور ، و چشمانی سیاه ، با دستکش های سفید مخملی ، و هزار آرزوی محال...
آبان ، زنی به شکل تو ، متغییر ، آرام نا آرام ، زیبای سرکش ، هست نیست...
آبان ، زنی که دامنش توی باد میرقصد و پاهاش ، به ملایمت باران آواز میخوانند ، و زنانگی ، ذره ای از چروک گوشهٔ چشمهاش است ، وقتی که میخندد...
آبان ، این عقرب زیبای دلفریب ، رسید...
| محمد یغمائی |
خاطراتم را که مرور می کنم همیشه یکنکته آزارم می دهد ...
در زندگی ام همه چیز یا زود اتفاق افتاده یا دیر
از موقعیت های شغلی خوب گرفته تا امکانات و شرایطی که زود به دست آوردم و زود از دست دادم
از خواسته ها وآرزوهای کودکی گرفته تا پیدا کردن محبوب ترین کتونی کودکیم در اسباب کشی ... کتونی که دیگر نصف پاهایم هم در آن جا نمی شد ...کتونی که برای داشتنش دیر شده بود... خیلی دیر... آرزوهایی که دیر به دست آوردم و دیگر آرزو نبود
حالا که خوب فکر میکنم آدم های زندگی ما هم همین هستند
گاهی زود به زندگیمان می آیند گاهی دیر
آنقدر زود می آیند که بلدشان نیستیم ...
نمی دانیم باید چطور با آن ها باشیم ...
وقتی می آیند که سر ما جای دیگری گرم است
تا به خودمان می آییم می ببنیم همه چیز خراب شده
دیگر چیزی از آن ها برای ما باقی نمانده است
اما زود رسیدن برزخ است
برزخی که دل امید دارد به تعمیر
به تعمیر خرابی ها و جبران گذشته
جهنم جای دیگری ست
جایی که انسان ها دیر به زندگی ات می آیند
آنقدر دیر که دیگر لحظه ای فرصت برای داشتنشان نیست
آنقدر دیر که باید از کسی که نداری! دل بکنی
آنقدر دیر که یادت بیاید هر که را که تا امروز به دست آوردی اشتباه بوده
آنقدر دیر که به چشم هایت نگاه کند و دل بدهد ولی یک نفر در ماشین منتظرش باشد
آنقدر دیر که در چشم هایش نگاه کنی دل بدهی ولی یک نفر در خانه منتظرت باشد
بهشت آن جایی ست که هر اتفاقی به وقتش بیوفتد نه زودتر نه دیرتر
بهشت آن جایی ست که هرکسی در زندگیمان به وقتش بیاید نه زودتر و نه دیر تر
| حسین حائریان |
می بلعدت... دهانِ بزرگی ست
تهران زباله دانِ بزرگی ست
حس می کنی سقوطِ تنت را
پایان دست و پا زدنت را
حس می کنی غرور نداری
نعشی شدی که گور نداری
حس می کنی که طعمه ی گرگی
پایان یک شکستِ بزرگی
حس می کنی گرفته زبانت
خون گیر کرده در شریانت
حس می کنی برای تو جا نیست
هر تکه ات میان دهانی ست
حس می کنی شکسته و پیری
در تارِ عنکبوت اسیری
کرمی شدی که پیله نداری
آواره ای، قبیله نداری...
.
چون ابری انتظار کشیده
چون سایه ای به دار کشیده
مانند روح دلزده ای که
از زندگی کنار کشیده
سرباز مرده ای که پس از جنگ
فریادِ افتخار کشیده
یک لاک پشتِ مرده که خود را
تا زیر یک قطار کشیده
دنیا تورا شکسته و کمرنگ
یک جورِ خنده دار کشیده
دنیا به دور سینه ات انگار
صد سیمِ خاردار کشیده
مانند یک جنازه ی در قبر
که نقشه ی فرار کشیده
مغزت شبیه زودپزی شد
که سوتِ انفجار کشیده...
.
امروز نقطه ای سر خط باش
دیوانه شو، شبیه خودت باش
بردار بوفِ کور خودت را
پس مانده ی غرور خودت را
آماده است باقیِ جانت
فریاد می زند چمدانت
خود را میانِ چاه نینداز
به پشت سر نگاه نینداز
نگذار دست پیش بگیرد
روح تو را به نیش بگیرد
شهر تو نیست،لانه ی گرگی ست
این شهر سنگِ قبر بزرگی ست
| حامد ابراهیم پور |
شارژر تبلت ام را عمدا جا میگذاشتم هرجا که به ذهنم می رسید. اولین بار خانه ی خاله سیمین. بار دوم روی میز کار دوست بیست ساله ام. داشتم عادت میکردم ماشین تایپِ لعنتی ام را بدون شارژ نگه دارم. تبلتی که دیگر اکانت فعالِ معشوقه ی محبوبمان را ندارد، اَپ های کوفتی ای که خنده و بغض و اشک هایم را با معشوقه ی بدخلقِ جان، به اشتراک نمیگذاشت، ماشین تایپ بیهوده ای ست که باید خانه ی خاله سیمین جا گذاشت! تو که رفتی من هنوز هم میخندم چای می نوشم و حتی از غذا نیفتاده ام. هنوز هم دلمه ی برگ مو، محبوب ترین غذای دنیای من است. برای آرایش موهایم وقت دارم. من هنوز هم با شوق دخترکانِ تازه به بلوغ رسیده ی ناهنجار، ازبینِ انبوهِ لاک هایم، یکی را برمی دارم و گوشه ی اتاقم مشغول لاک زدن می شوم.صفحات مُد اینستا را فالو میکنم، با سخت گیریِ ذاتی ام، به دنبال کفش های مشکیِ مات و کلاسیک مورد نظرم میگردم
ازحجم عطر محبوبِ کوبیسمم مدام کم می شود فقط تایم گفت و گوهای شبانه یمان که می شود، زُل میزنم به اکانتت و مثل زنانِ نجیب و مغرور اشرافی ، بی صدا اشک میریزم...
| پریا روحی |
گردنبند رو بست دور گردنم و آروم در گوشم گفت :
این گردبند مثل عشق میمونه، هیچ وقت از خودت دورش نکن،
برگشتم به سمت صورتش و گفتم :
فقط یه بدی داره، برای دیدنش باید همیشه یه آینه باشه،
دیگرون بیشتر از خودم می بیننش و بیشتر از من لذت میبرن،
و خودم هر بار که بخام حس کنم هست، باید با انگشتام لمسش کنم. وقتی هم که اتفاقی گمش کنم،
دستپاچه و مضطرب همه جا رو باید دنبالش بگردم و اگه پیداش نکنم ...
گفت : من کنارتم،
روبروت و پُشتِت
کنارت تا مردم ما را با هم ببینن،
روبروت مثل یه آینه،که هر وقت تو چشام نگا کنی عشق رو ببینی
پُشتِت، که اگه اتفاقی گمش کردی دستم روی شونه هات اضطرابت رو کم کنه.
| حمید جدیدی |
من زندهام تا عاشق چشمات باشم
مردن رو توُ شبهای بی تو دوس دارم
دنیا سیاه و سرده بی رنگ نگاهت
چشمای گرم و قهوه ایتُ دوس دارم
من با خیالت لحظههام و دوره کردم
فرقی نداره اینکه باشی یا نباشی
میبینمت با اینکه دنیامون یکی نیس
می بوسمت حتی اگه اینجا نباشی
مشکی و رنگ روشن مهتاب، به به
چادر که میذاری یه تیکه ماه میشی
دنیا حسودی میکنه وقتی ببینه
شونه به شونه با دلم همراه میشی
دنیای من رویای لمس خندههاته
دنیای من این خونه و تنهاییهاشه
حتی اگه احساستُ از من بگیری
لج کردم این دنیا فقط مال تو باشه
میترسی از آینده و با بغض میگی
فردای ما جایی برای ما نداره
چشمامُ میدوزم بهت با خنده میگم
"دنیا که با دیوونهها دعوا نداره"
تو سهم دستای کسی جز من نمیشی
حتی اگه آیندهتون آماده باشه
میجنگم و میگیرمت از دست تقدیر
دنیا اگه دنبال تو افتاده باشه
دلبستهی احساس هم هستیم و دنیا
کم کم داره با قصهی ما راه میاد
وقتی که لبخندت روی لبهات باشه
حتی خدا هم آخرش کوتاه میاد
| هانی ملک زاده |
اشتباه می گیری من را
با صندلی، با در، با دیوار
با عطر ملایم ِزنی که توی تاکسی کنارت می نشیند
و معلوم نیست تا کدام چهارراه
فقط زنی ست که کنارت نشسته!
حساب ِ تو از همه ی خیابان ها جداست
و از همه ی بیمارستان ها، اداره ها، بانک ها ...
حساب ِتو چیزی نیست
که در کرایه ی یک مسیر کوتاه ، جا شود
تو با همه ی عابران ِپیاده فرق می کنی
و با همه ی مردها
که سیگار می کشند و از راننده تشکر می کنند !
این را
وقتی کنارت نشسته بودم و
برایم از عشق می گفتی، فهمیدم
اما تو نفهمیدی
هر زنی که روسری اش قرمز بود،
من نیستم !
| نیلوفر اعتمادی |
" خب می دونی... کاکتوس با همه فرق می کنه. موجود عجیبیه. مستقل و از خود راضی. به هیچی نیازی نداره. نه نور مستقیم خورشید و نه از این آهنگ های سمفونی که میگن حال گیاه هارو خوب میکنه. حتی دوست نداره هرسش کنی و بهش دست بزنی. می خواد همونجوری که هست آزاد باشه. دوباره میگم تا یادت بمونه، فقط هفته ای دو کف دست آب، نه کم تر، نه بیشتر... "
و من آن روز کذایی نفهمیدم که واقعا چه چیزی را خواستی به من بفهمانی. اینکه آدم ها هم می توانند مثل یک کاکتوس باشند. آرام و ساکن ولی بُرنده، رها از هر قید و بند.
اینکه می توان مانند هیچ گلی نبود. ساده، بی آلایش، بدون هیچ عطر و بویی ولی بود! نه! هیچوقت، هیچوقت نفهمیده بودم که شاید حتی می شود کسی را با هزاران خار در آغوش گرفت... و تو فقط منتظر کف دست آبی بودی و من، جسورانه سطل را رویت خالی کردم...
سالهاست که هفته ای درست دو کف دست آب روی کاکتوسم میریزم اما حالا که تماشایش می کنم، کالبد پوسیده و زردیست که انگار فقط خارهایش در تنم باقی مانده...
| ایمان نادری |
صبحِ روزِ از دست دادنش هیچوقت فکر نمیکردم دوام بیاورم،
هیچوقت فکر نمیکردم به زندگی برگردم،
هرگز فکر نمیکردم که بتوانم دوباره از تهِ دل بخندم امّا حالا که نگاه میکنم، میبینم
که قویتر از آن چیزی هستیم که خودمان گمان میکنیم.
آنقدر قوی هستیم که حتی وقتی یک چیزی دارد از درونمان کنده میشود هم صورتمان به خودش سیلی میزند ورنگِ خودش را حفظ میکند؛
آنقدر قوی هستیم که حتی چشمهایمان، چشمهای وراجی که همیشه پتهی ما را رویِ آب میریزند
هم میتوانند فردای روزِ از دست دادنمان سکوت کنند!
فهمیدهام که از دست دادن اصلاً پروسهی عجیبی نیست،
فقط دردناک است؛
و دردناک بودن هم اصلاً عجیب نیست فقط غمانگیز است؛
و غمانگیز بودن ...
غمانگیز بودن، همهی هستیِ ماست!!!
| پویا رفیعی |
تنها تر از شمعی که از کبریت می ترسد
غمگین تر از دزدی که از دیوار افتاده
بی اعتنا پاکت کنند از زندگی ، مثلِ
خاکستر سردی که از سیگار افتاده
بی تو دلم می افتد از من...باز می خشکد
مثل کلاغی مرده که از سیم می افتد
این روزها هربار که یاد تو می افتم
یک خطّ دیگر روی پیشانیم می افتد...
می خواهی از من رو بگیری،دورتر باشی
مانند طفلی مرده می پیچم به آغوش ات
سر درد میگیری و من تکرار خواهم شد
مانند یک موسیقی غمناک در گوش ات...
بی تو تمام کوچه ها سرد است...تاریک است
انگار خورشید این حدود اصلن نتابیده
تو نیستی و زندگی انگار تعطیل است
تو نیستی و ساعت این شهر خوابیده
تو نیستی و خاطراتی شور در چشمم
چون ماهیان مرده ای در رود ...می پیچند
تکرارها من را شبیه زخم می بندند
سیگارها من را شبیه دود می پیچند...
بی تو شبیه ساعتی بی کوک ، می خوابم
در لحظه هایی که برای شعر گفتن نیست
در خانه ای که پرده هایش بی تو تاریک است
در خانه ای که روزهایش بی تو روشن نیست...
اینجا کنارم هستی و آرام می خندی
آنجا کنار هم بغل کردیم دریا را
تو رفته ای...باید همین امشب بسوزانم
این قاب ها ،این عکس ها، این آلبوم ها را...
| حامد ابراهیم پور |
یک نفر باید باشد که بدون ترس هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی
تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت میگندد را به زبان بیاوری
از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند
و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند
حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال میشوی
یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره میدانم ،
اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند
یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد
مثلا اگر جایی شنید " نصیحت " بدون درنگ بپرسد نصیحت ؟ ببخشید نصیحت یعنی چه ؟
وقتی تو گفتی فلان طور شد ، نگوید آهان برای من هم شده ببین تو نباید اینطور کنی ، بنظر من فلان کار را بکن
یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک میکشد ،
پوزخند نزند ، به شوخی نگیرد
جدی بگیرد ، خیلی هم جدی بگیرد ، آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت
یک نفر که تجربه ی هیچ چیز را نداشته باشد ،
مثل همه ی آنهایی که خود را علامه دهر میدانند نباشد ،
وقتی که برایش تعریف میکنی دستپاچه شود ، گوش بدهد ،
برایت فتوای ابوموسی اشعری صادر نکند ،
راه کار ندهد ، فقط گوش کند ..
یک نفر که بداند این چیزهایی که تو تعریف میکنی جواب منطقی ندارد ،
اصلا منطق در مقابل این حرف ها بیچاره است
خیلی از آدم ها میخواهند حرف بزنند صرفا برای اینکه دردشان آرام بگیرد
بعضی آدم ها درونشان روی کمربند زلزله است ،
گاهی حرف میزنند تا ویرانی زلزله درونشان را به تعویق بیاندازند
حرف زدن گاهی مُسکن است ،
آدم ها گاهی حرف میزنند نه برای اینکه چیزی بشنوند ، نه اینکه کمک بخواهند
حرف میزنند که ویران نشوند
حرف میزنند که آرام بگیرند
مانند کسی که خود میداند چه روزی قرار است بمیرد ، آرام میگیرند .
به قول آن رفیقمان که میگفت :
حرف هایی در دلم هست که حاضرم فقط به کسی بگویمشان که قرار است فردا بمیرد ...
همین
| پویان اوحدی |
زیباترین لبخند جهان را داشت
آن شب کنارم خوابیده بود
بیدار شدم و کنارش نشستم
به صورت بدون لبخندش نگاه کردم
انگار که یک جنگجو بدون سلاح باشد
بیدار شد مرا دید و دوباره مسلح شد
به چشم های هم خیره شدیم
در چشم هایش نگاه کردم و تمام زندگی اش مثل یک فیلم نمایش داده شد
هیچ کدام پلک نمی زدیم
در من آتشفشانی بود که داشت مرا ذوب میکرد
چشم هایش پرده ی سینمایی بود که داشت تلخترین فیلم جهان را اکران می کرد
من تنها تماشاگر این فیلم بودم
پلک هایش را بست
فیلم تمام شد
در آغوشش کشیدم
از آن شب فهمیدم هر که زیباتر می خندد ، درد های عمیق تری دارد
| حسین حائریان |
هفتاد پشت زخمی من ، از تو
رم می کند چنان که بهار از من
اقرار می کنم که در آوردند
دستان پشت پرده دمار از من...
تن می تنم به سینه ی قبرستان
دیگر به خانه باز نمی گردم
رو می کنم به غربت و حرفی نیست
اقرار می کنم که کم آوردم !
از خاک بی بخار تو دلتنگم
از دشت بی سوار تو دلگیرم
رو می کنم به غربت و می میرم
اما سراغی از تو نمی گیرم....
| علی اکبر یاغی تبار |
محبوبم
خلاصه ی تمام نامه های عاشقانه ی جهان را برایت خواهم نوشت...
بی هیچ حاشیه و طفره ای؛
بی هیچ مقدمه و سرآغازی
خواهم نوشت " دوستت دارم"
که این دو واژه؛ خود موهبتی بزرگ است
که می توان بارها و سخاوتمندانه، بخشید...!
بی آنکه بهانه ای داشته باشیم
بی هیچ انتظاری حتی
بی هیچ گله و شکایتی ...!
خواهم نوشت که " دوستت دارم"
و تو آنرا خواهی خواند
چرا که محبوب کم حوصله ی من
همیشه وقت کمی داشت!
چرا که محبوب کم حوصله ی من
همیشه کارهای مهمتری داشت!
چرا که محبوب کم حوصله ی من...
و من تنها خواهم نوشت
"دوستت دارم..."
| حمید جدیدی |