کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۶۸ مطلب با موضوع «نویسندگان زن» ثبت شده است


تو آن روزها یک شماره بودی که اگر پول خرد پیدا می کردم کنار یک دکه زرد رنگ خسته، سر یک کوچه بن بست می ایستادم تا صدایت را بشنوم.

تو ... در حافظه ام بودی و چند نفر دیگر که عزیزکرده هایم بودند.

بقیه  اسمی بودند و چند عدد که در دفترچه ای کوچک، گوشه کیفم به خواب رفته بودند.

آن روزها از صدای زنگ تلفن نمی ترسیدم ... 

تمام خبرها خوب نبود ولی قابل تحمل بود .... فراموش می شد ... ویران نمی کرد.

حالا .... تلفنم به جای زنگ، موسیقی را که تو دوست داشتی پخش می کند ولی همیشه مرا می ترساند ... 

شاید برای اینکه می دانم دیگر هرگز صدایی را که سالهاست در انتظارش مانده ام، نخواهم شنید.... 

یک سلام که با تمام سلام های دنیا تفاوت داشت...

تو آن روزها فقط یک شماره بودی .... مثل تمام شماره های شش رقمی که  هرگز فراموش نمی شوند ...


| نیلوفر لاری پور |

  • پروازِ خیال ...


آدم گاهی دِلَش نه عشق میخواهد نه دوست داشتن های آتشین و رنگـارنگـی که هرکسی آرزوی تجربه کردنش را دارد ، دِلش نمیخواهد کسـی برایش مهربان باشد و صبح به صبح با پیام ها و تماس های محبت آمیز بیدارش کند ، دِلَش نمیخواهد مدام نگران باشد و برای آینده ی نامعلومِ این دوست داشتن ها غصه بخورد ، از دنیای شیرینِ تنهایی أش فاصله بگیرد و خوشی های دوستانه أش را با یک آدمِ دیگر تقسیم کند...

آدم گاهی دِلَش فقط تنهایـی میخواهد و یک جای دِنج که بتواند به وسعتِ تمام غصه هایی که از تنها نبودن به دِلَش نشسته است، گریه کند و بعد از آن برای خودش باشد، بدون حس های مزاحم و ناامیدکننده دوست داشتنش را به اطرافیانش هدیه کند ، با دوستانش وقت بگذراند، با خانواده أش و خودش را بیرون بکشد از مردابِ دوست داشتن های عجیب و غریب این روزها که همیشه یک جایَش مثلِ درِ خانه ای قدیمی می لَنگَد و هیچ کاری هم نمیشود برایشان کرد.

اصلا همه ی آدم ها یکجایی ، بعد از مدت ها تنها نبودن نیاز دارند به آغوشِ تنهاییِشان برگردند و خیلی چیزهارا دوباره بسازند ، روحِ خسته و احساسات ویران شده یشان را ، عقایدشان را، اعتمادشان را ...

نیاز دارند تویِ خیابان های شلوغ شهر تنها قدم بزنند ، تنها خرید کنند و تنها تویِ کافه ای بنشینند و به حالِ خوبشان بخندند ، از شنیدن هیچ تجربه ی عاشقانه ای حسرت نخورند و قَلبشان به تَپِش نَیوفتد ، گوشه ای از پارک بایستند و به بازی بچه ها خیره شوند ، دنبال اهدافشان باشند و برای به تحقق پیوستنشان بِجَنگند، هروقت دلشان خواست گوشی را خاموش کنند و بدون هیچ استرسی دل به زندگیِ واقعی بسپارند، شیطنت هایشان را بگذارند تویِ کیفشان و با خود به همه جا ببرند، برایِ خودِ خودشان نفس بکشند و شاد بودن را با تمام وجود حس کنند.!

تمام آدمها یکجایی از زندگیشان باید به تنهایی هایشان برگردند و برای خودشان باشند، اگر به اینجای زندگی برسید"تنها" بودن اصلا وضعیت خوفناکی نیست!!

.......

هروقت لازم دانستید

به تنهایی هایتان برگردید

خیلی وقتها 

تنها نبودن 

به غم و غصه هایش نمی ارزد...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

ندارم

۰۲
دی


شاید این بلاها را سرم آوردی

که ببینی صبر ایوب دارم یا ندارم.

ندارم !

ندارم !

ندارم !


| سیمین دانشور |

  • پروازِ خیال ...


امروز خمیردندانم تمام شد. خوشحال شدم.

مدتی‌ست که با وسایل و اشیاء دور و برم مسابقه میدهم برای بقا.

مثلاً به قوطی ربّ گوجه‌ای که تازه خریده‌ام میگویم: ببینیم من بیشتر دوام می‌آورم توی این دنیا یا تو!

و هر بار که برنده میشوم احساس میکنم توی طناب کشی با مرگ برنده شده‌ام!

حالم خوب است! امروز خمیردندان قدیمیم را شکست دادم.

اما یک روز هم میرسد که خمیردندان و مداد تا نیمه تراشیده، حتی بسته‌ٔ گوشت چرخ کردهٔ توی فریزر بلأخره شکستم میدهند.

آنوقت من نیستم 

اما روسری هایم هنوز به چوب رختی آویزانند و

هنوز این ضبط قدیمی برای هر کسی که دکمه‌اش را فشار دهد "یاد ایام" میخواند.

مثل تو که نیستی 

و هنوز هر بار در شیشهٔ عطرت را باز می‌کنم اتاق‌ها نفس می‌کشند.


| پانته‌آ صفائی |

  • پروازِ خیال ...


دختران ما از زمانی که چشم باز می‌کنند، اول به آنها می‌گویند دختر فلانی هستی، 

بعد که کمی بزرگتر می‌شوند همسر فلانی می‌شوند و کمی دیگر مادر فلانی. 

آن وقت روزی می‌رسد که از خودشان می‌پرسند خودم چه کسی هستم؟ 

من در کجا قرار دارم؟ 

چرا خودم را فراموش کردم؟ 

اینجا فضای دردناکی است که اگر یک زن به آن برسد، 

مخصوصا اگر در سن و سالی باشد که دیگر بسیاری از لحظات را از دست داده 

و نمی‌تواند چیزی را جبران کند، برایش بسیار دردناک خواهد بود.


| پوران درخشنده |

  • پروازِ خیال ...


شب قبلش لای ملافه هایی که بوی نفتالین میدادن غلت زده بودم و رد اشکم رنگِ صورتی شو تبدیل به بنفش کبود کرده بود.

خواهرم خوشحال بود. اون می گفت زنی که پنجره های خونه ش پرده های حریرِ سفید داشته باشه خوشبخته! .. 

چند وقته بعد که دیدمش، گونه هاش کبود بودن، انگار که رد اشک به خودش ببینه. 

هنوز اون پرده های حریر رو داشت،  کنارشون زدو گفت : می دونی چیه؟ 

زنی که بتونه پرده های خونه شو کنار بزنه و از اینکه چروک های زیر چشمش توی نور مستقیم ِ آفتاب بیشتر خودشو نشون میدن نترسه خوشبخته...  

زنی که از آینه ها نترسه خوشبخته ...  

زنی که به پرده های سفید بلند فکر نمی کنه خوشبخته...


| الهه سادات موسوی |

  • پروازِ خیال ...


رو دوستت دارم رمز گذاشته بودیم مثلا جلو جمع وقتی نمیشد بگه دوسم داره 

میگفت هوا چقدر گرمه ...

از این دیوونه بازیایی که هرکی به یه شکل تو رابطه اش با کسی که دوسش داره ،

داره ...

شاید وقتی باهم توی دانشگاه بودیم روزی صدبارگرمش 

میشد !!

حتی خوب یادمه یه بار که برف میومدو باهاش قهر بودمو با فاصله از هم راه میرفتیم، وسطه خیابون داد زد گفت ای خدا خودت شاهدی میبینی که چقدر گرمه ....

کسایی که دور و برمون بودن با یه نگاه متعجب چند ثانیه ای نگامون کردن‌و بعدم رفتن ...

فقط من بودم که بهش گفتم منم گرمم هست ...

منظورمو فهمید و وسطه زمستون از سر عشق گرم شدیم ...

چند وقت بعد

به هردلیلی که بود چند وقتی دور افتادیم 

انگار چشم خوردیم 

انگار جدامون کردن ...

روز  تولدم نمیدونم بچه ها آورده بودنش یا خودش اومده بود ...

اما تا اومدم شمع و فوت کنمو آرزو کنم ...

یهو با یقه ی لباسش بازی کرد و گفت نمیدونم چرا انقدر هوا گرمه ...!!!

از حرفش فهمیدم

بهمن ماه  که گرمش باشه یعنی هنوزم امیدی هست 

هنوزم عشقی هست ...!


| شهرزاد پاییزی |

  • پروازِ خیال ...


من از اینکه موهای فِری داشتم همیشه متنفر بودم ، اصلأ این موج های ناهموارو حلقه های کَج و مَعوَج  هیچ جوره توی کَتَم نمیرفت ، دلم موی صاف میخواست که پَر بکشد توی هوا و دلبری بلد باشد ... موهای فر را چه به دلبری ، اصلأ پرواز بلد نیستند که بخواهند دلبری کنند.

گاهی از دم اسبی های پٌر فرازو نشیب موهای فرفری أم کلافه میشدم و حسادت یکجوری می افتاد به جانم که ساعت ها برای صاف کردنشان وقت میگذاشتم اما فایده ای نداشت ، فوق فوقش یک ساعت دوام می آورد و بعد مثل سیم تلفن درهم میپیچید و مثل اولش میشد...

خواهرم اما موهای صاف و پٌرپشتی داشت ، از آنهایی که وقتی دست رویش میکشیدی حس لمس ابریشم به دستانت هدیه میشد ، بافتن موهای مرتب و صافَش هم خیلی لذت بخش بود... اما موهای خودم، دلم برای موهای خودم میسوخت ، با اینکه انواع و اقسام نرم کننده ها را به موهایم میزدم ،  بازهم نه آنقدر نرم بود که حس لمس ابریشم را داشته باشد نه آنقدر صاف که کسی دلش بخواهد بنشیند و باحوصله و عشق ببافدشان ، برایم سخت بود که فرفری های حجیم زیر مقنعه را جمع و جور کنم و موج های طولانی را از دریای خٌروشانَش بگیرم، برای همین همیشه دلم میخواست موهایم کوتاه باشد ، 

اما از یک جایی به بعد آنقدر بزرگ شده بودم که به بلند بودنشان احتیاج داشته باشم ، فرفری بودنش از همان جا بیشتر به چشم آمد که بلندی أش به کمرم رسید ، دیگر دوست داشتنشان برایم محال بود...سخت جمع و جورشان میکردم...

دلم میخواست مثل خیلی ها از زیر چتری موهایم ، دنیا را ببینم و باد را دوست خود بدانم، میخواستم اما نمیشد این فرفری های خشن نمیخواستند چتر باشند و زیباترم کنند!! اما یک روز بارانی 

از لا به لای پیچ و تاب  موهای باران خورده أم تو را پیدا کردم...

تویی که میگفتی همیشه توی خیالت عاشق یک دختر مو فرفری بودی ای ، 

کسی که توی شعرهایت با موی باز قدم بزند و پیچ و تاب موهایش باد را گمراه کند ، 

دختری شبیه من که با دست مهربانت به موج های خروشان موهایش آرامش ببخشی....

میدانی من حالا موهایم را خیلی دوست دارم 

و فکر میکنم چقدر خوشبختم که مرا از موهای فرفری أم شناختی و عاشقم شدی!!

دختران مو فرفری 

شاعران زیادی 

برای خودشان دارند...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


مثل تمامِ وقت هایی که سرماخورده بودم و لج می کردم که دلم یخ دربهشت پرتقالی می خواهد یا پیراشکیِ چرب و چیلیِ پُرکالباس؛ اما مامان فقط یک جمله می گفت: "برات خوب نیست!" و من محکوم بودم به آرام نشستن...

مثل شب امتحان فیزیک که ویرم می گرفت پنجاه صفحه ی آخرِ برباد رفته را از زیرِ ده تا کتاب تست و جزوه بخوانم و بابا یک دفعه پیش دستیِ میوه به دست می آمد توی اتاق و از همان نگاه های عاقل اندر سفیهش تحویلم می داد که یعنی "فهمیدم...الکی جلدِ مشکی را قایم نکن زیرِ پنج مَن برگه ی سفید..."

و من گُر می گرفتم و وقتی می رفت دوباره شروع می کردم به خواندن و سردرآوردن از عاقبتِ اسکارلت اوهارایِ لجبازتر از خودم...

تهِ دلم می دانستم اینکه شب امتحان نهایی؛بیفتم دنبالِ رمانتیک بازی های یک دخترِ کله شق، ممکن است گند بزند به نمره ام، اما حسِ کنجکاویِ لعنتی ام می چربید به تمام معادله های حل نشده ی دینامیک و استاتیکِ تلنبار شده رویِ هم...

هفت سالم بود که یک شب از شدتِّ دندان درد؛گریه کردم تا صبح...بعدترش رفتیم کلینیک و دندانم پر شد؛

مامان تمامِ بیسکوئیت های شکلاتی و ویفرهای توت فرنگی و آدامس هایِ صورتیِ پولو را گذاشت توی بالاترین طبقه ی کابینت آشپزخانه و بعد هم گفت:

"این جور خوراکیا برات خوب نیستن!بزرگ نمی شی!دندوناتم خراب می شن..."

حالا اما نوزده سالم شده...قَدَّم می رسد هرچندتا بیسکوئیت که دلم می خواهد،بردارم از تویِ کابینتِ بلند...اما مسئله این است که دیگر آن شوقِ ملسِ کودکانه برای کشف دست نخوردگی هایِ کابینت،همراهم نیست...

همین چند شب پیش که با مامان نشسته بودیم پشتِ میز توی آشپزخانه،پرسیدم:

"چرا هنوزم خوراکیا رو می ذاری تو کابینت بلنده؟! الان که دیگه بزرگ شدیم ما!"

گفت:" نمی دونم...عادت کردم شاید!"

و من خندیدم و به این فکر کردم دوازده سال است هیچ کدام از دندان هایم خراب نشده...

بعدترش بغض کردم چون "تو" هم درست مثلِ تمامِ آن ویفرهای توت فرنگی و رمان هایِ کلاسیک و خیال بافی هایِ محضِ پانزده سالگی؛برایم خوب نیستی...

و من نمی توانم بگذارمت توی بلندترین طبقه ی کابینت و درش را ببندم؛

نمی توانم خودم را گول بزنم...

چون خیلی وقت است قَدَّم بهت می رسد،

قَدَّم خیلی وقت است می رسد...

امّا دستم؛

انگار هیچ وقت...


| مریم خسروی |

  • پروازِ خیال ...


در میانسالی نگاه ما به عشق متفاوت می شود...

نگاه ما

سنگین و با وقار می شود،

در میانسالی عشق یعنی احساس امنیت، احساس آرامش

یعنی خواستن با تمام دل و جان...

عشق در میانسالی مثل یک شراب کهنه است، از های و هو افتاده است ته نشین شده است لِرد بسته است..

از سر نمی رود

از دل نمی پرد 

عطرش مدهوشت میکند

چله نشین خانه ات میکند

در میانسالی بهترین ابراز عشق شنیدن این جمله است:

«دردت به جانم داروهایت را به موقع خورده ای ؟؟»


| نسرین بهجتی |

  • پروازِ خیال ...

میشود؟

۲۴
آذر


آقا اجازه؟

میشود شما همانی باشید که موهایم را با لطافت نوازش میکند به اوقات دلتنگی؟

میشود بهانه هایم را به جان و دل بخرید و همانی باشید که نترسم از رفتنش؟

میشود همانی باشید که قربان صدقه ی چین و چروک چشم هایم میرود به اوقات پیری؟

من با جان و دل شریک تک تک لحظه هایتان میشوم اگر شما همانی باشید که دلم را بلد باشد!


| شیما احمدزاده |

  • پروازِ خیال ...


شوهرش را "دکتر " خطاب می کرد، همانطور که با سرانگشتان ناخن های از ته گرفته اش بازی می کرد، گفت : دکتر ساعت ٧ از خواب بیدار می شود، دوش می گیرد، صبحانه می خورد، و بعد می رود بیمارستان ، ناهار هم نمی آید، 

شب حدود ١٠ از مطب برمی گردد، شامش را می خورد و تا ساعت ١١ تلویزیون می بیند، و بعد هم کتابی ورق می زند و می خوابد.

لبخند تلخی رو لب هایش ظاهر می شود و می گوید: مسواک می زند و بعد می خوابد.

می گوید تمام زندگی دکتر در همین سه خط خلاصه میشود. 

دلم میخواهد بپرسم

" تو کجای این سه خط قرار داری؟ " 

نمی پرسم؛ عادت به کنجکاوی ندارم ، شنونده ی خوبی هستم ، اما...

خودش می گوید: خیلی تنها هستم ، می گوید با وجود اینکه تنها نیستم ،خیلی تنها هستم !! دست خودم را می گیرم می برم توی جمع، باشگاه، کلاس نقاشی، انواع و اقسام کلاس های روانشناسی، جاهایی که آدم زیاد باشد، تاتر، سینما، کنسرت ...

تمرین می کنم شبیه آدمهای دیگه باشم 

توی پارک با غریبه ها حرف می زنم حتی گرم میگیرم، مثل همین الان که با شما هم صحبت شدم. 

حرف می زنم ببینم بقیه چطور زندگی می کنند، چطور تنهایی هایشان را پر می کنند، زندگی هایشان چقدر شبیه زندگی من هست، تنهایی هاشان چقدر ...

یادم می آید سالها پیش نوشتم : تنهایی اساسا از نبودن کسی شروع می شود که باید باشد اما نیست.

اما انگار تنهایی برای بعضی از آدمها با بودن کنار آدم دیگری شروع میشود ...


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...


آشپزخانه سنگر است،

یک سنگرِ زنانه !

سنگرى که زن را پناه می شود

آسمان دلش که بارانى می شود ظرفها را می شوید؛

آرزوهایش را تکه تکه میکند و در فریزر می گذارد؛

به بهانه ی پیازها اشک می ریزد؛

جانش که به جوش مى آید، غصه هایش را دم می کند؛

تنهایى هایش را در غذا میریزد و وقتى خوب جا افتاد آنها را در ظرف می چیند و با فکرهایش دورچین می کند؛

در آخر به همه ی آنها نگاه می کند، لبخند می زند، کمى عشق از گوشه ی دورِ دلش پیدا می کند و با آن روىِ تمامِ تنهایى و غصه هایش را می پوشاند.

زنانگى انتها ندارد

کترى سوتِ پایانِ جنگِ امروز را به صدا درمى آورد؛

و زن با خودش فکر می کند:

آشپزخانه سنگر است

یک سنگرِ زنانه !


| مارال مشکل گشا |

  • پروازِ خیال ...


من تو را برای باقی مانده ی عمرم میخواستم.

برای صبح های زود که نور آفتاب روی صورتت بخورد و آنقدر محو تماشایت شوم که بیدارت نکنم و خواب بمانی.

تو را برای قدم زدن در کوچه پس کوچه های تهران بزرگ و شلوغ میخواستم.

که پشت ویترین مغازه های رنگارنگش برای خودمان خاطراتی رنگی بسازیم و به همهمه ی ادم ها توجهی نکنیم. 

تو را برای شعر های بلند مولانا میخواستم. که چشم در چشم هم ،ابیاتش را بخوانیم. 

تو را برای چای تازه دم بعدازظهر با عطر حل میخواستم.که سر روی شانه ات بگذارم و ندانم که در عطر تو غرق شوم یا در عطر چای؟

من تورا برای نگرانی های گاه و بی گاهم میخواستم تا بی دلیل به تو زنگ بزنم و بگویم: کجایی جانِ من؟

راستش شنیده بودم، ادم ها می آیند تا بروند. هیچ کس، نباید دل ببندد به عبور نگاهی که معلوم نیست برای او باشد یا نه.

من اما وقتی تو را دیدم، تمام شنیده هایم را دور انداختم.

من تو را ،مثل قهرمان دنیای بچه ها دیدم. قهرمانی که  قرار بود بیاید و دستانم را بگیرد و مرا از میانِ تمامِ تنهایی هایم ، نجات دهد.

دستان تو معجزه بود و در آن زمان چگونه میتوانستم به این فکر کنم که قرار نیست اتفاقات، همان گونه بیفتند که من میخواهم؟ 

آن روز،عشق، با تمام توانش کاری کرد تا تمام روزهای اینده، با تو از مقابل چشمانم رد شوند.

من از ان روز، از همان روز اول، تو را در کنار خودم،برای باقی مانده ی عمرم خواسته بودم.


| رقیه رستمی |

  • پروازِ خیال ...


اصولا ما آدما عاشق نمیشیم !

فقط دلمون میخواد یکی باشه که ما رو دوست داشته باشه ،

و ما هم اونو ...

عشق مسئله اش جداست !

ما فقط نیاز به محبت بیشتری داریم !

ما اصولا عاشق نیستیم .


| معصومه تراکمه پور |

  • پروازِ خیال ...


آدم‌های زیادی را دیده‌ام که بی‌جرات‌اند...

نشسته‌اند گوشه‌ای و مدام فکر می‌کنند که اگر فقط یکی از رویاهایش را دنبال می‌کردند، چقدر خوشبخت‌تر از این بوده‌اند...

بعضی‌ها اما باجرات‌اند... شجاع! مردانه پای رویاهایشان می‌مانند و خودشان را مسئول رسیدن می‌دانند.

این‌ها، همان‌هایی هستند که وقتش برسد، خودشان را از هر چه باید و نباید جدا میکنند و با یک کوله‌پشتی، راهی رسیدن به هر آنچه که در دل دارند، می‌شوند!

این‌ها همان‌هایی هستند که وقتش برسد، یک دفعه و ناگهانی از تمام تعلقات‌شان دل می‌کنند...

این‌ها همان‌هایی هستند که دو روز دنیا را نمی‌نشینند و غصه نرسیدن‌هایشان را نمی‌خورند...

این‌ها همان آدم‌های شجاع قصه‌ها هستند که واقعی واقعی می‌شوند...

این‌ها همان‌هایی هستند که رفتن را بلدند!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


وقتی عینکی شدم اولش حس میکردم یه چیزی مزاحممه 

همش یادم میرفت کجا گذاشتمش بعضی وقتا هم که اصلن برام مهم نبود 

مگر این که چیزی رو نمیتونستم ببینم میرفتم سراغش 

آروم آروم بهش عادت کردم طوری که وقتی نبود آروم و قرار نداشتم 

بعضی وقتا که گمش میکردم نبودش خیلی واضح و اعصاب خورد کن بود قشنگ حس میکردم یه چیزی کمه 

تا این که یه روزی چشمام خوب شد و نیازی به عینک نداشتم خیلی سخت بود برام 

اولش کلی اعصابم داغون شد از رو عادت دستم میذاشتم رو صورتم ولی با نبودش مساوی میشد انگار یه تیکه از بدنمو برده بودن

ولی آهسته آهسته با نبودش کنار اومدم 

شدم مثله روزای اول انگار نه انگار که عینکی بوده

تو هم مثل عینک بودی ...

بودنت اصلن برام مهم نبود

بعضی وقتا هم  مجبوری میومدم سراغت

تا این که به بودنت عادت کردم

وقتی نبودی احساس میکردم یه چیزی کمه یه چیزی گم شده 

آروم آروم بهت وابسته شدم قلبم بهت عادت کرده بود 

وقتی قلبمو تنها گذاشتی وقتی عوض شدی وقتی رفتی...

خیلی وحشتناک بود برام کلافه،سردرگم،غمگین،تنها،خسته 

همه این حسای مزخرفو با هم داشتم 

نمیدونم چرا نمیتونم با نبودت مثه عینک کنار بیام 

نبودنت همه جا حضور داره


| مهزاد حمدیان |

  • پروازِ خیال ...


تو فکر میکنی عاشق بودن را بلد نیستی چون نمی توانی برایم کادوهای گران بخری و در بهترین رستوران ها و کافه ها تولدم را جشن بگیری ، دوستان جنس مخالفم را دعوت کنی و در مقابلشان ببوسی أم که نشانشان بدهی عاشقی تا به عاشق بودنت حسودی کنند و دلشان بسوزد... نمیتوانی ماشین های مدل بالا بخری که تفریح هایمان را شیرین تر کنی ، نمیتوانی لباس های مارک بپوشی و عطرهایی بزنی که بویش تا مدت ها توی خیالم باشد و مدام تورا به یادم بیاورد ، نمیتوانی ساعت های گران بخری و لحظه های دوریمان را دقیق تر بشماری...نمیتوانی وعده ی لباس های خارجی و سفرهای عجیب غریب را به من بدهی!!...

براى همین همیشه میگویی عاشق های خوب میتوانند برای معشوقه هایشان کارهای بزرگی انجام دهند و سورپرایزهای عجیبی تدارک ببینند....!!

من اما فکر میکنم تو عاشق خوبی برای من هستی ، آنقدر خوب که بتوانم دوست داشتنت را فریاد بزنم و به بودنت افتخار کنم.... عاشق خوبی هستی چون میتوانی هربار که دیدی أم دست خالی نیایی ، شاخه گلی برایم بخری و خوراکی ها و کتاب های مورد علاقه أم را توی کیفت قایم کنی تا بگردم ، پیدایشان کنم و جیغ های بنفش بکشم ، میتوانی پا به پای شیطنت هایم بدوی و به نفس نفس بیوفتی اما گلایه نکنی ، خرابکاری هایم را با عشق ببینی ، در مقابل عصبانیتم لبخند بزنی و بگویی چقدر عاشق تر میشوی وقتی سرت داد میزنم و مرا بزور بخندانی، تو میتوانی مرا تحسین کنی، قربان صدقه أم بروی و جوری دوستم داشته باشی که دفترخاطراتم پر باشد از خاطرات خوبی که برایم ساختی ، آرزوهایی که از روی دلم برداشتی و برآورده شان کردی ،میتوانی برایم لباس های گلدار بخری و نگهشان داری وقتی عروست شدم بپوشم و کلی ذوق کنی ، میتوانی برایم کتاب بخوانی و یادداشت های عاشقانه بنویسی ، برایم بادکنک های رنگی بخری و آنطور که دوست دارم نگاهم کنی ، بی انتظار و صادقانه...

تو عاشق خوبی هستی چون آنقدر  امنی که میتوانم وقت و بی وقت غصه هایم را به مهربانیت بسپارم و گاهی پیشت خوب نباشم ، لباس های نامرتب بپوشم ، آرایش نکنم ، از خستگی چشم هایم نترسم ،گریه کنم ، ادای بچه های لجباز را دربیاورم و وقتی از فکر های مسخره أم میگویم نگران از دست دادنت نباشم...

تو حتمأ عاشق خوبی هستی 

که مرا 

با تمام 

نامهربانی هایم 

واقعی دوست داری!!

......

عاشق های خوب 

گاهی جز عشقی واقعی چیزی نمیتوانند داشته باشند...

تنهایشان نگذارید !!!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


- میدونی،دلتنگی چیه؟


+ نه!


- دلتنگی،یعنی یه جایی دارم، بلند بلند میخندم، یهو بیای تو ذهنم...

یادم بیفته،به اون خنده های قشنگ ات!از اونایی که،همش تو عکس هاته!

بعد یهو،تمام لب هام جمع میشه،چشام پر اشک میشه!


+ دیگه چی؟


- دارم درس میخونما!از اون درس سختا!

بعد،شروع کنم به گل کشیدن،وسط صفحه،ببینم دارم اسم تو مینویسم!که یه چیز،از اون بالا میخوره رو اسمت و اسمتو خیس میکنه!


+ عجب!


- یه وقتایی ام،دارم مثل آدم زندگی میکنم!آهنگ شاد گوش میدم!میرقصم!

اما، یکی از حرفای احساسی‌ت، میاد جلو چشمام!یاد سلیقه و علایق ات میفتم!یاد بهونه هات!دیر خوابیدن هات!تنها بودن هات!لوس بودن هات!نامرد بودنات!

بعد مییبنم،همینجوری ساعت ها،زل زدم یه جا!! دارم میلرزم!


+ چه سخته!


- سخت اونجاییشه که، بی تو، با همه ی فراموش کردن هات دارم قدم میزنم! ولی اون شهردار و مغازه دار لعنتی، اسم تو رو، از روز نبودنت، هی گذاشتن همه جا! همه جا رو که نگاه میکنم، میبینم تویی! حتی،همه رو شبیه تو میبینم!

اینا به کنار، حتی وقتی میبینم،یکی دست عشقشو گرفته و جای رژ لب اش روشه، وسط خیابون،هی میریزم تو خودمو و هی داد میزنم!هی تو رو,میخوام…


+ دیگه بدتر از اینم هست؟


- اره، موقع هایی که انلاینی ولی با من حرف نمیزنی!

باید برم دنبال بهونه تا سر صحبت‌و باهات باز کنم!

آخ... تایپ کردنت یعنی حواست الان به منه…!


+ من که نمیفهمم چی میگی!


- تو هیچ وقت نمیفهمی من چی میگم…!

دلتنگی یعنی چی!

چی به سر من آورده!

تو،

دلتنگی هاتو،

یه روزی میون گودی دستای من

جا گذاشتی!

ولی من اونا رو بزرگ کردم!

میفهمی؟


+ نه!


- فرق من با تو،تو همینه...


| فرنوش همتی |

  • پروازِ خیال ...


چه ایراد دارد

اگر روزی جنابِ معشوق 

از سرما 

نوک دماغش قرمز شد

بانویِ‌ قصه شال‌گردن آغشته به عطرِ گرمش را 

سه دور ،دورِ گردن جناب معشوق بپیچاند؟

چه ایراد دارد 

این جنابِ معشوق ناز کند کمی،

بانوی قصه خریدارش باشد؟

چه ایراد دارد اگر گاهی 

جنابِ معشوق گریه کند حتی،

و بانوی قصه چشمهایش را ببوسد و در آغوش بگیردش؟

چه ایراد دارد؟


گاهی جناب هایِ معشوق 

پشت آن همه اخم و چشم های ریز شده

پشت رگ گردنی که از شدت غیرت نبضش مشخص است

پشت قسط های عقب مانده و هزینه های تمام نشدنی

پشت جمله ی مرد که گریه نمیکند،لوس نشو ...

احتیاج به یک شانه ی ظریف و موهای بلند

از جنسِ عِشق ،با همان عطر همیشگی

برای رفع پریشانی حال خود دارند ...


بانویِ‌قصه ی جنابِ‌معشوق 

شانه ای باش برای پریشانیِ حالِ روزهای بی نشانیِ زندگی‌اش

که اگر نباشد

پریشان حالیَت تمامی ندارد ...


| کاف وفا |

  • پروازِ خیال ...

خیال

۱۷
آذر


گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...

ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک زنم. 

یواش یواش حواسم درگیر شد. 

به دیدنش عادت کردم، باید او را در کنارم حس می کردم، صدایش را می شنیدم، باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند. 

حالا فکر میکنم دروغ است؛

نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد. 

اگر بشود خیالات است...

ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد. 

فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند. 

نمی دانستم که نمی روند، می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند." 


| رویای تبت / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


قبل از تو دیوانه ی "او" بودم.

دیوانه ی زنگ صدایش، دیوانه ی رنگ موهایش، دیوانه ی برق نگاهش، شعرهای مورد علاقه اش، فیلمهای دوست داشتنی اش، آهنگهای توی پلی لیستش...

دیوانه ی هرچه که مربوط به او بود؛

حتی خودکار رو به اتمامی که روی میز جا می گذاشت.


روزهایی که احتمال دیدنش بیشتر از همیشه بود با سرعت برق از جا می پریدم و روزهایی که احتمال هر برخوردی با او صفر بود، انگار کسی با چسب دو طرفه مرا به تخت می چسباند.

وقتی نشد که با هم باشیم، مطمئن بودم اینقدر دیوانه شده ام که بعد از این هر عابری را شبیه او ببینم و این دیوانگی آن قدری خشونت بار هست که با اولین دوستت دارمی که از زبان کسی جز او بشنوم، بی درنگ مشتی حواله ی لبهای گوینده اش کنم...

وقتی تو گفتی دوستت دارم، دستانم مشت شد، اما مشتی حواله ی لبهایت نشد. چشم دوختم به لبخندی که کم کم آب شد و 

وقتی بدون جواب به جمله ی دو کلمه ایت راهم را کشیدم و رفتم، فقط به این فکر می کردم که چطور نه بگویم تا دیوانه ای شبیه من نشوی. هر بار که میدیدمت برای فکر کردن بیشتر و رسیدن به جواب درست تر سکوت کردم و تو هر بار محبت بیشتری ریختی توی دلم. انقدر که جای فکر به چطور نه گفتن به تو، فکر میکردم چطور به عادت غصه خوردن بابت نبود "او" نه بگویم تا برچسب عاشق واقعی نبودن را از خودم دور کنم...


دیروز بعد از این همه وقت، درست لحظه ای که تو با لبخند به طرفم می آمدی دیدمش.

دلم میخواست دستت را میگرفتم و میرفتم رخ به رخش می ایستادم. برخلاف روزهای دیوانگی، صاف در چشمانش زل میزدم و با لبخندی از ته دل، ازش تشکر می کردم. تشکر می کردم بابت هدیه دادن آن دیوانگی ها، بابت یادگاری هایی که از خودش جا "نگذاشت"، بابت لبخندهایی که دریغ کرد... و مهم تر از همه بابت اینکه با نبودش، بودن تو را به من هدیه داد.

میخواستم این دیوانگی جدیدی را که دچارش شدم با ذوق به او معرفی کنم، اما حسرت نگاهی که به دستان قفل شده مان دوخته شد، دست و پایم را بست. حسرت نگاه دیوانه ای با دستان مشت شده، شبیه دیوانگی های من، قبل از دیوانگی کردن با تو.


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


اجازه ندهیم یک رابطه که عمرش تمام شده هی کش پیدا کند تا جایی که همهء خاطرات خوبش را هم با خودش ببرد،

ما فقط بلد شدیم یلخی عاشق شویم. یاد گرفتیم فقط عشق بورزیم. یادمان ندادند عاشق چه جور"آدمی" شویم. 

آغوش باز کردیم و چشم باز نکردیم، دلمان لرزید دستمان و نگاهمان، حواسمان پرت یار شد، جاده را گم کردیم. کداممان وقتی فهمید معشوق از جنس دیگری ست، چیزی نیست که او می خواست،

برگشت توی جاده خودش؟ کداممان به وقتش رشته را پاره کردیم؟ 

زندگی کوفتمان شد. خوشی به کاممان ماسید ولی بیرون رفتن از رابطه را یاد نگرفتیم. 

تا ته داستان را از حفظ یم، از تلخی ماجرا خبر داریم ولی می زنیم به دل قصه تا ذوب شویم که تا آخر آخرش را بازی کرده باشیم 

غافل از اینکه ته قصه، گاهی فقط حسرت منتظر ماست...

 

| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...


این طوری که نمیشود؛

یعنی هیچ وقت یادِ من نیوفتادی؟

هیچ وقت دلت برای من تنگ نشد؟ 

مثلا دل تنگ آن بستنیِ شکلاتی وسطِ میدآنِ شهر...

یا هیچ وقت یادت نیامد که باهم رفتیم کوه تا غروبِ جمعه را از بالای کوه ببینیم؟

نمیشود ک عزیز دلم؛

یعنی هیچ جای زندگیت چایی نخوردی که یادِ کافه یِ دنجِ خیابانِ ۲۴ بیوفتی؟

یآ قهوه ی ترک که بخواهی مثل آن شب ها تا صبح کتابِ لعنتی را تمام کنی که داستانش موقع خواب نصفه نیمه نماند؟

هرجور که فکر میکنم نمیشود عزیز دلم...

اصلا بگو با لباس سورمه ای ت چه کردی؟

همان که عصربهاری با یک باران دل چسب باهم خریدیم و به تنت می آمد...

اصلا قبول...این ها هیچ!!!

چطور هنوز در آن خانه نفس میکشی؟چطور خیابان های شهر را بالا پایین میکنی؟

چطور وقتی در تمام این سالها هیچ خبری از تو نیست؟

یعنی هیچ کدامشان من را یادت نمی آورد؟

یعنی هیچ کدآم زل نمی زنند به چشم هایت و بپرسند: لعنتی ؛ شما که دونفر بودین...از اون یکی چه خبر؟فراموشش کردی؟


| فاطمه زهرا عباسی |

  • پروازِ خیال ...

بلاتکلیفی

۲۷
آبان


آروم آروم قدم برمیداشتم و به ویترین مغازه ها نگاه میکردم ، حالم از بلاتکلیفی بد بود.

پشت ویترین یه مغازه وایستادم و به لباس آبیِ روشنی که داشت نگام میکرد ، نگاه کردم ، ازش خوشم اومد وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم اون لباسو نشونم بده ، وقتی تو دستم گرفتمش جنسش اونی نبود که میخواستم اما وارد اتاق پٌرٌو شدم و پوشیدمش ، بهم نمیومد.

وقتی رفتم بیرون نگاهِ منتظر فروشنده مجبورم کرد بگم "اونجور که فکر میکردم نبود" ، فروشنده لبخند زدو چندتا لباس دیگم نشونم داد انقدر گفت و تعریف و تمجید کرد که با تمام بی حوصلگی مجبور شدم یکی دیگه از اونارو پٌرٌو کنم ، تویِ آینه به خودم نگاه کردم با این لباسِ تیره خیلی غمگین تر بنظر میرسیدم ، دلم واسه نگاه منتظرش میسوخت و خجالت میکشیدم برم بیرون و بگم اینم نپسندیدم ، گونه هام از خجالت قرمز شده بود....

اصرار فروشنده واسه خرید و حال الانم خیلی بنظرم آشنا اومد ،  یادم افتاد وقتی باهات آشنا شدم قصدم خریدن دلت بود آخه میدونی تو از دور همونی بودی که میخواستم درست مثل اون لباس پشت ویترین ، اما وقتی بیشتر شناختمت فهمیدم اشتباه میکردم خوب بودی اما بِهٍم نمیومدی...

وقتی گفتم میخوام برم تو مثل فروشنده ی مغازه هر چیز خوبی داشتی نشونم دادی ، مهربونیت دو برابر شد ، وقت بیشتری برام گذاشتی اما من بجای اینکه نظرم عوض بشه شرمنده تر شدم و بعد از اون بخاطر این موندم که دلم برات میسوخت و نمیتونستم بگم خریدار نیستم و میخوام برم ...

با صدای فروشنده که بخاطر تأخیر زیادم نگران شده بود به خودم اومدم ، اشکامو پاک کردم و رفتم بیرون ، نگاه متعجبشو که دیدم گفتم نمیخوامش و قبل اینکه حرفی بزنه از مغازه رفتم بیرون .

 گوشیمو در آوردم و برات نوشتم :تَرَحٌم و رودربایسی هیچوقت دلیل خوبی واسه انجام دادن کاری که دوس نداری نیست ، وقتی بخاطر دلسوزی پیش کسی بمونی بهش ظلم کردی دیگه نمیتونم بهت ظلم کنم... خدانگهدار!!

نفس عمیق کشیدم ، بلاتکلیفی مث یه پرنده از زندگیم پر کشیده بود...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


می‌دونی ؟

از یه جایی بعد دوره ی اینجور عشقا می‌گذره؛

فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته... ، وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و باکدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه!

قشنگ بودن خوبه ها؛ ولی تهِ تهش اونی می‌مونه که داغون و خسته و لهتم دیده.

عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیس و کلافه، باهاش دوئیدی، باهاش خندیدی، باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و برف ریزون زمستون با صورت سرخ و سفید پیچیده شده لای شال‌گردن که ازش فقط دوتا چشم مونده دلت گرم شده کنارش.

می‌دونی؟

آدم مگه چی ازین دنیا می‌خواد جز اینکه یه نفر داغون و له و خستشو هم بخواد؟ که داغون و له و خستم که باشه بتونه باهاش بخنده و مهم نباشه اگه ریملش ریخته

یا رنگ رژش رفته یا لباسش لک شده 

و با معشوقه‌های با پرستیژ توی کتابا، زمین تا آسمون فرق داره! آدم ته تهش تنهاییش رو با اونی تقسیم می‌کنه که خیالش راحته کنارش هرجوری هم که باشه،"خودشه"

وگرنه خیابونا پره از آدمایی که انگار بازیِ "کی از همه قشنگتره؛ من من من من" راه انداختن. حالا تو با آروم‌ترین صدایی که از خودت سراغ داری بپرس

"کی از همه‌ی دنیا بیشتر منو می‌خواد؟"

به شرفم قسم، اگه بلندتر از همه داد نزدم:

من...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


"آقا بازکنید لدفا"

از همون پشت در جواب داد: "من نامه ای ندارم اشتباه، اومدید به سلامت!"


رفتم جلو و نگاهِ مرد پستچی انداختم، قبل اینکه درست حسابی فکر کرده باشم دیدم دفترو امضا کردم و نامه رو گرفتم. شاید بعد از کنجکاویِ اینهمه سال.. نمیدونم. چپوندمش زیر چادر و با آرنج درو زدم. درو محکم باز کرد و شاکی داشت میگفت "مگه نگفتم اشتبا اومدی" که چشمش افتاد به من. قیچی باغبونی دستش بود و عرق از پیشونیش میریخت. چشامو انداختم پایین و کاسه ی آش نذریو گرفتم سمتش: "شرمنده انگار بد موقع مزاحمتون شدم، نذریه..". از حالت شوکه که دراومد، کاسه رو از دستم گرفت و یه لبخند خسته زد: "اختیار دارید. دستتون درد نکنه؛ مرضیه عاشق آش رشتس"


لبخند زدم. مرضیه.. مرضیه رو هیچکی ندیده بود؛ اکرم خانوم میگفت ازین زنای توو خونه بشین و آفتاب و مهتاب ندیدس. اکرم خانوم همسایه رو بروییشون بود؛ تعریف میکرد که بعضی شبا میبیندشون که دوتایی سوار ماشین میشن و میرن دور دور؛ غیر اون دیگه هیچوقت از خونه بیرون نمیاد. بچه نداشتن. اکرم خانوم میگفت مرضیه اجاقش کوره؛ برا همینم از خونه نمیاد بیرون، افسردگی داره.. حرف اکرم خانوم که پیچید و پیچید، آقا مرتضی شد مرد نمونه ی محل؛ که شب به شب با دست پر و روی خوش و لب خندون میرفت خونه. اکرم خانوم میگفت مرد به این میگن به خدا! ببین چطور پای زنش مونده! تازه ماه به ماهم با شاخه گل و شیرینی و کادو میره خونه! خوش بحال زنش. اکرم خانوم که بین خانوما رشته کلامو دست میگرفت، بلاخره یه جا از سر و ته حرفش میخورد به خوشبختی مرضیه. مرضیه ی اجاق کوری که تا حالا هیچکی ندیده بود..


آقا مرتضی قیچیو که گرفت بالا، حواسم دوباره برگشت سرجاش:

"ببخشید من با این سر و وضع اومدم دم در؛ بهاره و دلمشغولیِ رسیدن به باغچه ها. مرضیه عشق میکنه با این باغچه ها؛ نمیشه از زیرش در رفت".

و خودش ریز خندید. نمیدونم چیشد که از دهنم پرید: "آخی.. حالا خونه ان مرضیه خانوم؟"

"آره. مرسی واسه آش. کاسه رو میارم براتون."


و بدون مکث درو کوبید به هم. مات و مبهوت خیره شدم به در آبی و قدیمی خونشون. پاکت نامه رو از زیر چادر کشیدم بیرون و مستاصل نگاش کردم.. دست خودم نبود؛ سرشو پاره کردم که از توش یه عکس افتاد پایین. خم شدم برش داشتم. عکس یه دختر بچه ی سبزه و نمکی با موهای بافته ی قهوه ای روشن بود. لپاش چال داشت؛ محو خندش شده بودم.. دوباره نگاهی انداختم به پاکت و تیکه کاغذ کوچیکی که مونده بود تهش. برای اکرم خانوم که سرشو از پنجره روبرویی کشیده بود بیرون دست تکون دادم و خیره شدم به نامه. کلمه هاش انگار توی سرم زنگ میزد:


"ببینش چقدر بزرگ و ناز شده مرتضی؛ دیگه نمیتونم جواب نبودنتو بدم بخدا.. بس نیست مادر؟ آخه سر زا رفتن مرضیه تقصیر این بچس؟ گناه داره مرتضی؛ بخدا گناه داره.. کاش حداقل اندازه ی گل و گیاهات دوسش داشتی"


صدای قیچی باغبونی و آواز آروم مرتضی از توی حیاط میپیچه به هم:

"ای همه گلهای از سرما کبود

خنده هاتان را که از لب ها ربود

روزگاری شام غمگین خزان

خوشتر از صبح بهارم می نمود.."

راهمو میکشم سمت خونه و نامه ی مچاله شده ی کف دستم بی صدا میفته کف جوب...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


پشت هر مرد موفق

زنیست که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار میشود ، برایش صبحانه آماده میکند و با بوسه و آرزوهای خوب به خدا میسپاردش...

که بعد از رفتنش ، با عشق لباس هایش را اتو میکند و با عطری که دوست دارد روی چوب لباسی می آویزد...

وقتی ظهر شد ، گوشی را برمیدارد پیامکی مینویسد و میگوید "بدون تو هیچ چیز از گلویم پایین نمیرود " و به شام مورد علاقه ی همسرش فکر میکند و لباس زیبایی که به تازگی خریده است و میخواهد بپوشد...

بیکار که میشود کتاب میخواند و توی دفترخاطرات مشترکشان از عشقی مینویسد که هر روز بیشتر میشود و هردویشان را وفادارتر میکند...

به زمان آمدن همسرش که نزدیک شد ، زیباترین لباسش را میپوشد و موهایش را می بافد ، صدای زنگ که می آید میرود سراغ در ، آرام بازش میکند و همسرش را در آغوش میگیرد ، بعد با لیوان شربت کنارش مینشیند و از روزی که در خانه گذراند می گوید و شعر تازه أش را میخواند.

پشت هر زن خوشبخت 

مردیست که 

عاشقانه دوستش دارد ،

که روزهای تعطیل زودتر از بانویش بیدار میشود ، نان تازه میخرد و صبحانه را آماده میکند ، برای بیدار کردن همسرش پرده هارا کنار میزند و نور را به مهمانی چهره ی پر آرامشش میبرد ، موهایش را نوازش میکند و می بوسد.

ناهار را در کنارش درست میکند و مدام قربان صدقه ی مهربانی أش میرود ، بعد از شستن ظرف ها به گوشی همسرش که توی اتاق است پیامک میدهد "خانوم زیبایی که دلتان خرید میخواهد و هوس عکاسی کرده اید ، لطفأ لباس هایتان را پوشیده و برای رفتن آماده شوید "

وقتی همسرش می آید و با ذوق در آغوش میگیردش ، میخندد و دست توی دست میروند که خوشبختیشان را با آدم ها تقسیم کنند.

برای همسرش لباس های گلدار انتخاب میکند و توی اتاق پرو با چشمک میگوید "چقدر زیباتر شدی " هردو عاشقانه به هم نگاه میکنند و با دستانی پر از عشق میروند پاتوق همیشگیشان شام میخورند و بعد می آیند خانه.

"پشت هر زندگی عاشقانه ای 

مرد موفق

و زن خوشبختیست که 

برای عاشق ماندن تمام تلاششان را  میکند" !


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

من یک زنم

۲۰
آبان


عاقد گفت عروس خانوم وکلیم ؟

گفتند عروس رفته گل بچینه، دوباره پرسید وکیلم عروس خانوم ؟

عروس رفته گلاب بیاره

عاقد گفت : برای بار سوم میپرسم ؛ عروس خانوم وکیلم ؟

عروس رفته

عروس رفته بود !!

پچ پچ افتاد بین مهمانها، شیرین 13 سالش بود

وراج و پر هیجان، بلند بلند حرف میزد و غش غش میخندید.

هر روز سر دیوار و بالای درخت پیدایش میکردند. 

پدرش هم صلاح دید زودتر شوهرش بدهد !

داماد بد دل و غیرتی بود و گفته بود پرده بکشند دور عروس.

شیرین هم از شلوغی استفاده کرده بود و چهار دست و پا از زیر پای خاله خانباجی ها که قند می ساییدند، زده بود به چاک .

مهمانی به هم ریخت؛

هر کس از یک طرف دوید دنبال عروس مهمانها ریختند توی کوچه..

شیرین را روی بام همسایه پیدا کردند، لای طنابهای رخت

پدرش کشان کشان برگرداندش سر سفره ی عقد.

گفتند پرده بی پرده ! 

نامحرمها رفتند بیرون کمال محکم مچ دست شیرین را سفت نگه داشت.

عاقد گفت اسغفرالله برای بار دهم میپرسم وکیلم؟

پدر چشم غره رفت و مادر پهلوی شیرین را نیشگون ریز گرفت.

عروس با صدای بلند بله را گفت و لگد زد زیر آینه...

زن ها کل کشیدند و مردها به هم تبریک گفتند.

کمال زیر لب غرید که آدمت میکنم جوووجه و خیره شد به تصویر خودش در آینه ی شکسته...

فردای عروسی شیرین را سر درخت توت پیدا کردند !

کمال داد درختها را بریدند سر در دیوارها هم بطری شکسته گذاشتند

به درها هم قفل زدند ...

اسم عروس را هم عوض کردند و کمال گفت چه معنی داردکه اسم زن آدم شیرینی و شکلات باشد !!

شیرین شد زهره.

زهره تمرین کرد یواش حرف بزند. کمال گفت چه معنی دارد زن اصلا حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم !

آنهم طوری که دهانت تکان نخورد.

طوری هم راه برو که دستهایت عقب جلو نرود به اطراف هم نگاه نکن فقط خیره به پایین یا روبرو.

زهره شد یک آدم اهنی تمام و عیار. فامیل ها گفتند این زهره یک مرضی چیزی گرفته

آن از حرف زدنش ،آن از راه رفتنش.

کمال نگران شد، زهره را بردند دکتر 

دکتر گفت یک اختلال نادر روانی است !!

همه گفتند از روز عروسی معلوم بود یک مرگش میشود

الان خودش را نشان داده.

بستریش که کردند کمال طلاقش داد ...

خواهر ها گفتند دلت نگیره برادر!

زهره قسمتت نبود . برایت یک دختر چهارده ساله پسندیده ایم به نام شربت!!


| من یک زنم / صدیقه احمدی |

  • پروازِ خیال ...


میدانی زندگی بخودی خودش اتفاق کسل کننده ای است 

چون بادکنک گازی در آن شخصیت مهمی بحساب نمی آید

یا هیچ وقت پیش نمی آید که در آن باران برگر و سیب زمینی ببارد

درخت پیتزا هم که ندارد

در آن با کیک شکلاتی هم که نمیشود وصلت کرد

کوالا ها هم در آن رییس جمهور نمی شوند که همش بخوابیم

ازینها که بگذریم

توی هر کوچه ای شهربازی ندارد

صبح شنبه دارد

مدرسه دارد

و غروب جمعه

عروسک هایت هم هیچ وقت حرف نمی زنند

هروقت هم دلت بخواهد باران نمی بارد

فروشگاه بال فروشی هم ندارد کمی پرواز کنیم

خانه هایش هم که پولی ست

برای رسیدن گوجه سبز و بهار هم دست کم باید یک سال صبر کنی

تازه بدتر از همه

مدام در آن دل خدارو میشکنیم

و

عشق جزیی از آن است نه تمامش

همه اینها را گفتم که بگویم :

زندگی بخودی خود چیز بیخودی ست 

اما نه وقتی تو هستی

نه وقتی تو میخندی ...


| حسنا میرصنم |

  • پروازِ خیال ...

نمیدانم...

۱۹
آبان


نمیدانم کجای این ماجرا به اشتباه عاشقت شدم..

نمیدانم کجای کار متوجه شدم از تو عاشق ترم..

نمیدانم کی بود حس کردم تو آنقدر که باید دوستم نداری..

نمیدانم کجای قصه بود که از دست دادمت..

نمیدانم برای چندمین بار فهمیدم از من دوری،خیلی دور..

نمیدانم چه کسی جایم را پر میکند و من کی به همان یک نفری که همیشه از حضورش ترس داشتم عادت میکنم..

عادت..؟؟؟!!!

نه تنها چیزی است که نمیتوان عادت کرد!!! من در آن لحظه بی صدا در خودم میمیرم و بعد از آن رسم زندگی کردن را هم نمیدانم..!!!


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


گفته بودم باران‌های پاییزی، قشنگ ترین اتفاق عاشقانه دنیا هستند؟!

نگفته بودم؟!

اما تو مثل همیشه به استناد منطق‌های مسخره.ات، فکر کردی باید ساعت رفتنت را توی پاییز، آن هم توی این هوای بارانی کوک کنی!!

من خوبم عزیزم...

باور کن خوبم! 

فقط کفش‌های کتانی‌ام موقع راه رفتن توی خیابان پر از آب می‌شود.... هنوزم مثل قبل، مثل دخترهای شلخته‌ای که تو دوست‌شان نداری، جوراب‌های خیسم را می‌اندازم روی بخاری....

چه کار کنم عزیزم....؟! ترک عادت مرض است....

مگر نیست؟!

هنوز مثل آن موقع‌ها، بعد از باران خودم‌ را میرسانم خانه!

بعد زل میزنم به صفحه گوشی تا نامت روی صفحه گوشی خودش را نشان بدهد.

چقدر بوسیده‌امت پشت همین صفحه مستطیلی....

چقدر ادای آدم‌های سرماخورده را درآورده‌ام تا تو نگرانم شوی‌ و بگویی:

بارون کار خودش رو کرد...سرما خوردی!!

بعد من پقی بزنم زیر خنده که عزیزم.... باران که سرما ندارد... باران عشق دارد!!!

نگران نباش عزیزم!!

من خوبم.... بدون سرماخوردگی!

فقط زیر باران، گرد و خاک میرود توی چشمم.... وگرنه به قول تو، دختر خوب که گریه نمیکند.

من خوبم هم‌نفس جان!

فقط این گوشی لعنتی، دیگر نام کسی را به روی خودش نمی آورد...


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


دختر که سیگار نمیکشد..

مرد که گریه نمیکند..

کدامتان از درونش آگاهید..کدامتان یک شب از زندگیش را تجربه کرده اید..کدامتان هرشب برای خودتان آرزوی مرگ کرده اید و صبح از بیدار شدن و شروع دوباره ترسیده اید..؟!

گاهی باید مرد بود و مردانه اشک ریخت.

گاهی باید زن بود و زنانه سیگار هارا پشت هم دود کرد.

هم مرد گریه کردن هایش منطقی است.

هم زن سیگار کشیدن هایش.


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


نشسته بودم توی آشپزخانه و کتابی که به تازگی همسرم برایم هدیه خریده بود ورق میزدم ، صفحه ی اولش را که با یک بیت شعرِ مِهربان تزئین کرده بود بارها خواندم و خوشبختی مثل خون در رگ هایم جریان گرفت .

صدای دخترم که مرا صدا میزد از اتاق به گوشم رسید ، از جایم بلند شدم و کنار گاز ایستادم ، به قٌرمه سبزی خوش رنگی که درحال آماده شدن بود نگاه کردم و به طرف اتاق رفتم ، روی زمین نشسته بود ، شانه ی عروسکی اش را به طرفم گرفت.

_مامانی موهامو شونه کن

با مهربانی روی زمین نشستم و روی پایم نشاندمش ، تار موهای صاف و لطیفش مثل ماهی از دستم میلغزید و روی گردنش میریخت ،  قربان صدقه اش رفتم و از برنامه ی تفریح آخر هفته برایش حرف زدم و هردو ذوق کردیم و برای مردِ مهربان خانه یِ مان بوسه فرستادیم. 

شانه زدن موهایش که تمام شد مٌشت بسته اش را مقابلم گرفت.

_میخوام اینو بزنی به موهام ، دعوام نکن اما از تو جعبه ی قهوه ای تَه کمد برداشتمش..

با لبخند او را به باز کردن مٌشتش ترغیب کردم و از دیدن گلِ سرهای فراموش شده ای که تو برایم خریده بودی جا خوردم. 

نخواستم توی ذوقش بزنم، گلِ سرهای ظریف نقره ای را به موهایش زدم و از جایم بلند شدم و اتاق را ترک کردم روی مبل نشستم و به تمام آن روزها فکر کردم،  دوستم داشتی و این تنها چیزی بود که از تو به یادگار مانده بود ، دفترِ یادداشتم را از رویِ میز مقابلم برداشتم و نوشتم چه خوشبخت باشیم چه نباشیم تمام آدمهای فراموش شده ای که در گذشته جامانده اند یک روز ، حتی برای لحظه ای به زندگیمان برمیگردند ، یا خودشان یا خاطراتشان...قطره اشکی که به مژه هایم چسبیده بود روی دفتر چکید.

بویِ تَه گرفتن قٌرمه سبزی تمام خانه را پر کرده بود...با سرعت به سمت آشپزخانه رفتم و شعری که همسرم برایم نوشته بود زمزمه کردم ،  تمام زندگی أم عطرِ آرامش و خوشبختی گرفت...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


با حرکت ظریف دستش، کل موهای لطیفش را ریخت یک طرف صورتش و گفت:

خب چیکار کنیم؟ دست خودمون نیست. یه وقتا فکر میکنیم دوسمون ندارین. همه ی وجودمون میشه قلب و هی میکوبه. غرغرامون شروع میشه. چشممون به عکس العملتون بعد از زخم زبونامونه. هرچی بگین، هر رفتاری کنین میشه جواب همون "دیگه دوسم نداره"های توی مغزمون.


دستم را زیر چانه ام زدم و موشکافانه نگاهش کردم.

حرف هایش را ادامه داد: حالا شما چیکار میکنین؟ بعد از شنیدن حرفا و دلخوریامون عصبانی میشین، یا سرمون داد می کشین، یا میذارین میرین، بعد ما هم مطمئن میشیم دوسمون ندارین. کل وجودمون میمیره.

خودم را نمیدیدم، اما مطمئن بودم چشمانم گرد شده و ابروهایم بالا پریده اند. این موجود لطیف که گاهی از یک مامور اعدام مصمم تر میشد، همه ی احساساتش را با نیش و کنایه به جانم میریخت تا بداند دوستش دارم یا نه؟؟! و بعد هم انتظار داشت گیج و عصبانی نشوم؟


مستأصل نگاهم را دوختم به صورتش.

- خب؟ پس بفرمایید وقتی یه ریز دارین به خاطر تصوری که خودتونم میدونید اشتباهه، سرمون غرغر میکنین و میگین دوستون نداریم، در حالی که میدونین داریم، باید چیکار کنیم؟ عصبانی نشیم؟


با کلافگی جوری نگاهم کرد که انگار مردها خنگ ترین موجوداتی هستند که تا به الان خلق شده اند.


- ما از کجا باید بفهمیم دوسمون دارین وقتی مدام بدخلقی می کنین؟ وقتی یهو ساکت میشین و هرچی دلیلشو میپرسیم هیچی نمیگین؟ وقتی ناراحتیمونو میبینین و به جای اینکه از دلمون درارین و بگین دوسمون دارین، بدخلق تر میشین و مواخذه مون می کنین؟ وقتی...


جمله ی آخرش کلید شد و قفل مغزم را باز کرد.

همین طور که داشت با ناراحتی مثل مسلسل همه ی حرف های دلش را به زبان می آورد، بی هوا پریدم در آغوشش کشیدم و بوسه ای محکم بر پیشانی اش زدم.


چند ثانیه ساکت و مبهوت نگاهم کرد. بعد چشمانش را بست، سرش را به شانه ام تکیه داد و با آرامش گفت: حالا شد!


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


عزیز که پُشتی ها و قالیچه ی ایوونو جمع میکرد، 

نشستم رو میله ها و پرسیدم: چرا جمع میکنی عزیزجون؟

گفت: مادر پاییز داره میشه برگا میریزه رو قالیچه، تمیز کردنشون سخته، کلافم میکنه!

یه نگا به موها حنابستش میندازم و یواش میگم: مامان میگه اونموقع ها تا وسطا پاییز که هوا سرد شه، بساط ایوون پهن بود.

- اونموقع ها این شکلی نبود مادر. که پاییز میشه تنگ غروبی دلت میخواد از غصه بترکه. پاییزاش یه شکل دیگه بود. شبا میشستیم دور هم انار خورون، گل میگفتیم، گل میشنفتیم. آقا جونت که رفت، دیگه پاییز اون پاییز نشد.

نگاش میکنم؛ روسریشو میگیره جلو صورتش و ریز میخنده: یادش بخیر یه بار زهراسادات نشست انار دون کنه براش. گفت بده مادرت. انار با عطر دستا مادرته که خوردن داره..

میخندم باهاش: پس آقا جونم ازین حرفا بلد بود!

لپای بی جونش گل میندازن: اون موقع مثل الان نبود مادر. دوس داشتن ورد زبون جوونا باشه. اون موقع ها دوست داشتنو دون میکردن توو کاسه انار، گلپر میپاشیدن سرش..

آقاجونت که میخورد و میخندید

پاییز نبود دیگه بهار میشد..!


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


خستگی و حوصله نداشتن که به معنای دوست نداشتن نیست ، آدمها حق دارند گاهی کلافه باشند و دلشان تنهایی بخواهد ، مگر مادرها وقتی از شیطنت و لجبازی بچه هایشان خسته میشوند و میگویند دیگر دوستت ندارم چیزی از دوست داشتنشان کم میشود؟ یا پدرها که گاهی یادشان میرود با بچه هایشان بازی کنند و آنهارا ببوسند دوست داشتنشان تمام شده است؟

من هم دوستت دارم ، حتی وقتی یادم میرود در طول روز با پیام های عاشقانه حالت را خوب کنم یا گاهی که چایَت را داغ میخوری فراموش میکنم چشم غٌره بروم و مجبورت کنم برای سرد شدنش صبر کنی یا وقتی لباس جدیدت را نشانم میدهی و نمیگویم چرا بی من برای خودت خرید کرده ای...

تمام عصرهایی که آمدی و در آغوش نگرفتمت ، بد اخلاق بودم و دلم تنهایی میخواست ، تمام شب هایی که برایت شعر نخواندم و بیدار نماندم که بخوابی و نگاهت کنم ...تمام این وقت ها عشقت مثل باران بر سرم میبارید اما جانِ دلم ، آدم گاهی یادش میرود عاشقی کند ، نه اینکه عاشق نباشدها اتفاقا خیلی عاشق است اما حالِ حوصله أش ابریست و ترجیح میدهد عشق را پشت ابرِ اندوهش پنهان کند تا آفتاب سرزندگی و نشاط دوباره بتابد.

اینجور روزها برای همه ی آدمها اتفاق می افتد چون هیچکس آنقدر قدرتمند نیست که حالَش همیشه خوب باشد و دوست داشتن را مدام زمزمه کند ،  کاش حال بدِ هم را درک کنیم و خستگی و بی حوصلگی را پای بی علاقگی نگذاریم...


راستی جانِ دلم

حتی وقتی حال حوصله ات ابریست

دوستت دارم...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

آغوش مرد

۱۴
آبان


چرا فکر می کردم مردی که انقدر عاشقانه می نویسد 

می تواند عاشق خوبی هم باشد ؟

یا شاید بهتر باشد بپرسم ، آن مردی که انقدر عاشق است 

کجای تو نفس می کشد ؟

دنیای دخترانه ی من تصور می کرد 

تو مثل نوشته هایت به دنبال ساختن عاشقانه های

ناب می گردی ...

تو دیوانه ی عطر موهایم می شوی

و خودت را در کافه ایی که همیشه با من می روی

جا می گذاری !

منِ دیوانه خیال می کردم 

مردی که همه ی عکس هایش با قلم و کاغذ است 

فراموشی بلد نیست و 

مثل قهرمان داستان هایش تا آخرین نفس

برای معشوقه اش می ماند !

من اما حالا می فهمم مردی مثل تو 

که خوب می نویسد 

یک برزخ مطلق است ...

وقتی برایت می خواند دلت می خواهد 

تا در آغوشش پیر شوی 

اما وقتی قلم و خودکارش را کنار می گذارد

دلت می خواهد تمام راهی را که آمدی 

با پاهای برهنه ات برگردی .

من امروز یک مرد سیبیل کلفت که 

وزن و قافیه و شعر را نمی فهمد 

ولی مثل پدر بزرگم عاشقی را بلد است ، می خواهم .

مثل پدر بزرگ که بی مادر جان 

صبحانه و شام ، از گلویش پایین نمی رود 

و همه ی لباس هایی که برایش می خرد گل دار است !

من عاشق دستای زبر و همان اخم پدر بزرگم

که از وقتی مادرجان مریض است نمی گذارد جز خودش

کسی مراقب او باشد ...

پدر جان نگاه ما زن ها را خوب میفهمد !!!

حتی چند روز پیش که نبودنت در چشمانم رخنه کرده بود 

سرم را روی پایش گذاشت با همان نگاه پر ابهتش 

از زیر زبانم حرف کشید .

ازش پرسیدم :

" پدر جان آدم برای رفتن چقدر باید مطمئن باشد ؟! "

لبخند زد و گفت :

" مغزِ فندوقِ من ، مردها هیچ وقت نمی گذارند هوای رفتن به سر زنی بزند که دوستش دارند ... مرد های عاشق زن محبوبشان را بین دو راهی ماندن و رفتن نمی گذارند ،

همه ی راه های پیش پای یک زن به آغوش مردش باز می گردد ! 

مگر مادر بزرگت را نمی بینی که با این حالش هم دلش نمی آید برود ... . "


| ساینا سلمانی |

  • پروازِ خیال ...


یه بار نشست روبروم، چایی نباتشو هم زد و گفت "میترسم یه روز اذیتت کنم"

گفتم "خب نکن!"

گفت "عمدی که نه! ولی میترسم اذیت شی"

گفتم "نترس! از چی باید اذیت شم؟!"

دوباره چاییشو هم زد، هم زد، هم زد...

دیدم حرف نمیزنه، گفتم "نباتت آب شد، چاییتو بخور"

گفت "تو نمیترسی یهو برم؟؟"

گفتم "نه! بخوای بری میری دیگه! واسه چی بترسم؟!"

گفت "ولی من میترسم! میترسم خسته شی بری و بازم دوست داشته باشم..."

فقط نگاش کردم

بغض کرده بود

دیگه حرفی نزد، فقط چاییشو خورد و رفت...

حس کردم سردمه...

خودمو بغل کردم

رفتنش ترسناک بود

نبودنش ترسناک تر...

به خودم گفتم "تو از چی میترسی؟؟"

بعد زل زدم به صندلی خالیت

زل زدم به نداشتنت

گفتم "من فقط میترسم، یک روز از خواب بیدار شم و ببینم دیگه دوستت ندارم..."


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

تو نمیترسی؟

۱۴
آبان


من نگرانم، دلم میسوزد

از اینکه چند سال بعد عکسِ دو نفره ام را برایت ایمیل کنم 

و تو با روشنفکریِ مسخره ای از صمیم قلب برایم آرزوی خوشبختی کنی،

من میترسم از اینکه دلم بخواهد

سر به تنِ آن شخصِ کناری ات نباشد

و مجبور باشم لبخندِ احمقانه ای بزنم و

بگویم به هم میایید .

آن موقع حتما هم من خوشبختم هم تو، 

و یکی را هم داریم

که کاملا با هم تفاهم داریم 

و دیگر حتی بحث هایِ نصفِ و نیمه نداریم،

اما همیشه  یک جایِ کارمان میلنگد

که پنجشنبه ها به بهانه یِ دلتنگی برای مادر بزرگ در گوشه یِ خانه مان اشک میریزیم و 

جمعه ها را به بهانه یِ دلگیری روز جمعه

 کلِ روز را با بی حوصلگی میگذرانیم. 

باور کن من میترسم

تو نمیترسی؟ 


| سحر رستگار |

  • پروازِ خیال ...


روز خوب که در نمیزنه بیاد داخل

روز خوب که ازجعبه شانس درنمیاد

روز خوب که یکی از روزهای هفته نیست درمسلسل ناگزیر تقویم طلوع کند

روز خوب که سر برج نیست خود بخود، البته گاهی باناز وکرشمه بیاد

قبض آب وبرق و... نیست که وقت و بی وقت ، وقتی خسته ازسرکاربرمیگردی از شکاف در آویزون باشه

روز خوب که ...

نه! 

روز خوب راباید ساخت

باید نوازشش کرد

باید آراست وپیراست

باید به گیسوهاش گلهای وحشی صحرایی زد

باید عطر دلخواهش رو خرید

گل دلخواهش رو روی میز گذاشت

شعر دلخواهش رو سرود

باید نازش را کشید

به رویش خندید

روزخوب را باید خلق کرد

وبعد در آغوش آرام یک روز خوب لذت دنیا را چشید ...


| رویا صدر |

  • پروازِ خیال ...


به مَردی دل ببند که از علاقش به خودت مطمئنی

قانونِ رابطه ها این است:

مَرد باید عاشق تر باشد مَرد است که باید برای داشتنت تلاش کند مَرد است که باید پُر باشد از نیاز به تو مَرد است که باید بجنگد...

تو چرا نشسته ای کنجِ اتاق و زانوهایت را بغل گرفته ای و اشک می ریزی و روزهایت را آتش میزنی! چند سالت است مگر؟!

اینکه می نویسی خسته شده ای، اینکه می نویسی دیگر کِشِش نداری، این فاجعه است، فاجعه!

این روزهایت، بهترین روزهایت هستند...

حالاست که باید بخندی، حالاست که باید رها باشی و آزاد، حالاست که باید دخترانگی کنی...

نه که همه را خط بزنی و بنشینی کنجِ اتاق و دیوارهایش را خراش دهی و زار بزنی برای نداشتنِ مَردی که حواسش هم به تو نیست..!


| طلا آرام |

  • پروازِ خیال ...


پاییز

یک دختر ناشی بیشتر نیست

که نمی داند چطور باید عاشق باشد!

سردی و گرمی اش را پنهان می کند که غافلگیر شوی

بی هوا می زند زیر گریه که نازش را بکشی

و کاری می کند که همیشه بگویی:

چه زود غروب شد.

پاییز سیندرلایی ست که باید کفش های نارنجی اش را تا قبل از رفتن خورشید در بیاورد. نمی بینی که شب هایش چقدر شبیه زمستان هاست؟

پاییز اگر آدم بود

زن تنهایی می شد که اگر سایه ی زیر گونه های استخوانی اش را نمی دیدی، دیگر هیچ وقت برایت روشن نمی پوشید ...

به خیالت این فصل چرا اینقدر زود می گذرد؟


| سارا کنعانی |

  • پروازِ خیال ...


شارژر تبلت ام را عمدا جا میگذاشتم هرجا که به ذهنم می رسید. اولین بار خانه ی خاله سیمین. بار دوم روی میز کار دوست بیست ساله ام. داشتم عادت میکردم ماشین تایپِ لعنتی ام را بدون شارژ نگه دارم. تبلتی که دیگر اکانت فعالِ معشوقه ی محبوبمان را ندارد، اَپ های کوفتی ای که خنده و بغض و اشک هایم را با معشوقه ی بدخلقِ جان، به اشتراک نمیگذاشت، ماشین تایپ بیهوده ای ست که باید خانه ی خاله سیمین جا گذاشت! تو که رفتی من هنوز هم میخندم چای می نوشم و حتی از غذا نیفتاده ام. هنوز هم دلمه ی برگ مو، محبوب ترین غذای دنیای من است. برای آرایش موهایم وقت دارم. من هنوز هم با شوق دخترکانِ تازه به بلوغ رسیده ی ناهنجار، ازبینِ انبوهِ لاک هایم، یکی را برمی دارم و گوشه ی اتاقم مشغول لاک زدن می شوم.صفحات مُد اینستا را فالو میکنم، با سخت گیریِ ذاتی ام، به دنبال کفش های مشکیِ مات و کلاسیک مورد نظرم میگردم

ازحجم عطر محبوبِ کوبیسمم مدام کم می شود فقط تایم گفت و گوهای شبانه یمان که می شود، زُل میزنم به اکانتت و مثل زنانِ نجیب و مغرور اشرافی ، بی صدا اشک میریزم...


| پریا روحی |

  • پروازِ خیال ...


صدای بوق بوق ماشینها که می آمد،

خواهرم بدو بدو می آمد و می گفت بیا زودباش، 

بیا عروس می برند .

گوش هایم را می گرفتم و می گفتم کلفت می برند 


| فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


اشتباه می گیری من را 

با صندلی، با در، با دیوار

با عطر ملایم ِزنی که توی تاکسی کنارت می نشیند

و معلوم نیست تا کدام چهارراه

فقط زنی ست که کنارت نشسته!

حساب ِ تو از همه ی خیابان ها جداست 

و از همه ی بیمارستان ها، اداره ها، بانک ها ...

حساب ِتو چیزی نیست 

که در کرایه ی یک مسیر کوتاه ، جا شود

تو با همه ی عابران ِپیاده فرق می کنی

و با همه ی مردها

که سیگار می کشند و از راننده تشکر می کنند !

این را

وقتی کنارت نشسته بودم و 

برایم از عشق می گفتی، فهمیدم

اما تو نفهمیدی

هر زنی که روسری اش قرمز بود،

من نیستم !


| نیلوفر اعتمادی |

  • پروازِ خیال ...


نیمی از ما باران را دلگیر میدانیم.

چون هیچکدام از ما زیر باران دست های لرزان پیرمردی را نگرفتیم که بار هایش بر دوشش سنگینی میکرد و فقط بار های بر دوشش را نگاهی انداختیم و احساس ناراحتی کردیم و در قدم دوم یادمان رفت،ویا شاید انقدر درگیر خودمان بودیم همچین صحنه ی تاسف باری را هم از دست دادیم.

به جایش در باران دست کسی را گرفتیم که میدانستیم هیچوقت نمیماند و نمیتواند بعد ها برایمان ماندگار شود فقط میشود غمگین ترین خاطره ی بارانی.

من و تو هیچوقت پشت چراغ قرمز روز بارانی از دخترکی که از شدت سرما دستانش یخ زده بود شاخه گل نرگس نخریدیم فقط نگاهشان کردیم و احساس ناراحتی کردیم و زمانی که به چهار راه دوم رسیدیم همه چی یادمان رفت.

ما چراغ قرمز روز بارانی را گذاشته بودیم مخصوص عکس های دونفره که یادمان باشد در روز بارانی دیگر باهم بودیم.

هیچکداممان حاضر نشدیم از غذای خودمان به پدری ببخشیم که در روز بارانی مجبور بود دست خالی به خانه برود و کودکانش باگرسنگی زودتر خوابیده بودند که مبادا شرم را از چهره ی پرغرور پدرانه او ببینند.

ما فقط روز بارانی در فلان کافه ها نشستیم و ساعت ها منتظر فلان چیز محبوبمان شدیم تا آماده شود و در روز بارانی برایمان خاطره شود.

من و تو هیچگاه زیر باران قدم نزدیم تا مفهوم باران را به خوبی درک کنیم.

فقط وقتی از تمام دنیا خسته بودیم با آهنگ محبوبمان بدون چتر زیر باران رفتیم و یاد خاطراتمان افتادیم.

ما خودمان مقصر دلگیری باران هستیم

وگرنه نه باران دلگیر است نه هوای بارانی..


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


یک روز که دلت گرفته و از پنجره ی اتاقتان بیرون را تماشا میکنی دخترو پسر جوانی را میبینی که خندان و خوشبخت دست هم را گرفته اند و قدم میزنند، یکهو یاد من می اٌفتی که قدم زدن و بستنی خوردن در هوای سرد را دوست داشتم،  سرت را برمیگردانی به همسر زیبایت که دارد لاک جدیدش را تِست میکند نگاه میکنی و میگویی: هوا سرد است برویم قدم بزنیم و بستنی بخوریم؟با ناز پیشنهادت را رد میکند و ازتو درباره ی لاک جدیدش نظر میخواهد ، یاد آن روز می اٌفتی که ناشیانه ناخن هایم را لاک زده بودی و من با اینکه میدانستم قشنگ نشده کلی قربان صدقه ات رفتم و قول دادم همیشه برای لاک زدن از دست های مهربان تو کمک بگیرم .درحالی که کنارش ایستاده ای موهای صاف و بلوندش را نوازش کنی و بگویی :میشود اینبار من برایت لاک بزنم؟اخم هایش درهم برود و از ناشی بودنت ایراد بگیرد.

دستت روی موهایش باشد و فرفری های مشکی موی مرا یادت بیاید.

به اتاق سوت و کور نگاه کنی به رنگ های تیره ی نشسته بر دیوار و صدایم توی گوشت بپیچد که دارم برای اتاق خوابمان نقشه میکشم، از پرده های گل گلی بنفش میگویم که قرار است خودم بدوزم و باید با روتختی مان ست باشد، از طرح ها و رنگ های شادی که باید روی دیوار بزنیم، شمع ها و قاب عکس هایی که خودمان باید درستشان کنیم، از جمله هایی که روی آینه برای هم مینویسیم،  دفترخاطرات مشترکمان و گلدان های رنگی پشت پنجره..

و دلت بیش از پیش بگیرد و یادت بیاید همسرت هیچوقت پیراهن هایت را نپوشیده و با خـل بازی هایش تورا مجبور به خندیدن نکرده است که اگر در این عصر سرد من کنارت بودم عطر عود خانه را برمیداشت و کیکی که باهم درست کرده بودیم توی فِر درحال آماده شدن بود بعدش دوتایی نقاشی میکشیدیم ، برایت شعر میخواندم و سلفی های عجیب و غریب میگرفتیم که بچسبانیم به دیوار خاطره هایمان و به کسی هم ربطی نداشته باشد زندگیمان مثل خاله بازی های دوران کودکی پر از اتفاقات ساده و رنگارنگ است.

همسرت صدایت کند به دریای یخ زده ی چشمانش خیره شوی و عسلی گرم و پر از شیطنت چشم مرا به یاد بیاوری ، لبخند خشکی تحویلش دهی و مثل همیشه از زیبایی أش تعریف کنی و همین برایش کافی باشد اصلا هم مثل من مجبورت نکند از روی دوستت دارم صد بار بنویسی و همه أش را توی آلبوم بچسباند ، اصلا هم نفهمد حالت خوب نیست نفهمد شیشه ی عینکت را مدت هاست پاک نکرده ای ، نفهمد دلت عشق میخواهد..

و زیبایی أش برایت کافی نباشد و هرگز نتواند جای منِ معمولی را برایت پر کند..هرگز! 


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

خنده بازی

۲۸
مهر


پاییز قشنگی بود ، رو نیمکت سرد و خیس پارک چارزانو نشسته بودیو به نیم رخ صورتم نگاه میکردی ، بدون اینکه به طرفت برگردم خندیدم و گفتم :به چی نگاه میکنی ؟!

بلند خندیدی !!

از خنده ی تو خنده ی منم کش اومد و صدامون تو محوطه ی خلوت پارک پیچید ...

برگشتم طرفتو چارزانو نشستم رو به روت ، هنوزم داشتی میخندیدی ، چشات میخندید ، لبات میخندید ، انگار تو اون لحظه خنده ی تموم آدما تو چشمای تو جمع شده بود و خنده ی تو رو لب های من....

+دلدارجان حالا که افتادی رو دور خنده ، بیا بازی کنیم..

بازم خندیدی ، بدون اینکه جواب بدی دستاتو آوردی بالا و انگشت هاتو چرخوندی ، یعنی "چی بازی"؟!

+خنده بازی ، باید به چشم های هم خیره بشیم و نخندیم ، هرکی بخنده بازندس ، اصن تو میتونی به من نگاه کنی و نخندی؟!

دوباره خندیدم اما خنده ی تو مثل یه پرنده ی گریزون از رو صورتت پرید و رفت .

-آره میتونم نخندم وقتی ...

+وقتی چی؟!

غم تو چهرت مثل بارون نم نم اون روز زار میزد.

-وقتی فکر کنم ندارمت ، وقتی کنارم باشی اما مال من نباشی ، وقتی تموم آرزوهایی که باهم داشتیم با یکی دیگه تجربه کنیم ، وقتی فکر کنم تموم خاطرات خوب این روزا اگه نباشی برام کابوسه...وقتی...وقتی...وقتی!!

دیگه نمیتونستم بخندم ، دلم گریه میخواست ، شاید توأم گریه کردی اما قطره های بارون رو صورتت حواسمو پرت کرد.

چند دیقه سکوت کردم ، از تموم فکرای ترسناکی که به یادت آوردم ترسیدم .

+اصلأ دلدارجان بیا بازی رو عوض کنیم ، هرکی بیشتر خندید برندس ، تو که میتونی وقتی به من نگاه میکنی از ته دل بخندی نه؟؟

خندیدی ، از ته دل خندیدی!!


حالا 

هر وقت

بهم خیره میشی

و لبخند نمیزنی 

میدونم

حتمأ داری به نبودنم 

فکر میکنی...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

حسرت

۲۶
مهر


هرگز نگذارید بو ببرند که بعد از رفتنشان چه بر  شما گذشت.

بگذارید در حسرت یک " دلسوزی آنی‌ "برای شما بمانند.

در حسرت اینکه سرشان را با تامل تکان بدهند و زیر لب بگویند  "ببین با خودش و من چکار کرد"

حتی در حسرت یادآوری آنچه از خوب و بد که گذشت.

یادتان باشد، قدرت در دست شما است که توانایی‌ عاشق شدن و دوست داشتن داشته اید.

یادتان باشد، آدم‌های ضعیف که میروند شایسته ی داشتن قلب و احساسِ  شما نیستند.

یادتان باشد، برگشت، گاهی‌ سقوط به اعماقِ حقارتی دو جانبه است. 

قوی باشید و خوددار و بزرگ.

 آدم‌های غمگین و دلشکسته و رنجور را هیچکس دوست ندارد. 


| نیکی فیروزکوهی |


  • پروازِ خیال ...

راه رفتن

۲۶
مهر


راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد می خورد.

وقتی که فقیری و کرایه ی تاکسی گران تمام می شود. 

وقتی که ثروتمندی و چربی های بدنت با راه رفتن آب می شود. 

اگر بخواهی فکر کنی می توانی راه بروی. 

اگر هم بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی. 

برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابان ها باید راه بروی

و برای از یاد بردنِ آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی. 

وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچه ای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه. 

برای توقف بعدی باید راه رفت....


| فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


حواستان باشد در زندگی چه اشتباهاتی میکنید

اشتباه داریم تا اشتباه

هر اشتباهی کردید اشکالی ندارد

اما عاشق آدم اشتباه نشوید

یا شاید بهتر باشد بگویم

اشتباهی عاشق نشوید

آن وقت است که دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشود

دیگر فاصله میوفتد بین شما و همه ی دل هایی که برایتان می تپند

دیگر مُهرِ تا اطلاع ثانوی عشق ممنوع میخورد روی دلتان

تا برای همیشه یادتان بماند که اشتباهی عاشق نشوید..!


| ثمین پورآذر |

  • پروازِ خیال ...

جنگ واقعی

۲۳
مهر


بعد تمام شدن یک رابطه جنگ واقعی تازه شروع میشود...

روزهای اول روزهای نذر و نیاز است که الهی به دلش بیافتد و برگردد...

اما چند وقت که میگذرد و خبری از برگشتن نمیشود وقتی می بینی طرفی که زد و شکسته و رفته دارد صاف صاف راه میرود و زندگی اش را می کند نفرین و ناله شروع میشود...

به گفته اطرافیان زمین گرد است، چوب خدا صدا ندارد و انعکاس رفتار هر کس به خودش برمیگردد...

مشاور اما تشخیص منطقی تر و بیرحمانه تری دارد: وابسته ای و مهر طلب و گدای محبت ...

تو تحت تاثیر حرفهای مشاور سعی می کنی بیشتر تقصیر هارو به گردن بگیری، نقطه ضعف هایت را اصلاح کنی و در کنار این کارها خودت را قانع می کنی که طرف مقابلت را در ذهنت رها کنی و ببخشی....

اوضاع کم و بیش آرام و دلتنگ پیش میرود اما آدم زخمی آتش زیر خاکستر است....

در یک لحظه به بادی دوباره شعله ور میشود و... آدم زخمی آدم انتقام است....

همه این ها را گفتم که بگویم ما آدم های از عشق گذشته و به انتقام رسیده ایم...

به زبان نمی آوریم اما تشنه دیدن تقاص پس دادن دیگرانیم... حتی شاید خودمان هم این را ندانیم...

نمیشود گفت حق داریم یا نداریم.... به هر حال می توانیم بگذریم، می توانیم حقمان را بخواهیم...

فقط این را ببینیم که هر روز با این انرژی قدم برمیداریم...

کاش آن ها هم بدانند آتشی که با آن دل کسی را میسوزانند بعید نیست به چادر خودشان هم برسد


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


تنهایی خوب چیزی ست

منتظر هیچ کس نیستی

نه قول و قراری داری

نه ترسِ از دست دادن

نه رویای بدست آوردن

نه شاکی داری، نه شاکی می شوی از چیزی

همه چیز را ساده می گیری

ساده غذا می خوری

ساده لباس می پوشی

ساده فکر می کنی

هیچ اضطرابی برای چک کردن اینستاگرامت نداری، چون مخاطب خاص نداری

در قید و بند رسیدن به خودت نیستی

هر وقت که دلت خواست، و به هر شکل که دلت خواست، میزنی بیرون

و تا هر ساعتی که دلت خواست بیرون می مانی

هیچ کس را در انتظارِ خودت در هیچ جا نداری

بی حسی

و مثل آدمی که به هیچ جا تعلق ندارد، آزادی

تنهایی خوب چیزی ست

سرِ همۀ قرارها

خودتی و خودت


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


دلم یک عاشقانه به سبک فیلم دلشکسته میخواهد، تو آن مَرد مؤمن خجالتی باشی که پیراهن های یقه دیپلٌمات میپوشد و همیشه تَه ریش دارد، رنگ تسبیح هایش را با انگشترش سِت میکند و خوب بودنش به همه ثابت شده است من آن دخترِ بدقِلق و حاضرجواب که به محبوبیت و مهربانی أت حسودی میکند و گاهی تورا از دور زیر نظر میگیرد ، حجابش کامل نیست و اعتقادش خیلی چیزها کم دارد .

 بعد یکجور که اصلا فکرش را نمیکنی عاشقم شوی، آنوقت هیچ چیز سر جای خودش نباشد، هر روز که میگذرد بیقراری أت بیشتر شود، با خودت بجنگی که این عشق برای دلت بزرگ است و از تو تا من تفاوت زیادی وجود دارد اما نتوانی فراموش کنی، گریه هایت سودی نداشته باشد و هیچ کاری هم از دستت برنیاید....

مٌحرم از راه برسد با دوست های نزدیکم قرار چادر سر کردن بگذاریم و درست همان روزی که چادر را جایگزین مانتوهای گل گلی أم کرده ام ببینم توی ایستگاه صلواتی ایستاده ای پیراهن مشکی أت مثل همیشه اتو شده و مرتب است سربند روی سرت از همیشه مرد تر نشانت میدهد ، یکهو دلم از لبخند محزونی که به روی آن پسر معلول میپاشی بلرزد و بعد از آن حالم با همیشه فرق داشته باشد...

وقتی  مرا با "چادر " دیدی آنقدر متعجب شوی که اشک روی گونه هایت بنشیند و شانه هایت تکان بخورد....

تو گریه کنی....من گریه کنم...برای همه چیز...برای خودمان...برای عشقی که غیرمنتظره آمد توی دلمان و گره هایش به دست مهربان امام حسین باز شد...

بعدتر همه چیز خوب شود ، مثل معلمی که به دانش آموزش درس یاد میدهد اعتقاداتت را یادم دهی و با جایزه های متفاوتت تشویقم کنی و آنقدر مهربان باشی که خدارا برای داشتنت شکر بگویم و معتقدتر و وفادارتر شوَم.

هر روز برای چادری شدنم عاشق تر شوی اصلأ چادر بشود مظهر عشقمان ، آخر میدانی میخواهم باعث "زهرایی" شدنم تو باشی که همه چیز زندگیمان با همه فرق داشته باشد.!حتی بِهم رسیدنمان...

دلم عاشقانه ای به سبک بچه مذهبی ها میخواهد ، شاید لاکچری و خاص نباشد، شاید پارتی های شبانه و مسافرت های بٌرون مرزی نداشته باشد  اما عاشقانه های عجیبی دارد 

پایدارو خٌداگونِه


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


رابطه ها تمام نمیشوند در واقع رابطه های بعدی

ادامه ی همان رابطه های قبلی اند

شخصیت ها عوض نمیشوند فقط اسم هایشان چهره هایشان نوع طنین صدایشان عوض میشود 

مثل این می ماند  یک فیلم را باز با همان فیلمنامه ی قبلی بسازی 

فقط با ادمهای جدیدتر

دیالوگها همان دیالوگ هاست شخصیت ها همان شخصیت ها...

و پایان نیز مشابه است

شخصیتی که تو را در یک سکانس رها میکند و میرود 

با ادم بعد از تو هم به همینجا میرسد که با تو رسید 

در یک نقطه تمامش میکند

شاید تنها فرقش این باشد آن را در یک لوکیشن جدید در یک فصل جدید میگذارد و می رود 

تا بهانه ای داشته باشد بگوید نه این رابطه با آن قبلی فرق داشت این فیلمنامه با آن فیلم نامه فرق داشت

تا شخصیت یک داستان عوض نشود حتی اگر آدمها و لوکیشن های یک داستان را بارها عوض کنی

باز همان اتفاق می افتد ،در واقع اتفاق ها عوض نمیشود ... فقط اسم ها چهره ها عوض میشود 

و در اخر همه به یک فرجام میرسند


| مهسا مجیدی پور |

  • پروازِ خیال ...

قربانی

۲۲
مهر


تصورش را بکن

رمانی هزار صفحه ای را

تا انتها بخوانی

و درست در انتهای آن

چشمت به ده صفحه ای بیافتد

که کسی آنرا

از کتاب جدا کرده است

آدمها همین قدر غیرمنتظره میشوند

وقتی بدون هیچ دلیلی

ما را قربانی رفتنشان میکنند ...


| سارا احدى |

  • پروازِ خیال ...


به خاطر خودت میگویم

تنهایی کافه رفتن را یاد بگیر

تنهایی مهمانی رفتن را

تنهایی سفر رفتن را

تنهایی خرید کردن را

تنهایی خوابیدن را

که اگر تقدیرت سال ها تنها ماندن بود

از همه این چیزها جا نمانی


به خاطر خودت میگویم

ساز بزن

که انگشتانت به وقت نبودنش

چیزی را لمس کند که خوش آهنگ باشد

که بتوانی بی شراب و بی یار هم مست شوی


به خاطر خودت میگویم

خانه ات را با گلدان و شمع و عود و موسیقی

سبز و روشن و زنده نگه دار

که کاشانه ات آرامشکده ات باشد


به خاطر خودت میگویم

هر روز به آشپزی کردن عادت کن

که آشپزی کردن به خاطر آن بشقاب روبرویت از سرت بپرد

که احترام به جسمت را یاد بگیری


به خاطر خودت میگویم

دوستان زیادی داشته باش

که دنیایت را با آدم های زیادی قسمت کنی

که دنیایت تنها به یک نفر ختم نشود


به خاطر خودت میگویم

ورزش کن

کتاب بخوان

بنویس

موسیقی گوش کن

برقص

که انرژی نهفته در درونت را

به سمت درستی هدایت کنی


به خاطر خودت میگویم

گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت

بگذار ببرد تو را هر جا که دلش خواست

که یادت باشد زندگی شوخیه به اشتباه جدی گرفته شده ماست


به خاطر خودت میگویم

خودت را ببخش

که حق لذت بردن از زندگی را از خودت نگیری

حق دوباره شروع کردن را


به خاطر خودت میگویم

ساعتی را در روز نیایش کن

که نترسی

که در هنگام ترسیدن به دست هایی که هرگز دریغ نمیشوند بیاویزی


به خاطر خودت میگویم

خودت را دوست داشته باش

که کسی نتواند آنقدر بزرگ شود

که وسعت بکر دلت را تصاحب کند

که از آن عبور کند

که تو مالکیت بی قید و شرطتت را

بی قید و شرط واگذار نکنی


به خاطر خودت میگویم

خودت را یادت نرود

خودت را یادت نرود

خودت را یادت نرود

که از حالا 

برای سال های پیری

دچار حسرت برانگیز ترین نوع آلزایمر نشوی


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


آن جا که قدم زنان دور می شوید و

باخودتان بحث میکنید که وجدانتان آسوده باشد 

و جواب قانع کننده تان میشود :

"هیچکس از نبودن کسی نمیمیرد"

ما هم مثل آدم های دیگر .

با کدام منطق برای خودتان دلیل می آورید؟

آدم مُرده می گوید: ببخشید من مُـــردم !

نه آدم که میمیرد سکوت میکند ...

نگاهش طولانی به جایی خیره می ماند 

آدم که میمیرد

درجواب تمام حرف ها 

فقط سرش را تکان می دهد ،

لبخند میزند.


| مهدیه صالحی |

  • پروازِ خیال ...


در خیالم

 یک روز دوباره عاشقت میشوم

 و با انگیزه بیدار میشوم،

و یک شب آنقدر نفرینت میکنم 

که صبح با چشم هایِ پف کرده بیدار میشوم.

میبینی؟

حالِ این روزهایم 

حتی بدتر از آن خداحافظیِ نصفه و نیمه شده است...


| سحر رستگار |

  • پروازِ خیال ...


هیچ کس با تو

خوشبخت نشده و نخواهد شد

نه دیگری ِ قبل از من

نه من

و نه دیگری ِ بعد از من

به زندگی هر کسی که پا می گذاری

بدبختی یقه اش را می چسبد

نحسی دامنش را می گیرد

بغض گلویش را هزار تکه می کند

و تنهایی اش

دره ای عمیق و مرگ بار می شود

که دست آخر

با ضربه ای محکم

از جانب دست های تو

در آن سقوط می کند

تو بدشگون ترین عشقی هستی 

که تنها 

یک آدم ِ به تمام معنا بداقبال

دچارت خواهد شد ...


| مهسا مجیدی پور |

  • پروازِ خیال ...


عشق آتشین من به او را هیچکس ندارد!

از همان اولش هم من جور دیگری به او مینگریستم. 

نگاهی دوباره به او انداختم و آه بلندی در دل کشیدم.

با دل شکسته گفتم : 

" تو کسی را از دست دادی که عاشقت بود! ولی من چه؟! کسی را از دست دادم که هیچ احساسی به من نداشت! "

جمله ای را گفتم که همه میگویند و خود را دلخوش میکنند!


او لبخندی زد، سرش را کج کرد و گفت : 

" تو کسی را از دست دادی که عاشقش بودی و دیگر نمیتوانی با عشق زندگی کنی... هیچکس نمیتواند جای من را برای تو بگیرد!

شاید بتوانی نبودم را با سیگار آغشته کنی ولی مطمئن باش در اوج خوشحالی قطره های اشک ات سرازیر میشود.

اما من میتوانم با هر کسی جز تو باشم و هیچوقت مشکلی نخواهم داشت! "


| صدف سنجابی |

  • پروازِ خیال ...

چهل سالگی

۰۷
مهر


آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می‌کند. 

فکر می‌کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است 

که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. 

اما وقتی به آن می‌رسد می‌بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم‌هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می‌رود و دیگر نمی‌تواند پله‌ها را سه تا یکی کند. 

و از همه بدتر بار خاطره‌هاست که روی دوش آدم سنگینی می‌کند.


| ناهید طباطبایی |

  • پروازِ خیال ...


هر شب قبل از خواب،تمام اشک هایت را مى ریزى 

و به این فکر مى کنى که زندگى ات نمى تواند غیرقابل تحمل تر از "این" باشد...

فردا صبح،

با مادرت مى روى خرید و از بین پارچه هاى نخى و گلدار، سرمه اى و قرمز را انتخاب مى کنى براى دوختن مانتو...

مى نالى از بدون سس بودن ساندویچ قارچ برگرت...

به جوک هاى بى مزه ى خواهرت مى خندى و درست جایى وسط همان خنده ها،یاد شب قبل مى افتى...

حس مى کنى اشک جمع شده توى چشم هایت...

ولى با این همه،مى خندى...

از همان خنده هاى حرص درآور که ابدا واقعى نیستند...

لعنتى...

هیچ چیز توى این دنیا سرجایش نیست


| مریم خسروى |

  • پروازِ خیال ...


دو نفری که عاشق همن، باید همدیگه رو به یه اندازه دوست داشته باشن. 

وقتی یکی، اون یکی رو بیشتر دوست داره و تند تند در عشقش پیش میره، 

مثل وقتیه که دو نفر دارن یه فرش رو لوله میکنن و یکی تند تند میپیچه و اون یکی عقب میفته. 

نتیجه‌ش یه فرشه که نافرم پیچیده شده. 

هر از گاهی دوست‌داشتن همدیگه رو بررسی کنین.

 گاهی لازمه ترمز کنید تا اون بهتون برسه.

 

| محبوبه دری |

  • پروازِ خیال ...


میدونی ، این مشاور خانواده  تو تلویزیون اون دفعه میگفت که توی هر کاری که انجام میدین عشق داشته باشین ، مثلا دیدین که مامانا چقدر غذاشون خوشمزه ست ، چون توش عشق و محبت هست ، ممکنه غذای رستوران از بهترین مواد هم پخته بشه اما باز غذای مامان یه چیز دیگه ست . 

یا تو زیر زمین خونه ی مامان جون اینا یه صندوقچه هست که هیچکی تا حالا ندونسته توش چیه هر بار میگفت یه مشت سند و ایناست. اما همین که آقا جون بهش حس خوبی نداشت یعنی اون سندا فقط خوشایند خانم جون بوده . 

حتی اون روز که عمو داشت پسرشو نصیحت میکرد ، گفت یادت باشه که مرد مشکلاتشو میذاره پشت در و وارد خونه میشه . هیچوقت مشکلاتتو واسه اهالی خونه نذار .. 

میدونی داشتم فکر میکردم ، وقتی یه آدم میاد تو زندگی ت ، وقتی پریشان حالی ت واسه اونه ، وقتی خواب و خوراک و دین و ایمانت اون میشه ، دیگه حالا هی آدم بهتر ، حالا هی خوشکل تر و خوشتیپ تر ، تو هنوز دلت پیش اون غذای مامانه ست ، هنوز دلت پیش همونیه که عشق و به پاش ریختی . 

یا صندوقچه ی زیر زمین قلبمون ، هر چقدر هم سخت ، باید خاطرات و توش بریزیم و قفلش کنیم  ، هر کی هم گفت که چی تو صندوقه ، بخندیم و بگیم هیچی یه مشت سنده . یه مشت سند که هر کدومش واسه ادعای اینکه قبلا کسی رو دوست داشتیم کافیه . 

جدا از همه ی این ها ، تو باید فراموش کنی ، آدمی و که از همه ی بهتر هاشم بهتره ، تو باید کلید اون صندوقچه رو بعد از قفل کردن بندازی دور دورا ، چون مرد تو به جای آنکه مشکلاتش را پشت در بذاره و تو خونه بیاد .. خاطرات رو پشت در گذاشت و از خونه رفت ..


| مهتاب خلیفپور |

  • پروازِ خیال ...


ما چقدر با هم خاطره های قشنگ نداریم..

یا مثلا چقدر کافه نرفتیم

ما چقدر با هم چای نخوردیم!

فیلم ندیدیم و

 نخندیدیم

آه لعنتی 

ما چقدر با هم خوش نگذراندیم

شهر بازی و تئاتر و سینما نرفتیم

چقدر در آغوش هم از رویا ها و دلواپسی هایمان نگفتیم

ما چقدر همدیگر را نوازش نکردیم و

از دلتنگی هایمان برای هم شعر نخواندیم

ما چقدر عکس سلفی نداریم

و چقدر از کتاب های تازه خوانده ی مان برای هم نگفتیم

چقدر دست هایمان را در هم جفت نکردیم 

از ترس اینکه جدایمان نکنند!

چقدر جلوی آیینه همدیگر را بغل نکردیم و به تصویرمان در آیینه لبخند نزدیم و حسرت نکشیدیم 

که این لحظه تا ابد ادامه پیدا کند!

می دانی چیست؟!

ما خیلی کار های نکرده داریم

من فکر می کنم

 بهتر باشد که برگردی...


| نیاز خاکی |

  • پروازِ خیال ...


یکی از همین شب ها

بدون شب بخیر برای همیشه رفت...

نمیدانم تا ابد حسرت این شب بخیر به دلم میماند یا نه...

فقط این را میدانم هر شب قبل خواب بدجور در گوشم زمزمه میشود

که به جای شب بخیر یکی از همین شب ها گفت:

من دوستت ندارم...


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


حالا که فکر میکنم میبینم واقعا او را نداشتم! 

حتی برای لحظه ای...

هیچ خاطره ی بخصوصی به یاد ندارم که بگویم! 

هیچ خیابان یا پارکی نیست که با او قدم زده باشم...

یا مثلا کافه ای که در آن قهوه خورده باشیم و درباره ی آینده و آرزوهایمان صحبت کرده باشیم...

در هیچ شهر بازی سوار بر رنجر نشدیم...

اصلا هیچ هیجانی را تجربه نکردیم!

لعنتی ما حتی یک عکس دو نفره هم با هم نداشتیم!

هیچ چیزِ مشترکی بین ما نبود!

هیچ چیز...

پس این حالت جنون وار در این نقطه از زندگی از کجا آمده است؟

اینکه هرکس و هرچیزی مرا به یاد او می اندازد...

کافه که میروم یاد فلان خاطره یمان در کافه می افتم...

کافه ای که هیچگاه نرفتیم!

نیمکتی در دنج ترین جای پارک میبینم و یاد صحبت های دو نفریمان بر روی آن نیمکت می افتم...

پارکی که هیچگاه نرفتیم!

فلان لباس را که میپوشم یاد فلان تیپم در فلان رستوران با او می افتم...

رستورانی که هیچگاه نرفتیم!

لعنتی تو خیلی زود رفتی...

اصلا انگار امده بودی که بروی!

بروی و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکنی...

آمدی... حسرت دستانت را بر دلم گذاشتی و رفتی...

حسرت ذوب شدنم پس از هر نگه ساده ی تو...

حسرت نوشیدن یک فنجان قهوه در کنار هم...

دلم عجیب تنگ است...

برای کسی که هیچ خاطره ای با او نداشتم!

برای کسی که نمیشود حتی برای لحظه ای او را داشته باشم!

لعنتیِ دوست داشتنیِ من

برایت دلم عجیب تنگ است...


| سمانه مصطفایی |

  • پروازِ خیال ...

شروع دوباره

۳۱
شهریور


رابطه‌تان که تمام میشود

هرچقدر هم ناراحت بودید و دلتنگ؛

دوباره برای شروعش تلاش نکنید

دیر میفهمید

هیچ چیزی مثل گذشته نیست؛

نقشتان در زندگیش کمرنگتر از وقتیست که اصلا یکدیگر را نمیشناختید!

و احساسات ظاهرا دوطرفه‌تان به هیچ کجا نمیرسد.

شروع دوباره یک رابطه شبیه وصله کردن یک لباس مجلسیست!

شاید ظاهرا پاره نباشد؛

اما در هیچ مهمانی به کارتان نمی‌آید!


| فاطمه حمزه |

  • پروازِ خیال ...


همسر من مرد خیلی محترمی بود. 

ازدواج ما کاملا سنتی بود !

همسرم خیلی آروم بود و کمتر حرف می زد 

هیچ وقت با یه شاخه گل خونه نیومد،

اما همیشه با من خوب برخورد می کرد و حتی تو اوج دعوا هم بی احترامی نمی کرد؛ و پدر خیلی خوبی برای دخترم بود. 

ما خیلی عاشق هم نبودیم ولی کنار هم خوشبخت بودیم!

هر جفتمون از پسِ نقش ِ یک همسر خوب بودن بر اومده بودیم و من یک زن خوشبختِ اجتماعی بودم و سعی کرده بودم زندگی رو تو چیزی به جز عشق ببینم. 

دو ماه پیش همسرم به طور ناگهانی در اوج سلامت فوت کرد. انقدر شوکه و بهت زده بودم که حتی نمی تونستم اشک بریزم. 

من عاشق نبودم اما تو همه ی این سال ها ما یک شب هم جدا از هم نبودیم. 

تو مراسم خاکسپاری خانومی دور از جمعیت وایساده بود وقتی داشتیم بر می گشتیم و از کنارش رد شدم عجیب چهرش شبیه دخترم بود. 

اون خانوم تو همه ی مراسم های همسرم شرکت کرد!

از دور نگاه می کرد و اشک می ریخت.

پذیرفتن و باور کردن شباهتش به دخترم کمتر از غمه از دست دادن همسرم نبود!!!

همسر من مرد محترمی بود ...

همسرم تو همه ی این سال ها در کنار زنی بود که دوستش نداشت اما همیشه یک مرد خوب بود.

من هنوز هم نفهمیدم چرا دخترم انقدر شبیه اون خانومه ...

اما ... !

همسرم مرد محترمی بود 

شاید برای همین خدا معشوقش رو یک بار دیگه توی زندگی جدیدش متولد کرد!

فکر می کنم بابت زیبایی عجیب دخترم باید از اون خانوم تشکر کنم.


| ساینا سلمانی |

  • پروازِ خیال ...


هیچگاه کسی را معطل دوست داشتن های دمِ دستی خود نکنید!

اگر فکر میکنید عاشق کسی هستید باید تا اخرین لحظه ی زندگیتان را با او تصور کرده باشید ، 

باید لحظه هایتان از نفس های او بویِ سیب گرفته باشد ،

باید به خاطرِ او شب و روزتان بهم بخورد، 

باید هیچکس را جز او نبینید .. 

اگر اینگونه نبودید،او و خودتان را معطلِ عشق نکنید!


این احساسات گذرا،اسمَش عشق نیست ..

اگر عشق را نمیفهمید،عاشقی نکنید ..!

که عشق همان حسی ست که با تصاحب روح می آید و با کندنِ جان می رود..


| رقیه رستمی |

  • پروازِ خیال ...

نه!

۲۹
شهریور


تو واقعا عاشق منی؟!

نه،من فقط همیشه بیشتر از همه ی آنهایی که دوستت دارند،دوستت داشته ام.


تو تا ابد عاشقم میمانی؟!

نه،ابد هیچ چیز که انقضا ندارد،فقط تا زمانی که هستم همین گونه عاشقت میمانم.


تو بین همه،عاشق من شده ای؟!

نه،فقط بین همه ی دیده ها و ندیده ها تو را انتخاب کردم.


تو با عشق یک طرفه و این همه دوری کنار می آیی؟!

نه،فقط قبول کرده ام کسی که دوستش دارم کمتر از خودم دوستم دارد و باید برای اثبات دوست داشتن خیلی از شرایط را پذیرفت.


تو طعم سردی را چشیده ای؟!

نه،فقط لحظاتی به مهم نبودنم ایمان آوردم.


تو همیشه همه چیز را با نه جواب میدهی؟!

نه،من فقط مدت هاست با همین پاسخ های منفی خودم را از تو دور نگه داشته ام ..!!!


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...

سیگاری نبود...

۲۸
شهریور


سیگاری نبود..

هیچوقت پیش نمی آمد سیگار را تا آخر بکشد..

کام کوتاهی میداد و سر سری رد میشد..

نمیخواست نشان دهد بزرگ شده است..

سیگاری نبود..

روزی که دیدمش پرسیدم چرا ترکش نکردی..

گفت:سیگاری نبودم،خودم نخواستم ترکش کنم وگرنه خیلی دلم میخواست ترکش کنم..

سیگاری نبود..


| نرگس حریری |


**چون هیچ جای دیگه ای نتونستم جواب مهر و محبت خانم حریری رو بدم همینجا ازشون تشکر میکنم که حس خوب خودشونو به منم منتقل کردن :))

خوشحالم که اینجا بهتون حس خوبی داد

نوشته هاتون حرف دله و برای همینه که به دل میشینه، قلمتون سبز دلتون شاد و تنتون سلامت ^_^

  • پروازِ خیال ...


بهش گفتم: دوست داشتنی ندیدم که بخوام دوست داشتنم رو ثابت کنم. 

بازم دروغ گفتم. یکی از دست هاش رو گذاشت توی جیب مانتویی که به خاطر من خریده بود و مات نگاهم کرد. هروقت چشم هاش رو نگاه می کردم، یاد روزی می افتادم که برای اولین بار می خواستم بغلش کنم. اشک توی چشم هاش جمع شد و از ترس بدنش رو سفت کرده بود. وقتی بغلش کردم، فهمیدم اولین مردی بودم که تونسته بدنش رو حس کنه. برای یه مرد هیچی مهم تر از تصاحب بدن زنی نیست که دوستش داره. پدرم می گفت: زنی رو انتخاب کن که به دردسرش بیارزه. 


توی بغلم که گریه می کرد، فهمیدم می ارزه. اما من بغل های زیادی رو تجربه کرده بودم چه جور می تونستم صدای گریه هاش رو بشنوم و بازم اذیتش کنم؟

گوشه ی لبش رو گاز گرفت. دندونش رژی شد. گفت: یعنی دوستم نداشتی؟

یکی از ابروهام رو بالا انداختم و نگاهش کردم. گفت: مرد بودن بیشتر از داشتن یه قد بلنده که با چشم هات اونطوری نگام می کنی.

وقتی این رو می گفت صداش می لرزید و لاک قرمز رنگ روی ناخن اش رو می کند. شالش رو جلوتر کشید و دو تا دستاش رو گذاشت جیبش و رفت.


دیر فهمیدم زنایی مثل اون امنیت یه آغوش براشون مهم تر از یه دوست داشتن عمیقه. آخرین بار بود که دیدمش می دونستم هیچ زن دیگه ای به اندازه ی اون دوستم نخواهد داشت. زنی که مخفیانه دوستم داشت، مخفیانه بهم فکر می کرد و مخفیانه بغلم کرد. من زنی رو می خواستم که ریسک کنه ولی کدوم زن عاقلی حاضره برای رسیدن قید همه چی رو بزنه؟ زنی که کتاب می خونه، میدونه ریسک کردن برای عشق فقط توی کتابا قشنگه و بدتر از این نیست عاشق زنی بشی که کتاب میخونه!


وقتی به خودم میام، داخل پارک با بچه اش داره بازی می کنه. صداش که میکنه هم اسم منه. از دور خوب نگاهش می کنم. هنوزم همون طوری لبخند میزنه. هنوزم صدای گریه کردنش توی گوشم می پیچه. میرم سمت ماشین.


زندگی آدم میشه تکرار وقتی میرسی به شاید، کاش، اگر ، شاید ... من هنوز هم دنبال زنی هم نام او هستم. زنی که وقتی بغل اش می کنم صدای گریه کردن اش درون گوشم بپیچد. یک مرد عاقل عاشق زنی می شود که عشقش را به بچه اش هم انتقال می دهد.


| حدیث رسولی |

  • پروازِ خیال ...


می خواهم خیال کنم آنکه دوستش داری منم

همانکه برایش شعر می گویی

که دلتنگِ آغوشش می شوی

که...

دیگر تابِ دلتنگی ات را ندارم

تابِ غصه هایت را


بگذار خیال کنم آنکه دوستش داری منم

آنوقت آمده ام

برای هر دومان چای دارچین ریخته ام

تو سرت را میان آغوشِ کوچک من جا کرده ای 

و تمام بغض مردانه ات را ...


بگذار این معامله بین خودمان بماند 

تمامِ شهر خوابند

قرارمان کنار شمعدانی های خیال من

اشکهایت برای من

بگذار شانه های کوچکِ من از آنِ تو باشد 

تو فقط بیا

تمامِ غصه هایت را به قیمتِ جان خریدارم

لبخندت را گران تر می خرم 

آن وقت تمامش را یکجا به نامِ خودت می زنم

تو فقط

بگذار خیال کنم 

آنکه دوستش داری 

منم!


| زهرا حاجی نوروزی |

  • پروازِ خیال ...


مامان بغلم کرد. موهامو نوازش کرد و گفت: خیلی وقته گذشته... آروم شده بودی... چرا امروز انقدر بهم ریختی دوباره ؟! 

دست کشیدم رو بغض قلمبه شده گلوم و گفتم: مامان دوست داشتن یه مریضیه... یه مریضی مثل میگرن. خوب شدنی در کارش نیست. آروم میگیره اما درمان نمیشه. شاید چند ماهی خبری ازش نباشه اما با یه تابش آفتاب به سر، با یه سروصدا زیاد،  با یه شیرینی زیاد یهو شروع میشه و هیچ راهی نداری جز اینکه خودتو تو سکوت یه اتاق تاریک زندونی کنی. 

دوست داشتن هم همینه. آروم میگیره و میزاره زندگیتو کنی اما با دیدن یه پیرهن آشنا، یه مکان پر خاطره ، یه موزیک  که روزهای زیادی رو باهاش گذروندی یهو مثل روز اول تمام اون همه درد و دوست داشتن رو تو وجودت زنده میکنه!

من میگرن دارم مامان!

 میگرن دوست داشتن! 


| محیا زند |

  • پروازِ خیال ...


پنج سالم بود حدودا...

همایون هم هفت ساله بود. تفاوت سنی‌مان فقط دو سال بود اما در عالم کودکی‌ام فکر میکردم بزرگ‌ترین و قوی‌ترین مرد دنیاست. به همین خاطر هم بود که تمام روزهای زوجی را که باهم به کلاس قرآن می‌رفتیم تمام تلاش و حقه‌های کودکانه‌ام را به کار می‌بردم تا موقع رد شدن از خیابان دست‌هایم را بگیرد.

اما چون همیشه دست‌هایم عرق می‌کرد؛ (البته هنوز این عادت عجیب‌وغریب را دارم که موقع هیجان دست‌هایم عرق کند) یا دستم را نمی‌گرفت یا خیلی زود رها می‌کرد!

بعدها که بزرگتر شدم... یعنی حالا که به قول معروف برای خودم خانمی شدم فکر کردم که چرا تمام آن روزهای زوج به همایون نگفتم: می‌شود موقع رد شدن از خیابان، دستان من را بگیری؟

چرا نگذاشتم تمام آن روزهای زوج کودکی به قشنگی هرچه تمام‌تر شاهد جسارت و جرات یک دختربچه پنج‌ساله باشند؟


راستش مقاوم بودن زیادی، برای یک زن خوب نیست.

همان‌طور که شکننده بودن زیادی هم آفت است.


از ما که گذشت اما باید به فرزندم، به دخترم...

یاد بدهم، آنجا که باید بغض کند... گریه کند و خواسته‌اش را با متانتی شجاعانه به زبان بیاورد!

چقدر خود ما، به زمین خوردیم... زانویمان زخم شد، دردمان آمد و دل‌مان خواست بلندبلند وسط خیابان گریه کنیم و به آسفالت داغ بدوبیراه بگوییم اما مدام کنار گوش‌مان گفتند گریه ندارد که... چیزی نشده.... بزرگ شدی

و

ما هم باورمان شد که شاید واقعا چیزی نیست و ما شلوغش کرده‌ایم!


آنجا که لازم است باید شلوغش کنیم... باید اشک بریزیم، بغض کنیم و حرف‌های تلنبار شدن دل‌مان را بی‌وقفه به زبان بیاوریم...

اصلا اگر قرار باشد که همیشه مثل قهرمان‌های بدون درد بازی کنیم، پس نقش این همه غم و غصه در عالم کائنات چه می‌شود!؟


بازیگران هنرمند این روزگار، خوب بلدند آنجا که باید اشک بریزد، بغض کند و بعد لباس خاکی‌شان را بتکانند و به دست و پنجه نرم کردن‌شان به این دنیا ادامه بدهند...

یاد بگیریم آنجا که باید به معشوق‌مان، به همین آدم خوب نزدیک‌مان راحت بگوییم:

عزیزجانم حواست هست که این روزها کلی گریه، حواله لحظه‌هایم کردی

یا

اگر آن گل رز کوچک پشت گل‌فروشی را برایم بخری، راه دوری نمیرود


یاد بگیریم

راحت بگوییم:

فلانی جان عزیزم

نگاهت

رفتارت، حرف‌هایت

کفشش را گوشه لباس سفید آرامشم گذاشته است

می‌شود، آرام برش داری؟


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


زنها هزار راه بلدند برای بیان احساسشان

اشک ها و لبخندهایشان را باور نکنید 

زنها را ، احساساتشان را از رفتارهایشان بفهمید و بشناسید

حالشان را از آشپزخانه و سفره و غذاهایشان بپرسید 

گاهی که  همه جاسردو تاریک می شود و غذایشان می سوزد یا بی نمک یا شور می شود 

و سفره هایشان بدون هیچ تزیینی هول هولکی چیده می شود؛

بدانید بچه و کار و خستگی و بیماری و .... بهانه است

آنها غمگینند 


| زهرا مسیحا |

  • پروازِ خیال ...


چند سال بعد ،

 خیلی بعد ،

همه ی درگیری ها و

 مشغله های به هم رسیدنمان

 تمام شده .. 

همه ی این سختی ها و

 بالا و پایین شدن های این مسیر ناهموار .. 

آسان نیست به هم رسیدن

 دو عاشق .. 

قرار هم نبوده آسان باشد ؛

 هووم ؟

 از همان روز اول که قول دادیم

 تا ابد بمانیم 

فکر اینجایش را هم کرده بودیم ..

 فکر خسته شدن ها اما کم نیاوردن ها ..

 فکر گریه ها و بغض ها اما نبریدن ها ..

 فکر افتادن و بلند شدن ها .. 

ادامه دادن ها ..


چند سال بعد ،

 خیلی بعد ،

 وسط خندیدن مان به یک فیلم کمدی ،

 وسط خرد کردن

 گوجه برای سالاد 

در حالیکه به آن ناخنک میزنی ،

 وسط انتخاب رنگ کاموای شالگردنی که قرار است برایت ببافم ،

 وسط اتو کردن پیراهن مردانه ات 

یا شنیدن صدای دلنشینت که زده ای زیر آواز ؛ 

نمیدانم چه وقت و کجا 

ولی مطمئنم 

یکی از همان لحظه ها که مشغول زندگی روزمره ی دونفره ی هیجان انگیزمان هستیم 

و همه ی روزهای سخت را پشت سر گذاشته ایم ،

 ناگهان ساکت میشویم 

و هر دوی مان به یک چیز فکر میکنیم 


" پای دل در میان اگر باشد" ...


| زکیه خوشخو |

  • پروازِ خیال ...


لحظه هایی که برای هزارمین بار بدی هایش را فراموش میکنم

اس ام اس که میدهد 

بی آنکه به گذشته و کارهایش فکر کنم

 دلم برایش ضعف میرود 

توی دلم هزار بار قربان صدقه اش میروم...

تایپ میکنم

"چقدر دلتنگت بودم"

به میم بودم 

که میرسم 

سریع جمله ام را پاک میکنم،

صفحه ی گوشی  را خاموش میکنم و

 به نققطه ای خیره میمانم...

دلتنگش هستم و

 این را نمیتوانم پنهان کنم

دوباره گوشی را برمیدارم،

دستانم عرق کرده،

صفحه را روشن میکنم

این بار دستانم کمی هم میلرزد...

دلتنگش هستم...

اما مینویسم خوبی؟

و دوباره پاک میکنم،

به خودم میگویم

تو مگر دلتنگش نبودی؟

خوب بودنش دلتنگیت را بر طرف میکند؟

دوباره صفحه را خاموش میکنم و

 ساعت ها در ذهنم تصورش میکنم و 

بوی عطرش را به یاد می آورم ...

ولی هنوز هم دلتنگش هستم ...


| شکیبا صنعتی |

  • پروازِ خیال ...

صفحه ی پاره شده

۱۷
شهریور


وقتی خودت را از رابطه ای که رو به مرگ میرود

 نجات نمی دهی

مثل این است

 که رمانی زیبا را مدت ها با اشتیاقی عجیب دنبال میکنی 

تا شبی که به اواسط کتاب میرسی میبینی تعداد زیادی از صفحات کتاب پاره شده است

 و تو از این جا به بعد قصه هاج و واج و پر از سوال می مانی

 اینجا همان نقطه ایست 

که بند  رابطه ات به طور ناگهانی پاره میشود 

تا مدتها با ذهن پر سوالت کلنجار میروی

 و به نتیجه ای نمیرسی

 تا اینکه تصمیم میگیری

 این رابطه ی بریده شده 

را گره بزنی  

و خواندن همان رمان را از صفحه ی بعد از پارگی ادامه دهی

 دیگر زیاد از قصه سر در نمیاوری

 چون صفحات بی شمارش را از دست داده ای ، 

خسته میشوی اینجا میشود 

که یا کتاب را کنار میگذاری ،

 یا با سماجت تا آخرش پیش میروی و وقتی به صفحه ی آخر میرسی 

میبینی صفحه ی آخری وجود ندارد

 در واقع صفحه ی آخر هم به همان سادگی صفحات وسطی پاره شده است 

می بینی

 ادامه دادن رابطه ی تمام شده 

تو را باز به همان نقطه ی بی سرو ته و پر از سوال ِ صفحه ی پاره شده

 بر می گرداند

 منتها خسته تر ،غمگین تر ،

 بی غرورتر


| مهسا مجیدی پور |

  • پروازِ خیال ...

شب بخیر

۱۶
شهریور


شب بخیر" ...

از زبان کسی که دوستش داری ،

فقط یک کلمه ساده نیست ...!


"شب بخیر" ...

یعنی یک روز دیگر همراهت بودم .

یک روز دیگر دوستت داشتم .

یک روز دیگر حواسم به تو بود .

یک روز دیگر جز تو کسی برایم مهم نبود .


خلاصه "شب بخیر" ، مهم ترین

مکالمه ی کوتاه در آخر شب است .

لطفا هیچوقت از کسی که میدانی

منتظر این کلمه است دریغ نکن .

چون ممکن است او به امید همین

"شب بخیر" ها روزش را شب کند ...


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


مهربان ترین قسمتِ زندگیِ هر شخصی؛ 

زمانی ست که آنکسی را که دوست دارد، دوستش بدارد!

منظورم را میفهمی؟

اینکه کسی باشد که تو را آنطور که دلت می خواهد دوست بدارد، 

می شود مهربان ترین قسمتِ زندگیِ تو.. 

نسبت به تمامِ مسائل خوش بین می شوی، لبخند میزنی، ایده می دهی، 

فکرت باز میشود و حتا دیگر نسبت به مسائلی که دلت را میزد واکنش نشان نمیدهی!

در دوست داشتن، نیروی عجیبی نهفته است. 

این را وقتی که تو را خیلی دوست داشتم فهمیدم!


| سپیده امیدی |

  • پروازِ خیال ...


+هنوزم آرزو میکنی بهم برسی؟!

-نه...

+شخصش عوض شده؟!

-نه...

+پس چی؟!

-اینو یاد گرفتم چندتا آدم میتونن همزمان یه آرزو کنن مثل من و اون...

نمیدونم صلاحیت انتخاب اینکه آرزوی کی برآورده شه چه جوریه،

فقط یاد گرفتم دیگه آرزویی نکنم که آرزوی خیلیاست!


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...

میرم بخوابم

۱۳
شهریور


مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم.

مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد،

سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، 

شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد. 

بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت.


بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، 

کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت. 

بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرارداد. سپس دندان هایش را مسواک زد.


بابا گفت: فکرکردم گفتی داری میری بخوابی

و مامان گفت: درست شنیدی دارم میرم.

سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد، چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد، جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست.


در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: من میرم بخوابم"

و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد!


| زویا پیرزاد |

  • پروازِ خیال ...


قرار بود جای این زخم ها خوب شود...

قرار نبود که بعد از این همه سال 

یک روز صبح وقتی من حوالی خیابان ولیعصر منتظر تاکسی ام،

با عجله و بی حواس

شانه های مردانه ات را که پوشانده ای لای پولیور سرمه ای

بزنی به بازوی من،

من پرت شوم روی زمین،

کلاسور زوار در رفته ام پرت شود چند قدم آنطرفتر،

تو تازه به خودت بیایی

کلاسور را برداری، برگردی سمت من که دارم با دلخوری از روی زمین بلند میشوم

همینطور که داری کلاسور را میدهی دستم بگویی: خیلی عذر میخوام خانم

من سرم را بلند کنم که بگویم: آقا حواست کجاس؟!... که مات بمانم...

که مات بمانی...

که خیابان ولیعصر با همه آدم ها و ماشین هایش در یک آن لال شود...

که صورتت مثل کچ سفید شود و آن شکستگی بالای ابروی سمت راستت که هر وقت عصبی میشدی می پرید، شروع کند به پریدن

که من تازه بفهمم در این سال ها جزئیات صورتت را فراموش کرده بودم

نفسم بند بیاید... و تو با صدایی که انگار از ته چاه درمیاید بگویی: سلام...

من ضربان قلبم برسد به حدی که نتوانم بگویم سلام...

سرم را بیاندازم پایین

چشم بدوزم به پوتین هایی که آن سال زمستان باهم از همین خیابان ولیعصر خریدیم

تو این پا آن پا شوی

من صدایت را بشنوم که میگویی: حلالم کن

کلاسور را بدهی دستم

و به آنی پوتین هایت از جلوی چشمم فرار کنند...

قرار بود فقط فراموشت کنم

قرار ما این نبود که بعد از این همه سال

تازه از این به بعد

خواب هایم از صدای کسی که میگوید حلالم کن

با افکتِ پوتین های سرآسیمه

آشفته شود


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

کاش ماهی بودیم

۱۳
شهریور


کاش همانند ماهی قرمز های حوض مادر بزرگ بهم برخورد میکردیم..

روزی هزار بار اما با حافظه ای کوتاه تمام خاطرات را فراموش میکردیم 

و فردای همان روز بدون یاد آوری اینکه لحظه ای پیش عاشق هم بودیم 

دوباره از نوع عاشقی میکردیم..


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


توو زندگیمون بیشتر از همه چیز ،

به شب اطمینان کردیم ... 

همه ی شبایی که چشامونو بستیم و تنمونو سپردیم به خواب ، 

میدونستیم این روحی که داره از تن جدا میشه ، ممکنه دیگه هرگز برنگرده 

ولی همیشه آرامش خواب اونقدری بوده که با زیر سر گذاشتن بزرگترین ترس دنیا ، روحمونو سپردیم بهش ... 


دوست داشتنت مثل تکیه زدن به پرتگاهه 

مثل پاگذاشتن رو لغزنده ترین سنگ درست لبه ی یه دره ی عمیق 

مثل نشستن رو ریل قطار 

مثل چشم بسته رد شدن از خیابون 

دل سپردن بهت ، درست مثل همون لحظه های قبل خوابه ، 

همیشه این احتمال هست که هیچ برگشتی وجود نداشته باشه ، 

اما اون آرامشه ، اون رهاشدنه ، باعث میشه به هر اتفاقی که ممکنه بعدش بیفته تن بدی 


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


چه کسی گفته است که تمام زنها 

بعد از شکستشان در یک شب عوض میشوند و تب میکنند 

و می افتند گوشهء خانه و تا یک ماه از شدت گریه چشم هایشان ورم دارد؟! 

و بعدش هم انتقام بی وفایی کس دیگر را ازموهای نازنینشان میگیرند و آنهارا میریزند دور!!!

و مدام ناخن هایشان را از ته میجوند و بعدترش هم می افتند به جان خودشان 

و هى خودخورى میکنند و از عالم و آدم مى بُرند!

نه عزیزِ من !

نه جان من !

همیشه هم ازاین خبرها نیست..!

من زن هایى را میشناسم که بعد از شکستشان دلبرترشده اند.

دوستان بیشتری پیدا کرده اند

جاى غرق شدن در٤خانه هاى پیراهنى مردانه ،

در بوتیک هاى زنانه وقت میگذرانند.

حواسشان هست که گوشهء ناخنشان نپرد

جاى اس ام اس بازیهاى نصفه شبانه ،

با لاک هاى رنگى رنگیشان سرگرم میشوند

حواسشان به بلندىِ موهایشان هست و رنگ موهایشان با هرفصل عوض میشود.

خیلی هم که دلشان بگیرد ، جاى اینکه بروند و خاطراتشان را توى خیابان هاى قدم زده مرور کنند

جلوى آینه می رقصند ...

زن هایى که غرورشان رالا به لاى تق تق کفش هاىى پاشنه بلندشان و عطرهاى فرانسویشان حفظ میکنند و ساعت و ثانیهء آمدن و رفتن هیــچ آدم دیگر مثل موریانه قلب و ذهنشان رانمیخورد

زن هایى که یاد گرفته اند دور از دسترس باشند.

آرى عزیز من...

زن هاى شکست خورده

میتوانند در عرض یک شب عوض شوند!

میتوانند ناگهان دلبرترینِ زن ها شوند.

میتوانند آرزوى یک شهر باشند.

تا شاید روزى آرزویِ آرزویِ سابقشان شوند!


| پرستو جلیلى |

  • پروازِ خیال ...

زمونه عوض شده

۱۰
شهریور


اگه زمونه عوض نشده بود الان منو تو داشتیم باهم زندگی میکردیم ، 

یا اصلأ چمیدونم شاید یه بچه هم داشتیم که پا به پامون دیوونه بازی دربیاره و خوشبختیمونو کامل کنه!

اما زمونه عوض شده بود از همون وقتی که ما باهم آشنا شدیم ، 

هرچی تو گفتی و من گفتم ، گفتن زمونه عوض شده...! 

اصلأ عوض شدن زمونه به ما چه ربطی داشت ، تو یه خونه داشتی تو جنوبی ترین نقطه ی تهران ، 

درسته درب و داغون بود اما از حق نگذریم از بی خونگی خیلی بهتر بود باید با مامانت زندگی میکردیم ، 

وقتی بابام فهمید با فریاد گفت زمونه عوض شده ، شما دوتا هنوز بچه اید و نمیفهمید بی پولی یعنی چی تازه دیگه کسی با مادرشوهر زندگی نمیکنه ، فک و فامیل اگه بفهمن چی میگن ؟!

تازه اون وقت بود که فهمیدم زمونه به دست فک و فامیل و در و همسایه عوض میشه 

دوس داشتم برم یقشونو بگیرم و بگم دست از سر "زمونه" بردارید اما ...!

خواهرم میگفت با آدم بی پول نمیشه زندگی کرد الان نمیفهمی خونه ی کوچیک و بوی نم یعنی چی ، 

نمی فهمی پول و امکانات چه اهمیتی تو زندگی داره... 

راست میگفت ، از وقتی تو رفتی چند سال گذشته زمونه خیلی عوض تر شده ، منم عوض شدم 

بعد از اون دیگه کسی رو اندازه ی تو دوس نداشتم ،

چقدر دلم میخواست  مثل مادربزرگ که عاشق پدربزرگ بود پای بی پولیات وامیستادم ، 

با سختیای زندگی کنار میومدم اما عشق تو رو داشتم...

ما خیلیارو بخاطر عوض شدن زمونه از دست دادیم 

اصلأ از وقتی زمونه عوض شد و آدما عوض شدن  همه چی خراب شد 

همه چی !


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


من اگه پسر بودم شروع می کردم به دوست داشتن دختری که سنش کمه ! قبل از اینکه عاشق بشه ...

قبل از اینکه ... خیابونی ... عطری ... آهنگی ! اسمی ...دلشو بلرزونه !

قبل از اینکه اتاقش پر بشه از یادگاری ...

می دونین ؟! به نظرم دخترای عاشق ترسناک ترین موجودات زمین ان !

حتی اگه ماجرایی مربوط به گذشته باشه ...

خیلی گذشته ...

بعضی تصویرا برای یه مرد خیلی می تونه غمگین باشه ...

مثل ...تصویر دختری که توی ماشین کنارته و سرش رو تکیه داده به شیشه و یه آهنگ و با بغض گوش میده ...مثل وقتی که اسم یه مغازه یا کوچه ایی و با حسرت نگاه می کنه !

یا وقتایی که وسط قدم زدن چشماشو میبنده و عطری که هوارو پر کرده رو با همه ی وجودش نفس می کشه ...

من اگه مرد بودم طاقت دیدن این همه احساس به گذشته ی یه دختر و نداشتم !

طاقت نداشتم ... برای همینه که می گم شروع به دوست داشتن یه دختر می کردم ...

وقتی که سنش کم بود ...

اولین عشق یه دختر بودن بهترین اتفاق دنیاس !

معنی هیچ وقت فراموش نشدن و میده ...

من اگه یه مرد بودم همه ی زندگی مو میدادم که اولین عشق یه دختر باشم ...

وقتی هنوز بشر به معجون جاودانگی نرسیده ... این بهترین راهه ...

قلب یه دختر امن ترین جا واسه تا ابد نفس کشیدنه !

من اگه یه مرد بودم ...


| ساینا سلمانی |

  • پروازِ خیال ...

گاهی

۲۵
مرداد


گاهی دلسردی الکی قشنگ ترین حس دنیاست..

همین تلقین هایی برای فراموشی!

همین خنده های تلخ برای شاد جلوه دادن!

همین به دروغ خوب بودن ها!

باور کن گاهی باید عادی جلوه داد که همچی خوب میگذرد 

گاهی هیچ چیز بر وقف مراد نیست اما به ظاهر همچی رو به روال است..

همین گاهی ها است که زندگی را به دروغ،خوب می سازد..


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


عکس آخرتو که دیدم دلم گرفت

همون لباسی که برات گرفته بودم تنت کرده بودی

چشات از همیشه غمگین تر بودن

حتی دیگه زحمت خندیدن تو دوربینو به خودت نداده بودی...

لیوانی که کادوی تولدت بهت دادم تو دستت بود

دوستات میگفتن فقط توی اون آب و چایی میخوری...


باخودم فکر کردم چرا اون لباس؟!

چرا اون لیوان؟!

واقعا هنوز مهمه برام ؟!

فکر کردم دوست داشتن چیه؟!

به چی میگن عشق؟!

اصلا ما چرا ازهم جدا شدیم...


پاشدم رفتم جلوی آیینه

نگاه کردم ببینم از اون آدمی که یه روزی دوسش داشتی چی مونده!

از موهای بلندش

از خنده هاش

از چشاش


هیچی نمونده بود...

هیچی...

آدم پیر میشه وقتی کسی دوستش نداره!

پیر میشه وقتی کسیو دوس نداره!

پیر میشه وقتی با عشقش میجنگه!

پیر میشه وقتی با خاطره ش زندگی میکنه!


پشتمو کردم به آیینه که گریه هامو نبینه

عکستو بغل کردم

چقد موهای هردوتامون

 سفید شده بود


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


زن‌ها هیچ وقت نمی‌توانند سناریوی خوبی را برای خداحافظی به اجرا درآورند!

زن‌ها ناشی‌اند در خداحافظی...

بغض کار دست‌شان می‌دهد!

لرزش دست‌شان، لرزش صدای‌شان، 

تمام بی‌تفاوتی‌شان را که پشت یک خنده مصنوعی پنهان کرده‌اند، لو می‌دهد...


موقع خداحافظی

موقع سفر

هوای بانو، هوای این زن نازک دل را که بلد نیست ادای خداحافظی را دربیاورد، داشته باشید.

موقع خداحافظی، لحظه‌ای از مردانگی‌تان را با حرکت دستی که طره‌ای از موهایش را پشت گوشش می‌اندازید

با بوسه‌ای کوچک

با « یک مواظب خودت باش » جا بگذارید!

زن‌ها تاب و طاقت خداحافظی را ندارند، 

مگر اینکه لحظه‌ای از خودتان رو توی دلش، توی چشمانش جا بگذارید!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


بعضی روزها 

حال آدم یک جور عجیبی خوب است

خوب که میگویم 

نه اینکه مشکل نباشد ها

نه ...

خوب یعنی خدا دستش را میگیرد

مقابل غم ها 

میگوید "امروز بنده ام باید خوشحال باشد ، سراغش نیایید"

و تو هی ذوق میکنی

از خوشی های کوچک زندگی ات

از اتفاقاتی که انتظارش را نداری و میشود ...

گفتم انتظار ، یادم آمد 

هر روزی که بی انتظارو شاکر 

چشم گشودم "حالم خوب بود "

خوب که میگویم 

نه اینکه به تمام آرزوهایم رسیده باشم ها !!.نه...

خوب یعنی خدا را رأس آرزوهایم قرار دادم 

و همه چیز را به او سپردم ...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

یک پنجره

۱۹
مرداد


از جایی دیگر خط و نشان نمی کشی،

نفرین نمی کنی،

آه نمی کشی،

پشت پنجره گذر فصلهای بدون او را نمی شماری...

از جایی دیگر فقط به پنجره هایی فکر می کنی که بعد از رفتنش به سوی تو گشوده شد؛

یک پنجره برای دیدن خودت،

یک پنجره برای دیدن توانایی هایت،

یک پنجره برای رسیدن به آرزوهایت

شک نکن...

از جایی دیگر از خدا به خاطر رفتنش تشکر خواهی کرد.


| نسرین بهجتی |

  • پروازِ خیال ...


عشق

همیشه آدم را  در خودش غرق می کند!

حالا تو هر چقدر هم که بگویی

شناگر ماهری هستی!

عشق آدم را غرق مس کند!

غرق در دل تنگی

غرق در تنهایی

و تو بهترین ناجی دنیا هم که باشی

نمی توانی خودت را نجات دهی! 

عشق همیشه

آدم را در خودش غرق می کند!


| نسترن وثوقی |

  • پروازِ خیال ...


_آرومه جون؟

+بله؟

_همیشه میگفتی جانم...!

+حواسم نبود!

_کجا بود؟

+پیش چشمات...پیش آرومه جون گفتنت...پیش اینکه اگه تو نباشی چی؟ 

_مگه قراره نباشم؟!

+ این دنیای لعنتی رو نمیشناسی ؟ اینکه استعداد عجیبی داره تو گرفتن خوشبختیت؟ 

تو خوشبختی منی...تمام بودنت خوشبختیمه...میترسم دنیا چشم دیدن خوشبختیم رو نداشته باشه!


| محیا زند |

  • پروازِ خیال ...


برای آخرین بار نوستالژی ترین برنامه اش را باز کرد.

بین خبرهاخوانده بود قرار است برنامه ای که سال های سال پشت کامپیوترش مینشیت و روشنش میکرد 

و پیام های عاشقانه میفرستاد میخواست بسته شود..

برنامه ای که شب ها تاصبح برای هم تایپ میکردند جمله هایی مینوشتند 

که هر عاشقی آن را میخواند میتواست لرزش قلبش را احساس کند..

این روزها مشغله ی زندگیش کمتر به او اجازه میداد ساعت ها در دنیای مجازی بگردد.

فاصله اش از دنیای مجازی زیاد شده بود و واقعی تر با دنیای واقعیش ارتباط برقرار میکرد..

وقتی به خودش آمد دید آخرین باری که کامپیوترش را روشن کرده بود سالهای گذشته ای بود که برای پایان نامه اش نیاز به اینترنت داشت.

یاهو را باز کرد.خنده ی تلخی میزد انگار او را برده بودند به همان سال هایی که فقط خودش میدانست چگونه سپری شد..

برای آخرین بار صفحه اش باز شد..

آخرین پیام های ناخوانده اش همگی به این مضمون بود:

جانان من میدانم روزی حتی برای آخرین روز زندگیت هم که شده تمام این ها را میخوانی حتی اگر نخوانی دلم خوش میشود که جایی ثبتش کرده ام خواستم بگویم...

انگارهمه ی این سالها تمام حرف ها و گله و شکایت ها و تبریک ها را در آن بعد لعنتی تایپ میکرد تا مبادا غرورش بشکند..


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...