کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۶۸ مطلب با موضوع «نویسندگان زن» ثبت شده است

بیشتر بمان

۱۵
خرداد


دستش را از روی زنگ بر نمی داشت!

گفتم: حتما خانه نیست، بیا برویم، شب باز برگرد!

گفت: خانه است!

اینبار با فشارِ بیشترى دستش را روی زنگ گذاشت، و آرام آرام شروع به شمردن کرد!

یک

دو..

گفتم: ببین، باز نمی کند، حتما نمی خواهد تو را ببیند!

سه

چهار...

گفت: خودش گفت، اگر گفتم برو، یعنی بیشتر بمان، بیشتر سمج باش در خواستنم، در بدست آوردنم.. حتا اگه در را باز نکردم، آنقدر بمان که لبخندهایم پهن تر شود، که صورتم جوان تر شود، که این دل بیشتر قرص شود...

نگاهم کرد، گوش هایش را تیز کرد، پرسید: " صدای نفس هاش تا تو کوچه میاد، میشنوی؟ "

بیست

بیست وُ یک...


| سپیده امیدی |

  • پروازِ خیال ...


بعد این همه سال دیدمش.

از موهای سفید کنار شقیقه وچین و چروکای صورتامون و جاافتادگی و سن و سالمون که فاکتور میگرفتیم فرقی نکرده بودیم،همون آدمای سابق بودیم!!!

میدونستم بالاخره یه روزی دوباره روبه رو میشیم باهم،با حقیقت!

انگار میترسیدیم همدیگه رو نگاه کنیم یا حرفی بزنیم،پشت پا زده بودیم به اون همه ادعای عاشقی،کم چیزی نبود!

سکوتو شکست:

"نمیخواستم اذیت شی با دیدنم،اما دلم به حرفم نبود مثل همیشه،نمیتونستم این چندلحظه ی کوتاه کنارت بودنو ازش دریغ کنم!"

نگاهش نکردم:

"دلت خیلی سال قبل دیگه منو نخواست"

صدای پوزخندشو شنیدم:

"یادت نیس؟!خودت خواستی بری"

بغضم گرفت:

"تو نگفتی نرو،نگفتی بمون،نگفتی..."

صداش خش دارتر شد:

"فکر کردم اگه بری پیشرفت میکنی،خوشبخت تر میشی،اگه با من میموندی شاید..."

بی اینکه نگاهش کنم،خیره به درخشش دست بند طلایی دستم گفتم:

"اول ابتدایی بودم،یادمه بغل دستیم یه دختر فیس و افاده ای لوس بود که فخر میفروخت به همه به خاطر داشته هاش،من مثل اون نبودم،از دیوار راست بالا میرفتم،شیطون بودم،مثل اون دامنای رنگی و پف دار و جورابای توری نمی پوشیدم،مامان حریفم نمیشد واسه پوشیدن همچین چیزایی،بابا مرید بود و من مراد!دوست داشت قوی و محکم بار بیام،کشتی گیر بزرگی بود قبلنا،باهام میجنگید،کشتی میگرفت،یادم می داد با پسربچه های توو کوچه که دعوام شد نترسم و فرار نکنم و ضربه فنیشون کنم،میخواست مرد بارم بیاره،غافل ازینکه تهش همون دخترک شاعر شکننده م!

اون سال دوچرخه های اسپورت مد شده بودن و حسابی دلمو برده بودنو من یکیشو میخواستم هرجوری که بود!مامانو واسطه کردم بگه به بابا که یکی برام بگیره،بابا هم گفت اگه شاگرد اول شم بهترینشو برام میگیره و چی بهتر از این!از همون روز کارم شد کله کردن توو کتابا و درس خوندن و با رویای دوچرخه خوابیدن و بیدار شدن و تماشا کردن اون دوچرخه ی خوشگل پشت ویترین مغازه ی نزدیک مدرسه.یه ماه مونده به آخر مدرسه ها اما همه چیز عوض شد،اون دخترک لوس با یه دست بند طلای پر زرق و برق و سرو صدا اومد سرکلاس که جیرینگ جیرینگشو موقع املا نوشتن افتضاحش، حسابی به رخم میکشید و میگفت مادربزرگش براش گرفته،من پدربزرگ و مادربزرگ پر مهر و محبتی نداشتم که همچین کاری برام کنن ولی عوضش بابام بود!به خودم قول دادم یکی بهتر از مال اونو بگیرم تا روشو کم کنم و رویای قبل از خواب قدیمی جاشو داد به فکر و ذکر انتقام و به ظاهر این عذاب لذتش بیشتر بود از شیرینی رویام! مامان با دست بند بیشتر موافق بود،هرچی نباشه دخترونه تر بود!

گذشت تا کارنامه مو گرفتم و شاگرد اول که هیچ، دانش آموز ممتاز کل منطقه شدم،اینا مهم نبود،مهم انتقام بود!

یادمه،کل روزو تا بابا بیاد نشستم توو حیاط و تا درو باز کرد پریدم بغلش و با ذوق کارنامه رو نشونش دادم،خندید و به عادت همیشه ش پیشونیمو بوسیدو گفت که فردا میریم و اون دوچرخه رو برام میگیره،با ذوق گفتم دیگه اونو نمیخوامش،بریم برام دست بند بخریم که جیرینگ جیرینگم صدا بده و برق بزنه،بابا فقط نگاه چشام کرد و انگار تا ته فکرمو خوند،روی موهامو بوسید و گفت هرچی من بخوام همونه!

خوشحال بودم اما بابا تا شب دیگه کلمه ای باهام حرف نزد،شب بعد از اینکه همه خوابیدن اومد بالا سرمو آروم صدام زد،بیدار بودم،پریدم بغلش،اون شب بهم گفت که براش هیچ فرقی نداره که برام دوچرخه بگیره یا دست بند طلا،گفت درسته طلا قیمتش همیشه روشه،به ظاهر بهتره،با ارزشتره،موندگار تره،شاید دوچرخه دوروز دیگه از چشمم بیفته اما اگه الان نداشته باشمش شاید دیگه فرصتی نداشته باشم واسه یاد گرفتن دوچرخه سواری،دیگه نتونم بفهمم چه لذتی داره هی زمین بخوری و پاشی و آخرش بتونی بدون چرخ کمکی سوار دوچرخه‌ت شی،نشه حس کنم چه کیفی داره وقتی با آخرین سرعت میری و فرمونو ول میکنی،چه عشقی داره توی مسابقه با بچه های محل اول شم،یا دیگه نشه اون حس رهایی موهای پریشون سیاهمو توو باد ترک دوچرخه تجربه کنم،گفت ده سال دیگه م میشه طلا خرید،اما بچگیاتو شوق پدال زدن با دوچرخه رو نه

گفت بعضی وقتا بین خوب و خوب تر، باید محکم وایسی روی خوبه،گفت خوب تر همیشم بهترین انتخاب نیست،

گفت یه وقتایی باید ریسک کرد،خطر کرد برای اون چیزی که میدونی بهترینارم داشته باشی جاشو نمیگیرن،باید کوتاه بیای از بهترینایی که میدونی داشته باشیم،باز اون متوسطه برات حسرت میشه.باتموم بچگیم با قلبم حس کردم فهمیدم حرفای قهرمانمو.

فرداش رفتیم و اون دوچرخه رینگ اسپورت با فرمون پهنو گرفتیم،شبش موقع خواب بابا این دست بندی که دستمه رو بهم داد و گفت میدونه حرفاش همیشه یادم میمونه،اما کاش به سن و سالم اعتماد نمی کرد و اون روزی که گفتم تموم کردن این عشق بهتره میزد توو گوشم و حرفاشو یادم میاورد

میدونی رفتن بهتر بود

ولی تو اون خوبی بودی که هیچ خوبتری حسرت داشتنتو،جای خالیتو توو قلبم پر نکرد

کاش یبار میگفتی بمون!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

گره

۰۹
خرداد


یک بار هم که از زمین و زمان شاکی بودم گفتم:

"لعنت به این زندگی که پر شده از گره کور!!!"

باخنده گفت:

"ناشکری نکن عزیزجان!

همه ی این گره ها که میگویی باز شدنی اند؛

حالا یا با دست، یا با چنگ و دندان!

تنها گره کور زندگی تو دست های من است که هیچ شکلی باز نمی شود، نه با دندان، نه به زور دست!"

ناشکری نمیکنم اما تنها گرهی که از زندگی من باز شد، همان دست های او بود، 

آن هم نه با چنگ و دندان و زور، با گره شدن در دست های یک غریبه!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


معنی رفتن را وقتی فهمیدم که همسایه دوران کودکی‌ام که دخترشان همبازی‌ام بود، برای همیشه از آنجا رفتند.

آن موقع‌ها فکر می‌کردم، اگر یواشکی زیر پتو زیاد گریه کنم، شاید هیچ‌وقت از آنجا نروند.

اما آن‌ها، سر روز مقرر اثاث‌شان را بار زدند و رفتند.

معنی نشدن‌ها را هم، توی همان دوران فهمیدم. کلاس سوم، مبصر کلاس اولی‌ها شدم. هنوزم که هنوز است وقتی به خوشحالی حاصل از مبصر شدن فکر می‌کنم، ناخودآگاه چیزی درون دلم تکان می‌خورد.

من وظیفه داشتم ناخن‌هایشان را ببینم، قبل از معلم دفتر مشق‌هایشان را نگاه کنم و وقتی خانم معلم‌شان وارد کلاس شد، بگویم: برپا...

اما این خوشحالی و اعتماد به نفسی که یک دختر بچه ۹ ساله از مبصر شدن، به دست آورده بود، زیاد طولی نکشید.

پریچهر که هم جثه بزرگتری نسبت به من داشت و هم برادرزاده خانم مدیر بود، به جای من مبصر کلاس اولی‌ها شد.

آن موقع هم هر چقدر زیر پتو گریه کردم، نتوانستم دوباره مبصر بشوم.

راستش بیشتر از کلاس اولی‌ها دلگیر بودم. کلاس اولی‌هایی که ازشان انتظار داشتم، سراغم بیایند و بگویند: دل‌شان می‌خواهد من مبصرشان باشم نه پریچهر...

اما هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها هم نیفتاد. پریچهر تا آخر سال مبصر کلاس اولی‌ها ماند و اسم‌شان را توی ‌«بد»ها، «خوب»ها نوشت...

بزرگ‌تر که شدم فهمیدم، خیلی چیزها دست من نیست... یعنی دست ما نیست!

آدم‌های رفتنی باید بروند

و آدم‌های ماندنی، تحت هر شرایطی می‌مانند.

اتفاقایی که باید بیفتند، می‌افتند

و اتفاق‌هایی که نباید...

آن موقع نه تنها از رفتن دختر همسایه ناراحت بودم که از خودش هم برای تن دادن به رفتن، دلگیر...

اما بعدها خودمان هم از آنجا اثاث‌کشی کردیم و من هم رفتنی شدم.

همه ما بارها و بارها جز آدم‌های رفتنی و  ماندنی شده‌ایم. درست مثل آدم‌هایی که ما را از رفتن‌شان دلگیر کردند و به گمان ما، ماندن را بلد نبودند...

حالا که چندین سال از روزگار کودکی‌ام می‌گذرد، فهمیدم رفتن آدم‌ها، نشدن اتفاقات جز لاینفک زندگی هستند.

باید بروند، باید نشوند تا زندگی با تمام دلتنگی‌هایش معنا پیدا کند.

حالا یاد گرفته‌ام تا می‌توانم از آدم‌ها عکس و خاطره جمع کنم تا رفتن‌شان را تاب بیاورم.

یاد گرفته‌ام برای کسی که قصد رفتن دارد، دست تکان بدهم و بگویم:

سفر به سلامت عزیز دوست‌داشتنی...

یاد بگیریم رفتن‌ ها را تاب بیاوریم.


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


عروسیش بود. درست همان شبی که قرار بود پانسمان پام را عوض کنم.سوراخ‌های ریز باند لای گوشتم فرو رفته بود و کنده نمی‌شد. آب داغ می‌خورد به زخم خشک‌نشده‌ام و بیشتر درد می‌گرفت. صدای درد پیچیده بود توی گوشم. توی گوش او؟ لابد صدای آهنگ‌های قری می‌آمد. راستی کدام آهنگ را بیشتر از همه دوست داشت؟ سعی کردم آهنگ مورد علاقه‌اش را یادم بیاورم. 

حرف‌هاش یادم آمد: «صبر می‌کنم. یه سال، دو سال، پنجاه سال». همیشه فکر می‌کردم اینطوری که نمی‌شود. او که نباید پاسوز من و درس و کارم بشود. راستی گفتم پاسوز؟ پام داشت می‌سوخت. یک روز و دو روز هم نبود. شاید پنجاه روز بود که می‌سوخت. دست‌هام را انقدر روی مچ پام فشار داده بودم که دیگر حسشان نمی‌کردم. دست‌های او؟ لابد انقدر توی هوا چرخانده بود که حسشان نمی‌کرد. شاید هم می‌کرد. چمی‌دانم. آدم شب عروسیش دست‌هاش را حس می‌کند دیگر. نه؟ 

قوطی بتادین را خالی کردم توی آب داغ و چشم‌هام را فشار دادم روی زانوهام. همیشه زانوهای آدم بهترین جا برای پاک‌کرن اشک‌اند، حالا گیرم که او همان شب بخواهد اشک شوقش را روی شانه‌ی فلانی پاک کند! یک دقیقه، دو دقیقه، پنجاه دقیقه نشسته بودم توی آب داغ و باز هم باندها باز نشدند. 

بعضی زخم‌ها عمیقند. عین چی می‌چسبند به گوشت آدم. راهی نیست جز کندنشان. به اندازه‌ی کافی صبر کرده بودم. او یک سال صبر کرده بود که من یک ساعت صبر بکنم؟ اصلا کی گفته بود صبر خوب است؟ چشم‌هام را بستم و یک، دو... تا پنجاه شمردم و باند را از ته کندم! خون پاشید بیرون و همه‌ی تشت را پر کرد. مثل گلبرگ‌های سرخی که می‌ریزند سر عروس و داماد. 

راستی عروسیش بود همان شب. گفته بودم؟


| نیلوفر نیک بنیاد |

  • پروازِ خیال ...


آدم است دیگر، گاه فراموش میکند گاه فراموش میشود، فراموشی گاهی نعمت است و گاهی نکبت، 

فراموش شدن چیزی نیست که از یاد آدم برود، دردیست تلخ که خوب نمیشود، میرود تا مغز استخوانت، میماند تا همیشه، تا ابد، مثل دیوار محصورت میکند، مثل زندان تنهایت، دور میشوی از خودت، از آدم ها، از خنده ها، از تمام خاطراتش...

فراموش شدن مثل مردن است، عمیقتر، بدتر، دردناکتر حتی، جوری که انگار کسی تو را لگدمال میکند مثل یک برگ خشک شده پاییزی که عابران از کنارش میگذرند، مثل دستی که دراز شده و هیچکس نمی گیردش، مثل اسکناس صد تومنی شاباش روی سرامیکهای تالار، 

فراموش شدن تنهایی دارد، سخت است، فکر میکنی هیچوقت فراموش نمیشوی مثل دریا که قرار نیست از حافظهء ماهی پاک شود. اما دریا، توی تنگ از حافظهء ماهی پاک میشود ذره ذره، آرام آرام، جایی که ماهی توی اشک های خودش نفس بکشد، دریا از یادش میرود. دریا با آن عظمتش از یاد ماهی میرود، تو هم فراموش میشوی روزی، تمام میشوی کم کم...و تلخی داستان آنجاست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز از یاد نمی برند...


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...


اسمش را که گفت، می‌توانستم واکنش‌های زیادی نشان بدهم.

مثلا خودم را بزنم به نشناختن، یا مثلا شماره‌اش را بگیرم و داد بزنم «حالا اومدی که چی؟ برو همون گورستونی که تا الان بودی!» 

یا بزنم زیر گریه که یعنی خیلی در نبودنش زجر کشیده‌ام، یا ذوق کنم و چند بار پشت تلفن بگویم «وااااای وااااای باورم نمی‌شه تویی!». 

اما فقط پرسیدم «خوبی؟» و حتی به جوابی که می‌خواست بدهد فکر نکردم. 

این مهم‌ترین قانون طبیعت است. یکهویی رفتن آدم‌ها را می‌گویم. آدم‌هایی که می‌توانند خوب باشند یا بد، می‌توانند برایت کلی خاطرات خنده‌دار یا گریه‌دار بسازند، می‌توانند در زندگی‌ات مهم باشند یا نباشند، می‌توانند تو را دوست داشته باشند یا نداشته باشند. 

تمام این آدم‌ها وقتی یکهویی از زندگی‌ ات می‌روند همه چیزشان را با خودشان می‌برند. خوبی‌هایشان را، خاطراتشان را، مهم بودنشان را و حتی دوست داشتنشان را. 

آن‌ وقت در صورت برگشتن، تو فقط می‌توانی حالشان را بپرسی و یادت برود منتظر جواب بمانی و آدمی که به زندگی‌ ات برگشته را با قانون طبیعت تنها بگذاری...


| نیلوفر نیک بنیاد |

  • پروازِ خیال ...


باور کنید متضررترین آدم‌های دنیا، همان‌هایی هستند که تنها زن را برای آشپزی و حفظ حریم آشپزخانه‌شان می‌خواهند!

باور کنید زن‌ها برای این خواسته‌های بدیهی و معمولی خلق نشده‌اند.

به دست‌هایشان که خوب نگاه کنید، می‌فهمید این دست‌ها از پس چه کارهایی برمی‌آیند.

از زن‌ها، عاشقانه‌های بهتر و بیشتری بخواهید. زن‌ها همه چیز را خوب بلدند؛ به شرط اینکه هر صبح کسی زیر گوشش‌شان بگوید: «می‌دانم که همیشه قرمه‌سبزی‌هایت خوب از آب درمی‌آید، اما این بار که به استقبالم آمدی دامن چین‌دار بنفشت را بپوش، آهنگ‌ گل‌پونه‌‌های وحشی را بگذار، دیوان حافظ را آماده کن و به استقبال بیا...»

از زن‌ها کنار آشپزی، خواسته‌های عمیق‌تر و عاشقانه‌تری داشته باشید. بخواهید شب‌ها برایتان «نادر ابراهیمی» بخوانند و صبح‌ها از گلدان‌های شمعدانی توی تراس خانه مثل بچه‌هایشان مراقبت کنند‌.

از زن‌ها بخواهید روزنامه‌ها را دنبال کنند و شب‌ها با لطافت صدایشان، سخت‌ترین بحث‌های سیاسی را برایتان تحلیل کنند.

بخواهید موقع کتاب خریدن برای خودشان، دو جلد کتاب هم برای شما هدیه بیاورند.

از زن‌ها ساعت و هدیه‌های گران نخواهید... باور کنید این‌ها برای یک زن بدیهی‌ترین کاری است که می‌تواند انجام دهد.

از زن‌ها خواسته‌های قشنگ‌تری داشته باشید. از زن‌ها بخواهید برای هدیه تولدتان غزل بیاورند با کمی آغوش همراه با عطر تن‌شان!

از زن‌ها بخواهید برایتان نامه بنویسند، گل خشک کنند و لالایی خواندن یاد بگیرند.

باور کنید زن‌ها، بیشتر از خانم آشپزخانه بودن، خوب بلدند مونس و همدم شب‌های بی‌قراری‌تان باشند.

زن‌ها خوب بلدند شبی که خیس از باران بعد از یک پیاده‌روی طولانی آشفته به خانه برمی‌گردید، برای روشن کردن سیگارتان فندک بگیرند‌. زن‌ها خوب بلدند برایتان عاشقی کنند و دختر موطلایی‌تان را عاشق‌ترین دختر دنیا بار بیاورند... زن‌ها خوب بلدند از پسرتان مردی بسازند که صلابت گام‌هایش هر نگاهی را خیره می‌کند.

زن‌ها خوب بلدند برای روزگار پیری‌تان شهرزاد قصه‌گو باشند!

باور کنید متضررترین آدم دنیا هستید اگر از زن‌ها فقط خانم آشپزخانه بودن را بخواهید!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


زندگی برای ثابت کردنِ عشق، به زمان نیاز ندارد. 

شاید همین لحظه ای که تو در تردید بسر می بری، 

کسی در گوشه ای دیگر قلبی را که روزی برای تو می تپید، تصاحب کند.

زندگی می رود و باید همراهش شوی

و بدانی که فرصت به آن هایی داده می شود 

که برای بدست آوردنِ بهترین های شان تلاش می کنند و می جنگند.


| آنجلینا / شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...

بازنده تر

۱۰
ارديبهشت


همه رابطه ها یک بازنده دارند و یک "بازنده تر"...

"بازنده تر" کسی است که حافظه اش قوی است،

"بازنده تر" کسی است که خودش را یادش رفته

ولی هنوز یادش نرفته کسی سمت راست لبش یک خالِ کمرنگ داشت،

"بازنده تر" کسی است که موقع خواب به آرزوهایش که نه

به اینکه کاش میشد به عقب برگشت فکر میکند،

"بازنده تر" کسی است که از آخرین دیدارش با یارش ماه ها و سالها گذشته

ولی هنوز یکجوری زندگی میکند توی همان دقیقه ها و ساعت انگار همین حالا بوده،

"بازنده تر" کسی است که همیشه چشم به راه میماند،همیشه خودش را آماده برگشت نگه داشته و عطرِ محبوب یار را به تن زده...

"بازنده تر" کسی است که جراتِ رد شدن از یک خیابان هایی و شنیدن یک آهنگ هایی را ندارد...

"بازنده تر" کسی است که یک جوری چشمش خیره به راهی که یار از آن رفته مانده که هیچ از راه رسیده ای را نمیبیند...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


- من اونو ترک کردم یا اون منو ترک کرد؟

+ معلومه، تو اونو ترک کردی.

- ولی وقتی ترکش کردم هیچوقت دنبالم نیومد...

من اونو ترک کردم یا اون منو ترک کرد؟!


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

جوونی کن

۰۲
ارديبهشت


ایستگاه اتوبوس.

کنار دستم نشسته بود و یهو به حرف اومد!

گفت: "جَوونی کن تا وقت داری!"

گفتم: "ببخشید؟!"

گفت: "جَوونی کن جَوون...الان اگه به حرف دلت نباشی، چند سال دیگه بخواهیم نمیشه...!"

سکوت کردم و گفت:

"اگه دختر یا پسری داشتم حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب...

بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه!

یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!!!

دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛

گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره...!

به دخترم میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...گور باباشون!

لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو!

لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ‌ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!!!

نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بی مزه ای بخنده!

بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری...!

میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر...عاشق باش همیشه!

میگفتم  هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه بهت.

بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه!

گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...!

به پسرم میگفتم تابستونا بجای کت و شلوار رسمی، یه پیرهن آستین کوتاه خنک بپوش و نترس از اینکه بگن جلفه...مرد نیست!

میگفتم بی ریش و با ریش و مد روز اصلا مهم نیست، ببین چجوری حال دل خودت خوبه همون شکلی باش!

یادش میدادم مرد باشه و عاشق، خودش انتخاب کنه و به انتخابش متعهد باشه و عاشقی کنه برای عشقش!

میگفتم بهش که مال خودت باش گاهی، یه هدیه بخر برای خودت و شاد کن درونتو!

گاهی بیخیال سن و سالت شو و با بچه های توی کوچه گل کوچیک بازی کن و بخند از ته دلت.

دلت که گرفت گریه کن پسرکم، مهم نباشه برات ضرب المثلا، اونی که گریه نمیکنه و رحم نمیکنه به احساساتش، اونه که مرد نیست!

میگفتمش ها که با اخم جذاب تری، اما لبخندت دلبرتره پسر...بخند و بقیه رم بخندون و نگاهای سنگین هیچکسم برات مهم نباشه!

میگفتم بهش که غرور زیادیشم خوب نیست، هر ازگاهی به دور بریاش بگه دوسشون داره، حتی شده با صدای آهسته!

دختر و پسرمو یادش میدادم انسان باشه، نه صرفا یه آدم و ادامه ی نسل بشر، یادش میدادم به بقیه هم همینجوری نگاه کنه، میگفتمش برای خودش زندگی کنه گاهی که اگه برای دلش زندگی نکنه ، وقتی پیرشه دیگه خیلی دیره.

اون موقعه که میگن دیگه سن و سالی ازت گذشته، میگن پیرزنو چه به رژ قرمز، پیرمردو چه به همچین لباسی.

میگن دیگه از شماها گذشته، خودشم میگه دیگه از من گذشت؛ الان دیگه باید به فکر جوونترا بود!!!"

سکوت که طولانی شد، با احتیاط پرسیدم:

"بهتون نمیخوره دختر یا پسر جوون داشته باشین!"

آه بلندی کشید و گفت:

"نه! ندارم، ولی کسی رو هم نداشتم که این حرفارو بهم بزنه و یادم بده زندگی کنم گاهی.

دیگه از ما که گذشت، شماها تا وقت هست جوونی کنین؛ مبادا از شماها هم بگذره و هیچی به هیچی تر شه این روزگار!

راستی این حرفارو از طرف من به بچه هاتم بگو!!!"

تا بیام حرفی بزنم اتوبوس از راه رسید، از رو صندلی بلند شد و سریع خودشو رسوند بهش و سوار شد و رفت و...

من پیاده از ایستگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم یه کم توو اون بارون بهاری خیابونارو بگردم و یه بستنی به خودم جایزه بدم!!!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


کی گفته بود که گریه صافی روح است ؟ حرفش را باید با طلا بنویسند سردر سازمان ملل ، سر در همه مدرسه ها ، دانشگاه ها ، کلاس های زبان ، موسسه های آموزش دروس کنکور ، هرجایی که خطر دوست داشتن در همه اتاق هایش ورجه ورجه می کند ،اصلا بچه ها این درس را در مهد کودک باید یاد بگیرند،خیلی قبل تر از این که با مفهوم از دست دادن دست به گریبان شوند .

 یادم هست دفعه اولی که در عشق شکست خوردم بیست و دو ساله بودم ، خواب دیدم به مدرسه قدیمی مان رفته ام ،در خوابم توی حیاط قدم می زدم و به همه دخترهایی که با مانتوهای سرمه ای و مقنعه های کج و کوله روی زمین نشسته بودند می گفتم مبادا عاشق شوید، اگر هم عاشق شدید فقط گریه کنید ،گریه دوای هردرد است .

آدم که گریه می کند ،عین بادکنکی که می ترکد  خالی می شود ، خسته می شود ، از نفرت داشتن و بال زدن و آزار دادن خودش دست برمی دارد ، آدم می شود ، آدم خسته و بی حوصله اما زنده ، چه فایده دارد که آدم بخندد و توی گلویش پر از بغض و توی دلش پر از کینه باشد . 

آدم باید اشک بریزد ، هر آدمی ،چه شب هایی که روی فرش اتاق کار به خودم پیچیدم و گریه کردم ، اگر گریه نکرده بودم که می مردم ، شیر این چراغ سوخته را اگر باز نکنی می ترکد ، اصلا گریه جادوی عروسک سنگ صبور است ، آدم بغضش رامی گذارد جلویش و حرف دلش را می زند ومی گوید عروسک سنگ صبور یا توبترک یا من می ترکم وبعد هم  عروسک بلند می شود و یک سوزن  می زند به گلویت و تو زار می زنی و خلاص . 

اگر بغض نترکد که آدم می ترکد ، اگر گریه نباشد که آدم و نهنگ باهم فرقی ندارند ، هرچند می گویند دلفین ها هم گریه می کنند ، توی آب شور شنا می کنند و قطره قطره اشک می ریزند ، مثل آدمی که توی باران می رود و هرقدر هم اشک بریزد کسی نمی فهمد . اگر کسی هم فهمید،مهم نیست ، بهترین جا برای اشک ریختن اصلا توی اتوبوس شلوغ پر از آدم است ، اتوبوس تجریش راه آهن ، اتوبوس این شهر تا آن شهر که دوتا صندلی اش را برای خودت بگیری و از مبدا تا مقصد همین طور عین ابربهاری زار بزنی و از پنجره بیرون را نگاه کنی و به خودت بگویی یا تو بترک یا من می ترکم . بغض که باز شود تو دیگر نمی ترکی ، آن ها که می گویند چقدر زیاد گریه می کنی یا توی عمرشان چیزی از دست نداده اند ،یا مثل فاخته که جوجه هایش را توی لانه پرنده های دیگر می گذارد بی حسند ،یا چه میدانم از مریخ آمده اند .از من می پرسی آدمیزاد باید گریه کند ، اشک بریزد ،این قدر که زیر پایش چاله ای از باران جمع شود ،بعد خسته و کوفته برود یک لیوان شیرداغ بخورد و بخوابد ، این بهترین چاره برای درمان بغض است ، من هزار بار امتحانش کرده ام و هربار از ترکیدن نجات پیدا کردم ،عروسک سنگ صبور حالا یا توبترک یا من می ترکم .


| شرمین نادری |

  • پروازِ خیال ...


نمیگوید دوستم دارد

اما حواسش هست به کسی جز من جانم ‌نگوید

حواسش هست قلب آبی نفرستد لابه لای حرف هایش برای کسی

حواسش هست چه باشم و چه نباشم نگاهش را هرز نچرخاند روی هر غریبه ای

نمیگوید دوستت دارم و حواسش هست...

نمیگوید دوستم دارد و یادش هست قهوه هایم را شیرین میخورم

یادش هست باران که میبارد مثل من باید چترش را فراموش کند و دنبالم بیاید

یادش هست من برخلاف همه رز آبی دوست دارم و نرگس سفید

نمیگوید دوستت دارم و یادش هست...

نمیگوید دوستم دارد و برایش مهم نیست حرف و حدیث های دیگران درباره مان

برایش مهم نیست هرچقدر هم بدخلق شوم و بی اعصاب در جواب همه ی محبت ها و صبوری هاش

برایش مهم نیست اگر زیاد دوستش نداشته باشم حتی

نمیگوید دوستت دارم و مهم نیست برایش خیلی چیزها...

نمیگوید دوستم دارد و خوب بلد است تکیه گاه باشد برای بی کسی هایم

خوب بلد است شانه خالی نکند از گریه هایم

خوب بلد است تا پای جان بایستد پای حرف ها و قول و قرارهای نانوشته اش

نمیگوید دوستت دارم و آدم کار بلدی ست...

نمیگوید دوستم دارد و همیشه وقت دارد برای دلتنگی های الکی و غرغرهای بچگانه ام

وقت دارد برای  انجام دادن کارهایی که خودم هم میتوانم، اما با او لذت دیگری دارد

همیشه وقت دارد وسط وقت نداشتن هایش برای هرچه که به من مربوط است

نمیگوید دوستت دارم و همیشه وقت دارد برای من...

نمیگوید دوستم دارد و همه کاری میکند برای لبخندم

همه کاری میکندبرای بهتر شدن دنیام

همه کاری میکند برای خوشبختیم

نمیگوید دوستت دارم و برایم همه کاری میکند...

دم به دقیقه و از سر عادت و بی توجه 

نمیگوید دوستت دارم...

پر نیست از ادعا

از دروغ،

از روزمرگی،

آری!

او با همه ی دنیا فرق دارد

نمیگوید دوستم دارد اما

دوستم دارد!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


مثلا رد شده باشیم از این روزهای دلهره و آشوب و سردرگمی و شب های بغض و دلتنگی و ناامیدی...

مثلا مال هم شده باشیم و صبح ها دلت نیاید موقع رفتنت بیدارم کنی و بعد به جانم هی غر بزنی که چرا زودتر از تو میخوابم و دیرتر بیدار میشوم و من ریز ریز بخندم و تو حرصت بگیرد و من باز هم نگویم که بعدِ خوابیدنت می نشینم به تماشایت و شمردن نفس هایت!

مثلا بشوم کدبانوی خانه ای که مردش تو باشی و تمام روزم را به تو فکر کنم و هی غزل روی غزل بنویسم و برایت روی صندلی لهستانی رو به ایوان پر از شمعدانی و نسترنمان،شال سرمه ای ببافم و غروب ها که از راه میرسی خانه ی کوچک و گرم و روشنمان بوی قرمه سبزی ته گرفته ی دستپخت مرا بدهد و من عطر امنیت آغوش تورا بگیرم!

مثلا لقمه ی شور غذا را به زور قورت بدهی و به خاطر من با لبخند بگویی که عالی شده و دست پختم معرکه است و من به قیافه ی جمع شده و صورت سرخ شده ات حسابی بخندم!

مثلا دو فنجان چای قندپهلوی خوش رنگ توی استکان های کمر باریک قدیمی بریزم و بعد تو بنشینی روی کاناپه و من کنار پایت روی زمین و سرم را تکیه بدهم به استواری زانوهایت و از روز کسل کننده ام بی تو برایت بگویم و برایت غزل تازه ام را بخوانم و تو محو موهای پریشانم بگویی موجِ شبِ این زلف های لعنتی غزل تر است بانو!

مثلا مثل دختربچه ی تخس به زور بنشانیم جلوی آینه و با عشق موهایم را ببافی و من حوصله ام سر برود و بگویم اصلن همین فردا میروم کوتاهشان کنم و تو بگویی این تار موها رشته ی حیات تواند و مبادا بدهمشان به دَم قیچی که آنوقت میمیری تو و من زیرلب خدا نکندی بگویم و بعد عشق کنم از موهای گیس کرده ام به دست عشق و هر روز همین آش باشد و همین کاسه!

مثلا تار موی بیرون زده از روسریم را از صورتم کنار بزنی و هولش بدهی زیر روسری و بگویی ضعیفه حواست به این دلبرها باشد خب و من پشت چشمی نازک کنم و چشم حضرت آقایی بگویم و تو به شوخی چادرم را تا روی بینیم پایین بکشی و من کلی جیغ جیغ کنم بابت خراب کردن مدل روسری و سر و وضعم و بعد دوتایی به دیوانه بازی هایمان بخندیم!

مثلا من الکی قهر کنم و تو واقعا بترسی و بگویی حق ندارم هیچوقت قهر باشم با تو و من با اخم بگویم پس چطور ناز کنم برایت و بخندی و در آغوشم بکشی و زیر گوشم آهسته بگویی ناز تر از این ممکن نیست بشود کسی نازخاتون من!

مثلا شب ها برایم قصه بگویی و من سرم روی سینه ات باشد و با لالایی کوب کوب آرام قلبت خوابم ببرد و دیگر خبری از کابوس نباشد...

مثلا

رد شده باشیم از این روزهای دلهره و آشوب و سردرگمی!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

چشمات

۱۹
فروردين


گفتم:

"مثلا اگه کنارت بودم

دم به دقیقه چشماتو مثل قرآنِ رو طاقچه میبوسیدم...

حرمت داره چشمی که از معشوقش دور باشه و هرز نچرخه رو غریبه جماعت...باید ببوسیش که برکت زندگیت زیاد شه"

گفت:

"از کجا معلوم حرمت نشکسته باشن چشمام؟!"

گفتم:

"این روزا زبونا خوب میچرخه به دروغ...کوچیک و بزرگ همه بلدیم،همه شم مصلحتیه شکر خدا...ولی چشما فارغ از رنگ و نقششون، هنوز  توشون دریاست...حقیقتو جار میزنن...چشمای ما آدما جا موندن توو دل صداقت بچگیامون که کسی میپرسید مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؛ ناخودآگاه و با دل پاک و ساده ی بچگی یه سبک سنگین میکردیم و معمولن میرسیدیم به مهر مادری و بدون ترس و با نیش باز میگفتیم مامانمو!

هنوز اونقدری آدم بزرگ نشدن این چشما که مثل صاحباشون زبون به دروغ بچرخونن..."

گفتم:

"این چشما توشون زلال جاری چشمه های خنک بهاریه کوهستانه...همونقدر بکر و همونقدر روشن و شفاف..."

گفت:

"تو که الان نمیبینی چشمامو...از کجا میفهمی اینارو؟!"

گفتم:

"عاشق که باشی لازم نیست چشمای عشقتو با دیده ی ظاهر ببینی...اگه به احساست خیانت کرده باشه،چشماشم که بسته باشه و توام که نگاهش نکنی،صداقت توی نگاهش از هزار فرسخی فریاد میزنه که آهااااای بدبخت!قافیه رو بدجور باختی!!!"

گفت:

"چشماتو ببند و بگو الان چشمای من چی دارن داد میزنن!!!"

نفس عمیقی کشید و منتظر شد تا به حرف بیام...

زمزمه کردم:

"دارن میگن حالا که من حرمت نگه داشتم و تهعد حالیمه...تو خودت چی؟! قدر میدونی و پایبندی سرت میشه؟!"

گفت:

"بذار من از چشمات بخونم حرفاشونو...این‌ نگاه داره میگه جواب خوبی رو با بدی نمیده هیچوقت... به برکت همین حرمت نگه داشتنی که چشمات دارن داد میزنن، من اگه پیشت بودم اما، مثل قرآن سر عقد مادربزرگم که همیشه با عزت و احترام لای ترمه های اصلش، میذاردش توو صندوقچه ی قدیمیش و فقط موقع  مسافرت پدر بزرگم از صندوقچه میاردش‌ بیرون و میبوسدش و میگیردش بالاسر مردش و از زیر اون قرآن ردش میکنه و بعد راهی کردن مسافرش دوباره میذاردش سرجاش، اون چشماتو میدزدیدم میذاشتم تو صندوقچه و هر روز یواشکی و دور از چشم بقیه، از تو صندوقچه میاوردمش بیرون و نگاهش میکردم و میبوسیدمش و میذاشتمش سرجاش که چشم کسی به گنج من نیفته..."

گفتم:

"بی اعتمادی؟!"

جواب داد:

"عقل سلیم حکم میکنه گنجو قایم کنی که چشم هیچ کلاغ سیاهی به اون تیله های سیاه درخشون نیفته که هوس نکنه قاپشونو بدزده...

گرگ زیاده، نمیشه بره رو داد به دم دندونای تیز هر درنده ای و امیدوار بود بتونه خودشو نجات بده...

باید مواظب ثروتم از نا اهلش باشم‌‌ خب...!!!"

چیزی نگفتم و گوش دلمو دادم به صدای رسای حرفای نگاهش!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


هرچقدر ساده تر بهتر ،

اینکه بخواهی شبیهِ تمامِ آن زنانی شوی که حتی لبخند هایشان ساختگی‌ست و سعی می‌کنند طوری با دقت لبخند بزنند که مبادا زیبایی‌شان زیرِ سوال برود را دوست ندارم، همین لبخندهایِ ساده و از سرِ شوقِ تو قلبِ من را می‌لرزاند. باور کن می‌لرزاند...

اینکه ذوقَت را از دیدنِ گُل‌هایِ وحشی پنهان نمی‌کنی، با دیدنِ پروانه‌هایِ کوچکِ بنفش چشمانت برق می‌زنند، و وقتی باران می‌بارد می‌توانی ریز ریز برای خودَت آواز بخوانی، و عاشقِ چای لیوانی هستی، اینکه می‌توان با تو ساعت‌ها به آسمانِ شب خیره شد و از داستانِ عاشقانه‌ی ستاره‌ها گفت و مطمئن بود تو انسان را دیوانه نمی‌خوانی

و آنقدر حس و حالِ بودنَت خوب است که خانه با وجودِ تو چیزی از بهشت کم ندارد...

همه‌ی این‌ها آرامش بخش ترین اتفاقاتِ دنیا هستند، باور کن اینکه بتوانی کنارِ کسی که دوستش داری بی هیچ تردید "خودَت باشی" بی‌مانند ترین حسِ دنیاست،

می‌دانی که چه می‌گویم ؟!


| مهسا رضایی |

  • پروازِ خیال ...

هوای بارونی

۱۴
فروردين


شیشه ماشینو داد پایین!

گفت ببین هوا رو!

ببین چه بارونی میاد اینا بخاطر حضور توعه ها!

دلبر میبینی قطره ها رو! مثل خنده های تو که گوشه لبت جا خوش میکنن نشستن رو شیشه بخار گرفته!

خوب نگاه کن حس میکنی چقد حالم خوبه؟

دستشو گرفتم ....خندید!

گفت هنوزم بارون که میاد ساکت میشی زبونت بند میاد!

با تمام وجود هوای بارونیو تو ریه هام دادمو گفتم من از این همه خوشبختی که کنار تو دارم زبونم بند اومده وگرنه این قطره ها و صدای بارون بهونس! 

صورتشو سمتم اوردو گفت میشه هر وقت بارون اومد همین حرفو بزنی بهم؟ 

دستشو محکم تر گرفتمو سکوت کردم.


| زهرا مصلح |

  • پروازِ خیال ...

آدمهای خوب

۱۲
فروردين


آدمهای خوب همیشه اول داستان لبخند به لب دارند 

در عمیق ترین فکرهایشان ، آنجا که دست هیچکس نمیرسد تا از دریای افکارشان بیرونشان بکشد ،باز حواسشان به دوستشان هست که دلش نگیرد 

همان هایی که برای بچه‌ای که با دقت از پشت پنجره ماشین بهشان زل زده شکلک در میاورند 

آدمهایی که اشکشان دربیاید اشک در نمی‌اورند 

خوبها وقتی ازشان تعریف میشود متواضعانه تبسم میکنند

در همه حال حالتان را جویایند و به یادتان هستند ،حتی اگر وقتی که خطاب کنیدشان : "چطوری بی مرام " باز لبخند مهربانانه شان را میزنند و میگویند "کوتاهی از ماست ، حالا اصل حالت چطوره با مرام ؟"

آدمهایی که فدایی شدند برای کس ها و ناکس‌ها

دوست و دشمن فرقی نمیکند

مهربانی در بند بند وجودشان میجوشد

همان ها که لقمه ای اگر هست کوچکترینش سهم خودشان میشود و به هنگام گذر از جایی که پرنده ای در حال غذا خوردن است مسیرشان را کج میکنند که یه وقت نپرد ..

همان ها که پیرمرد دست فروشی را می‌بینند ،بغض میکنند 

آنها که دوست دارند زودتر از پدر و مادر و عزیزان خود بمیرند نکند که داغِ آنها را ببینند

همان ها که حسادت را بلد نیستند و وقتی خبرِ خوش برای دوستانشان میشوند اشک شوق در چشمهایشان حلقه میزند

آدمهای خوب متهم میشوند به بدی ، به شورش را در آوردن 

ندانستم که چون خوبند، بدند 

یا چون از خوبی شورش را در‌آورند ، بد شدند 

اما هرچه که هست 

نابند ،کم‌اند 

همان ها که آخر داستان ، وقتی ترک میشوند با وجود شکسته‌‌شده‌شان 

با اینکه مقصر نیستند 

عذر خواهی میکنند و میگویند ببخش اگر حتی مهربانیم اذیتت میکرد ، دست خودم نبود، لبخند معرکه ات همیشگی ..

آدم های خوب 

اول داستان محکومند به مرموزی بابت خنده ها و تبسم‌هاشان

و آخرش خوبی هایشان رنگ دیوانگی به خود میگیرد و با حرف های این و آنی که میگویند : "خلی به قرآن " "انقدر خوب نباش" می‌میرند...

قدیمی ها ندانستند  

خدا آدمهای خوب را زود نمیبرد 

ما آدمهای خوب را زود میکشیم..


| کاف وفا |

  • پروازِ خیال ...


به اندازه ی یک فنجانِ قهوه

به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود

از خودش گفت، از قصدِ آمدنش، از چرایِ رفتنش

ساده بود و صمیمی‌

لحنی داشت، به گوشِ احساسِ من، بی‌ انتها غریب

قهوه‌اش را خورد، دستم را فشرد و رفت

ماجرایِ عجیبی ‌ست بودنِ ما آدم ها

یک نفر برایت چند دقیقه وقت می‌‌گذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز می‌‌کند

برای یک نفر، عمری وقت می‌‌گذاری. همان کسی‌ که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، دنیایی را خراب کند

با تاسف نمی‌نویسم

برای بیدار شدن، برای شروع‌های تازه، هرگز دیر نیست

قهوه‌های تلخ، آدم‌های تلخ، روز‌های تلخ، الزاماً به معنی‌ پایانی تلخ نیست

هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت.


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


فکر کن پنج شش سال دیگر من یک دختر بیست و هفت هشت ساله ام که بنا به ارثى که از پدرم میبرم لا به لاى موهاى قهوه اى سوخته ام چندتایى تار سفید دارم، با همین مدل لبخند و باریک شدن چشم هایم موقع قهقه زدن، تو هم سى و چند سال دارى و حالا اخم همیشگى در چهره ات بیشتر به سنت مى آید ، هردو درگیر مشغله هاى کارى شده ایم

تو عکس هاى خانه اى که توى شمال گرفته اى و بیشتر زمستان ها و پاییزها آنجایى را نشانم میدهى من هم لبخند میزنم و میگویم : هنوز هم برعکس همه هواى ابرى شنگولت مى کند؟

از پنجره ى کافه هواى ابرى بیرون را نشان میدهى و یک لبخند گشاد میزنى که : معلوم نیست؟

نصف و نیمه به آرزو هایمان رسیده ایم ، فرق کرده ایم اما نه آنقدرى که نشود شناختمان .

تا اینجاى کار که فکر مى کنم آینده و احتمال نبودنت در آن آنقدرها هم غم انگیز نیست.

حتى اگر آرام وقتى چاى خوردنمان تمام مى شود تو بگویى :خوشحال شدم دیدمت. من بگویم : من هم؛ حتى اگر وقت خداحافظى من بگویم مراقب خودت باش ، تو بگویى : تو هم.

حتى اگر شب وقت خواب هم تمام فکرمان را دیدن و قرار امروزمان پُر کند باز هم آینده و احتمال نبودنت در آن آنقدرها هم غم انگیز نیست.

غم از جایى شروع مى شود ، که چند هفته اى بگذرد کلافه از خواب بیدار شوم جلوى آینه کرم ضد آفتابم را بزنم و تو هنوز توى مغزم راه بروى.

غم از جایى شروع مى شود ، تو در محل کارت سرت لاى پرونده ها باشد و من مغزت را ورق بزنم.

من از آینده و نبودنت در آن نمى ترسم ، من از تمام نشدنِ تمام شده ها مى ترسم وگرنه رفتن و تمام شدنى که باورش کرده باشى که ترس ندارد.


| مرآ جان |

  • پروازِ خیال ...


وقتی اولین شکوفه های بهاری رو میبینم و سر ذوق میام ، دلم میخواد یه نفر باشه که ذوقمو تو چشماش نقاشی کنه ، مثل من بخنده و دست نوازش رو سرِ شکوفه ها بکشه ، دوسشون داشته باشه و واسه بودنشون خدارو شکر کنه!

اصلا من فکر میکنم ما آدما بیشتر از غصه هایِ گاه و بی گاه دوس داریم شادی ها و حس های خوبمونو با کسی درمیون بذاریم مثلا وقتی از چیزی خوشحالیم و مارو سر ذوق میاره با اشتیاق و لبخند برای کسی تعریف کنیم و انقد بگیم و بگیم تا آتیش دلمون خاموش بشه و آروم بگیریم...بماند که خیلی چیزارو به آدمای عادی نمیشه گفت، مثلا نمیشه از بین تعداد زیاد دوستات یه نفرو انتخاب کنی و بی مقدمه بگی "هی فلانی امروز اولین شکوفه ی بهارو دیدم ، نمیدونی چقدر حالم رو خوب کرد و مهر بهارو تو دلم انداخت راستی من از ریختنِ گلبرگ هایِ لطیف شکوفه ها میترسم ، دوس ندارم گلبرگا بریزن اما مربایِ شکوفه ی بهار نارنج رو خیلی دوس دارم. مامانم میگه سرنوشت گلبرگا با دل سپردن به باد گِره خورده ، امان ازین دلسپردن ها!

شاید گفتن این حرفا بدون مقدمه و یهویی عجیب و مسخره باشه اما آدما واسه ذوقاشون نباید مقدمه چینی کنن ،باید یهویی بیان کنار یکی بشینن و بگن و بگن و بگن...

حضور آدم های خاص و متفاوت برای زندگی لازمه ، آدمی که بیشتر از تمام کسایی که میشناسی شبیهت باشه و احساسِ تو از دریچه هایِ بسته و باز لحظه هات بفهمه ...

این روزها که هیاهویِ اومدنِ بهار به شهرو آدماش زندگی بخشیده ، دنبال یه آدم خاص میگردم که صدایِ شکوفه هارو بشنوه و بزاره براش از ریختن گلبرگ ها بگم ، از مربای بهار نارنج ، از بویِ تازگیِ لباسام ، از اومدنا و رفتنا ...

دنبال کسی که بعد از تموم شدن حرفام، لبخند مصنوعیِ آدمایِ عادی رو نداشته باشه ...

اصلا 

دنبال تو میگردم 

کجایِ این شهر

ایستاده ای؟!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


مردها نمی فهمند گریه کردن به چه کاری می آید. تو گریه میکنی و آنها تنها سیگار می کشند، شانه هایشان می افتد، ریش هایشان بلند می شود،با غم تخمه پوست میکنند و مدام دنبال چیزی می گردند. 

من گریه می کردم وقتی که  نور بیلبوردها افتاده بود روی صورتم ؛

 گریه می کردم کنار خیابانی که تراکت های باران زده پیاده رو اش را فتح کرده بودند ... 

من گریه می کردم و او میگفت : گریه می کنی که چه؟ این گریه کردنت به چه کاری می آید؟ کدام بدبختی را می دهد که باد با خودش ببرد؟ فایده ی همه ی اینها چیست؟؟؟

او نمی دانست گریه که می کنم_ چشم هایم که اشکی می شوند؛ زندگی مات است. 

انقدر مات و نامعلوم که انگار درون حبابی زندگی میکنی و نمی خواهی دستی برای ترکیدنش روی شانه ات بنشیند.

او گفت فایده ی همه ی اینها چیست و  نمی دانست گریه که میکنم ، تمام صندلی های آن کافه، چراغ های دو طرف خیابان، خانه های جدا افتاده، ادمهای تنهای شهر، همه شان توی اشک چشم هایم بهم می رسند.

نمی دانست گریه که می کنم، رفتنش را نمی بینم..

 او نمی دانست که شیارهای منظم پرتقال های خونی ِ روی میز خانه اش قلبم بود. 

نمی دانست که از عربده ی مردهای خیابان استقلال ترسیده ام.

 نمی دانست که بلیت های نیم بهای سینما آزادی توی دستم عرق کرده بودند و نیامد.

 نمی دانست که ساندویچی ِ رضا،بدون او!! و بوی کوکا کولاهای مشکی اش گریه آورند. 

نمی دانست که متروی ولیعصر بیشتر  بغض بوده ام یا اتوبان امام علی را .

آخ که مردها نمی فهمند گریه کردن به چه کاری می آید. آنها کنار دکه های پایین شهر ترمز می زنند و با گرفتن فندک های ارزان قیمتشان می فهمی که غمگیند... آن ها در ترافیک؛ ارنجشان را روی شیشه ی پایین کشیده ی ماشین می گذارند و از جوری که به رو به رو خیره می مانند می فهمی که غمگیند.... آنها به دقت سیفون ِ توالت را می کشند و از سفیدی کنار شقیقه شان می فهمی که غمگیند .... 

زمان که می گذرد، مرد ها دیگر نمی پرسند که "چرا؟؟؟" ...

 و  زن ها اما هنوز ، 

صورتشان را بین دست های باریک و سفیدی که بوی گل سرخ می دهد می پوشانند و گریه می کنند...


| الهه سادات موسوی |

  • پروازِ خیال ...


دست به سینه ایستادم رو‌به‌روش و گفتم: «اما من هیچ منظوری نداشتم».

بند کیفش از روی دوشش ول شد.

- تموم اون کارا و حرفا...

حرفشُ قطع کردم: بی‌منظور بود.

- اما...

+ هیچ منظور خاصی پشتشون نبود.

ناباور زل زد تو چشمام. مرتب اون دو تا تیله‌ی شیشه‌ایشُ بین دو تا چشمام می‌چرخوند. زیپ بیرونی کیفشُ باز کرد و سی‌دی مورد علاقه‌شُ اورد بیرون. اومدم بگم تیله‌های چشمات خوشرنگن؛ به جاش گفتم: «می‌خوای هدیه‌مُ پس بدی؟»

گفت: «می‌خوای دلتُ پس بگیری؟»

- دلم پیش خودمه

+ وقتی آلبوم مورد علاقه‌مُ توو یه بسته‌بندی خوشگل بهم هدیه دادی...

- فقط می‌خواستم خوشحالت کنم.

+ وقتی توو انجمن بعد از اون پیشنهادم تو تنها کسی بودی که ازم دفاع کردی...

- من فقط از نظرم دفاع کردم.

- وقتی یه هفته بیمارستان بودم و تو توو انجام پروژه‌هام کمکم کردی، وقتی همیشه همه‌ی حرفامُ شنیدی و قضاوت نکردی، وقتایی که بهم اعتماد به نفس می‌دادی...

- همیشه، همیشه، همیشه دلم پیش خودم بود.

+ حتی... حتی یه وقتا یه حرفایی می‌زدی که...

محکم و با عصبانیت گفتم: «من هیـــــچ منظوری نداشتم!»

دو تا تیله‌ی شیشه‌ایش، غمناک برق ‌زدن. تلاش‌هاش برای اثبات وجود حسی که می‌گفت بهش دارم بی‌فایده بود. راست می‌گفت. خیلی حرفا بهش زدم. کمترینش تعریف همیشگیم از خوشرنگی تیله‌های نافذش بود. همه چیزی می‌گفتم که تو دلش زلزله راه بندازم، اما همیشه مراقب بودم نگم دوستت دارم. دوست داشتن مثل گل زدنه و اعتراف به دوست داشتن مثل زدن گل به تیم خودت... می‌دونستم وقتی نگم، هر موقع که بخوام، راحت می‌تونم بزنم زیرش..‌. الانم زدم زیرش. زدم زیر دوست داشتن‌هام، زدم زیر تیله‌های عسلیش و پرتشون کردم توو دره‌ی سردرگمی.

می‌دونستم که باور نمی‌کنه. می‌دونستم که توو ذهنش کلی «چرا» دارن چرخ می‌خورن؛ اما خودم هم نمی‌دونستم چرا... فقط می‌دونستم توو‌ این زمونه‌ای که همه گل به خودی می‌زنن، من دلم نمی‌خواد جزو لشکر شکست خورده‌ها باشم...


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


یه شب سرد پاییزی بود...

رفته بود نشسته بود رو پشت بوم!!! هرچی که التماس کردم بیاد پایین که سرما نخوره، حرف گوش نکرد...

از خودش یه عکس برام فرستاد که پتو پیچیده بود دور خودش و نوشت:

"نگران من نباش عزیزم...زیادم سرد نیست هوا"

براش فرستادم:

"آخه مگه قحط جا اومده...اون بالا رفتی چیکار؟!"

شاعر می شد گاهی وقتا، نوشت:

"ازین بالا ستاره هارو که میبینم که این همه دورن،حس میکنم بهت نزدیک ترم...ازینجایی که منم تا اونجایی که تو هستی الان فاصله مون فقط یه قلبه...از همون قلب آبیا که برام میفرستی"

قلبم شروع کرد بندری رقصیدن، به روی خودم نیاوردم و فقط براش یه قلب آبی فرستادم

تایپ کرد:

"آخرشم‌ نگفتی چی شده که انقدر فکرت مشغوله امروز"

حواسم پرت اتفاقای صبح توو بیمارستان شد...مگه میشه یه آدم عشقشو به خاطر بیماری ول کنه و توو بدترین شرایط تنهاش بذاره؟!

اسمشو نوشتم

فوری جواب داد:

"جاااانممممممم"

براش فرستادم:

"اگه من یه روزی سرطان بگیرم چیکار میکنی؟!"

عصبانی شد:

"خدا‌ نکنه بیشعور...زبونتو گاز بگیر"

کلافه نوشتم:

"جواب بده...برام مهمه...اومدیم و شد...اونوقت چی؟!"

ناراضی جواب داد:

"مهم نیست...باید خوب شی و برام بخندی...باهم برای لبخندت میجنگیم"

نوشتم:

"اگه ازدواج کردیم و بچه دار نشدم چی؟!"

شکلک لبخند گذاشت:

"از پرورشگاه یه نی نی کوچولو میگیریم که جفتتون برام بخندین و دلم پر بکشه واسه لبخندتون"

ناخودآگاه لبخند زدم:

"اگه بقیه مخالفت کنن باهامون چی؟!اگه نذارن به هم برسیم چی؟!"

جوابش پر از حسای خوب بود:

"قربونت برما...فکر و خیالای بد نکن..اون وقتم باهم جلوی همه ی دنیا وایمیستیم و به هم میرسیم آخر قصه! از هیچی نترس زندگی... با کل دنیا میجنگم واسه ی خوشحالیت...تو مال منی...فقط بخند"

نیشم باز شد و ذوق مرگ نوشتم:

"اگه صورتم بسوزه و دیگه نتونم لبخند بزنم برات چی؟!"

بعد چند لحظه بالای صفحه اومد "شعر و غزلم ایز تایپینگ"!!!

"خنده که فقط با لب نیست خب...نگاه چشمات میکنم و لبخندتو از رو نگاهت میخونم،سرمو میذارم رو قلبتو لبخندتو میشمارم، با کل وجودم میشم گوش و خنده هاتو میشنوم"

اون لحظه خوشبخت تر از من کسیم بود؟!فکر نکنم!!!

شیطنتم‌ گل کرد و نوشتم:

"اگه قلبمم دیگه نزنه چی؟؟!!!!"

درجا گوشیم زنگ خورد،تا جواب دادم با تمام توانش داد زد:

"دیگه نشنوم ازین چرت و پرتا...فهمیدی؟؟!!!"

بغضم گرفت،هیچی نگفتم

زمزمه کرد:

"اونوقت قلب منم نمیزنه...دیگه نیستم تا کاریم کنم!"

زیر لب گفتم:

"خدا نکنه"

اون شبو تا صبح روی پشت بوم نشست و تا خود سحر حرف زدیم و براش شعر خوندم...

امروز که از سر دلتنگی و بیکاری داشتم پیامای قدیمیو میخوندم چشمم خورد به همون پیاما...

دلم میخواست برگردم به همون روز صبح توی بیمارستان و کنار همون آدمی که میخواست همسرشو ول کنه و بهش بگم خیلی مردی که تا الانشم دووم آوردی،بهش بگم خیلی آقایی که تا همینجاشم پای قول و قرارات وایستادی لااقل،بگم خجالت نکشی یه وقت از کارت،بگم نترسیاا...از تو بدتراشم هست!!!بگم هی تو! من نه مریضی لاعلاج گرفتم، نه درخت بی ثمر بودم،نه کسی جلوی به هم رسیدنمون ایستاد و نه لبخندم سوخته بود...بگم میدونم شاید نامردی مثل توام باورش نشه اما...

اونی که میگفت میمیره برای یه لبخندم...گریه هامم جلوی رفتنشو نگرفت!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

مردم شناسی

۰۵
فروردين


هفت سال مردم شناسی خواندم در کنار آدمهایی که ته کلاس به مژه هایشان ریمل میزدند و رشته شان را مسخره میکردند و در کنار آدمهایی که فیلم خوب می دیدند و کتاب غیر درسی می خواندند و رشته شان را دوست داشتند

هفت سال از آدم های خارج از دانشگاه شنیدم حالا یعنی مردم رو میشناسی؟

هفت سال لبخند زدم و هفت سال مودبانه جواب دادم اِی ..

و هفت سال جواب شنیدم حالا بگو ببینم،من چه جور آدمی ام؟!

هفت سال سکوت کردم .. هفت سال دیگر هم سکوت خواهم کرد و حتی هفت سال دیگر ..

ما مردم شناسی خواندیم صفحه به صفحه، جزوه به جزوه، کتاب به کتاب .. استادها آمدند و رفتند .. استادها گفتند و گفتند و گفتند .. 7 سال گذشت .. مدرک کارشناسی شد کارشناسی ارشد .. حالا می دانم که هرگز نمی شود در جواب سوال حالا بگو ببینم، من چه جور آدمی ام؟ تنها یک جمله گفت، یا حتی یک پاراگراف، یا حتی یک صفحه .. حالا می دانم که مردم در کلمه خلاصه نمی شوند آنها یک روز نازنین و دوست داشتنی اند و یک روز عوضی و نفرت انگیز .. یک روز آن قدر احساساتی اند که پای تلویزیون، خیره به دهان اخبار گو، به پهنای صورت اشک می ریزند و یک روز با پوزخندی بر لب، کنار جنازه های بیراکبریتاده از ماشین های تصادفی، سلفی می گیرند .. یک روز عاشقند و عشقشان را به عرش میبرند و یک روز همان عشق سابق را به فرش میکوبند و مشت و لگد بارانش میکنند .. یک روز کارمندی محترم و آبرومند در شرکتی بزرگ اند و یک روز در قامت یک داعشی، سر از تن انسان جدا می کنند .. جمعه ها سر چهارراه برایت ترمز میکنند تا از خیابان رد شوی و دوشنبه ها سر همان چهارراه از رویت رد میشوند ..

نه .. مردم را نمیشود یکبار و برای همیشه شناخت .. مردم مثل رود اند رودی که در جریان است، می رود، می رود، می رود و هرگز نمی ماند .. مردم را باید در شرایط مختلف، در روزهای مختلف، در موردهای مختلف، در موقعیت های اجتماعی مختلف، در حالت های عاطفی مختلف، در فصل های مختلف و در مکان های جغرافیایی مختلف شناخت .. وقتی که مجرد اند و وقتی که متاهل، وقتی که بی پول اند و وقتی که پولدار، وقتی برنده اند و وقتی بازنده، وقتی اوضاع به کام شان است و وقتی نیست، وقتی در وطن اند و وقتی در غربت، وقتی کارمند اند و وقتی رئیس، وقتی غرق در ماتم اند و وقتی سرشار از خوشی، وقتی آویزان از میلهء اتوبوس بی آر تی اند و وقتی نشسته بر روی صندلی هواپیمای لوفت هانزا، وقتی شستشان به نشانهء لایک بالا است و وقتی در حال هو کشیدن اند .. مردم را باید هر روز و هر ساعت شناخت چرا که آنها رود اند .. می روند و هرگز نمی مانند می روند و تغییر می کنند و ثابت نمی مانند ..


| آنالی اکبری |

  • پروازِ خیال ...

داشتن تو

۳۰
اسفند


یادمه چند سال پیش یکی بهم گفت که هر سال اواخر اسفند آرزو هاتو رو یه کاغذ بنویس و بذار لای کتابی که هر سال عید بازش میکنید. منم نوشتم، گذاشتم لای اون قرآنِ نفیسی که سالی به دوازده ماه توی دکوری بود و زمان عید و مناسبت های خیلی خاص حق داشتیم بهش دست بزنیم. هر سال همین موقع ها که مامان میخواد بوفه رو گردگیری کنه وقتی قرانو وا میکنم میبینم اون کاغذمو. میبینم که الان میتونم آرزو هامو خط بزنم، میبینم که چقدر به چیزایی که میخوام رسیدم، به اون چیزایی هم که نرسیدم یه جورایی حالیم شده که قسمت نبوده و بد ترین چیز ها توش بوده. 

اما چیزی که چند ساله بعد از این همه سال از لیست آرزو هام خط نخورده "داشتنِ تو" ئه. 

داشتم فکر میکردم که چرا خدا واسش سخته که یکی مثل تو رو تو زندگیش به من بده. چقدر آسون تره که به جای آرزو های عجیب و غریب من، پاهای تو رو وادار به اومدن کنه و تمام فصل های منو بهاری و تمام شب های تو رو مهتابی کنه؟! 

به نظرم خدا با خط زدن آرزو هام میخواد بهم بگه که اون چیزایی که بهت دادمو ببین ! ترازوی عدالتت همه ی اون آرزوهای تحقق یافته رو با نیومدن اون مقایسه میکنه؟! 

اما امسال، لیستم رو نوشتم . باز هم گذاشتم لای اون قران نفیسمون و همه ی آرزو هامو بخشیدم،و از خدا هیچی نخواستم  جز "داشتن تو" .


| مهتاب خلیفپور |

  • پروازِ خیال ...


میدانى من همیشه از آخرین ها متنفر بودم. مثلا از آخرین بار که دیدمت، آخرین حرفى که به من زدى، آخرین جایى که باهم رفتیم، آخرین چیزى که بینمان مانده بود و حتى از آخرین لقمه غذا سر سفره هم که دست هیچ کس براى برداشتنش دراز نمیشد متنفر بودم. 

من جدیدا دارم فکر میکنم هفته آخر اسفند از وحشتناک ترین نوع آخرین هاست. هزار خاطره توى یک فایل فشرده یک هفته اى میریزد توى جان آدم. اصلا یاد آخرین چهارشنبه سورى بیچاره ات میکند. از شنبه تا جمعه اش اگر خودت هم نخواهى برایت پیام میفرستند و به یادت مى آورند که مثلا آخرین پنجشنبه ۹۵ ات بخیر! اصلا میدانستى مردم چرا همش توى این هفته لعنتى میروند بیرون و تا میتوانند خریدهاى هیستریکى میکنند، من فکر میکنم میخواهند یادشان برود چه آوارى از آخرین خاطره ها توى قلبشان ریخته است.

هفته آخر اسفند بدى اش این است که خودش را چسبانده به عید، ما فکر میکنیم هفته خوب و شادى است. فقط اگر سایه عید روى سرش نبود، میشد عنوان هفته مرگ را روى سینه اش سنجاق کرد.


| دلارام انگورانی |

  • پروازِ خیال ...


اگر در زندگی بدنبال عشقی پایدار هستید، هرگز روی آدم های رمانتیک حساب باز نکنید.

رمانتیک ها مدام از سکویی به سکوی دیگر در حال جهش هستند. 

بدنبال عشقی افلاطونی می گردند که در روی زمین هرگز پیدایش نخواهند کرد.

حسی در نهایت کامل و آرمانی آن ها را بسوی کمال در عشق سوق می دهد.

اگر از جمله آن افرادی هستید که یک پیوند طولانی و آرام راضی تان می کند، 

از رمانتیک ها فاصله بگیرید.


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...


عصرا صدای بنان و عطرِ چای دارچین خونه رو برمی‌داشت. 

اولین باری که منو آوردی تا این خونه رو ببینم فکر نمی‌کردی که دوسِش داشته باشم

خب درست هم فکر می‌کردی، چون من عاشقش شده بودم، اون در و پنجره‌های قشنگ با شیشه‌‌های رنگیش و اون معماری و حس و حالش همیشه رویای من بود، پنجره‌هایی که هر روز بغل بغل رنگین کمون رو برامون میاوردن و انگار مهربونی ازشون می‌بارید ، اصلا این خونه، خونه‌ی عاشق شدن بود، نمی‌شد توش زندگی کنی و عاشق نباشی ، برای ما هم با عشق شروع شد. 

ذوق داشتم برای همه چی، برای اینکه وقتی از سرِ کار میای حیاط آب پاشی شده باشه، لباسِ آشپزیم جدا باشه که وقتی اومدم در رو برات باز کردم پیرهن‌های قشنگ و رنگی تنم باشه و به جای بوی پیاز داغ یه عطرِ خوب و خنک بپیچه تو وجودت و لبخند بیاره رو لبات .. ذوق داشتم که بشینیم رویِ فرشای سُرخ رنگمون و با هم انار دون کنیم ، تمامِ سر و شکلمون اناری بشه کُلی بخندیم و بعدم سرِ اینکه کی دونه‌ی بهشتی رو بخوره دعوا کنیم و تو بگی اصلا من بی تو نمی‌خوام برم بهشت بعدم باز به دیوونگیامون بخندیم که اصلا از کجا معلومه که کدوم دونه‌ی بهشتیِ 

ذوق داشتم که شبا بشینیم رو تختِ توی حیاط و تو برام بگی که به نظرت من وقتی یه روزی پیر بشم و مادربزرگ چه شکلی میشم و من بگم تو وقتی پیر بشی و پدربزرگ چه شکلی میشی ، از نظرِ تو من یه مادربزرگ می‌شدم با موهای بلند و یه عینک که هیچوقت نمی‌تونست خوشگلی چشمامو محو کنه با یه عالم پیرهنِ گُل‌گُلی و یه کتاب که داستاناشو با صدای آرومم برای نوه‌هامون می‌خوندم، و از نظرِ من تو یه پدربزرگِ مهربون می‌شدی که برای نوه‌هامون از بنان می‌گفتی و باهاشون چای دارچین می‌خوردی و صبوری و عشقو یادشون می‌دادی ... ذوق داشتم وقتی که برای اولین بار بعد از کلی تلاش تونستم برات‌ یه پلیور ببافم و آخرشم وقتی تنِت کردی یکی از آستیناش از اون یکی بلند تر بود و هی سعی می‌کردی جلوی خندتو بگیری و آخرشم جفتمون با هم زدیم زیر خنده

ذوق داشتم، ذوق داشتم برای نفس کشیدنِ عطرِ خاک بارون خورده‌ی حیاط و هم نفس شدن با تو ..

هنوزم ذوق دارم

اینجا هنوزم صدای بنان می‌پیچه

صدای بنان از تو 

چای دارچینش از من ..

عشق،

خودش به موقع

از راه میرسه ...


| مهسا رضایی |

  • پروازِ خیال ...


صدایِ رد شدنِ موهایِ زٌمختِ صورتَش از زیرِ ناخٌن هایِ نه چندان بٌلندَش دادِ عزیزخانٌم را دَرآوَرد ، دعوایِشان لحظه ای بودٌ صٌلحشان مثلِ آشتی هایِ دورانِ کودکی ساده ، با یک لیوان چای یا یِک "حاج آقا نمازَت قَضا نشوَد " جلویِ بی اعصابی هایشان نقطه میگذاشتندٌ میرفتند سَرِ خط!

حاجی بابا دستش را دراز کردٌ مٌتکایِ عزیز خانٌم را از زیرِ تٌشک هایِ سفید  برداشت ، نِگاهَش را تویِ خانه گرداندٌ مٌتکا را گذاشت زیرِ سَرَش!

 تازه دِلَش گرم شده بود و چشمهایَش داشت رنگِ آرامشِ یک ظهرِ تابستانی را میدید که صدایِ عزیزخانٌم از تویِ حیاط پِلک هایَش را گٌشود!

 با یک حرکت مٌتکا را  کنار زد و سرش را رویِ زمین رَها کرد میدانست عزیز از هرچه بٌگذَرد از مٌتکایِ قرمزِ مَخملی أش  نمیگٌذرد

 سالهایِ سال بود حاجی بابا دِلش میخواست مٌتکایِ قرمز را برایِ خودش داشته باشد ، میگٌفت رویَش مثلِ هوایِ سَبلان سرد است و بویِ بهار میدهد عزیزخانٌم هم میگفت بهار موهایِ من است که تویِ زمستانِ زندگیِ تو سفیدَش کرده أم ، سَبلان منم که خونَم دیگر مثل جوانی هایَم گرم نیست و چِله ی تابستان هم از سَرما لَرزَم میگیرد نه این مٌتکایِ بی رنگ و رو که سالهایِ سال سردرد هایِ مرا درونِ خودش حَبس کرده است ! 

ما به حرف هایشان میخندیدیم ، میخندیدیم و فکر نمیکردیم شاید حاجی بابا رویَش نمیشود موهایِ عزیز را بو بِکِشد و سرمایِ دست هایَش را تویِ گرمایِ عشقش حَل کند که مبادا عزیزخانٌم بگویَد سرِ پیری و معرکه گیری؟! از ما دیگر گذشته پیرمَرد ... برایِ همین دلش که تنگ میشٌد مٌتکا را بهانه میکرد و با عطرِ بهار خوابَش میبٌرد!

عزیز که رفت ،  حاجی بابا مٌتکایِ قرمزِ مخملی را شِش دانگ به نام خودش زد و آنقدر رویِ سبلانِ سرد و عطرِ بهارانه أش گریه کرد که خیلی زود مثلِ دامن عزیزخانٌم گٌل داد و تمام شد .


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


همیشه 

در ناگهانی ترین لحظه، عزیزترین دارایی مان از دست می رود!

و ما درست همان موقع یادمان می افتد، چقدر "دوستت دارم" هایمان را نگفته ایم، " از اینکه دارَمت شادترینم" را نگفته ایم..

همیشه دیر یادمان می افتد برای آنچه که داریم با خوشحالی شکر گوییم .

همیشه دیر می شود

و ما بعدَش، تمامِ اندوهمان از حرف هایی ست که نزده ایم.


| سپیده امیدی |

  • پروازِ خیال ...

عشق یکیست

۲۲
اسفند


تا کِی باید غرق باشیم در احساساتی که اسمش را گذاشتیم عشق؟ چقدر باید خودمان را گول بزنیم و فکر کنیم عاشق ترین لیلی و مجنون روزگاریم و از دوری یار، عذاب میکشیم؟ 

تا کِی بی دلیل گریه کنیم و به همه بگوییم چقدر او بد است که قدر ما را نمیداند ؟ ما آدم ها، متخصص گول زدن خودمان هستیم ... مثلا ما، کلی دوستِ جنس مخالف داریم !! با یکیشان دوست معمولی هستیم، که ما را به هنگام سختی ها در آغوش می کشد و دستانمان را می فشارد! یکی دیگرِشان، درد و دل هایمان را گوش میدهد و راه حل های خوبی دارد ... یکی دیگر مهربان است، مثل یک پدر! یکی دیگر مسئول جایجایی ما از مکان های مختلف شهر است و الحق والانصاف هم، دست فرمانَش عالیست ... 

در میان این همه آدم و جنس مخالف، یکی هست که دلمان برایش قنج می رود و او، همان عشقمان است !! تنها مزیت او هم این است که در تلفن همراهمان، اسمش را گذاشتیم "عشقم" . و هرکس هم بپرسد که با که هستی؟ او را معرفی میکنیم و دوستانِ دیگرمان را فراموش می کنیم .

 بیایید عشق را به لجن نکشیم 

واژه ای که در آن دنیایی از حرف نهفته است، دنیایی از محبت خالصانه که در نهایت، به جنون می انجامد...

ما داریم با افکار کوچکمان، عشق را هم بی ارزش می کنیم و حواسمان نیست که عشق، منتهی نمی شود به واژه "عشقم" در تلفن همراهمان...

بیایید مواظب ادامه حیات عشق باشیم و نگذاریم میانِ یک مشت احساسات بی پایه و اساس گم شود 

بیایید اسمِ عاشق نگذاریم روی خودمان، وقتی تمام خوشی هایمان را بین یک مشت جنس مخالف تقسیم میکنیم؛ یاد بگیریم که عشق ، یکیست ، یک نفر است ...   یکی و بس!


| رقیه رستمی |

  • پروازِ خیال ...

آینده م تویی

۱۸
اسفند


+ یه چیزی بگم…!؟

وقتی میدیدمت، میخواستم بال دربیارم... میخواستم بپرم بغل ات! یا آرزو میکردم،بشم دکمه ی پیرهنت…!

- خب؟!

+ اولا فکر نمیکردم یه روز، تویی که هر روز از کنار میگذری قراره بشی تمام زندگیم! نمیدونستم از این به بعد، تو گم میشی تو این شلوغی ها و من هی باید دعا کنم تا ببینمت...!

- دیگه چیکار میکردی…!؟

+ میدونی، آدما وقتی کسیو دوست دارن، وقتی بخوان انکارش کنن، هی به خودشون و اون آدم فحش میدن! هی میگن، این بار آخرت بودا! دیگه محلش نذار!! بذاره بره به درک! ولی... کافیه یکی رو ببینن از دور که شبیهشه... دلشون میلرزه! کافیه یه ردی ببین از طرف، دیگه نمی تونن انکار کنن!

- جالبه!

+ میدونی، من دنبال یه بهونه بودم! یه چیزی که مربوط به تو باشه، تا همه چیز بهت بگم… و تو، قبول کنی من کنارت باشم... که توام بگی منم خیلی وقته حس تو رو دارم… چرا انقد دیر اومدی اخه…!؟

- خب... پس چرا نمیگفتی!؟

+ چون یه وقتایی سکوت میکنی، تا کسی رو که نداریش ولی دوستش داری از دست ندی… میترسیدم وقتی بفهمی منو بشکنی و بری و پشت سرتم نگاه نکنی... اونوقت همین از دور دیدن ها هم بشه حسرت…

- الان چه حالی داری…!؟

+ کفره بگم... ولی اینکه من نزدیک تر از رگ گردن ات دارم نفس هاتو چک میکنم و دارمت و به همه ی اون روزا میخندم!

میفهمم، دیوونگی شرط اول عاشقیه! حالم خوبه چون تلخی گذشته ها مهم نیست! وقتی آینده‌م تویی آخه...


| فرنوش همتی |

  • پروازِ خیال ...

نفر سوم

۱۵
اسفند


چه می شود که آدم ها خیانت می کنند؟؟؟

یعنی نفر سومی که وارد رابطه می شود

 عاشق تر است؟؟

به خدا قسم نیست...

که اگر بود می دانست چشم طمع داشتن به تمام زندگی یک نفر عشق نیست

 بلکه جنایت قرن است

 که با حبس ابد و یک روز نیز جبران نمی شود...

نفس کشیدن توی آغوش کسی که دلی را شکسته بوی زندگی نخواهد داد،

فقط ترس هست 

که از هر طرف خودش را نشان خواهد داد.

حتی اگر دل شکسته آه نکشد،

حتی اگرنفرین نکند عشق خودش تقاص خواهد گرفت...

عشق نمی تواند با خیانت در هم آمیزد،،،

عشق بقچه اش را باز می کند آرامش را،دوست داشتن را،

خنده را،

و تمام چیزهایی که عطر و رنگ زندگی می دهند را توی آن می گذارد 

و بعد روی تمام دیوارها می نویسد

گوش به زنگ باشید

 وقتی به حد کافی از زندگیتان دور شدم دلتنگی و تنهایی را سراغتان خواهم فرستاد

 تا برای ابد شما را در بر بگیرند


| صفا سلدوزی |

  • پروازِ خیال ...


آدم یه وقتا به چه چیزایی فک میکنه!

مثلا دیشب داشتم فکر میکردم، حالا که همه چی تموم شده،حالا که مدت هاس همدیگه رو ندیدیم، حتی با هم حرفم نزدیم، حالا که با چشمای خودم رفتنت رو دیدم، که دلم شکست که خودم شکستم...

حالا که میدونم هیچوقت، اون قدری که میگفتی، دوسم نداشتی...

با همه ی اینا اگه برگردم عقب،اگه ببینمت، بازم دلم می لرزه؟!

چشمامو بستم سعی کردم تورو به یاد بیارم...

اولین باری که دیدمت

اولین باری که تو چشمات نگاه کردم

اولین باری که اسممو صدا کردی...

آخرین قرارمون

آخرین باری که بغلت کردم

آخرین نگات....

قلبم که تیر کشید چشمامو باز کردم

چرا دوست داشتنت انقدر دردناکه؟!

بغضمو قورت دادم

زل زدم به دیوار رو به روم

فکر کردم اگه برگردی عقب،

بازم بهم میگی دوسم داری؟!

آدم یه وقتا به چه چیزایی فک میکنه...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


قرار است تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد،

باید چین های صورت معصومم را اُتو،

دشت پژمرده و غمگین  آهوان چشمانم  را رفو

و گیسوان برفی ام را با سرعت نور زیر گرم ترین ظهر تابستان بلوچستان شرابی کنم.

قرار است که تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد،

باید  باطری نو برای سَمعکم بگذارم

و یک عصای نامریی از جنس گُلِ حسرت در دست بگیرم.

قرار است تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد،

باید به جبران کافه های نرفته،

گیلاسهای بهم نخورده،

بوسه های کال بر زمین افتاده

تو را حتیٰ برای  یک نفس از باقیماندهٔ عمرم  صد زلیخا دیوانه شوم.

قرار است تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد،

باید پیراهن سپیدم را که با خشم در دریا انداختم،

از عروس ماهی ها پس بگیرم.


| نسرین بهجتی |

  • پروازِ خیال ...


دوست داشتم برای سالیانی که با تو بوده ام ،به احترام تمام حادثه هایی که در ولیعصر قهقهه زدیم،

به خاطر ایستگاه تئاتر شهر و سروده ها و آواز خوانی ات ،

بخاطر اولین قرارمان در پارک ساعی،

به احترام دستانی که موهایت را نوازش کرد و گوشی که صدای تپش قلبت را شنید ،

بخاطر آن پیرمرد که بهمان گفت "خوشبخت شوید" ، به احترام اشک شوقی که بخاطر این جمله در چشمانم حلقه زده بود ، 

برای تمامی داستان خوانی‌ام در شبهای تاریکت ،

برای چشمهایی که در طولِ فیلم سراسر تو را تماشا میکرد ،

برای آن بعد از ظهر بارانی تهران و عطر موهایی که مستت کرده بود و آن چاییِ روضه حتی.. 

به احترام واژه های شعرم و برای دوست داشتنی که یک زمان همه غبطه اش را میخوردند ،

مرا 

عاشقانه تر ترک میکردی 

همین ...


| کاف وفا |

  • پروازِ خیال ...


پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد

"جلوی در دانشگاه منتظرتم...تموم شدی بیا"

یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم،با مکث تایپ کردم:

"کلاس دارم"

فوری جواب داد:

"یکشنبه ها تا سه کلاس داری"

انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم:

"جبرانی انداخته استاد هماتولوژی"

یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:

"همکلاسیات دارن میرن همه...منتظرتم"

از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا در فنی،اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود،دست به جیب،با لبخند یه وری مغرورش!

خیابونو رد کرد و رسید کنارم،فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه!

دستشو که تکون داد سمتم،هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام،آروم زمزمه کردم:

"هوا یهویی خیلی سرد شد"

جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم،صدای خنده ی زورکیشو شنیدم:

"بریم آب هویج بستنی؟!"

آهسته گفتم:

"سرده هوا،قهوه ی تلخو ترجیح میدم"

دیگه نخندید،سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!!!

دستاشو برد تو جیبش،قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم،جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن،اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که...

دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم،زیادی جنتلمن بود مرد من،گویا برای همه...!

توو کافی شاپ همیشگی،کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم،با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه...یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد!

پرسید:

"مطمعنی بستنی نمیخوری؟!"

باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

"میدونی،وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیوونه ای،دیوونه نبودم...دلم گرم بود! دستامو که میگرفتی و میذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم...بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود،الان سردمه...شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!"

نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت،به حرف اومدم:

"دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر..."

دستش روی میز مشت شد،چقد رگای برجسته ش بهش میومد

"من به دلم نبود بریم،زهرا اصرار کرد...بعد نمیدونم کجا بود که زهرا گفت :

هی...اونجارو!این پسره رو...چقد شبیه آقاتونه! و بعدم خندید.

من بازم به دلم نبود نگاهش کنم،هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه!

بعد که زهرا گفت این...این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم،شبیه تو نبود،همه چیز همون بودا...

همین قد و بالا،غرور،پالتوی مشکی،دستبند چرم مشکی،همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من...خودت بودیا...اما تو نبودی!"

خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم:

"هیس!!!

یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست؟!

از دیروزهر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود،

نمیخوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!"

صداشو به زور شنیدم:

"تو عشقی...اون فقط ..یعنی من..."

کیفمو چنگ زدم و بلند شدم،بازم نگاهش نکردم:

"اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمی دید،اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی کردی،اگه عاشق بودی...اگه بودی...!"

یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم:

"کاش لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون"

دستشو دراز کرد دستمو بگیره،اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز

بی صدا از کنارش گذشتم،شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه میکرد:

"چقدر ساده از دست دادم تورو...!"


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

همه چی عوض شد

۰۳
اسفند


تو زندگی هر آدمی، اتفاقایی وجود داره که بعد از اونا، همه چی عوض میشه...

پنج،شش سال پیش وقتی داشت ازم جدا می شد، فهمیدم هیچ کس موندنی نیست...

اما بعضی چیزها رو هیچ وقت نباید فهمید!

همه ی آدما میان و میرن، ولی مثلا پدر،مادر فرق میکنن!

هیچ وقت نباید حس کنی پدر مادرت ممکنه یه روز رهات کنن

چون خیلی درد داره. خیلی زیاد!

رفتن اونم همینجوری درد داشت...

من عاشقش بودم، همه ی خوبی هارو باهم داشت، شاید تنها کسی بود که با همه ی وجودم دوسش داشتم، ولی اونم رفت...

میخواستم جلوشو بگیرم، ولی نشد!

آدمی که تصمیم رفتن گرفته، با هیچ حرفی نمیمونه

کنار اومدم! چون راهی نداشتم.خوب بودنش برام کافی بود!

برای من، اون یه آدم مریض بود که برای یه دلخوشی کوچک، داشت دنیاشو ول می کرد

منو ول می کرد

دخترشو!

می گفتم "هر کجا هست خدایا به سلامت دارش"

بعدش زندگی برام سخت شد، همیشه یک بغض تو گلوم بود که پایین نمی رفت. میدونستم همه ی آدما یه روز میرن، پس به هیچکس وابسته نمی شدم. بااین حال از رفتن کسایی که دوسشون داشتم می ترسیدم...

چند سال اینطوری زندگی کردم، با یه درد عمیق، با یه دلتنگی خفه کننده، با جای خالی آرامشم، با یه ترس...

بعضی اتفاقا بزرگت میکنه

بعضیا پیر...

سن شناسنامه ای که مهم نیست.الان حس میکنم هزاااار سالمه!

دیگه هیچوقت همو ندیدیم، باهم حرف نزدیم، هیچوقت...

پیر شدم

من بودم و"هرکجا هست خدایا به سلامت دارش"

من بودم و یاد روزای خوبمون،من بودم و بزرگ کردن خوبی هاش،ندیده گرفتن بدی های آخرش

من بودم و یه عالمه دلتنگی...

دیشب چند بار از خواب پریدم. هربار میخواستم باشه تا بغلم کنه، صداش تو گوشم بود...

بعد از چند سال امروز صبح، پشت تلفن صداشو شنیدم. بهم گفت "واسم مهم نیستی، نمیشناسمت، برام مردی..."

اون جا بود که ترکیدم!

نمیدونم چند وقت بود که گریه نکرده بودم! شایدم چند سال...ولی امروز خیلی گریه کردم!

بخاطر تنهاییام

دلم واسه خودم سوخت

گفتم "کاااش مرده بودی، کاش میومدم سر خاکت گریه می کردم"

( و اینو از ته دل گفتم! )

حس میکردم خیلی آدم بدی ام. همه ی زندگیم درد می کرد، حس می کردم دهنمو باز کنم، جونم درمیره...

هیچ وقت برای کسی بد نخواستم.

اما امروز با تمام وجود واسش مرگ خواستم، واسه عزیز ترین آدم زندگیم...

پدربزرگم می گفت "خوب بودن مهم نیست، خوب موندن مهمه"

واسه همین آرزو کردم کاش مرده بود، با همه ی خوبیهاش...

میدونم

من خیلی آدم بدی ام

اما کاش تو خوب می موندی

از اون خوبا که من عاشقش بودم...

به نظر من، تو زندگی بعضی آدما، لحظه هایی هست، که بعد از اونا...

فقط باید مرد

همین


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


چشمایِ روشنش تو تاریکی هوا و قرمزی چراغ ترمزِ ماشینِ جلویی عصبی بنظر میرسید ، میدونستم از ترافیک سنگین دمِ غروب کلافه شده ، بوق های متوالی،  دنده ای که با حرص جا به جا میکرد و نفس های عمیقش بهم میگفت باید واسه آرامشش کاری کنم ، به دستاش که رو دنده بود نگاه کردم و دستمو گذاشتم رو دستش ، خواستم بفهمه حواسم بهش هست مثلِ تمامِ وقتایی که با اینکار بهش اطمینان داده بودم کنارش هستم و حالشو میدونم. 

نگاهش از رو به رو کَنده شد ، اول زٌل زد به دستم بعد به صورتم نگاه کرد و خندید.

یادِ حرفِ عزیزجون افتادم، همیشه میگفت مَرد جماعت همین که بدونه هواشو داری دِلش به زندگی گرم میشه و آرامش میگیره ، به مَردِت نشون بده حواست بهش هست مادر...

حواسم بود ، به عصبانیتش ، به خستگیاش ، به بندِ ساعتش که سابیده شده بود ، دٌکمه ی پنجم پیراهنش که لَق میزد ، آلارم خسته کننده ی گوشیش ، حتی وقتی با عشق بهم نگاه میکردٌ نشون میدادم حواسم بهش نیست ، حواسم بود ...

از عزیز جون یاد گرفته بودم آرامش دادن و اطمینان بخشیدن آمپول نیست که به طرف مقابل تزریق  کنی داستان نیست که تو گوشش بخونی و انتظار داشته باشی خودش بفهمه هواشو داری ....

باید نشونش بدی ، حتی اگه اندازه ی گذاشتن دستت روی دستش ساده باشه !

گاهی

دستتو رویِ دستم بذار

من این آرامشِ

دو نفره رو دوست دارم.


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


غریب افتادیم بین آدمهایی که برایشان می مردیم و هیچ وقت برایمان تب هم نکردند، آدمهایی که بودنشان، فقط دلخوشی حضورشان به اندازه ی تمام دنیا می ارزید، دلمان خوش بود به همین بودنشان...

آدم ها می آیند و می روند و فقط می ماند خاطراتشان که گاهی بیخ گلوی آدم را می گیرد و فشار می دهد و بعد تو می مانی و زمان و امید به روزی که دل بکنی و فراموش کنی خودش را، خاطراتش را غافل از اینکه دلی که وصل شد کنده نمی شود به این آسانی، دلی که دوخته شد به جایی شکافته نمیشود به این راحتی. 

این یک حقیقت است، بزرگترها دروغ می گویند که زمان چاره کار است، جان می کنی و دل نمی کنی.خودت را آماده کن برای دلی که کنده نمی شود، ولش کن دلت را به حال خودش بگذار، کم کم آرام می گیرد،عیبی ندارد تحملش کن ،مدارا کن با دل، و آدمی را که رهایت کرده به باد بسپار، یادش را، خاطراتش را هم... 

فقط حواست به خودت باشد آدمی که برای خودش بشکند دیگر بند زده نمی شود، باید از نو ساختش...


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...


من آدم استقلال بودم. آدمِ روی پای خود ایستادن.هرگز از سختی‌ها و رنج‌هایی‌ که می‌‌کشیدم، صحبتی‌ نمیکردم. سکوت برای من قدرتِ خاص  خودش را داشت. آه و ناله آدم را حقیر می‌کند. آه و ناله هر کسی‌ را، هر روحِ بزرگواری را کوچک و حقیر می‌‌کند. اینکه دیگران چگونه در موردِ من فکر می‌‌کنند اهمیتِ زیادی نداشت، شاید چون در آن خانه کسی‌، دیگری را نمی‌دید یا حتی به دیگری فکر نمیکرد، اما خودم در مقابلِ خودم باید بزرگ می‌‌ماندم. بزرگ , قوی و سرشار.

 با اینحال گاهی‌ آرزو می‌‌کردم کسی‌ درد‌های بی‌ انتهای مرا از من بگیرد. کسی‌ حالم را بپرسد، کسی‌ پای دردِ دل‌هایم زانو بزند، دستی‌ به شانه‌ام بخورد، حرفی‌ از روز‌های خوب، از روشنایی، از قلب‌های معتبر بشنوم. گاهی‌ آرزو می‌‌کردم کسی‌ انگشتش را محکم روی آن رگ گردنم که همیشه درد می‌‌کند بگذارد و تا می‌‌تواند فشار دهد. آنقدر که نبضِ هر چه التهاب است زیر انگشتانش برای همیشه بخوابد.

جایی‌ خوانده بودم که درد آدم را بزرگ می‌‌کند و روح را صیقل میدهد و تجربه را زیاد می‌کند. هیچ جا ننوشته اند که درد با یک زن ، با یک مادر چه می‌‌کند.

مادران درد کشیده یا زود می‌میرند، یا برای همیشه می‌‌روند، یا می‌‌مانند با چشمانی که رنگِ بی‌ تفاوتی‌ گرفته است و دستانی که زیر ناخن‌هایش جز خستگی‌ چیزی نمیروید ، و گیسوانی که رقص بر شانه‌های زنانه را به خاطر نمی‌‌آورند. مادرانی بی‌ هیچ آرزویی، با ‌دنیایی کوچک. دنیایی بسیار بسیار کوچک

هیچکس از مادرانی که به بهشت نمی‌ روند چیزی ننوشته


| نیکی فیروز کوهی |

  • پروازِ خیال ...

بلد بودن

۲۸
بهمن


دلم می خواست کسی باشد

که مرا "بلد" باشد.

بلد بودن مهم تر از عاشق بودن

یا حتی دوست داشتن است.

کسی که تو را "بلد" باشد،

با تمام پستی بلندی هایت کنار می آید!

می داند کی سکوت کند،

کی دزدکی نگاهت کند،

کی سرت داد بزند..

و کی در اوج عصبانیت

محکم در آغوشت بگیرد...

کاش کسی باشد

که مرا "بلد" باشد.


| ارمغان مهدیقلی  |

  • پروازِ خیال ...


آدم افراط گر کیست؟ 

آدم افراط گر، لااقل در یک چیز زیاده روی میکند. از نوشیدن زیاد چای بگیرید تا زیاده روی در بی توجهی و عشق نورزیدن به "دیگری"...

افراط گر مثلا میخواهد طبق تعریف اساتیدش! معشوقش را از محبت سیراب نکند که برایش بماند، که نرود، که برای یک لقمه محبت، دنبال خودش بکشاندش، ولی یادش میرود که حد نگه دارد، که افراط نکند.

راستش کاسه گدایی احساس "دیگری" را که دایما خالی برمیگرداند، احساس بی پناهی و طرد شدگی را که زیاد القا میکند، "دیگری" بیچاره دقیقا احساس بیچارگی میکند. 

اول دست به هر تلاش معقول و نامعقولی میزند که اوضاع را عوض کند. کم کم میفهمد بیفایده است و به حال خودش گریه میکند. عزاداری اش که تمام شود، چمدان روحش را میبندد و میرود. اگر جبر جغرافیایی نداشته باشد که چمدان جسمش را هم میبندد و میرود. 

مهم این است که افراط گر، "دیگری" زندگی اش را خیلی قبلتر از بستن چمدان، از دست داده است. 


| محبوبه دری |

  • پروازِ خیال ...


بعد از عقد رفتیم برای شام,

 شام ما دوتا را توی یک اتاق تزئین شده جداگانه گذاشته بودند!

چند نفری آمدند و برایمان آرزوی خشبختی کردند و رفتند,

تنها که شدیم..

به چشمانش نگاه کردم,

چشمان سیاه و ابروان کشیده ای داشت!

به دقت تمام اجزای صورتش را نگاه کردم!

جزئیات صورتش زیبا بود...

او هم با دقت فراوانی , 

مثل اینکه بخواهد ببیند چیزی که خریده سالم است یا ایراد و خراش دارد به من خیره بود!!

به تمام اجزای صورتم...

لبخند ملیحی زدم.

لب های بهم چسبیده اش را باز کرد و لبخندم را با لبخند پاسخ داد..!

زمانش بود یکی مان چیزی بگوید;

اما هیچ حرفی برای گفتن نمی یافتیم!

او هم در درونش چیزی را جست و جو میکرد که در آن لحظه باید زده میشد,اما چیزی نبود!

نمیتوانست بگوید بالاخره مال من شدی ,چون ما به سادگی چند روز پس از مراسم خاستگاری به عقد هم در آمده بودیم تا قبل از آن غریبه ای بیش نبودیم!

نتوانستم بگویم بالاخره به تو رسیدم,چون بالاخره ای وجود نداشت!

نتوانست بگوید دوستت دارم...

نتوانستم بگویم عاشقتم...

زیرا هنوز عشقی شکل نگرفته بود و قرار بود بعد از ازدواج کم کم شروع شود!!

انگشتان سردم را روی دست های مردانه اش کشیدم... اما موهای تنم سیخ نشد,اوهم هیچ تغییری نکرد و چشمان سیاهش از ذوق گرد نشد...!

ترسیدم,

مانند کسی که در جایی کاملا تاریک گرفتار شده باشد و وقتی بخواهد تنها چراغ موجود را روشن کند ببیند چراغ کار نمیکند... هر چه کلید برق را بزند چراغ روشن نشود...

ما داشتیم تمام تلاشمان را میکردیم در آن لحظه جرقه ی لعنتیه عشق بینمان روشن شود...

اما نمیدانستیم چه موقع ؟

شاید حتی سالها بعد!

ما هر دو...

منتظر شروع عشقی بودیم که نمیدانستیم در کدام روز از "بعد از ازدواجمان" قرار بود بوجود بیاید.....


| معصومه مه آبادپور |

  • پروازِ خیال ...


ما آدمها استاد حرف زدنیم؛

دوستش نداشته باش،

دلتنگش نباش،

اینقدر در برابرش ضعیف نباش،

به عکسش آنجور نگاه نکن،

جای خالیش را پر کن...

به عمل کردنِ خودمان که میرسد؛

با دلتنگی و بغض به عکسش زل میزنیم و تند تند زیر لب حروفی شبیه حروف دوستت دارم میچینیم کنارِ هم...

از جای خالی ای که پر نشده و نمیشود با یک عکس سه در چهار که زل زده توی چشم هایمان حرف میزنیم

و قول میدهیم اینبار حرف حرفِ همان آدمِ توی عکس باشد،

به شرطی که راه رفته را برگردد

به شرطی که یک روز دیگر طعم دنیایِ بی عطر تنش و هرمِ نفس هایش را به ما نچشاند...

ما آدمها اصولا خوب حرف میزنیم،

ولی پایِ عملمان بدجور میلنگد...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


یک جور دوست داشتن هایی هم هستند که به زبان آورده نمی شوند،

باید حسشان کرد،

مثلِ عشق های امروزی نیست که دَم به ثانیه بیخِ گوشَت بگوید "دوستت دارم"،"عاشقتم" و "می میرم برات" و رگبار استیکر قلب و بوسه،

دوستت دارم هایی از جنسِ مادربزرگ که 

هر لحظه میتوان حسش کرد،

با یادآوریِ ساعتِ قرصایِ قند و چربیِ پدربزرگ

با به راه بودنِ همیشگی سماورِ کنجِ اتاق،

با پیچیدن عطرِ فسنجانِ سرظهرش توی کوچه،

با شنیدنِ یک خانوم تهِ اسمش ُشرمِ بعدش،

از آن دوست داشتن هایی که 

وقتِ سرما کُت می شوند دورت و گرمت میکنند ،وقتِ ناراحتی گوش می شوند برای دردها و شانه برای اشک هایت ،همان هایی که چشم می شوند وهمیشه مراقبت هستند ولبخند می شوند رویِ لبهایت...

آنها که اگر کمی پشتِ تلفن صدایت گرفته باشد خودشان را به آب و آتش می زنند تا حالت خوب شود ..

دوست داشتن هایی که تمامی ندارند و

با یک روز بی حوصلگی و بد اخلاقی از بین نمی روند،

نه سرد می شوند نه تکراری،

"دوست دارم" هایی که از دل برمی آیند و بر دل می نشینند...


| منیره بشیری |

  • پروازِ خیال ...


بسیار فکر کردم که در مورد عشق چه بنویسم که حق مطلب ادا شود

من همین چند ماه پیش یک چالش عشقی را از سر گذرانده بودم و حالا هر آنچه می نوشتم کمی تا قسمتی غرض ورزانه بود...

این عادت را هم ندارم که هر وقت کسی اسم عشق و عاشقی بیاورد بگویم ای بابا عشق کیلو چند...

من با وجود اینهمه بی مهری همچنان به عشق معتقدم

یادم آمد یکبار وقتی دیدمش در دست هایش یک ظرف در دار پلاستیکی بود

آن را گرفت سمت من و گفت: برای تو

درِ ظرف را که باز کردم یک تکه سینه مرغ داخل آن بود

گفت: برای تو پختمش گفتم یک وعده کمتر غذای حاضری بخوری...

اینکه بعدش چه شد و چه نشد و چرا داستان رسید به جدایی حالا دیگر آنقدرها مهم نیست اما شاید وقتش رسیده باشد که بعد از اینهمه گله و دلخوری بگویم که در آن لحظه آن تکه مرغ تکه ای از عشق بود

وقتی میخواهید عشق را جستجو کنید دنبال حسی فرا زمینی نباشید و با بدست آوردنش منتظر نباشید اتفاقات عجیب و غریبی در زندگیتان رخ دهد و  اگر هم رابطه تمام شد و هر کدام رفتید پی زندگیتان فکر نکنید چیزی که بینتان بوده لابد عشق نبوده... 

و البته به دنبال حس و حالِ خاص تری، آنچه دارید را ترک نکنید...

عشق ساده است مثل یک تکه سینه مرغ

یک شاخه گل

مراقب خودت باش

خوبی؟ بهتری؟ نگرانت بودم

این را برایت خریدم آن روز گفتی که تمام شده نداری

و... هر رفتاری که از دل بر آید...

من معتقدم برخلاف آنچه تا امروز به باور ما تزریق شده، عشق تضمین پیوند های ابدی نیست

عشق هم در میانه راه ممکن است خودخواه شود بد شود خسته شود کلافه شود و ترک کند...

این روزها که در تدارک هدیه روز عشق هستید ساده بگیرید سور و سات عشق را اما ساده از عاشقی نگذرید

اگر آنقدر خوش شانس بوده اید که در این روز عشقی کنار خود دارید قدردانش باشید

اگر هم به هر دلیلی از داشتنش محرومید از بیخ و بن انکارش نکنید

عشق به طرز عجیبی تک به تک سراغ دل ها میرود

و روزی هم بالاخره نوبت شما میشود


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

نهنگ

۲۰
بهمن


این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی ست که دارد نهنگ می شود.

ماهی کوچکی که طعم تُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش می کند.

قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!

آدم ها، ماهی ها را در تُنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه، اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد قلب است.

هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تُنگی نگه دارد؛ 

تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟


| عرفان نظر آهاری |

  • پروازِ خیال ...

سیگار کشیدن

۱۹
بهمن


همیشه سیگار کشیدنت عذابم میداد

راستشو بخوای بیشتر از روی حسادتم بود!

نکه بخوام مثل شاعرها و نویسنده ها بگم چون لبات بهش میخورد حسودیم میشد نه...!

حسادت میکردم

چون میدونستم آدما وقتی سیگاری میشن که خیلی غصه داشته باشن...

و غصه داشتن میتونه از نداشتن یه آدم به وجود بیاد!

من که کنارت بودم!

پس مطمئنا اونی که غُصشو میخوردی من نبودم!


| المیرا دهنوی |

  • پروازِ خیال ...


یادته از مغازه حاج علی پفک دزدی واسم؟! یه پیرهن آبی آسمونی تنم بود.گفتی اگه بارون بگیره لابد رنگین کمون بیاد رو لباست. بارون گرفت!

بچه بودم نمی دونستم اسمش چیه.اما ته دلم یه حس عجیب داشتم!

وقتی چرخای دوچرخه ات گِلی شد و ترسیدم نکنه بیفتی،ته دلم یه حسِ عجیب داشتم. 

وقتی در خونه مونو زدی و گفتی «توپمون افتاده رو پشت بومتون» ، ته دلم یه حس عجیب داشتم. 

وقتی به جایِ « باکری دوازده» می گفتی «کوچه یِ مریم اینا»، ته دلم یه حس ِ عجیب داشتم...

ته دلم یه حس عجیب داشتم و سال ها گذشت. فهمیدم اسمش چیه. یعنی تو بهم گفته بودی. درست دو شب بود که می دونستم اسمش چیه! دو شب بود ما مسواکایی داشتیم که توی یه لیوان مشترک بودن! دو شب بود پنجره ای داشتیم که رو به خیابون فرشته باز می شد و تو بهم می گفتی بهشت! 

دیگه دوچرخه ای نبود که نگرانِ چرخ های گل آلودش بشم و بترسم از اینکه بیفتی! اما تو.... 

گفتن جاده خیس بود....حالا بازم ته دلم یه حسِ عجیب دارم! یه حسی که اسمشو نمی دونم .چند سال دیگه باید بگذره تا بیای و بهم بگی؟! می دونی،شبایی که بارون میگیره،شبایی که رعد و برق میزنه فکر میکنم تو پشتِ دری، از لای در سرک می کشی و میگی: « مریم؟؟ توپمون افتاده روی پشت بومتون».


| الهه سادات موسوی |

  • پروازِ خیال ...


آدمهای مغرور دو دسته اند:

مغرورِ خوب و مغرورِ بد

مغرورِ خوب هیچ وقت تو هیچ چیز جلو نمیره،

اما اگه جلو بری و ازت محبت ببینه

چند برابر بهت محبت میکنه...

اما مغرورِ بد هر چه بیشتر بهش محبت کنی

و علاقتُ بهش ثابت کنی غرورش پررنگ تر میشه ودست تو دستِ غرور میزاره

و باهاش میره و ازت دورمیشه 

و جواب محبت هاتو با سردی میده!

گاهی باید قبول کنیم 

برای داشتنِ حالِ خوب باید از دوست داشتن دسته ی دوم دست برداریم،

دوست داشتن آدم هایی که غرورشان اولویتشان است آزار دهندست...

و هرچه بیشتر دوستش داشته باشی بیشتر اذیت میشوی و ضربه میخوری!

عشق و خوشبختی غرورِ فراموش شده میخواهد!


| المیرا دهنوی |

  • پروازِ خیال ...


منتظر بودم بعدتر ها که آمدی هوا به جای بارانی، ابری باشد. منتظر بودم بعدتر ها که آمدی به جای گل های همیشگی، این بار دسته گل نرگس در دستانت باشد. منتظر بودم بعدتر ها که آمدی به جای سلام، بگویم شما. منتظر بودم بعدتر ها که آمدی به جای اسمت بگویی به جا نیاوردی؟! منتظر بودم در همان لحظه که میخندم، بگویی آمده ام که بمانم...

من برای بعدتر های هردویمان نقشه کشیده بودم... حتی در بعدتر ها لباس چهارخانه ات درشت تر شده بود، مدل مو هایت تغییر کرده بود، عطر هایت تلخ تر شده بود، صدایت کمی آهسته شده بود، دیگر به سرعت قدم بر نمیداشتی...

در بعد تر ها موهایم بلند تر شده بود و جای خنده های بلندم لبخند میزدم، دیگر برایم تناسب رنگ لاک هایم مهم نبود، لباس های راحت میپوشیدم. در بعدتر هایمان خواننده مورد علاقه هردویمان همان آهنگ معروف همیشگی را بازخوانی کرده بود و مدام آهنگ تکرارمیشد. بعدتر ها هردویمان بزرگتر شده بودیم و فهمیده بودیم جز خودمان کسی ما را نمیفهمد...

من با بعد ترهایمان سالیان درازی را صبح کردم.


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


_ تو شب ها قبل خواب قرآن میخونی ؟ 

+ نه ذکر میگم

_ واسه چی ؟ 

+ واسه خواب خوب

_ چی میگی ؟ 

+ قربت الی الیار .. 


| مهتاب خلیفپور |

  • پروازِ خیال ...


برایش نوشتم "خوبی؟"

جواب داد "نه آنقَدرها که باید باشم" 

فهمیدم باز همسرش را فرستاده أند مأموریَت ، نوشتم"فکر نمیکردم عشق آدم را تا این حد بی طاقت کند ، فردا برمیگردد دیگر ، دوستِ بیقرارِ من"

 گفت"نشسته أم پیراهن هایش را اتو میکنم که عطرَش تویِ خانه بپیچد و دل گرفتگی از سَرَم بِپَرَد "

جمله أش را که خواندم دلم لرزید ، یادِ شب ها و روزهایِ دلگرفتگی أم افتادم که نمیدانستم برایِ رها شدن از حالِ نامعلومِ پر از غٌصه أم چه کار باید بٌکنم فقط کاغذی برداشتمٌ برای کسی که نمیدانستم کیست نوشتم ، گاهی قربان صدقه أش رفتم ، گاهی برایش گریه کردم و گاهی قهر....

یادِ مادربزرگ اٌفتادم که وقتی دِلَش میگرفت برای پدربزرگ انار دانه میکرد و فصلِ انار اگر نبود دانه های تسبیحِ پدربزرگ را چند دور می چرخاند و برای سلامتی أش صلوات میفرستاد...

یادِ عمه مریم افتادم که وقتی دِلَش میگرفت برایِ همسرش کیکِ شکلاتی می پٌختٌ رویش را با خامه و کمپوتِ سیب تزئین میکرد...

یادِ رویا خانوم که وقتی دَلَش میگرفت برایِ مَردَش پیراهن هایِ چهارخانه میدوختٌ اشک هایش را لابه لای تارو پودهایِ پارچه جا میگذاشت...

یادِ تمامِ زن هایی که دِلگرفتگی هایشان را به عشقِ مَردی فراموش میکنند و با خودم گفتم همه ی زن ها باید مَردی را داشته باشند که وقتی دِلشان گرفت گوشه ای بنشینند  اَخم هایِ پیراهنش را باز کنند ، برایش انار دانه کنند ، کیک بپَزَند ، سلامتی أش را از خدا بخواهند و به یادش رٌژِ لبِ قرمز بزنند و لاک هایِ رنگی...

نبودنِ یک مَرد تویِ زندگی هَر زَنی میتواند شروعِ تمامِ دلگرفتگی های دنیا باشد...

برایِ همین است که میگویم همه ی زن ها باید مردی را داشته باشند 

یا در کنارشان

یا در 

خیالشان....


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

دست دوم

۱۶
بهمن


شیشه ماشین را پاک میکرد. چادر مشکی کهنه اش خاکی بود و دختر بچه ای آنطرف چراغ قرمز انتظارش را می کشید. گفتم چقدر زندگی این آدم ها سخت است!

دست مردانه اش اسکناسی کف دستان زن گذاشت.

داشتیم درباره زندگی حرف میزدیم که بی مقدمه گفت: آرزو می دانی زجر واقعی نصیب کدام دسته از آدم هاست؟

من هنوز داشتم به چشمهای دختری که با بارانی قرمز رنگ و رو رفته، آن طرف چراغ قرمز ، انتظار زن را می کشید نگاه می کردم!

گفت :آدم های دسته دوم!

داشت رانندگی میکرد . با همان اخم همیشگی اش که اخر نفهمیدم چرا همیشه روی پیشانی بلندش جا خوش کرده بود!

بلند خندیدم. گفتم : مگر سماور است که میگویی دست دوم!

گفت: آدم هایی که فقط انتخاب میشوند تا تنهایی کسی را پر کنند!

فقط نگاهم کرد. خیلی دیر معنای حرفش را فهمیدم . 

وقتی خودم دسته دوم شده بودم!


| حافظه ساداتی |

  • پروازِ خیال ...


- اون روزا، فکر میکردم یه چیزی و نمیدونی!

+ چیو…!؟

- فرق دوست داشتن با وابستگی!

+ فکر نمیکنم زیاد فرق داشته باشن!

- اتفاقا دارن! نصف بیشتر این آدمایی که داد میزنن از تنهاییشون، بخاطر وابستگی شون به یه کسیه که ترک شون کرده!

+ خب فرقش چیه!؟

- آدمای وابسته،غمگینن! خیلی غمگین!

یه چیزی ازشون گرفتن!

یه چیزی رو که مثل هوا برای زندگیه…! اونا وابسته شدن به حرف زدن! پیام دادن! دیدن…! قهر! آشتی…همه چیز! اونا حتی به رفتن اون آدمم فکر نمیکنن!واسه همین همیشه میخندن، و فکر نمیکنن!

اما،

دوست داشتن فرق داره!

تو، حتی میتونی با کسی که دوسش داری و نداریش، روزها و سال ها زندگی کنی…! همیشه فکر میکنی اگه باشه و بره،بازم دوسش داری…! دوست داشتن، محدود به حضور جسمی و فیزیکی نیست! به بودن نیست! به اینه که اونقد بخوایش که توی هر جا و زمانی باهاش زندگی کنی! چه باشه! چه نباشه!

+ من دوست دارم، یا وابسته‌تم!؟

- وقتی هنووووز داری تو خیالت با من حرف میزنی و کل شهرو باهام قدم میزنی.... یعنی دوسم داری… :)


| فرنوش همتی |

  • پروازِ خیال ...


یک روز به خودت مى آیى و میبینى از آن آدم سابق یک تکه سنگ باقى مانده است. 

نشسته اى پشت میز صبحانه و هزار قرن است که قاشق توى فنجان چاى میچرخانى. 

با خودت فکر میکنى چه شده که دیگر گریه هم نمیتوانى بکنى؟ حتى دیگر شب ها زود خوابت میبرد. 

توى خیابانهاى خاطرات مشترکتان راه میروى و توى کافه ها با دیوار هاى مملو از یادگارى نوشتن هایتان پاى سیب میخورى. 

عکسش را توى بیمارستان که تازه بچه دار شده لایک میکنى و حتى اگر حالش را داشته باشى دسته گل و بادکنکى هم کامنت میگذارى. 

بعد هم میروى پاى سیستم و قطعه صنعتى ات را طراحى میکنى. 

میدانى، خیابان و کافه و بیمارستان، چه عشق ها که ندیده اند، چه رفتن ها. تقصیرى ندارند، رسالتشان تکرار است.


| دلارام انگورانی |

  • پروازِ خیال ...

بوسیدن چشم

۱۵
بهمن


چشم هایم را می بوسد 

– چشم های خیس و داغ و گریانم را – 

و من می دانم که بوسیدن چشم 

دوری می‌ آورد و دلم سخت می‌گیرد.


| گلی ترقی |

  • پروازِ خیال ...

مادرانه

۱۴
بهمن


اصلأ فکر سبزی خریدن و پاک کردنش افتاده بود تویِ سَرم که تورا بیشتر به یادم بیاورد...

که وقتی سبزی های پلاسیده و پر از گِل را می آورم خانه ، با خودم بگویم چقدر گول خورده ای تا یاد گرفته ای همیشه سبزی های تَرو تازه بخری و بلد باشی تمیز بشوریشان ...

برنج را سوزاندم تا یادم بیاید غذایت که سوخت چقدر نگران شدی که مبادا بویِ سوختگی ناراحتمان کند و غذایمان را دوست نداشته باشیم...

تمام سعیَم برای درست کردن غذای خوشمزه بی نتیجه ماند که توی دلم بگویم ، هیچوقت نمیتوانم مثل تو آنقدر در پختن غذا مهارت پیدا کنم که با چشمم میزان نمک و فلفل غذا را بسنجم ..

بی حوصله پای ظرفشویی ایستادم و ظرف هارا شٌستم که دلم برایت تنگ شود و با غصه پیش بندت را در آغوش بگیرم و ببوسم...

خٌرمالو خوردم که مطمئن بِشَوَم تو که نباشی هیچکس حواسش نیست هر کداممان به چه چیزی حساسیت داریم ..

تنها ماندم که یادم بیاید چقدر تنها مانده ای تا چراغ خانه با وجودت روشن باشد و هرجا که هستیم مطمئن باشیم یک نفر منتظرمان است..

اصلأ ...

حرف های زیادی توی دلم بود که فقط به تو می توانستم بگویم ، اتفاق های زیادی تعریف نشده باقی ماند که فقط تو مشتاق شنیدنشان بودی ، خستگی های زیادی درونم جا خوش کرد که تو فقط درکشان میکردی ...

اصلأ از کارِ خانه کلافه شدم که بفهمم چقدر مسئولیت روی شانه هایت بود اما محکم ایستادی که ما نرنجیم و به دغدغه هایمان اضافه نشود !!

اصلأ غر نزدم ، لجبازی نکردم ، لوس نبودم ، خودم را صبور و قوی نشان دادم که شب ، وقتی برق ها را خاموش کردم ، کم بیاورم،  گریه کنم و با خود بگویم شاید تو هم خیلی وقت ها کم آورده ای و منتظر خاموش شدن برق ها مانده ای تا اشک بریزی...

اصلأ همه ی این اتفاق ها افتاد که بفهمم چقدر بیشتر از همیشه دوستت دارم مادر مهربانم


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

عاشقی

۱۳
بهمن


یه نگاهی به سر تا پاش کردم ، نمیخورد که سلیقه ی مردونه ای توش دخیل باشه ، واسه اطمینان بیشتر یه نگاهی به دست چپش کردم که مطمئن باشم که حرفام رابطه ای رو خراب یا حتی پر رنگ نمیکنه . 

آخرین سوالش بود ، ازم پرسید نظرت راجع به عشق چیه ؟! 

بهش گفتم خب اولش از یه نگاه طولانی تر ، یه تیکه ی شیطنت آمیز و لبخند هایی که خیلی ملیح باشه طوری که دندونت معلوم نباشه و چشمای مشتاق شروع میشه . انگار باید همون لحظه وایسه . انگار باید همونقدر دور باشه ، همونقدر دست نیافتنی باشه . 

کاش تو نظر من و راجع به دوست داشتن میخواستی اینجوری میتونستم بهتر کمکت کنم . 

اما عاشقی انگار یه حریمه ، انگار یه شیشه ی شفاف و بدون لکه که تا میخوای ازش رد بشی یهو میخوری بهش . یهو از اون خواب شیرین میپری . 

دنیای عاشق های به وصال رسیده همچین هم خوب نیست ، ترس از دست دادنش ، ترس ِ اینکه نکنه اتفاقی واسش بیوفته ، نکنه خراشی رو دستش بیوفته ، نکنه مویی لای شونه از موهاش کم شه ، نکنه خبر بدی باعث بشه انحنای لب هاش رو به پایین بیاد .. این ترس ها ، میشه موریانه و تمام کاغذ هایی که روش شعرای عاشقانه نوشتی رو میخوره . و فقط از عشق ترسش واست میمونه . 

یه نگاهی بهم کرد، گفت "تو بهش اعتقاد داری ؟ هنوزم آدما عاشق میشن ؟" 

دیگه مطمئن بودم کسی رو نداره ، با خیال راحت گفتم که آره ، هنوزم یه سری احمق هستن که میخوان اون شیشه ی شفافو بشکونن و بیان ببینن که دنیای عاشق ها چطوره ؟! بعد میشن عینهو مجنون ، که با اینکه به لیلی ش رسید اما بازم رفت و راهی بیابون شد ، بذار یه چیزی بگم تا بهتر بفهمی ، 

محنت قرب ز بعد افزون است ..

میفهمی چی میگم ؟


| مهتاب خلیفپور |

  • پروازِ خیال ...

زمان

۱۳
بهمن


زمان بی رحم است. نه موجب فراموشی افراد میشود و نه حتی تو را به نداشته هایت عادت میدهد. 

زمان فقط ثانیه ثانیه تاکید میکند: نداشته هایت را، نخواستن هایی که در زندگی برایت رخ داد، نبودن ها، نماندن ها و ...

زمان فقط تاکید حروف "ن" است که بر سر یکسری از کلمات می آید وتمام دنیایت را به آسانی عوض میکند.

چه کسی را در اطرافت دیدی که زمان مرحم درد هایش باشد؟! 

چه کسی را دیدی که توانسته با زمان تمام مشکلاتش را حل کند ؟!

زمان دروغی بیش نیست که مارا از تمام خواسته هایمان دور کرده. خواسته هایی که خودمان را با گذشت زمان فریب دادیم. خواسته هایی که بعد از گذشت روزها، ماه ها هنوز هم برایمان خواستنی ترین هستند. بزرگترین اشتباه مان در زندگی این است خودمان را درگیر این زمان لعنتی کرده ایم. اینچنین بود که با گذشتش نه زندگی جدیدی را شروع کردیم ونه حتی دیگر برای لحظه ای زندگی کردیم. 

کاش خواسته هایمان هم زمان لعنتی را قبول نداشتند.


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


شبت را بخیر کرده و در رویایت به خاطرات امروزتان فکر میکنی

که چند بار بی هوا بوسه بارانش کردی و چند بار بی هوا تو را در آغوش گرفته

به این فکر میکنی که چقدر لباس های چهارخانه به او می آید و چقدر خوب با خنده هایش آرامت میکند.

به تمام این چیزها می اندیشی و چشمانت را برای خوابی آرام میبندی.

اصلا هم نمی‌دانی در همین حوالی چند خیابان آن طرف تر کسی برای فراموش کردن دردهایش قرص هایش را خورد و با آهنگی آشنا بعد از سیگار آخر وقت به سوی هجومی از خاطرات رفت.

که در خیالش تو کنارش نشسته ای و قهقهه میزنی.

اشک اول از چشمانش میریزد و برای هزارمین بار آرزوی مرگ میکند.

تو خوابیدی و برای او تازه شروع شکستن بغض هاست..!!!


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


تو رو به رویم نشسته بودی. به عقربه های ساعت مچی ات نگاه میکردی، اما به من نه.

 تو رو به رویم نشسته بودی. به ترافیک های همت فکر میکردی ،اما به من نه. 

تو رو به رویم نشسته بودی، سناتورها غمگین بودند! تو حواست به غمگینیشان بود ، اما به من نه.

ما دیگر آن دو دیوانه ی خیابان انقلاب نبودیم، که باران روی سرشان می بارید و کتاب های دستفروش ها را با عجله زیر و رو می کردیم. ما دیگر آن دو دیوانه نبودیم ،که آن روز لعنتی دست های یکی شان بوی مگنولیای سفید می داد و چشم های آن یکی،خودکشی پسر بچه ای را توی مترو دیده بود.

آن روزهای دور تو می رفتی. سرم را گذاشته بودم روی کوله پشتی ِ رنگ و رو رفته ای  که کرم پودر ها جا می ماندند رویش. تو می رفتی!  وی آی پی ها می گفتند خداحافظ  و با خودم فکر می کردم، ترمینال های شماره ی پنج چند بار دیگر تورا با خودشان می برند؟!

ما دیگر شبیه گذشته نبودیم. حتی گذشته شبیه ما نبود. تو دست هایی داشتی که زیر بند ِ ساعت های نقره ای اش،بوی عطرهایی جا می ماند که هر میلی اش قیمت اشک هایم را داشتند. 

تو حالا در ویندو استیس های ایرباس می نشستی و دیگر هیچ وقت ترمینال های شماره ی پنج ِ ایستگاه اتوبوس را، و دیگر هیچ وقت کوله پشتی های رنگ و رو رفته ای که بوی کرم پودر و گریه می گرفت را به یاد نمی آوردی.

تو سقف ماشینت را بر می داشتی و تف می انداختی توی ِ ترافیک همت! تو سقف ماشینت را برمیداشتی و چشم هایت دیگر، خودکشی متروی ولی عصر را نمی دید. تو سقف ماشینت را بر می داشتی و من دیگر،چشم هایی نداشتم که  از پشت میله های بلند ِ نیزه دار به تو لبخند بزنند.

تو رو به رویم نشسته بودی. به عقربه های ساعت مچی ات نگاه میکردی، اما به من نه. تو رو به رویم نشسته بودی و فهمیدم بیشترین فاصله ای که آدم می تواند تجربه کند، نداشتن دست های کسی در آن طرف ِ میزهای چوبی ست. دست هایی که لیوان های لیموناد را بالا می برند و حواسشان به غمگینی سناتورها هست،اما به تو... نه !


| الهه سادات موسوی |

  • پروازِ خیال ...

خوشی کوچولو

۰۸
بهمن


وارد مترو شدم و به دَری که قرار بود تا ایستگاه آخر بازنشه تکیه دادم وقتی مترو شلوغه و جا واسه نشستن نیست،  همین تکیه دادن به درو دیوارم کم از نشستن رو صندلی نداره واسه همین کلی براش ذوق کردم، مثلِ آدمایی که خیلی خوش شانسَن به خودم آفرین گفتم و از درون خندیدم ...

مثِ وقتی که سرِ امتحان تو لحظه های آخر جوابِ یه سوال یادم اومد و جایِ خالی باقی مونده تو برگمو پر کردم یا اون لحظه ای که بسته ی آدامسو باز کردم و وقتی داشت می افتاد رو هوا گرفتمش یا حتی اون موقع که استاد داشت شعر کوچه ی فریدون مشیری رو میخوند و یجاشو فراموش کرد ، ادامشو من خوندم...

آدما خیلی وقتا از درون میخندن ،  از درون خندیدن ینی دلت میخنده و صدای این خنده تو کوچه پس کوچه های رگ و منافذ استخونت جوری می پیچه که حالِ روحِت عوض میشه...

من "خوشی کوچولو"صداشون میکنم ، همین حسایِ ریزو درشتی که دِلِ آدمو میخندونه ، همین که به راننده اتوبوس پولِ خورد میدی و با نگاهش ازت تشکر میکنه ، همین که تا یه بچه میبینی از تو کیفت یه چیزی براش پیدا میکنی که سرِ ذوق بیارتش ، صدایِ گرفته ی اول صبحِتو ضبط میکنی و هِی گوش میدی ، بیسکوییت مادرو تو آبجوش لِه میکنی و بویِ شیرین بچگی تو تک تک سلولای بدنت رسوب میکنه....

همینا که دِلتو قِلقِلَک میده و با زبونِ بی زبونی میگه "دنیا هنوز خوشکِلیاشو داره"... هوایِ این کوچولوهایِ قشنگِ زندگیتونو داشته باشید !

اصن وقتی تو رو دیدم 

و دلم خندید 

فهمیدم تو از همین خوشیایی

کوچولویی 

اما دِلمو میخندونی...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

از دست دادن

۰۷
بهمن


از دست دادن یه چیزایی بزرگت نمیکنه، باتجربت نمیکنه. 

وقتی یه چیزایی و از دست میدی تا یه مدت انقدر هرثانیه مرورش میکنی که داشتنشو باور میکنی. 

بعد دلت هواشو میکنه و تا به خودت میای جواب دلتو بدی میبینی کل وجودت صداش میزنن. 

چند سال با همینا سر میکنی و تا بخوای قبول کنی تجربه بوده میبینی دلت از یه جای خیلی دور داره تیر می‌کشه. 

همونجا به هرچی بزرگ شدنه لعنت میفرستی 

و تا میتونی مثل یه بچه گریه میکنی و گریه میکنی و گریه میکنی...


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...

دختربچه ها

۰۶
بهمن


نترسیدازاینکه دختربچه هایتان زمین بخورند،اجازه دهید گریه کنند اما دوباره بایستند.

بزرگ‌تر که شدند گاهی از آن‌ها بخواهید نان بخرند، حتی یک بار شده در صف بایستند.

مطمئن باشید به کسی در صف نانوایی تجاوز نمی‌کنندمطمئن باشید حرف در و همسایه که بگویند:" مرد نداشتند در خانه؟ " به پشیزی نمی‌ارزد.همانقدر که آنها را برای آشپزی تشویق می‌کنید برای تعمیر قفل اتاق هم ترغیب کنید.

دخترهایتان را اگر کلاس رقص می‌فرستید یک دوره هم دفاع شخصی بفرستید و باور کنید اینها به معنای فمنیسم بودن نیست 

دوره ای نیست که بخواهند زن‌ها در معدن کار کنند، دوران ما خطرناک‌تر از این حرف‌هاست.

این‌ها را گفتم که دخترهایتان منتظر کسی نباشند که مثل پدرهایشان برایشان نان بیاورد!

که دنبال مردی مثل پدرهایشان در اینستاگرام و تلگرام نگردند.اینها را گفتم که دخترهایتان باور کنند می‌توانند روی پای خودشان بایستند!که بدانند این روزها" جیگرم" به اندازه "ضعیفه" پنجاه سال پیش فحش است. 


اگر رویای دخترتان خانم دکتر و خانم مهندس شدن است به او کمک کنید و بگویید "خانم آقای دکتر" و "خانم آقای مهندس" مدرک تحصیلی به حساب نمی‌آید .برای دخترهایتان لاک بخرید، رژ بخرید و به آنها بگویید زیباترینند.

نگذارید مات و مبهوت" عروسک" گفتن‌های پسر مردم شوند.‌

به دخترهایتان بگویید هیچ خرس پشمی و هیچ دسته گل رزی به اندازه زحمت چندین و چندساله بزرگ کردنشان نمی‌ارزد.به آنها بگویید ازدواج، تنها هویت آنها نیست، که هیچ شوالیه ای با هیچ اسب سفیدی قرار نیست آنها را به هیچ قصری ببرد!

از دخترهایتان بخواهید برای به دست آوردن خواسته‌هایشان کار کنند که بدانند شوالیه‌ها خودپرداز نیستند، که ازدواج فقط و فقط برای درو کردن پاساژها نیست.

یادشان بیاورید در دوره ای که خواستگارها پدرزن پولدار می‌خواهند یا زن پولساز، باید سعی کنند خودشان شوهر خوبی باشند!

به دخترهایتان اجازه بدهید زمین بخورند و دوباره بایستند.

به دخترانتان اعتماد کنید و آنان را به تجربه های بزرگ دعوت کنید و بگذارید از حلقه ی بسته تجربه های کوچک، قابلیت رشد نایافته و دوباره تجربه های کوچک رهایی پیدا کنید و بعد از آن خیالتان از چند نسل بعد خودتان راحت باشد.


| غزل رحیمی |

  • پروازِ خیال ...


موهام فر بود... ولی تو همیشه ازشون متنفر بودی! میگفتی حالتو به هم میزنه 

میگفتی موی صاف دوست داری... راستش اون موقع دیگه برام اهمیت نداشت که چه قدر به موهای فرم علاقه دارم...

فقط یه دراکولای اخمو تو ذهنم بود! یکی که حتی اسمش بهم نیرو میداد...

راستش این نیرو عجیب مستم می کرد.

دوستش داشتم!

واسه همین رفتم موهام صاف کردم... گفته بودی از موی مشکی بدت میاد، بلوند کردم...

حالا من با موی صافِ بِلوند بی شباهت به منِ قبلی، ولی عاشق تر، جلوی آینه از ظاهرم لذت می بردم

دوست داشتم شب که میای همه چیز رویایی باشه! فضای خونه رو رمانتیک کردم و منتظرت شدم...

درو که باز کردی، بوی عطر سردت همه جا پراکنده شد...

با تموم وجودم بلعیدمش!

لامپ که روشن شد، بی اینکه بخوای به سمتم اومدی... دستی روی موهام کشیدی و سرتو فرو کردی توی گودی گردنم... داشتم از این نزدیکی لذت میبردم که خیلی آروم گفتی:

"لعنتی... تو هیچوقت اون نمیشی!" 


| ف الف طا میم ه |

  • پروازِ خیال ...


مردها، این پسرکوچولوهای ریش‌دار

هیچ‌وقت موجودات پیچیده‌ای نبوده‌اند

پیچیده‌ترین‌شان نهایتا سیگار می‌کشند و می‌نویسند یا رییس‌جمهور می‌شوند

اما زن که نمی‌شوند…

مردها موجودات قدرتمندی هستند

هرچقدر محکم در آغوش بگیری‌شان اذیت یا تمام نمی‌شوند

زورشان به در کنسروها، وزنه های سنگین و غُرغرهای زنانه خوب می‌رسد

تازه پارک دوبل‌شان هم از ما بهتر است…

مردها پسربچه هایی قوی‌اند

اما نه آن‌قدر قوی که بی‌توجهی را تاب بیاورند!

نه آن‌قدر قوی که بدون «دوستت دارم»های زنی شب راحت بخوابند!

نه آن‌قدر قوی که خیال فردای بچه‌ها از پای درشان نیاورد!

نه آن‌قدر قوی که زحمت نان پیرشان نکند!

مردها پسربچه‌هایی قوی‌اند

که اگر در آغوش‌شان نگیری و ساعت‌ها پای پرحرفی‌های پسرکوچولوی درون‌شان ننشینی

ترک می‌خورند

و آن‌قدر مغرورند که اگر این ترک هزاربار هم تمام‌شان کند، آخ نگویند...

فقط بمیرند!

آن‌هم طوری که آب از آب تکان نخورد و مثل همیشه از سرکار برگردند و شام بخورند…

فقط پسرکوچولوی سربه‌هوای درون‌شان را می‌برند گوشه‌ای از وجودشان دفن می‌کنند

و باقی عمر را جلوی تلویزیون

پشت میز اداره یا دخل مغازه

در حسرتش می‌نشینند.

هوای «پسرکوچولوهای ریش‌دار» زندگی‌مان را داشته باشیم

آن‌ها راه زیادی را از پسربچگی‌شان آمده‌اند

تا مرد رویاهای ما باشند.

دنیا بدون «دوستت دارم» با صدایی مردانه

جای ناامن و ترسناکی ست…

دنیا بدون صاحبان کفش‌های ۴۲ و بزرگ‌تر

ردپای خوشبختی را کم دارد.


| حسنا میرصنم |

  • پروازِ خیال ...

صلاح ما

۰۲
بهمن


داشتم فکر میکردم توی دنیایی که گلستان به خودش اجازه میدهد نامه‌های خصوصی فروغ را منتشر کند...

به کی میشود اعتماد کرد؟!

به چی میشود اعتماد کرد؟!

معمولا در دریافت احساسات آدمها خیلی خنگ نیستم ولی این کار گلستان را اصلا نمیفهمم!

البته که او ابراهیم گلستان است... 

شاید نزدیکترین آدم به فروغ... شاید عزیزترین آدم برای فروغ...

و البته که او بهتر از من که فقط شعر فروغ را خوانده ام فروغ و خواست فروغ را درک می‌کرد 

و شاید حتی بهتر از خود فروغ صلاح او را می‌دانست...

اما... چرا همیشه یک نفر هست که صلاح ما را بهتر از خودمان می‌داند؟ 

حتی سالها بعد از مردنمان؟!...


| پانته آ صفایی |

  • پروازِ خیال ...


دلتنگی با دلتنگییییی فرق دارد.

کسی که معشقوش را از پشت سیم های تلفنی،که با عطر بوسه و دوستت دارم شکوفه داده اند،در آغوش میکشد آدم دلتنگی است...

کسی که قبل از خداحافظی دست عشقش را میگیرد و بیخیال تمام موجودات زنده و غیر زنده ی دنیا با عاشقانه ترین نگاهها به او میفهماند که ندیدنش تا فردا چقدر او را غمگین خواهد کرد آدم دلتنگی است...

کسی که با شنیدن هر دوستت دارم محتاج شنیدن هزاران دوستت دارم در ثانیه میشود آدم دلتنگی است...

اما...

کسی که دلیل هنوز دوست داشتن عشق رفته اش را نمیداند آدم دلتنگییییی است...

کسی که هر شب قبل از خواب،تا صبح اشک میریزد و آرزو میکند که کاش کابوس رفتنش تمام شود آدم دلتنگییییی است...

کسی که با دیدن هر باران در خاطراتش غرق میشود آدم دلتنگییییی است...

دلتنگی با دلتنگییییی فرق دارد،

دلتنگی دست و پا دارد،میتواند شبها و روزها جاده ها را زیر پا بگذارد و بالاخره توی آغوش رسیدن به آرامش برسد 

اما دلتنگییییی آنقدر توی دل میماند که تمام وجود آدم را میگیرد،

که امان آدم را میبرد که میشود معشوق رفته ی آدم،

که با هر تپش هزار بار در ثانیه میکشد و زنده میکند...

دلتنگی با دلتنگییییی زمین تا آسمان فرق دارد...   


| صفا سلدوزی |

  • پروازِ خیال ...


خدا کجای دنیا نشسته است ، 

در کدام کتاب ؟ 

گوش به تمنای عاجزانه ی کدام بنده میدهد ؟ 

و گونه های چه کسی را پاک میکند ؟

کدام مریض را شفا میدهد و 

چه کسی را از دنیا میبرد ، 

خدا الان چه کار میکند ؟ 

حواسش به کدام نوزاد تازه به دنیا آمده است و 

تصمیم دارد کدام موش را برای آزمایش های بشر از دنیا ببرد ؟ 

خدا کجای عالم ، 

به کسی برکت میدهد و 

از کسی میگیرد ؟ 

الان کجاست ؟ 

که هم میتواند به رگ گردن من نزدیک باشد و

هم روحش را در انسان دیگری بدمد ! 

خدا کجاست ؟

خدا الان کدام دو دوست را بعد از سال ها بهم نشان میدهد

و کدام حکم را از دل قاضی برمیگیرد . 

کدام آدم را مرگ مغزی میکند 

تا دعای مادرمحتاج پیوند بر آورده کند ؟! 

انگشت کدام آدم لای در گیر میکند و 

موی کدام آدم قیچی میشود . 

مهر و موم روی دهان کدام شاعر میزند! خدا الان کجاست ؟ 

چه کاری میکند ؟

کجای جهان نشسته و نظارت میکند ؟! فارغ از همه ی این دل مشغولی ها

کاش خدا ، الان ، 

همان جایی باشد ،

به همین نتیجه رسیده باشد ، 

که با مهر من در دلت ، 

هر دو خوشبخت خواهیم شد ...


| مهتاب خلیفپور |

  • پروازِ خیال ...

عشق چیه؟

۲۷
دی


الکی می‌گفت نمیدونم عشق چیه. 

فکر می‌کرد من ندیدم صبح یواشکی دو قاشق عشق ریخت تو لیوان چای هم زد، بعد لبخندشو جمع و جور کرد آورد داد دستم گفت واسه خودم ریختم واسه توام ریختم. 

ولی هرکسی نمی‌دونست من چای رو فقط با شکر می‌خورم.میدونست؟  

همین دم ظهری، پاشد پنجره رو باز کرد دستاش بو عشق گرفته بود. 

بهش گفتم یه بویی میاد گفت بوی اقاقیای پشت پنجره‌س. 

دم پنجره وایسادم اون که دور شد دیگه هیچ بویی نمیومد!...

سرشب حتی دونه‌های عشق وسط بادمجونایی که سرخ کرده بود رو انکار می‌کرد. می‌گفت خُل شدی.

دلم می‌خواست محکم بغلش کنم بگم خُل تویی که با اون چشات این همه عشقو تو سر و صورتت نمیبینی لعنتی!!!


| بهار خانی |

  • پروازِ خیال ...


اگر زمان به عقب برگردد :

از هشت سالگی به کلاس زبان انگلیسی می روم

اجازه نمی دهم رنگ کفش هایم را بزرگترها انتخاب کنند

پفک و چیپس نمی خورم

و دوباره عاشق تو می شوم

در اردوهای مدرسه بیشتر می خندم

زنگ ورزش را جدی می گیرم

بی خیال مدیر و ناظم ، ابروهایم را تمیز می کنم

و دوباره عاشق تو می شوم

بیشتر پیاده روی می کنم

یوگا تمرین می کنم

از حافظ و سعدی و مولانا بیشتر می خوانم

و دوباره عاشق تو می شوم

گران و مرغوب اما اندک خرید می کنم

از کافه رفتن کم می کنم و می گذارم روی دفعات مراجعه به شهر کتاب

سینمای کلاسیک جهان را دنبال می کنم

و دوباره عاشق تو می شوم

حساب پس انداز باز می کنم

به جای بحث با مردم به آنها لبخند میزنم و مهم نیست حق با چه کسی باشد

و دوباره عاشق تو می شوم

و دوباره عاشق تو می شوم

و دوباره عاشق تو می شوم


| سارا کنعانی |

  • پروازِ خیال ...


بر روی دامانم ستاره چیده ام، تا اگر گذرت به کوچه ما خورد بتوانی آسمان را در من ببینی ، 

باران را در چشم هایم و ماه را در انعکاس چهره ات در چشمانم ببینی، 

شب را در آغوش بگیری با موهای مشکی ام، اما اینبار هیچ، تاریکی را نبینی و فقط باران شانه هایت را خیس کند. 

نترس این شوری اشک نیست که روی زخم های لبم سر میخورد و آن ها را میلرزاند، شور عشق این چنین ابر ها را پر باران و چانه را لرزان کرده. 

اگر از طرف ما گذشتی، سری به شب بزن، نگذار که ستاره هایی که چندین سال پیش مرده اند نورشان را از ما بگیرند، 

تا فرصت هست، تا چشم هایم هنوز باران دارد، تا هنوز هم میتواند تو را ببیند این زیارت را قسمتشان کن ، 

برایت در دستانم نرگس کاشته ام که اگر گذرت به کوچه ما خورد  با دست هایت از باغ دست هایم گل بچینی. 

نترس جانان بچین، با هر دستی که به دستانم میخورد این باغ سرسبز تر میشود، دستانت را جدا نکن که کویر میشود این نرگس زار. 

نگذار پژمرده شود این باغ، حق نرگس های خوشبو و زیبا نیست این مرگ نا جوان مردانه. 

تا فرصت هست، راهت را به کوچه ی ما کج کن جانا، غرور را خاک کن و به پاهایت آمدن بیاموز، 

تا فرصت هست، نگذار که زمستان تاریک با شب های بلندش و نرگس های سرما زده اش پیش ما بماند.


| مهتاب خلیفپور |

  • پروازِ خیال ...

رایحه ها

۲۲
دی


همه چیز از عطرها شروع میشود ، از رایحه ها...

مثل عطر معشوق جامانده روی پیرهنی که او دوستش دارد...

مثل بوییدن پیرهنت قبل از خواب شیرین آخر شب...

مثل لبخند اول صبح ات که مدیون رایحه ی همان پیرهنی...

مثل مکدر شدن خاطرت با پر کشیدن عطرش...

مثل عبور رهگذری غریبه با بوی عطری آشنا...

مثل پرت شدن در اقیانوس خاطراتی که قرار بود برای همیشه متروکه بماند...

باور کن همه چیز از عطرها شروع میشود ، از رایحه ها


| نجمه سادات قلندری |

  • پروازِ خیال ...

اگر...

۲۲
دی


به این سرعت که دویده ایم و پشت سرمان را نگاه نکرده ایم. به این سرعت که دویده ایم و خودمان را آن عقب جا گذاشته ایم. به این سرعت که دویده ایم و رد شده ایم از خودمان. به این سرعت که دویده ایم و چشمهایمان را بسته ایم و ندیده ایم، که رد شده ایم؟ که تمام کرده ایم؟ که زیر پا گذاشته ایم؟ به این سرعت که دویده ایم. 

اگر تابلوی ایست بدهند. اگر بگویند بایست. اگر سرمان را با دودست بگیرند و به زور بچرخانند. اگر چشمهایمان را باز کنند. اگر مجبورمان کنند به عقب نگا کنیم. اگر مجبورمان کنند به عقب نگاه کنیم. اگر مجبورمان کنند به عقب نگاه کنیم؟

اگر چشم توی چشم شویم با خودِ لِهِ خسته ی جامانده مان؟ اگر جرات نکنیم توی چشمهای خودمان نگاه کنیم؟ اگر نگاهمان بیفتد به آرزوهایی که ریخته کف زمین.. که جامانده.. که لگد خورده؟

اگر دیر ایست بدهند

اگر دیر برگردیم

اگر دیر بشود

اگر ...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


شما حرف خودتان را بزنید!

اما من میگویم:

آدم که شاد نباشد

با شادترین آهنگ گریه میکند..

در بهترین شرایط ناراحت است..

در خانه اش گم میشود..! در خیالش زندگی میکند، در آغوشش میخوابد ، در صدایش نفس میکشد، با عکسهایش جان میگیرد.

میدانی جانم!!!

دلتنگ که باشی دیگر هیچ چیز خوشحالت نمیکند حتی برگشتن به گذشته ای که روزی آرزویت بود!

دیگر خنده های از ته دلت هم به بن بست رسیده است، راه خانه را پیدا نمی کند.

دیگر دیدن دوباره اش هم کار ساز نیست..

اصلاً آدم که دلتنگ باشد چقدر میمیرد ؟

تا به حال فکر کرده اى!!؟..

آدم که دلتنگ میشود با همان چند قطره ی سر خورده از گونه هایش سرد میشود!

میمیرد..


| حانیه صادقی |

  • پروازِ خیال ...


احتمال دارد سی سالِ دیگر

تو را در یکی از خیابان هایی که امروز به سختی می توانم آنرا فراموش کنم ببینم.

نشسته ای روی یک صندلیٍ چوبی و خیره ای به یکی از هزارمین برگ هایی که روی زمین افتاده اند!

نگاهت می کنم

و اولین حرفت را در ذهنم تداعی می کنم

نگاهم می کنی و لبخندِ خشکی می زنی

احتمال دارد کمی کنارت بنشینم

و در سکوت به اتفاقاتی که هرگز رُخ نداد فکر کنیم ..

هر دو به یک چیز ...

حتم دارم که دیگر دست و دلم آنموقع نمی لرزد

و صدای تپش های نامنظمِ قلبم را نمی شنوم

حتم دارم دیگر صدایت مرا به عشق نمی کشاند

سی سال دیگر

من آدمِ امروز نیستم

تو را نمی دانم، اما من

دیگر خوابِ خنده هایت را نمی بینم !

این گذرِ زمان مرا سخت می آزارد

تا به آدمی که نمی خواهم تبدیل کند..

سی سال دیگر احتمال دارد

هر اتفاقی جز عشق بیفتد

و آنموقع است که درد خو گرفته است

تا من، نلرزم ...


| سپیده امیدی |

  • پروازِ خیال ...


تازه رسیده بودم ، طبق عادت همیشگی أم بعد از ورود به خانه خودم را تویِ آینه بَرانداز کردم و چشمم افتاد به شال گردنـی که دورِ گردنم جامانده بود .

گوشی را برداشتم و برایش نوشتم "باز هم از خودَت چیزی پیشِ من جا گذاشتی که از یادم نروی؟!

چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جواب داد: اینها که چیزی نیست من دلم را پیش تو جاگذاشته أم بانو...

عاشقانه خندیدم و شال گردنِ قرمزش را روی رَخت آویزِ اتاق آویزان کردم ، نمیتوانستم فکرش را نکنم انگار یک تکه از وجودش را با خود به خانه آورده بودم که اینقدر زنده و واقعی کنارِ خودم حِسَش میکردم ، چشم باز میکردم میدیدَمَش، چشم میبستم فکر میکردم کنارم نشسته و دارد نگاهم میکند ، کتاب میخواندم صدایِ "ای جان" گفتنش توی گوشم میپیچید ، نفس میکشیدم عَطرَش حالم را دگرگون میکرد!!

خوب بلد بود چه کار کند که از یادِ آدم نرود ، آنقدر از خودش خاطره و حرف و خاص بودن به جا گذاشت که به بودنش در تمامِ روزها و لحظه هایم عادت کردم، حتی وقتی برای مصاحبه به فلان شرکت رفته بودم یا وسط امتحان سختِ فیزیک و مسائلِ مغناطیس داشتم به او فکر میکردم.

بعضی ها خیلی خوب بلدند تویِ لحظه های آدم جریان داشته باشند حتی وقتی نیستند و مدت ها از نبودنشان میگذرد اصلا هم فکر نمیکنند آن سویِ این به یاد ماندن ها یک نفر دارد همراهشان زندگی میکند...

حالا مدت هاست که نیست و ردِ بودنش جوری درونِ زندگی أم جامانده که هیچ بودنی ، نبودنش را جبران نمیکند ...!

به یاد ماندنی های عزیز

اگر

کاری میکنید 

که فراموش نشوید 

لطفا همیشه بمانید 

چون آن آدم

بعد از شما 

آدمِ سابق نمیشود.


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

خیانت

۱۷
دی


شوهرم به من خیانت میکند.

وقتی دارم ظرف میشورم میپرسد:"اگر بهت خیانت کنم چه میکنی؟" 

میدانستم یک روز خودش را لو میدهد.مردها همیشه قابل پیش بینی اند.

میگویم:"معلوم است.من هم خیانت می کنم."

به بد جایی شلیک کردم.عصبانی میشود.

می گوید "اگر آن موقع خیانت میکنی از کجا معلوم الان نکنی؟"

دلم برایش میسوزد...احمق جان قاعده بازی را بلد نیست...

میگویم"من جواب سیلی را با سیلی میدهم."

دو تا سیگار پشت هم روشن میکند.

دارم دستم را با دامنم خشک میکنم که به کتابخانه ام اشاره میکند و میگوید:"تقصیر این کتاب هاست.این کتاب ها دیوانه ت کردند."

جوابش را نمی دهم.مهسا تازه خوابش برده.روی صندلی جلوی کتابخانه ام مینشینم و توی دلم میگویم حیف شما کتاب ها که با این نفهم زیر یک سقفید.

کتاب ها میگویند:"همیشه مسوولیت انتخاب هایت را بر عهده گویند...این نفهم انتخاب توست"

می بیند ساکتم ادامه میدهد:"زن باید پاک باشد... زن باید نجیب باشد..."

میخواهم بگویم هرکس این حرف ها را زده غلط کرده با تو.من از این زن ها نیستم.من نقش بازنده را بازی نمیکنم.تو بازی را شروع کردی.صبر کن و آخرش را هم ببین.

اما مهسا تازه خوابیده.نمیخواهم با صدای دادش زهر ترک شود.میخواهد حرفم را پس بگیرم.حرفم را پس نمیگیرم.هرگز حرفم را پس نمیگیرم.

میگوید:"جواب من را بده"

"همین که گفتم خیانت کنی خیانت میکنم. "

کفرش در می آید.فحش میدهد.میگوید سگش نکنم و حرفم را پس بگیرم.سکوت میکنم.

آخر هم میگوید:"اصلا کی به توی میمون نگاه میکند؟"

توی دلم میگویم میبینی...

ساعت ۴ صبح است هنوز نخوابیده.روی کاناپه نشسته و سیگار میکشد.


| فاضله حسینی |

  • پروازِ خیال ...


میپرسم قصد خواب نداری جانم؟

دستی به موهای برهم ریخته اش میکشد و میگوید

تو صبحِ زود بیدار شده ای

خسته ای

همین نیم ساعت پیش گفتی گیجِ خوابم

فردا هم که باید صبحِ زود بیدار شوی

کلی هم کار داری

منطقی ست که بخوابی...

دوباره میپرسم قصد خواب نداری جانم؟

لبش را کج میکند و چند مرتبه پلک میزند و ابرو بالا می اندازد و میگوید نه !

میگویم قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟

ادامه میدهد که منطقی نیست جانا!

تو بخواب!

میگویم اتفاقا خیلی هم منطقی ست!

شبی که تو بی خواب شوی

منطقی ترین تصمیم جهان در آن شب، به نام من ثبت میشود!

منطقی ترین تصمیم جهان

دو صندلی ست رو به روی هم

در نیمه ی تاریکِ خانه، کنارِ پنجره...

همراه دو فنجان قهوه ی تلخ و داغ

البته که با خنده ی شیرین ات همراه میشود...

همراه میشود با چشمان زل زده ات به چشمانم

به چشمانم که سرخ شده است، خمار شده است ، سخت بازو بسته میشود اما قیدِ خواب را زده...!

گیج و گنگ نگاهم میکند

ادامه میدهم که عزیزم کار و خستگی که همیشه هست

نگذار این روزمرگی برایمان تصمیم بگیرد!

برایش منطق خودت را تعریف کن...

حالا قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟

میگوید دم میکنم...فقط یک بوسه به آن تصمیم منطقی ات اضافه کن که وقتی قرار است برایم شعر بخوانی نور ماه را از روی لب هایت بچینم...

میگوید و می رود و دفترچه ی شعرم دنبالش راه میافتد...!


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


یجایی از زندگی هست که فقط یه رفیق میتونه کنارِ آدم بمونه ، همونجایی که بداخلاقی و پرخاشگری همرو ازت دور میکنه و بی حوصلگی مهمونِ ذهنِ پر آشوبت میشه ، همونجایی که خودتم از خودت خسته میشی و با ترس بهش میگی اگه توأم از پیشم بری من دیگه تمومم با خنده بغلت میکنه و بهت اطمینان میده که هست ، همونجایی که با بی میلی داری به حرفِ کسایی که ازشون دلِ خوشی نداری گوش میدی دستتو میکشه و به یه بهونه ای میبرتت که ازشون دور باشی و وقتی بهش میگی مرسی که نجاتم دادی لبخند میزنه و میگه خنگِ خودمی تو...

آره فقط یه رفیقِ که میتونه بفهمه چند وقته حالِت عوض شده و ازت بپرسه چرا و با اینکه پراکنده و پاره پوره براش توضیح میدی بگه همچین حسی رو تجربه کرده و دلتو اونقدرررر گرم کنه که حس کنی خورشیدو کنار خودت داری...

فقط یه رفیقِ که میگه چون درکت میکنم هرچقد دوس داری غٌر بزن ، کله پوک باش ، گریه کن و نترس من کنارت هستم ...

یه رفیقِ که با دیدن مِنوی گرونِ فلان رستوران میتونی بهش چشم غٌره بری و بگی پول ندارم و دوتایی کلی بخندید ...

یا اون روزایی که حالت خوش نیست و نمیتونی جوابِ کسی رو بدی فقط یه رفیق میتونه پٌشتت وایسته و جلوی دیگران ازت دفاع کنه...

این رفیق مثِ کف دست میشناستت ، میدونه شبا تا کِی بیداری ، روزا تا کِی خواب..

میدونه رژِ لبایِ روشن دوس نداری و فلان کِرِم به پوستت نمیسازه ، تو جمع باهات رمزی حرف میزنه و یهو دوتایی میزنید زیر خنده...

میذاره تیکه ی بزرگ ساندویچ مالِ تو باشه، برات گلِ سر میخره ، خواهر صدات میکنه ، میدونه از غذاها مثلا قیمه رو بیشتر از همه چی دوس داری ،  به فلان خواستگارت چرا جواب منفی دادی و تارِ مویِ سفیدِ جلویِ موهات نشونه ی کدوم غمته..

من میگم این حق تموم آدماس که یه رفیقِ خوب داشته باشن ،

یکی که بتونن کنارش خودشون باشن ،

اونایی که ندارن باید حقشونو از دنیا بگیرن ...

تو حق منی رفیق ، میدونی؟! 

حقِ منی!!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


هیچوقت در طول رابطه ای که داشتیم به او آن "دو کلمه" را نگفتم

حالا دلیلش هرچه که بود ، 

غرور یا اینکه مثلا میترسیدم در جوابش بگوید "مرسی"

اصلا این " دوکلمه"

پُشتش هزار ترس پنهان است

شاید فهماندنش آسان باشد ،

اما امان از وقتی که باید به زبانش بیاوری

و مشکل هم اینجاست تا همان لحظه ای که آن را به زبان نیاوری دلت آرام و قرار نمیگیرد . 

فقط به خاطر همان ترسِ از دست دادنش ...

ولی در واقع تا نگویی اش، نداری اش  که بخواهی از دستش بدهی!!

کاش به آن هایی که قلبمان برایشان تند میزند ،  به جای فهماندن این دوکلمه از طریق کارهایمان ،

میرفتیم

 و به چشمانشان خیره میشدیم و به زبان می آوردیمش.

گاهی خیلی دیر میشود 

بیایید برای گفتن این دوکلمه‌ایِ لعنتی؛

"دوستت دارم" را میگویم...!!

هیچوقت دیر نکنیم

این بار را زود برسیم !!


| مائده زمان |

  • پروازِ خیال ...


بعد دعوا،اونجایی که من داشتم زیر لب غر میزدم،

به جای گره کردن اون اخمای لعنتیش،

میومد پیشم مینشست...

دستاشو میزد زیر چونش و مثل روز اول نگاهم میکرد،

انقدر نگام میکرد تا دست از غر زدن بردارم،

بعدم میگفت خب تموم شد؟

الان دیگه هیچی تو دلت نیست؟

از اون چیزا که میمونه تو دل و یه دفعه میشه یه فاصله گنده بین آدما...

بعد بغلم میکرد،نفساش قلقلکم میداد و آروم میگفت:

هر وقت خواستی غر بزن،داد بزن،حتی اگر خواستی بیا منو بزن،

ولی نریز تو دلت ،حرفاتو میگم،نریز تو دلت...

من از وقتایی که غر نمیزنی،

از وقتایی که ناراحتی ولی غذا مورد علاقمو میپزی،

از وقتایی که بابت فلان رفتار مادرم بهم خرده نمیگیری،

از وقتایی که نمیگی به نظرت موهامو کوتاه کنم

تا حرص منو در بیاری بدجور میترسم،

من از شبایی که بالشتتو برمیداری میری اونور میخوابی، 

از پتویی که شب یهو از روم کشیده نمیشه میترسم،

مردم از هرچی دوست دارم بترسن،

از مرگ،جنگ،زلزله...

من از نبودنت،

از نشنیدن صدای دورگت وقتی عصبانی هستی،

از نپیچیدن بوی موهات تو بینیم موقع خواب بدجور میترسم...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


جان دل

در این روزگار خیلی اتفاق ها شدنی ست

همان قدر که دو عاشق از هم دور می افتند، همان قدر می توانند به اندازه ی تنها یک نفس با هم فاصله داشته باشند

خیال هست و سیم ها و بی سیم ها...

می شود بوسه بارانش کنی

بدون اینکه حتی خودش بفهمد

کافی است لبانت را محکم روی صفحه ی تلفن همراهت بفشاری

پیشانی اش را با عشق ببوسی

میتوانی هزار بار ببوسی اش و سرزنش نشوی

بوسیدن عکس که گناه نیست...

می توانی در آغوشش بگیری

صبح و ظهر و شب

حتی نیمه شب ها وقتی فرسخ ها از هم دورید

محکم در آغوشش بکشی و مطمئن باشی هیچ معصومیتی کشته نمی شود

می شود کنارت نباشد، اما محکوم به حبس ابد در قلبت...

بعضی عشق ها هم اینطور است دیگر...

می شود یک حس خوب دست نخورده در قلبت که به هیچ بهانه ای نمیخواهی خرابش کنی...


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


روزی که فهمیدم دوسم نداره تصمیم گرفتم بیشتر دوسش داشته باشم.

به خیال خودم با دوست داشتن میتونستم بدستش بیارم.

صبح قبل از اینکه از خواب بیدار شه بیدار میشدم و شبا بعد از اون میخوابیدم تا ثابت کنم مراقبشم.

یادمه وقتی که فهمیده بودم دوسم نداره به خودم قول دادم جای صدا کردن اسمش از کلمه های عاشقانه استفاده کنم به خیال خودم با این کارا میتونسم دلشو بدست بیارم.

بین همه ی این کارا من هرروز عاشق تر میشدم و یادم میرفت محبتم به کسیه که حتی تو تنهاییش بهم فکر نمیکنه.

روزی که رفت حرفی نداشتم واسه زدن چون کسی و از دست داده بودم که مطمئن بودم خیلی وقته که فراموشم کرده.

فقط یه سوال از خودم داشتم؛ چرا سعی کرده بودم به زور کسی و کنار خودم نگه دارم؟

اون روز فهمیدم کسی که بیشتر از خودم اذیت شده اون بود، چون هرروز مجبور بود دوست داشتن کسیو تحمل کنه که دوسش نداشت...!

 

| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


سمیرا یادته؟ گفتی گشت زیاده دور بزن؛ از اول جاده فرمونمو گرفته بودی و میگفتی توروخدا برگرد داخل شهر؛ بدتر سنگ میفته جلو پامونا؛ بابام ازین بیشتر لج میکنه..

یادته گفتمت تو اول آخرش برا منی حالا بابات تا ته دنیا هم که بخواد لج کنه، من ازش لجبازترم؟

دست آزادمو گذاشتم لبه ی پنجره ی ماشین و نیم نگاهی بهش انداختم؛ چشای عسلیش رو به جاده بود و لبخند کجی رو لباش.. هوای اردیبهشت از پنجره میزد به صورتش.. موهای جلوی صورتشو میچرخوند توو باد.. میمُردم براش..

دیدی تهش لجبازی من چربید به بابات؟ نگرفتنمون که.. چقد گفتمت بیا خودمون وسط همین جاده خودمونو نشون گشت بدیم؛ اونموقع دیگه مجبورن. گفتی نه آبروریزی نمیخوام؛ در شان خونواده ما نیست.. آخرشم آبروریزی شد.. آبرومندانه اومدیم در خونتون و رفتیم، اما اونقد زیاد رفتیم و اومدیم که کل کوچتون فهمیده بودن.. بعدنا بابات گفت آقاباقر بش میگفته راه بیا حاج آقا؛ این پسره شب تا صب میاد میشینه زل میزنه به درخونت. خاطر دخترتو میخواد؛ لج نکن باهاش!

آقاباقر که نمیدونس من از بابات لجبازترم.. جلوشو گرفتم گفتم حاج آقا من قول میدم ده سالم که بشه برم و بیام؛ شما قول میدی ده سال دخترتو نگه داری؟

زد توو گوشم ..همون شب اومدم توو همین جاده.. پرنده پر نمیزد.. داد کشیدم خداروصدا زدم گفتم خودت بگو چیکار کنم.. زنگ زدم بهت.. یادته؟ گریه میکردی میگفتی نمیشه توروخدا خودتو عذاب نده.. گفتم به همین کوههای بی در و پیکر قسم که نمیذارم اشک توو چشمات بمونه.

دیدی از بابات لجبازتر بودم؟

چندسال گذشت سمیرا؟ چن سال گذشت که بلاخره دل بابات رضا داد؟

دوباره نگامو از جاده گرفتم و دوختم بهش؛ موهاشو از دست بادکشید و جمع کرد پشت گوشش؛ یواش گفت: شیش سال..

خندیدم.. صدا خندم پیچید توو صدای باد..

بابات که رضا داد دوباره برداشتمت و اومدیم دور دور.. میرقصیدم پشت فرمون؛ میخندیدم همینجوری.. باخنده میگفتی زشته مردم چی میگن..یادته سمیرا؟ داد میزدم میگفتم همه مردم بدونن بلاخره عروسم شدی.. یادته گفتم هرکی توو این جادس الان عروسیمون دعوته؟؟ چه روزایی بود..

خندید دوباره.. خندش مث مرز بین زمستون و بهار بود؛ مث آخرین روز سال.. لباشو که کج میکرد دنیا گرم میشد.. باد دوباره موهاشو گرفته بود به بازی.. بادم هوای موهاشو داشت.. دستمو بردم جلو که موهاشو بگیرم از دست باد و ببرم پشت گوشاش، دستم افتاد روی صندلی.. خنده هاش افتاد رو صندلی.. خاطره هامون؛ ذوق کردنامون؛ عاشقیامون افتاد روصندلی و ریخت کف ماشین.. نگامو دوباره از جاده برداشتم.. باد هنوز میپیچید اما.. لابه لای انگشتام..


یادته سمیرا؟ همین جاده بود.. نه گشتی بود و نه شبی و نه لج و لجبازی بابات.. دنیامون مث همین هوای اردیبهشت روشن روشن بود..

بعد شیش سال آفتاب تابیده بود بهمون.. تو چجوری پا دادی به اینهمه سرما؟ چطور دلت اومد ولم کنی وسط زمستون؟

ده ساله که میرم و میام.. ده ساله باخودم میگم کاش اون روز گشت میگرفتمون.. کاش بابات بیشتر لج میکرد.. کاش آقاباقر به بابات میگفت این پسره بی سر و پا به درد دخترت نمیخوره.. کاش وقتی اومدم توو جاده میگفتی دیگه منو نمیخوای.. ده ساله میگم کاش هنوز توو اون خونه بودی.. مینشستم توو کوچه و زل میزدم به در و دلم خوش بود که اونجا نفس میکشی.. میخندی..

ده ساله که میگن نیستی.. دروغ میگن.. اصامگه میشه سمیرا؟ تو که میدونی من بدون نفسات زنده نمیمونم

ده ساله که میرم و میام.. ده ساله که منتظرم این جاده تورو بهم پس بده.. ده ساله که خودمو به گشت نشون میدم؛ پشت فرمون میرقصم؛ توو جاده داد میزنم؛ ده ساله منتظرم سرتو بالا بگیری و بخندی بگی آبروریزی نکن رضا.. ده ساله منتظرم سمیرا.. ده ساله


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


روزنامه های صبح و فنجون چایی رو گذاشت روی میزم، خواست بره که گفتم:

_لطفا تلفنی رو وصل نکنین، هیچ تلفنی رو

سرشو تکون داد و گفت: " چشم "


نیم ساعت نگذشته بود که تلفن دفترم زنگ خورد. عصبانی شدم. گوشی رو از سره جاش بلند کردم و لحظه ای بعد سرجاش گذاشتم!

چشمم خورد به چاییم که متوجه اش نبودم و از دهن افتاده بود

رنگش هم مثل قیر سیاه بود. روزنامه هارو نگاه کردم، خواستم بخونمشون که تلفن دوباره زنگ خورد!

با عصبانیت بیشتر تلفن و برداشتم و سرجاش کوبیدم، تیتر یکی از روزنامه ها این بود:

" تنهایی درد دارد! "


و بازهم زنگ تلفن! از حماقت منشیم تعجبم گرفته بود، جواب دادم بله؟

-"سلام پسرم..خوبی؟ مُردم از صبح آنقدر به خونه و موبایل و دفترت زنگ زدم. طفلی منشیت وصلم میکرد من نمی دونم چیکار می کردم قطع می شد ..چرا .."

لبمو گاز گرفتم و وسط حرفش رفتم :

_"سلام مامان جان..ببخش توروخدا من گوشیم خاموش بود، مهسام خونه نیست این ساعتا، جون دلم؟خوبی؟"


-"وسایلامو جمع کردم...اخره هفته ی دیگه ماشین کرایه می کنم میرم طالقون پیشه خاله سحرت.."


با انگشت اشاره ام روی تیتر روزنامه زدم و سرمو تکون دادم..گفتم: 

_"مامان باز حرف رفتن میزنی که؟؟"

گفت: 

_"شب شام درست کنم میاین؟؟ دورهم باشیم ؟"

بیخیال همه ی پرونده های روی میزم شدم و گفتم:

_"اخ اگه بدونی چقدر دلم مرغ تُرشاتو میخواد..چشم..شب می بینمت"

ظهر موقع رفتن به منشیم نگاه کردم..بنظرم احمق واقعی من بودم!

وقتی رسیدم خونه مهسا نبود، می دونستم برای امشب باید راضیش می کردم، چون طبق هر هفته سه شنبه شبا خونه ی خاله شهلاش جلسات یوگا داشت!

همین که اومد گفتم مهسا امشب یوگاتو میبریم خونه ی مامان رضوان! 

چشماشو گرد کرد و گفت : 

_"اذیت نکن... " گفتم "دعوتمون کرده، بی تو برم؟" انگار که از تنهایی رفتنم بدش اومده باشه گفت "دفعه بعدی با من هماهنگ کنا"


چشمهای روشن مامان غم داشت. لبخند همیشگیش روی لب هاش بود ولی غم و پژمردگی از صورت و سر و وضعش مشخص بود. بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی رفت تو آشپزخونه؛ بوی مرغ ترش داشت مدهوشم می کرد.

خونه مثله همیشه نبود نصف بیشتر وسایلا رو تو کارتن جمع کرده بود. مهسا گفت :

_ "مامان خونه رو میخوای عوض کنی؟"

مامان پشت سینک ایستاده بود. شیر آب باز بود و صدای مارو نمی‌شنید. گفتم :

_ "تنها اینارو چجور جمع کرده؟"

مامان برگشت و گفت :

_ "دیر اومدینا..میزو من از کی چیده بودم"


سر میز شام مامان مدام تعارف می کرد. انگار که صد ساله مارو ندیده. یه حرفی رو چند بار تکرار و میکرد و حتی یادش میرفت. تقریبا آخرای شام بود که مامان گفت : 

_"ای داد.. ترشی انداخته بودما. یادم رفت بیارم..نخورین نخورین برم شیشه ترشی رو بیارم با اون بخورین."

مهسا نگاهی به کاسه ی ترشی روی میز انداخت و با چشمای گرد شده به مامان نگاه کرد..


پایه ی صندلی مامان روی فرش گیر کرده بود و به سختی عقب میرفت. مامان با صندلیش در گیر بود و نمیتونست از جاش بیاد بیرون. همونجور که تلاش میکرد گفت :

_ "یه شب بچه هام اومدن پیشم..یه شب کنارمن..سنگ تموم باید بذارم براشون"

دلم براش سوخت. پیر و تنها بود. و درمانده.  لیوان دوغمو سر کشیدم و احساس کردم چقدر مزه ی دوغ خونگی و دوست دارم. مزه ای که فراموشش کرده بودم!

مهسا از جاش بلند شد و صندلی مامان و بیرون کشید کاسه ی ترشی رو نشون داد و گفت : 

_ "مامان جان ایناها..."


مامان انگار که تازه حواسش جمع شده باشه شرمنده شد و چشمای روشنشو از مهسا که بالا سرش ایستاده بود دزدید.

صورت مهسا قرمز شد.(.با دقت داشت مامان و نگاه میکرد. دستشو که روی شونه ی مامان گذاشته بود بلند کرد و به روی موهای سفیدش کشید. آروم گفت : 

_ "مامان.. موهاتو رنگ کنم؟؟؟ فکر کنم رنگ بلوطی به چشماتونم خیلی بیاد"

مامان انگار که دنیارو داشته باشه گفت راستی؟؟

نگاه کردم به میز. گفتم آره. میزم من جمع میکنم شما برین میزانپلی کنید و بعد خندیدم.


صبح که رسیدم دفترم منشیم طبق عادتش بلند شد و سلام داد. جواب سلامشو دادم و گفتم خانوم من از شما خیلی ممنونم..خیلی خیلی ممنونم!


| مهرنوش عابدین |

  • پروازِ خیال ...

مادری

۰۹
دی


آن وقتها کلی خرت و پرت می ریختم توی ساک پلاستیکی قرمز رنگم

چادر گلدار را سر می کردم و می رفتم با بچه های توی کوچه بازی کردن!

خیلی خوش می گذشت

اما به خانه که بر می گشتم مادرم لذت آنهمه بازی را با "قهر" کردنش از من می گرفت!

به بهانه ی اینکه دیر به خانه برگشته ام به خودش اجازه می داد ساعتها و گاه کل روز را حرفی نزد!

"دعوا"  نمی کرد که! "قهر" می کرد، "قهر" ...

سکوت می کرد و نمی گفت سکوتش جان یک دختر بچه را به لبش می رساند! 

تمام مدت سرم پایین بود و زیر چشمی نگاه می کردم ببینم کی دوباره لبخند می زند!

کی دوباره مرا در آغوش می کشد تا قول بدهم دیگر دیر نکنم!

مادرم چه می دانست من و لیلا که فقط با هم بازی نمی کردیم!

باید می رفتیم برای بچه هایمان کلی خرید می کردیم!

لباس می دوختیم و شعر توپولویم توپولو ، یادشان می دادیم!

تنشان می کردیم و برایشان قند توی دلمان آب می کردیم اینقدر که ملوس می شدند! 

باید یک مدرسه ی خوب هم برایشان پیدا می کردیم!

به درس و مشق شان رسیدگی می کردیم!

و کلی کلاس های  متفرقه که قرار بود در آینده به دردشان بخورد!

و تمام  "هوش" های نه گانه شان را پروش می دادیم! 

غذا ی مورد علاقه شان را می پختیم!

خوابشان می کردیم!

بیدارشان می کردیم!

روزی که "مریض" می شدند که دیگر حالمان نگفتنی بود! 

اصلا آن ساعتها آدم خودمان نبودیم که

توی زندگی ساختگی مان کلی کار داشتیم که می بایست برای عروسکهای مان انجام می دادیم؟

خب تا همه اش را سرانجام می دادیم!

توی سرم می کوبیدم، ای داد بیداد لیلا باز هم دیر شد! 

اصلا یادمان می رفت خودمان هم مادری داریم که لابلای تمام روزمرگی ها تمام حواسش پیش ماست!

مگر نه اینکه آدم وارد زندگی که می شود زمان از دستش در می رود؟

مگر همه ی آدم بزرگ ها وسط دوندگی های زندگی حرفهای مادرشان یادشان می ماند که من و لیلا یادمان بماند؟

مگر همه ی آدم بزرگها سرگرم زندگی شخصی شان که می شوند مادرشان را فراموش نمی کنند؟ 

نمی دانم چرا اینقد من و لیلا درگیر بچه ها و زندگی می شدیم که چشم های منتظر و نگران مادر فراموشمان می شد؟

اصلا مگر از خودش یاد نگرفته بودم که اینهمه مادر باشم؟ پس چرا همه اش مرا دعوا می کرد؟ همه اش قهر؟

من که فکر می کنم  دیر برگشتن و قهر فقط  بهانه بود! 

من که فکر می کنم او دلش نمی خواست هیچ وقت دخترش "مادر" بشود، فقط همین!


| فاطمه نعمتی |

  • پروازِ خیال ...


از یک جایی به بعد خواستنش از نخواستنش سخت تر میشود...

به خواستنش که فکر میکنی قلبت از زخم هایی که زده مچاله میشود...

به خواستنش که فکر میکنی یادِ شبهای دلتنگی بغض میکارد توی گلویت...

به خواستنش که فکر میکنی یادِ تنهایی و همه نیامدن هایش مثل پتک فرو می آید روی مغزت...

به خواستنش که فکر میکنی یاد تک تک لحظه هایی که نخواست تو را،میشود طناب دار و میپیچد دور گردنت...

از یک جاهایی به بعد نه اینکه دوستش نداشته باشی یا دیگر با او بودن را نخواهی ها،نه...

ولی جای زخم هایی که هنوز تازه است،

وادارت میکند به نخواستنش...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


داشتم فکر می کردم اگر تو آنطور دستت را به شیشه ی پایین کشیده ی پنجره ی ماشین تکیه نمی دادی

و به چراغ قرمز چهار راه خیره نمی شدی شاید الان عاشقت نبودم.

داشتم فکر می کردم

که اگر لیوان داغ چایت را هر صبح بخاطر آن میگرن لعنتی به پیشانی ات نمی چسباندی تا گرمایش را حس کنی و بعد یک لکه ی قرمز روی پوستت نمی افتاد

شاید الان عاشقت نبودم .

داشتم فکر می کردم

اگر که ساعت دو نیمه شب زنگ نمی زدی و یک شعر برایم نمی خواندی 

شاید الان عاشقت نبودم .

شاید الان عاشقت نبودم و تو یکی از صدها آدم معمولی دیگری برایم بودی 

که توی پیاده رو از کنار هم رد می شویم و احتمالا با بی حوصلگی شانه هایمان بهم بخورد ،و بدون اینکه به یکدیگر نگاه کنیم کیفمان را سفت بچسبیم و با قدم هایمان شلنگ تخته بیاندازیم.

شاید الان عاشقت نبودم

و تو یکی از صدها آدم معمولی دیگری برایم بودی

که فروشنده ی کتاب فروشی ِ انتهای خیابان است .

که مردی با قدی متوسط است ، دکمه ی یکی از آستین هایش افتاده و توی مترو بلند بلند با تلفن حرف می زند.

یا مردی که لیست خرید زن مورد ناعلاقه اش را در دست دارد و اصلا برایش مهم نیست سیب زمینی های پلاسیده را انتخاب کرده .

شاید الان عاشقت نبودم

اگر که توی تراس ات،گلدان شمعدانی نداشتی

اگر که برای صاف کردن یقه ی پیراهنت

حواس جمع مرا لازم نداشتی

شاید الان عاشقت نبودم 

شاید الان عاشقت نبودم 

شاید الان عاشقت نبودم...


| الهه سادات موسوی |

  • پروازِ خیال ...


مرد ها را میشناسی؟!!

همان چهارشانه ی قوی و آن بمِ مردانه ی دوست داشتنی،

که همیشه حریفِ درِ محکمِ شیشه ی مربا،سنگینی کیسه های خرید، جابجا کردنِ مبل های خانه و غُرغُرهای زنانه هستند،

که خوب میدانند کِی دلت هوسِ شیرینی ناپلئونی میکند تا برایت بخرند،یا کی دلت قدم زدنِ دوتایی می خواهد، 

سر به هواهایِ مهربان که فراموش کاریشان را با شاخه ای گُل و خوراکی مورد علاقه ات و یک "ببخشیدِ" ساده از دلت در میاورند،

که وقتی از سرکار می آیند دل گرمِ حضورت در خانه هستند با همان برنجِ شفته روی اجاق، 

خسته های هشتِ شب که با حوصله مینشیند پایِ حرف ها و تعریف کردن های با آب و تابت از اتفاقات امروز و غر زدن هایت از کلاسِ عصر و استادِ بدقلقت، 

پسر بچه های تخس امروز که وقتِ خواب مظلوم می شوند و صدای خوروپوفشان که میپیچد میدانی هنوز زندگی جریان دارد،

پدرهای چندسالِ بعد که دلشان قنج میرود برای قد کشیدنِ پسرشان و خرگوشیِ موها و "بابا" گفتن هایِ دخترشان، 

همان هایی که میتوانی کنارشان با خیالِ راحت یک روزایی خوب نباشی،آرایش نکنی،بی حوصله باشی و لباس های نامرتب بپوشی،نگرانِ جوش روی بینی و پفِ چشم ها و چربی های انباشته ی شکم و پهلویت نباشی،ترسِ زشت بودن وقتِ سرماخوردگی با چشم های قرمز و دماغِ آویزانُ پوسته پوسته و صورتِ بی روحت را نداری و میدانی هرطور باشی به چشمش زیبایی،

مردهایی را دیده ام که دوستت دارمشان را واو به واو صرف میکنند، 

با صبح به صبح دست تکان دادنشان برایت قبلِ رفتنشان از پشتِ پنجره ،یا وقتی آن را سرِ میزِ صبحانه لقمه میکنند و دهانت میذارند، یا روزهایی که هوا سرد میشود "خودت را بپوشان سرما نخوری" از دهانشان نمی افتد،

مردها دوستت دارمشان را با همان غیرتِ شیرینشان پشتِ "روسریت را بکش جلو"، میانِ خنده های شیطنت آمیزشان وقتی حرصت را درآوردند و با "چقد این لباس به تو می آید " وقتی پیراهنِ گلداری که تازه برایت خریده اند را میپوشی، نشانت میدهند،

آنها که "مراقب خودت باشِ" قبلِ قطع کردنِ تلفنشان از هر دوستت دارمی دلنشین تر است،

مرد ها را میشناسی؟

همان اخم های وقتِ خستگی که دنیا بدون دیدنِ لبخند و برقِ چشمانشان وقتی میگویی"برایت چای بریزم؟" جایِ قشنگی نیست...

مردهایی از جنسِ پدرم که آغوششان امنیت و آرامش تمامِ دنیا را دارد ...

که هرچقدر هم بگویی مردها فلان باز هم یک روزهایی دلت برای پوشیدنِ پیراهنِ دو ایکس لارجِ مردانه ای تنگ می شود،

حواسمان باشد؛

هوایِ سوپرمن های زندگیمان را داشته باشیم...


| منیره بشری |

  • پروازِ خیال ...


چیزهای زیادی بوده و هست که دوست داشتم، لذت به دست آوردن‌شان را تجربه کنم.

مثلا همیشه دلم می‌خواست صاحب بالن بزرگی باشم؛ بعد در حالی‌که آذوقه یک سفر طولانی را جمع کرده‌ام، دور دنیا را آن‌قدر بگردم تا هیچ جایی برای دیدن باقی نماند.

دوست داشتم اولین زنی باشم که پایش را روی کره ماه می‌گذارد و از آن بالا زمین را مثل نقطه‌ای کوچک می‌بیند.

دوست داشتم نویسنده بزرگی باشم که برای خرید کتاب‌هایش صف می‌بندند...

دوست داشتم مزرعه آفتابگردان داشتم و صبح‌ها خودم شیر گاوهایم را می‌دوشیدم...

می‌خواستم رئیس جمهور باشم... وزیر‌... پزشک... وکیل...

اما از میان تمام این‌ها....

زنی هستم که به دوست داشتن تو، اکتفاء کرده است!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


میگویند از عشق یک طرفه بپرهیزید!

عشق یک طرفه نوعی سم است....

کشنده و دردناک!

من مخالفم! حداقل برای یک زن اینگونه نیست.....

زنان به هرحسی عشق نمیگویند! وقتی اسم احساسشان را عشق میگذارند یعنی کار از کار گذشته! یعنی شما ناصح بیاورید و بگوید از صبح تا شب نصیحت کند! انگار نه انگار...

عشق یکطرفه بد هست اما خوبیایی هم دارد...!

زنان در عشق یکطرفه رشد میکنند،صبور میشوند،گل میکنند!قوی میشوند! جنگنده میشوند...اصلا عشق زن را بالغ میکند!

زنان حتی وقتی درگیر عشق های بی جواب میشوند دنیایشان را محدود میکنند به مردشان! مردی که روحش هم از این عشق خبر ندارد!

زنان پیچیده نیستند اما از دید بقیه،موجودات عجیبی هستند!

من موافقم...ما زنها انقدر بلدیم عشق بورزیم که همه را مبهوت میکنیم...ما زن ها انقدر بلدیم وفادار باشیم که هیچکس باورش نمیشود....

ما زنان حتی به عشق های یکطرفه مان هم وفاداریم!

ما زن ها عجیبیم...از دید مرد ها عجیبیم!

البته شاید هم حق با آنها باشد!

درباره زنی که تمام زندگی اش را وقف مردی میکند که حتی آن مرد نمیداند همچین زنی روی کره زمین زندگی میکند چه میتوان گفت؟!

ما زن ها در رویا به سر میبریم! در رویا دست مرد مورد علاقه مان را میگیریم و با او به دور دست ها میرویم! جایی که هیچکس نیست...در اغوشش فرو میرویم...اشک میریزیم!

از سختی هایی که در نبودش کشیدیم شکایت میکنیم!

بعد لبخند میزنیم و میگوییم چه خوب است که خداوند خیال و رویا را آفریده!

ما زن ها اگر فرصت اثبات داشته باشیم

این توانایی را داریم که عشق های یکطرفه را تبدیل کنیم به حس های عمیق دو طرفه!

برای ما زنها عشق یکطرفه سخت هست اما توان گریز از آن را نداریم!

ما زن ها را از عشق های بی جواب نترسانید!


| نورا مرغوب |

  • پروازِ خیال ...


یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم که باشد محال ممکن است که سیب در آن پیدا نکنی! انگار محکوممان کردند به سیب خوردن! یا رسم است هرروز سیب بخوریم! هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است چون اعتقاد دارد سیب برای پوست مفید است. البته کاربرد دیگر سیب هم در خانمان اینست که یک نفر عطسه کند و مادرم شروع کند هرروز یک سیب آب پز به خوردش بدهد تا یکوقت سرما نخورد.

امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا.. بازم سیب خریدی که مامان. این همه میوه ی خوب!"


بعد یکهو به نظرم سیب ها مظلوم آمدند. چرا این حرف را زدم آنها که کاری به من نداشتند آرام و ساکت توی کیسه شان نشسته بودند!.. حتی آنقدر دلم برای سیب ها سوخت که یکی را برداشتم خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!

آخر اصلا تقصیر سیب ها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز میوه نوبرانه بودند و ما را منتظر می گذاشتند شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار می گرفتند و ما بی صبرانه منتظر رسیدن فصل سیب می ماندیم و بعد آن را با ذوق چندین برابر قیمت حالا می خریدیم و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!


برای همین هم به نظرم بعضی آدم ها شبیه سیب هستند.

همیشه درکنارمان می مانند و در هر شرایط کمکمان می کنند. کافی ست اراده کنیم تا پیشمان باشند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور می کنند. اما مثل همان سیب به چشم نمی آیند. قدرشان را نمی دانیم.

حالا در عوض قدر آن آدم هایی را می دانیم که هر از گاه وارد زندگیمان می شوند و می روند. مثل توت فرنگی. هیچ خاصیتی هم ندارند. مزه هایشان هم آبکی شده و طعمی ندارند. بعد آن سیب کیلو دوتومنی باوفا و پرخاصیت را می فروشیم به آن توت فرنگی بی خاصیت آبکی که هیچوقت نیست و تازه با قیمت کیلو چهل تومن برایش سرو دست هم می شکنیم!

حیف که سیب را هرکار کنی سیب است و یاد نمی گیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را، بد و بی خاصیت بودن را و همیشه خوب نبودن را!


وای که بعضی آدم ها همان سیب هستند و سیب را جان به جانش هم کنی سیب است!

آدم های نوبرانه هم هرکار که کنند باز برای دیگران عزیز هستند. اصلا آدم ها عادت دارند هرچیز که زیاد نباشد را دوست داشته باشند. یک میوه هم حتی اگر در همه فصل ها باشد حالشان را بهم می زند. چه برسد به آدمش! اگر هروقت دلشان خواست دست دراز کنند و تو باشی از چشمشان خواهی افتاد. باید برای اینکه کنارشان باشی قیمت سنگینی پرداخت کنند تا قدرت را بدانند باید ماندنی نباشی تا پرستیده شوی.


یک راز مهم درباره انسان ها را به تو بگویم؟ آدم ها اصلا جنبه محبت زیادی.. ماندن زیادی.. عشق زیادی .. و هرچیز زیادی دیگر را ندارند. هیچوقت در زندگی مثل سیب در دسترس نباش. نوبرانه بودن را یاد بگیر


| لیلی رضایی |

  • پروازِ خیال ...


قرار بود در کارت عروسی مان  

یکی از شعر هایت را با خطِ خوبت بنویسی ...

همیشه می گفتی

شاعر شدی که با اسمم ترانه بنویسی و

با نگاهم ، عاشقانه نویسِ معاصر ها شوی !

حالا من نیستم و تو باز هم

مشهورانه با نوشتن هایت غوغا می کنی ...

فقط یک چیز 

تمام عاشقانه هایی که برایم نوشتی را بسوزان !

نه می توانم طاقت بیاورم برای شخص دیگری بخوانی

نه تحمل دارم اتفاقی جایی ببینمشان ... 

عاشقانه هایمان را یادم نیاور 

بگذار مثل همان کارت عروسی ،

همیشه

یک رویا بماند  . 

بگذار هر چیزی که بوی " ما " را می دهد در گذشته

دفن شود ، من می خواهم بعد از تو زندگی کنم 

پس بیا و قول و قرار های دو نفره ی مان را در هوا پخش نکن 

تو که خوب می دانی

پنجره ی اتاق من همیشه باز است !


| ساینا سلمانی |

  • پروازِ خیال ...


اشتباه در یک رابطه 

آنجایی رخ می دهد 

که می خواهیم کمبودهای مان را 

با هوس های یک شبه جبران کنیم

به زور می چسبیم به آدم هایی که 

از آنِ ما نیستند 

و از آنِ شان نیستیم

روزی از همین روزهاست که 

آدمِ اصل کاری مان را از دست می دهیم

همان کسی را که 

فکرهای مان به هم نزدیک بود 

و خواسته های مان به هم شبیه

بیش تر وقت ها هم 

هر دو همزمان به یک چیز فکر می کردیم

و اگر یکی از ما حرفی می زد، 

آن یکی می گفت:

_ دقیقا من هم همین را می خواستم بگویم!

و ما اغلب از این آدم های اصل کاری عبور می کنیم

درست مثل خیلی چیزهای اصلِ کاری دیگر...

این اتفاق یعنی 

نقطه ی پایانِ تشکیل یک رابطه ی درست....

یعنی همان نقطه ی 

گم کردنِ آدمِ اصلِ کاری زندگی...


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...


تو به یک زن نیاز داری!

به یک زن که صبح ها با نوازش عاشقانه اش از خواب نازت بیدارت کند...

و با یک صبحانه ی شیرین و بوسه ی کوچک بر لبت از تو خداحافظی کند...

تو به یک زن نیاز داری!

که وقتی خسته و گرسنه از سرکار برمیگردی و در خانه را وامیکنی بوی قورمه سبزی اش کل خانه را گرفته باشد! و صدای قل قلش از اشپز خانه بیاید...و تو آرام از پشت بغلش کنی و یک بوسه کوچک بر گردنش بزنی و او از هیجان به شوق بیاید!

تو به یک زن نیاز داری!

به یک زن که وقتی یک دنیا مشکل در سرت ریخته است بروی و او را در اغوش بگیری چشمانت را ببندی و در اغوشش فرو بروی و او با دستان لطیفش نوازشت کند و آن وقت تمام مشکلاتت از یادت برود...

تو به یک زن نیاز داری!

که دستانت را بگیرد در خیابان به این سو و آن سو بدود با دیووانه بازی هایش تو را به وجد بیاورد و با شیرین زبانیش به خنده بیندازتت حتی گهگاهی حرصت بدهد! و تو هزاربار از وجود او شکر کنی....

تو به یک زن نیاز داری!

که با غافلگیرترین برنامه خبر پدرشدنت را به تو بدهد! و تو تا شب در شوک و هیجان باشی! به یک زن که فرزندت را به دنیا بیاورد و اورا در اغوش بگیرد وتو هردوی انهارا بغل کنی!

تو به یک زن نیاز داری!

که هر روز نگران تو و فرزندانت بشود....و تا اخرین سفارش ها را قبل از رفتن به شما نکند ارام نگیرد...

تو به یک نیاز داری!

به یک زن که وقتی خوابت گرفت سرت را بر روی شانه ی او بگذاری دستانش را ببوسی بغلش کنی و در اغوش گرمش با نوازش های ارامش به خواب بروی...

تو به یک زن نیاز داری...

که به زندگیت شادابی و نشاط ببخشد ک گردوخاک های خانه ات را پاک کندو برق بیندازد! و هرروز به گل های گلدان با عشق آب بدهد مواظب همه چیز باشد،نگران همه چیز شود،عاشق همه چیز زندگی تو شود و تمام کارهایش را باعشق بخاطرت انجام دهد، حتی وقتی به یادت افتاد یک قلم بردارد و در دفتر شعرش چند خطی از تو بنویسد!...

تو به یک زن نیاز داری که از هوای تو استشمام کند...و هر لحظه با اسم تو نفس بکشد!

تو به یک زن نیاز داری!

تو برای تک تک لحظه هایت به یک زن نیــاز داری!


| غزل مسلمی |

  • پروازِ خیال ...