نخواه فراموشت کنم!
- ۱ نظر
- ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۵۲
- ۴۳۶ نمایش
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
| فریدون مشیری |
این روزا که حال و هوای عید و بهاره، از جلوی هر مغازه ای که رد میشی نوشته پالتو پنجاه درصد تخفیف، بارانی ۷۰ درصد تخفیف. یه کم دیگه که بگذره پلاکارد میزنن اصلا شما بیا بخر، لباس زمستونی و گَرم ۱۰۰ درصد تخفیف! چند ماه پیش هم اگه از جلوی همون مغازه ها رد می شدی زده بودن مانتوی بهاره فلان قدر تخفیف، تی شرت آستین کوتاه بیسار قدر تخفیف، حراج کردیم لباسای بهاره و تابستونی رو، فقط ببر! چرا؟! چون دیگه به درد نمی خورن، چون وقتِ درستِ بودنشون گذشته، زمانی که احتیاجی بوده به بودنشون نبودن، به خاطر این که دیگه قرار نیست دردی دوا کنن، برای این که وسط گرمای تابستون اون پالتوی خزدار فلان قیمتی به کار نمیاد، یا توی سرمای استخون سوزِ بهمن به هیچ دردی نمیخوره اون لباس نازکِ تابستونیِ رنگ روشن!
میخوام بگم اگه به شما و بودنتون جایی نیازه، اگه زخمی هست که میشه مرهمش شین، اگه دردِ مگویی هست که محرمشین، اگه آتیش و تبی هست که میتونین مثل یه لیوان آب یخ باشین براش، اگه عرق سرد و لرزی هست که میتونین با گرمای وجودتون درمونش باشین، اگه میتونین آروم و قرار دل بی قراری باشین، انقدری دست دست نکنین که ارزش بودنتون تخفیف بخوره، کم بشه، هیچ بشه!
حواستون به تیک تاک ثانیه های ساعت و گذر بی وقفه ی زمان باشه که اگه وقتش بگذره، اگه بهارش بشه زمستون، گرماش بشه سرما و زخمش جذام، اگه نبودنتون بشه عزرائیل و جون بگیره، دیگه بودنتون دردی دوا نمی کنه از کسی، حتی اگه حکم نوش دارو داشته باشین برای سهراب!
| طاهره اباذری هریس |
فکر می کردم
در این ظهر تابستانی
همان تاپ سفیدت را
که مثل تکه ای ابر می نشیند
بر نیم تنه ی آفتاب
بر تن کرده باشی
اما تو باز هم
غافلگیرم کرده ای
با این ساتن نازک قرمز
و چند تشبیه دست اول را روی دستم گذاشته ای
من را به شب عید می بری
به ماهی سرخ سه دمی که در تنگی بلور می رقصد
به عصر ولنتاین وشاخه رزی فرانسوی که فروشنده قیمتش را بالا برده
آری
تنها تو می توانی
اینگونه در شعرهای من
دو فرهنگ را به زیبایی به هم گره زنی!
| محسن حسینخانی |
زمین دور سر خورشید نه، دور تو مى چرخد
که از گل هاى روى دامنت فصل بهار آمد...
| محمد شیخی |
سلام دوستانِ جان! ویروسی که فکر میکردیم زود از پیشمون میره، حالا بیشتر از یک ساله که موندگار شده و خسته مون کرده...
اما به قول ناظم حکمت "امیدواری هیچوقت از جیب چپ پیراهنمان کم نشد...🕊"
به اندازه ی شکوفه های بهاری براتون آرزوهای قشنگ دارم 🌸🍃
سلامتی، خنده های از ته دل و عشق نصیب همتون بشه :)
بهارتون مبارک ❤️
خوش به حال لباس ها
که می توانند
به تو بیایند
و لبخند که به تو می آید
بهار هم که نباشد
وقتی می خندی!
شکوفه های آبی پیراهنت وا می شوند...
تابستان هم نباشد
در چال گونه ات وقتی می خندی
سیب ها سرخند
پیش از پاییز
یک روز به خودت بیا
تو شهری هستی با جاذبه های فراوان
با توریست های لبخند و رنگ!
کاش می شد من هم به تو می آمدم
کاش لبخند بودم
مغازه ها مالامال روسری هایی است
که می خواهند به تو بیایند!
خوش به حال لباس ها...
| محمد کاظم حسینی |
برایت از امید مینویسم، از کلمات گم شده، از سالهایی که تحویلِ گذشته میدهم و روزهایی که به انتظارت مینشینم.
برایت از روزهای نیامده مینویسم، از رویاهای مشترک دور دست، روزهایی پر از شعر، پر از عشق، خالی از درد...
دستت را میگیرم و به خلوت دلم میبرم، خانهمان را نشانت میدهم، حتی آینهها را هم غبار روبی کرده ام، دیگر هیچ بهانه ای برای رفتن نداری، دست دلت را میگیرم و میبندم به بوسه، به خاطره،به رویا...بافتنش که اشکالی ندارد... رویا را میگویم...شال میشود مینشیند روی مبلهای نداشته خانهمان...که گَردِ فراموشی ننشیند روی تنشان!
برایت از خلوتهای عاشقانهمان مینویسم، از نیمهشبهای روشن، از روزهای نشسته در نور...از پرندههایی که هرگز از سرزمین ما کوچ نمیکنند!
بیا کمی نزدیکتر...گرچه از دور هم نزدیکی، تو در من زندگی میکنی.
صبح به عشق تو بیدار میشوم و شب به یادِ تو می خوابم.
برایت از زمستان رفتنی مینویسم، از بهارِ آمدنی. تو هم قول بده این بهار شکوفههای بوسه ات را پس نگیری.
من درخت تنهای این باغچه ام که دلش به آمدنت خوش است هر بار به شکلی تازه تجلی کن در من
پرنده باش،
شکوفه باش،
اصلا هر چه میخواهی باش،
فقط بمان!
باش.
| روشنک آرامش |
تو زنده باش و ببین
که بهار بهار پنجره
به سمت این خانه های آفتاب ندیده می آورند
و خنده خنده آزادی
بر دهان های گچ گرفته می کوبند
تو زنده باش
برای آن روزی که عشق
بازی می کند در کوچه های بی گلوله و بی دستبند
و هیچ کس به رابطه ذهنی پرنده و پرواز
بهتان سنگین نمی بندد
به صورت ماه آب دهان نمی اندازد
و بر لکه های طلایی آفتاب لعنت نمی فرستد
تو در آن روز خجسته خدا
اگر پروانه ای را دیدی
که روی مزارهای بی نام
می چرخد و بال بر هم می کوبد
ایمان داشته باش که آن پرسه های رنگارنگ
شبح آشکار شادمانی من است.
| فرنگیس شنتیا |
دلم یک عید قدیمی میخواهد!
اسفند ماه، وقتی آخرین روز مدرسه تمام شود و با هیجان به سوی خانه ی تمیز و پر از شیرینی و آجیل بروم. خانه ایی که از چندین روز قبل با غرغرهای مادر تمیز شده و غبارهای سال گذشته از آن زدوده شده و از در و دیوارش بوی تمیزی به مشام میرسد و منتظر ورود خاله و عمه و دایی و عمو و کلی سر و صدا و شادیست.
با خوشحالی با خواهرهایم تخم مرغها را رنگ کنم و در جدال بر سر زیبایی تخم مرغهایم، پدر و مادرم را به داوری دعوت کنم و بشنوم که "همه تخم مرغها به نوعی زیبایند" و راضی و ناراضی از این قضاوت به جدال بر سر چیدن سفره هفت سین بپردازم.
با ذوق به پیراهن سفید با آستین های پف پفی و سارافون چهارخانه ی خریده شده ام در آینه نگاه کنم و کفش های بندی قرمزم که دلم برایشان غنج می رود و با امیدواری چشم به قرآنی بدوزم که عیدی امسال لابه لای ورق هایش جا خوش کرده و به حساب و کتاب و پیش بینی مبلغ عیدی امسالم بپردازم و رویا پردازی که با آن ها چه کار کنم و چه کیفی داشت وقتی مبلغ عیدیت از بقیه بالاتر بود.
روز اول عید لباس نو پوشیده به خانه ی پدر و مادربزرگ بروم که بوی نان پنجره ای و قطاب و شیرینی نخودچی از سر کوچه بیاید. چقدر این مهمانی رفتن هیجان داشت گویی برای بار اول است که به خانه شان میرویم.
دلم شمعدانی های سرخ کنار حوض مان را میخواهد؛
بنفشه ها و اطلسی ها....
و "مادرم" که به صدا کردنِ مهربانانه ی پدرم پاسخ میدهد.
دلم تماشا میخواهد؛
وقتی که همگی لباس نو پوشیده به خانه ما می آمدند
دلم خنده های جوان مادرم را میخواهد، وقتی هزار بار زیباتر میشد.
دلم یک عید قدیمی میخواهد
یک عید واقعی
که در آن تمام مردم شهر
بی وقفه شاد باشند،
نه کسی عزادار باشد و نه بیم بیماری تن شهر را بلرزاند؛
عیدی که دنیا ما را قرنطینه نکند.
دلم، یک عید قدیمی میخواهد
بدون ماسک، بدون درد، بدون این همه رنج و دلهره...
دلم روز آخر اسفند را میخواهد که از مدرسه بسوی خانه بدوم و بدوم و....
| ناشناس |
می خواستم که بدانی
با تو، همیشه هر روز برایم بهار بود
وقتی تو هستی، تو لبخند میزنی
مرا چه حاجت به انتظار فصل ها
با تو هرلحظه بهار است
هرشب پُر از عطر بهارنارنج
میخواستم که بدانی
تو حس زیبای بهارگونه ای برایم
همانقدر لطیف، مهربان
پر اُمید و سرزنده
با تو همیشه هر لحظه بهار است
هرشب، وقتی آسمان هم برایم
آواز سرد زمستان را می خواند
| حاتمه ابراهیم زاده |
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد
تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریور بیچاره حلق آویز شد
مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد
مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد
بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟
بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد
کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
بوی باران را تنفّس کرد و عطر آمیز شد
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد...
| فرهاد شریفی |
پاییز این مسافر غمگین رسیده است
بر قالی قشنگ زمین آرمیده است
پاییز زرد، مثل غزالی گریزپا
از دست هجمه های زمستان رمیده است
آنقدر خسته است که از فرط خستگی
گویی که جاده های زمان را دویده است
در دست او طلوع انار است و پرتقال
پاییز در افق، گل خورشید چیده است
پاییز، روی بوم غم انگیز روزگار
تصویر شاعرانه ی خود را کشیده است
مِهرش به دل نشسته و آبان و آذرش
مثل نسیم، در دل باران وزیده است!
پاییز عاشق است، شبیه تمام ما
یک قطره روی گونه ی زردش چکیده است...
| یدالله گودرزی |
اردیبهشت رازی را به من گفت که من با شما در میانش می گذارم ؛ اینکه هیچ زمستانی ابدی نیست همان گونه که هیچ شکوفه ای.
اما هر شکوفه قبل از اینکه بمیرد، اول می رقصد بعد بر خاک می افتد.
اردیبهشت به من گفت: تنها کسانی به بهشت می روند که آفریدن بهشت را در دنیا تمرین کنند. وگرنه با پیراهنی از آتش و غضب هرگز نمی توان به ملاقات فرشتگان رفت. با دامنی از هیزم خشم و خشونت هرگز کسی را به بهشت راه نخواهند داد.
پس من به قدر عمر شکوفه ای شادمانم و به اندازه توان شکوفه ای در آفریدن بهشت می کوشم.
| عرفان نظر آهاری |
عطر تنت
از هر کجا گذشت
بهار شد
| یدالله رحیمی |
سلام دوستانِ جان!
میدونم که این روزا حال هممون خوب نیست و خسته شدیم بس که گل های قالی رو شمردیم
پر از نگرانی و استرس هستیم و متاسفانه بعضیا عزیزانشون رو از دست دادن...
اما عوض شدن فصل و اومدن بهار دوست داشتنی میتونه بهونه ی خوبی باشه برای کمی شاد بودن و فراموش کردن مشکلات...🌸🌱
آرزو میکنم که لحظه لحظه ی زندگیتون با عشق و حال خوب عجین باشه و بیشتر بخندین :)
انشالله سال دیگه این موقع بگید "99 چه سال خوبی بود..."
بهارتون مبارک ❤️
امروز
بوسه ی جوانه ای را
روی ساقه ی غمگین زمستان دیدم
دلم آرام شد
مثل درختی که باد،
راز دلش را برایش فاش کرده است
امروز دلم خواست شماره ی بهار را بگیرم
سلام کنم
حالش را بپرسم
و بگویم کی از راه خواهی رسید
میخواهم کوچه را آب و جارو کنم...
امروز دلم خواست لبخند بزنم
دلخوش باشم به صدای غلغل سماور
دلخوش باشم به سلام مادر
دلخوش باشم به عطر گرم چای
امروز دلم خواست برای غم کاری کنم
بگویم خبر داری فردا شادی از راه خواهد رسید؟
| صفا سلدوزی |
بهار اتفاقی نیست که در تقویم ها بیفتد و روی کاغذ.
بهار ماجرایی نیست که در گوشی های موبایل رخ دهد و با پیام هایی نوروزی که هزاران بار دست به دست می گردد؛
بهار اتفاقی ست که در دل می افتد و در جان و در رفتار و در زندگی.
هیچ درختی پیام تبریکی برای کسی نمی فرستد. درخت اما می شکفد، جوانه می زند، شکوفه می کند، سبز می شود...
و ما باخبر می شویم که بهار است و ما می فهمیم که این چنین بودن مبارک است.
درختی که از شاخه ها و شانه هایش برف و یخ و قندیل های زمستانی آویزان است، اگر هزاران تقویم بهارانه نیز بر خود بیاویزد، کیست که باور کند؛ چنین درختی غمنامه ای طنز آلود است.
بهار باش
نه بهارِ تقویم
که بهارِ تصمیم!
| عرفان نظر آهاری |
آﻣﺪﯼ ﻃﺒﻌﻢ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﺷﺪ، ﺑﻬﺎﺭﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺷﺪ ﺧﯿﺲ ﺧﯿﺲ ﺍﺯﺷﻮﻕ، ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺁﻣﺪﯼ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﺮﺩه ﺍﯼ
ﺭﻭﺡ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰﯼ ﻣﻦ! ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﺟﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
" ﺁﻣﺪﯼ ﻭ ﻫﺮ ﺧﯿﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﭘﯿﺶ ﭘﺎﯾﺖ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻡ ﻋﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ "
ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮﯼ ﻣﻮﯼ ﺗﻮﺍَﻡ
ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣّﯿﺪ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ، ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
" ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺯﻻﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﻨﺠﯽ ﺑﺎ ﻗﺴﻢ
ﺍﯼ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮ ﻟﺒﻢ ﺳﻮﮔﻨﺪ، ﻗﺮﺁﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ "
ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﮔﺮﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﮕﯿﺮﺩ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺍﯾﻦ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺷﺮﻁ ﮐﺮﺩﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺧﺎﻃﺮﻡ
ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﯼ ﺧﻮﺏ! ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺷﺮﻁ ﮐﺮﺩﯼ ﺟﺰ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﻦ ﮔﺎﻡ ﻧﮕﺬﺍﺭﺩ ﮐﺴﯽ
ﻗﻠﻌﻪ ﺍﯼ ﻣﺘﺮﻭﮎ ﻭ ﮔﻤﻨﺎﻣﻢ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺁﻥ ﻗﺪَﺭ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷد ﺩﻟﻢ
ﺣﺲّ ﺻﺤﺮﺍ ﮔﺮﺩِ ﺷﻬﺮﺁﺷﻮﺏ! ﺗﻮﻓﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﻮّﺍﺟﺖ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ﻣﺮﺍ
ﺭﻗﺺ ﻣﺸﻌﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺩﺭ زمستانی مگر...
| حمیدرضا حامدی |
دیر کرده ای
شکوفه کوچک
دیر کرده ای.
نسیم
پیراهن خواهرانت را می نوازد
و من
سخت نگران تو هستم
چه کسی جای خالی یک شکوفه ی کوچک را
در میان بی شمار شکوفه حس خواهد کرد؟
چه کسی می تواند حزن درخت را درک کند
وقتی که دست می گذارد روی یک تکه از قلبش
و می گوید:
«او قرار بود در اینجا بشکفد،
درست همینجا»
| رویا شاه حسین زاده |
در نگاهش پرنده ای را دیدم
که به آرامش رسیده بود
دهانی که فیروزه ای حرف می زد
و بهار را خوشبو می کرد،
زندگی آنقدر به او نزدیک بود
که می توانستم رفتار باد را در قلبم لمس کنم
می توانستم صمیمیت باغ را
در میان شاخه ها حس کنم،
تنها در دست های او کلمه
به رهایی می رسید
و دلتنگی در صدایش به بار می نشست
| بهنام مهدی نژاد |
نه ساعتی به وقت زمستان
برای احساساتم وجود دارد
و نه ساعتی به وقت تابستان
برای شوق و شور من!
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان به صدا در می آیند
وقتی که قرار من و تو از راه می رسد
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان از صدا می افتند
وقتی که بارانی ات را برمیداری و دور می شوی!
| سعاد الصباح / ترجمه: وحید امیری |
یک مرتبه راهی شدی تا من
سهمم از احساست همین باشد
پاییز غوغا میکند هرشب
تا دردهایم بیش از این باشد...
آذر تهِ احساس پاییز است
یلدا همیشه اوج دلتنگی
یعنی شبش یک لحظه بیش از پیش
با غصه های عشق میجنگی...
وای از غم پاییزِ بی مهرم
فصلی که اوجش آخرش باشد
یک فصل پر دردی که یلدایش
ته مانده های آذرش باشد...
بغضی درون سینه جا مانده
روزی سه نوبت درد میبارم
از حال و روز شعر میفهمی
یک عشق مزمن در سرم دارم...
از غصه های قصه میکاهم
شاید جهانم را بغل کردی
شاید دلت راضی شود امشب
با رفتن پاییز برگردی...
با بغض هایم قصه میسازم
شاید که قسمت هم در این باشد
یلدای من همرنگ چشمانت
یلدا برایت بهترین باشد...
| مریم قهرمانلو |
گله ها را بگذار!
ناله ها را بَس کن!
روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم نداردکه ببیند
اخم دلتنگ تو را...
فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!
تا بجنبیم تمام است تمام...!
مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت؟!
یا همین سال جدید ؟
بازکم مانده به عید...
این شتاب عُمر است...
من و تو باورمان نیست که نیست!
| فخرالدین موسوی سوادکوهی |
زمستان سردی بود...کنج کافه کنار پنجره نشسته بودیم.
دستهای از سرما یخ زدهاش را دور تا دور فنجان پیچیده و به بخارِ چایاش خیره شده بود.
دیوار زمخت سکوت را شکست، کاری که من در انجامش بیمهارت بودم!
بی مقدمه گفت:
+ امسال زمستون هم بیرحمانه سرده ها نه؟!
همانطور که شاهد عشق بازی گنجشکها از پنجرهی کافه بودم، جواب دادم:
_ خیلی...
پیچکِ بدحالی و دلتنگی چند روزی بود که دورم پیچیده شده بود
روزی هزار بار زمزمه میکردم که چیزی نیست و خوبم...
روزی هزار بار خودم را گول میزدم!
اما امروز دیگر به دور گلویم رسیده و همین بود که ساکتتَرم کرده بود...!
اما هیچکس جز آن آدمی که رو به رویم نشسته بود نمیتوانست آنگونه غم را از چشمانم بخواند.
غمام را خواند و به دامم انداخت
+ خوبی رفیق؟!
_ آره چیزی نیست!
+ میدونی چیه...راستش من آدم گول زدن و دلخوش کردن خودم نیستم.
وقتی دلبرِ کنجِ دلم ولم کرد و رفت،
فرداش با خودم نگفتم برمیگرده میاد کِز میکنه سرِجاش
نگفتم بره بگرده مثل من پیدا نمیکنه
نگفتم دلش که سنگ نیست بالاخره تنگ میشه واسه ما...!
عوضش میدونی چیکار کردم؟!
وایستادم جلو آینه، زل زدم به چشمای آدم آشفتهای که تو آینه رو به روم ایستاده بود
گفتم ببین رفته...قرار نیست مثل قصهها برگرده از پشت دستشو بذاره رو چشمات بگه میخواستم ببینم چقدر دوسم داری...
قرار نیست با بغض بیاد پشت پنجره اتاقت و فریاد بزنه کاش بدونی چقدر دِلم تنگته
آدم تو آینه رو گرفتم تو بغلم و گفتم ببین از امروز تا هر وقت که خواستی گریه کن، ولی بعدش بلند شو، هرجوری شده بلند شو، به هر جون کندنی...نذار غم باورش بشه که زورش رسیده بهت!
وقتی افتادم، زانوهام که کوبیده شد به زمین خودمو گول نزدم که بگم چیزی نیست که یه زمین خوردن سادست
به جاش دستامو گذاشتم رو زانوهام به خودم گفتم میدونم درد داری ولی بلند شو و اینبار محکمتر بایست طوری که دیگه زمین نخوری!
خودم رو گول نزدم تا تلخی زندگی رو یادم بره.
تلخیشو چشیدم تا بزرگ بشم تا بشم این آدمی که رو به روت نشسته و داره این حرفا رو بهت میزنه!
خودتو گول نزن رِفیق
میمونه رو هم غصههات با این خوبم، چیزی نیست ها...!
میمونه رو هم تلنبار میشه...اونوقت دیگه هیچ اشک و سیگار و الکلی پاکش نمیکنه از دلت!
حالا بگو ببینم...خوبی؟!
هیچ جوابی برای سوالش نداشتم.
دستانش را باز کرد و در آغوشش به اندازه سالها گریستم...!
| سارا اسدی |
حتما این پاییز هم مثل همه ی پاییزهای دیگر میگذرد، خواننده ها دوباره آهنگ های جدید بیرون میدهند و از تنهایی و خاطرات آدمهای رفته حرف میزنند، حتما بچه مدرسه ای ها دوباره توی دفتر املاشان برای سین یک دندانه اضافه میگذارند و برای پ یک نقطه کم، دانشگاه ها پر از دانشجوهای ترم اولی میشود که خیال میکنند عشق جایی در حوالی صندلی های خالی دانشکده و کلاس های گرمش انتظارشان را میکشد، حتما رفتگرها دوباره تا قبل از بیدار شدن خورشید جاروهاشان را روی تنِ زمین میکشند و برگ هارا توی کیسه های بزرگ میریزند و میبرند یک جای دور، حتما دوباره راننده ها پنجره هارا میبندند و ما مجبوریم هوایِ نمورِ نفس های دیگران را توی ریه هامان تصفیه کنیم، حتما من دوباره لای تمام کتاب هایم برگ خشک جمع میکنم و خاطرات مدرسه را مثل کلاف دور دست هایم میپیچم و خاطرات روزهای دانشجویی را یکی از زیر یکی از رو بهم گره میزنم و برای روزهای سردم لباس هایی با جیب های یکنفره میخرم و کتانی کیکرز ، چند کتاب تازه به کتابخانه ام اضافه میکنم و غروب که میشود زٌل میزنم به چراغ روشن خانه ها و برایشان قصه میسازم...
حتما این پاییز تو دست های یخ زده ی کسی را توی دست های بزرگت میگیری و من آهنگ خواجه امیری را درحالی که روی جدول خیابان راه میروم زمزمه میکنم " یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه/که یادت نیاد تولد من چندِ پاییزه"
حتما ما جایی در میان این روزهای تکراری
دوباره همدیگر را به یاد خواهیم آورد...
| نازنین عابدین پور |
تنها تو میتوانستی
از میان کلمات مبهم
اسمم را صدا بزنی
و قطره های باران را بشماری
تنها تو میتوانستی
صدای خمیازه ی آفتاب
بر تن کرخت بیدهای مجنون را از بر باشی
و بر سر گل های باغچه قسم بخوری
تنها تو میتوانستی
مرا هنگامی که خیلی غمگین بودم بشناسی
و منتظر باشی تا جنگ تمام شود
تنها تو میتوانستی
مانند روز عید زیبا باشی
| شکوه رحمانی |
اردیبهشت که اولا این شکلی نبود؛ اردیبهشت عطر بهار نارنجای ته حیاط عزیزجونو داشت؛ اردیبهشت توو حیاط عزیز جون، یه تیکه از خود بهشت بود. وقتی پای صحبتاش مینشستی میگفت اون سالای دور که سیزده سالش بود و تازه داده بودنش به آسدرضا، بهونه ی خونه و عروسکاشو که میگرفت، آسدرضا میاوردش لب باغچه و باهم جوونه میکاشتن توو دل خاک؛ یه وقتا باخودش ریز میخندید و میگفت جایی نگیا ننه، اما سدرضا یه ته صدایی هم داشت؛ اون روزا لب باغچه همونجور که درختارو میکاشتیم، زیر لب آوازم میخوند.. فک میکرد من با باغبونی آروم میشم؛ اما راستس ننه، من به شوق صداش آروم میشدم! بهارنارنجای ته حیاط، ثمره ی همون روزای جوونیشون بود؛ شاید واسه همینم بیشترِ همه ی درختای حیاط، عطر بهار میداد..
بعدها خیلی چیزا شد که خنده های ریز عزیزجون جاشو بده به اشک؛ که گوشه ی چارقدشو بگیره به چِشاش و توو خلوتش گریه کنه؛ اما هیچوقت درختای ته حیاطو یادش نرفت..حتی اون موقع که عمه لیلا از شوهرش جدا شد و پولاشو برداشت و رفت اون سر دنیا..حتی اون موقع که عمو ابراهیم اومد و با آقاجون دعواش شد و رفت و دیگه تا چن سال پشت سرشو هم نگا نکرد..حتی اونموقع که پادرد و کمردرد امونشو برید و چارقدم راهشو به زور میرفت..حتی اونموقع که آقاجون مریض و بی جون افتاد گوشه ی خونه..عطر اردیبهشت از خونه نرفت.
بعدها که تنها شدیم؛ بعدها که خونه ساکت شد و گریه ها تموم؛ بعدها که من موندم و عزیز؛ زیر لبی آروم گفت که اردیبهشت؛ توو نفسای آسدرضا بود..بعدها که گلابِ گلاب دونِ روی طاقچه جا نشستن رو پیرنِ آقاجون نشست رو سنگ سرد خاکش.. ردیف گلای مریم دور حیاط خلاصه شدن به دور یه سنگ سرد.. که دم اذون هیچکی نبود آستین بالا بزنه و صلوات بده زیر لب تا دم حوض.. بعدها که بهارنارنجای ته حیاط شاخه شاخه خشکید و دیگه جوونه نزد؛ اردیبهشت رختاشو جمع کرد و واسه همیشه از خونه ی عزیز جون رفت
بعد اون عزیزجون هرسال بهارا میشینه لب ایوون و زیر لب آواز میخونه.. ازش میپرسم دیگه درخت نمیکاری؟ اردیبهشته ها..ریزمیخنده؛ باگوشه ی چارقدش چشای خیسشو پاک میکنه و میگه کجایی ننه.. اردیبهشت خیلی وقته که با سدرضا رفته بهشت..
| نازنین هاتفی |
در آشپزخونه به سمت باغ باز میشد ، دری که شیشهبند بود و من میتونستم تو روزهای سرد و بارونی هم از پشت همون در به اون باغ جادویی نگاه کنم. به درختهای نخل بلندی که نمیتونستی تو هر خونهای گیرشون بیاری. به درخت گیلاسی که انگار خشک شده بود.
مادرجون آشپزی میکرد و در حین آشپزی آواز میخوند ، گوشهام برای اون بود و چشمهام برای باغی که روبروم نشسته بود.
بعد از کم کردن شعله گاز اومد پشتم واستاد و دستهای مهربونش رو حلقه کرد دور شونههام ، صدای آواز خوندنش قطع شد و ازم پرسید بریم بیرون بشینیم و به باغ نگاه کنیم ؟ سردت نمیشه ؟ سرم رو برگردوندم و با یه نگاه پر از تعجب بهش گفتم من هیچوقت سردم نمیشه ، تو سردت نمیشه ؟ خندید.
رفتیم بیرون ، دو تا کتل چوبی گذاشتیم کنار هم و تکیه دادیم به دیوار آشپزخونه ، صدای برخورد برگهای درخت نخل ، قطرههای بارون روی سفالهای سقف و بوی آش معرکه مادرجون ترکیبی ماورایی رو درست میکرد ، ترکیبی که مطمئن بودم تا آخرین لحظهی عمر به یادم میمونه.
مادرجون گفت تا حالا شده کتاب داستانی بخونی و دوست نداشته باشی بدونی آخرش بالاخره چی میشه ؟ شده تا به حال کارتونی ببینی که دلت نخواد بدونی آخرش به کجا میرسه ؟ شده امتحانی داشته باشی که آخرش نخوای بدونی نمرهای که گرفتی چند بوده؟
گفتم البته که نه . اگر نخوام بدونم تهش چی میشه پس چرا میبینمش ؟ چرا میخونمش ؟
مادرجون نگاهم کرد ، نگاه تایید بود ، میدونی گاهی وقتها در جواب بعضی از آدمها کلمات یاریمون نمیکنن ، اون لحظه است که فقط نگاهکردن راه چاره است ، حقیقت اینه که ما در جواب خیلی از حرفها ناتوان میمونیم .
مادرجون گفت بهار نزدیکه ، بهار که از راه برسه این درخت زشت و لختی که میبینی خوشگلترین شکوفههای دنیا رو میده و از خوشگلترین شکوفههای دنیا جذابترین گیلاسهای دنیا به وجود میان ، باغ دوباره لباس سبز میپوشه ، مارمولکها دوباره روی دیوار دنبال هم میکنن و در شیشهای آشپزخونه دیگه همیشه به روی باغ باز میمونه و تو مجبور نیستی که از پشت پنجره چیزی رو تماشا کنی.
بهار که برسه من یکسال پیرتر میشم و تو یک سال بزرگتر .
گفتم چرا هردومون پیر نمیشیم ، چرا من باید بزرگ بشم و تو پیر ؟
گفت چون همه چیز دنیا به نوبته ، تو هنوز کلی از کتاب زندگیت باقی مونده ، کلی از نمایشهای زندگی رو باید ببینی ، نمایشهایی که اشکت رو در میارن ، گاهی از فرط غم و گاهی از روی شوق. من داستان زندگیم رو خوندم و دیگه دارم به آخر کتاب نزدیک میشم ، اما تو هنوز اولای کتاب زندگیت هستی؛ هرگز سعی نکن تند تند بخونیش ، کتاب رو آروم ورق بزن ، هر خطاش رو با حوصله و با دقت بخون ، چون همون یکباره ، چون هیچوقت نمیتونی برگردی به صفحه قبل و این بزرگترین خاصیت کتاب زندگیه .
هر وقت که بهار رسید به یاد داشته باش که یک ورق از کتاب زندگیت برای همیشه رفته و تو هم یک ورق دیگه به آخر کتاب زندگیت نزدیکتر شدی . برای اینکه بتونی آخر کتاب رو درک کنی باید کلمه به کلمه زندگی رو بفهمی و مزهمزه اش کنی. پس این بهار که از راه رسید ، وقتی یکسال بزرگتر شدی به بهترین شکلی که بلد هستی زندگی کن . به دنیا و زندگی عمیق تر نگاه کن.
چون قرار بر اینه که چیزهای زیادی رو ببینی و درک کنی.
بهار نزدیکه و مادر جون هم دیگه نیست..
اما حرفش هنوز توی سرمه.
هنوز توی سرمه.
| پویان اوحدی |
دلم نیامد این ها را نگویم و سال را تمام کنم...می دانی بحث سال و ماه و روز نیست
بحث زندگی است
اینکه هر چقدر پیش می رود غافلگیر ترت می کند
بحث هیچ است و همه چیز
اصلا بحثی نیست چون هیچ چیز مطلق نیست...
" هرگز " و " ابدا " و " باید " حرف مفت است
حرف حرفِ " احتمال " است و " شاید "
شاید که بلوغ همین باشد
رسیدن به اینکه اصرار به قطعیت در این زندگی حماقت محض است.
حالا می توانم برایت آرزوی های پیچیده تری داشته باشم
مثلا اینکه هر جا لازم شد خودت خودت را از بندِ تعلق آزاد کنی
که خود آزار نباشی
که هر بار امیدت را گم کردی بلد باشی دوباره پیدایش کنی؛ جوری که کم ترین زمان را فدای نابلدی کنی...می دانی بحث یک تقویمِ نو تر نیست بحث یک نگاه متفاوت تر است.
برایت آرزو می کنم بالاخره با پوست و خونت عجین شود که در این زندگیِ عجیب و بخیل هیچ کس جز خودت به فریادت نمی رسد
این لعنتی را ممکن کن " به خودت بیشتر از هر کس و هر چیز بِرِس "
امیدوارم بعد از اینهمه سال، بعد از اینهمه پیام های تبریک و آرزوهای رنگی و تصمیمات قلمبه سلمبه ای که از نیمه راه فراموشت شده، فهمیده باشی که یکِ یکِ امسال قرار نیست انفجار عظیمی رخ دهد،
تو به تقویم نو سلام می کنی و مسیر پر پیچ و خم زندگی را ادامه می دهی...تنها فرقش در این است که کوله ات هر سال سنگین تر از سال قبل است؛ پر از تجربه هایی که شکل بهبود یافتهی زخم هاست...
شاید در تنگناهای این مسیر تنها چیزی که به کارت بیاید این باشد که به کوله ات سر بزنی و در هر قدم تاکید کنی " ادامه دادن کارِ زنده هاست "،
رویا ببافی و همزمان توقعت را از خودت و آسمان بالای سرت و زمین زیر پایت در منطقی ترین سطحِ ممکن نگه داری
به معنای کاملِ این جمله " مراقبت کن از خودَت "
| پریسا زابلی پور |
اگر می توانستم
بهار را مثل پیراهنی به تن کنم
دوباره به دهکده بر می گشتم
و با دسته گلی در دست
همراه مادرم به خواستگاریت می آمدم
اگر می توانستم
بهار را مثل پیراهنی به تن کنم
می دانستم چه کارهایی بکنم
که مرا دوست بداری
به آبی چشم هایت مروارید می ریختم
چمن را زیر پایت پهن می کردم
اما افسوس
نمی شود از بهار، پیراهن برید
نمی شود پرنده و ترانه را قیچی کرد
سوزن در تن درخت کار نمی کند
و به بارانی که می بارد نمی شود دکمه دوخت
| رسول یونان |
در آخرین نامه ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم، همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد.
همچون پروانه ای در دل کویر
یا زنبوری کوچک در عمق جنگل
که به گل سرخی دل داده است
و به آن شهد شیرین اش.
آری، من اینگونه تو را دوست دارم.
همچون برفی بر بلندای کوه
یا چشمه ای روان در دل جنگل
که تراوش ماهتاب را دوست دارد
عزیزکم
آنگونه که خودت را دوست داری
آنگونه که خودم را دوست دارم
همانگونه دوستت دارم
| شیرکو بیکس / ترجمه: بابک زمانی |
به فرصت این روزهای باقیمانده از سال، به احترام زندگی که تقدیم شد تا معجزه وار تجربه شود. به احترام زخم ها که درس شدند و با هر بار عمیق تر شدن، زنگِ اخطار شدند؛ عمرِ عزیز را پای بیهودگی ها تلف نکنید.
رفتنی های مانده را بفرستید بروند، مانده ها سمِ خطرناکِ دل و روان و تن اند...
رها کنید نشدنی هایِ کش آمده را که هر چقدر دیرتر، کشیده اش دردناک تر...
جا باز کنید برای آمدنی هایِ پشت در مانده نفسی تازه کنید...
به تنهایی لاکردار لبخند بزنید، جوری که نفهمد از او ترسیده اید، آنقدر باشید که او پا پس بکشد...
خدا و شانس و قسمت را رها کنید، خودتان را بچسبید. هر چه میخواهید از خودتان بخواهید. هر چند که اندک گیرتان بیاید، هر چقدر که خسته باشید.
اگر پی عشقید عشق را بسازید. ساختن کجا و گدایی کردن کجا...!
اگر قرار به زندگی ست برگ های مرده را هَرَس کنید.
اگر قرار به مردن است... چه کسی میداند کی و چطور.
پس تا آن روز اضافه بر آنچه که ذاتِ زندگیست، خون بر دل دلگیرتان نکنید...چه چاره ای غیرِ این!
| پری نوشت / پریسا زابلی پور |
بیا موهای زمستان را شانه کنیم...
سردی دست هایش را
بسپاریم به دل های گرم مان...
بهار،
دختری ست با موهای پریشان
عاشق اش باش...
پیشانی اش را ببوس
ستاره های شب را
یک به یک بباف به گیسوان
این مسافر خسته از راه...
برای یک بار هم که شده
مهر را بنشان در تقویم بهار.
شکوفه ای باش
رها شده از اسارت برف.
جوانه ای باش
پر از لبخند خدا.
| علیرضا اسفندیاری |