کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۶۸ مطلب با موضوع «نویسندگان زن» ثبت شده است


آدم های خیالباف همیشه حال شان خوب است.

با کسی که دوستش دارند، 

به میهمانی می روند، 

چای می نوشند و می رقصند.  

شادِ شادند. 

کسی را که دوستش دارند همیشه هست.

نه می رود، 

نه می میرد 

و نه خیانت بلد است.

آدم های خیالباف خوشبخت ترینند.

آنقدر فکر می کنند تا باورشان شود 

و بالاخره هم روزی جذب می کنند آنچه را که می خواهند. 


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...


هر زنی دوست دارد معشوقه ی مردی باشد که خط به خط معنایش کند..

زن ها انتظار عجیبی دارند،

گاهی دلشان میخواهد نگفته هایش را بشنوی 

و برایشان اصلا مهم نیست چگونه این کار نشدنی ممکن خواهد شد..

زن ها عجیب دوست داشته شدن را دوست دارند..

دوست داشتنی که به همین راحتی ها تمام نشود و تا بی نهایت ادامه پیدا کند..

زن ها موجودات عجیبی هستند،زن ها را زنانه بفهمید..!!!!


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


قابلیت سرچ در فضای مجازی برای آدم هایی که 

یکباره یاد کسی آن دور دورهای ذهنشان می افتند ، معجزه ی بزرگیست ! 

اینکه یک آدم فراموش شده را بعد از سالها به یاد بیاوری و دلت بخواهد حداقل بدانی اکانتی با نام خودش توی اینستاگرام ها و تلگرام ها و برنامه های این چنینی دارد یا نه... 

که اگر داشت ، عکسش را بعد از این همه سال ببینی و با تغییرات زندگی أش آشنا شوی..خاطراتت را مرور کنی و شاید کمی هم اشک بریزی..!!

اسم و فامیلش را به صورت های متفاوت تایپ میکنی و سرچ وسرچ و سرچ... 

اینطور وقت ها معمولأ آدم ناکام می ماند و هیچ شخص آشنایی  پیدا نمیکند 

حالا شاید برحسب اتفاق توی این سرچ های پی در پی یک تشابه اسم وجود داشته باشد 

و برای چند لحظه تا یاد آوری چهره ی شخص مورد نظر قلبت تپش های تند تری را تقبل کند 

اما در اکثر مواقع بعد از دیدن عکس فرد ناشناس است و امید نا امید... 

اگر هم از عکس خودش برای پروفایل استفاده نکرده باشد که اوضاع بدتر است و دو دل میمانی!.

حتمأ برای همه ی ما یکبارش پیش آمده  ، آن آدم فراموش شده ی ناگهان به یاد آمده را همه ی ما داشته ایم ، 

شاید دوست دوران مدرسه ، عشق دوران نوجوانی، همکلاسی دوران دانشگاه ، فامیلی که در خارج از کشور اقامت دارد یا آدم های گمشده ی دیگری که حالا شاید اکانتی هم داشته باشند اما با نام مستعاری که ما نمیدانیم و نمیتوانیم حدس بزنیم... 

شاید این ندانستن خیلی بهتر از این باشد 

که با همین سرچ کوتاه عشق اولت را پیدا کنی و هزار خاطره توی ذهنت زیرو رو شود ، 

اگر عکس پروفایلش ، خودش باشد که مینشینی با دقت نگاهش میکنی ، 

نگاه میکنی که بفهمی در این مدت طولانی چه بر سر زندگی أش آمده و چقدر تغییر کرده است  

اما اگر عکس دو نفره باشد  یا مثلأ روی پروفایلش نوشته باشد "این ِرل  " یا چمیدانم از همین جمله های معروف عاشقانه ؛ چه غمی را باید به جان بخری...شاید سالهای سال هم گذشته باشد اما داغش دوباره تازه میشود و چند روزی حال و روزت را تلخ میکند...

میدانم این قابلیت سرچ ، با تمام خوبی ها و بدی هایش شاید اشک خیلی ها را در آورده باشد ، خیلی های عاشق را....که از دنیای واقعی جاماندند و برای دیدن معشوقشان دست به جستجوهای مجازی زدند!! 

فکر میکنم بهتر باشد برای یوزرهایمان اسم های خودمان را انتخاب کنیم ، شاید یک روز 

یک نفر 

به یادمان افتاد و خواست پیدایمان کند...

.....

لطفأ 

اسمت را

هرجا که میروی 

با خودت ببر

یک روز 

دلتنگت خواهم شد...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


میشود بغلم کنی؟؟

محکم،

از آنهایی که سرم چفت شود روی قلبت و حتی هوا هم بینمان نباشد...

میشود بغلم کنی؟؟

دلم تنگ است

برای بوی تنت،

برای دستانت که دورم گره شود

و برای حس امنیتی که آغوشت دارد...

میشود بغلم کنی؟؟

هیچ نگویی،

فقط  

بگذاری گریه کنم...

و آرام در گوشم بگویی مگر من نباشم که اینجور گریه کنی 

میشود بغلم کنی؟؟

تمام شهر میدانند از تو هم پنهان نیست،

همین روزهاست که دلتنگی کاری دستم دهد

و در حسرت لمس دوباره ی آغوشت

برای همیشه بمانم...

میشود بغلم کنی؟؟


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


روزی می رسد

که بی حسی سایه می اندازد

به حسرتِ روزهایی که

حداقلِ معشوق می توانست

کثرتِ بی اندازۀ دلخوشی باشد...

دیگر از این حقیقت فرار نمی کنی

که آدم ها به آسانی خود را دریغ می کنند

و تو به سختی

در منگیِ پُر سوالِ ذهنت

بی جوابی قانع کننده

هضمشان می کنی...

دیگر نمی جنگی

تنها نگاه می کنی

به روزهایی که چرخ دنده هایش فرسودۀ تکرارند...

اسمش را می گذارند" فراموشی "

اما

شباهتی بی نظیر دارد

به اسارت

در یک اردوگاهِ کارِ اجباری


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

بزنم به تخته ، عشق جدید چقدر به زندگی أت می آید...
چهارخانه های پیراهنت بزرگتر بنظر میرسند و خنده هایت با دوام تر ، 
نه اینکه فکر کنی حسادت میکنم ها  نه ، اتفاقأ وقتی بر خلاف میل تو ، 
توافق کردیم برویم دنبال زندگی هایمان و  رفتیم ، 
گل های پیراهن من هم شکفت و عطر بهار لبخندم توی کوچه ها پیچید 
و های و هوی تنهایی أم به گوش آسمان و پرنده هایش هم رسید...
اما...اما همه چیز به اینجا ختم نشد ، بعد از مدتی عشق در من جان گرفت ، 
مثل یک بیماری پنهان و بدون نشانه که یکباره خودش را نشان میدهد و آدم را از پا در می آورد.! 
شاید باور نکنی اما از پا در آمدم ، 
تازه فهمیدم چقدر از دوست داشتنت زیر پوستم جریان داشت اما متوجهش نبودم ، 
تازه فهمیدم آن گل های شکفته و های و هوی ، آرامش قبل از طوفان عشق بوده و قرار است بلایی به جانم بیاندازد که درمانش از دست هیچ طبیبی برنمی آید جز تو ، 
اما آنقدر دیر عاشقت شدم که نتوانی بدادم برسی... 
من که نخواسته بودم دوستت نداشته باشم ، 
نخواسته بودم تورا به پای دوست نداشتنم بسوزانم...
اصلأ تقصیر من نبود که عشق با رفتنت آغاز شد و ویرانم کرد فقط آمدم بگویم 
هیچ حسرتی بزرگتر از این نیست که دیر بفهمی عاشق کسی بوده ای....
حسادت نمیکنم اما...
آدم عاشق که این حرف ها سرش نمیشود...
.....
تا دیر نشده 
عشق را 
در خودتان پیدا کنید
قبل از اینکه 
آدمها برای همیشه 
از کنارتان بروند...

| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


یک‌وقت‌هایی احساسات عجیب و غریبی در درون آدمی ریشه می‌دواند. 

احساساتی که گاهی ممکن است در خلوت، 

به وحشتت بیندازد اما نتوانی هیچ جایگزینی برای آن پیدا کنی!

میل به تنهایی یکی از همین‌هاست!

این میل عجیب و دوست‌داشتنی گاه به وحشتم می‌اندازد 

اما نمی‌توانم برای لحظه‌ای ضرورتش را در دنیای درونی‌ام کتمان کنم.

لحظه‌هایی که بیرون از خانه‌ام... 

محل کار هستم یا نشسته‌ام روبروی سوژه مورد نظر تا به سوالات جواب بدهد، 

مدام لحظه‌های تنها بودنی‌را مرور می‌کنم که با یک فنجان چای، 

صفحات نوشته شده نامرتبی را ورق می‌زنم تا ساختار منسجمی به متن مصاحبه بدهم.


تنها بودن را می‌شود شعر خواند

کتاب خواند

برای یک قرار عاشقانه برنامه‌ریزی کرد

برای تولد بهترین آدم زندگی نقشه کشید

تنهایی را می‌توان به عاشقانه‌ترین صورت ممکن، سپری کرد!


از تنهایی

یا

تنها بودن نترسیم

تنهایی

یک ضرورت است!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


ما زن ها با خود ، چه کردیم که صبح ها بجای تحسین خودمان در آینه چروک صورتمان را ، لکه ی جدید روی گونه هایمان را ، سیاهی دور چشم هایمان را دیدیم و خیلی وقت ها از خودمان بدمان آمد ...

از خودمان خسته شدیم و از مورد توجه قرار نگرفتن  ترسیدیم ، آنقدر ترسیدیم که باورمان شد باید برای دوست داشته شدن ، صورتمان چروک نداشته باشد ، لکه های گونه هایمان از بین بروند ، ابروهایمان همیشه  تمیزو قرینه باشد ، صبح ها به محض بیدار شدن از خواب آرایش داشته باشیم ،  زیبا شویم ، عمل کنیم ، خودمان نباشیم ، آنقدر از دوست داشته نشدن ترسیدیم که یادمان رفت زن ها هم حق دارند بعضی روزها خودشان باشند ، با صورتی رنگ پریده و خسته ، با چشم هایی بدون آرایش و ریز ، با ابروهای پر و لب هایی بی رنگ، با هرچیزی که برای خودشان است اما زیبای زیبا...

یادمان رفت برای خودمان زندگی کنیم ، تصویرمان را در آینه ببوسیم ، عاشق خودمان باشیم حتی با خال نا به جای روی پیشانی و لکه های کهنه ی مانده بر پوست ...

غم انگیز است که آینه ها میتوانند کابوس خیلی از زن ها باشند ، زن هایی که فکر میکنند خود واقعیشان زیبا و دوست داشتنی نیست و نباید از خودشان عکس بگیرند ، نباید با دقت به چشم ها و لب ها و ابروهایشان نگاه کنند چون میتوانند  ایراد های عجیب و غریب از خودشان بگیرند و به بد عکسی خود ایمان بیاورند ...بلأخره یکجای کار باید این کابوس به پایان برسد ...

کم کم باید صبح که بیدار شدیم ، به صورت بدون آرایش و تمیزمان در آینه لبخند بزنیم ، موهایمان را صاف و ساده شانه کنیم، از خودمان عکس بگیریم و به لبخندهای عمیقمان افتخار کنیم، حتی اگر خسته بودیم بازهم مطمئن باشیم دوست داشتنی ترین موجود دنیا زنیست که زیبایی أش را باور دارد ...

بلأخره یک روز 

زن ها باید 

با آینه ها آشتی کنند !


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


تو می تونی بهم بگی بذارش کنار

اما نمی تونی بگی دوستش نداشته باش!

حتی نمی تونی بپرسی با وجود همه بدیایی که کرد چرا باز دوستش دارم...؟!

می دونی این دو تا هیچ ربطی به هم ندارن!

شبیه دلی که شکسته اس... اما تنگ!

شبیه خاطره ای که تلخه... اما عزیز!

شبیه رویایی که کوتاهه... اما شیرین!

دوست داشتن همینه

یه حس ساده و بی دلیله...

از عشقای بزرگ حرف نمیزنم!

از یه حس ناخودآگاه، یه هیجان شیرین میگم...

شاید بگی یه روز تموم میشه

آره شاید

ولی تا اون روز نمی تونی بگی دوستش نداشته باش...!


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


تو تقصیری نداشتی

تو عاشق بودی

بی آنکه بدانی

رسم این دنیا، حذف عاشق هاست

و ساختن تندیسِ یادبودشان


تو تقصیری نداشتی

تو باور کردی

و نمی دانستی

که " هیچکس ها " با باورهای تو " کسی " میشوند


تو تقصیری نداشتی

تو ساده بودی

و بی خبر از اینکه

دروازۀ سادگی، بی چفت و بست است


تو تقصیری نداشتی

تو تنها بودی

و نفهمیدی

تنهایی، خواستن های رانده شده را

چه میزبان گشاده رویی ست


تو تقصیری نداشتی

قلبت خام بود

و برای پخته شدن، یک حرارت خوب لازم داشت

فقط حواست نبود، شعله را زیاد کردی

دلت کمی ته گرفت

حالا بوی سوختگی همه دنیا را برداشته


تو تقصیری نداری

آتشنشان ها

همیشه دیر میرسند


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


اگر نیستم

مطمئن باش که هنوز بی قرارت نشده ام!

من اگر دلم برای تو تنگ شود، می آیم و حتی برای ده دقیقه کنارت می نشینم...

به اندازه ی یک سلام کنارت مکث میکنم،

به قدر یک استکان چای وقتت را می گیرم و

مجبورت می کنم تا تو هم دلت برایم تنگ شود! 

من اگر دلم برایت تنگ شود به "قلب صورتی" و "میس یو" و "دل تنگتم رفیق" قناعت نمی کنم!

می آیم، خیره می شوم در چشم هایت و آنقدر شیرین زبانی می کنم تا بفهمی بودنم با نبودنم فرق دارد...

بفهمی من با تصویرم در تانگو و اسکایپ، با جملات عاشقانه ام در وایبر و فیس بوک و تلگرام و اینستاگرام.، با ابراز عشق از راه دور تفاوت دارم...

اگر برایت نوشتم "دلم برایت تنگ شده" باور نکن! مثل من که هیچ وقت باور نکردم...!


| نیلوفر لاری پور |

  • پروازِ خیال ...


موهایش را روشن میکند

 تا بگوئید تمام شرایط جدید زندگی را پذیرفته 

و آماده میشود زندگی را باهمان شرایط ادامه دهد،

چه خوب و چه بد..

تیره میکند تا بگویید از زمین و زمان خسته است..

آنقدر دنیا برایش تاریک شده

 که با رنگ موهایش یکی میکند..

موهای پرپیچش را میبافد 

تا بگویید هنوز هم زیبایی دارد 

و حتی خوب نگاهش کنی زیبایی درونش هنوز هم تورا مجذوب خودش میکند..

موهای صافش را در باد رها میکند 

تا جلوی چشمانش را بگیرد 

و نبیند همه چیز را،همه کس را..

اما همه ی اینها برای دختریست 

که حتی شده یک دلیل هم موجب شادیش میشود..

تا زمانی که مو کوتاه میشود..!!!

موهای کوتاه برایش انتهای خط است..

نقطه ای بین بودن ها و نبودن ها..

خواستن ها و نشدن ها..

هنگامی که تصمیم میگیرد 

نخندد،

دوست نداشته باشد

و به کل دنیا پشت کند..

امان از موهای مشکی دختری که در نیمه شبی بی هوا بریده شد...


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


یک روز با تو قراری خواهم گذشت

منو را سُر خواهم داد جلو

به تو اصرار خواهم کرد یکی را انتخاب کنی

خواهم گفت با دلتنگی چطوری...؟

اشک های گاه و بیگاه هم بد نیست،

مزه اش شور است ولی تا میلِ تو چه باشد...

مرور خاطره ها...؟ این یکی کمی به تلخی میزند...

اگر از این ها خوشت نیامده برویم سراغ انتظار،

فکر نکنم باب طبع تو باشد...

اگر طرفدار مزه شیرینی خیالبافی را  پیشنهاد می کنم...

بی اعتمادی چطور...؟ نه سنگین است سر دل آدم می ماند...

اصلا منو را ول کن

من ذائقه تو را میدانم

آقا...!

یک فنجان بی حسی بیاورید بی شیر و شکر

منهم همان همیشگی: دوست داشتنِ تلخ لطفا


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


وقتى برگشت،احساس کردم تمام دنیا را به من بخشیدند...

وقتى تماس گرفت دلم ریخت...

وقتى حرف مى زد و در کلمه هایش ، در صدایش، 

در حس بین حرف هایش هزاران دوستت دارم و مرا ببخش که بد کردم و امیدوارم رابطه مان باز از سر گرفته شود و به روال سابق برگردد موج مى زد؛ لبخند زدم !

اما...نه...

لحظاتى بعد که به خودم آمدم،دیدم لبخند کوچک و شیرین روى لب هایم جاى خود را به پوزخند سپرده.

دیدم همه ى شور و اشتیاقى که در صبح ها و ظهر ها و عصرها و شب ها و کلا روزگار نبودنش، نسبت به بازگشت و شروع دوباره ى رابطه داشتم جاى خود را به سردى و عدم اعتماد سپرده...

دریافتم دیگر حتی حس انتقام ندارم و فاجعه اتفاق افتاده...

و فاجعه در رابطه چیزى نیست جز "بى تفاوتى"

همه ى اینها را نوشتم که بگویم آدمهایى که یک بار ترکتان کرده اند را دوباره شروع نکنید...

آدمهایى که یک بار ترکشان کرده و کنار گذاشته اید را دوباره شروع نکنید...

محال است حستان دوباره به باشکوهى حس سابق شود

قرار هم باشد باز احساس علاقه ى سابق به سراغتان بیاید، پوستتان کنده خواهد شد؛ 

پوستتان کنده خواهد شد تا بتوانید اعتماد از دست رفته را به رابطه تان بازگردانید و پل هاى خراب شده را دوباره بسازید

آدمهاى تمام شده را دوباره شروع نکنید، از من به شما نصیحت

توان و اراده و عشق دوباره گیها را اگر دارید، باشد !

بسم الله...

این شما و این میدان...


| سارا سلمانى |

  • پروازِ خیال ...


فقط اولین دوست داشتن درد دارد ! 

همانی که وقتی میرود

نمیدانی چطور به دلت بفهمانی

که محاسباتت غلط از آب درآمد ..

چطور بگویی نشد

که نشکند

نریزد ..


بعد ها دوست داشتن هایت

نه به قوت قدیـم است

نه دردناک 

جوری علاقمند میشوی

که رفتن را به طورِ پیش فرض

روی تنظیماتِ دوست داشتنت خواهی داشت ...


دوست میداری

اما اگر چنـد بار آنی بشود که نباید

حرفی بزند که بهم بریزدت

دوست داشتنت بر حسبِ تنظیمات

به نداشتن میل میکند

بهتر بگویم

دوستش خواهی داشت

اما اهمیتی ندارد داشته باشی اش یا نه !


اینجاست که میفهمی

دوست داشتنت

پوست کلفت کرده !

دیگر آنی نیست که با این رفتـن ها بلرزد

میفهمی چه میگویم ؟

پوسـت کلفت میکند ...


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...

دوستی :)

۱۸
تیر


رابطه هایی در زندگی هست که تو اسمش را نمیدانی

با وجود مبهم بودنش شیرین است

نمیدانی تا کی ادامه دارد 

نه عهدی

نه پیمانی

فقط شیرین است

رابطه ای که در آن نه همخوابی وجود دارد

نه چیزی بنام بوسه های عاشقانه

اصلا چه کسی گفته رابطه از نوع عاشقانه اش فقط زیباست ؟

آدم هایی را گاهی میبینم که از دو عاشق هم به هم وابسته ترند

از دو عاشق هم عاشقترند

میتوانی درک کنی ؟

دوستی که دوستی اش دنیا دنیا ارزش دارد

دوستی که آغوشش بوسعت آسمانها آرامش دارد

وای اگر به هر دلیلِ بی دلیلی بخواهد تمام شود..


| نیلوفر اسلامی |

  • پروازِ خیال ...


طوبا خانم که فوت کرد « همه » گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد.

سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک. 

ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. 

طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. 

حسین آقا که برآشفت « همه » گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. 

حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. 

« همه » گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. 

حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. « همه » گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. 

سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، 

حسین آقا می گفت آنموقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. 

حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود. 

« همه » گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می کند. 

حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرفهای « همه » را نمی شنید.

دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، 

دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:« هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی « تو » باشد، 

آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. 

هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.»


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...


نشستم جلوش و همه چی رو براش گفتم. هم جنس نبود اما همدرد بود. 

آخر حرفام که رسیدم  دست کرد تو موهاش و خیره نگاهم کرد و گفت:

چرا تا طرفو محک نزدی دلت گیر کرد؟!  بدجور جاده خاکی رفتی!

جوش آوردم و گفتم: خودت میدونی که دوست داشتن مثل مردنه... اتفاقی و بی اختیار!  

بعضی اتفاق ها باعثش میشن... بعضی بیماری ها... بعضی حوادث ها. 

اما باز در آخر وقتی بخواد اتفاق بیافته هیچکس از دستش کاری برنمیاد!

دستشو تو هوا برای آروم کردنم تکون داد و گفت: آره...  اما بیا یکم منطقی فکر کن راجبش.

اونم کار درست رو کرد! رفتنش کار بهتری بود! بودنتون باهم اشتباه بود! 

هر چه قدر هم که علاقه باشه وقتی تهش زجر باشه رفتن کار بهتریه! 

پوف کشیدم و گیر کردم به گوشه شالم. اونم یه مرد بود! 

با همون میزان غلظت منطق که تو سرش شناور بود. گفتم:  میبینی؟

فرق شما مردا با ما زنا همینه! 

شما میخواین تو دوست داشتن هم منطقی باشین. عاقلانه و محتاط عمل کنید. 

اما ما زنا فقط میخوایم دوست داشته باشیم. 

حاضریم هرجور برای دوست داشتنمون بجنگیم و پاش وایسیم 

حتی اگه تقاص زیادی قرار باشه براش بپردازیم! 

و راستش هیچوقت نفهمیدم کدوم بهتره!

عاقل بودن شما یا فقط دوست داشتن ما!


| محیا زند |

  • پروازِ خیال ...


خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد.

خداحافظی دلیل، بحث، یادگاری، بوسه، نفرین، گریه...خداحافظی واژه نمی خواهد.

خداحافظی یعنی در را باز کنی

و چنان کم شوی از این هیاهو که شک کنند به چشمهایشان، به خاطره هایشان، به عقلشان 

و سؤال برشان دارد که به خوابی دیده اند تو را تنها یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده؟!

خداحافظی یعنی زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری

و دست آشنایی ات را پیش از دراز کردن، در جیبهایت فرو کنی

و رد شوی از کنار این "سلام" خانمانسوز.

خداحافظی "خداحافظ" نمی خواهد...


| مهدیه لطیفی |

  • پروازِ خیال ...


بالاخره یک روز بعد از آن همه دلتنگی کسی را که بی تابش بودی،

دوباره بدست می آوری

قول می دهید که اینبار دیگر عشقی در کار نباشد

قسم می خورید که فقط گاهی،

آن هم دیر به دیر،

در یک سربالایی ییلاقی کنار هم قدم بزنید

قول می دهید که دوباره آن روزها تکرار نشود

که باز روز از نو و روزی از نو، نباشد

و آن تعصب های بی مورد و آن آزارهای از روی حسادت های عاشقانه  تکرار نشود.

قرار می گذارید که فقط دوست بمانید و به خیال خودتان حسابی روشنفکرانه رفتار می کنید

روشنفکرانه حسی را مخفی می کنید

و کاملا روشنفکرانه هم زجر می کشید

ولی آرزوی قلبی تان چیز دیگریست،

که ای کاش کسی بیاید و نام این دوستی را بلند بگوید

نام این دل دل کردن و این پا و آن پا کردن ها را به روی تان بیاورد

نام این قدم زدن های ساده ای را که محال است فقط به یک پیاده روی معمولی ختم شود

 از تو می خواهد که قبول کنی این رابطه فقط یک دوستی معمولی ست

تو باز هم گیج می شوی ولی می پذیری همین بودن ساده را

تو فقط می خواهی که باشد

نامش مهم نیست

ولی آرزو می کنی کاش کسی پیدا شود و زیر گوشش بخواند که این فقط یک دوستی معمولی نیست

این همان است که بوده

این دل دل کردن ها نامش عشق است و نه چیز دیگر


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...

بدهکار

۱۲
خرداد


بهم گفت: من کلی به تو بدهکارم

بهش گفتم: پس زودتر بدهیتو صاف کن

گفت: فقط تو بگو چه جوری

با خنده گفتم: شوخی بود

اصرار کرد نه بگو

چشمامو بستم

یه سری خاطرات در هم و برهم اومد جلوی چشمم... 

همونایی که باعث شد اینی که الان هستم بشم...

فکر کردم بدبختی ماجرا همینه... بعضی بدهیا هیچ وقت صاف نمیشه

وقت و احساسی که تلف شده، روح و روانی که زخمی شده...

تازه آخرشم مجبوری بگی یه تجربه بود که باید از سر میگذروندم

چشمامو باز کردم

بهش گفتم: تو بدهی به من نداری

اونیکه بدهکاره منم به خودم، تویی به خودت


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


دقیقا وقتی که انتظارش را نداری، دوباره سر و کله اش پیدا می شود

تمام تابستان را با هم در بلوار کاج های سبز قدم می زنید و می خندید و حال تان خوب است

اصلا هم به این کاری ندارد که تو تازه داشتی به نبودنش عادت می کردی

آمده تا تو را باز به به خودش وابسته کند

و بعد یک روزی که سخت دلبسته می شوی، ترک َت می کند

و آن وقت است که تو عاشق می شوی

فقط در یک رفت و برگشت

به همین راحتی

گیج از آن آمدنِ بی دعوت

و مَنگ از این رفتنِ بی دلیل

دلت می خواهد تا ته این بلوار را تنها بدوی و از تمام سایه های شهر فرار کنی

از تمام سایه ها بجز سایه ی خودت که همیشه هست

تا آخر این بلواری که حالا دیگر هوایش فقط استخوان هایت را می سوزاند.


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...


نمی توانم با " کمی دوست داشتن "  زندگی کنم

من " دوست داشتنِ زیاد " می خواهم

دوست داشتنِ تمام و کمال

یک جور غرق شدن...

یک جور دیوانگی محض...

مثل تسلیم تنی تشنه، به خُنکای قطره های باران

مثل شنیدن هزار بارۀ یک آهنگ تکراری

مثل یک موج سواری داغ، درآشوب دریایی طوفانی

مثل رفتن تا انتهای راهی که بازگشتی ندارد...

من با " کمی دوست داشتن " زنده نمی مانم

با کمی دلخوشی، با کمی لذت

من یک التهابِ داغِ نفس گیر می خواهم

یک آغوشِ گرم در سردترین فصل سال...

چرا نمی فهمی ؟!

آنهایی که با " کمی دوست داشتن " زندگی کرده اند، مرده اند ...


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


داستان از این قرار است

وقتی کسی سعی می کند خودش را از ما دور کند ما می دویم به دنبالش...

قطعا کسی که پا به فرار گذاشته قدرت دو چندانی پیدا کرده در دویدن٬

قطعا دنبال کردن آدمی که از ما گریخته عصبیتی به همراه دارد که دویدن را سخت می کند پس دست به بازی دیگری میزنیم...

با مظلوم نماییِ سازمان یافته٬ آدم رفته را از نصف راه برمیگردانیم...

آدمی که نصفش رفته و نصف دیگرش به ترحم و عذاب وجدان مانده یکجور سردی و دلزدگی دارد

که با خروار خروار محبت های دو چندان شده ما گرم که هیچ حتی وِلَرم هم نمیشود...

از این به بعد رابطه میشود کولی دادن و کولی گرفتن...

آدم یکبار رفته چند بار دیگر هم میرود

با هر بار رفتنش کفه وادادن هایمان را سنگین تر می کنیم و برش میگردانیم...

یک روز دیگر نه جای خالی برای این کفه می ماند، نه توانی بر شانه هایمان و نه شأن و آرامش و قدرتی که جذب کند طرف مقابل را...

آدمی که ماه ها پیش روحاً رفته امروز به تمامی میرود...

گاهی ما با دیر رها کردن از خودمان و دیگری یک هیولا میسازیم با قدرت ویرانگریِ نا محدود.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

همین زن ها

۰۱
خرداد


وقتی میگویم " زن ها "

منظورم واقعاً زنهاست !

همانهایی که بینی و ابرو و لب و چانه و ..همه اش مال خودشان بوده از ابتدا.

همانهایی که مغرور و خود شیفته نیستند 

اما به خلقتشان، هرچه هست میبالند 

و خود را همانطور ساده و زیبا دوست میدارند .

همانهایی که میخواهند فقط شبیه خودشان " زن "باشند 

و نه شبیه هیچ زن دیگری .

وقتی میگویم " زن ها "

منظور همانهاییست که

بوی عطر نگاه پراز مهرشان 

از " کریستین دیور " و " کوکو شانل " هم ماندگار تراست !

و لطافت دست یاری گرشان را

هیچ لوسیون گران قیمتی 

یاد آور نمیشود .

زنهایی که آراسته اند

اما بعد از شستن صورت هم 

هنوز میشود آنها را شناخت !!

زنهایی که زیبا میپوشند

اما در خیابان که راه میروند 

آب دهان شهوت پرستان به راه نمی افتد !

زنهایی که در پی لوندی و دلبری نیستند

اما جذابیت درونشان 

هر اهل دلی را به راه می آورد

بعضی هاشان 

خانه می مانند و آب میشوند .

بعضی هاشان 

بیرون میروند و نان میشوند .

و من وقتی میگویم " زنها "

منظورم واقعاً همین زنهاست.


 | هستی دارایی |

  • پروازِ خیال ...


دلبستگی ربط عجیبی با آدم های بلاتکلیف دارد...

مینشینی و میگذاری یک آدم طول و عرض علاقه ات را بارها برود و برگردد

گاهی با وعده های شیرین

گاهی با دروغ های شاخدار

گاهی با توهین و تمسخر

گاهی حتی با خواهش...

جاپای بلاتکلیفی اش مسیر لطیف علاقه ات را سخت و ناهموار می کند...

یکروز خسته می شود و بی هیچ توضیح مشخصی میرود؛

آنروز به طرز وحشتناکی احساس حماقت می کنی برای روزهایی که نشستی و تماشا کردی.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


ته اتوبوس، آن صندلی آخر، کنار شیشه

بهترین جای دنیاست

برای آنکه مچاله شوی در خودت

سرت را بچسبانی به شیشه و زل بزنی به یک جای دور

و فکر کنی به چیزهایی که دوست داری

و فکر کنی به خاطراتی که آزارت میدهد

و گاهی چشمهایت خیس شود، ازحضور پُر رنگ یک خیال

و یادت برود مقصدت کجاست

و دلت بخواهد که دنیا به اندازۀ همین گوشه اتوبوس کوچک شود...و دنج و تنها...

و آه بکشی از یادآوری حماقت های عاشقانه ات...

شیشه بخار بگیرد

و تو با انگشت بنویسی " آینده "

و دلت بگیرد از تصورش...

چشمهایت را ببندی

و تا آخرین ایستگاه درخودت گریه کنی.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

نیمه ی دیگر

۱۹
ارديبهشت


کاش می دانستی 

یک زن از لحظه ای که " دوستت دارم " می گوید

از لحظه ای که بوسیده میشود

از لحظه ای که به آغوش کشیده میشود،

دیگر خودش نیست

می شود تو

میشود با هم بودن

آن لحظه که ترکش می کنی

دو نیم اش می کنی

و یک نیمه اش را با خود می بری

نگو زمان همه چیز را حل می کند

که زمان، تنها، کند می کند جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش 

نگو فراموش کن

که او یک چشمش همیشه باقی می ماند به نیمه رفته دیگرش.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


کاش می شد زن ها را وقتی دارند با تلفن حرف میزنند ببینی...

با تو صحبت می کنند

یک جای حرف هایت ناراحتشان می کند،

از پشت گوشی صدای خنده شان را می شنوی

اما اخم گره خورده به پیشانیشان را نمی بینی

از تو دوستت دارم می شنوند، لبخند به صورتشان می نشیند،

همزمان فکرشان میرود به اینکه اگر  دوستم دارد پس چرا فلان روز فلان کار را کرد،

می شنوی من هم دوستت دارم

اما تردیدی را که دویده توی صدایشان نمی شنوی

یادت میرود قرار ملاقات بعدی را تعیین کنی یا دلیلی میاوری برای به تاخیر انداختنش،

می شنوی اشکالی ندارد عزیزم

اما کسلی و کلافگی دست هاشان را نمی بینی

لابه لای حرف هایت اسم یک دوست همجنسشان را می آوری

خونسرد و بی تفاوت به حرف هایت گوش می دهند

اما تب تند حسادت و شک و دلهره را که یکباره لرزه به وجودشان  می اندازد نمی بینی

می گویی شب بخیر عزیزم

می شنوی شب تو هم بخیر عزیزم خوب بخوابی

اما سوال " چرا انقدر عجله دارد برود " را که هی نیش میزند توی سرشان نمی شنوی

صدای زنگ تلفن یا نوتیس تبلتت می آید

یکباره بالا رفتن ضربان قلبشان را نمی شنوی

می گویی خداحافظ عشقم

می شنوی خداحافظ عشقم

می خوابی

و کلنجار با بالش و پتو

فکر و فکر و فکر

و پهلو به پهلو شدن های تا دم دمای صبح این زن را نمی بینی.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


آخرش را برایت بگویم

فوق فوقش تو رفته ای

من نشسته ام همینجا روی همین صندلی

خاطره مرور می کنم

چند روز را به کلافگیه ترک عادت می گذارنم

چند شب بیخواب میشوم

چند عصر دلگیر را پیاده قدم میزنم

چند بار هم حماقت می کنم و یک پیغام دلم برایت تنگ شده می فرستم

بدترین حالتش را برایت میگویم تو جواب نمیدهی

و من چند روز دیگر را هم به شماتت خودم میگذارنم...

یک روزهایی هم فکر انتقام میزند به سرم 

این در و آن دری هم میزنم و چند روز بعدش از این خشم ها هم خسته می شوم...

مدتی بعد عصر یک روز معمولی

مینشینم توی کافه ای وسط شهر 

منتظر قرار ملاقاتی ام با کسی که نمی شناسمش

می آید.. هم را می بینیم و من تمام مدت در حال مقایسه کردن تو با او 

به خودم برای این ملاقات بیهوده بد و بیراه می گویم

ملاقات را تا آنجا که بغضم نترکد کوتاه می کنم... 

پشت دستم را داغ می کنم که دیگر از این بیهوده کاری ها نکنم...

چند روز بعد هم که میگذرد یک ماهی می شود که رفته ای...

و به چشم برهم زدنی که دروغ است، بلکه به جان کندنی سخت این یک ماه میشود دو ماه...

ماه سوم من بدبین ترین و سرد ترین آدم شهرم...

ماه چهارم منطقی ترم و حادثه عشق نافرجام فقط گاهی نیشی میزند بر دلم و میرود...

ماه پنجم در قابل پیش بینی ترین حالت، تو برمیگردی...

من کمی هیجان دارم و کمی دلخورم...

قول ها و وعده ها و اشتباه کردم ها و قدرت را ندانستم ها و جبران می کنم ها هم می شود زیر نویس این برگشتن...

بدترین حالتش این است که قبول کنم دوباره با هم باشیم...

بهترین حالتش این است که دلم را محکم بگیرم لای دستهایم، گرمش کنم و محتاطانه مراقبش باشم تا دوباره نشکند...

بدترین حالتش را انتخاب می کنند بعضی ها

بهترین حالتش را انتخاب می کنند بعضی ها

من اما با تمام دودلی ها آخرش را برایت گفتم...

جز آنکه بگویم در واقعبینانه ترین حالت بالاخره بعدهااا وقتی تنهایی حسابی دمار دل آدم را درآورد 

یک نفر پیدا میشود که جای تو را که نه اما یک گوشه قلبم را بگیرد...

حالا تو حساب کن ببین می ارزد که بلاتکلیف بیایی و بلاتکلیف بروی...؟!


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


خدا چقدر برای خلق کردن این آدم‌ها وقت صرف کرده ؟

آدمهایی که وقتی حرف می‌زنند انگار با تمام وجود نوازشت می‌کنند.

می‌گویند سلام و سلام‌شان دست می‌کشد روی انگشتانت...

می‌گویند خوبی و خوبی گفتن‌شان، موهایت را نوازش میکند...

می‌گویند روزگار بر وفق مراد است، و روزگار مگر می‌شود با زمزمه آنها بر وفق مراد نباشد.

می‌گویند دلم... تا دلم بر زبان‌شان می‌آید، تمام قشنگ‌ترین حس‌های دنیا جمع می‌شوند توی دلت... 

بالا و پایین می‌شوند و روحت غنج می‌رود برای کلام‌شان!

بماند که اگر این آدم‌ها بگویند «دوستت دارم» چه بر سرمان خواهد آمد؟


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


میگفت زمان که بگذره فراموش میشه.تندترین آتیشا خاموش میشن. 

حسات کمرنگ میشن. میگفت زمان همه چیزو حل میکنه فقط باید صبر داشته باشی.

منم جیغ میزدم که نمیخوام صبر داشته باشم. رفتنتو ، با زمان توجیه نکن!

نخواستنتو با این حرفا توجیه نکن .. بیرحمیتو با نصیحتای لعنتیت توجیه نکن ..

ولی .. رفت .. من هیچوقت توجیه نشدم .. 

شاید اون داشت با اون حرفا عذاب خودشو کمتر میکرد .. که تقصیر اون نبوده ..

که زمان که بگذره فراموش میشه و فراموش میشم .. که ردی ازش تو زندگیم نمی‌مونه ..

نمیدونم!

ولی با گذشت این چند سال اینو فهمیدم که زمان باعث فراموشی نمیشه .. 

زمان حلالِ مشکلات نیست .. زمان دردُ کمتر نمیکنه ..

زمـان فقط چیزایی رو بهت نشـون میده که خودت میدونستی و انکار کردی

زمان بی رحمه

واقعیت ها رو میکوبه توی صورتت و نفست رو بند میاره

و بعد از بارها و بارها تکرارش تو رو دچارِ یک بی حسیِ مطلق میکنه 

اونقدر که هیچی نمیفهمی و آخر یک روز از یه زخمِ ساده میمیری!

بدون اینکه بفهمی کِی و کجا و چطوری مُردی ..

زمان .. حالِ بدُ بدتر میکنه ..

زمان .. هیچوقت حالتُ بهتر نمیکنه .. هیچوقت

بهم وعده ی " زمـان حلال مشکلاته " رو ندید

چون دارید بزرگترین دروغو میگید !


| مریم_م |

| فاطمه خرازی |

  • پروازِ خیال ...


یک خانم معلمی داشتیم که می‌گفت:

«آدمی اگر به کسی محبت نکند، راکد می‌ماند»

جمله‌اش را دقیقا، همینطور تکرار می‌کرد.

«محبت نکند، ر.اک.د می‌ماند...»

بزرگ‌تر که شدیم از ترس راکد ماندن غرق شدیم توی محبت کردن به این و آن!

حالا اگر یک روزی، یک جایی خانم معلم آن روزهایمان را ببینم، محکم بغلش میکنم و میگویم:

خانم معلم جان! دمتان گرم که محبت کردن را یادمان دادید...

آدمی اگر محبت نکند، راکد میماند اما کاش حد و حدودش را هم برایمان میگفتید.

میگفتید که اگر محبت از اندازه بگذرد، میشود آفت... میشود بلای جان!

میگفتید هر چیزی، اندازه اش خوب است...

اصلا مگر کلی حدیث و آیه نداریم که آآآی ایها الناس توی هر چیزی جانب اعتدال را نگه دارید، حتی توی محبت کردن...

خانم معلم جان! یک چیزهایی اگر از حد بگذرد اسمش محبت نیست... اسمش لطف نیست... میشود حق مسلم... می‌شود وظیفه که آدم‌ مقابلت یادش میرود، باید بگذارد به حساب لطفی که بی منت وارد دنیای کوچکش میشود!

خانم معلم از ما که گذشت اما به بچه‌های امروزتان خیلی چیزها یاد بدهید.


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...

بنویس

۰۹
ارديبهشت


گاهی برایم نامه بنویس

یا

اصلا اگر حوصله‌ات نمی‌گیرد که توی یک کاغذ بلند بالا، برایم کلمه بنویسی

پیامک بفرست...

بنویس:

خوبی عزیزم؟

عزیزم را یک جوری بنویس که دلم غنج برود

بنویس:

داستانت را تمام کردی؟ بالاخره مرد عاشق، محبوبش را بوسید؟

بنویس:

هوا چقدر گرم است...

اصلا به زمین و زمان بد و بیراه بگو...

اینکه ترافیک تهران مزخرف است

فلان رستوران پیتزایش مفت نمی‌ارزد

هر چیزی که دوست داشتی بنویس

اما بنویس

نگذار دنیای بی‌رحم مجاز و استیکر بین ما فاصله بیندازد.

بنویس...

نوشتن که بهانه‌اش آنلاین بودن نیست...

نوشتن کلی بهانه‌های قشنگ می‌خواهد...

به خاطر همین بهانه های قشنگ

مرا بنویس عزیزم !


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...

دلزدگی

۰۹
ارديبهشت


گفت فراموش کن. گفت ما به درد هم نمیخوریم. 

گفت که لیاقتِ من بیشتر از این حرفهاست. 

گفت که خوشبخت کردنم از توانش خارج است. گفت و گفت و گفت...

اما نمیدانست که خوشبختیِ من تنها خلاصه در حضورش بود. 

که عشق لیاقت سرش نمیشود. که من او را برای دردهایم نمیخواستم. 

کاش به جایِ اینهمه رک و پوست کنده میگفت دلش را زده ام. 

پذیرفتنِ دلزدگی اش خیلی آسان تر از پذیرفتن بهانه هایش بود... .


| فاطمه خرازی |

  • پروازِ خیال ...

"دوستم داری؟"

۰۵
ارديبهشت


همیشه حسرت دوستت دارم شنیدن ها نیست که به دل ادم می مونه!

بعضی وقتا حسرت اینکه بپرسه "دوستم داری؟" ادمو پیر میکنه

دلم میخواست یه بار بپرسه ...تا بهش بگم 

الان که جوونی،قشنگی،جذابی،خوش صدایی...همه دوستت دارن!

من وقتی که چروک زیر چشمت بیفته هم دوستت دارم،

وقتی سرعتت تو راه رفتن کم بشه ،وقتی غروبا چشم منتظرتو به در میدوزی تا بهت سر بزنن،

وقتی دستت بلرزه و لیوان اب از دستت بیفته هم دوستت دارم.

اصلا من ادم دوستت داشتن تو روزای تنهایی و سختیتم!

اما نپرسید!هیچ وقت!و من غمگین ترین شعر دنیا هستم که سروده نشد...


| کیانا شایسته فرد |

  • پروازِ خیال ...

دو رقیب

۰۵
ارديبهشت


چه اشتباه فاحشی ست که همگان می پندارند

از میان دو رقیب،

آن که به هر ترتیب به وصال رسیده 

همیشه خوشبخت تر از آن دیگری ست .. !


| بعد ازعشق / فریده گلبو |

  • پروازِ خیال ...


رفتن آدم‌ها، برایمان شبیه غول وحشتناک قصه‌های بچگی‌مان شده است.

بیایم باور کنیم همه رفتن‌ها که بد نیست... همه رفتن‌ها که فاجعه نیست... همه رفتن‌ها تیغ نیست که خش بندازد روی نازکای دل ما...

همه رفتن‌ها همیشگی نیست!

بعضی‌ها موقتی می‌روند.

می‌روند تا مدتی خلوت کنند... گوشه دنج یک کافه بنشینند، زندگی‌شان را با تمام روابط‌شان بالا و پایین کنند و کلی نقشه بکشند برای روزهای نیامده...

همه رفتن برای همیشه را بلد نیستند... نمی‌روند!

فقط کمی دو‌ر می‌شوند تا تکلیف‌شان را با خیلی چیزها روشن کنند.

یا مثل جنگجوی زخمی از نبرد با خودشان برمی‌گردند یا مثل یک سردار پیروز...

هر جور که آمدند... مرهم باشیم! مرهم باشید!

لازم است یک وقت‌هایی آدم‌ها خودشان را از ما دور کنند...


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...

چرا اینطور شد...؟!

۰۳
ارديبهشت


چرا اینطور شد...؟!

گفتیم به برکت تکنولوژی

دیگر هیچکس تنها نیست

و بی خبری افسانه می شود...

چرا مات ماندیم 

خیره به صفحه ای خالی...؟!

چرا جا ماندیم

پشتِ این بوقِ ممتدِ مأیوس...؟!

چرا کوه به کوه رسید اما

صدا به صدا نرسید...؟!

دست به دست، دل به دل

ما به هم ...؟!

چرا سنگ شد

همه احساسِ مشترکِ ما به هم...؟!

دست های تکنولوژی بسته است

وقتی رابطه ها اینچنین دمِ دستی و بی قاعده است


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

عشق جرئت میخواد

۰۳
ارديبهشت


عشق جرئت میخواد. عاشقی که جرئت نداشته باشه که عاشق نیست. شاید واسه همینه که هیچوقت نمیگم عاشقت بودم. عاشق اگر بودم دلمو یک دله میکردم و بهت میگفتم که چقدر خاطرت برام عزیزه. عاشق اگر بودم نگاهِ چشمات میکردم و میگفتم که خنده هات وجودمو گرم کرده و منـو از سرمایِ خودم نجات داده. عاشق اگر بودم روزِ آخری که دیدمت به جایِ زل زدن به کفشهام مستقیم نگاهت میکردم که شاید قرمزیِ ترسناکشون رو ببینی و بفهمی که این من داره دیوونه میشه از فکرِ جداییت!

آره عاشق نبـودم و تو حق داشتی که ازم رد شی

چون یه عاشق جرئت اینو داره که به کسی که همه یِ دنیاشه بگه : " تو همه یِ دنیامی! " 

حتی اگر با اینکار غرورشو خرد کرده باشه بدونِ اینکه عشقش رو بدست بیاره ...


| فاطمه خرازی |

  • پروازِ خیال ...


در کتابی خواندم:(وقتی مادرم برای همیشه چشمانش را بست،تازه فهمیدم چقدر عاشقش بودم)

دوستی برایم با بغض تعریف کرد:(وقتی در روز عروسیش دیدم چقدر زیبا شده،دیدم دیگر لبخند هایش برای من نیست،تازه فهمیدم چقدر عاشقش بودم)

از خیابانی میگذشتم ،مردی دیوانه دیدم،گفتم چرا دیوانه شدی؟

لبخندی درد مند زدو گفت:(وقتی که فهمیدم عاشقش هستم ،دیدم برای من خودکشی کرده)

مردی جوان اما کمر شکسته را در گورستان دیدم،بر سر قبری شیون میکشید فریاد میزد،پرسیدم این قبر کیست؟گفت:(پدرم ،بعد روز ها برایم زنگ زدو گفت بیا به دیدنم،باشه ای گفتم و تلفن را قطع کردم،جلسه که تمام شد با دوستانم به گردش رفتیم،چهار روز گذشته بود که به دیدن پدرم رفتم ،جنازه اش چهار روز بود در اتاق کودکی هایم افتاده بود) مرد گریه کردو گریه کرد

ما آدم ها قدر همدیگر را نمیدانیم، 

ما همدیگر را فراموش می کنیم، 

ما آنقدر بد شدیم که به هم وقتی اعتماد می کنیم که دیر است، 

ما  گاهی یادمان می رود زندگی چقدر کوتاه است،

یادمان می رود بگوییم (دوستت  دارم)...

امید‌وارم بعد از خواندن این چند خاطره ،به عزیزانتان

حتی شده با یک پیامک بگویید چقدر دوستشان دارید،

تا دیر نشده...


| نازنین وثوقی |

  • پروازِ خیال ...


ما آدم ها موجودات عجیبی هستیم!

فرا عجیب!

دلیل ها دارم،محکمه پسند!بابِ طبع قاضیِ پیر و کم حوصله!

مثالش را که بخواهی اینکه در جواب یک احوال پرسی ساده در خیابان لبخند میزنیم و میگوییم:ممنون!

و‌این ممنون خودش هزارها معنی دارد

واین ممنون یک واژه نیست

واژه نامه است 

کتاب شعر است

ما حالمان را نمیگوییم

بد یا خوب یا افتضاح

چون در آن لحظه مضحک ترین چیز معیار خوب و بدیمان است

ما تشکر میکنیم

تشکر بابت اینکه کسی در‌میان تمام شلوغی های این روزها به فکر‌  حالمان بوده

تبسم بابت توجهی هر چند اندک ولی واقعی از طرف یک آدمِ واقعی

ما انسان ها هر چقدر مغرور هر چقدرپیچیده

‌هر چقدر سرسخت هر چقدر متظاهر‌

سخت وابسته ایم... به هم!

چون وقتی حالمان را میپرسند لبخند میزنیم!


| حنانه گودرزی |

  • پروازِ خیال ...

شانس

۲۵
فروردين


همیشه که قرار نیست ببازی، یک روز هم نوبت تو می شود،

گوش به زنگ باش، شانس فقط یک بار در خانه ت را می زند،

شانس قرعه نمی اندازد، تاس نمی ریزد، ورق نمی کشد،

فقط در می زند، آنهم فقط یک بار، نکند بیاید، در بزند،

حواست نباشد برود، شانس منتظر نمی ماند، طاقت ندارد،

صبرش زیاد نیست، کم طاقت است انگار، دو تقه به در می زند، تق تق،

صبر نمی کند، در را باز نکنی میرود، نمی ماند. حواست به کلون در زندگیت باشد، 

شانس حتما" یک بار در خانهء هر کسی را می زند...

آنهایی که می گویند شانس نداریم، گوششان سنگین است، 

حواسشان پرت است، شانس حتما" آمده، در زده و رفته، حواسشان به در نبوده...


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...

بعدا

۲۲
فروردين


هی گفتم حالا نه، بعدا...

بگذار این باران را هم قدم بزنم... این خیابان را،

بگذار سرک بکشم تووی این کافه... دید بزنم آنجا که باهم مینشستیم را،

بگذار این یک نخ را هم بکشم،

این آهنگ را هم گوش بدهم، بعدا...

بگذار یکبار دیگر این عکس را باز کنم... چند ثانیه دیگر هم نگاه کنم، فقط چند ثانیه بیشتر...

دستم که کوتاه شده از همه جا،

بگذار یکبار دیگر دست بکشم روی این صورت، بعدا...

چه عجله ای برای فراموش کردن...!

هی گفتم بعدا 

هی گفتم این بار دیگر حتما؛

عادت شد مرور کردنت بر من

فراموش شد فراموش کردنت در من

یادت هست...؟

هی گفتم حالا نرو... بعدا

برای تو چه زود رسید این بعدا

برای من اصلا...


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

باید مخترع بود

۲۰
فروردين


برای تازه نگه‌داشتن عشق باید مخترع بود.

آدم باید مخ‌شو کار بندازه تا بدونه چی به عشق‌شون،

شور و جذابیت میده و رابطه‌شون رو مثل روزای اول تازه نگه میداره.

مثلا ساعت دو بعد از نصفه‌شب بیدارش‌کنی که بگی چقدر دوستش‌داری؛

حتما خیلی از شنیدنش ذوق مرگ میشه!

یا یک دقیقه بعد از آخرین مکالمه‌ت که اون تونسته بالاخره مکالمه رو تموم کنه،

تماس‌بگیری که بگی هزار ساله صداشو نشنیدی و دلت تنگ‌شده. 

کلا مخترع‌ها، باید عاشق‌های باحال‌تری باشن !


| محبوبه دری |

  • پروازِ خیال ...


دل آدمها تنگ میشود...

بالاخره یک روز از این ماسماسک های حرفه ای که دستشان به همه جا میرسد 

خسته می شوند و دلشان تلفن های دکمه بالشی می خواهد

بالاخره خسته میشوند از دانستن همه چیز.

از اینکه میفهمند حرفهایشان را خوانده یا نخوانده...دیده یا ندیده..آنلاین بوده یا نبوده ..

بالاخره خسته میشوند از اینهمه عکسهای پروفایل..از اینهمه سلفی و...

که کارشان را راحت کرده و لازم نیست کلی وقت بگذارند 

تا همدیگر را از نزدیک با عطرمخصوص هر آدم و لحن چشمهای همدیگر ببینند..

بالاخره یک روز هوس وقتی را میکنند که پیامشان را سند میکردند

و زمان را تخمین میزدند که تا برسد و طرفشان بخواند و جواب تایپ کند و سند شود 

و بدستشان برسد و صدای پیام از موبایل بالشتی شان بلند شود چقدر میکشد..

بالاخره میرسد روزی که زده شوند از اینهمه دم دست همدیگر بودن..

از اینهمه در دسترس بودن..

بالاخره یک روز حالشان از این voice های پشت سر هم بهم میخورد

که نه قطع و وصل میشوند نه از دسترس خارج میشوند و 

دلشان تنگ میشود برای آن تلفن حرف زدن های طولانی ..برای قطع و وصل شدن صدا ..برای مشترک مورد نظر...

بعد یکهو یک چیزی توی سرشان صدا میکند که اصلاً مشترک مورد نظر

تمام ناز و عشوه اش به همان گاهی در دسترس بودن هایش بوده است

و حالا که مدام در دسترس است دیگرمشترک "مورد نظر" نیست و فقط مشترک است مثل بقیه مشترک ها...

دل آدمها بالاخره تنگ میشود...


| بنفیسات |

  • پروازِ خیال ...

خداحافظی

۱۸
فروردين


اگر مثل آدم خداحافظی کنی ، غصه می خوری ولی خیالت راحت است .

اما جدایی بدون خداحافظی بد است ، خیلی بد . 

یک دیدار ناتمام است ؛ ذهن ناچار می شود هی به عقب برگردد .

و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود ، انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود

یا گوشه ای از آنجا آتش بگیرد یا هزار و یک اتفاق دیگر بیفتد 

و اتفاق اصلی که همان آخر فیلم یا خداحافظی است ، نیفتد .


| کتاب "ترلان" / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


چرا همیشه مدت ها بعد از آنکه همه چیز تمام شد باید بفهمی که چقدر دوستم داشته ای...؟

که من چقدر مهم بوده ام برایت و تو ناشیانه قدرم را ندانسته ای...؟

حتما باید روزهایمان را تباه میکردی تا بفهمی؟

حتما باید زیر حرف هایت میزدی، باورهایم را له میکردی، میرفتی، تا برگردی...؟

حتما باید اینهمه دیر میکردی که جایت را بی تفاوتی بگیرد..؟!

حتما باید سرد میشدم تا تو گرم شوی...؟

حتی نمی دانم الان درست می فهمی چه میگویی، چه میخواهی...؟

ببینم حالا که رفته بودی حتما باید برمیگشتی...؟! 

خاطره ها را هم میزدی، دلم را بهم میزدی...؟!


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


به نظرم ترک کردن کسی که دوستت نداره، به مراتب، آسون تر از ترک کردن کسیه که دوستت داره و انکار میکنه ...

اینجوری خیلی سخته!

آدم فکر میکنه نصف خودشو جا گذاشته تو آخرین قرارش...

پشت میز صندلیای همون کافه،

جایی که واسه آخرین بار

دستاشو گرفتی

که بگی دوسش داری

که بگی اگه بمونه همه چی درست میشه

اما وقتی نگاش کردی...

حس کردی اون فقط میخواد همه چی زودتر تموم شه!

اونجاس که حرف تو دهنت میماسه...

پامیشی

وسایلتو جمع میکنی

میگی خدافظ...

میگه شب حرف میزنیم

و تو میدونی که اون "شب" هیچوقت نمیاد...

بعدها حرفاش به گوشت میرسه :

"واسه خودش این کارو کردم

داشت اذیت میشد!"


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


برای هزارمین بار می گویم که رابطه ها را باید ساخت!

هیچ رابطه ای خود به خود خوب نیست، هیچ رابطه ای خود به خود زنده نمی ماند!

گلدان را بی آب دادن اگر رها کنید می میرد، رابطه ها را به امید زمان رها کنید می میرند!

 ما در مثلث تکراری سیزیف، ما در دایره ی تکراری پردستینیشن(پیش سرندشت)،

به اختیار خودمان هیچ چیز به جز "عشق" نداریم!؛

رابطه هایتان را به امان خدا و زمان رها نکنید!

زمان دشمن سرسخت رابطه هاست و خدا هیچ کاری نمی کند!

رابطه ها گلدان مصنوعی نیستند که تا ابد لبخند زنان و صاف صاف باقی بمانند...

رابطه ها جان دارند و جاندار ها می میرند!

برای هزارمین بار می گویم که رابطه ها را اگر هر روز نوازش نکنید بی شک می میرند!

نگذارید که این گلدان ها هی بمیرند و هی بروید گلدان تازه ای بخرید!... 

کشتن اینهمه گلدان منجر به پیدا کردنِ گلدانی جادویی که خود به خود تا ابد زنده بماند نمی شود!!!


| مهدیه لطیفی |

  • پروازِ خیال ...

خب آدمی ست دیگر...

۱۰
فروردين


خب آدمی ست دیگر

دلش تنگ می‌شود

حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده

الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله؟

آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند که فکرش را نمی‌کنی

از همانجا که گم می ‌شوند

تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند

اما این تویی که توی آمدن یکی‌شان گیر می‌کنی و

وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود...! 


| مهسا ملک مرزبان |

  • پروازِ خیال ...


خدا وقتی میخواست آدم رو خلق کنه گفت یه عالمه درس باید پس بدی حاضری...؟

آدم که دقیقا نمی دونست چه درسایی، فوری گفت بله حاضرم

ذوق زده دیدن دنیا بود که از هول حلیم افتاد توو دیگ...

حلیم توی دیگ واسه یکی حلیم عشق بود، واسه یکی حلیم پول، واسه یکی حلیم بیماری و... و... و...

حالا سال هاست آب اون دیگ جوشه و آدم قصه ما در حال پخته شدن...

خواستم بگم همه توو اون دیگیم، خیال نکنی تو فقط اون توویی و بقیه بیرون... فقط محتوای دیگ فرق داره، کلیتش همونه...

و کسی که حلیمو هم میزنه آشپزه ماهریه، شک نکن

غذای خام یا سوخته رو دست دنیا نمیذاره...

تو بی شک به این درجه حرارت نیاز داری،

گرچه الان بدجور در حال قل قل زدنی


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


رابطه هاییم هست که انگار دو نفرتون میترسین تمومش کنین.

یا حتی یه فکری به حالش کنین.

بی هم نمیتونین ادامه بدینا اما با همم که هستین همدیگرو اذیت میکنین.

نمیدونم حکمت اینجور روابط چیه. 

انگار معلقی رو هوا.

مغرور بازی درمیاری بهش پیام نمیدی اما روزی ۵۰۰ بار لست سین و پروفایلشو چک میکنی. 

تازه بعد چند وقتم که حرف میزنین

بازم اون غرور لعنتی مانع میشه 

بگی " من دورِ بودنت بگردم "

یا مثل

" نباشی چقدر زندگی مسخرس " .

عوضش انقدر چرت و پرت تحویل هم میدین

که تهش همون دلتنگیا میشه دعوا ...

کاش یکی میومد 

تکلیف ما رو روشن میکرد لااقل...


| فاطمه خرازی |

  • پروازِ خیال ...

سال که عوض شود...

۰۷
فروردين


سال که عوض شود

باید بگویم پارسال بود که دیدمت

باید بگویم سال پیش بود که باهم بودیم؛ 

انگار نه انگار که فقط چند ماه گذشته است

باید هی رجوع کنم به سال قبل

اینکه تو را در سال قبل جا گذاشته ام

اینکه امسال از تو، از خودم جا مانده ام


سال که عوض شود

در لحظه های دلتنگی

باید مسیری طولانی را برگردم

بیافتم در ازدحام خاطرات سال قبل

و در پیچ نبودنت گم شوم


سال که عوض شود

در یک آن

به اندازه یک سال دورتر شده ای

به اندازه یکسال پیرتر شده ام


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


خواهرم دوست دارد برود خارج. 

دوست دارد برود لندن. 

دوست دارد توی فنجان های انگلیسی چای بخورد.

 دوست دارد حجاب نداشته باشد.

 دوست دارد موهایش را رنگ کند.

دوست دارد رژ بزند و برود توی خیابان.

دوست دارد کفش پاشنه بلند بپوشد.

 دوست دارد هیچکس به او نگوید سرم درد می کند.

هیچکس به او نگوید ناهار چی داریم؟

خواهرم دوست دارد برگردد عقب.

دوست دارد خیلی کارها را انجام بدهد.

دلش می خواهد خیلی کارها را انجام ندهد!

و بارها می پرسد چرا من نمی توانم بروم انگلستان؟

گاهی دلش می خواهد تنها باشد،خانه ی مجردی داشته باشد،دلش می خواهد برود توی خیابان ها و تا دیر وقت برنگردد.

دلش می خواهد برای پوشیدن چیزی از کسی اجازه نگیرد.

دلش می خواهد بلد باشد برقصد.

دلش می خواهد بلند بلند بخندد.

حتی دلش می خواهد عاشق شود.

گاهی بینهایت دلش می خواهد عاشق شود .

دلش می خواهد عاشق شود.

خواهرم دلش می خواهد عاشق شود.

اما هیچ کدام از این کارها را نمی کند.

او صبح به صبح برای دخترهایشان صبحانه آماده می کند.

بعد به فکر ناهار است و بعد مراقب است،

مراقب دختر 18 ساله اش است تا خوب کنکور بدهد.

و به این فکر می کند که اگر دخترش روزی عاشق شد باید با او چه رفتاری داشته باشد.


| آلما توکل |

  • پروازِ خیال ...

من آرامم و دلتنگ

۰۶
فروردين


من آرامم و دلتنگ...

میدانی آدم، دلتنگ باشد و آرام یعنی چه؟

یعنی رفتنت را باور کرده...

یعنی آدم شده... منطق قاطی جنونش شده...

میدانی آدمِ مجنونِ منطقی کیست؟

کسی که خاطره ها را ته یک کمد قایم کرده...

میدانی یک کمد پر از خاطره های تلخ شده،

یک آدمِ آرامِ منطقیِ مجنونِ دلتنگ یعنی چه...؟

یعنی کسی که یک بمب ساعتی بسته به خودش،

تمام روزهای نبودنت را انتحاری سر کرده


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

من دلم غنج می رود

۰۵
فروردين


من دلم غنج میرود برای نگاهتان

که زل زده اید به لبهایم و قصد برداشتنش را ندارید...

من جان میدهم برای وقتی که تعجب میکنید و دو ابرویتان میچسبد به بالای پیشانی تان...

اصلا‌ خودتان را دیده اید وقتی دارید با شعر تازه تان وَر میروید ...؟!هِی کلنجار با وزن و قافیه...

نگویم که دلم حتی به وزن و قافیه هاتان هم حسادت میکند ...

ادم دلش میخواهد هی بمیرد برایتان

وقتی بخاطر خنده هایم ذوق میکنید و

تهِ صدایتان میلرزد...

صدایتان ...؟!

نگویم دیگر... آرام جانم است

وقتی میشنومش تمام غمها میریزند از قلبم پایین

میروند و گورشان را گم میکنند...

شما خودتان را وقتی کت و شلوار میپوشید دیده اید؟!

جلو آینه که می ایستید و یقه ی پیرهن مشکی دیپلماتتان را مرتب میکنید...

بزور جلوی پاهایم را میگیرم ندوند سمتتان و

از شدت علاقه لهِتان نکنم...

لحظه ای که آرام خوابیده اید

پلک هم نمیزنم...که‌ خدای نکرده،این منبع آرامشم قطع نشود!

که این نفس های آرامتان اشوب نشوند...

وقتی خواب هستید آدم دلش میخواهد

هی نگاهتان کند و قربان صدقه ی استراحتتان برود!!!

روزی که چمدان را برداشتید

میخواستم بگویم

چقدر این ژست رفتن می آید بهتان...

این چمدان لعنتی چقدر تیپ مردانه تان را

ترسناک کرده...

به دستگیره ی چمدان حسودیم شد که انقدر محکم گرفتینش

میخواستم بگویم باور کنید منم در چمدانتان جا میشوم...

حالا دیگر دلم برای که ضعف برود وقتی جلوی آینه می ایستد و ادکلن تلخ مردانه را خالی میکند روی لباس های دوست داشتنی اش...

خواستم خیلی حرف ها بزنم که

قدم های محکمتان باز مرا میخکوب کرد...

میگویم...

یک روزی بالاخره برمیگردید

و باز من قربان صدقتان میروم

مگر نه؟!


| مائده جاویدمهر |

  • پروازِ خیال ...

زن ها

۰۵
فروردين


زن ها لای پیچِ موهایشان کمی دلشوره دارند
سوار بلندی پاشنه هایشان کمی خیال پردازی
روی تَرَکِ لب هایشان ترس و تردید
در جیرینگ جیرینگِ النگوهایشان شیطنت های زنانه
لا به لای چینِ پیراهنشان سبد سبد مهربانی
در اخمِ پیشانیشان وفاداری
و در دو دویِ مردمکِ چشم هایشان حرف دل...
می دانی عشق کجای این داستان جا دارد؟
در بوسه هایشان

| پریسا زابلی پور |
  • پروازِ خیال ...


حالا لابد چند دقیقه مانده به سال تحویل میخواهی بنشینی کنار سفره هفت سین و خاطراتت را مرور کنی

لابد آن وسط مسطها میان ازدحام آدمها میخواهی یاد من هم بیافتی

اخم هایت در هم برود

با خودت بگویی عجب دیوااانه ای بود

و با گفتن این جمله لبخندی محو بنشیند کنار گوشه های لبت 

نگاهت عمیق تر شود

سرت را تکیه بدهی به پشتی مبل راحتی

و با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه برسی که همه این دیوانگی هایم از دوست داشتن زیاد بود

بعد گوشه دلت برایم تنگ شود

بعد به این نتیجه برسی که کمی در حقم بیش از آنچه باید بی انصافی کردی

بعد یک آن دلت بخواهد مرا از هر جا که میشود پیدا کنی و بخواهی که حلالت کنم

بعد پشیمان شوی

دوباره اخم کنی

سیگاری آتش بزنی

و به این نتیجه برسی که گذشته ها گذشته

از صدای تلوزیون که خبر میدهد تا لحظاتی دیگر سال تحویل میشود به خودت بیایی

چشم هایت را ببندی و آرزو کنی که سال نو را جور دیگری آغاز کنی...

لابد درستش همین است

همین که دوست داشتنِ کهنه مرا

با یک منطقِ بی رحمِ

به پای سالی لباسِ نو پوشیده

قربانی کنی 


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


آدم‌های دنیای هر کس دو دسته هستند. آدم‌های داشته و نداشته...

آدم‌های داشته همان کسانی هستند که کنارشان غذا می‌خوری، راه می‌روی و حتی می‌خندی...

آدم‌های داشته یعنی همان آدم‌های روزمره! 

هر روز میبینی‌شان... چشم توی چشم می‌شوید... اما....

دسته دوم آدم‌های نداشته هستند...

همان‌ها که حسرت داشتن‌شان توی دلت مدام بالا و پایین می شود اما نباید که داشته باشی‌شان!

چون اگر به تو تعلق داشته باشند، می‌شوند آدم روزمره!

اصلا قشنگی این آدم‌ها به نداشتن‌شان است.

باید از دور نگاه‌شان کنی...

بعد بودن‌شان را قاب بگیری و بچسبانی بهترین جای دلت!

واقعیت این است که ما بیشتر از آدم‌های داشته، با آدم‌های نداشته‌مان زندگی می‌کنیم.

همین‌ها هستند که به زندگی‌مان عمق می‌بخشند.

همین‌ها هستند که امید را در دل‌مان زنده می‌کنند.

گریه و خنده‌مان را میفهمند و سکوت‌مان را ترجمه می‌کنند.

نداشتن این آدم‌ها درد دارد اما قشنگی زندگی به همین نداشتن آدم‌هاست...

به این است که از دور نگاه‌شان کنی و لبخند بزنی و بگویی: آدم نداشته! اگر بدانی چقدر دوستت دارم...!!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


آمدم بنویسم امسال که دارد نو میشود تو نیستی؛

بعد دیدم خب پارسال هم نبودی... مگر بودی؟

این که آدم باشد و نصف نیمه باشد عین نبودن است

اصلا این که یکی کلا نباشد آنقدر حال آدم را بد نمی کند که اینجور بودن های ولرم...

خب امسال که کلا نیستی من نسبتا حالم بهتر است

سال که نو شود از تو چیزی جز یک مشت خاطره پلاسیده نمی ماند

آنها هم آنقدری قدرت ندارند که باز مرا وادار به جنون کنند...

می ماند یک سری زخم که مرهم آن ها را هم یافته ام ...

همین زمانی که در گذر است هم زخم ها را التیام میبخشد هم یادها را کم رنگ و کمرنگ تر می کند...

می دانی زمان دست تمام کولی بازی های بشر را رو می کند...

یک روز به خودت می آیی و میبینی همین تویی که میگفتی نباشد می میرم حالت خوب است و زیر پوستت نبض زندگی میزند...

فقط یک چیز می ماند: جای زخم ها...

این لازم است... بشر در اوج نقره داغ شدن فراموشکار هم میشود...

در لحظه های دلتنگی، یا زمان هایی که درجه حماقت  آدم میزد بالا، یا وقتی که میخواهی دوباره قدم در رابطه ای نو بگذاری

جای این زخم ها یادت می اندازد روزگاری چه بیرحمانه با خودت تا کردی... و اجازه داده ای چه بی رحمانه با تو تا کنند...

خب سال دارد تمام میشود...

به خودم تبریک میگویم که با اینکه هنوز دوستت دارم اما رفتنت را پذیرفته ام...

این منطقی ترین حرف های آخر سالم بود برای بی منطق ترین حسی که به عمرم داشته ام.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

بازگشت

۲۶
اسفند



عادتمان شده

بازماندهٔ یک رفتنِ غیر قابل باور را

به آمدنِ یکی بهترش دعوت کنیم

اما او آمدن نمیخواهد

بازگشت میخواهد

می فهمی...؟ بازگشت


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


می‌ گفت آدم‌ها گنجشک‌های حیاط پشتی‌ خانه تان نیستند که برایشان دانه بپاشی،

به هر روز آمدنت  عادتشان بدهی‌.

گاه و بیگاه روی پله‌ها بنشینی برایشان درد دل کنی‌ 

یا چشم‌هایت را ببندی و در خلسه ی مالیخولیایی خودت به جیک جیکشان گوش کنی‌.

بعد یکروز حوصله‌ ‌ات سر برود. 

خسته از شلوغی، خسته از بودنشان ، راحت را بکشی بروی.

آدم‌ها حتی مثل گنجشک‌ها نیاز به کیش کیش ندارند. می‌‌روند اما با دلی‌ شکسته...


| نیکی‌ فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند.

شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده‌ی طوبی خانم است: دراز، لاغر، با چشم‌های ریز بدجنس.

یک‌شنبه ساده و خر است و برای خودش الکی آن وسط می‌چرخد.

دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است: متین، موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا.

سه‌شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.

چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگو بخند است. بوی عدس پلوی خوشمزه‌ی حسن آقا را می‌دهد.

پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است.

مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر می‌شود،

پر از دلهره‌های پراکنده و غصه‌های بی‌دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر.


| گلی ترقی |

  • پروازِ خیال ...


هیچ وقت اسفند را دوست نداشتم

نه حال و هوای خرید کردنش را دوست داشتم نه این هول و ولا و تکاپویی که به جان آدم می اندازد!

ما آدمها توی اسفند بیشتراز هر وقت دیگری خسته ایم اما نمی دانم به جای اینکه نفسی تازه کنیم،

سرعت مان را بیشتر وبیشتر می کنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم !

اسفند را باید نشست

باید خستگی در کرد

باید چایی نوشید...

یازده ماه ، تمام دردها رنج ها و حتی خوشی ها را به جان خریدن که الکی نیست ،هست؟

چطور می شود با حجم این خاطرات و دلتنگی هایی که روی دلم آدم سنگینی می کنند ،

مغازه های هفت تیر را گشت یا قیمت فلان مانتو را با مغازه دیگر مقایسه کرد؟

اصلا مگر می شود انقدر ساده حجم این بغض را که تمام این ماه های سال گوشه ی دلت نشسته است.نادیده گرفت؟؟

بغضی که هرآن منتظر است تا از یک جای خودش را پرت کند بیرون....

اسفند را نباید دوید

اسفند را باید با کفش های کتانی،قدم زد


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


بی یار بودن بد است یعنی لوس است اما یکجورهایی بعد یک یا چند رابطه ناجور به این نتیجه میرسی که تنها ماندن یک درد است، با یک زبان نفهم سر و کله عشق و عاشقی زدن هزار درد...

چشمت میترسد بدجور...

اول های تنها ماندن سخت تر است... شب ها حالت یک جوری میشود که نمیفهمی خودت را...

انگار دوروبرت فضای خالیست... نه خوابت میبرد نه ذوق و شوق کاری داری...

دراز میکشی روی تخت می افتی به جان گوشی لامصبت... میگردی ببینی یکی را پیدا می کنی دو کلمه که نه خروار خروار گله و ناله و غم بریزی روی سرش...

پیدا می کنی... همیشه لابه لای شماره های گوشی یکی هست که فردا صبح برای پیغام های دیشبت به او پشیمان باشی

روزها را با قرارهای بی ربط و خرید های بی لزوم پر می کنی... و هی با خودت می گویی این کار را بکنم چه فایده؟ برای کی؟ برای چی؟

زمان میبرد به حالی برسی که از تنهایی لذت ببری

منظورم از لذت این است که آخر هفته ها وقتی با دوست همجنست بروی بیرون دیگر مدام با خودت نگویی الان چرا کنارم کسی که باید باشد نیست؟

منظورم این است که دیگر یادت نیافتد تنهایی

یعنی دیگر خودت را تنها ندانی

رسیدی به این نقطه خوب است، جایگاه مطمئنی ست

چون دیگر از درد تنهایی خودت را وارد هر رابطه ای نمی کنی

انتخاب نمیشوی، انتخاب می کنی...سر فرصت و با دقت!


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

پنج شنبه

۲۰
اسفند


و ما همین یک پنجشنبه را داریم که بیاییم و بگوییم برای باور آنکه دیگر نیستید تمام سال را جنگیده ایم

حالا خسته ایم

و حجم نبودنتان دست های خالیمان را گرفته است

آمده ایم بگوییم سال و ماه و روز بهانه است

ما از ابتدای نبودنتان دلتنگ بوده ایم

عکس هایتان را بوسیده ایم

قاب عکس هایتان را نو کرده ایم

و همچنان دلتنگ مانده ایم،

ما همچنان زندگی را ادامه میدهیم

با یادتان که در قلبمان خالکوبی کرده ایم


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ... ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ
ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ
ﻏﺼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﺩ...
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻧﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝ
ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯾﮏ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ "ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻋﺸﻖ "
ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻣﯽ ﭘﺰﻡ ، ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻏﺶﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ
ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺖ ﮔﻞ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻤﮑﺎﺭﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻭ ﻏﺶ ﻏﺶ
ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ
ﺑﻌﺪ ﺗﺮﺵ ﻫﻢ ﻻﺑﺪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ
ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ
ﻣﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﮐﻼﺱ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ،
ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﻻﺑﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﮊﯾﻤﻨﺎﺳﺘﯿﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺖ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ
ﻫﺎﯼ ﭼﯿﻦ ﺩﺍﺭ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ﻭ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ
ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ...؟ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ
ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺍﺯ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺟﻪ ﺗﯿﻐﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻣﻈﻔر
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﻬﻮ ﯾﮏ ﺑﻤﺐ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...!
ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺘﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ
ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﻬﺶ ﻏﺬﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ،
ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻤﺐ ﻫﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ
ﻭﻟﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻓﺮﻗﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻻﺑﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭘﯿﺸﺖ ﻭ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ
ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼﻣﺎﺩﺭﺵ
ﻭ ﻫﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺧﺘﺮﺕ
ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ...

| زویا پیرزاد |
  • پروازِ خیال ...