کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۶۸ مطلب با موضوع «نویسندگان زن» ثبت شده است


فقط یک چیز، از خداحافظی بدتر است:

"فرصتِ خداحافظی پیدا نکردن."

این زخم، همیشه تازه می‌ماند و هرچه نگفته ای و هرچه نکرده ای، تا ابد، عذابت می‌دهد.

در هر چهره‌ی بیگانه، او را می‌بینی، در هر لحظه‌ی بعد از او

و به خودت می‌گویی که اگر آن آخرین بار، این یا آن کار را کرده بودم...اگر این یا آن کلمه را گفته بودم...

در نهایت، می‌فهمی فقط یک کلمه بود که می‌خواستی بگویی: "دوستت دارم."

این، آن نگفته‌ی از دست رفته است.

و آن بوسه‌ها، آن بوسه‌ها که بر دست و صورتش ننشاندی

و دیگر فرصتی برای هیچکدام این ها نخواهد بود...


| پنجره های عوضی / گیتا گرکانی |

  • پروازِ خیال ...


آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند.

آرام ... بی‌ صدا ... و تدریجی‌!

همان آدم‌هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند، بی‌ هیچ انتظار جوابی‌، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.

برای آنکه بگویند هنوز هستی‌ و هنوز برای آنها مهم ترینی...همان آدم‌هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌رود.

همان‌هایی‌ که فراموش می‌‌کنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.

همان‌هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند و می‌دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند...

همان آدم‌هایی‌ که همین گوشه کنار‌ها هستند برای وقتی‌ که دل‌ تو پر درد می‌‌شود و چشمان تو پر اشک. که ناگهان از هیچ  کجا پیدایشان می‌‌شود، در آغوشت می‌‌گیرند و می‌‌گذراند غمِ دنیا را رویِ شانه‌هایشان خالی‌ کنی‌.

همان‌هایی‌ که لحظه‌ای پس از آرامشت، در هیچ کجای دنیای تو گم می‌‌شوند و تو هرگز نمی‌‌بینی‌، سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می‌‌برند...

همان آدم‌هایی‌ که  آنقدر در ندیدنشان غرق شده‌ای که نابود شدن لحظه‌هایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمی‌‌بینی‌.

همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌گریند، روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است.


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


مرا نخواهی بخشید...

مرا بخاطر باران های بی وقتی که باریدند و نتوانستم کنار خودم نگهت دارم هرگز نخواهی بخشید

به خاطر دست هایی که هر چه جستجویشان میکنم...هرچه این ملافه ها ،کمد لباس ها، جیب‌ها، این آیینه ها را بالا پایین میکنم پیدایشان نمیکنم. بخاطر هق هقِ شب‌هایی که باید باشی و نیستی، بخاطر بی‌قراری های شبانه ای که از من دیوانه ای ساخته است که دیگر نمی‌خندد

مرا نخواهی بخشید...

بخاطر ترانه های محزونی که مرا می‌آزارند، بخاطر نوشتن نامه هایی که میدانستم هیچگاه به دستت نخواهند رسید، بخاطر وقت‌هایی که مواظب خودم نبوده‌ام، بخاطر خودت که آن دورها جا خوش کرده‌ای، که بی من در دورترین جای ممکن، زندگی کردن را یاد گرفته ای.

تو، هرگز مرا نخواهی بخشید...روزی که بفهمی جسم من تا چه اندازه این زخم ها را به دوش کشیده است. روح من چه اندازه نبودنت را تاب آورده است. تو، مرا به خاطر این سکوت،(سکوتی که بخاطر خودت بود) این خیره شدن ها، لبخندهای نمایشی، این فریادهایی که روزی خواهم زد نخواهی بخشید.

نه فقط من! که خودت را...همان عزیزِ از دست رفته‌ی مرا...همان که هر کجا میروم، دیوارها چهره‌ی او را برایم منعکس می کنند، عشق دور افتاده‌ی من، تا همیشه مخاطب، تا همیشه معشوق، تو ،خودت را روزی، بخاطر این حجم از تنهایی و حسرتی که در وجود کسی جاگذاشته‌ای نخواهی بخشید.

چقدر تاریکیِ این شبها‌ این چشم ها ،این جوانی ،غمبار و فسرده است و روزی خواهد رسید که به یاد می آوری این منِ همیشه نخواستنی را مشتی خاک در آغوش گرفته است. روزی که تمام باران های بی‌هنگام، درجستجوی دست هایت به تمام پنجره ها بی‌رحمانه بکوبند. روزی که دیگر نه فقط این ورق های خیس، که بالشت نیمه شب‌هایت، غرور مردانه‌ و دلتنگی دیرهنگاهمت تو را هم بیازارد.

مرا نخواهی بخشید...

به خاطر آن روزها که میدانستم دیگر برنخواهی گشت اما هنوز ملتمسانه میخواستمت!

بخاطر حالا همین حالا  که جز خرابه ای متروک چیزی از آن کسی که دوست داشتی‌اش باقی نمانده است.

بخاطر این حماقت شیرین...این دردی که لذتبخش است، عزیزترینم...تو مرا بخاطر این همه ظلمی که در نبودت به خودم کرده‌ام، هرگز نخواهی بخشید...بخاطر لحظه‌ای که میخواهی در آغوشم بگیری و من دیگر توانایی بلند شدن نداشته باشم...بخاطر روزی که یکبار برای همیشه دیر شده است و تو

هرگز خودت را نخواهی بخشید!


| زهرا مهدوی |

  • پروازِ خیال ...


گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...

ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد.

تازه فهمیدم که یک زنم. یواش یواش حواسم درگیر شد. به دیدنش عادت کردم. باید او را در کنارم حس می کردم. صدایش را می شنیدم.

باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند.

حالا فکر میکنم دروغ است. نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد.

اگر بشود خیالات است...ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد.

فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند.

نمی دانستم که نمی روند. می مانند.

ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند." .


| رویای تبت / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...

شکلات تلخ

۳۱
مرداد


گفتم ‏"می‌خوام برگردم به چند سال پیش و معکوس زندگیِ الانم قدم بردارم. هرکاری قبلا کردم دقیقا برعکسشو انجام بدم. قطعا اینجا نبودم، شاید احترام الان رو نداشتم. احتمالا یه آدم خیلی خیلی معمولی بودم. ولی حتما حالم بهتر بود."

یه تکه از شکلات تخته‌ای رو شکوند و گفت "می‌خوای شعرو ول کنی یا هواپیماهاتو؟" (علاقه‌مندیامو میشناخت. می‌دونست خیلی وقته نقطه اتصالم به زندگی فقط همیناس)

مثل این بود که وسط سقوط از پرتگاه به یک طناب چنگ زده باشی. طنابی که دو دستی گرفتیش و تورو زنده نگه داشته ولی داره دستت رو می‌بُره، هر لحظه ممکنه پاره شه و بیفتی... هرچند گاهی انتخابِ سقوط کردن تکلیفت رو روشن می‌کنه اما رها کردن طناب هم حس خوبی نداره!

گفتم "نه! الان ولشون نمی‌کنم. ولی گاهی آرزو می‌کنم کاش زندگیم طوری رقم می‌خورد که اینجا نبودم، خیلی چیزا رو نمی‌فهمیدم، خیلی آدما رو نمیشناختم، خیلی کارارو نمی‌کردم...."

به شکلات تو دستش اشاره کردم و گفتم" تو تا وقتی شکلات نخوردی، دلت برای طعمش تنگ نمیشه! من بزرگ‌ترین لذت‌های دنیارو تجربه کردم، ولی حالا بزرگ‌ترین درد رو دارم، درد از دست دادنشون رو!

یه روزی بهترین دوست دنیارو داشتم.حالا نیست

یه روزی شعر خوندن حالمو خوب می‌کرد، الان تسکینم میده ولی غمگین‌ترم می کنه

یه روزی دوستم داشتن، یه روزی یه کسایی رو دوست داشتم...

یه روزی بلد بودم زندگی کنم، حالا انگار هیچی بلد نیستم"

گفت: "عوضش تو لذت‌هایی رو تجربه کردی که خیلیا هیچ‌وقت نداشتن!"

کدوم مهم‌تر بود؟ تجربه‌ی خوردن شکلات؟ یا دیگه هیچ‌وقت نخوردنش؟ کفه‌ی اول ترازو لذت‌های زندگیم بود. کفه‌ی دوم از دست دادنشون. حالا مدت‌ها بود طرف دوم داشت سنگینی می‌کرد. و این یعنی دلتنگی برای همه‌چیز، و بی حسی نسبت به همه‌چیز. این مساله، زندگی این روزهامو توجیه می‌کرد. سردرگمی همینجا بود"

گفتم" آره. پیچیده‌س. عین قضیه مرغ و تخم مرغه. همیشه سعی کردم بزرگ باشم، تجربه‌های بزرگ بخوام، شادی‌های غیرمعمولی، اتفاقات خاص.... ولی این روزا میگم کاش یک آدم معمولی بودم با لذت‌های کوچیکی که همیشگی بود. چیزایی که از دستشون ندم. شادی‌هایی که ازم نگیرنشون.

میدونی آدمایی که کم‌تر میدونن خوشحال‌ترن. هرچی بیشتر تجربه کنی و بدونی اندوهت عمیق‌تر میشه. دیگه نمی‌خوام بیشتر از این تجربه کنم. نمی‌خوام بیشتر از این از دست بدم..."

یه نفس عمیق کشید و گفت "شکلات تلخه. می‌خوری؟"


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


مگر چند سالت است؟

که چشم هایت چون شراب هزار ساله مست میکنند و گونه هایت مثل دختر های چهارده ساله رنگ میگیرند.

حرف هایت گاهی مثل پسر های بیست ساله پر از شور و اشتیاق است، و گاهی مثل پدربزرگ هایمان، پر از مردانگی و قدرت

وقت هایی که من میخندم، میشوی همان مرد سی ساله ای که احساسش را فقط از چشم هایش میفهمی و وقت هایی که اشک میریزم، میشوی همان پسر شانزده ساله ی بی قراری که ادای آدم بزرگ ها را در می آورد!

اصلا چطور میشود فهمید که تو خنده هایت را از کدام قرن آورده ای؟

که هر لبخند کوچکی، یک جهان را را فرو میریزد. و من عاشق این جهان به هم ریخته ام!

و مهم تر از همه ی این زیبایی هایت، وقت هاییست که من را درک میکنی

تو آنقدر من را میفهمی، که گاهی از خودم میپرسم: مگر چند سالت است؟

اما بعد میگویم: اصلا مهم نیست چند سالت باشد

من به اندازه ی هزار سال دوستت دارم...


| دلارام شریفی |

  • پروازِ خیال ...


همه سهم یک نفر بودن خوب است، قشنگ است و هروقت که به آن فکر کنی یک لبخند آبی می آورد روی لب هایت اما...

ترس دارد. ترس از دست دادن...ترس خوب نبودن.

ترس کم شدن سهم آدم از کسی یا پیش کسی، ترس از دست دادن همان داشته قبلی، ترس پشیمان شدن حتی...!

همه سهم یک نفر بودن جرئت می خواهد! جرئت بیخیال شدن!

بیخیال بعد و بیخیال قبل...

جرئتِ فقط نگاه کردن به یک متر جلوی رو و قشنگی هایش

جرئتِ بیخیال بعضی چیزها، بعضی کس ها، بعضی کارها شدن

جرئتِ فراموش کردن غصه ها لااقل موقتی و بلند بلند قهقهه زدن...!

همه سهم یک نفر بودن عین دو روی یک سکه است.

می شود مثلا با همان یک نفر ولو بشوید روی چمن ها و قاشق شکولاتی صبحانه فندقی تان را هی پر کنید و لیس بزنید و با لب های کاکائویی بخندید،

می شود دمر خوابیده باشید روی چمن ها و زل بزنید به طلوع آفتاب و غصه هایتان را مرور کنید و بوی پهن گاو بگیرید. درست به همین سادگی...!


| نیلوفر نیک بنیاد |

  • پروازِ خیال ...


ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﻡ 

ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ 

ﺍﻣﺎ ﺩﻭست دارم...

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﻣﯿﺸﻮﻡ 

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ...کوتاه کوتاه ﮐﻨﻢ

ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎه ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ 

همین که با یک موزیک شاد برقصم

با یک ترانه ملایم در اوج احساس روم

و همنوایی کنم با دلنوازترین سرود زندگی

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺁﺑﯽ ﻭ ﺯﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ 

ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ 

ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ

ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ

ﺁﺳﺎﻥ بخندم

ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ 

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ 

و اگر تو هم مانند من یک زنی

خودت را به صرف قهوه ای در یک خلوت دنج میهمان کن!

برای خودت گاهی هدیه ای بخر!

وقتی به خودت و روحت احترام می گذاری احساس سربلندی می کند

آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی بری و اگر قرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنی

یادت باشد...برای یک زن عزت نفس غوغا میکند!

ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﻡ...


| تهمینه میلانی |

  • پروازِ خیال ...

جنگیدن

۲۳
مرداد


با حرص سرش فریاد زدم و گفتم: مگه دوسش نداشتی؟ پس چرا نجنگیدی؟ پس چرا دوست داشتنت اینقدر زود تموم شد؟

با صدایی که غم ازش میبارید گفت: دوست داشتن تموم نمیشه فقط از یجایی به بعد دیگه زیاد نمیشه، خودش نذاشت زیاد بشه، خودش نخواست، میفهمی؟!

نمیفهمیدم، نمیتونستم نَجَنگیدن رو بفهمم، نمیتونستم و به تمومِ دوست داشتن هایی فکر کردم که در لحظه ی ابرازشون متوقف شدن،

به تموم دوست داشتن هایی که بدونِ ذَره ای جنگیدن نیمه ی راه موندنو بال و پر نگرفتن، که اگه میگرفتن تهِ تهِش اونقدر  قشنگ بودن که رنگِ عشق دنیارو پٌر کنه و آدمای بلاتکلیفِ نیمه ی راه مونده رو از انتظار نجات بده...

از جام بلند شدم و رفتم سمتِ پنجره: خودش نخواست؟ تو چه میدونی از خوشحالیاش وقتی فهمید دوسش داری؟ تو چه میدونی از بدحالیاش که تا یه نه ازش شنیدی، رفتی و تموم!! دوست داشتن واسه آدمایی مثلِ تو شبیهِ تیر تو تاریکیه، که پرت میشه و مهم نیست به هدف بخوره یا نخوره ... متأسفم که نجنگیدی و از دستش دادی، متأسفم که اون با کسی ازدواج کرد که دوسش نداشت اما مثلِ تو ترسو نبود!!

کیفمو برداشتم و از کافه زدم بیرون، بارون میومد، قدم های تندم بجایی میرفت که نمیدونستم کجاست اما خیالم جایی بود که میدونستم

به تموم نه هایی که واسه امتحان کردنِ آدما گفتم فکر کردم، به تموم دوست داشتن هایی که جلویِ چشمام پَرپَر شد و نصفه نیمه موند، به خودم، به نجنگیدش...

رو به روی آینه ی پشت ویترین مغازه وایستادم و به تصویر یه آدم بلاتکلیف نگاه کردم، گوشیمو برداشتم و براش نوشتم...

آدمی که واسه دوست داشتنش می جنگه اما نمیشه، هیچوقت شرمنده ی خودش نیست چون تلاششو کرده اما تو....دیگه منتظر نمیمونم که برام بجنگی و ثابت کنی دوسم داری فقط خواستم بگم دوست داشتن نصفه نیمه خیلی غم انگیزه،خیلی!!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

سال های بعد

۱۹
مرداد


سالهای بعد من نه اون زن گوشه گیر و تنهای تو قصه هام !

نه اون زنی که ازدواج کرده و اسم تورو گذاشته رو پسرش و هرشب به تو فکر میکنه !

سالهای بعد من یه زن موفقم ! یه زنی که تغییر کرده !

اونقدر موفق شده که تو هرجا بشینی مجبور باشی اسمشو بشنوی !

زنی که همه جا وقتی بخوان از یه آدم خوشبخت یاد کنن به اون اشاره میکنن ! 

سالهای بعد وقتی با همسر و بچه هات رو میز غذاخوری نشستی و ناهار میخوری اسم منو از زبون دختر کوچیکت میشنوی که منو الگوی خودش قرار داده.

سالهای بعد وقتی همسرت رو بغل میکنی

بدون اینکه بخوای ذهنت کشیده میشه به گذشته ها

با خودت فکر میکنی چی شد که اون دختربچه ضعیف تبدیل شد به این زن قوی و موفق !

من اما سالهای بعد شاید حتی اسمت رو هم بخاطر نیارم !

سالهای بعد زنی ام که قدم به قدم به آرزوها و هدفاش نزدیکتر میشه

و از تو و فکر کردن بهت دورتر...

اما یه چیز رو از من همیشه به یادگار داشته باش !

یه زن تا وقتی خودش بخواد زنده میمونه و زندگی میکنه !

تا وقتی که خودش بخواد...


| نورا مرغوب |

  • پروازِ خیال ...


بالاخره طاقتم تموم شد و پرسیدم: پس دلیل این رفتارای ضد و نقیضش چیه؟!

دکتر گفت: راستشو بخوای من فکر می‌کنم اون بیشتر از اینکه دلش برای خودت تنگ شده باشه، دلتنگ اون حسیه که با تو تجربه کرده؛ دلش برای حال و هوای اون روزاش تنگ شده ...

انگار زمان برام وایساد! نمی‌دونستم ناراحت باشم از اینکه دلتنگ من نمیشه، یا خوشحال باشم از اینکه حس‌هایی رو با من تجربه کرده که هنوزم حسرت تکرارشونو داره! آخه مگه میشه دلتنگ خودش نشی ولی دلت برای روزایی که با هم داشتید پَر بکشه؟!

چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. همه‌ی این چند سال از ذهنم گذر کرد، یادم اومد از خدا خواسته بودم، حداقل سهم من از بَندَش این باشه که اگر جایی یاد من افتاد با خودش بگه: حیف! چه روزایی بود...

لبخند زدم، به خواستم رسیده بودم. من کاری با روح و جسمش کرده بودم که بعد چند سال تمنای حسی رو داشت که هیچ کسی جز من نمی‌تونست براش تکرار کنه! خب خودش همیشه می‌گفت: “من دیوونه ی آرامشی‌ام که کنار تو دارم...!”

بیین جانم! حالا همه عالم و آدم هر چی می‌خوان بگن، ولی حرف من اینه: تو وقتی دلتنگ حس و حال بعضی لحظه هات میشی، که قبلش دلتنگ همون آدمی شده باشی که لحظه‌هاتو ساخته! شاید بتونی تا همیشه جلو بقیه انکارش کنی ولی من خوب می دونم پشت اون نگاه معصومت چه خبره.


| منیره سادات حسینی |

  • پروازِ خیال ...


می دونی محاله یه روز صبح یکی درِ خونه رو بزنه یه جعبه بگیره جلوی آدم و بگه بفرما حال خوب!

حال خوب ساختنیه.

دست کن ته خورجین دلتنگیا و زخما و بالا پایینای زندگیت، یه کم حال خوب از توش بکش بیرون.

نمیگم آسونه

نمی گم اشتباه نکن، زمین نخور، اشک نریز، کم نیار

نمی گم جلوی یه حسرتایی رو می شه گرفت

نمی گم همیشه‌ی خدا علی بی غم باش، که نمیشه؛

اصلا غم واسه اینه که به آدم عمق بده.

به قول یه بنده خدایی که می گفت درست بعد از اتفاق بود که فهمیدم اون لحظه ها که خنده میسر بود باید از ته دل و با صدای بلند می خندیدم، چه حیف که کم خندیدم!

اونایی که از عمق زخم هاشون شادی بیرون کشیدن قدر لحظه لحظه‌ی زندگی رو بیشتر دونستن.

نه که فکر کنی از بدو تولد آدم های قدرتمندی بودن، نه... اونا این قدرت رو بعد از هر زخمی، ذره ذره در خودشون پرورش دادن.

در لحظه هایی که امکان حال خوب رو داری حضور داشته باش، براش سنگ تموم بذار.

دنیا همیشه بلبشوئه، بهونه واسه دلگیری زیاده و فرصت کم،

تنهایی از رگ گردن به آدم نزدیکتره و انتظار هیچ دردی رو دوا نمی کنه؛

فقط خودتی که می تونی پازل بعضی لحظه هارو جوری بچینی که یه کم عشق کنی.

یادت نره که هر چقدر دنیا سخت بگیره حق توئه که توش عشق کنی،

حق گرفتنیه

حال خوب ساختنیه


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


"کجا میشه یک دل سیر گریه کرد؟" اینو گفت و نگاهشو دزدید! اصراری نداشتم نگاهم کنه، ترجیح میدادم بدون توجه به حضورم راحت گریه کنه.

جواب سوالشو نمیدونستم، گفتم "وقتی بچه بودم، مادرم بهم گفت خیلی مواظب خودت باش، حواست باشه وقتی با وسایل نوک تیز کار می‌کنی دستاتو نبُری.  هروقتم جاییت بُرید یه ذره زخمتو فشار بده که خون بیاد، وگرنه آلودگی میره تو خونت و مریض میشی! مادرم عاقل بود، میدونست هرچقدرم مراقب باشی بلاخره یکجایی خودت رو زخم و زیلی می‌کنی!" از یادآوری حرفای مادرم حس خوبی بهم دست داد. چیزی نگفت ولی می‌دونستم داره گوش میده..... "به نظرم وقتی روحت زخم میشه، گریه کردن مثل همون فشار دادن زخمِ تازه میمونه. نباید بذاری کهنه بشه. هروقت دردت اومد باید گریه کنی. هرچیزی یک وقتی داره. حتی گریه کردن! اگه دیر بشه اون زخم با تمام درد و آلودگیش تو بدنت موندگار میشه. نمیدونم کجا میشه یک دل سیر گریه کرد، ولی هروقت دلت گرفت، هروقت دردت اومد، همونجا بزن زیر گریه"

- نگاه مردم اذیتم میکنه! چی فکر میکنن؟

گفتم " مردم مهم نیستن. اونا دردی که تو میکشی تحمل نمیکنن"

بعد یکهو دلم گرفت، من هیچ‌وقت انقدر شجاع نبودم که به‌موقع گریه کنم.

دلم گرفت واسه روزایی که دردو تو خودم زندانی کردم. وقتایی که زخم خوردم و زخممو فشار ندادم...

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم "به نظرت، کجا میشه یک دل سیر گریه کرد؟"


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


از من به تو نصیحت، از دوست داشتن هایی که بهت ابراز میشه واقعی ترینشونو برای روز مبادا کنار بذار، چون یه روزی همین دوست داشتن به دادت میرسه و از گرداب غصه نجاتت میده، یه روزی همین دوست داشتن امیدِ روزایِ ناخوشیت میشه و زنده نگَهِت میداره.

دلِ آدم بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن مثلِ گلی که تو تاریکی مونده پژمرده میشه و میمیره، نذار دِلِت تو تاریکی بمونه، نگو قوی أم همه چیزو تنهایی تحمل میکنم و به کسی احتیاج ندارم، نگو چون اگه کوهم باشی گاهی وقتا دلت یه جویبار میخواد که روحتو صیقل بده و حالتو خوب کنه...نگو تنهایی راحتم ، نزن این حرفو! 

باید یه دوست داشتنی باشه که تهِ دعوات با راننده تاکسی تو دلت بگی بجاش فلانی دوسم داره، یه دوست داشتنی باشه که وقتی لباسِ گرون قیمتی که پشت ویترین میبینی نمیخری لبخند بزنی و بگی بجاش فلانی دوسم داره، یه دوست داشتن که بشه جایگزین تموم نداشته هات تا به اعتبار بودنش مثلِ کوه جلویِ هر حس بدی وایستی و بگه "بجاش فلانی دوسم داره "

جایِ دوست داشتن که تو زندگیت خالی باشه یهو کم میاری، یهو بعد جرو بحث با دوستت میزنی زیر گریه، بعدِ شکست خوردن تو کارت احساس ناامیدی میکنی، بعدِ درک نشدن از طرف دیگران میشکنی...

یه دوست داشتنی باید باشه که وقتِ خوشحالی همراهِ ذوق و شوقت باشه و وقتِ غم اون دستی باشه که دستتو میگیره تا زمین نخوری

میدونی دلبر، زندگی بدون دوست داشتنت خیلی چیزا کم داره پس بیا و همیشه دوسم داشته باش، همیشه...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


می روم چون عاشقش هستم. چون می‌خواهم بداند که عاشقی مثل من پیدا نمی‌کند.

شما فعلاً‌ برایش تازگی دارید، ولی نمی‌توانید مثل من باشید. چون همه‌ ی لحظه‌های بغل‌زدن، بوییدن و عشق‌ ورزیدنش را پُر کرده‌ام.

شما نمی‌توانید جورِ تازه‌ای بغلش کنید. به او ثابت کرده‌ام هیچکس نمی‌تواند به پای شیفتگیِ من برسد. از این به بعد هم خیال دارم بیشتر تنهایش بگذارم تا هر چه زودتر از بغل‌ کردن های شما کلافه شود. مطمئن باشید خودتان را هم بکشید ، هیچ جور نمی‌توانید او را بغل کنید که من صدبار بغل نکرده باشم.

شرط می‌بندم نمی‌توانید وقتی نشسته و روزنامه می‌خواند آهسته از بالای سرش خم شوید و ببوسیدش و بلافاصله کله‌معلق بزنید و بنشینید توی بغلش و روزنامه‌ی له شده‌اش را به کناری پرت کنید و لبخندِ نشسته بر لبش را با بوسه‌ای طولانی، بر لبتان بدوزید.

شما حتی نمی‌توانید به او بگویید دوستت دارم،‌ چون به هر لحن و هر لهجه و هر زبانی که بگویید به یاد من می‌افتد.

شما خیلی زودتر از من برایش کهنه می‌شوید؛ بلکه بدتر از آن، ترحم‌انگیز خواهید شد...


| شب های چهارشنبه / آذردخت بهرامی |

  • پروازِ خیال ...


من از کسی که تو رو داره چند قدم جلوترم، چند قدم خوشبخت‌ترم!

من می‌تونم همیشه دوسِت داشته باشم بدون اینکه دلم بگیره ازت، من می‌تونم تا ابد داشته باشَمت بدون اینکه ترسِ رها شدن داشته باشم، تو مثل یک شی تجزیه ناپذیری برام.. من مثل کسی که تو رو داره دلواپس نگاه بقیه نیستم، من حسودی اون لحظه‌هایی رو که دنیا حسرت قشنگی‌هاتو می‌خوره نمی‌خورم، چون تو خود منی...ذره ذره منی!

من قبول کردم که تو سهم من نبودی! من قبول کردم که دوست داشتن، فقط داشتن جسمت نیست. تو همیشه با منی، حتی وقتی با اونی، حتی وقتی بدون اونی. من حسم بهت عوض نمیشه وقتی دوسش داری، وقتی براش میمیری، وقتی ازش خسته میشی، وقتی میخوای کنارش برگردی، وقتی عاشق کسی دیگه میشی!

تو شدی دین و اعتقاد من...دین و اعتقادی که از بقیه بهم ارث نرسیده، که چشم بسته تو آغوش نگرفتمش، که بقیه تو گوشم نخوندن، که از روی دست بقیه کپی نکردم، که از ترس خدا بهش ایمان نیاوردم!

تو اعتقاد منی، توی دوست داشتنی...


| صفا سلدوزی |

  • پروازِ خیال ...


زن ها دو دسته اند

آن هایی که روزگارشان تنها می گذرد ولی شب ها آهنگ غمگین گوش نمی دهند...دائم در عزاداری فرصت های از دست رفته به سر نمی برند...از تنهایی خسته می شوند ولی خوشحالی و آرامش را در آغوش های موقت جست و جو نمی کنند...از تنهایی شکایت می کنند ولی تقاضای همراهی هرگز!

و دسته ای که تمام زندگی شان را وابسته به وجود یک آدم دیگر می بینند... در نبودش غمگین می خوابند و صبح ها آشفته بیدار می شوند... از تمام خوشی های دیگر فاکتور می گیرند و زندگی کردن را یادشان می رود... فریب دادن خودشان را بهتر از هر کاری در دنیا بلدند...عادت کرده اند به سوگواری آغوش های ناامن از دست رفته...عادت کرده اند با برف و باران و آفتاب خاطره بازی کنند و زانوی غم بغل بگیرند.

زن ها دو دسته اند

آن هایی که قدرت را دوست دارند ،گاهی احساس ضعف می کنند ولی زانو زدن؟هرگز...مطمئن راه می روند ، بدون ترس حرف می زنند ، مدام در مالیخولیای اتفاقات احتمالی به سر نمی برند ،داشته هایشان را دوست دارند و  برای حفظش تلاش می کنند اما ترس از دست دادنشان هر روز و هر لحظه روحشان را متلاشی نمی کند...زود کوتاه نمی آیند... زود میدان را خالی نمی کنند و خط قرمز هایشان پر رنگ ترین مرز دنیاست!

و دسته ای که ضعف را دوست دارند...حمایت را دوست دارند...زود کوتاه می آیند، زود از حقشان می گذرند، زود قانع می شوند...از خودشان اراده ای ندارند...برای خودشان برنامه ای ندارند...با خجالت حرف می زنند و همیشه ترس از دست دادن از چشم هایشان می بارد...زن هایی که مثل خمیر در هر شرایطی کش می آیند و هیچ تلاشی برای تغییر دادن اوضاع نمی کنند!

زن ها دو دسته اند

آن هایی که برای خودشان زندگی می کنند...از خودشان راضی هستند...چیزی را پشت رنگ های تند موها و ناخن و لب هایشان قایم نمی کنند، گاهی شلخته اند گاهی بی حوصله اند اما خودشانند!

و دسته ای که برای دیگران زندگی می کنند...فرصتی برای اینکه خودشان باشند ندارند...دائم پشت نقاب های زیبایشان مخفی می شوند...هر روز رنگ عوض می کنند و در نهایت باز هم توی آیینه ناراضی ترین آدم دنیا هستند!

زن ها دو دسته اند

 آن هایی که می گویند : من یک انسان هستم...هورمون های زنانه شان دلیلی برای درجا زدنشان نمی شود...و دسته ای که جنسیتشان بزرگ ترین بهانه ی زندگی شان برای تمام نرسیدن هاست.


| محدثه رمضانی |

  • پروازِ خیال ...

ابراز علاقه

۲۹
ارديبهشت


داشتم گره های کورٍ هندزفری أم را باز میکردم که افتادم وسط یک بحثِ اضطراری و گوشم را سپردم به خانم میانسالی که روی صندلی آبیِ مترو کنارم نشسته بود و با تلفن همراهش حرف میزد:

-حالا چون همسرت ابراز علاقه ی کلامی بلد نیست ینی بهت علاقه نداره؟! واسه همین میخوای جدا شی؟! میدونی منو همسرم شونزده ساله داریم باهم زندگی میکنیم، هیچوقت بِهَم نگفتیم چقدر همدیگرو دوس داریم اما میدونم وقتی میره تو آشپزخونه و زیر کتری درحال جوشو کم میکنه و چایی میذاره ینی دوسم داره ، وقتی از سرکار میادو جلو در جورابشو درمیاره که بوی خستگیاش اذیتم نکنه ینی دوسم داره ، وقتی بدون اینکه بگم برام خرجی میذاره ینی دوسم داره....وقتی از سرکار میادو میرم استقبالش ینی دوسش دارم وقتی غذای مورد علاقشو درست میکنم...وقتی...."

گره های هندزفری ام باز شده بود، دلم میخواست ادامه ی حرف هایش را خودم بنویسم . آهنگِ بی کلام بارانِ عشق را پِلِی کردم، دفترچه ام را در آوردم و نوشتم، گاهی باید دوست داشتن را خودمان پیاده کنیم، زیر فرش خانه، بین پول های توی کیفمان، توی جیب لباسمان، توی غذاهایی که میخوریم یا روی طاقچه های تمیزِ خانه و عکسهای مهربان توی قاب عکس....

چرا همیشه، همه چیز را حاضر و آماده میخواهیم؟! چرا تلاش نمیکنیم با چشم باز به زندگی نگاه کنیم،  یک سبد برداریم و دوستت دارم های ناگفته را لا به لای روزمرگی هایمان پیدا کنیم و بگذاریم لبِ طاقچه...

نگاهم را توی مترو چرخاندم و مردها و زن هایی را دیدم که دوستت دارم هایشان را در قالب خستگی پوشیده بودند و دستشان پر از محبت بود ، نوشتم بعضی مردها دوست داشتن را می آورند می گذارند توی یخچال و به دستهای خشک و خسته ی مرد میانسالی نگاه کردم که نایلونِ پر از میوه را نگه داشته است ، نوشتم بعضی زن ها دوستت دارم هایشان را در آغوش میگیرند و به مادری که ثمره ی عشقش را در آغوش گرفته لبخند زدم....

ابراز محبت کلامی تمامِ دوست داشتن و تنها نشانه ی عاشق بودن نیست ، گاهی باید سکوتِ پر از محبت اطرافیانمان را براساس رفتارهایشان ترجمه کنیم و جمله ی "او دوستم ندارد" را به دستِ فراموشی بسپاریم....


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


من بغضِ آخرِ شبِ تولدِ چهل سالگیتم...

بی حوصلگیت پشتِ ترافیک سنگین از پرحرفیایِ زنی که کنارت نشسته...

بی خوابیِ شبِ قبلِ ماهِ عسل و خستگیِ صبحِ فرداشم...

من اون لحظه ایم که دلت یهو با پلی شدنِ یه آهنگِ آشنا هُررری میریزه

بند اومدن اون نفس راحتی ام که داری وقت شونه کردن موهای فرخورده ی دخترت می کشی...

من مچاله شدن دخترت تو خودش از زورِ گریه و بالشت خیسشم

ولو شدن تن نحیفش توی تراس و اشک هاش تو اتوبوس های خطی جلوی چشم آدم هام...

بغض های همسرت از دوست نداشته شدن و سیگار لای انگشت های پسرتم

من طعم آشنای یه خورشت قرمه سبزی ام که زهر میشه به کامت...

غم لحظه ایم که از دور میبینی دارم کنار کسی که دوستم داره می خندم، خوشحالم...

نم اشکت از دوری دخترتم، وقتی داره به هوای کسی زودتر از موعد خونه رو ترک میکنه...

من چایِ عطریِ سرد شده ی یه عصرِ کسل کننده ام که تنها تو تراس خونت نشستی و توی خاطراتت دنبال یه دوست داشتن و دوست داشته شدن واقعی می گردی، یه لبخند آشنا، موهای فرخورده ای که انگشتاتُ لای پیچ هاش جا گذاشتی...

"وضع ریه هات خرابه" و غدقن شدن سیگارتم...

من تنهاییتم تو بیمارستان وقتی داری نفس های آخرو می کشی...

من میرم اما نمیرم...

از کنارت میرم اما تو یادت، تو تک تک لحظه های عمرت

حسرت بودنمُ جا میذارم...!


| فاطمه صابری نیا |

  • پروازِ خیال ...


اردیبهشت که اولا این شکلی نبود؛ اردیبهشت عطر بهار نارنجای ته حیاط عزیزجونو داشت؛ اردیبهشت توو حیاط عزیز جون، یه تیکه از خود بهشت بود. وقتی پای صحبتاش مینشستی میگفت اون سالای دور که سیزده سالش بود و تازه داده بودنش به آسدرضا، بهونه ی خونه و عروسکاشو که میگرفت، آسدرضا میاوردش لب باغچه و باهم جوونه میکاشتن توو دل خاک؛ یه وقتا باخودش ریز میخندید و میگفت جایی نگیا ننه، اما سدرضا یه ته صدایی هم داشت؛ اون روزا لب باغچه همونجور که درختارو میکاشتیم، زیر لب آوازم میخوند.. فک میکرد من با باغبونی آروم میشم؛ اما راستس ننه، من به شوق صداش آروم میشدم! بهارنارنجای ته حیاط، ثمره ی همون روزای جوونیشون بود؛ شاید واسه همینم بیشترِ همه ی درختای حیاط، عطر بهار میداد..

بعدها خیلی چیزا شد که خنده های ریز عزیزجون جاشو بده به اشک؛ که گوشه ی چارقدشو بگیره به چِشاش و توو خلوتش گریه کنه؛ اما هیچوقت درختای ته حیاطو یادش نرفت..حتی اون موقع که عمه لیلا از شوهرش جدا شد و پولاشو برداشت و رفت اون سر دنیا..حتی اون موقع که عمو ابراهیم اومد و با آقاجون دعواش شد و رفت و دیگه تا چن سال پشت سرشو هم نگا نکرد..حتی اونموقع که پادرد و کمردرد امونشو برید و چارقدم راهشو به زور میرفت..حتی اونموقع که آقاجون مریض و بی جون افتاد گوشه ی خونه..عطر اردیبهشت از خونه نرفت.

بعدها که تنها شدیم؛ بعدها که خونه ساکت شد و گریه ها تموم؛ بعدها که من موندم و عزیز؛ زیر لبی آروم گفت که اردیبهشت؛ توو نفسای آسدرضا بود..بعدها که گلابِ گلاب دونِ روی طاقچه جا نشستن رو پیرنِ آقاجون نشست رو سنگ سرد خاکش.. ردیف گلای مریم دور حیاط خلاصه شدن به دور یه سنگ سرد.. که دم اذون هیچکی نبود آستین بالا بزنه و صلوات بده زیر لب تا دم حوض.. بعدها که بهارنارنجای ته حیاط شاخه شاخه خشکید و دیگه جوونه نزد؛ اردیبهشت رختاشو جمع کرد و واسه همیشه از خونه ی عزیز جون رفت

بعد اون عزیزجون هرسال بهارا میشینه لب ایوون و زیر لب آواز میخونه.. ازش میپرسم دیگه درخت نمیکاری؟ اردیبهشته ها..ریزمیخنده؛ باگوشه ی چارقدش چشای خیسشو پاک میکنه و میگه کجایی ننه.. اردیبهشت خیلی وقته که با سدرضا رفته بهشت..


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


سالها طول کشید تا بفهمم گاهى بد نیست کنترل را از دست بدهم.

بفهمم گاهى باید از فکر آن جایزه هایی که روى طاقچه رویاهایم چیده ام بیرون بیایم.

بفهمم آن مدال هایی که قرار است اطرافیانم به گردنم بیاندازند، همان بهتر که به میخ کج و کهنه اى آویزان بماند تا بر گردنِ قهرمانى که از رنج ِ خود و رنجاندنِ دیگران دچار خوف دائمى ست.

بفهمم قرار نیست همیشه از همه چیز راضی باشم و قرار نیست همیشه همه از من رضایت داشته باشند.

بفهمم آن روزى که نمى دانم باید چه بکنم و نمى توانم تصمیمى بگیرم، آخرین روز دنیا نیست. چرا که فردا هایی هم هست برای تصمیم های بهتر.

بفهمم گاهى بهتر است بار سنگین زندگى را روى زمین بگذارم، کمرى راست کنم، عرقی از پیشانى پاک کنم، به شانه ى خودم بزنم و با خیالی راحت و با صدایی بلند به خودم بگویم:

خدا قوت...فردا روز دیگریست!


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...

به من بگو چرا؟

۰۷
فروردين


به من بگو چرا؟

بگو چرا این چنین خوشبویی؟! که عطر تنت مثلِ حیاطِ خانه‌ ی مادربزرگ که پُر میشد از عطرِ بهار نارنج، خواستنی‌ ست و دوری از آن، دلتنگی می‌ آورد؟!

که چشمانت آنچنان گیراست شبیه به فَواره‌ ی حوضِ آبی رنگِ وسطِ حیاطشان،که در عالم کودکی، محو تماشای آن میشدم و برای من، جذاب‌ترین جایِ جهان بود!

که لب‌ هایت، آه امان از لب‌ هایت که به مانندِ شیرین‌ ترین میوه‌ ی آن حیاط است که تمام لذت خوردنش، در این بود که خودت بچینی‌ اش...

و دست‌ هایت، شالگردن زمستان‌ های آن حیاط است،که دور گردنم میپیچید و گرما میداد...

و آغوشت...خودِ خودِ آغوش مادربزرگ است که هرکه دنبالم میدوید یا قصد صدمه زدن را داشت، یا اصلا هروقت امنیت میخواستم، به آن پناه میبردم...

بیا بگو...چرا ناب‌ ترین حس دنیای کودکی‌ ام،به بودن امروز تو گِرِه خورده‌ است و از وقتی تو آمدی، هرچه خاطره مرور میکنم، شیرین است...


| غزاله دلفانی |

  • پروازِ خیال ...


دلم نیامد این ها را نگویم و سال را تمام کنم...می دانی بحث سال و ماه و روز نیست

بحث زندگی است

اینکه هر چقدر پیش می رود غافلگیر ترت می کند

بحث هیچ است و همه چیز

اصلا بحثی نیست چون هیچ چیز مطلق نیست...

" هرگز " و " ابدا " و " باید " حرف مفت است

حرف حرفِ " احتمال " است و " شاید "

شاید که بلوغ همین باشد

رسیدن به اینکه اصرار به قطعیت در این زندگی حماقت محض است.

حالا می توانم برایت آرزوی های پیچیده تری داشته باشم

مثلا اینکه هر جا لازم شد خودت خودت را از بندِ تعلق آزاد کنی

که خود آزار نباشی

که هر بار امیدت را گم کردی بلد باشی دوباره پیدایش کنی؛ جوری که کم ترین زمان را فدای نابلدی کنی...می دانی بحث یک تقویمِ نو تر نیست بحث یک نگاه متفاوت تر است.

برایت آرزو می کنم بالاخره با پوست و خونت عجین شود که در این زندگیِ عجیب و بخیل ‌هیچ کس جز خودت به فریادت نمی رسد

این لعنتی را ممکن کن " به خودت بیشتر از هر کس و هر چیز بِرِس "

امیدوارم بعد از اینهمه سال، بعد از اینهمه پیام های تبریک و آرزوهای رنگی و تصمیمات قلمبه سلمبه ای که از نیمه راه فراموشت شده، فهمیده باشی که یکِ یکِ امسال قرار نیست انفجار عظیمی رخ دهد،

تو به تقویم نو سلام می کنی و مسیر پر پیچ و خم زندگی را ادامه می دهی...تنها فرقش در این است که کوله ات هر سال سنگین تر از سال قبل است؛ پر از تجربه هایی که شکل بهبود یافته‌ی زخم هاست...

شاید در تنگناهای این مسیر تنها چیزی که به کارت بیاید این باشد که به کوله ات سر بزنی و در هر قدم تاکید کنی " ادامه دادن کارِ زنده هاست "،

رویا ببافی و همزمان توقعت را از خودت و آسمان بالای سرت و زمین زیر پایت در منطقی ترین سطحِ ممکن نگه داری

به معنای کاملِ این جمله " مراقبت کن از خودَت "


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


"معشوقه" گری هایم همیشه با دیگر "معشوقه"ها فرق داشت.

وقتی سرش درد میکرد نه " عزیزم چرا مواظب خودت نبودی؟" حواله اش میکردم نه براش قرص میبردم. بجاش لامپ اتاق رو خاموش میکردم، سرشو میذاشتم رو پاهام، دستمو میکشیدم لا به لای موهاش و همون ترانه مورد علاقه اش رو زیر لب براش لالایی وار میخوندم.

روزهای بارونی به جای اینکه به زور چتر بگیرم رو سرش و بهش همش گوشزد کنم که آروم راه برو تا آب بارون شلوارتو خیس نکنه، دستشو میگرفتم و میکشیدمش زیر بارون و تمام مسیر رو باهاش میدویدم و آخر سر که خسته میشدیم میرفتیم زیر سایه بوم یکی از مغازه ها و من همونجور که نفس نفس میزدم از دویدن خیره میشدم به چشم هاش و بی مقدمه میگفتم "دوستت دارم ".

یا پنجشنبه شب ها نه مجبورش میکردم پاساژ های شهر رو باهام متر کنه نه میذاشتم شام رو تو یکی از لوکس ترین رستوران های شهر از همون هایی که تمام مدت حواست باید به رفتارت باشه بخوریم. دوتا ساندویج از همون دکه پایین بام میخریدیم و میبردمش به بالاترین ارتفاع شهر و انقدر براش خاطره تعریف میکردم که با دهن پر قهقهه بزنه.

وقتی از رویاها و نگرانی هاش برای آینده تعریف میکرد دست نمیذاشتم رو دستش و نمیگفتم " همه چی درست میشه...امیدوار باش". میرفتم یه لیوان چایی با همون شکلات مورد علاقه اش براش میاوردم و دستامو دور گردنش حلقه میکردم و میگفتم " یه دنیا پشتتو خالی کنه خودم پشتتم دردات به جونم".

هیچوقت نتونستم "معشوقه" باشم...از همون معشوقه های تکراری که خیلی هم عشق را بلد نیستند.

دیوونه ها "معشوقه" بودن رو بهتر بلدن...چون عشق و عقل باهم نشاید جانم...باید دیوونه وار عاشقی کرد.


| محیا زند|

  • پروازِ خیال ...

بار عاطفی

۲۷
اسفند


وقتی بار عاطفی رابطه به تنهایی روی دوش توست، یعنی مدت هاست رابطه به پایان رسیده و تو بیخودی درگیر مانده ای.

انگار که از یک سراشیبی تند با کلی ذوق بالا بروی و وقتی نفس ت گرفت، ببینی که به هیچ جای مشخصی نرسیده ای.

آن وقت نفرت و خستگی را جایی میان قفسه ی سینه و شکم احساس می کنی. چیزی شبیه به یک دل‌ بهم خوردگی.

حق داری که دلت بخواهد راهِ رفته را بازگردی که لااقل در ناکجا‌‌‌‌ آباد گم و گور نشوی.

یکی از سخت ترین قسمت های هر ماجرای احساسی همین فاجعه ی افتادن بار عاطفی روی دوش یک نفر است.

یا باید کوله پشتی نفر مقابل هم پر باشد و یا به کل بی خیالِ ماجرا شد و بدون سرزنش، پایان را پذیرفت.

سخت است اما سخت ترش زمانی ست که می بینی بخاطر هیچ، مدت ها خودت را از خیلی چیزها محروم کرده ای.

از دیدن مهربانی و لذت همنشینی با دیگران محروم شده ای.

از لحظه های شاعرانه ای که هر کدام خاطره ای می ساختند، دور مانده ای.

و هیچ چیز بدتر از سرخوردگی در رابطه نیست.

که نتیجه اش می شود، یک دل‌ مردگی تهوع آور غم انگیز.

حواست باشد مبادا انرژی عشق را برای رابطه ای که تمام شده، هدر بدهی.


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...


به فرصت این روزهای باقیمانده از سال، به احترام زندگی که تقدیم شد تا معجزه وار تجربه شود. به احترام زخم ها که درس شدند و با هر بار عمیق تر شدن، زنگِ اخطار شدند؛ عمرِ عزیز را پای بیهودگی ها تلف نکنید.

رفتنی های مانده را بفرستید بروند، مانده ها سمِ خطرناکِ دل و روان و تن اند...

رها کنید نشدنی هایِ کش آمده را که هر چقدر دیرتر، کشیده اش دردناک تر...

جا باز کنید برای آمدنی هایِ پشت در مانده نفسی تازه کنید...

به تنهایی لاکردار لبخند بزنید، جوری که نفهمد از او ترسیده اید، آنقدر باشید که او پا پس بکشد...

خدا و شانس و قسمت را رها کنید، خودتان را بچسبید. هر چه میخواهید از خودتان بخواهید. هر چند که اندک گیرتان بیاید، هر چقدر که خسته باشید.

اگر پی عشقید عشق را بسازید. ساختن کجا و گدایی کردن کجا...!

اگر قرار به زندگی ست برگ های مرده را هَرَس کنید.

اگر قرار به مردن است... چه کسی میداند کی و چطور.

پس تا آن روز اضافه بر آنچه که ذاتِ زندگیست، خون بر دل دلگیرتان نکنید...چه چاره ای غیرِ این!


| پری نوشت / پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


نشسته بودم روبروش و به زُلفای فِرفِریش نگا میکردم

بهش گفتم : میدونی چرا یوز پلنگا گوشه ی چشمشون یه خط سیاهه که بهش میگن خط اشک؟

دستشو انداخت تو فِرِ موهاش...

پیچش داد و گفت نه !

چِشَمو از موهاش سُر دادم رو چِشاش و گفتم :

وقتی واسه اولین بار یوزپلنگِ نر،یوزپلنگِ ماده رو برایِ رفتن به شکار تنها گذاشت و هیچ وقت برنگشت،یوزپلنگ ماده که یه بچه تو شیکمش داشت،اونقدر گریه کرد که رد اشکش موند گوشه ی چشمش و هیچ وقت از بین نرفت.

بلند خندید و گفت اینو از کجا آوردی؟

خندشو گذاشتم گوشه ی ذهنم،پیش بقیه ی خنده هاش و گفتم : یه وقت نشه تنهام بزاریا...

یه کم ساکت نگام کرد...

سکوتِ نگاشو گذاشتم کنارِ بقیه ی نگاهاش،گوشه ی دلم و گفتم...

میخوام یه جایی واسه بچه هامون بنویسم،فرِ موهای مامانتون از وقتی بیشتر شد که میشِست کنار من و حرف میزد،شعر میخوند و من یکی از انگشتام تو موهاش وِل بود و هی موهاشو بین انگشتام لول میکردم...

میخوام براشون بنویسم اگه یه روز،یه مردی عاشقِ موهای پیچ خورده تون شد بشینید کنارش واسش شعر بخونید تا بتونه دستشو ببره لای موهاتون و اونارو پیچ بده...

بزارید یه روزی برسه که پایینِ موهای همه ی خانوم ها پیچ خورده باشه و افسانه ی ما وِرد زبونشون .


| حنانه اکرامی |

  • پروازِ خیال ...

بیا برویم...

۲۲
اسفند


بیا با هم برویم زندگی را برقصانیم

به ساز خنده هایمان

من خوشی را دور گردنت میبندم

تو عشق را به گونه ام بچسبان 

بیا دست روزگار را بگیریم

و بزنیم به دل جاده با هم بدویم و قرارمان باشد که تا انتهای مسیر بلند بگوییم "دوستت دارم" 

صدای عشق و خنده هایمان در دل پیچ و خم جاده پر شود و روزگار بیاید دم گوشمان و بگوید: حواسم پرت خنده هایتان بود و دلم غنج رفت برای بوسیدن گونه هایتان.

چه دلبرانه دل داده است به خنده هایمان.

بیا دلدادگی را پهن کنیم همین گوشه‌ی زندگی

آتش روشن کنیم که مبادا عشق میان نگاهمان قندیل ببندد.

برایت حال خوب دم می کنم 

و تو برایم "ماندن" را بنواز 

زندگی بی تاب عشقی است که بند نگاه ماست

بیا برویم...


| پریسا خان بیگی |

  • پروازِ خیال ...


نوعی دلتنگی هم هست که در عین حال که دلت برای کسی تنگ شده،تمایلی به دیدنش نداری.

همان حسی که الان دارم، که قاعدتا باید داشته باشم.

خاطرات را به یاد می آورم ولی حسشان را نه.

گذشته را کنکاش میکنم عکس ها را زیر و رو، دنبال سرنخم.

سعی میکنم به یاد بیاورم بودن کنار تو چه حسی داشت...

دست هایت را یادم است ولی گرمایشان را نه...حرف هایت را واو به واو حفظم اما حرف که مهم نیست مهم صداست که آن هم...

دور شده ای آن قدر دور که انگار اصلا واقعی نبوده ای.

انگار تو را داشتن مثل خواب، غیرواقعی بود و من آدمی که دم سحر بیدارش می کنند.

یک تکه از تو را یادم است یک تکه را نه.

میدانی چه قدر دردناک است آدم خوابش را به یاد نیاورد؟ انگار توی خماری میماند.

عرض این اتاق را ساعت ها قدم میزنم. قدم میزنم و فکر میکنم درواقع قدم میزنم و "به تو " فکر میکنم.راستی چه می شود که یک نفر ساعت ها اتاقی را بپیماید و دم نزند؟ چه بدانم احتمالا یا احمق است یا دلتنگ شاید هم تو را دوست دارد.

دلم برای تو برای روزهایی که دنیا ما را کنار هم دید تنگ شده ولی تمایلی به بازگشت به گذشته ندارم.

آدم یک بار حس و حال عاشقی دارد بعد آن جوری از تک و تا می افتد که دیگر حتی اسمش را هم نمی آورد.


| مهسا پناهی |

  • پروازِ خیال ...


وسط دعوا و بگو و مگو یهو میگفت:

" دستامو بگیر! " 

عادتش بود، تا می دید بحث داره بالا میگیره همین بساط بود، فرقی نمی‌کرد پشت گوشی باشه یا وسط چت باشیم یا اینکه رو در رو، میگفت دستامو بگیر و بعد خودش زودتر دست به کار می شد و دستامو میگرفت میون گرمی دستاش و بعدش انگار دلمون قرص تر می شد، آروم تر می‌شدیم، یادمون می رفت سر چی حرفمون شده بود اصلا!

یه بار که اصلا قصد کوتاه اومدن نداشتم سرش داد زدم و گفتم بس کنه این بازی تکراری مزخرفو، مثلا چی میخواد حل بشه با گرفتن دستاش!

یادم نمیره هیچوقت جوابشو، گفت:

ببین توی هر رابطه ای بحث و اختلاف نظر و سلیقه و دعوا هست، ولی مهم تر و قوی تر از همه ی اینا عشق و محبتیه که دلا رو وصل می کنه به هم، یه وقتایی اونقدر پُریم از گلایه های ریز و درشت که یادمون میره این آدمی که جلوی رومونه عشقمونه، اگه بحث و احیانا دعوا و جدلیم هست بخاطر حل شدن مشکلات یه رابطه ست، نه منحل کردنش!

یه وقتایی که حس می کنم داره اون نخ اتصاله پاره میشه، حرمتا توی مرز شکسته شدنه، داریم میرسیم به جایی که نباید، همون موقع میگم دستمو بگیر و محکمم بگیر که نه ترس رفتن تو رو داشته باشم و نه فکر رفتن به سر خودم بزنه، میگم بگیری دستامو که یادمون بیفته ما وصلیم به هم، نباید از این فاصله دور تر شیم، نمی تونیم که دور تر شیم، دستاتو میگیرم که یادم بیاد کجای زندگیمی، که یادت بیاد کجای زندگیتم، دستاتو می‌گیرم که یادمون بیاد این جنگا برای با هم بودنمونه، قرار نیست که با هم بجنگیم...

وقتی انگشتامو گره می زنم لابلای انگشتات تازه یادم میفته که این دستا قرار نیست بذارن زمین بخورم و اگه زمین خوردم بلندم می‌کنن، یادم میاد که قرار نیست وقتی دستمون توی دست همه زمین بخوریم و هنوز زوده برای از پا افتادن...

یه وقتایی که حس می‌کنم دیگه آخر راهیم، میگم دستامو بگیر تا دوباره و از نو شروع کنیم، درست از سر خط.

حالا یه وقتایی من به جای اون میگم ولش کن اصلا این حرفارو، بیا این راهو هم با هم و شونه به شونه ی هم بریم و این جریانارم باهم بگذرونیم از سر، پس...

دستامو بگیر لطفا!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


می دانی قشنگیِ عشق به دست نیافتنی بودنش است.

اینکه در ذهنت معشوقی خاص خلق می کنی

یک آدم منحصر به فرد

کسی که با او اوج لذت و آرامش را تجربه می کنی

هرگز آزارت نمی دهد

همیشه کنارت می ماند.

اما وقتی همین دست نیافتنی را به دست می آوری

تازه داستان شروع می شود.

برخوردِ خصوصیات فردی تو با خصوصیات فردی او؛ 

توقع وسط می آید ، منیّت، حس مالکیت، شک؛

می بینی این آدمِ واقعیِ جلوی رویت، آن معشوقِ تخیلاتت نیست 

دلگیر می شوی، سعی می کنی تغییرش بدهی به آن شکلی که دوست داشتی، درگیر می شوی اما نمیشود، دلسرد می شوی...

مدتی کجدار مریز می گذرانی

می دانی دیگر در این رابطه خوشحال نیستی اما حالا دیگر کندن سخت شده، چون دچار عادت شده ای... که البته خودت به آن می گویی دلبستگی، دوست داشتن...

تنهایی سخت است

پذیرشِ اینکه انتخابت غلط بوده سخت تر...

مستاصل می شوی، درگیرتر می شوی

دیگر نه حس خوبی می گیری، نه حس خوبی می دهی؛

خسته می شوی، طرف مقابلت را هم خسته می کنی...

رفتارهایی می کنی که قبل تر ها از خودت بعید می دانستی...

آخر یک روز با برچسب هایی که از طرف مقابلت خورده ای ترک می شوی...

مینشینی یک گوشه

برمی گردی به روزهای اول

دقیقا روزی که فهمیدی این آدم آدمِ تو نیست؛

می بینی همه کار برای این رابطه کرده ای جز یک کار:

باید به موقع رها می کردی


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


همیشه در ابراز احساساتم مشکل داشتم! مثلا هیچوقت نمی‌توانستم جلوی کسی گریه کنم. نمی‌توانستم به کسی بگویم دوستش دارم. گاهی حتی نمی‌توانستم به مادرم بگویم دلم برایت تنگ شده و در آغوشش بگیرم...

شیرین اما عالی بود. به احساساتش غبطه می‌خوردم.‌

وقتی شاد بود با تمام وجود می‌خندید. آنقدر می‌خندید که فکر می‌کردی جز سرخی لب‌هایش هیچ رنگی نمی‌تواند در دنیا وجود داشته باشد!

وقتی غمگین بود به راحتی می‌گریست. طوری اشک می‌ریخت که می‌شد تمام گناهکاران جهان را غسل تعمید داد. یک بار که در بغلم گریه کرد فهمیدم در برابر عظمت اشک‌هایش آغوش کوچکی دارم...

هرچیزی زمانی دارد. حتی دوستت دارمی که دیر گفته شود به درد هیچکس نمی‌خورد.

زمان من گذشته بود! گریه‌های عقب افتاده‌ی زیادی داشتم. اشکهای زیادی در چشم. بغض های زیادی در گلو و دردهایی که با دست هایشان قلبم را فشار میدادند.‌‌..

کاش می‌توانستم گریه کنم.

کاش یک امشب را جای شیرین بودم!

با همان رهایی در گریستن، با همان چشم های مشکی عمیق، همان چهره‌ی مهربان شرقی، که حتی بعد از گریه هم وحشیانه زیباست...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


من الان دلم کیک شکلاتی میخواد

من الان دلم کیک شکلاتى مى خواد. الان مى خواد! همین الان. ندارم ولى ! لواشک دارم، ولى کیک شکلاتى ندارم! باید تا فردا که قنادى ها باز مى کنن، صبر کنم. معلوم هم نیست دیگه فردا دلم کیک شکلاتى بخواد... . من فقط مى دونم که الان دلم کیک شکلاتى مى خواد و ندارم، پس قبول مى کنم که ندارم. ندارم دیگه. ولى خب دلم مى خواد. اما ندارم! ولى  خب .... اما.... ولى ... اما... ولى.... اما !

یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چى رو؟ گفت سورپرایزه! مبل ها و فرش و میز ناهارخورى و کلن دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکى، همونى که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمى دونم همون بود یا نه. اما همونى بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلى جا خورده بودم. گفت چى مى گى؟ گفتم چى مى گم؟ مى گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جاى خالى اى تو خونه که مامان خالى کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمى خواستم بزنم تو پرش. ولى هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من مى خوره! من که خیلى سال از داشتنش دل کندم.  ده سالى تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه ى عموم.

یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوى که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمى خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم اینطورى تموم مى شد که یه روزى بر مى گرده ، وسط داستان هم اینجورى بود که داره همه ى تلاشش رو مى کنه که برگرده. این وسطا هم گاهى به من از فرانسه زنگ مى زد و ابراز دلتنگى مى کرد. بعد از هفت سال خیالبافى دیدم چاره اى ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هى دل کندم و هى خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بلاخره واقعن دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟ من خیلى وقته که دل کندم!

یه دوستى داشتم کاسه ى صبرش خیلى بزرگ بود. عاشق یه پسرى شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پى زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن . خودت مى دونى که پژمان بر نمى گرده. گفت ولى من صبر مى کنم. هر کارى هم لازم باشه مى کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعا نویس. شش ماهه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره ام خیلى خوشحال بود. به خودم گفتم، حتمن استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلى عصبانى بود. پرسیدم چى شده. گفت پژمان اونى نبود که من فکر مى کردم. گفتم پژمان همونى بود که تو فکر مى کردى، ولى اونى نبود که الان مى خواستى. پژمان اونى بود که تو اون روزا، همون چندسال قبل ترا مى خواستى که باشه، و وقتى نبود، باید دل مى کندى!

من الان دلم کیک شکلاتى مى خواد. الان مى خواد ولی...


| رخساره ابراهیم نژاد |

  • پروازِ خیال ...

میخندم

۰۵
بهمن


+ چرا دوسش داری ؟

- نمیدونم

+ خب یه دلیلی داره دیگه

- شاید ، ولی واقعن نمیدونم چرا !

+ پس اصلن از کجا میدونی دوسش داری ؟

- وقتایی که میخنده ، منم میخندم...

اسمش رو گوشیم میفته ، میخندم

وویسشو که گوش میکنم ، میخندم

عکساشو که میبینم ، میخندم

جاهایی که باهاش رفتم ، میرم ، میخندم

اسمشو که میشنوم ، میخندم

چشمامو که میبندم ، میخندم...


| مروارید سفیدی |

  • پروازِ خیال ...


پوست کلفت شدن چیزی نیست که مرد ها دوست داشته باشند. رسیدن به حقیقت ِتلخ و زننده و حرف زدن از آن، باب ِمیل ِمردها نیست. مردها در انتها زنی را انتخاب نمی کنند که به جای ِخریدن رژ ِلب ها، کتاب می خرند. 


آن ها دست های ِ سفید و همیشه لاک زده را دوست دارند. نه دست هایی که لای ِصفحات کتاب جا می مانند و جوهری می شوند در هر بار نوشتن ِ داستان های بلند و کوتاه.

مردها همیشه ی ِتاریخ، بهترین شاعرها بودند، اما معشوقه شان شاعر نبوده اند دراصل. معشوقه ی ِآن ها زنی سبک بال و رها و بی خیال بود با صورتی جوان و شاد و دست هایی زیبا و مغزی عادی. مردها ترجیح می دهند در کافه ها با زنانی پرمغز بنشینند به رد و بدل کردن دیالوگ های قلبمه سلمبه و سیگار کشیدن، و درمهمانی های ِشبانه و دور همی هایشان همان زن های ِ بی مغزی را ببرند که در کافه -درحالی که سیگارشان را آتش می زنند و می نالند از سطحی شدن رابطه ها- آن ها را هیچ و پوچ خطاب می کردند؟


مردها نمی توانند زن هایی که خودشان هستند و به خاطر حرف مردم زندگی نمی کنند را با افتخار و لبخند ِ پیروزمندانه به دیگران معرفی کنند. مردها در زبان شمایی را که بلند بلند و بی اعتنا به قضاوت ها، می خندید و گریه می کنید را می ستایند و در دلشان زن هایی را جای می دهند که برحسب شرایط می توانند شال بیندازند یا چادر سرکنند. 


مردها با شمایی که خوب شعر می خوانید و خوب شعر می نویسید و خوب شعر به خاطر دارید در حد چند ساعت در ماه، و یک زنگ ِتفریح، خوب تا می کنند ، نه بیشتر و نه کمتر. مردها وبلاگ های ِشما را در اوقات بیکاری می خوانند و اوقات ِاصلی شان را در پی ِگشتن دنبال ِزنی نجیب و پاک و سربه زیر- همان زن ِزندگی-اند.


مردها SMS های شما را که در نیمه های ِشب ِپاییزی، برایشان فرستاده اید را ظهر ِروز ِبعد می خوانند و جواب ِغمگین و دلتنگ بودن ِشما را با «چرا جیگرم ؟» می دهند.


مردها زن هایی که در پاییز زیاد پیاده روی می کنند و در کوچه پس کوچه ها گریه می کنند را نمی فهمند و برایشان خراب کردن ِ رژ ِلب جذاب تر از پاک کردن ِسیاهی ِ زیر ِ چشم ِزنی غمگین است. مردها موجودات عجیبی نیستند. مردها زن هایی مثل ِما را دوست ندارند. زن هایی مثل ِ ما نمی توانند با مردها احساس ِ خوشبختی و راه رفتن روی ِابرها را تجربه کنند. زن هایی مثل ِما این را می دانند که هرچقدر هم بیشتر خوانده باشند و نوشته باشند و گفته باشند ، بازهم تنها می مانند در آخر.


زن هایی مثل ِما این را می دانند که دختر های ِمعمولی و شاد، انتخاب آخر مردهای ِمعمولی اند . زن هایی مثل ِما می دانند که باید با خودشان آشتی کنند و تنهایی شان را دوست داشته باشند...


| فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


"مرگ بدتره یا جدایی؟"

وقتی داشتم چشمامو از شکلات داغ توی ماگ تیره می گرفتم و به روشنی چشماش می دوختم، با خودم فکر کردم مزخرف ترین سوال ممکن رو پرسیده. مگه مرگ خودش یه نوع جدایی نبود؟ و مگه جدایی، یه جور مرگ...؟

"نگفتی"

بازدم محکمم تو بخارای سردرگم مایع داغ لیوانم گم شد. بی رحمانه گفتم: "تو ترجیح میدی کسی که دوسش داری بمیره یا یه جایی بدون تو زیر آسمون این شهر نفس بکشه؟"

گفت "نه، منظورم بعدشه، حس تو به عنوان یه بازمانده. به یه سال بعد مرگ عزیزت و یه سال بعد جدایی از عزیزت فکر کن. کدومش بهتره؟"

گفتم "به هیچ کدومش نمیخوام فکر کنم. حالمو بد میکنه. فقط میدونم هیچکس تحمل مرگ عزیزشو نداره. پس همه ترجیح میدن درد جدایی یا حتی ترک شدن و ترد شدنو به جون بخرن اما عزیزشون زنده باشه" و سرمو با حباب های ریز روی هات چاکلتم گرم کردم.

صدای "هه" گفتنشو شنیدم.

- آره، اگه اونی که دوسش داری بمیره، تا یه مدت همه ی این حرفا رو میزنی. که کاش من مرده بودم. کاش باهام بدرفتاری میکرد ولی زنده بود. کاش ترکم می کرد ولی زنده بود. از فکر کردن به این که دیگه هیچوقت هیچوقت نمیتونی بغلش کنی، یا حتی صداشو بشنوی قلبت میترکه. ولی همه ی اینا یه دوره ای داره. بعدش تموم میشه. بعد از چندماه مرگشو می پذیری. تهش یه آه میمونه. بعدم میری پی زندگیت و فقط هر از گاهی یادش میفتی، از عمق وجودت یه آه می کشی و دوباره سرت با باقی زندگیت گرم میشه. ولی وقتی بعد از کلی خاطره ی خوب، یهو از هم جدا میشین و میره یه جا دور از تو، با آدمای دیگه زندگی شو بسازه چی؟

سکوت کرد و زل زد تو چشمام. انگار منتظر بود تاییدیه ی حرفاش رو از چشمام بگیره. اخم کردم و هاتچاکلتمو هم زدم. بعد از چندماه فقط یه آه میمونه؟! این همه بی رحمی رو از کجا اورده بود؟

لب باز کردم: "واسه کسی که با مرگ انقدر راحت کنار میاد، پذیرفتن جدایی نباید خیلی سخت باشه".

گفت " بهترین راه حل بعد از جدایی هم همینه. این که خودت رو به این باور برسونی که اون آدم مهربون و دوست داشتنی که حالا ازش فقط یه حفره ی بزرگ درست وسط زندگیت مونده، مرده. تموم شده و رفته. تموم لحظه های بدی که برات ساخته رو به خودت یادآوری کنی و بگی "ببین! این اون آدمی که من دوسش داشتم نیست" تو اونو به خاطر خوبی های گذشته ش دوست داری. نه به خاطر بدی های الانش. وقتی هرچقدر بگردی و دیگه اثری از اون آدم سابق تو وجودش پیدا نکنی، مرگش باورت میشه. اون وقت راحت تر با نبودنش کنار میای. دیگه این حس رو که یه چیز خوبی تو دنیا هست و تو رو از داشتنش محروم کردن نداری. باورت میشه که اون خوب ِ مهربون اصلا توی دنیا وجود نداره. نه مال توئه، نه مال هیچ آدم دیگه ای".

داشتم حساب می کردم اون خوب مهربون من الان چند وقته مرده، که گفت "هات چاکلتت سرد نشه!"


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


وقتایی که کمی"لوس" تر می شه و از آغوشت فرار میکنه

گاهی که مدام از خودش ایراد می گیره

جلویِ آینه وایمیسه و هی خطاب به تو می گه"وای خیلی زشت شدم..."

گاهی که خیلی خسته است از دنیا

دست هاتُ را دورِ کمرش حلقه کن

شونه اشُ ببوس

و آروم درِ گوشش بگو

"مهم نیست چه شکلی باشی با چه هیکل و قیافه و رنگِ مویی، مهم اینه هنوز هم، شبیه تک تکِ رویاهایِ منی..."

زن ها گاهی دلشون می خواد وقتی خودشونُ دوست ندارن

یکی باشه که به جایِ خودشون هم دوستشون داشته باشه... 


|‌ فاطمه صابری نیا |

  • پروازِ خیال ...


از تهِ دِل خندید و با دست زد به شونَم !

بهش گفتم: هنوزم عادت داری وقتی میخندی کسی که کنارت وایستاده رو بزنی؟!

دوباره خندید .

بیشتر دقت کردم و دیدم یه چیزی از خندیدنش کم شده یادم افتاد قبلا که میخندید دستشو میگرفت جلویِ صورتش، اونوقتا میگفت وقتی میخندم بینیم بزرگ دیده میشه واسه همین اینکارو میکنم.

گفتم: اما دیگه عادت نداری موقعِ خندیدن دستتو بگیری جلو صورتت، نه؟!

به فِنجونِ کنار دستش نگاه کردو از سرِ آسودگی یه نفس عمیق کشید:

وقتی عاشق کسی میشی و مطمئنی اونم عاشقته دیگه برات چه فرقی میکنه جلویِ دیگران چجوری بخندی ، چه فرقی میکنه جایِ آبله ی گوشه ی چشمت با لیزر از بین نره ، چه فرقی میکنه خسته که میشی زیر چشات گود می اٌفته و تیره میشه .... تویِ عشق فقط نظرِ یک نفر مهمه ، وقتی اون میگه قربون خنده هات برم برام کافیه ، وقتی میگه خستگیاتم قشنگه یعنی دیگه نظرِ هیچکس مهم نیست!

عشق به آدم اعتماد بنفس میده، من دیگه اون دخترِ خجالتیِ بی اراده نیستم من با عشق کامل شدم .

انگار که تازه متوجه نگاهِ خیره ی من شده باشه پرسید: عاشق نشدی نه؟!

بدون اینکه حرفی بزنم اَبروهامو انداختم بالا و لبخند زدم ...

گفت: پس هنوز ناقصی 

خندید و یه ضربه ی دیگه به شونَم زد!!

به چشمایِ درخشانٌ حالِ خوبش نگاه کردم ،  گوشیمو برداشتم و از صفحه ی سیاهش خودمو دیدم

تو دلم گفتم چقدر آدمِ ناقص خسته تَر از بَقیه ی آدماست!! 

هنوز داشت میخندید....


| نازنین عابدین پور |


‌ 

پ.ن: عشق ،

اگر چه می سوزاند،

اما جلای جان نیز هست.

لحظه ها را رنگین می کند.


| محمود دولت آبادی |

  • پروازِ خیال ...


لبوهای داغِ زمستونِ خیابون بهار و اون نیمکتها ی همیشه ی خدا یخی که روش میلرزیدیم و لبو میخوردیمو که من از پر قنداق بلد نبودم!تو یادم دادی! 

یا اون خیابون فرعیِ حشمت که تهش میخورد به کبابی همیشه شلوغ حاجی نصرت که واسه دوسیخ نون و کباب داغ نیم ساعت باید توو سرما منتظر وایمیسادیمو! 

یا گشتن توو ایستگاه خطی تاکسیا دنبال اونایی که رادیوشون روشنه و کز کردن گوشه ی صندلی هاش و گوش دادن و کیف کردن از موزیکاش، وقتی که تنمون از گزگز سرما شل میشد و کم کم گرم میشدیم! تو یادم دادی! 

تو یادم دادی چطور میشه توو زمستونم خوش گذروند! چطور میشه توو زمستونم بلند بلند خندید! تو یادم دادی که زمستون فقد به برفش که نیست، زمستون اون شالگردنِ دورپیچ و گونه های گل انداختشم قشنگه! میگفتی جلو دهنتو گرفتی ولی چشاتو ببین! چشات میگن که داری میخندی! میگفتی تابستون چشمارو میپوشونن و زمستون لبارو، واسه همینه که زمستون همه چیش واقعی تره، حتی خنده هاش!

حالا نگاه کن! خیابون بهار و اون چرخ دستی لبو فروشی و اون درخت همیشه سبزِ چنار و نیمکت دونفرش هنوز سرجاشه! خیابون فرعی حشمت و کبابی حاجی نصرتم! 

اون که گمشده تویی! سر خط ایستگاه تاکسیا وایمیسم! چن تا ایستگا توو این شهره؟ ده تا؟ صدتا؟ هزارتا؟ تو سر کدوم ایستگاه سرتو بردی داخل شیشه و به کدوم یکی از این سه میلیون آدمِ این شهر میخندی و میگی ای جان! بشین ببین چه موزیکی پخش میکنه!

تو خودتو داری! ولی به من یاد ندادی که بی خودت با این هجمه ی سرما که میخوره تو صورتم چیکار کنم.. که زمستون قشنگه ولی سرده؛ قشنگیاشو که برداری ببری با سرماش چیکار کنم...

تو بلد بودی پشت شالگردن خنده رو ببینی، ولی بغضو نه...تو یادت رفت زمستون اگه خنده هاش، بغضاشم واقعی تره! تو یادت رفت زمستون بی تو، خنده های پشت شالگردن و گونه های گل انداخته نه

همش برفه...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


اگه وقتی میخنده جذاب تر میشه؛

اگه لباسش بهش میاد

اگه صداش بی نظیره

اگه دستاشو دوس داری

اگه خطش محشره

اگه بهت آرامش میده

اگه خوب میتونه شرایطِ بحرانی رو کنترل کنه

دوست داری سربه سرش بذاری که بهت بگه دیوونه!

میتونه غافلگیرت کنه

بهش میگی رفتم که نرو گفتنش رو بشنوی!

اگه مهربونه،

ماهه،

خوبه،

بهش بگو...خب؟

بهش بگو تا دیر نشده


| فاطمه حیدری |

  • پروازِ خیال ...


و بی شک من در یکی از شب های همین سالهای جوانی ام...

بجای آن که قبل از خواب خودم را در لباس عروس درکنارت تصوّر کنم

بجای آن که قربان صدقه ی عکس هایت بروم و به بهانه ی احمقانه ای برای پیام دادن،فکر کنم

بجای آن که برای بچه هایمان دنبال اسم هایی شبیه نام تو بگردم و دعا کنم،پسرمان شبیه تو باشد...

"به امیدِ اینکه عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید.." به عقدِ مردی که تمام ملاک هایم را دارد،در خواهم آمد...

لباس عروسی به تن میکنم که به سلیقه ی تو نیست

در تمام ساعاتِ جشن به این فکر میکنم که اگر امشب تو کنارم بودی، چقدر خنده هایم مصنوعی نبود

چقدر در لباسِ دامادی دوستداشتنی تر میشدی و چقدر دلم برایت ضعف میرفت

به خودم دلداری میدهم که عشقِ بعد از ازدواج مقدس تر است..

چندسالی میگذرد و هربار که در آشپزخانه قرمه سبزی ام را میچشم به این فکر می‌کنم که چقدر چاشنیِ عشق را کم دارد...

هربار که از جاده ای باریک در دلِ جنگلی مِه آلود میگذریم،در سکوت به عمقِ مِه خیره میشوم و به این فکر می‌کنم که این درست همان جاده ی رویایی ست که عاشقش بودی، همان جاده ای که باید در تمامِ طولش من میوه در دهانت میگذاشتم و تو برایم آواز میخواندی...

سال ها بعد..

من کدبانوی میانسالِ خانه ای هستم که هیچ چیز کم ندارد

تار موهای سفیدم دیگر قابل شمارش نیست و عادت کرده ام به دوست داشتنِ پدرِ بچه هایم

بچه هایم بزرگ شده اند و به ازدواج فکر میکنند

و من آن روز...

به فرزندانم خواهم گفت:

"عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید،به شرطِ آن که قبل از ازدواج "هیچوقت" تجربه اش نکرده باشی!"

و این تنها چیزی بود که هیچکس به نسلِ ما نگفت: "به شرطِ آن که قبل از ازدواج تجربه اش نکرده باشی"


| الناز شهرکی |

  • پروازِ خیال ...


دوست دارم با تو باشم چون هیچ وقت از با تو بودن خسته نمی شوم.

حتی وقتی با هم حرف نمی زنیم،

حتی وقتی نوازشم نمیکنی،

حتی وقتی در یک اتاق نیستیم،

باز هم خسته نمی شوم. هرگز دلزده نمی شوم.

فکر کنم به خاطر این است که به تو اعتماد دارم.

می توانی بفهمی چه می گویم؟

همه ی آنچه در تو می بینم و هر آنچه نمی بینم را دوست دارم.

با این همه، ضعف هایت را می دانم. اما احساس میکنم همین نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که با هم سازگارند.

ترس های مشترک نداریم.

حتی پلیدی های ما به هم می آیند!

تو بیش از آنچه نشان می دهی می ارزی و من برعکس. 


| من او را دوست داشتم / آنا گاوالدا |

  • پروازِ خیال ...


چیزی از فرق سرش به سرعت پایین آمد.

از چشم‌هایش بیرون زد.

گلویش را خراشید و توی دلش فرو ریخت.

این شکل طبیعی چیزی بود،

که بعدها فهمید غصه است.


| ترلان / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


دوستی تنها چیزی است که هیچ‌ وقت تمام نمی‌شود.

هر چیز دیگری هم از بین برود، دوست می‌ماند.

این یادت باشد، من همیشه به تو فکر کرده‌ام.

دوست‌های زیاد دیگری هم پیدا کرده‌ام اما مثل تو نشدند.

من هنوز هم با آن حس‌ها زندگی می‌کنم؛

با یاد آن روزها...

تک تک خاطراتم با تو یادم مانده؛

کجاها می‌رفتیم چه کارها می‌کردیم، من با تو جوانی را تجربه کردم؛ 

همراه تو...

آن همه لحظه‌های خوب با هم داشتیم، آن همه با هم خندیده بودیم....


| بعد از پایان / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


من اگه دوباره داشته باشمت؛

یه خطِ گنده میکشم رو واژه قهر،

برای توام خط و نشون میکشم که ناراحتم شدی میای میشینی کنارم اخم میکنی،حق حرف نزدنم نداری...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

عوضِ قورت دادن حرفام بلند بلند میگمشون؛

یه جور که حتی وقتی داری از نفرِ بعد منم دوستت دارم میشنوی هنوز تکرار دوستت دارمای من تو گوشت باشه...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

قید مشروطی و اخراج از کار و دیر شد برم خونه رو میزنم ،

عطرِ تنتو میریزم تو جونم و میگم گور بابای کلاس آرامش تنِ یار بچسب...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

دم رفتنت ساکت نمیشم،عوضِ حرفایی که باید بزنم پوست لبمو نمیکنم و

نمیگم صدات قطع و وصل میشه تا زودتر قطع کنم که نشنوی بغضمو و نفهمی که صدام میلرزه

سر غرورمو نمیگیرم بالا و نمیگم اتفاقا به نظر منم به درد هم نمیخوریم...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

خط میزنم رو هر کسی که منو ازت دور میکنه،

رو هر کاری که یه دیوار میندازه بینمون،

رو هر چیزی که این کلمه لعنتی فاصلرو پررنگ تر میکنه بینمون...

من اگه دوباره داشته باشمت

این دفعه قدرتو میدونم

چون میدونم تو یه چشم به هم زدن

میشه یه جوری از دست داد که دیگه داشتن بشه محال ترین آرزو...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...

مَردها

۰۱
آذر


مَردها

نمیدانم از کدام سیّاره آمده اند، امّا از هَر کجا که آمده اند خوب است که هَستند...

که ته مایه بازوانشان، امنیّت است

که ته صدایشان بَم است و آرامش میدهد

که ابهت دارند تا تکیه گاه شَوند

که حافظه شان کوتاه مُدت است و زود یادشان میرود

که جنس قَلبشان مَخملی است

که آغوشِشان تمام تَرس ها را بلد است حل کند

که جِنسشان بیشتر از پیچیدگی، صاف و سادگیست

که دلشان گرم به لبخند جنس زن است

که بَلدند تمام خستگی شان را تَه فنجان چای زَن جا بگذارند...

خوب است که هَستند و دُنیا، به این مُحکم های مُقتدر و اخموهای خوش قَلب نیازمند است...

اگر نبودند، چه کسی میخواست این همه حس خواستنی بودن را به جنس زَن بدهد؟!

چه کسی میخواست خَریدار این همه ناز و دلبری بشَود؟!

این محکم های مقتدر،

این مَغرورهای خوش قلب،

خوب است که هستند

از هَرکجا که آمدند،

خوش آمدند...


| سیما امیرخانی |

  • پروازِ خیال ...


خوابیده بودیم کف حیاط ، شب بود ، آسمون پر ستاره.

زدم به پهلوی نسرین گفتم: میدونستی سه نوع خوشگل تو دنیا وجود داره؟ گفت: نه .

گفتم: ببین دسته ی اول گرم تنانن، همونا که تو سوز زمستونا جای شالگردن دستشونو میندازن گردنت. اونا که معمولا همشون دو تا چشم رطب دارن، از عشق همیشه تب دارن.

دسته ی دوم سرد تنانن ، همونا که خوشگلن ولی بی احساسن. اونا که صورت بانمک دارن، به عشق همیشه شک دارن. اونا که جواب «دوستت دارم» رو مرسی میدن. اونا که هروقت بارون بباره با عصبانیت دنبال یه سقف میگردن که یه وقت خیس نشن.

دسته سوم ولی نیش تنانن ، اینا خوشگلن ولی نیش دارن. مثل گل های رنگی توی باغچه که برخلاف ظاهر زیباشون پر از خارن. همونا که با دهانی که کاربرد اصلیش بوسیدن است، نیشت میزنن و بعد به حال خودت رهات میکنن تا آروم آروم بمیری.

نسرین گفت: من جزو کدومام؟

گفتم: شما تو این دسته بندی جا نمیشی، برای شما یه دسته ی جدای یه نفری هست. شما جزو رنج تنانی. خیلی مرموزی، هرکسی قادر به توصیفت نیست. یه بار فقط خیلی سال پیش همینگوی موفق شده طرح ساده و لطیفی از شما ارائه بده.

اونجا که میگه:«چنان زیبا و آرومی، که فراموشم شد رنج میکشی». 


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


کسی چه میداند؛

زنی که توی تاکسی اشک هایش را با پشت دستش پاک میکند و دست راننده که دستمال بهش میدهد را رد میکند غمگین تر است، یا زنی که حتی پیازهای تکه تکه شده هم اشک هایش را در نمیاورد...

کسی چه میداند؛

مردی که پشتش را میکند به زنی و چشم روی هم میگذارد عاشق تر است یا مردی که برای خوشبخت تر شدنِ زنی چشم روی خوشبختی خودش میبندد...

کسی چه میداند؛

زنی که دائم لبهایش باز میشود به عیب های هم نفسش بیشتر مبتلا به دوست داشتن همان مردِ پر از ایراد است یا کسی که هر چیزی روی لبش می آید الا گلایه....

کسی چه میداند؛

خوشبخت زنی است که موهایش همیشه با دستهای مردش مرتب میشود و بوسه های همسرش سرخی لبهایش است، یا زنی که یادش رفته تارهایش را پشت گوش بیندازد ولی دستش به پشت گوش انداختن خواسته های مردش نرفته...

کسی چه میداند؛

زنی که مشتش را پر از قرص میکند و از بالای پل ارتفاع را میسنجد بیشتر از زندگی بریده، یا مردی که پتو را کنار میزند و بی هیچ دلیلی چشم باز میکند و چای سرد و تلخ را سر میکشد و در را خودش پشت سرش میبندد... 

این شهر

صندلی های مترو

گوشه های پارک ها

اتوبان های پر از ماشین های تک سرنشین با شیشه بالاکشیده

پر است از کسانی که ظاهرشان یک حالی را میرساند و توی دلشان یک حال دیگر است...

زیر این آسمانِ آبیِ دود گرفته

پر از کسانی است که تو نمیتوانی از لبخندشان خوشیشان را بفهمی،

اشکهایشان را نمیتوانی بگذاری به پای دردِ جانشان،

زندگیشان از هزار مردگی بدتر است و از بس تظاهر کرده اند روزی سه بار خودشان نبودن را توی دستشویی بالا می آورند...

اینجا روی ِ این زمینِ متزلزلِ گرد ظاهر آدمها نشان هرچیز که فکرش را بکنی هست، جز حالِ واقعیشان...

ما ولی ظاهر زندگی آدمها را میبینیم و برایِ باطنِ زندگیِ خودمان آه میکشیم...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


همه ى آدم ها یک روزى یک جایى

یکى را دوست خواهند داشت...

یکى ممکن است درهجده سالگى دلبسته شود

و دیگرى درچهل سالگى...

یکى ممکن است هروز بگوید دوستت دارم

و دیگرى در سکوتش غرق در دوست داشتن باشد!

اما چه تلخ میشود زمانى که کسى را دلبسته خود کنیم و بعد بیخیالش بشویم

حال خدا نکند آدمى را که عاشق کرده ایم کسى باشد که با خود عهد بسته دل نبندد

و بعد در اوج روشن کردن احساس و دوست داشتنش او را ترک کنیم...

فرق نمیکند هجده سال دارد یا چهل سال...

همین که دل ببندد و شکست بخورد

براى همیشه دردى در قلبش خواهد ماند که با برگشت آدم ها هم دیگر آن دل،دل نمیشود!


| نیلوفر اسلامى |

  • پروازِ خیال ...


اگر در رابطه ای دلت گیر افتاد حواست باشد دچار سوتفاهم عاشق بودن نشوی.

بعضی حس ها شبیه به عاشقی اند اما فرسنگ ها از عشق فاصله دارند.

احساس "ترسِ از دست دادن" همان سوتفاهم عاشقی ست.

گمان می کنی جانت به جانش وصل است و بی او روزگارت شکل دیگری ست.

آری روزگارت شکل دیگری ست اما نه به این خاطر که دیوانه ش هستی، فقط چون می دانی کسی شبیه به او را هرگز نخواهی یافت و وحشت می کنی.

از ترسِ از دست دادنش به خودت می افتی. در احساس اوج می گیری ولی این حس نامش چیز دیگری ست.

نگران خود بودن است. خودخواهی ست. سواستفاده گر بودن است.

اینکه با هزار مکافات نگهش می داری و حتی حاضر به ترک رفتارهای اشتباهت نیستی، اینکه می گذارد می رود و تو به زمین و آسمان می زنی، برمی گردد و تو باز همان آدم سابقی، این یعنی تو دچارش نیستی.

عاشق اگر باشی تغییر می کنی، متحول می شوی، چیزی جز او نمی بینی، چیزی جز برای حالِ خوبِ او نمی خواهی. از خود بریدن دارد. از خودگذشتن دارد. حتی در دوران دوری، به او متعهد ماندن دارد. متعهد بودن ها دارد. متعهد بودن ها دارد...

اینکه با هر بار بالا و پایین شدن رابطه بیش تر به این نتیجه برسی که باید دست از لجاجت و حاشیه برداری و حرمت احساست را نگه داری این تازه اول راهش است.

عاشقی سخت است جانم. کار هر کسی نیست. منم منم نمی شناسد.

دل می خواهد.

جسارت می خواهد.

چشم بر آدم های تازه بستن می خواهد.

چشم بر موقعیت های ناب بستن می خواهد.

دل می خواهد.

جرئت می خواهد.

باید حسابی زندگی کرده باشی تا با جان و دل عاشق شدن را بپذیری. باید با فروتنی قبولش کنی.

اینی که گرفتار می شوی و گمان می کنی که عاشقی، اما در بحث و جدل از او نمی مانی، اینی که تمام جوانب را می سنجی و سیاست گذاری های رابطه را خوب بلدی، این نامش عاشقی نیست.

تو در دامِ " ترسِ از دست دادن" گرفتار شده ای و خودت نمی دانی. خودت را گول نزن، عاشقی کار هر کسی نیست.

اگر در دوران دوری، از او بهتری آمد و باز گرفتار بودی و دست رد به سینه ی دیگران زدی، عاشقی.

ولی اگر چون بهتر از اویی برایت نیست رهایش نمی کنی، بدان که ادعای عشق عین نادانی ست.

اگر در دوران دوری می توانی وارد رابطه ای دیگر شوی و خیال می کنی که گرفتاری، بدان که فقط خیال می کنی گرفتاری!

همزاد عاشقی متعهد بودن است. باور کنیم که "دوست داشتن معمولی" و "ترسِ از دست دادن"، با "عاشقی" تفاوت دارد.

قصه ها را که خوانده ایم. مجنون و فرهاد را شنیده ایم. زلیخا را که دیده ایم.

عاشقی گران است. مفت ٓش نکنیم!


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...


از آخرین باری که کسی رو دوست داشتم چیز زیادی یادم نیست

از آخرین باری که کسی دوست داشتنش، دلخواهِ من باشه هم همینطور!

خب مهمه! یکی که بلد باشه آدمو!

دوس داشتنش به دلت بشینه. حرف زدنش، نگاهاش، بوی عطرش‌‌‌....

خلاصه یادم نیس دیگه!

میدونی؟ حس می‌کنم یه آدم هزار ساله‌م که اوایل جوونیش یکیو دوس داشته، بعدم هیچی به هیچی...

فکر کرده حالا اگرم نشد، نشد. فکر کرده حالا یکی دیگه میاد به جاش...ولی نیومد

همین شد که دیگه حالمون خوب نشد

دیگه تنهای تنهای تنها موندیم

بعد ‏یهو به خودمون اومدیم، دیدیم وصله‌ی هیچکی نیستیم

اونایی که دوس داریم دوسمون ندارن

اونایی که دوسمون دارنو دوس نداریم

میفهمی چی میگم؟


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


توی سلف دانشگاه نشسته بودیمو مشغول حرف زدن.

از پنجره بیرونو نگاه کردم؛ بارون آروم میبارید و بوی نم خاک، به مشامم میرسید.

نفس عمیقی کشیدم و دستمو گرفتم بالای فنجون چایی. بخارش میخورد به دستم و انگار گرماش رخنه میکرد توی تمام جونم.

یکی از بچه ها پرسید: چرا پائیزو دوست دارین؟

همه ساکت شدن...یکی از بچه‌ها گفت: به خاطر بارونش...!ببین؛ الانم داره میباره! یکی از مزیتای پائیز اینه که دیگه از بارونش بیزار نیستی و برعکس! دلت میخواد همش بباره...!

یکی دیگه گفت: به‌ خاطر برگ درختا! اون موقع که نصفش نارنجیه نصفش سبز!

همه درحال بحث دراین مورد بودن که یهو تو گفتی: به‌خاطر بوی انار و گلپر!

همه خندیدن...!

لبخند ملیحی زدی و با آرامش، چایی دارچینتو سرکشیدی

میدونستم مثل بقیه قرار نیست جوابای کلیشه‌ای و تکراری بدی...میدونستم چقدر با بقیه فرق داری...!

من گفتم: بوی انار و گلپر؟

سرتو تکون دادی و خندیدی و دستاتو گرفتی جلوی چشمات

از کارت خندم گرفت!

با صدا خندیدم و تو پرسیدی: خب... چرا میخندی؟ اصلا بگو خودت چرا پائیزو دوست داری؟

خندمو خوردم. رفتم تو فکر. چی باید میگفتم؟

میگفتم چون مانتوی زرشکی که میپوشی خیلی بهت میاد!؟ یا اینکه میگفتم رنگ خاکستری آسمون با رنگ چشمات ست میشه؟

یا اصلا همین که میشینی رو به روی منو با آرامش چایی دارچینتو سر میکشی و گاه گاهی لبخند ملایمی تحویلم میدی؟

میگفتم اصلا تو خود پاییزی؟ همونقدر قشنگ و دوست داشتنی؟

چایی توی فنجون سرد شده بود. کنار گذاشتمش

آه بلندی کشیدم ، لبخند کمرنگی زدم و گفتم:

دلبره...دلبر...!


| نگار قاسمی |

  • پروازِ خیال ...


میگویند نباید منتظر آدمِ رفته نشست اما...

من میدانم که یکی از همین شبها برمیگردی

با دسته گلِ نرگس

میگویی : "ببخشید...ترافیک بود"

و من همان جا

همه ی این سالهای انتظار را میبخشم...

بگذار بگویند دیوانه ای ؛

میدانم یکی از همین شبها که کلید بیندازم

بوی نرگس پیچیده درون خانه...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...

ترس

۲۲
مهر


امروز خم شدم توی آینه و به دختر رنگ پریده ای که روبرویم ایستاده بود و داشت رژ لب می زد گفتم

تو یک دختر سی و یک ساله ی ترسویی!

نوشتن این جمله زیاد راحت نبود اما راستش را بخواهید من بیشترِ زندگی ام را صرف ترسیدن کرده ام

ترس اینکه نکند یک موقع بابا بفهمد که به جای کلاس کنکور با فلانی و فلانی و فلانی می رویم کافی شاپ و بلند بلند می خندیم

ترس اینکه نکند مامان بفهمد این ترم مشروط شده ام

ترس اینکه نکند فلان پسری که دوستم دارد تهدید هایش را عملی کند و خـودش را بُکُشد

نکند خواب هایم واقعی باشند و یک هواپیما که دارد اوج میگیرد و ما داریم از پایین برایش دست تکان می دهیم یک دفعه سرعتش کم و کمتر شود و سقوط کند روی سَرمان

اینکه نکند مامان و بابا طوریشان بشود

سال ها که گذشت ترس هایم تغییر کردند...

ترس از خیابان خلوت و مَرد های موتورسوار

بالا رفتن سن شناسنامه ام و وحشت عقب ماندن از بقیه ی آدم ها

ترس از دست دادن مردی که باورش نمیشد دوستش دارم

ترس از شصت سالگی و تنها ماندن

ترس از ازدواج کردن

ترس از مادر نشدن

ترس از ارتفاع و هزار تا ترس دیگر به لیست کابوس هایم اضافه شد...

حالا اینجا ایستاده ام

بعد از ترم های متوالی مشروطی و خنده های بلند به جای کلاس های کنکور بی نتیجه

و خودکشی پسرِ جوانی که فکر می کرد عشق یک نوع رنج کشیدن است...

اینجا ایستاده ام

یک سال بعد از رفتن مردی که من دوستش داشتم و او باور نکرده بود...

اینجا ایستاده ام

بعد از افتادن از یک ارتفاع بلند و جانِ سالم به در بردن...

اینجا ایستاده ام و هنوز زنده ام

هنوز موهایم را از پشت می بندم

و هنوز وسط مجلس عزا خنده ام میگیرد

میبینید ترس هایم هنوز من را نکُشته اند!

اما راستش را بخواهید هیچوقت نمی توانم بگویم که به اندازه ی نوزده بیست ساله های دیگر زندگی کرده ام، به خودم یک عمر جوانی بدهکارم، یک عمر بی خیالی مطلق و تکرار این جمله توی آینه که تو از همه ی این ترس ها بزرگتری احمق! باید سر خودم داد بزنم که می شود بگذاری کمی زندگی کنم؟ باید خودم را جمع و جور کنم. بروم توی سرمای پاییز توی رودخانه ای جایی فرو بروم توی آب و ترس هایم را پهن کنم تا آب با خودش ببرد!

می دانید موضوع این است که باید باور کنم که قهوه هیچوقت توی شکر حَل نمی شود!


| پرستو بابا اوغلی |

  • پروازِ خیال ...


نوشته بود «7 میلیارد نفر روی کره زمین زندگی می کنند و تو هنوز فکر می کنی تنهایی؟»

برای همه مان پیش آمده که دوره ای، زمانی، روزی حس کنیم که تنهاترین انسان زمین هستیم و هیچکس کنارمان نیست. برای همه مان پیش آمده که یک دفعه بیفتیم روی مود لوس بازی و زانوی غم به بغل بگیریم و فکر کنیم تا ابد تنها خواهیم ماند و تنها خواهیم مرد. وقتی این جملات را به زبان می آوریم شاید دست کم 4-5 نفر کنارمان باشند اما در آن لحظه بودن آنها اهمیتی ندارد. ما از شکل دیگری از تنهایی حرف می زنیم و این را خودمان می دانیم. خودمان می دانیم که منظورمان وجود کسی است که دیدنش روحمان را گرم کند و لب هایمان را به لبخند زدن تشویق کند و قلبمان را مجبور کند تندتر بتپد. کسی که وجودش هم آرامش را به زندگی مان بیاورد و هم هیجان را. هم بشود با او در سکوت نشست و هم با او با صدای بلند قهقهه زد.

بیشتر ما فکر می کنیم "مردم" فقط همین 10-20 نفر آدم تکراری و احتمالاً کسل کننده ای هستند که ما هر روز می بینیم و به اجبار با آنها در ارتباطیم. بیشتر ما وقتی از خوبی و بدی یا خوش سلیقگی و بد سلیقگی یا دانایی و کم خردی آدم ها حرف می زنیم، منظورمان همین تعداد محدود آدم های دور و بر خودمان است. بیشتر ما همه عمر فراموش می کنیم که زمین بزرگتر از این چهارگوش تکراری ایست که خودمان را اسیرش کرده ایم. بیشتر ما در چهارگوشی کوچک به دنیا می آییم، در همان چهارگوش کوچک بزرگ می شویم و زندگی می کنیم و در همان چهارگوش کوچکِ غم انگیز می میریم و تمام می شویم. بیشتر ما فکر می کنیم زندگی همین است. از خانه مان، از خیابان مان، از محل کارمان، از آدم های دور و برمان بیزاریم اما هر روز با اخم و قلبی فشرده به استقبال فردا می رویم تا باز بیزارتر از قبل شویم و شب ها جلوی آینه برای خودمان آه می کشیم و می گوییم زندگی همین است؛ چرند.

آدم های کمی هستند که می فهمند درخت نیستند و مجبور نیستند تا ابد در خاکِ خشکیده یک گوشه پارکی متروک باقی بمانند تا خشک شوند. آدم های کمی هستند که درخت نبودنشان را باور می کنند و سوار اولین وسیله نقلیه ممکن می شوند و خود را می سپارند به راه، به دریا، به تنگه، به اقیانوس، به آسمان. آدم های کمی هستند که بلدند خانه، محله، فضا و اطرافیان نامطلوبشان را عوض کنند و پا به جایی بگذارند که هرگز نبوده اند. آدم های کمی هستند که باور دارند هیچ قاضی ای برایشان حکم حبس ابد صادر نکرده. آنها می روند. آنقدر می روند تا بالاخره خانه شان، عشق واقعی شان را پیدا کنند. خانه کجاست جز جایی که در آن شاد و خوشحالی؟ یک نگاه به کره زمین بنداز؛ حتماً یکی از این 7 میلیارد انسان دارد دنبال تو می گردد. 


| آنالی اکبری |

  • پروازِ خیال ...

بوسه ی مرد

۱۴
مهر


رعنا بی مقدمه می پرسد: 

《به نظر تو ممکن است مردی زنی را ببوسد بی آنکه او را دوست داشته باشد؟》

سرخ می شود، ترلان نمیداند.

فیروزه تازه از راه رسیده و لباسهایش را عوض می کند؛

《چه چیزی را بیلمیرم ؟》

ترلان جدی ولی آهسته سوال را تکرار می کند انگار چند لحظه پیش آن را از کتابی پیدا کرده است

فیروزه عرق آلود است و تازه نفس:

《تمام مردهایی که این کار را می کنند، همان لحظه، آن زن را دوست دارند.  اگر نداشته باشند خودشان را وادار به چنین کاری نمی کنند. همان موقع مردها خیلی پراحساس اند. اما فردای آن روز می توانند آدم دیگری بشوند.》

صدایش را بلندتر می کند طوری که مینا هم بشنود 

《چیزی که زنها نمی بینند یا نمی خواهند ببینند. فکر می کنند آنها هم مثل خودشانند که ساعتها توی ذهنشان با این چیزها ور بروند و اسیر بشوند. برای مردها یک بوسه فقط یک بوسه است ولی زنها شصت تا چیز دیگر از آن می سازند !》


| ترلان / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


شاید برای یکبار هم که شده باید این حس را تجربه کنی

اینکه برای کسی که برایت مهم است مهم نباشی...

قطعا اول باور نمی کنی

به دنبال دلایلی میگردی که اثبات کنی برایش مهمی...

وقتی برای قانع کردن خودت چیز خاصی پیدا نمی کنی یک تلخی ناجور پس زمینه لحظه هایت میشود و بعد از آن تقلایی بیهوده...

تقلاهای بیهوده هم که به جایی نرسید دچار عدم اعتماد به نفس میشوی...

با خودت میگویی من زشتم، من کمم...

و فکر می کنی لابد پای از ما بهترانی وسط است...

این موقع ها دیگران هر چقدر هم که به گوشَت بخوانند تو بهترینی و لایق بهترین ها؛ تو فقط شنونده کلیشه ای ترین جمله دنیایی...

میدانی این داستان از یک آدم به آدم دیگر ادامه دار میشود...

روزی میرسد که می بینی انگار برای هیچکس مهم نیستی....

می شکنی...

و شاید لازم باشد که چند باره بشکنی... آنقدر بشکنی تا بالاخره روزی از تکه های شکسته ات هویتی شکل بگیرد با این باور که اینطور نبوده که برای آدم های متعدد مهم نباشی؛ خودت بودی که برای خودت مهم نبودی...

دوست داشتن خود را فدای دوست داشتن دیگری کردی...

تو که اینقدر در حق خودت کم لطف بوده ای پس چه توقعی از بقیه می توانی داشته باشی...

آدم ها همانقدری به ما اهمیت میدهند که ما به خودمان...

موفق ترین کسی ست که هر روز خود را می ستاید؛

این را همیشه یادت باشد.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


زنی که قادر است با صدای کفتر چاهی و قورباغه ها به وجد بیاید

زنی که با یک استکان چایی تازه دمش می تواند حال همه افراد خانواده را خوب کند 

زنی که می تواند مولانا گوش کند و خیاطی کند

زنی که می تواند با خدا گپ بزند و قهوه بنوشد 

زنی که میتواند آنقدر ترانه بوی باران را بخواند 

که گندمزار گیسوانش بوی باران بگیرد 

زنی که میتواند وقت ظرف شستن بدون غیبت به دریا و جنگل برود

زنی که می تواند با صدای بلند فکر کند 

همان زنی است که هیچکس نمی تواند او را شکست دهد!


| نسرین بهجتی |

  • پروازِ خیال ...


معمولی بودن اصلا هم بد نیست؛

جز وقتی که یک عمر مزه دوست داشته شدن را نچشیده باشی،

جز وقتی که روز تولدت یک روز باشد مثلِ همه روزها،

جز وقتی که آرامشِ کسی تو آغوشِ تو خلاصه نشده باشد...

معمولی بودن اصلا هم بد نیست؛

جز وقتهایی که میفهمی نخندیدن هایت بغض تو گلویِ کسی نمی آورد،

جز وقتهایی که صورتت از اشک خیس شده و خبری از دستی برای پاک کردن اشکهایت نیست

و بی حوصلگی هایت هیچ خریدار ندارد...

معمولی بودن آنقدرها هم بد نیست؛

ولی معمولی بودن برایِ کسی که خاص ترین آدمِ زندگی توست

بد نیست،غم انگیز است...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


بعد از چهار سال هنوز باید حواسم را جمع کنم،

گاهی که حواسم پرت سکوت خانه میشود یا نگاهم به عکسی می‌افتد و فکرم پی خاطره ای میرود‌،

دست‌هایم به عادت بیست و چند ساله دو فنجان قهوه درست می‌کنند...

خالی کردن فنجان دوم توی ظرفشویی عذاب است!


| یک روز مانده به عید پاک / زویا پیرزاد |

  • پروازِ خیال ...


آدم بیست درصدی کیست؟ 

آدم بیست درصدی عبارت است از یک حضور کمرنگ در زندگی ”دیگری“. 

کسی که نه میتواند یک آدم صد درصدی پررنگ باشد که وقتی ”دیگری“ دلتنگ است او را دریابد، ببرد کافه یا دور دور و بگوید ”دیگری“ دیوانه غصه نخور من اینقدر می مانم تا حال دل تو خوب خوب بشود

و نه دلش می آید که برود و کلا نباشد تا بلکه یک آدم صد در صدی مناسب بیاید توی زندگی ”دیگری“.

 آدم های بیست درصدی بدون اینکه بدانند برای ”دیگری“ فضایی میسازند که ”دیگری“ بینوا نداند خودش با پای خودش برود یا بماند؟

یکجور بلاتکلیفی بین ماندن و رفتن... 


| محبوبه دری |

  • پروازِ خیال ...


میدانی چقدر لذت دارد این پاییزها را تنها گذراندن ، فکر کرده ای چقدر خوب است صبح زود از خواب بیدار شوی و خیابان سرد و خالی را برای رفتن به مقصدت تنها قدم بزنی،  لپ قرمز شده ی بچه مدرسه ای هارا بکشی، برایشان آرزوی موفقیت کنی و لبخندت را به صورتشان بپاشی ، پرتغال های سبز و ترش را با چشم های بسته بخوری و دلت ضعف برود از حال خوبی که داری...

آخ که چقدر دوس دارم این حس و حال را، هوای سردِ سرد را...مثلأ سوار تاکسی شوم و شیشه  را پایین بیاورم، باد بخورم، سرما بخورم 

نفس بکشم و در مقابل اعتراض مسافرهای دیگر بلند بخندم و بگویم: پنجره های بسته و شیشه ها مرا خفه میکند، باید نفس بکشم نفس...

بخندم و با دستم هوا را بگیرم و ببوسمش، نگاه خیره ی دیگران را که دیدم  بگویم: ببخشید اگر زیادی دیوانه أم و چشمانم را به روی تمام ناخوشی ها ببندم...

چقدر این حس های ریزو درشت پاییزانه خوب است، صبح های روشن، عصرهای تاریک!

اصلأ من شب را دوست ندارم اما غروب های شلوغ و سرد پاییز تمام عشق من است آنقدر که دلم میخواهد همه بجای من بروند خودم منتظر بمانم، جنب و جوش آدمهارا تماشا کنم  آسمان را که میخواهد پررنگ شود دوست داشته باشم ، عکس بگیرم و دلخوش شَوَم به پاییزی که تنهایی کَج و مَعوَجم  را زیباتر میکند.... برگ های خشک سال های پیش هنوز لای دفتر خاطراتم هست ، دلم میخواهد این پاییز تمام برگ هارا به خانه بیاورم و بگذارم لای دفترم...باید برگ های زیادی را از پاییز هدیه بگیرم حتی اگر کسی نداند برگ جمع کردن چه لذتی دارد ... حالا فهمیدی چرا میگویم

لذت دارد پاییز را تنها گذراندن؟ 

لذت دارد اینکه حواست پرتِ یک نفر نیست، پرتِ یک دنیاست با تمام اتفاق هایش...اتفاق های دل انگیز و خنده ها و دلخوشی های یواشکی اش...

راستی دیگران، ببخشید که بعضی هامان بیش از حد دیوانه ایم...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


خب آدمی ست دیگر

دلش تنگ می‌شود

حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده

الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله؟

آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند که فکرش را نمی‌ کنی

از همانجا که گم می ‌شوند

تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند

اما این تویی که توی آمدن یکی‌ شان گیر می‌کنی و

وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود...!


| مهسا ملک مرزبان |

  • پروازِ خیال ...

خیلی دیر...

۲۸
شهریور


خیلی خوشگل نبود، یه صورت معمولی داشت، با چشمای معمولی و مهربون.

اما؛

اما قشنگ می خندید...انقد قشنگ می خندید که آدم احساس می کرد هیچکس تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده!

راستش همه کار کردم که به دستش بیارم...چند سالی هم بودیم با هم.

دروغ چرا! همه چی هم خوب بود. دوسم داشت؛ دوسش داشتم.

اما انگار آدم وقتی داره به آرزوهای بزرگش می رسه یادش میره که چقد آرزوهای کوچیک هم داشته!

یادمه یه بار خسته از سر کلاس برمی گشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت بریم بیرون!

عدسی پخته بود...خودش کلاسش رو نرفته بود که درستش کنه و بیاره تا بتونیم با هم بخوریم. 

یکم شور شده بود؛ به شوخی غر زدم بهش که چرا انقد شور آخه دختر! گلوم سوخت!

ولی بعد فوری نوک دماغشو گرفتم کشیدم و گفتم: با این حال، باورکن این خوشمزه ترین عدسی بود که تا حالا خورده بودم !

می دونستم بلده خوب غذا درست کنه؛ فقط چون عجله ای بوده این یه دفعه اینطوری شده.

اون موقع ها آرزوم همین چند لحظه نشستنا کنارش بود.

یه مدت که گذشت الکی بهانه گیر شدم؛ هر بار سر یه چیزی ناراحتش می کردم؛ همه کارم کرد واسه موندنما!

اما من دیگه رویاهای جدید تو سرم داشتم؛ و از نظر من اون سد راه تک تکشون بود.

واسه همین یه روز بی دلیل گذاشتم و رفتم.

الآن یک ماهی میشه که برگشتم ایران.

دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارک دیدمش.

برعکس من که هر دفعه یه چیز می گفتم و هر روز یه رنگ عوض می کردم؛اون انگار خیلی عوض نشده بود...

فقط یه ذره پیر شده بود، یه ذره هم آروم تر. با همون تیپ و قیافه!

نمیدونم چرا با وجودی که ازش فاصله داشتم، ولی انگار بوی عطرشو حس میکردم. نمیدونم شایدم خیالاتی شده بودم…

گاهی وقتا لبخند می زدا اما خنده هاش دیگه اون شکلی نبود...

چشاشم هنوز مثل قبل مهربون بود اما برق اون سالها رو نداشت.

همین طوری زل زده بودم به صورتش؛

یه تیکه از موهای جو گندمیشو دزدکی دیدم از زیر روسریش؛

همون روسری که من براش خریده بودم؛ باورم نمی شد هنوز نگهش داشته باشه!

داشت یه دختر بچه رو توی تاب هل می داد که مامان صداش می زد.

میدونی من آدمای زیادی رو شناختم تو این مدت... 

اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمی داد.

یه لحظه دلم خواست زمان برگرده و بشیم همون دو تا دانشجوی ۲۰ ۲۲ ساله که عصرا بعد کلاس از ذوق و شوق بودن کنار همدیگه همه کوچه ها و خیابونای شهر و قدم می زدن، بدون اینکه حتی یه لحظه خسته بشن

اما...

الان ساعت ۱۰ شبه و اون احتمالا داره کنار خانوادش عدسی خوش نمک می خوره. منم همچنان روی صندلی پارک نشستم و به اون سالها فکر می کنم؛ اما نه مثل اون خانواده ای دارم و نه کسی که حتی توی خونه منتظرم باشه.

می دونی یه چیزایی هست که آدم سال ها بعد می فهمه!

سال ها بعدی که دیگه خیلی دیره.

خیلی دیر...


| نیلوفر زارع |

  • پروازِ خیال ...


می‌توانستم دختری باشم از ایل بختیاری که وقت برگشت معشوقش گوشواره‌های سنگی‌اش را به گوش می‌آویزد و‌ با لباس محلی‌اش، به قشنگی تمام دنیا می‌رقصد.

می‌توانستم دختر شاعری باشد که دیوان شعرش بازار همه‌ی شاعران پایتخت‌نشین را کساد کرده است.

می‌توانستم نقاش باشم که روبه‌رویت نشسته‌ است و بی‌آنکه کسی از دلش خبر داشته باشد، صورت مردی را روی کاغذ نقاشی کند.

می‌توانستم نویسنده‌ای باشم که شخصیت اصلی داستانش مرد نداشته‌ای باشد که تحسین و توجه تمام منتقدان را به سمت خودش بکشاند.

می‌توانستم گل‌فروشی باشم که هر صبح قشنگ‌ترین اطلسی‌هایش را برایت کنار می‌گذارد، هر چند که هیچ‌گاه دستانت به آن‌ها نمی‌رسد.

من می‌توانستم خیلی چیزها باشم.

اما من زنی هستم که توی یک شب بلند تابستانی که از فرط خستگی برای صبح لحظه‌شماری می‌کرد، عشق را به خاطرش آوردی!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


نمی توانم با " کمی دوست داشتن "  زندگی کنم

من " دوست داشتنِ زیاد " می خواهم

دوست داشتنِ تمام و کمال

یک جور غرق شدن

یک جور دیوانگی محض

مثل تسلیم تنی تشنه، به خُنکای قطره های باران

مثل شنیدن هزار بارۀ یک آهنگ تکراری

مثل یک موج سواری داغ، درآشوبِ دریایی طوفانی

مثل رفتن تا انتهای راهی که بازگشتی ندارد...

من با " کمی دوست داشتن " زنده نمی مانم

با کمی دلخوشی، با کمی لذت

من یک التهابِ داغِ نفس گیر می خواهم

یک آغوشِ گرم در سردترین فصل سال...

چرا نمی فهمی

آنهایی که با " کمی دوست داشتن " زندگی کرده اند، مرده اند.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

آینه

۱۹
شهریور


خاله به تصویر خودش درون آینه ی بزرگ روی میز نگاه کرد و گفت:

"شاید بنظرت خنده دار باشه اما من فقط تو آینه هایی به خودم نگاه میکنم که مطمئن باشم خوشگل نشونم میده "

لبخند پر رنگی روی لب هایم نقش بست ،به یاد خودم افتادم ، وقتی درون آینه های مات مدرسه خودم را میدیدم و از خودم بدم می آمد ،  چرا من هیچوقت به این مسئله فکر نکرده بودم ؟! چرا هیچوقت نفهمیده بودم  توی بعضی آینه ها نباید به چشمان خودم زل بزنم و از خودم انتظار تصویر فوق العاده ای را داشته باشم !!

اصلأ انگار بعضی آینه ها زیادی با آدم صادقند...شاید هم این زشت و زیبایی جاافتاده درون آینه از نگاه خودمان است که به تصویر توی آینه جان میدهد و رنگی أش میکند !

بعد از دست و پنجه نرم کردن با افکاری که به ذهنم آمده بود از جایم بلند شدم و کنارش نشستم ، میخواستم شانس خودم را امتحان کنم و ببینم آینه ای که اورا زیبا نشان میدهد ، با تصویر من چه میکند .

 به چهره ی رنگ پریده و سرد خودم نگاه کردم و بعد نگاهم به تصویر او گره خورد ، از فرصت پیش آمده استفاده کردم و پرسیدم : خاله جان ، زیباترین تصویری که از خودت دیدی تو کدوم آینه بود ؟!

لبخند پر از ذوق و خوشحالی أش به صورتم تابید ،انگار که از سوالم خوشحال شده باشد به سمت کمدش رفت ،  صندوقچه ی کوچیکی را در آورد و با وسواس و لذت درش را باز کرد ، چند آینه ی کوچک نظرم را جلب کرد ،  با خود گفتم حتمأ خاله درون آینه های زیادی خودش را زیبا  دیده و از هرکدامش تکه ای برای روزهای غم انگیز زندگی أش نگه داشته است !

نگاهم کرد و آینه ی قشنگ طلاکوب شده ای را از صندوقچه بیرون آورد...

"این آینه رو وقتی دبیرستان میرفتم لیلا بهم هدیه داده بود ....اممممم یعنی لیلا که نه ، برادرش "

سرش را پایین انداخت و به تصویر خودش چشم دوخت لبخند تلخش را دیدم و  فهمیدم انعکاس عشق در آینه از خاله یک زن میانسال زیبا میسازد که ناخودآگاه به خاطره هایش برمیگردد و خودش را به زیبایی گذشته می بیند!!

"بعد از اون آینه های زیادی هدیه گرفتم از شوهرم از دوستام .. اما هیچ کدوم منو انقدر زیبا نشون ندادن ، حالا هروقت دلم میگیره و حس میکنم پیر شدم تو این آینه خودمو نگاه میکنم"

به خودم برگشتم و یادم افتاد از تو آینه ای برای روزهای میانسالی أم هدیه نگرفته أم...!

لطفأ وقتی دلت برایم تنگ شد و برگشتی 

با خودت هدیه ای بیاور 

که آینه ای باشد برای روزهای میانسالی أم !!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


ساعت دوازده شب است. او مولانا می خواند و من رمان ورق می زنم. سرش را از روی کتاب بلند می کند و می گوید:« گرسنه ام. نیمرو بخوریم؟...» می خندم که بخوریم اما تو درست کن. بلند می شود می رود سمت آشپزخانه. همانطوری که روغن را از توی کابینت برمی دارد و توی ماهی تابه می ریزد، می گوید:« خودت حس می کنی چقدر فرق کرده ایی؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل می شد؟ اگر می خواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمی زدی!...»

لبخند می زنم، گذشته با دور تند می آید جلوی چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند می زنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی. امسال چهل و پنج ساله می شوم اما چهار سال است زندگی می کنم. چهار سال است برای خودم زندگی می کنم. تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست. چهار سال است لباسی که دوست دارم می پوشم حتی اگر چاق تر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد. همان رنگی که دوست دارم، شاد. چهار سال است جاهایی که دوست دارم می روم. با آدم هایی که دوست دارم نشست و برخاست می کنم. برای خودم زندگی می کنم نه دیگران. چهار سال است توی خانه ی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشته ایی که دارم می پزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمی گیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست می کنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست.

از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را می سازیم. این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنر آدم های منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول! اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم. متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمی آورد. خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست. همین جا، به همین نزدیکی!

نیمرو رو با همان تابه می گذارد وسط میز. می گوید:« تنهایی نمی چسبید، خوب است که همراهی!...»


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...


این که میدونی سرانجامی نداری باهاش و دل خوش میکنی به بی سرانجامیش...

این که معیار زیبائی میشه برات و دوستت میگه رفیق این کجاش خوشگله...

این که خودش ساکته و هرکی هرچی میگه درباره ش تو دفاع میکنی ازش و تهش میگی البته ربطی به من نداره...

این که مهم نیست که چی داره چی نداره و امیدواری به همه ی چیزایی که قراره با هم بسازین بعدها...

این که به همه میگی هنوز برات زوده اما تا یه عروس و داماد میبینی، خودت با اونو به جاشون تصور میکنی و دلت غنج میره...

این که تا یه بچه ی خوشگل میبینی به پهنای صورت لبخند میزنی و با خودت میگی بچه ی من و فلانیم حسابی خوشگل میشه هاااا...

این که تا حرف عشق و دوست داشتن میشه سکوت میکنی و قلبت تندتر می‌تپه به خاطر راز شیرینی که یه روزی قراره برملا بشه...

این که شبا آخرین اسمی که قبل از خواب میاد توی ذهنت و صبح به محض بیدار شدن میاد رو لبات همونیه که سعی میکنی چیزی ازش نگی توو جمع...

این که آدم با خدا و معتقدیم نباشی به جایی میرسی که توو خلوتت به خودِ خدا بگی: تورو خدا، فقط اونو میخواماااا...

این که از همون جمله ی اول این نوشته حواست پرت یه نفر بود فقط...

به روی خودت نیار

ولی اینارو بهش میگن عشق!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


زل زده بود به چشمام، لب پایینشو میجوید و همونجور زل زده بود به چشمام.

آب دهنم و قورت دادم و نگاهم و از خط نگاهش برداشتم و روی خیابان کنار کافه انداختم. بارون عجیبی میبارید.لعنتی...عجب روز مزخرفی!

قطره ی اشک روی انگشتان گره کردش افتاد.با پشت دست صورتش و پاک کرد. و دوباره با چشمای قرمزش نگاهم کرد.

+برمی گردی؟

دستم و ستون کردم و به خطوط صورتش نگاه کردم.به روزهایی فکر کردم که تمام آرامشم لمس همین خطوط بود و تمام آشوبم از دست دادنشون.

_میدونی... پنج شیش سالم بود عاشق یه اسباب بازی بودم ، هرچی اصرار کردم مامانم برام بخره نخرید.گفت نمی ارزه  و قشنگ نیست و زود خرابش میکنی و این صحبتا.اما پسر عموم خرید.منو پسرعموم بچگی خیلی پیش هم بودیم.جفتمون اون اسباب بازی و دوس داشتیم.مامان من نخرید واسم ولی زن عمو خرید.

یه سال تموم اون اسباب بازی تو دست پسرعموم بود و غرغرای من تو تموم خونه شنیده میشد.صبح.شب...صبح...شب..

هرچی میشد هر دلخوری که پیش میومد من وصلش میکردم به همین نخریدن اسباب بازی و اینا.

بعد چند ماه هم من ساکت شدم هم دیگه اون اسباب بازی از رونق افتاد.نه دیگه دست پسرعموم بود نه تو ویترین مغازه ها تو چشم بود.تولدم که شد دیدم کادوم همون اسباب بازیه.الکی خوشحالی کردم و یه جوری تظاهر کردم انگاری بهترین کادوی دنیاعه..ولی واقعیت و میدونی؟حالم ازش بهم میخورد.وقتی یادم مینداخت چقد بخاطرش گریه کردم چقد الکی الکی دعوا راه انداختم چقد برای دوساعت بازی کردن باهاش منت پسرعموم و کشیدم.دلم میخواس تیکه تیکه شو جدا میکردم مینداختم جلو مامان بابام میگفتم دمتون گرم مرسی که خریدین ولی دیگه به دردم نمیخوره.این وسیله هیچی جز مرور یه سری خاطره ی مزخزف نیست واسم.

از جام بلند شدم.منگ حرفام بود.فنجون قهوه رو سرد و تلخ یه سره خوردم و کیفمو ورداشتم.

برگشتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:

_ یه روزی اینقدر عاشقت بودم که حاضر بودم هرکاری بکنم که باشی.عصبانیت دعوا التماس هرچی...ولی تو رفتن و انتخاب کردی و نموندی.حالام نه اینکه حسم نسبت بهت عوض شده باشه نه..فقط خیلی بیشتر از اینکه عاشقت باشم ازت متنفرم.تو چیزی جز مرور یه سری خاطره ی سیاه نیستی واسم.بغض نکن و نپرس که برمیگردی...وقتی از کسی نا امید میشی و تو ذهنت سقوط میکنه، کنار هر فعلی که قرارش میدی یه به درک هم اضافه میکنی.

به درک که رفته به درک که نیست...راستیتش با تموم احترامی که بینمونه، به درک که برگشتی...

اینو گفتم و از کافه زدم بیرون.

لعنتی...عجب روز مزخرفی...


| فاطمه زهرا عباسی |

  • پروازِ خیال ...

اینترنت

۰۹
شهریور


شما هم از آن هایی هستید که معتقدند انسان دارد عمرش را در اینترنت هدر می دهد؟ شما هم از آنهایی هستید که معتقدند آنهایی که عضو هیچ شبکه اجتماعی نیستند، دارند تند تند کتب خطی و به روزترین مقاله های علمی و جدیدترین رمان ها را می خوانند و تند تند پله های ترقی را بالا می روند و تند تند در شغلشان ترفیع می گیرند و تند تند ورزش می کنند و تند تند "دیتاکس واتر" سر می کشند و تند تند دور دریاچه ای فرضی می دوند و نقشه ی دورهمی های خانوادگی و فامیلی می کشند و توی مهمانی هایشان شعر سعدی می خوانند و باقلوای خانگی می خورند و تند تند گل می گویند و گل می شنوند و هیچکس هم تند تند از روی آخرین جوک های تلگرامی اش روخوانی نمی کند؟

خب، من این طور فکر نمی کنم. اینترنت و این دنیای اصطلاحاً مجازی، جذابترین جایی ست که بشر در طول حیاتش توانسته بسازد. حالا این که هرکس چه استفاده ای از آن می کند به خودش مربوط است. عده ای عمرشان را هدر می دهند (همان کاری که در دنیای اصطلاحاً واقعی می کنند) و عده ای گنجینه را پیدا می کنند و کشف می کنند و می آموزند و ایده می گیرند و چشم هایشان بازتر از قبل می شود و از دیوارها و مرزها رد می شوند و به جایی می روند که هرگز نبوده اند.

من فرق چندانی بین زندگی در دنیای واقعی و مجازی نمی بینم. ما همان آدم ها هستیم. اگر در دنیای واقعی هی در حال امتحان کردن رژیم های مختلف لاغری ایم و از این و آن سراغِ «چی بخورم لاغر شم؟» را می گیریم، در دنیای مجازی پیجِ "لاغری در 10 روز" را دنبال می کنیم. اگر اهل مطالعه ایم، ناشران محبوبمان را دنبال و کتاب های جدیدی پیدا می کنیم. اگر کارمان در شهر، دید زدن این و آن و نظر دادن راجع به لباس و هیکل و قیافه دیگران است، در شبکه های اجتماعی توی صفحه "دختران و پسرانِ فلان" می چرخیم و زیر عکس ها کامنتِ «واه واه چه زشت و چه بد تیپ»‌ و «منم اگه انقد آرایش کنم به این خوشگلی می شم» و «این که همه جاش عملیه» می گذاریم. اگر در دنیای واقعی اهل ورزش کردنیم، در دنیای مجازی ویدئوهای "تمرین در خانه بدون وسایل بدنسازی" را تماشا می کنیم. اگر ذاتاً‌ اهل خاله زنک بازی ایم، در اینترنت هم دنبال مکانی با چنین هدفی می گردیم. 

فحاشانِ دنیای مجازی، خردمندانِ منزه دنیای واقعی نیستند. نقاشان و حکاکان روی آثار باستانی، دنبال کننده ی صفحه ی متروپولیتن نیستند. ما در هر دو دنیا دنبال علایق مان می رویم؛ دنبال چیزی که واقعاً هستیم. حالا گیریم با کمی ظرافت و مخفی کاری بیشتر.

به گمانم این که فکر کنیم اگر شبکه های اجتماعی و کلاً اینترنت وجود نداشت، ما داشتیم به بهترین و مفیدترین شکل ممکن زندگی می کردیم و شاد و خوشبخت و موفق بودیم، بزرگترین فریب خویشتن است. اینترنت و مشتقاتش روی پله ترقی زندگی ما ننشسته اند. اگر این طور فکر می کنید، شکل استفاده تان از این گنجینه را عوض کنید.


| آنالی اکبری |

  • پروازِ خیال ...


نامه‌ام زیاد طولانی نیست مهربانم...

حرف برای گفتن زیاد است اما کمترین‌شان را برایت می‌نویسم.

گفته بودی از سهم آدم‌ها بنویس و من دست و دلم به نوشتن نرفته بود.

خواسته بودم بیشتر به آدم‌ها و چشم‌هایشان نگاه کنم تا ردی از سهم‌شان را ببینم!

راست گفته بودی، سهم همه‌ی ما از دنیا و آدم‌هایش تنها به خودمان بستگی دارد.

چشم‌هایم را شسته بودم و دیدم که سهم مردی از یک زن تنها رنگ غلیظ رژلب با پشت‌چشم‌نازک‌کردنی بود و سهم مردی دیگر زنی بود که با دامن پرچین موقع آشپزی غزلی از منزوی را زمزمه می‌کرد!

دیده بودم سهم زنی از تمام یک مرد تنها چند هزارمتر خانه در شمالی‌ترین جای شهر بود و سهم زنی از یک مرد، پیراهنی چهارخانه و مهربانی انباشه در جمله‌ای که «مبادا بلندی موهایت را از دست‌هایم کوتاه کنی؟»

خودم دیدم که سهم کسی از دنیا فقط جنگ بود و آشوب... دیده بودم که نامهربانی تمام لحظه‌هایش را جویده بود.

دیده بودم که سهم کسی به قدری عشق بود که کلمه کم می‌آوردم از توصیفش...

من همه‌ی این‌ها را هر روز می‌بینم و‌ هر روزه دیده بودم مهربانم...

دیده بودم که سهم من از تمام دنیا

تو بودی و تمام آدم‌های دیده و نادیده اما مهربان دنیایش...

دیده بودم که تمام سهم من از رنگارنگی دنیا، صورتی بود با کمی غزل، کمی نوشتن و تا دلت بخواهد کلمه که بنویسم این روزها و عشقی که حالا از دلم به چشم‌هایم و از چشم‌هایم کلمه می‌شوند!

من دیده بودم که سهم من از تمام دنیا عشقی بود که با شکوفه‌های سفید باغ آقاجان بود، نشسته بود توی مردمک چشم‌هایم!

من سهم همه را دیده بودم..‌.و مدام توی دلم زمزمه می‌کردم که کاش سهم همه‌ی ما عشق باشد و عشق...!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


می‌گفتند ازدواج قبرستان عشق است. وقتی باهم زندگی کردنمان از مرز یک سال گذشت دوستت دارم گفتن ها کمتر شد، پیش می آمد که موقع حرف زدن نگاهم نکرده باشی 

مامان میگفت اولین بار که سرِ دیر خریدن شیر خشک بچه دعوایتان بشود سخت است...

دعوایمان شد...ابروهایم را کشیدم توی هم. 

دلم میخواست بگویم بی مسؤلیت ترین آدم زندگی ام بوده ای

اما وقتی که لیوان از دست هایم افتاد و شکست تو اولین کسی بودی که به طرفم دویدی

اولین کسی بودی که مرا کنار کشیدی.

اولین کسی بودی که با اینکه یادت رفت بگویی " عزیزم" مراقب قدم برداشتن هایم بودی

حتی صدایت بالا رفت و به جایش گفتی هیچ وقتِ خدا حواسم به خودم نبوده.

آن شب وقتی که خواب بودی به دست هایت نگاه  کردم...دست هایت مرا با خودش جاهای زیادی برده بود،عاشقی های زیادی کرده بود، چشم هایت را اگر گاهی نداشتم اما دست هایت همیشه به موقع بودند....امن ترین حس زندگی ام. دست هایم را توی دست هایت گذاشتم و توی خواب و بیداری انگشت سبابه ات تکان خورد..

آن لحظه با خودم فکر کردم راست میگویند ازدواج قبرستان عشق است! 

همه ی احساس هایت عمیق میشوند توی لایه های پنهانی وجودت، جوری که نمی توانی با گمشدن توی روزمرگی انکارش کنی و همان حس پنهانِ دفن شده با شکستن یک لیوان کوچک ، یک تب کردن ، یک سرماخوردگی ساده خودشان را نشان می دهند...

درست است دیگر مدام نمی گویدعاشقت هستم اما دستش را که آرام روی پیشانی ات می گذارد، یا با آنتی بیوتیک های سرِ ساعتی که مجبور به خوردنشان می شوی می فهمی دوستت دارد...

همین که گاهی لبخند می زند،

همین که مسیج هایش کوتاه و کوتاه تر می شوند و می پرسد " چیزی لازم نداری"؟ 

همین که گاهی جوری نگاهت میکند که انگار سالها تورا ندیده اما حواسش نیست که بگوید زیبا شده ای

همین که روی یخچال برایت یادداشت می گذارد که قهر نباش!

همین است که ازدواج قبرستان عشق است، 

در امن ترین جای وجود هم...و تو انقدر عمیق مرا می شناختی...که هرچه قدر فرو رفتیم گم نشدیم!

دست هایت بودند.


| الهه سادات موسوی |

  • پروازِ خیال ...


همه زن ‌ها را با من مقایسه می‌‌کرد. این می‌‌شد که دیگر نه کسی‌ را می‌‌بوسید، نه می‌‌پرستید.

ترسِ از دلبستگی دوباره که گرچه شیرین بود ولی‌ دردی کشنده داشت، آنهم هر روزه... 

وحشتِ وابستگی به نفس‌های کسی‌ که بی‌ خیالِ نفس‌های او حتی بالا نمی‌‌آمد.

انتظار...دقیقه‌ها و ثانیه‌ها را شمردن برای نزدیک شدن به قلبی که اگر به اسمِ او و برای او نمی‌‌تپید، مرگ را بیشتر دوست داشت....

حقیقتاً در دنیا چند نفر مثلِ من وجود دارند یا خواهند داشت که آموخته باشند دوست داشتن بی‌ هیچ توقعی اصیل‌ترین و بنیادی‌ترین حسِ موجود در یک رابطه است؟

چند نفر در دنیا وجود دارند که می‌‌دانند  ماندگار‌ترین عشق ورزی‌ها از آمیخته شدن بی‌ بدیلِ سر انگشتانِ  مردی شیفته با گیسوانِ آشفته ی زنی‌ دل سپرده، آغاز می‌‌شود؟ 

چند نفر در دنیا می‌‌توانستند از ضربان قلب دیگرى بفهمند چقدر خسته است یا چطور در پیچ و خم‌های روزگار وامانده است؟

چیزی که زیاد بود، زن بود....ولی‌ این عشق...این قلبِ لبریز از بودنِ خودش...و دست هایی‌ سرشار از لمسِ خوبِ خوبِ دستانش...اینها را حتی اگر می‌‌توانست پیدا کند، باز من نبودم... 

چنین بی‌ پروا...چنین پر شور...چنین عاشق.

زنی‌ بودم که در هر بوسه، مردش را می‌‌پرستید...


| همه مادران به بهشت نمی روند / نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


من هرگز بلد نبودم معشوقه ی خوبی باشم ، چون معشوقه های خوب مدام ناخن هایشان را سوهان میکشند و با لاک های رنگی تزئینشان میکنند ،حواسشان به پوست دستشان هست که مبادا زبر باشد و خشک ، من اما ناخن های یکی درمیان کوتاه و بلندم را هرگز سوهان نمیکشم ، حتی گاهی که یکیشان میشکند خودم را لوس نمیکنم و ناراحت نمیشوم ، اضافه هایش را با ناخن گیر میگیرم و بی تفاوت منتظر بلند شدنش می مانم!!

خب معشوقه ی خوب نبودن از همین چیزها شروع میشود دیگر ، از بلد نبودن خیلی کارهای دخترانه و ظریف !! 

مثلأ فکر کن بلد نباشی جوری خط چشم بکشی که به صورتت بیاید ، فقط محض تنوع یک خط کج بیندازی پشت چشمت و ریملت را جوری بزنی که مژه هایت بهم بچسبد و حوصله نداشته باشی جدایشان کنی !! 

مدام ماسک های جور واجور  روی صورتت نگذاری و نگران ریزش مژه و ابروهایت نباشی !

اسم عطرهای مارک و برند های مختلف را بلد نباشی و عطر ساده ی قدیمی ات را بزنی و عین خیالت هم نباشد !!

راستی یک چیز مهمتر هم وجود دارد ، اینکه بلد نباشی غذایت را اضافه بیاوری و نصفه نیمه رهایش کنی ...!

اصلأ شاید یکی از ویژگی های بارز معشوقه های خوب، باکلاس بودن باشد ، اینکه خاکی نباشند، آرام صحبت کنند ، آرام بخندند!! 

وقتی آفتاب افتاد توی چشمشان عینک بزنند و بعد که آفتاب رفت عینک را بگذارند روی موهای مرتب و صافشان !!

نه مثل من که آفتاب را برای روشن تر شدن رنگ چشمانم دوست دارم و عینک های آفتابی ام گوشه ی خانه خاک میخورد مثل انگشترها و دستبند های مانده در صندوقچه ی کوچکم!

من معشوقه ی خوبی نیستم چون حرف های عاشقانه ام کم و کسری زیاد دارد و خیلی چیزها همیشه کنج گلویم قایم میشود که شیشه ی خاص بودنم نشکند ! 

اما نابلد ها ، هم خصوصیات مخصوص خودشان را دارند ، ذوق کودکانه و بیخیالی ، خنده های از ته دل و گریه های سریع...

سورپرایزهای کوچک و بدون دلیل ، گاهی هم پرخاشگری های از سر دلتنگی و غم.

نابلد ها رفتارهای عجیبی دارند!

من معشوقه ی خوبی نیستم اما یک نفر من را با تمام نابلدی هایم خیلی دوست دارد...خیلی !!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

فقط یک نفر

۲۱
مرداد


"خیلی مهم است که یک نفر، فقط یک نفر.."

کمی مکث کرد.

انگار بغض راه گلویش را گرفت، اما زود به خودش مسلط شد.

"..یک نفر توی دنیا آدم را از ته دل دوست داشته باشد.می فهمی؟

حتی اگر بد دوست داشته باشد , یعنی از طرز دوست داشتنش خوشت نیاید" 


| فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


اگر یک روز آن چنان احساس خفقان کردی که به سرت زد، 

چمدانت رو ببندی و بی‌خبر، و بدون خداحافظی راهت را بگیری و بروی پشت سرت را هم نگاه نکنی‌

برو...با خیال راحت این کار رو بکن...مطمئن باش هیچ اتفاقی‌ برای هیچ کس نخواهد افتاد!

ما را هم یک روز بی‌ خبر و بدونِ خداحافظی گذاشتند و رفتند...

چه شد ؟؟؟ مگر مُردیم ؟؟؟ 


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...

بی حد و حساب

۱۲
مرداد


نشسته بود خیره شده بود به دستاش.

گفتم: "باز چه مرگته؟!"

نفس عمیقی کشید؛ با بغض گفت:

"یه بار که دستامون چفتِ هم بود بهم گفت میدونی چقدر دوستت دارم؟! اندازه ی انگشتای دستای همه ی آدمای دنیا، میدونی چقدر میشه؟! هشت میلیارد آدمه و دوتا دست و ده تا انگشت و اووووووو...اصلا حد و حساب نداره که، بی حد و حساب دوستت دارم دیوونه!

موقعی که داشت می رفت نگفتم کاری به اون همه آدم و دستای غریبه شون ندارم، ببین منو!

اگه بری این دستا اون قدری خالی میشن که هیچکس از بین این هشت میلیارد نفر نمیتونه کاری برای حسرتشون  کنه!

نگفتم و رفت! گفتن و نگفتنم فرقیم نداشت، رفتنی رو غل و زنجیرشم کنی یه راهی برای نموندن پیدا میکنه...

گاهی وقتا که حرفاش یادم میفته زل میزنم به دستایی که برای بار آخرم نشد که دستاشو بگیره، با خودم فکر میکنم یعنی از بین اون آدمایی که میگفت، الان دستاش قفل شده توو دستای کی و داره توو گوش کی از دوست داشتنی میگه که حد و حساب نداره؟!"


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


همین روزها تمامش میکنم!

دوست داشتنت را میگویم...

اصلا نمیگذارم شبیه زن های دیگر شوم

همان هایی را میگویم که در آستانه چهل سالگی هنوز هم اسیر زندان خاطرات بیست سالگیشان هستند

و با عذاب وجدان اینکه هم سقف یکی هستند و دلشان پیش دیگری ست دست و پنجه نرم میکنند...

همان هایی که با گذشت سالها باز هم

وقتی در رستوران یا ماشین همسرانشان به طور اتفاقی همان آهنگ قدیمی مشترک را میشنوند تا هفته ها در لاک خودشان فرو میروند

و به جای لذت بردن از بهترین روزهای میانسالیشان مدام بغضشان را برای کسی فرو میخورند که برایشان تره هم خرد نکرده است!

من دلم میخواهد آن روزها شاد و پر از امید به زندگی باشم؛

همسرم را مدام غافل گیر کنم

و هر روز آنقدر برایش مهربان باشم که گویی روز اول زندگیمان است...

دلم میخواهد بیست سال بعد وقتی مرد آن روزهایم دستم را میگیرد و میگوید دوستم دارد

چشم هایم ستاره باران شود و عضلات صورتم به حالت خنده کش بیایند!

آه نکشم و از ته دل بگویم که

من بیشتر  " بهترین اتفاق زندگیم "

نه اینکه بر حسب وظایف همسری و صرفا فقط برای اینکه پدر بچه هایم است به لبخند زورکی ای اکتفا کنم...

من اشک هایم را در همین روزها میریزم

آنقدری که برای همیشه خودت هم همراهشان از چشم هایم سقوط کنی...

ابدا اجازه نمیدهم اثری از علاقه ام به تو در روزهای چهل سالگیم باقی بماند

که عمری حسرت خوردن برای بی لیاقتی کسی که میتوانسته اما نخواسته باشد حماقت محض است...


| رکسانا احمدشاهی |

  • پروازِ خیال ...


یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که “فقر بهتر است یا عطر؟” 

قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. 

چند نفری از بچه ها نوشتند “فقر”. از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که “فقر” خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.” عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود. 

فقط یکی از بچه ها نوشته بود “عطر”. انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. 

نوشته بود “عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است....


| رویای تبت / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


دخترم...

بزرگ ترین آرزویم آرامش توست، و این فقط درصورتی ممکن است که زندگی کردن در لحظه را یاد بگیری!

مثلا وقتی خوشحالی از ته دل بخندی، وقتی غصه داری گریه کنی، وقتی ناراحتی دلیلش را بگویی...

احساس را نباید سرکوب کرد، مریضی می آورد! پریشانی می آورد...

دخترم!

گاهی دنیا بی رحم تر از آن میشود که فکرش را بکنی. و این همان وقتی است که همه ی توانش را جمع میکند تا تورا به زانو دربیاورد...

برای ایستادنت بجنگ!


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

ترسِ عوض شدن

۰۶
مرداد


سرشٌ با لبخند برگردوند و به قابِ چوبیِ قهوه ای رنگی که اطرافش با کاشی هایِ ریزو رنگارنگ پوشیده شده بود چشم دوخت.

_" این قابٌ میبینی؟! اینو روزای اولی که تازه باهم آشنا شده بودیم بهم هدیه داد . روزیکه اومد پیشم تا اینو بهم هدیه بده دستاش پر از زخم بود میگفت خودش این قابٌ درست کرده ، کاشیای رنگارنگشم ازینور اونور جَمع کرده و با دستایِ خودش به تیکه های کوچیک درآورده و اینو ساخته ، میگفت اولین عکس دونفرمونو وقتی عاشقم شدی میذاریم تو این قاب ..."

وقتی اینکارو کرد انقدر بنظرم رمانتیک اومد که نتونستم مقاومت کنم ، تا قبل از اون عاشقش نبودم یَنی با نگاهِ اول دِلمو نبرده بود اما میدونست چجوری ویرونَم کنه ، کم کم اومد و موندنی شد و اولین عکس دونفره ی بعد از عاشق شدنمو گذاشتیم تو اون قاب.

از  جاش بلند شد ، قابٌ از دیوار برداشت و ادامه داد "اما بعد از اینکه بِهَم رسیدیم ..."

هنوز حرفش تموم نشده بود که کلید تویِ قفل در چرخید و در باز شد .

صدای سلامِ مردونه تو خونه پیچید.

از جام پاشدم و سلام کردم ، جوابمو داد و رو به همسرش که قاب هنوز تو دستش بود گفت: باز اون قابِ مسخره دستته که ، هشت سال از وقتی برات درستش کردم میگذره هر کی میاد اونو نشونش میدی ...

نگاهِ غمگینِ زن تو کاشی های دور قاب گم شد.

زیاد اونجا نموندم و خیلی زود برگشتم خونه ، فهمیده بودم ماجرا چیه و چرا گاه و بی گاه صدای گریَش تو راه پله می پیچه اما یه چیزو نفهمیده بودم اینکه چرا خیلیا واسه بدست آوردن یه نفر تلاش میکنن اما وقتی بدستش آوردن یادشون میره ازش نگهداری کنن ، یادشون میره این همون آدمه ، همونی که بعضی شبا بخاطرش گریه کردن ، از نبودنش ترسیدن و خودشونو براش به آب و آتیش زدن که داشته باشنش ...

کاش یه روزی همه ی آدما یاد بگیرن بِهَم رسیدن تازه شروعه عشقه نه پایانش 

کاش یاد بگیرن از همون اول خودِ واقعیشون باشن نه یه آدمِ ایده آل که وقتی از داشتنِ عشقشون مطمئن شدن شروع کنن به عوض شدن ....

با صدایِ گوشی حواسم به اطرافم جمع تر شد ، خودش بود پیامک زده بود و از دلتنگی گفته بود . براش نوشتم : دلتنگم نباش چون من الان غم دارم ، غمِ عوض شدنتو ، غمِ اینکه مثلِ مردِ خونه ی همسایه بالایی وقتی بهم رسیدیم بشی اونیکه نمیشه دوسش داشت ، غم دارم دلبر ، غم دارم ...

چیزی که نوشته بودم براش فرستادم ، سرمو به سمت در برگردوندم صدای گریه از راه پله میومد...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

زن ضعیف نیست

۰۵
مرداد


میگویند زن جنس ضعیف است، باور نکن دخترم!

زن ها همیشه قوی تر از مرد ها بوده اند...

شجاع تر، قدرتمند تر، باهوش تر...

زن ها فقط یک نقطه ضعف بزرگ دارند، که همیشه همه چیز را قربانی اش میکنند و آن چیزی نیست جز "عشق"

دنیا را هم که به نامشان کنی باز هم یک نفر را میخواهند تا به او تکیه کنند، میخواهند کسی دوستشان داشته باشد، میخواهند دیده شوند...

میخواهند برای یک نفر خاص مهم باشند...

بعدها برایت مینویسم که "عشق" برای زن ها هم نقطه ضعف است، هم نقطه ی قوت...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


زن های معمولی را بیشتر درک کنید!

زن معمولی نمیتواند هفت قلم آرایش کند تا به چشمتان بیاید!

یا کفش 7سانتی پا کند،

او معمولی است،

با کتانی و تنها رژ قرمز هم جذاب میشود!

زن های معمولی را بیشتر دوست بدارید،آنها دلشان را هرجایی جا نمیگذارند. 

شاید سالها عاشقتان باشند

اما به زبان نمی آورند تا به عشقشان اعتراف کنید!

معمولی ها بهترند،

بدون حاشیه،

بلد نیستند یک چیپس را با ده گاز بخورند، در عوض پایه ی صبحانه های روز جمعه تان هستند!

این زن ها موی سرشان را خودشان میبافند،

نه از سر دلبری و دلدادگی، از سر  آراسته بودن ظاهرشان!

زنی که ناخن های لاک زده ندارد،

اما رنگین کمان دلش را برای روز های مهتابی با تو بودن کنار گذاشته است!

این زن ها خیلی دوست داشتنی اند،

چون تو را برای خودت میخواهند

نه عاشق جیبتان میشوند،

نه دل باخته لکسوز زیر پایتان هستند!

اینها همان هایی هستند که حاضرند زیر باران بی چتر با معشوقشان قدم زنند!

زن های معمولی، ساده اند!


| مائده نواب |

  • پروازِ خیال ...

صراط عشق

۳۱
تیر


از خیلی ها شنیده بودم و خیلی جاها خوانده بودم ، آدم ها موجودات غیر قابل تغییر و لجبازی هستند که هیچوقت نمیشود روی تغییر دادنشان حساب کرد ، من اما فکر میکنم "عشق" این اعجوبه ی ناشناخته قدرت انجام هرکاری را دارد ، اگر نداشت این همه آدمِ عاشق برای رضایت معشوقه ی شان عوض نمیشدند ، از تیپ و رنگ لباس گرفته تا بعضی اخلاق ها و رفتارها که گاهی حتی مادران هم از تغییرشان ناامید میشوند ، مثلأ خود تو ، چقدر برای اینکه بیشتر دوستت داشته باشم آبی پوشیدی و مدل موهایت را عوض کردی ، یا برخلاف میلت آهنگ های مورد علاقه ی مرا گوش دادی و شعرهایی که دوست داشتم از حفظ برایم خواندی ، راستی تو که از بعضی غذاها بدت می آمد چرا همیشه چیزهایی که من دوست داشتم با اشتها میخوردی و حرفی نمیزدی؟!! از خیس شدن هم بدت می آمد اما تمام روزهای بارانی که کنارت بودم بدون چتر می آمدی زیرباران و برایم شعر سهراب را زمزمه میکردی و از لباس خیس به تن چسبیده و موهای بهم ریخته أت چندشت نمیشد .

یا منی که لجبازترین دختر فامیل بودم بخاطر تو خیلی هارا از زندگی أم حذف کردم ، طرز لباس پوشیدنم را مطابق میل تو تغییر دادم ، دیرتر عصبانی شدم ، کمتر آرایش کردم ، فوتبال دوست نداشتم اما بخاطرتو ...

میبینی عشق چه قدرتی به آدم میدهد؟! یکهو پا میگذاری روی تمام چیزهایی که سالها راضی به تغییرشان نبودی ، هر کسی نداند خودت که بهتر میدانی از چه چیزهایی بخاطر هم دست کشیدیم و به چه چیزهایی علاقمند شدیم .

اصلا همه ی عاشق ها به دست معشوقه هایشان تغییر میکنند

خوب میشوند 

بد میشوند 

پیر میشوند 

جوان میشوند..!

"عشق" قدرت انجام هرکاری را دارد 

حتی تغییر دادن مردها و زن هایی که به هیچ صراطی مستقیم نیستند 

جز صراط "عشق" !!

مارا به صراط عشق بسپارید ، خودمان عوض میشویم.


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

دیوونگی

۲۹
تیر


داشتم کاج هامو از کوچیک به بزرگ مرتب میکردم اما گوشم بحرفای مامان گرم بود.

- دِ آخه دختر این پسره هم تحصیلات داره هم کارش آبرومندانَس ، با اصالته ، مردِ زندگیه ، ظاهرشم که خوبه ، تو دیگه چی میخوای از یه آدم که بشه همسرت؟!

یکی از کاج هارو از تو قفسه برداشتم و دقیق تر لَمسِش کردم ، بدون اینکه برگردم گفتم :

"دیوونگی " 

مامان که از حرفم چیزی نفهمیده بود نشست رو تخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

_ دیوونگی .... از کِی تاحالا دیوونگی شده معیارِ انتخابِ همسر؟!

با بغضی که تو صدام شکسته بود گفتم .

_ از همون وقتی که بخاطر طرز فکرم خیلیا بهم خندیدن ، از همون وقتی که عمو گفت رفتارت بچگونه ست ، از همون وقتی که ..... میدونی مامان ، یجایی از زندگی هست که دیگه حالت با اتفاقای عادی خوب نمیشه ، حالت با یه سرویسِ طلا ، با یه لباسِ پرنسسی قشنگ ، با یه گلدونِ لوکسِ گرون قیمت خوب نمیشه ، یجایی از زندگی به چیزای بیشتر ازین نیاز داری ، به یه آدم که به این کاج ها نگه آت و آشغال ، به یه آدم که از نگات بفهمه الان دلت میخواد یه عالمه بادکنک داشته باشی ، دلت میخواد سٌرسٌره بازی کنی ، لباسای جینگول مینگولٌ گل گلی بپوشی ... یکی که نگه زشته ، نگه در شأن ما نیست ، نگه چرا موزیک باکس گوشیت پر از تصنیف و آهنگایِ سنتیِ ، میدونی مامان من نمیتونم یه زندگی داشته باشم که توش فقط لباس بخرم و غذا درست کنم و هفته ای یه کتاب نخونم ، نقاشی نکشم ، از هرچیزی که بنظرم جذابه عکس نگیرم ، نمیتونم طاقت بیارم اگه همسرمم مثل همه ی آدما بهم بگه چرا از درو دیوار و پنجره های مسخره عکس میگیری. میخوام وقتی یه پنجره ی قشنگ دید وایسته بگه بریم عکس بگیریم؟! وقتی یه کتاب جدید خریدم بگه باهم بخونیم؟! وقتی دلم گرفت بگه نون پنیر درست کنیم بریم امامزاده نذری بدیم؟! وقتی به تونل رسیدیم بگه جیغ بزنیم؟! میدونم رویاییه اما صبر میکنم براش ، واسه وقتی که جیغ بزنم و بگم آخه کی مثِ تو پایه ی دیوونه بازی های منه و اون بخنده و من دلم قَنج بره واسه دیوونگیاش ... خیلی قشنگه نه؟!

سرمو برگردوندم و لبخند زدم 

مامان از ذوقِ رویایِ شیرینِ من خوابش برده بود...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


پرسید فرق بین دوست و رفیق، گفتم دوست فقط یک آشناست، یک همکار، یک همکلاسی، حتی یک همسایه گاهی یک همسفر، شاید حتی یک همراه، یک همراه از سرکوچه تا دم خانه مثلا.

دوستی یک آشنایی ست که با یک سلام شروع می شود گاهی خداحافظی نگفته تمام می شود. 

یک اشتباه از دوست بیگانه می سازد اما رفاقت ریشه دارد

به روز و ماه و سال نیست، گاهی در یک آن، یک لحظه ریشه می دواند، می رود تا مغز استخوانت، توی تمام جانت، دلت را قرص می کند رفیق به بودنش، به ماندنش، به رفاقتش، دوباره پرسید فرقش؟

گفتم به هر کس نمی گویی رفیق، رفیق یک جوری آرام جان است،

قرار است، دنیا دنیا، دریا دریا هم که فاصله باشد از این قاره تا آن قاره رفیق رفیق می ماند

که برای رفاقت نیازی به شباهت نیست.


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...


دلتنگى قوى ترین، واقعى ترین و زیباترین حس دنیاست.

خوش بخت ترین آدمها کسانى هستند که کسی را در زندگى و جایی در قلبشان دارند برای دلتنگ شدن. 

هر بار که قلبم در سینه مى لرزد. 

هر بار که عطش دیدار دوباره تو نفسگیرتر از روزهاى قبل مى شود. 

هر بار که مست لحظه های با تو هستم فکر مى کنم 

چقدر خوشبختم.


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...

علف هرز

۲۳
تیر


وسط گلدان بگونیای توی بالکن، یک ساقه سبز نسبتا زمخت سبز شد. بهش محل نگذاشتم. اول به این دلیل که قیچی دم دستم نبود و آخرین باری که سعی کرده بودم چیزی را با دست و دندان از گلدان در آورم، سخت شکست خورده و عقب نشینی کرده بودم. دوم هم به این علت که خب آنجا یک گلدان بود و اویی که بدون دعوت وسط گل‌ها سبز شده بود هم یک جور گیاه محسوب می‌شد. مردم بی‌خودی برایش حرف درآورده‌اند و هرز صدایش می‌کنند. 

دو روز بعد دیدم دوستمان اندازه یک نیمچه درخت شده و موجوداتی ناشناخته ازش آویزان‌اند. میوه‌هایی عجیب که اسمشان در دایره لغات میوه‌ایم نبود. راستش این بار کمی دلخور شدم. بگونیاهای نازنینم داشتند زیر آفتاب داغ ماه تیر می‌سوختند و مثل زباله‌ای بی‌ارزش کف بالکن می‌ریختند و آن وقت دوست هرزمان (مردم خوب اسمی روش گذاشته‌اند!) نه تنها سرحال بود که زادو ولد هم کرده بود. این بار آمدم از ریشه ساقطش کنم. نشد. می‌دانید چرا؟ چون قیچی دم دستم نبود و من از آنهایی هستم که می‌توانم نقشه‌های جنایت را به دلیل در دسترس نبودن آلت قتل به روزی دیگر موکول کنم. خودش و میوه‌های عجیب مسخره‌اش را خصمانه نگاه کردم و گفتم «این بازی تموم نشده. یه روز که حوصله داشته باشم میام و نابودتون می‌کنم» درختچه چیزی نگفت. خودش و میوه‌هایش زیر باد گرم تابستان رقصی آرام کردند و لابد دم گوش هم گفتند « ولش کن، بهش محل نذار» 

فکر می‌کنید روز بعد با چه منظره‌ای روبرو شدم؟ درختچه‌ی ناخواسته دست بچه‌هایش را گرفته و به ولایتشان رفته بود؟ نه دیگه. همان جا بود. میوه‌ها از سبزی و کالی در آمده بودند و کم کم داشتند رنگ می‌گرفتند. لعنتی‌ها دیگر سن مدرسه رفتنشان بود. یک نگاه به لشکر بگونیای خشکیده انداختم و یک نگاه به رفیقِ کلفت سبزمان. پرسیدم «آخه چه جوری؟» منظورم این بود که آخه چه طور همه چیزتان اینجوری روی دور تند است؟ باز هم جوابی نداد. کم کم داشتم باور می‌کردم علف مَلَف‌ها فارسی نمی‌فهمند. علف مَلَف‌های مسخره. 

راستش یک جورهای از روحیه‌ی علف هرزی خوشم آمده. خودش می‌آید و خودش از خودش مراقبت می‌کند و خودش رشد می‌کند و خودش گلدان را به تسخیر در می‌آورد و خودش امپراتوری تشکیل می‌دهد و خودش جوری حکمرانی می‌کند که انگار اینجا از ازل به نام‌اش بوده. نه آب می‌خواهد، نه توجه و ناز و نوازش و التماسِ «گل قشنگم لطفا نمیر، منو تنها نذار»

علف‌های هرز به هیچ چیز وابسته نیستند. چه چیزی بیش از آنها می‌تواند سمبل روی پای خود ایستادگی باشد؟ علف‌های هرز می‌دانند که کسی دوستشان ندارد، می‌دانند که همه دنبال از ریشه در آوردنشان هستند، اما چه می‌کنند؟ یک گوشه توی تاریکی می‌نشینند زانوهایشان را بغل می‌کنند و استتوسِ «هیشکی منو دوست نداره» می‌نویسند؟ نه. رشد می‌کنند، برگ می‌دهند، بالا می‌روند و بچه‌های عجیب می‌زایند. 

گلدان را نگاه می‌کنم. تقریبا چیزی از بگونیا‌های زیبایم باقی نمانده. در عوض درختچه‌ای با میوه‌های آویزانِ مسخره آنجاست. این بار دنبال قیچی نمی‌گردم. نمی‌دانم، شاید کسی که اینقدر عاشق زندگی ست، باید بیشتر از این‌ها زنده بماند.


| آنالی اکبری |

  • پروازِ خیال ...

عشق چیست؟

۱۸
تیر


عشق چیست؟

جز آنکه زن همدمی باشد برای مرد

و مرد تکیه گاهی برای زن؟

یعنی فهم و اجرای این نیم خط،

آن قدر سخت است

که همه تنهایند؟


| گلی ترقی |

  • پروازِ خیال ...


همیشه آخرین سطر برایش می نوشتم روزی بیا که برای آمدن دیر نشده باشد...

می‌نوشتم روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم، که هنوز دوستم داشته باشی...

می‌نوشتم در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام جز ایمان به برگشت تو...

امروز برای شما می‌نویسم یقینا آمده است

ولی روزی که من از هراس دیوارها خانه را که نه،

خودم را ترک کرده بودم...


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


ما زنها همگی از دو بیماریِ روحی رنج میبریم که در علم روانشناسی به آن "فوبیا" و "مازوخیسم" میگویند!

"فوبیا" یعنی ترس!

ما ترسِ از دست دادن داریم، خدا اگر به مردها یک قلب داده به ما هم یک قلب داده با این تفاوت که یک حفره درونش گذاشته که به آن "دلهره" میگویند!

ما حتی وسطِ یک سالن بزرگ در حالیکه لباسِ سفیدی که دامنش پف دار است پوشیده ایم ، دستمان دورِ گردنِ یار است و قند توی دلمان آب میشود هم نگرانیم!

نگرانِ تمام شدنِ شادی هایمان و حالِ خوشمان، یا وقتی که در آغوشش آرام گرفته ایم ، لمس دستانش را روی پوستِ تنمان حس میکنیم و حالمان خوب است به ناگاه دلمان میلرزد ، حفره ی قلبمان شروع میکند به بزرگ شدن و ترس به جانمان می افتد که مبادا روزی برسد که نداشته باشیمش و شبی بیاید که بدون دستهایش ، بدون نگاهش و بدون صدایش بمانیم!

بخاطر همین بعد از هر نوازش و بوسه ای بعد از هر حالِ خوبی با چهره ای نگران و مردمکی لرزان نگاهش میکنیم و یک جمله مشترک میگوییم: "قول بده هیچوقت تنهام نزاری"

اینجاست که مازوخیسم وارد عمل میشود، "مازوخیسم" یعنی خودآزاری، شروع میکنیم به ثبت خاطره، به عکس گرفتن های گاه و بی گاه ، از صورت کفی و ریشِ نصفه نیمه اش بگیر تا نیم رخ جذابش وقتی خیره به جاده می راند!

میگوییم دوستت دارمی را که گفت تکرار کند تا صدایش را ضبط کنیم ، هر آهنگی را که خیلی دوستش داریم برایش میفرستیم و میگوییم هر جا که هستی باید همین حالا برایمان بخوانی اش و همان را ده جا سیو میکنیم که مبادا گم بشود!

عاشقِ پیراهنِ آبی اش میشویم و یک روز که از تنش درش آورد بدون آنکه توی ماشین بیندازیم ، گوشه ی کمد پنهانش میکنیم که همیشه عطرش بماند!

و تمام این کارها را در حالی میکنیم که مطمئنیم همین یادگاری ها یک روزی وقتی که نداریمش دمار از روزگارمان در می آورد، اما بیماریم و کارهایمان دست خودمان نیست!

بالاخره نگرانی هایمان کار دستمان میدهد و همان بیقراری های مداوممان بلای جانمان میشود!

مرد است دیگر به قدرِ ما تحمل ندارد، زده میشود از بس در گوشش گفتیم "قول بده بمانی" ، "قول بده جز من نخواهی" ، "قول بده زود برگردی" قول بده فلان ، قول بده بهمان!

خسته میشود و درست وقتی جانمان بدون صدایش و حتی داد زدن ها و "خسته شدم" گفتن هایش در میرود ، بدون آنکه چمدانی ببندد و یا خداحافظی کند ، میرود!

حالا نه فوبیا داریم نه مازوخیسم از این پس ما دیوانه میشویم!

دیوانه ها که قرار نیست فقط قیافه ی زمخت ، دهان نیمه باز و چشم های خیره داشته باشند!

این دنیا پُر است از دیوانه هایی با دست های ظریف، ناخن های لاک زده، موهای پریشان و لبهایی سرخ!

دیوانه هایی که با دیگران کاری ندارند فقط شبها به جان خودشان می افتند، خاطراتشان را دورشان میچینند و با تماشای هر کدام یک تکه از قلبِ ترک خورده شان می افتد!


| پریسا امیریان |

  • پروازِ خیال ...


عشق آدم ها را گستاخ می کند دخترم!

از همان لحظه ای که دلت برای یک نفر جور دیگری تپید جسارت حذف کردن دیگران را از زندگی ات پیدا می کنی

جسارت رد کردن، تند حرف زدن، شکستن...

حاضری هیچکس نباشد جز همان یک نفر. قدرت زیادی پیدا میکنی برای نادیده گرفتن همه چیز.

کم کم حرف ها، نگرانی ها و دلتنگی های دیگران برایت کمرنگ می‌شود.

اما فراموش نکن، دوستانی که دوستت دارند تمام ثروت تو هستند. دنیا بدون دوست جای غم انگیزیست عزیزم...

با این حال روزی را می‌بینم که از دنیا هیچ نخواهی جز او...

عشق همینجاست !

همینجا که هیچکس جز همان یک نفر برایت مهم نیست. خوشحالی او خوشحالی توست، آرامش او آرامش توست، و توجه او توجه همه ی دنیاست برای تو...

دخترم، آرزو می کنم کسی که دوستش داری تورا بلد باشد. این قسمت ترسناک رابطه است. ترسناک است که شاید کسی که دوستش داری دوستت نداشته باشد.

امیدوارانه می‌ترسم که زن ها اگر بشکنند، مثل شیشه‌ی شکسته همه را زخمی می‌کنند. و اگر از عشق پر شوند، مرهمند برای هر زخمی...

عشق آدم هارا مهربان می‌کند دخترم!

زیبا می کند آدم ها را

صبور می کند آدم هارا

برایت عشق آرزو میکنم عزیزدلم...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

خوب بروید

۰۹
تیر


چرا ما آدم ها عادت داریم وقتی می خواهیم رابطه ای را تمام کنیم

به بدترین شکلِ ممکن اینکار را می کنیم!

چرا ذره ای حرمت، احترام،عشق...

بینِ خودمان نگه نمی داریم!؟

شاید مجبور شدیم برگردیم؛چطور می خواهیم با هم رو به رو شویم!؟

چرا عادت کرده ایم خودمان را از چشم هم دیگر بندازیم!

به یکدیگر بر چسبِ خیانت کار،دروغگو،و هزار حرفِ دیگر بزنیم..

ما نمی توانیم آدم هارا به زور کنارِ خود نگه داریم.

نمی توانیم خودمان را به کسی یاد آور باشیم..

کاش...

حداقل وقتی میخواهید بروید،خوب بروید

خودِ واقعیِ تان را نشان ندهید،

بُگذارید تصویری که از شما دارند خراب نشود،

که آن آدم بیشتر از این،از انتخابش پشیمان نشود..

باورها تمام چیزی است که ما داریم آن هارا از ما نگیرید...


| یاسمین مهدی پور |

  • پروازِ خیال ...


تا به حال با کسی همسفر شده‌اید، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نی‌قلیان، مثل مداد. خوب هم می‌خورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود. 

سال‌ها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ می‌زد که فلانی، اگر فلانی نباشد من می‌میرم، شوهرش را می‌گفت. من هر روز دلداری‌اش می‌دادم که نگران نباش، نمی‌میری. یک روز به شوخی گفتم‌‌ همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترس‌هایت می‌میری. 

امروز مثنوی معنوی را که ورق می‌زدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود.

حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی. معتاد شده‌ایم، عادت کرده‌ایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا. 

مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند. باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند.


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...


از عکس های دونفره ی خوش رنگ و لعاب صفحه های مجازی و  استوری های عاشقانه و لاکچری بازی های تازه مد شده و دوست های اجتماعی و رل های دو روزه و از این قبیل روشن فکری ها از اولش هم خوشم نمی آمد، توی کتم نمیرفت اصلا!

من اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمانه نبودم...

جورِ دیگری میخواستمش!

حساب کرده بودم یکی از روزهای بهشتی اردیبهشت، دست خانواده اش را میگیرد و می آید خاستگاری و من چادر سفید گلدار سر میکنم و وقتی برایش چایی تعارف میکنم، حسابی به صورت سرخ از خجالت و پیشانی عرق کرده اش می خندم و او هم به لپ های گل انداخته و دست های لرزان من و وقتی آقاجانم میگفت هرچه دخترم بگوید، از سکوتم که علامت رضاست میفهمید که موافقم و مبارک باشدی میگفت که خواهرهایمان که مثلا قرار بود توی جمعِ بزرگ ترها نباشند از پشت در، بلند کل بکشند و همه را بخندانند!

یک مراسم جمع و جور میگرفتیم و میرفتیم سر خانه و زندگیمان.

صبح ها که میرفت سر کار و شبها که برمیگشت، خانه ی نقلیمان پر بود از کلیشه های بی تکرارِ یک زندگیِ پر از خوشبختی!

شمعدانی های کنار پنجره برای خودشان لم میدادند و بوی قرمه سبزی توی فضا میپیچید و شال سرمه ای نیمه کاره و میل و کاموا روی صندلیِ لهستانیِ رو به پنجره ی خانه دلبری میکرد و شب ها موقع فیلم دیدن توی آغوشش خوابم میبرد و صبح با بوسه های پر امنیتش از روی پیشانیم بیدار میشدم و روزگار میگذراندیم به خوشی و نا خوشی ولی باهم!

بعدترها هی از اول هفته به جانم غر میزد که حاج خانوم زنگ بزن آخر هفته حتما دست نوه هارا هم بگیرند و بیایند اینجا و من غر میزدم که حاج آقا کو تا آخر هفته و چشم به هم نزده میشد آخر هفته و بچه هایمان با بچه هایشان می آمدند و سر و صدا و خوشی از سر و کول خانه بالا می رفت و یکهو وسط جمع انگار نه انگار که سن و سالی ازمان گذشته، می بوسید مرا و من اعتراض میکردم که زشت است جلوی بچه ها حاجی و میخندید که زشت کجا بود حاج خانوم، تازه یک رژ قرمز حاجی پسند میزدی خوشگلتر هم میشد و وقتی میگفتم خدا مرگم بده و از ما دیگر گذشته و پیر شده ایم میگفت آدم عاشق نه خودش پیر میشود، نه عشقش! ما تازه اول جوانیمان است و بچه ها ریز ریز میخندیدند!

میخواستم حتی مرگم هم، غروب یک روز پائیزی و در آغوش او باشد، وقتی برای آخرین بار برایم شاملو می خواند و روی چشم هایم را میبوسید، میان آخرین نگاهِ دو پلکم محبوسش کنم و دیگر چیزی نبینم و نشنوم و آخرِ کارم هم در آغوش او باشد و روی فراخی دشت سینه اش که سرزمین من بود به طولانی ترین خواب عمرم فرو بروم.

میخواستم‌ اما نشد، او اهل این زمانه بود، طبق مد سال پیش میرفت و من...

اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمان نبودم...

جورِ دیگری میخواستمش!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

از آن روز‌ها

۲۶
خرداد


روز‌هایی‌ هم هست که چشم می‌‌دوزی به چشمِ زندگی‌ !

و با همه ی حرمتش تحقیرش می‌‌ کنی‌ 

از آن روز‌هایی‌ که مجهول بودن هر چیزی...هر چیزی...حتی خودت....غنیمتی است...

از آن روز‌هایی‌ که دلت می‌خواهد قید دنیا را با تک تک آدم‌هایش بزنی

قید سایه‌ای را بزنی‌ که چنان یک نواخت در تو تکرار می‌‌شود...

از آن روز‌هایی‌ که بی‌ هیچ آشفتگی‌، کفش‌هایت را پا میکنی‌، سر را در یقه‌ ی بارانی ات فرو میبری ، دست میدهی‌، به دست جیبهای همیشه رفیقت ، بی‌ خیال شمارش معکوسِ لحظه‌هایت می‌‌شوی، بی‌ خیال چشم‌های روز و شب نشناسی ، که حتی در خیال و رویا هم دوره ات می‌‌کنند. 

پر از تمّنایِ یک آرزو، پر از تمّنای یک روزِ خوب ، دوست داری گوشهایت پر شوند از یک صدای آشنا...!

صدای کسی‌ که بی‌ دریغ دوستت داشت ، کسی‌ که بی‌ دریغ دوستش داشتی...


| نیکی فیروز کوهی |

  • پروازِ خیال ...


خب!

در اینکه تو در آمدن یا نیامدن مختاری، هیچ شکی نیست!

اما خودت بهتر از هر کس دیگری می‌دانی که من بین منتظر ماندن یا نماندن مختار نیستم.

من عاشقم این منتظر ماندن را... عاشقم که هر شب وعده بگذارم توی دلم که تو از راه می‌رسی با تمام خستگی‌هایت که حالا گرد سپیدی روی موهایت گذاشته...

من عاشقم که همان دامن پُرچین و بلند ترکمنی را بپوشم... زیر چای را کم کنم تا بوی هِل و بهارنارجش بپیچد همه جا تا همه بدانند من و تو باهم وعده داریم‌.

من عاشقم که توی دلم مرور کنم، شمع یا فانوس؟

بعد بگویم: برای امشب حتماً فانوس لازم است.

بعد فانوسم را از پشت کتاب‌های شعرم بیرون بکشم و‌ گرد و خاکش را بگیرم تا وقتی تو آمدی، شعله‌ی کوچکش صورت منتظرم را توی قاب چشمانت منتشر کند.

من عاشقم به اینکه توی دلم مرور کنم که وقتی آمدی تو را به میزبانی گل‌های آفتاب‌گردانم دامنم دعوت کنم.

بگویم: بیا... بیا سرت را بگذار اینجا... بعد از قلبم اینجا وطن توست! سرت را بگذار روی آفتاب‌گردان‌های دامنم که سپرده‌ام‌، برای تو قشنگ‌ترین باشند تا قصه‌ی شب‌هایی را بگویم که با آقاجانم زیر نور مهتاب برای آبیاری تنها درخت آلوی حیاط‌شان می‌رویم... برایت بگویم که بعدش آب چاه را می‌کشانیم سمت دسته‌ی ریحان‌ها... بگویم دستم بوی ریحان می‌دهد... ببین حسش می‌کنی؟!

من عاشقم که شعر بخوانم برایت... که سه‌تار بزنم... که بگویم: غمت نباشد... من همین‌جایم... نفس‌به‌نفست! زنانه ایستاده‌ام پای همه‌ی بی‌قراری‌هایمان و به جای تو، گلدان‌ها را آب می‌دهم، موهای سپیدت را می‌شمارم... به دست‌هایت زل می‌زنم که شاید روزی توی دست‌هایم گره بخورد...

من عاشقم که تمام شب‌ها را به انتظارت بنشینم و تو آخر داستان، دستت به گل‌های آفتابگردان دامنم، سوسوی فانوس کنار سه‌تار و عطر ریحان‌ها نرسد!

من عاشقم، منتظر بودن خودم را،

حتی اگر نیایی‌ام!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


زن‌ها وقتی‌ خوشحالند لباس‌های زیبا می‌‌پوشند

وقتی‌ خوشحال ترند گوشواره آویزان می‌‌کنند

غمگین که باشند با موهایشان ور میروند

 تنها که باشند کفش می‌‌خرند، کتاب می‌خرند، قهوه زیاد می‌‌خورند

دلتنگ که باشند عینک سیاه بزرگ می‌‌زنند، و دور از چشمِ دنیا، با واژه‌های تلخ، جمله‌های قشنگ می‌‌سازند

دلگیر که می‌‌شوند...فرق می‌کند، گاهی‌ با لباسی زیبا در را برایت باز می کنند و با لبخند به یک چای دعوتت می کنند، گاهی‌ با کتابی در دست، کنجِ یک کافه،  بی‌ خیالِ  حضورِ چشم‌های کنجکاو با موهایشان بازی میکنند...

حالا اگر تو مردی باشی‌ که در هر شرایطی با همان لباس ساده، با همان عینکی که گاه به گاه روی صورتت جابجا میکنی‌، با  همان حالتِ خودمانی همیشگی‌ و دست‌هایی‌ که بیشتر وقت‌ها تکلیفشان را نمی‌دانند به دیدن زنِ محبوبت بروی ، از کجا خواهی‌ فهمید در درون این موجودِ آراسته چگونه توفان جایش را به تعادلی پر جذبه می‌‌دهد؟

چگونه زمان در لحظه ی درد می‌‌ایستد تا به وقتِ تنهایی بغض را به سلاخی چشم‌های منتظرش بفرستد؟ چگونه خواهی‌ فهمید زنی‌ که تا مرز جنون به معجزه ی رویا ایمان دارد، از پشتِ عینکِ سیاهش دیوانه وار دوستت دارد؟


| در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت / نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


همه ی زخم‌ها یک روز خوب می‌‌شوند. 

بعضی‌‌ها زود تر، بی‌ درد تر، بی‌ هیچ ردّی از بین می‌‌روند. یک روز صبح که لباس می‌‌پوشی متوجه می‌‌شوی اثری از آن نیست. 

متوجه می‌‌شوی خیلی‌ وقت است به آن فکر نکرده ای. یکروز دیگر آنجا نیست. 

بعضی‌ زخم‌ها عمیق ترند. ملتهبند. درد دارند. با هر لمسِ بی‌ هوا، سوزشی از زبری روی زخم شروع می‌‌شود، ریشه می‌‌زند به اعصاب دستانت، به اعصابِ زانوانت، به شقیقه ها، به ماهیچه‌های قلبت، به چشمانت، به کیسه‌های اشکی گوشه ی چشمانت. شب ها، به پهلوی راست می‌‌خوابی‌ و مواظبی زخمت سر باز نکند. روز‌ها روی آن را خوب می‌‌پوشانی. دلت نمی‌خواهد کسی‌ زخمت را ببیند. دلت نمی‌خواهد کسی‌ چیزی بپرسد. می‌‌دانی آنجاست، ولی‌ با همه درد و سوزشش دلت می‌خواهد فراموشش کنی‌. 

یکروز صبح که لباس می‌‌پوشی متوجه می‌‌شوی از زخم‌هایت تنها خط‌های کج و معوج صورتی رنگی‌ مانده و از درد‌هایت یک یادآوری محو از حسی که مدت‌ها گریبان گیرت بود و حالا دیگر نیست. دیگر نیازی به پنهان کردن هیچ چیزی نداری. از خانه بیرون می‌زنی‌. نفسی تازه میکنی‌. دیگر از خودت و زخم‌هایت نمی‌‌ترسی‌. از آدم‌هایی‌ که زخمی ات می‌‌کنند نمی‌‌ترسی‌. می‌دانی که همه ی زخم‌ها دیر یا زود خوب می‌‌شوند.... 

حتی آنهایی که از عزیزترین‌هایت خورده ای.


| همه ی مادران به بهشت نمی روند / نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...