حواست کجاست خانوم!؟
- ۱ نظر
- ۱۹ تیر ۹۶ ، ۱۵:۱۵
- ۷۷۴ نمایش
بزرگ تر شده ام...
چیزی که مرا نکشت،
قوی ترم کرد...
به نیمه ی پر لیوان نگاه کن:
"این منم! زنی که گریه نمیکند"
خاطراتم را زنده به گور کرده ام...
و خودم را که دوستت داشت،
از پنجره ای که گریه میکرد
به خیابان انداختم!
حالا به منی که دوستت ندارد بگو:
"چگونه غم ها مرا نمیکشند؟!"
وقتی در انعکاس تمام آینه ها
دستی که مرا بغل کرده است،
نبودن توست...
چیزی نگو...
به نیمه ی خالی لیوان نگاه کن
"این منم! زنی که گریه نمیکند"
| اهورا فروزان |
گاهی وقتا وسط غذا خوردن خسته میشم و ول میکنم میرم. گاهی وسط کلاس درس عمومی خسته میشم و بدون اجازه ول میکنم میرم. گاهی از دوست داشتن نسرین خسته میشم ولی نمیتونم ولش کنم و برم. به جز دوست داشتن نسرین در سایر موارد سعی میکنم از هر جایی خسته شدم ول کنم برم.
نسرین رو بخاطر خنگیش دوست دارم. یه بار بهش گفتم بیا قربون هم بریم، گفت: باشه ولی یه جور بریم که هشت هشت و نیم خونه باشیم. بابام دعوام میکنه.
از آرایش کردن زنا بدم میاد، بخاطر همین یه پنکک قلابی برای نسرین خریدم گفتم اصل فرانسه س. فرداش صورتش پر از جوشای ریز شد ولی بازم دوسش داشتم. از لاک قرمز خوشم میاد. اما نسرین هیچوقت لاک نمیزنه. میگه نماز میخونم گناه داره. باشگاه نمیرم، چون میخوام هروقت نسرین سرشو روی شکمم میذاره جاش نرم باشه.
اوایل عاشق موهای لَخت و بلند بودم. دوس داشتم وقتی از همه کلافم، بشینم یه گوشه ی دنج، موهای نسرینو ببافم. اما بعد از اولین جلسه شیمی درمانی نسرین توی اینترنت سرچ کردم «چگونه کچل هارا دوست داشته باشیم؟» و هرچی مقاله بود رو خوندم. و فهمیدم خوبیش اینه پسفردا که عروسی کنیم توی شوید باقالاهای نسرین اون چیزایی که لای برنجاس حتما شیویده نه موهای نسرین.
دانشجوی کارشناسی مهندسی کامپیوترم، اما هنوز از نخ کردن سوزن چرخ خیاطی مامان احساس قدرت میکنم. اسمم محمدرضاس ولی نسرین صدام میکنه محمدم. آرزو میکردم کاش از اول اسمم «محمدم» بود.
| لئو (محمدرضا جعفری) |
خودم را ادامه می دهم
در پیراهنی
که زیباترم می کند
در چمدانی
که حجم بیشتری از من را می گیرد و
به خیابان می روم
تا باقی مانده ام را گم کنم
حالا که هیچ اتوبوسی
ما را به جایی نمی رساند،
حالا که هیچ کدام از این ایستگاه ها
چیزی برای منتظر ماندن ندارند،
فکر کن
به زنی که زیبایی اش را
کنار تابلوی "توقف ممنوع" جا گذاشته و ...
بیا باقی مانده ام را با خودت ببر
تنها شده ام
آنقدر تنها
که ادامه ای ندارم.
| جمعیتی از خودم / پریسا صالحی |
فکر می کردم می شود تو را دوست داشت،
با دستهایت آب خورد
و موهای بادخورده ات را سیر نگاه نگاه کرد،
اما فاصله چیزهای زیادی به آدم یاد می دهد:
اینکه صبح تو ساعت 12 من نیست
و شب به خیر من درست وسط نهار خوردنت.
وقتی دلتنگی زنگ می خورد،
کوتاهی هیچ سیم تلفنی به خالی شدن اندوه از شانه ات کمک نمی کند
و هیچ پرنده ای تصویر بغض کرده ات را از کابلها تشخیص نمی دهد.
من از غروب آفتاب شهرمان فهمیده ام:
آدم که تنها می شود،
عاشق چه کسها که نمی شود!
| بهرنگ قاسمی |
حیف منی که منتظر شدم تو بهتر شی!
حیف تموم لحظه هایی که دوست داشتم
دورو ورم که بهتر از تو خیلیا بودن...
هرکی میخواس جاتو بگیره، من نمیذاشتم!
دنیای تو کوچیکتر از اون بود که میگفتی
کوچیکتر از اونی که من تو وسعتش جا شم...
کاری که کردی با دلم، کوه و زمین میزد!
جوری شکستم که دیگه نمیتونم پاشم!
**
گفتم یه روزی بی خبر از پیش من میره
گفتم گلوش گیره منو گردن نمیگیره...
هرباار که یادم میای انگار میمیرم
لعنت به تو ! آدم مگه چن بار میمیره؟!
عاشق که نه... اما نفهمیدی دوست داشتم!
**
بخشیدمت، اون لحظه هایی که ترک خوردم
وقتی با چشمای خودم دیدم داری میری
من واسه ی آرامشت دنیامو میبخشم
تو واسه ی نشکوندن من چند میگیری؟!
بخشیدمت، بخشیدمت اما حواست هست
هرکاری کردم تا به این دیوونه برگردی
از عالم و آدم گذشتم، مال تو باشم...
در حق هر دوتای ما خیلی بدی کردی
**
گفتم یه روزی بی خبر از پیش من میره
گفتم گلوش گیره منو گردن نمیگیره!
هرباار که یادم میای انگار میمیرم
لعنت به تو ! آدم مگه چن بار میمیره؟!
من عاشقت بودم عزیزم، تو نفهمیدی...
| اهورا فروزان |
بعضی ها شنبه ی آدمند
پُرِ قرار های تازه
پُرِ شروع های دوباره
جدی و عبوس
بعضی ها سه شنبه ی آدمند
پُرِ کارهای نکرده
پُرِ وعده های عقب افتاده
آشفته و مضطرب
بعضی ها پنجشنبه آدمند
پُرِ رهایی و بی خیالی
پُرِ سبک باری و خوشحالی
تو جمعه ی منی
بهترین روز هفته ام،
که آفتابش بالا نیامده به غروب میرسد...
| حسین وحدانی |
«- سلام...حرف بزن خانم!
دوباره حرف بزن با من
گذشته بیست خزان بر ما
تو خوب مانده ای اما من...
به فکر معجزه ای بودم
میان حسرت و دلسردی
تو را صدا بزنم، شاید
دلت بگیرد و برگردی...
تنم خلاصه ای از غم بود
اگرچه ظاهر عادی داشت
لبم برای نخندیدن
دلیل های زیادی داشت...
غمت، روایت اندوهی
که در سپیدی مویم بود
شبیه غدّه ی بدخیمی
همیشه توی گلویم بود... »
کلاه از سر خود بردار
ردیف کن کلماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را
نگاه کن به خودت صد بار :
عصا و پیرهنت بد نیست
اتوی پالتوات خوب است
نشسته روی تنت، بد نیست !
بدون ترس، بزن بیرون
شتاب کن که غروب آمد
هزار مرتبه از حافظ
سوال کردی و خوب آمد!
مقدّر است که پایانی
به رنج مستمرت باشد
به این امید بزن بیرون
که عشق منتظرت باشد...
...دوباره پک بزن آهسته
به آخرین نخ سیگارت
سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده دیدارت...
سه ساعت است که در سرما
تو و امیدِ تو پابندند
سه ساعت است که دراین پارک
کلاغ ها به تو می خندند ...
سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده نزدیکت
به عشق فکر نکن، برگرد
به سمت خانه ی تاریکت...
سه بار قفل بزن بر در
بشوی صورت ماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را...
صدای تیر تو می پیچد
میان خانه ی خاموشت
و مرگ،یک زن دیوانه ست
که گریه کرده در آغوشت...
| آلن دلون لاغر می شد و کتک می خورد / حامد ابراهیم پور |
گوشه ی باران را ورق می زنم
به ابر می رسم
گوشه ی ابر را ورق می زنم
به دریا می رسم
گوشه ی دریا می ایستم
جیبم را از سنگریزه پر می کنم
و منتظر ابر می مانم
اینبار
نباید گوشه ی هیچ منظره ای را خیس کند!
چشمم را می بندم
به دیوار دیروز تکیه می دهم
و چترم را پایین تر می گیرم
شرط می بندم
اینبار
تق تق هیچ کفشی توجه م را جلب نخواهد کرد
و به تمام سایه های معطر بی اعتنا خواهم بود
زنی
با پای برهنه نزدیک می شود
لبخند می زند
و می پرسد
چگونه می توان گوشه ی سرگذشت را ورق زد؟
| احسان افشاری |
کفشهایم کجاست؟ میخواهم
بیخبر راهی سفر بشوم
مدتی بیبهار طی بکنم
دو سه پاییز دربدر بشوم
خستهام از تو، از خودم، از ما
«ما» ضمیر بعیدِ زندگیام
دو نفر انفجار جمعیت است
پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبار سرگردان،
یک نفر مثل برگ در طوفان
میروم گم شوم برای خودم،
کم برای تو درد سر بشوم
حرفهای قشنگِ پشت سرم
آرزوهای مادر و پدرم
آه خیلی از آن شکستهترم
که عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت: «دوستت دارم،
پس دعا میکنم پدر نشوی»
مادرم بیشتر پشیمان که
از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم که پایانش
مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستم در حدود حوصلهها،
پس چه بهتر که مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم
بیاتاق و حیاط خلوت نیست
گاهگاهی سری بزن نگذار
با تو از این غریبهتر بشوم
| میخانهی بیخواب / مهدی فرجی |
همیشه آخرین سطر برایش می نوشتم روزی بیا که برای آمدن دیر نشده باشد...
مینوشتم روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم، که هنوز دوستم داشته باشی...
مینوشتم در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام جز ایمان به برگشت تو...
امروز برای شما مینویسم یقینا آمده است
ولی روزی که من از هراس دیوارها خانه را که نه،
خودم را ترک کرده بودم...
| نیکی فیروزکوهی |
با من از دست هایت
از پیشانی ات
و از آفتاب تندی که بر آن می تابد
از پیراهنت بگو
که باد
به سینه ات می چسباند آن را
وقتی در میان خوشه های گندم ایستاده ای
و فکر زمستان پیش رو
که به گرمای آغوش من می کشاندش.
بوی گندم ویرانم می کند
بوی وحشی بازوانت ویرانم می کند
با من از خاک مزرعه ات حرف بزن
و بگذار
شعرهایم
تب تند تنت را داشته باشد
تب خاکی را که سرزمین من است.
| شکریه عرفانی |
شعر خواندی و غصه هایم رفت
شعر خواندی و دلبری کردی
چشم بستی و بوسه ای بعدش
چشم بستی و خود سَری کردی ...
شعر خواندیم و گونه بوسیدیم
شعر خواندیم و یک بغل بعدش
میشْنیدی که دوستت دارم
ذوق کردی و یک غزل بعدش ...
دست بُردی در آرزوهایم
قول دادی که مالِ من بشوی
قول دادی که تووی هر قهوه
باز تعبیرِ فالِ من بشوی ...
چشم هایت به گردِ سبزی که
غَلت میزد درونِ سینی، بود
تکیه دادی و منتظر ماندی
عشق آنجا که مینشینی بود
قاچ کردیم و سرخِ پُررَنگش ...
قاچ کردیم و زندگی خندید
دست بردم میانِ آغوشت
سرخ هایی که با تو میچسبید ...
سرخ یعنی که دوستت دارم
سرخ یعنی که دلبرم باشی
ناز کم کن بهارِ من، اصلا
سرخ یعنی که همسرم باشی ...
| مریم قهرمانلو |
اگر یک جلد کتاب بخوانید ممکن است به کتاب خواندن علاقه مند شوید.
اگر دو جلد کتاب بخوانید حتما به کتاب خواندن علاقه مند می شوید.
اگر سه جلد کتاب بخوانید به فکر فرو می روید.
اگر چهار جلد کتاب بخوانید در خلوت با خودتان حرف می زنید.
اگر پنج جلد کتاب بخوانید سیاهی ها را سفید و سفیدی ها را سیاه می بینید.
اگر شش جلد کتاب بخوانید نسبت به خیلی عقاید و نظرات بی باور میشوید و به توده های مردم و باورهایشان خشم می گیرید.
اگر هفت جلد کتاب بخوانید کم کم عقاید و نظرات جدید پیدا می کنید.
اگر هشت جلد کتاب بخوانید در مورد عقاید جدیدتان با دیگران بحث می کنید.
اگر نه جلد کتاب بخوانید در بحث ها یتان کار به مجادله می کشد.
اگر ده جلد کتاب بخوانید کم کم یاد می گیرید که با کسانی که کمتر از ده جلد کتاب خوانده اند بحث نکنید.
اگر صد جلد کتاب بخوانید دیگر با کسی بحث نمی کنید و سکوت پیشه می گیرید.
اگر هزار جلد کتاب بخوانید آن وقت است که یاد گرفته اید دیگر تحت تاثیر مکتوبات قرار نگیرید و با مهربانی در کنار دیگر مردمان زندگی می کنید و اگر کمکی از دستتان بر بیاید در حق دیگران و جامعه انجام میدهید و در فرصت مناسب سراغ کتاب هزارو یکم میروید.
| ناشناس |
ما زنها همگی از دو بیماریِ روحی رنج میبریم که در علم روانشناسی به آن "فوبیا" و "مازوخیسم" میگویند!
"فوبیا" یعنی ترس!
ما ترسِ از دست دادن داریم، خدا اگر به مردها یک قلب داده به ما هم یک قلب داده با این تفاوت که یک حفره درونش گذاشته که به آن "دلهره" میگویند!
ما حتی وسطِ یک سالن بزرگ در حالیکه لباسِ سفیدی که دامنش پف دار است پوشیده ایم ، دستمان دورِ گردنِ یار است و قند توی دلمان آب میشود هم نگرانیم!
نگرانِ تمام شدنِ شادی هایمان و حالِ خوشمان، یا وقتی که در آغوشش آرام گرفته ایم ، لمس دستانش را روی پوستِ تنمان حس میکنیم و حالمان خوب است به ناگاه دلمان میلرزد ، حفره ی قلبمان شروع میکند به بزرگ شدن و ترس به جانمان می افتد که مبادا روزی برسد که نداشته باشیمش و شبی بیاید که بدون دستهایش ، بدون نگاهش و بدون صدایش بمانیم!
بخاطر همین بعد از هر نوازش و بوسه ای بعد از هر حالِ خوبی با چهره ای نگران و مردمکی لرزان نگاهش میکنیم و یک جمله مشترک میگوییم: "قول بده هیچوقت تنهام نزاری"
اینجاست که مازوخیسم وارد عمل میشود، "مازوخیسم" یعنی خودآزاری، شروع میکنیم به ثبت خاطره، به عکس گرفتن های گاه و بی گاه ، از صورت کفی و ریشِ نصفه نیمه اش بگیر تا نیم رخ جذابش وقتی خیره به جاده می راند!
میگوییم دوستت دارمی را که گفت تکرار کند تا صدایش را ضبط کنیم ، هر آهنگی را که خیلی دوستش داریم برایش میفرستیم و میگوییم هر جا که هستی باید همین حالا برایمان بخوانی اش و همان را ده جا سیو میکنیم که مبادا گم بشود!
عاشقِ پیراهنِ آبی اش میشویم و یک روز که از تنش درش آورد بدون آنکه توی ماشین بیندازیم ، گوشه ی کمد پنهانش میکنیم که همیشه عطرش بماند!
و تمام این کارها را در حالی میکنیم که مطمئنیم همین یادگاری ها یک روزی وقتی که نداریمش دمار از روزگارمان در می آورد، اما بیماریم و کارهایمان دست خودمان نیست!
بالاخره نگرانی هایمان کار دستمان میدهد و همان بیقراری های مداوممان بلای جانمان میشود!
مرد است دیگر به قدرِ ما تحمل ندارد، زده میشود از بس در گوشش گفتیم "قول بده بمانی" ، "قول بده جز من نخواهی" ، "قول بده زود برگردی" قول بده فلان ، قول بده بهمان!
خسته میشود و درست وقتی جانمان بدون صدایش و حتی داد زدن ها و "خسته شدم" گفتن هایش در میرود ، بدون آنکه چمدانی ببندد و یا خداحافظی کند ، میرود!
حالا نه فوبیا داریم نه مازوخیسم از این پس ما دیوانه میشویم!
دیوانه ها که قرار نیست فقط قیافه ی زمخت ، دهان نیمه باز و چشم های خیره داشته باشند!
این دنیا پُر است از دیوانه هایی با دست های ظریف، ناخن های لاک زده، موهای پریشان و لبهایی سرخ!
دیوانه هایی که با دیگران کاری ندارند فقط شبها به جان خودشان می افتند، خاطراتشان را دورشان میچینند و با تماشای هر کدام یک تکه از قلبِ ترک خورده شان می افتد!
| پریسا امیریان |
مادرم موهای بلندی داشت
هر روز پشت پنجره می نشست
موهایش را می بافت
شعر می خواند
و منتظر پدر می ماند
پدر که می آمد
تلویزیون را روشن می کرد
از شیب تورم بالا میرفت، زمین می خورد
و باز سعی میکرد جوابی برای 5+1 بیابد
کشتگان عراق و سوریه را دفن می کرد
و از مادر سراغ شام را می گرفت
و مادر پرهایش را پشت پنجره جا می گذاشت
گل های دامنش در آشپزخانه می پژمرد
و چشم هایش پیاز خرد می کرد
پشت پنجره نشسته ام
موهایم را می بافم
و به این فکر می کنم که
دختران نباید موهای بلند داشته باشند
| سیمین صفادل |
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!
نمیبینم تو را ابریست در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم
فقط یکریز میگردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میلهها ماندم
تمام هستیام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟
اگر ده سال برمیگشتم از امروز میدیدی
که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آنچه میماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت اینها بود، خوبم... بهترم یعنی!
| قرار نشد/ مهدی فرجی |
گفتم بیا عکس یادگاری بگیریم
سیاه
سفید
خاکستری
من روی صندلی چوبی قدیمی بنشینم
تو پشت سرم بایستی و دستهایت روی شانه من باشد.
گفتی: هنوز فرصت هست
همیشه فرصت هست.
گفتم بیا عکس یادگاری بگیریم
من شبیه سی سالگی مادرم باشم
تو شبیه روزهایی که هنوز عاشقت بودم
و هر دو بیهوده لبخند بزنیم
به مردی که نمیشناسیمش.
گفتی: همیشه فرصت هست.
و ندیدی مرگ را که از آن سوی شمشادها
نگاهمان میکرد...
| رویا شاه حسین زاده |
عشق آدم ها را گستاخ می کند دخترم!
از همان لحظه ای که دلت برای یک نفر جور دیگری تپید جسارت حذف کردن دیگران را از زندگی ات پیدا می کنی
جسارت رد کردن، تند حرف زدن، شکستن...
حاضری هیچکس نباشد جز همان یک نفر. قدرت زیادی پیدا میکنی برای نادیده گرفتن همه چیز.
کم کم حرف ها، نگرانی ها و دلتنگی های دیگران برایت کمرنگ میشود.
اما فراموش نکن، دوستانی که دوستت دارند تمام ثروت تو هستند. دنیا بدون دوست جای غم انگیزیست عزیزم...
با این حال روزی را میبینم که از دنیا هیچ نخواهی جز او...
عشق همینجاست !
همینجا که هیچکس جز همان یک نفر برایت مهم نیست. خوشحالی او خوشحالی توست، آرامش او آرامش توست، و توجه او توجه همه ی دنیاست برای تو...
دخترم، آرزو می کنم کسی که دوستش داری تورا بلد باشد. این قسمت ترسناک رابطه است. ترسناک است که شاید کسی که دوستش داری دوستت نداشته باشد.
امیدوارانه میترسم که زن ها اگر بشکنند، مثل شیشهی شکسته همه را زخمی میکنند. و اگر از عشق پر شوند، مرهمند برای هر زخمی...
عشق آدم هارا مهربان میکند دخترم!
زیبا می کند آدم ها را
صبور می کند آدم هارا
برایت عشق آرزو میکنم عزیزدلم...
| اهورا فروزان |
برایم کمی چاشنی بیاورید
هفت ادویه/ آویشن/پونه ی کوهی
بی طعم و خاصیتم
که اینطور تنها مانده ام
و این خلوص جاریِ در تنم
با مزاج هیچ دوستت دارمی سازگار نیست!
از خدا که پنهان نیست
از شما چه پنهان...!
به قلبم کمی نمک زده ام
تا به زخم ها بیشتر عادت کند
در چشم هام
(که از فرط خستگی شبیه کاسه اند)
تا قرنیه فلفل ریخته ام
تا اشک های بی جا، دلیل داشته باشد
گریه های شبانه ی یک مَرد، دلیل داشته باشد
گوش هایم طعم دارچین می دهند
حالا تا می توانید کنایه بزنید
تا می توانید زبان تلخی کنید
چیزی که می شنوم
صرفا صدای اوست
می خواهم حرف بزنم
اما زنبورها
با بغضی که در گلو داشتم
کندوی محکمی ساخته اند
نامش را بسختی صدا میزنم
_چیزی که حالا برازنده ی دهان است_
ملکه، با خیال راحت تخم گذاری می کند
زنبورهای کارگر جشن محصول می گیرند
نامش را بسختی صدا می زنم
عسل/شهد/بهارنارنج
از گوشه لبم
به آرامی تراوش می کند.
| حمید جدیدی |
بسیار غم انگیزم، بسیار نمی دانی!
لطفی کن و حاشا کن، بسیار شمردن را!
از فاصلهها خسته، محتاج به آغوشم...
باید تو بلد باشی، بر سینه فشردن را!
موهای تو در باد و، دین و دل من بر باد!
بسپار به قاموسات، بر باد سپردن را!
می خندی و می میرم، می میرم و می خندی
هرگز تو نمی فهمی از دلهره مردن را!
ای سیبترین لذت! ای حسرت بیپایان
بد تجربهای بودی دیدن... وَ نخوردن را!
شعر است و پریشانی! هر چند نمی دانی!
بگذار بلد باشم، نام تو نبردن را...!
| م هاشمی هخا |
می دانی اولین بوسه ی جهان، چطور کشف شد؟
دستهاش تا آرنج گلی بود. گفت: "در زمان های بسیار قدیم، زن و مردی پینه دوز، یک روز هنگام کار، بوسه را کشف کردند.
مرد دستهاش به کار بود. تکّه نخی را به دندان کَند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز.
زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است.
گفت چه کار کنم و ناچار با لب برداشت... شیرین بود، ادامه دادند ..."
| سال بلوا / عباس معروفی |
زنی زیبا نامم را می خواند
زنی زیبا همکلام می شود
و زن زیبایِ دیگری
مرا به رقص دعوت می کند!
یکی از پس هم
صمیمیتی عمیق
شادی های بزرگ
و تسلی خاطرات جوانی ام شاید
زنان جمع می شوند
زیبایی جمع می شود
و تنهایی ام بزرگ و بزرگتر
می خندم...
بیشتر اما می گریم!
و از همدستگی "ازدحام و زیبایی"
هیچ چیز به یاد نمی آورم
چرا که "تو" چون همیشه
از تمام آنها بیشتری!
| حمید جدیدی |
دیشب خواب خوبی ندیدم برات!
با دیوونگیت ماه و پس میزدی!
به بغضای من انگ مستی زدن!
واسه شعر من داشتی دس میزدی!
حواست نبود از خودت رد شدی
با گرگا می رقصیدی تو خون و دود
بغل کردمت...رفته بودی ولی!
جنازم رو دستای من مونده بود...
پریدم ، ازین خواب سرما زده
یه کابوس بدتر توی راه بود
امیدم به دستای گرمت فقط...
یه آرامش خیلی کوتاه بود
تو رفتی، نباید بهت فک کنم
نباید به خوابم بیای بعد ازین...
بهم گفتی دیگه نمی بینمت!
بهت گفته بودم که گرده زمین!
میمیرم روی شونه های پتو!
بغل میکنم گریه هامو به جات
به شعرا ی تلخم سپردم تورو
که برگشتی آغوش باشن برات...
تو صد ساله بی من قدم میزنی...
تو رفتی که دنیای من دق کنه
تصور کن انقدر غمگین بشی...
خیابون به جای تو هق هق کنه!
حواسم به اشکامه! باشه.... نباش!
با دیوار حرفامو میگم برو:
میگم " دیگه دوست ندارم ولی
یه بار دیگه کاشکی ببینم تورو!"
تورو باد پاییز آورده بود..
که با دست تقدیر رفتی به باد...
به فکر یکی دیگه ام بعد تو...
یکی که منو واسه ی "من" بخواد!
یکی باشه، تنها یکی! یک نفر!
یکی که بفهمه که حالم بده
که وقتی دلم از خدا هم پره
کنارم بمونه...عذابم نده...
یکی باشه که چشم و ابروی تو....
یکی باشه که ، دست های تو رو...
یکی که تو باشی... تو باشی فقط...
یکی که مهم نیست اصلا... برو!
| اهورا فروزان |
پنج سالم بود...آن روزها وقتی می خواستند کودکی را بترسانند از غول و دیو و بچه دزد می گفتند...هیچکس از گم شدن حرف نمی زد...شاید چون هیچ کدامشان در کودکی گم نشده بودند تا بفهمند ترس واقعی یعنی چی...
اما من تجربه اش کردم...یک لحظه حواس پرتی وسط یک بازار شلوغ نتیجه اش شد چشم های بارانی وسط تابستان...
چشم های خیسم ردیاب شده بودند تا شاید چهره ای آشنا ببینند...
در اوج نا امیدی با سرعت میان قدم های آدم بزرگ ها می دویدم ، گاهی چهره ای آشنا می دیدم و امیدوار می شدم ولی نزدیک تر که می شدم می فهمیدم نه...اشتباه دیده ام
دور خودم می گشتم که ترس بغلم کرد... امیدم نا امید شد...نشسته م یک گوشه...چشم هایم به آدم هایی بود که بی تفاوت از کنارم می گذشتند تا اینکه بالاخره یک نفر آمد بغلم کرد و گفت: گمشدی؟! انگار او از حالم خبر داشت...حتما او هم گمشده بود... ولی مگر آدم بزرگ ها هم گم می شوند؟!
دستم را گرفت و راه افتادیم. چند قدم که جلو رفتیم خانواده م را دیدم ...کابوس تلخ تمام شد...ترس رهایم کرد...
حالا که به آن روز فکر می کنم می فهمم آدم بزرگ ها هم در زندگی گم می شوند...حتی اگر اشک نریزند...حتی اگر نترسند...حتی اگر کسی دنبالشان نگردد...
گاهی در دنیای خودشان گم می شوند و نمی دانند به کجا می خواهند بروند و به چه چیزی می خواهند برسند...
گاهی هم احساسات، آرزوها و یا هدف هایشان گم می شود ،تا اینکه فراموششان می کنند
حقیقت این است که آدم بزرگ ها بیشتر از بچه ها گم می شوند...فقط کسی نیست که سراغشان را بگیرد...کسی نیست این ترس و کابوس را تمام کند.
| حسین حائریان |
چرا ما آدم ها عادت داریم وقتی می خواهیم رابطه ای را تمام کنیم
به بدترین شکلِ ممکن اینکار را می کنیم!
چرا ذره ای حرمت، احترام،عشق...
بینِ خودمان نگه نمی داریم!؟
شاید مجبور شدیم برگردیم؛چطور می خواهیم با هم رو به رو شویم!؟
چرا عادت کرده ایم خودمان را از چشم هم دیگر بندازیم!
به یکدیگر بر چسبِ خیانت کار،دروغگو،و هزار حرفِ دیگر بزنیم..
ما نمی توانیم آدم هارا به زور کنارِ خود نگه داریم.
نمی توانیم خودمان را به کسی یاد آور باشیم..
کاش...
حداقل وقتی میخواهید بروید،خوب بروید
خودِ واقعیِ تان را نشان ندهید،
بُگذارید تصویری که از شما دارند خراب نشود،
که آن آدم بیشتر از این،از انتخابش پشیمان نشود..
باورها تمام چیزی است که ما داریم آن هارا از ما نگیرید...
| یاسمین مهدی پور |
آنچه را عاشقانه دوست میداری،
بیاب،
و بگذار تو را بکُشد.
بگذار خالی ات کند،
از هرچه هستی.
بگذار بر شانههایت بچسبد،
سنگینت کند،
به سوی یک پوچی تدریجی.
بگذار بکشدت
و باقیماندهات را ببلعد.
زیرا هر چیزی تو را خواهد کشت،
دیر یا زود
اما چه بهتر که آنچه دوست میداری،
بکشدت.
| چارلز بوکفسکی / ترجمه: مهیار مظلومی |
تا به حال با کسی همسفر شدهاید، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نیقلیان، مثل مداد. خوب هم میخورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود.
سالها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ میزد که فلانی، اگر فلانی نباشد من میمیرم، شوهرش را میگفت. من هر روز دلداریاش میدادم که نگران نباش، نمیمیری. یک روز به شوخی گفتم همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترسهایت میمیری.
امروز مثنوی معنوی را که ورق میزدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصهای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود.
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی، که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد. یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردی. معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا.
مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند. باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساند.
| مریم سمیع زادگان |
صورتت را برداشته ای
مانده ام در عکس
کنار زنی که چهره اش
هرچیزی میتواند باشد
عکس را
رو به قطاری می گیرم که دور می شود
مسافری در چهره ات
برایم دست تکان می دهد
رو به مادر بزرگ می گیرم
ناگهان پیر می شوی
و اینکه فهمیدم چقدر لباس عروس به ماه می آید
باید کاری کرد
جهان دارد به اندازه جای خالی صورتت در عکس
کوچک می شود
| اوراسیا / مانی معینی |
شبیه باد همیشه غریب و بی وطن است
چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است
کتاب قصه پر از شرح بی وفایی اوست
اگرچه او همه ی عمر فکر ما شدن است
چه فرق می کند عذرا و لیلی و شیرین؟
که او حکایت یک روح، در هزار تَن است
قرار نیست معمای ساده ای باشد؛
کمی شبیه شما و کمی شبیه من است
کسی که کار جهان لنگ می زند بی او
فرشته نیست، پری نیست، حور نیست، زن است
| مژگان عباسلو |
دزدی
همه ی من را دزدیده است
لباس های مرا می پوشد
به خانه ام می رود
هیچ کس باور نمی کند من نیستم
تلویزیون را روشن می کند
چای مرا می نوشد
کتاب هایی را که نخوانده ام می خواند
و طوری رفتار می کند
که باور نمی کنم من نیستم
دزدهای دیگری هم هستند
راه افتاده اند در زندگی دوستانم
طوری که نمی توانم
از آن ها تشخیص شان بدهم
تنها مجبورم
مجبورم
دوست شان بدارم
مثل کودکی
که دستِ تنها عروسکش جدا شده
و مجبور است
به اندازه عروسکی سالم
آن را دوست بدارد.
| اتاق پرو / مهدی اشرفی |
من ماده ام
ماده
و ماده می تواند مایع باشد
جامد باشد
و گاز.
مایعم ، مذابم
وقت هایی که چیزی دلم را آتش می زند
جامدم ، یخم
وقتی که واژه ها را درست بر نمی داری و
هر حرفت
یک تکه از وجودم را سرد می کند
من ماده ام
مادیانم
شیهه ام
کاری برای دلتنگی ام نمی کنی؟
دستی ببر لای یال های ترم لااقل
پیش از آنکه به حالت سوم ماده بودن برسم
هوا شوم و از همین هود آشپزخانه
برای همیشه بالا بروم.
| آوازی برای یک آدم آهنی / رویا شاه حسین زاده |
دارم توو آشپزخونه ظرفا رو می شورم.نشسته روو کاناپه چایی رو هورت می کشه.موهاش حسابی به هم ریخته.صورتش از عصبانیت قرمز شده.چن تا دونه ی عرق ریز روو پیشونیش نقش بسته.یه سیگار روشن می کنه شروع می کنه به پک زدن!
ظرفا که تموم میشه دستمو با هوله خشک می کنم میام می شینم رو به روش
میگم:حالا بنال ببینم چته!؟
میگه:باورت می شه!؟بعد اون همه خوبی که بهش کردم بهم جواب رد داد!اون همه صبح تا شب مث سگ جون کندم که دوسم داشته باشه.که حس نکنه چیزی کمه.که روو لباش خنده بیاد.من روو لباش خنده آوردم.بعد از آشنایی با من اون آدم افسرده ی سابق نبود.حالا اینم شد جواب ما!
یهو بلند می زنم زیر خنده!
صداشو می بره بالا میگه:درد بی درمون!کجای حرفام خنده دار بود!؟
یه مکثی می کنم بعد میگم:
بچه بودم.تازه کامپیوتر پنتیوم اومده بود.حمید پسرخاله م یه دونشو داشت.نه سال ازم بزرگتر بود.می رفتم خونشون و کلی خواهش تمنا که بذاره منم باهاش فوتبال بازی کنم.اونم قبول می کرد.بهم دکمه ی D رو نشون داد و گفت هروقت نزدیک دروازه شدیم بزن.خودشم یه دسته دستش بود و به قولی هم تیمی من بود.ما همیشه بازیامونو می بردیم!
می پره توو حرفم میگه:چه ربطی داره!؟چرا پرت و پلا میگی !؟
بدون این که به حرفش توجه کنم ادامه دادم:
بزرگتر که شدم با حمید خیلی رفیق شدم!یه روزی توو یه جمعی گفت:این پسرخاله ی ما از بچگی اسگل بوده.میومد خونه مون گیر می داد که با کامپیوتر من فوتبال بازی کنه!منم بهش الکی یه دکمه روو کیبورد نشون داده بودم که مثلا وقتی نزدیک دروازه شدیم شوت بزنه.خودم می نشستم فوتبال بازی می کردم این دیوونه هم تا نزدیک دروازه می شدیم D رو فشار می داد.فک می کرد خودش گل زده!
یهو با یه حالت گیج و ویج نگام می کنه می پرسه: یعنی چی!؟
میگم:دسته دستِ یکی دیگه بوده بدبخت.تو بی خودی هی اون دکمه رو فشار می دادی...!
| کسرا بختیاریان |
پیش ازین، پیش ازین که آه شوم
زندگی سخت رقّتآور بود
آنچه زاییده بودم از اندوه
گلّهای سینهسرخ بیسر بود
خواب میدیدیام که روزِ شکار
گلّهای سینهسرخ را زدهای
و سپس غلت میزدی روی
رختخوابی که مملو از پر بود
پیش ازین، پیش ازین که ماه شوی
جزر و مدّی نمینواخت مرا
چونکه دریا درون یک بطری
روی امواج خود شناور بود
پیش ازین، پیش از این که زن بشوی
مرده بودی، و من در آغوشت
طفل بی مادری که چشمانش
تا ابد مثل پوشکش تر بود
یادم آمد گلابدان بودی
وقتی افتاده بودی از منِ دست
یادم آمد گلابدان که شکست
شهر تا مدتی معطّر بود
یادم آمد کسی به جز تو نبود
که تو را تنگ در بغل بکشد
یادم آمد که خواهرت بودی
و خودت با خودت برادر بود
آرزوهای بالدارت را
سربریدی سپس رها کردی
تا به هم بپّرند در قفسی
که از اعماق خود مکدّر بود
رو به هم وا شدیم و بسته شدیم
رو به غم وا شدیم و بسته شدیم
که بهشتت اگر پر از بن بست
دَرَکت لااقل پر از در بود
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی...
کاشکی میسّر بود
| منجنیق / حسین صفا |
چه چیزی می تواند بدتر از این باشد
که انگشتانش
آخرین چیزهایی باشند
که از او باقی می مانند
برای مردی که جز نواختن نغمه های عاشقانه
چیزی نمی داند؟
می ترسم آن روز بیاید
دو سوی میدان را گلوله ها فتح کرده باشند
و من
از میان پوکه های خالی فشنگ
انگشتان نیمه جان تو را بیابم
که هنوز میل نواختن دارند.
| شکریه عرفانی |
محبوبم!
درخشش دانه های شِکَر در نور آفتاب
و عطری که از دمنوش چای بهاره پابرجاست
چه ترکیب زیبایی خواهد شد!
درست شبیه وقتی که عطر گردنت
و سینه ریز الماسین آویخته از تنت در هم می آمیزند
چرخش قاشق میان استکان چای
رقص آرام تو را در آشپزخانه به یادم می آورد
و تُردی نان صبح
چیزی ست شبیه زمزمه ای که زیر لب می خواندی
باید ایمان بیاوریم
به رستگاری روز
وقتی که شب را هر کدام و دور از هم
اشکریزان و غلتان در جای خواب هایمان
به ناچار در آغوش گرفته ایم
بخند محبوبم!
که "دوری" تنها واژه است
و هربار که گنجشکی پشت پنجره آواز می خواند
صبحانه ی مرا
با سلام گرمی از تو
شیرین و دلچسب میکند!
| حمید جدیدی |
دلخسته ام از شب، بیزار از نورم
این روزها دیرم، این روزها دورم
مانندِ هر سالیم، هستیم و خوشحالیم!
با اینکه مجبوری، با اینکه مجبورم
از روبرو مسدود، از پشت سر مسدود
راهی نخواهد بود، ماهی ِ در تورم
با گریه می خوابی، با گریه بیدارم
با موش ها خوبی! با سوسک ها جورم!
هستی در آغوشم، هستم در آغوشت
مأمور و معذوری، مأمور و معذورم
زنده ولی مرده، در خانه ای کوچک
مرده ولی زنده، مدفون ِ در گورم
با بغض می خندی، با خنده خواهم رفت
تلخ است منظورت، تلخ است منظورم
من اشک می ریزم، تو شام خواهی پخت
تو اشک می ریزی، من ظرف می شورم...
| سید مهدی موسوی |
از عکس های دونفره ی خوش رنگ و لعاب صفحه های مجازی و استوری های عاشقانه و لاکچری بازی های تازه مد شده و دوست های اجتماعی و رل های دو روزه و از این قبیل روشن فکری ها از اولش هم خوشم نمی آمد، توی کتم نمیرفت اصلا!
من اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمانه نبودم...
جورِ دیگری میخواستمش!
حساب کرده بودم یکی از روزهای بهشتی اردیبهشت، دست خانواده اش را میگیرد و می آید خاستگاری و من چادر سفید گلدار سر میکنم و وقتی برایش چایی تعارف میکنم، حسابی به صورت سرخ از خجالت و پیشانی عرق کرده اش می خندم و او هم به لپ های گل انداخته و دست های لرزان من و وقتی آقاجانم میگفت هرچه دخترم بگوید، از سکوتم که علامت رضاست میفهمید که موافقم و مبارک باشدی میگفت که خواهرهایمان که مثلا قرار بود توی جمعِ بزرگ ترها نباشند از پشت در، بلند کل بکشند و همه را بخندانند!
یک مراسم جمع و جور میگرفتیم و میرفتیم سر خانه و زندگیمان.
صبح ها که میرفت سر کار و شبها که برمیگشت، خانه ی نقلیمان پر بود از کلیشه های بی تکرارِ یک زندگیِ پر از خوشبختی!
شمعدانی های کنار پنجره برای خودشان لم میدادند و بوی قرمه سبزی توی فضا میپیچید و شال سرمه ای نیمه کاره و میل و کاموا روی صندلیِ لهستانیِ رو به پنجره ی خانه دلبری میکرد و شب ها موقع فیلم دیدن توی آغوشش خوابم میبرد و صبح با بوسه های پر امنیتش از روی پیشانیم بیدار میشدم و روزگار میگذراندیم به خوشی و نا خوشی ولی باهم!
بعدترها هی از اول هفته به جانم غر میزد که حاج خانوم زنگ بزن آخر هفته حتما دست نوه هارا هم بگیرند و بیایند اینجا و من غر میزدم که حاج آقا کو تا آخر هفته و چشم به هم نزده میشد آخر هفته و بچه هایمان با بچه هایشان می آمدند و سر و صدا و خوشی از سر و کول خانه بالا می رفت و یکهو وسط جمع انگار نه انگار که سن و سالی ازمان گذشته، می بوسید مرا و من اعتراض میکردم که زشت است جلوی بچه ها حاجی و میخندید که زشت کجا بود حاج خانوم، تازه یک رژ قرمز حاجی پسند میزدی خوشگلتر هم میشد و وقتی میگفتم خدا مرگم بده و از ما دیگر گذشته و پیر شده ایم میگفت آدم عاشق نه خودش پیر میشود، نه عشقش! ما تازه اول جوانیمان است و بچه ها ریز ریز میخندیدند!
میخواستم حتی مرگم هم، غروب یک روز پائیزی و در آغوش او باشد، وقتی برای آخرین بار برایم شاملو می خواند و روی چشم هایم را میبوسید، میان آخرین نگاهِ دو پلکم محبوسش کنم و دیگر چیزی نبینم و نشنوم و آخرِ کارم هم در آغوش او باشد و روی فراخی دشت سینه اش که سرزمین من بود به طولانی ترین خواب عمرم فرو بروم.
میخواستم اما نشد، او اهل این زمانه بود، طبق مد سال پیش میرفت و من...
اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمان نبودم...
جورِ دیگری میخواستمش!
| طاهره اباذری هریس |
تو که نمیدانی؛
از آن دهان
با آن لب ها
هر چه بگویی زیباست
هر چه بگویی شنیدنی ست
حتی در سکوت!
تو که نمیدانی؛
از این دهان
با این لبها
هر چه بگویم دوستت دارم است
هر چه بگویم با من بمان است
حتی میان بوسه!
چشم هایت را ببند و...
با لبخند به آغوشم بیا،
تو که نمیدانی؛
دلم چقدر گفتگوی عاشقانه میخواهد!
| حامد نیازی |
تو مانند کودکانی محبوبِ من!
که هرقدر به ما بدی کنند بازهم دوستشان داریم...
عصبانی شو!
حتی وقتی عصبانی میشوی دوستداشتنی هستی...
عصبانی شو!
که اگر موج نبود دریاها نبود...
طوفان باش...
ببار...
که قلب من همیشه تو را میبخشد.
عصبانی شو!
من مقابله به مثل نخواهم کرد
که تو کودک بازیگوشِ پرغروری هستی
چگونه با این کودکی
از پرندگان انتقام میگیری؟
اگر روزی از من دلزده شدی
برو
و من و سرنوشت را متهم کن
اما من،
همین من،
اشک و اندوه برایم بس است
که سکوت خودْ عظمتی است !
و اندوه خودْ عظمتی است...
اگر ماندن خستهات میکند
برو
که زمین،
زنان و بوی خوش دارد
و سیاهچشمان و سبزچشمان...
و هر وقت خواستی مرا ببینی
و هر وقت مثل کودکان!
به مهربانیام احتیاج داشتی،
هر وقت که خواستی به قلب من برگرد...
که تو هوای زندگانی من!
و آسمان و زمین منی...
هر طور میخواهی عصبانی شو
هر طور میخواهی برو
هر وقت میخواهی برو...
اما حتماً یک روز برمیگردی
روزی که شاید فهمیده باشی !
وفا چیست...
| نزار قبانی |
روزهایی هم هست که چشم میدوزی به چشمِ زندگی !
و با همه ی حرمتش تحقیرش می کنی
از آن روزهایی که مجهول بودن هر چیزی...هر چیزی...حتی خودت....غنیمتی است...
از آن روزهایی که دلت میخواهد قید دنیا را با تک تک آدمهایش بزنی
قید سایهای را بزنی که چنان یک نواخت در تو تکرار میشود...
از آن روزهایی که بی هیچ آشفتگی، کفشهایت را پا میکنی، سر را در یقه ی بارانی ات فرو میبری ، دست میدهی، به دست جیبهای همیشه رفیقت ، بی خیال شمارش معکوسِ لحظههایت میشوی، بی خیال چشمهای روز و شب نشناسی ، که حتی در خیال و رویا هم دوره ات میکنند.
پر از تمّنایِ یک آرزو، پر از تمّنای یک روزِ خوب ، دوست داری گوشهایت پر شوند از یک صدای آشنا...!
صدای کسی که بی دریغ دوستت داشت ، کسی که بی دریغ دوستش داشتی...
| نیکی فیروز کوهی |
دوستم داشته باش
و هر بار
به اسم کوچکم صدا بزن
مرا "حواصیل" بخوان
پرنده ای که بارها از کوچ جامانده...!
یا " رضاییه "
دریاچه ای که هر روز
دلش بیشتر شور میزند...
تک " درخت سپیدار " باغچه ی پدربزرگ
آخرین " فشنگ " سرباز خسته از جنگ
یا تکه " ابری " سیاه
که لک کرده دامان آبی آسمان را...
اسم های زیادی دارم
ولی تو بی هیچ نگرانی
مرا بارها صدا بزن!
تنهایی
شهرت من است
و این نام های کوچک!
اصلیت ام را پنهان نمی کند...
| حمید جدیدی |
شیشه ی صبر دوات و لیقه و جوهر شکست
بعد مدتها سکوت واژه و دفتر شکست
لیله القدر است و قدرش را علی داند فقط
عهد بین لیله القدر و دل حیدر شکست
می رود حیدر شتابان در تمنا می کند
بغض چندین ساله دیوار و میخ و در شکست
شال پیغمبر به دوشش خاتم ش در دست او
حرمت شال و عبای سبز پیغمبر شکست
رشته ی صبر تمام کائنات از هم گسست
غرق خون محراب گشت و پایه ی منبر شکست
ضربه زد تا بر سر قرآن جهان تاریک شد
بار دیگر قبح هتک سوره ی کوثر شکست
محشر عظمی بپا شد ضجه می زد جبرئیل
ترس مردم از وقوع صحنه ی محشر شکست
از جنان زهرا صدا زد واعلی' وا علی
گوئیا یک بار دیگر پهلوی مادر شکست
| سیده فرشته حسینی |
خب!
در اینکه تو در آمدن یا نیامدن مختاری، هیچ شکی نیست!
اما خودت بهتر از هر کس دیگری میدانی که من بین منتظر ماندن یا نماندن مختار نیستم.
من عاشقم این منتظر ماندن را... عاشقم که هر شب وعده بگذارم توی دلم که تو از راه میرسی با تمام خستگیهایت که حالا گرد سپیدی روی موهایت گذاشته...
من عاشقم که همان دامن پُرچین و بلند ترکمنی را بپوشم... زیر چای را کم کنم تا بوی هِل و بهارنارجش بپیچد همه جا تا همه بدانند من و تو باهم وعده داریم.
من عاشقم که توی دلم مرور کنم، شمع یا فانوس؟
بعد بگویم: برای امشب حتماً فانوس لازم است.
بعد فانوسم را از پشت کتابهای شعرم بیرون بکشم و گرد و خاکش را بگیرم تا وقتی تو آمدی، شعلهی کوچکش صورت منتظرم را توی قاب چشمانت منتشر کند.
من عاشقم به اینکه توی دلم مرور کنم که وقتی آمدی تو را به میزبانی گلهای آفتابگردانم دامنم دعوت کنم.
بگویم: بیا... بیا سرت را بگذار اینجا... بعد از قلبم اینجا وطن توست! سرت را بگذار روی آفتابگردانهای دامنم که سپردهام، برای تو قشنگترین باشند تا قصهی شبهایی را بگویم که با آقاجانم زیر نور مهتاب برای آبیاری تنها درخت آلوی حیاطشان میرویم... برایت بگویم که بعدش آب چاه را میکشانیم سمت دستهی ریحانها... بگویم دستم بوی ریحان میدهد... ببین حسش میکنی؟!
من عاشقم که شعر بخوانم برایت... که سهتار بزنم... که بگویم: غمت نباشد... من همینجایم... نفسبهنفست! زنانه ایستادهام پای همهی بیقراریهایمان و به جای تو، گلدانها را آب میدهم، موهای سپیدت را میشمارم... به دستهایت زل میزنم که شاید روزی توی دستهایم گره بخورد...
من عاشقم که تمام شبها را به انتظارت بنشینم و تو آخر داستان، دستت به گلهای آفتابگردان دامنم، سوسوی فانوس کنار سهتار و عطر ریحانها نرسد!
من عاشقم، منتظر بودن خودم را،
حتی اگر نیاییام!
| فاطمه بهروزفخر |
چهره ی زن ها آینه ی تمام قدِ مَردِ زندگیشان است
یک زن هر دوستت دارمی را که نمی شنود
یک خطِ کوچک میشود زیر چشمانش
و هر قدر معشوقه اش دل آزرده ترش می کند
پرنده های آسمانِ پیشانی اش
بیشتر و بیشتر می شود
زن هایی که در اوج میانسالی
هنوز هم زیبایند
زاده ی دستِ مردانِ ماهر ِ صورتگری اند
که بهترین اثرِ هنریِ عمرشان را
با "عشق" آفریده اند
و بالعکس
زن هایی که زیبایی اشان
در اوجِ جوانی یکباره ناپدید می شود
یک اثرِ هنریِ ناکام ؛زاده ی دست ِ مردانِ ناشیِ صورتگری اند
که عشق را فقط در ابعادِ یک تخت جستجو می کنند
همه ی زن ها زیبا متولد می شوند
اما همه ی زن ها زیبا نمی میرند
باور کن عشق برای زن همان اکسیر جوانیست...
| مهسا مجیدی پور |
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را!
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را!
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را!
مثل آن خواب، بعید است، ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را!
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را...
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده ست، به تو
به تو اصرار نکرده ست فرآیندش را!
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را!
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رقیبان به تو این بندش را:
منم آن شیخ سیه روز، که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را...!
| کاظم بهمنی |
زنها وقتی خوشحالند لباسهای زیبا میپوشند
وقتی خوشحال ترند گوشواره آویزان میکنند
غمگین که باشند با موهایشان ور میروند
تنها که باشند کفش میخرند، کتاب میخرند، قهوه زیاد میخورند
دلتنگ که باشند عینک سیاه بزرگ میزنند، و دور از چشمِ دنیا، با واژههای تلخ، جملههای قشنگ میسازند
دلگیر که میشوند...فرق میکند، گاهی با لباسی زیبا در را برایت باز می کنند و با لبخند به یک چای دعوتت می کنند، گاهی با کتابی در دست، کنجِ یک کافه، بی خیالِ حضورِ چشمهای کنجکاو با موهایشان بازی میکنند...
حالا اگر تو مردی باشی که در هر شرایطی با همان لباس ساده، با همان عینکی که گاه به گاه روی صورتت جابجا میکنی، با همان حالتِ خودمانی همیشگی و دستهایی که بیشتر وقتها تکلیفشان را نمیدانند به دیدن زنِ محبوبت بروی ، از کجا خواهی فهمید در درون این موجودِ آراسته چگونه توفان جایش را به تعادلی پر جذبه میدهد؟
چگونه زمان در لحظه ی درد میایستد تا به وقتِ تنهایی بغض را به سلاخی چشمهای منتظرش بفرستد؟ چگونه خواهی فهمید زنی که تا مرز جنون به معجزه ی رویا ایمان دارد، از پشتِ عینکِ سیاهش دیوانه وار دوستت دارد؟
| در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت / نیکی فیروزکوهی |
مگر نمیگویند که هر آدمی یکبار عاشق میشود؟
پس چرا هر صبح که چشمهات را باز میکنی
دل میبازم باز؟
چرا هربار که از کنارم میگذری نفست میکشم باز؟
چرا هربار که میخندی
در آغوشت در به در میشوم باز؟
چرا هر بار که تنت را کشف میکنم
تکههای لباسم بال درمی آورند باز؟
گل قشنگم
برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دستهای بی قرار
به خدا میرسانمت
| عباس معروفی |
زنها
چیزهای غیر منتظره را دوست دارند؛
وسط یک چهار راهِ شلوغ دوستت دارم شنیدن را،
دسته گل به مناسبت هیچ چیز را،
کلیدی که به جای ساعتِ هفت
ساعتِ چهار بچرخد تویِ قفل را،
مردی که پیش بند بسته و
صورت کفیش عجیب دیدن دارد را...
زنها
چیزهای غیر منتظره را دوست دارند؛
بوسه های ناگهانی را،
بوسه های ناگهانی را،
بوسه های ناگهانی را...
| فاطمه جوادی |
روزها با فکر او دیوانه ام، شب بیشتر!
هر دو دلتنگ همیم اما من اغلب بیشتر...
باد می گوید که او آشفته گیسو دیدنی ست
شانه می گوید که با موی مرتب، بیشتر!
تا مرا بوسید، گفتم: آه ترکم کن، برو...
عمق هذیان می شود با سوزش تب، بیشتر!
حرفهایش از نوازشهای او شیرینتر است...
از هر انگشتش هنر می ریزد از لب، بیشتر!
یک اتاق و لقمه ای نان و کمی آغوش او...
من چه می خواهم مگر از این مکعب بیشتر...؟!
| سید سعید صاحب علم |
همسرم شاید
دختری شمالی بود
در حنجره اش، دمنوش های سبز بهاره
در چشم هاش، موج های پر تلاطم و آزاد
از خطه ی جنوب بود
با رگه هایی از حنا
و طرحی از گل های ارغوانی و کبود
که حک شده بود روی دست هاش
همسرم شاید
کُرد بود
چون سروها بلند و استوار
و قلبش که آهو بود
می رمید در کوه های اورومان تخت
کویر بود همسرم
در سرش خنکای بادیه ها
در موهاش نسیم بی وقت
در نگاهش نجابت اصل
همسرم شاید
بلوچ بود، سخت و ماندگار
تنش نحیف و درد
که جای زخم روی سینه اش
ستاره بود تا گمش نکنم
یک لُر بود
با شانه های محکم
که می شد روی آنها امن گریست
می شد روی زیبایی اش سوگند خورد...
همسرم وطنم بود،
وطنی که دور شد
و هیچ کس نفهمید که گاه ناخواسته
بی آنکه تَرک کنی...
یک مهاجری
| حمید جدیدی |
همه ی زخمها یک روز خوب میشوند.
بعضیها زود تر، بی درد تر، بی هیچ ردّی از بین میروند. یک روز صبح که لباس میپوشی متوجه میشوی اثری از آن نیست.
متوجه میشوی خیلی وقت است به آن فکر نکرده ای. یکروز دیگر آنجا نیست.
بعضی زخمها عمیق ترند. ملتهبند. درد دارند. با هر لمسِ بی هوا، سوزشی از زبری روی زخم شروع میشود، ریشه میزند به اعصاب دستانت، به اعصابِ زانوانت، به شقیقه ها، به ماهیچههای قلبت، به چشمانت، به کیسههای اشکی گوشه ی چشمانت. شب ها، به پهلوی راست میخوابی و مواظبی زخمت سر باز نکند. روزها روی آن را خوب میپوشانی. دلت نمیخواهد کسی زخمت را ببیند. دلت نمیخواهد کسی چیزی بپرسد. میدانی آنجاست، ولی با همه درد و سوزشش دلت میخواهد فراموشش کنی.
یکروز صبح که لباس میپوشی متوجه میشوی از زخمهایت تنها خطهای کج و معوج صورتی رنگی مانده و از دردهایت یک یادآوری محو از حسی که مدتها گریبان گیرت بود و حالا دیگر نیست. دیگر نیازی به پنهان کردن هیچ چیزی نداری. از خانه بیرون میزنی. نفسی تازه میکنی. دیگر از خودت و زخمهایت نمیترسی. از آدمهایی که زخمی ات میکنند نمیترسی. میدانی که همه ی زخمها دیر یا زود خوب میشوند....
حتی آنهایی که از عزیزترینهایت خورده ای.
| همه ی مادران به بهشت نمی روند / نیکی فیروزکوهی |
دستش را از روی زنگ بر نمی داشت!
گفتم: حتما خانه نیست، بیا برویم، شب باز برگرد!
گفت: خانه است!
اینبار با فشارِ بیشترى دستش را روی زنگ گذاشت، و آرام آرام شروع به شمردن کرد!
یک
دو..
گفتم: ببین، باز نمی کند، حتما نمی خواهد تو را ببیند!
سه
چهار...
گفت: خودش گفت، اگر گفتم برو، یعنی بیشتر بمان، بیشتر سمج باش در خواستنم، در بدست آوردنم.. حتا اگه در را باز نکردم، آنقدر بمان که لبخندهایم پهن تر شود، که صورتم جوان تر شود، که این دل بیشتر قرص شود...
نگاهم کرد، گوش هایش را تیز کرد، پرسید: " صدای نفس هاش تا تو کوچه میاد، میشنوی؟ "
بیست
بیست وُ یک...
| سپیده امیدی |
به درک اینکه دلت با من نیست
به درک حالِ دلم داغونه
به درک .. بارونِ پاییزی هم
نمیتونه تو رو برگردونه ...
حالِ من بعدِ تو اصلا خوش نیست
همه ی دلخوشیام بیمارن
زخم خوردم .. نفسم بند اومد
تو ندیدی که چه دردی دارن ...
تک تکِ خاطره ها یادم هست
عطر تو از همشون لبریزه
واسه اینه که چشام بارونه
واسه اینه که دلم پاییزه ...
تو رو توو عکسِ خودت میبوسم
با همین حالِ بد و داغونم
تهِ هر خاطره ای ردِّت هست
من از این خاطره ها ممنونم .. !
یکم از تو تووی احساسم هست
که واسه زخمِ دلم تسکینه
به درک اینکه چشام هر لحظه
تو رو با غیرِ خودم میبینه ...
به درک اینکه دلت با من نیست
به درک حالِ دلم داغونه
به درک .. بارونِ پاییزی هم
نمیتونه تو رو برگردونه ...
ولی بازم تو رو دوسِت دارم ...
| مریم قهرمانلو |
فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد..
تازه با ربه کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود ،
توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته ام ..
ماجرای دعوای با ربه کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم ..
و او در جواب به من نگفت همه درد دارند ،
نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند ،
نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است ،
بحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید،
فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... »
همین . انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد ..
تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود ...
همان یک بار
| شب بخیر آقای رئیس جمهور / ژاک پریم |
در پاکتی درگشوده
برایت مشتی سلام و بوسه فرستادم
با اندکی هوای نیالوده
و چند قطعه عکس نان برای تبرک
که پشتشان نوشته ام
آیا دوباره می بینمت؟
آیا هنوز
وقتی که می دوم
دلت هوای شانه های مرا دارد؟
آیا هنوز بر این عقیده ای که
دو دو تا مساوی چار است؟
و هیچ قصد توبه نداری؟
ناچارم برایت دعا کنم
از فرط عشق بمیری .
| رویا زرین |
شک منی، یقین منی ، نیستی مگر؟!
انگاره های دین منی، نیستی مگر؟!
هم قبله ی نماز منی هم نیاز من...
چون مهر بر جبین منی ، نیستی مگر؟!
پیوسته با کمان دو ابرو میان شهر
عمری است در کمین منی، نیستی مگر؟
با آن شکوه شرقی و با این غم نجیب...
بانوی سرزمین منی، نیستی مگر؟!
من مستحق نیش توام، دیگری چرا؟!
محصول آستین منی، نیستی مگر؟!
| محمد سلمانی |
دستِ روزگار چرخید ؛
من شاعر شدم؛
کتاب هایم چاپ شد؛
نوشتم؛
برنده شدم؛
امضا گرفتند؛
سلفی گرفتند...
و میدانی و می دانم که تمام این ها را مدیونِ رفتنت هستم!
یادم می آید یک بار یک جا؛
یکنفر که ظاهرا مثل خودم حال خوشی نداشت؛ نوشته ای از من را جایی بدونِ اسم، منتشر کرده بود...
دعوایمان شد؛ صدایش را بالا برد، گفت حالا انگار چه تحفه ای هستی مردک!
چیزی نگفتم، فقط در دلم؛
مرور کردم جوابی را که سالها می خواستم فریاد بزنم...!
شعر ؛ نثر؛ متن؛ قطعه؛ تکست، هرچه که اسمش را بگذاری؛ بدون نام بودنش از آن جهت که از دودِ دل من پرواز کرده مهم نیست!
من نگرانم، همان یک باری که اثری از من بی نشان منتشر شده، تو آن را خوانده باشی؛ و نفهمیده باشی شاعرش چه کسی است...!
| سید طه صداقت |
بعضی آدمها برایمان
یک استکان چای داغند
در مسافرخانه ای بین راه
شبی برفی.
بعضی ها
کبریتی کوچکند
که تاریکی هایمان را روشن کنند
تنها برای چند لحظه ی کوتاه
تنها برای چند لحظه
بعضی ها اما
توی چشمهایمان حلقه می زنند بعد می افتند.
روی گونه های منی حالا
سر می خوری
می رسی به لبهایم
بعضی آدمها چقدر تلخند.
| قرمز همیشه انار نیست / رویا شاه حسین زاده |
برای تو زیباترین لحظه ها
کلاسای ظهر گلیم بافیه
هنوزم غروبای بعد از کلاس
یه میز و دو تا صندلی کافیه
دارم پرده ها رو عوض می کنم
تو با رنگ آبی موافق تری
همین بهترین حس دنیاست که
من از تو ، تو از قبل عاشق تری
با این سطل رنگی که تو دستمه
می خوام سقف ُ دیوار ُ آبی کنم
شاید هم به این خونه قانع نشم
برم کل دنیا رو آبی کنم
چقد خوبه این حس دلبستگی
چقد خوبه حتی همین خستگی
تو و بوی بارون و چای و غروب
همین چیزها یعنی وابستگی
تو رو زیر چشمی نگا میکنم
روی چارپایه که می ایستم
همه صورتم رنگ و وارنگیه
از این جور کارا بلد نیستم
تو زیباترین قصه ی ممکنی
برای منی که وفادارتم
نفس می کشم تا نفس می کشی
هوای منی و هوادارتم
چقد خوبه این حس دل بستگی
چقد خوبه حتی همین خستگی
تو و بوی بارون و چای و غروب
همین چیزها یعنی وابستگی
| احسان افشاری |
مردی که پیراهن چهارخانه می پوشد
خودش را زندانی کرده است
مردی که پشت نرده های پنجره می ایستد
خیابان را زندانی کرده است
مردی که نمی خندد لب هایش را
ومردی که جدول حل می کند کلمه را زندانی کرده است
زندانی توام
و دیوارها بیش از آنکه بلند باشند
دلگیرند
وقتی عکسی از تو به آن ها نیست
هر بوسه ات
شورشی در زندان
هر بوسه ات
روزنه ای در دیوار...
با هر بوسه ات
آجری از دیوار
میله ای از نرده ها
و خطی ازچهارخانه پیراهن من می افتد
| کلیدها / سید رسول پیره |
بعد این همه سال دیدمش.
از موهای سفید کنار شقیقه وچین و چروکای صورتامون و جاافتادگی و سن و سالمون که فاکتور میگرفتیم فرقی نکرده بودیم،همون آدمای سابق بودیم!!!
میدونستم بالاخره یه روزی دوباره روبه رو میشیم باهم،با حقیقت!
انگار میترسیدیم همدیگه رو نگاه کنیم یا حرفی بزنیم،پشت پا زده بودیم به اون همه ادعای عاشقی،کم چیزی نبود!
سکوتو شکست:
"نمیخواستم اذیت شی با دیدنم،اما دلم به حرفم نبود مثل همیشه،نمیتونستم این چندلحظه ی کوتاه کنارت بودنو ازش دریغ کنم!"
نگاهش نکردم:
"دلت خیلی سال قبل دیگه منو نخواست"
صدای پوزخندشو شنیدم:
"یادت نیس؟!خودت خواستی بری"
بغضم گرفت:
"تو نگفتی نرو،نگفتی بمون،نگفتی..."
صداش خش دارتر شد:
"فکر کردم اگه بری پیشرفت میکنی،خوشبخت تر میشی،اگه با من میموندی شاید..."
بی اینکه نگاهش کنم،خیره به درخشش دست بند طلایی دستم گفتم:
"اول ابتدایی بودم،یادمه بغل دستیم یه دختر فیس و افاده ای لوس بود که فخر میفروخت به همه به خاطر داشته هاش،من مثل اون نبودم،از دیوار راست بالا میرفتم،شیطون بودم،مثل اون دامنای رنگی و پف دار و جورابای توری نمی پوشیدم،مامان حریفم نمیشد واسه پوشیدن همچین چیزایی،بابا مرید بود و من مراد!دوست داشت قوی و محکم بار بیام،کشتی گیر بزرگی بود قبلنا،باهام میجنگید،کشتی میگرفت،یادم می داد با پسربچه های توو کوچه که دعوام شد نترسم و فرار نکنم و ضربه فنیشون کنم،میخواست مرد بارم بیاره،غافل ازینکه تهش همون دخترک شاعر شکننده م!
اون سال دوچرخه های اسپورت مد شده بودن و حسابی دلمو برده بودنو من یکیشو میخواستم هرجوری که بود!مامانو واسطه کردم بگه به بابا که یکی برام بگیره،بابا هم گفت اگه شاگرد اول شم بهترینشو برام میگیره و چی بهتر از این!از همون روز کارم شد کله کردن توو کتابا و درس خوندن و با رویای دوچرخه خوابیدن و بیدار شدن و تماشا کردن اون دوچرخه ی خوشگل پشت ویترین مغازه ی نزدیک مدرسه.یه ماه مونده به آخر مدرسه ها اما همه چیز عوض شد،اون دخترک لوس با یه دست بند طلای پر زرق و برق و سرو صدا اومد سرکلاس که جیرینگ جیرینگشو موقع املا نوشتن افتضاحش، حسابی به رخم میکشید و میگفت مادربزرگش براش گرفته،من پدربزرگ و مادربزرگ پر مهر و محبتی نداشتم که همچین کاری برام کنن ولی عوضش بابام بود!به خودم قول دادم یکی بهتر از مال اونو بگیرم تا روشو کم کنم و رویای قبل از خواب قدیمی جاشو داد به فکر و ذکر انتقام و به ظاهر این عذاب لذتش بیشتر بود از شیرینی رویام! مامان با دست بند بیشتر موافق بود،هرچی نباشه دخترونه تر بود!
گذشت تا کارنامه مو گرفتم و شاگرد اول که هیچ، دانش آموز ممتاز کل منطقه شدم،اینا مهم نبود،مهم انتقام بود!
یادمه،کل روزو تا بابا بیاد نشستم توو حیاط و تا درو باز کرد پریدم بغلش و با ذوق کارنامه رو نشونش دادم،خندید و به عادت همیشه ش پیشونیمو بوسیدو گفت که فردا میریم و اون دوچرخه رو برام میگیره،با ذوق گفتم دیگه اونو نمیخوامش،بریم برام دست بند بخریم که جیرینگ جیرینگم صدا بده و برق بزنه،بابا فقط نگاه چشام کرد و انگار تا ته فکرمو خوند،روی موهامو بوسید و گفت هرچی من بخوام همونه!
خوشحال بودم اما بابا تا شب دیگه کلمه ای باهام حرف نزد،شب بعد از اینکه همه خوابیدن اومد بالا سرمو آروم صدام زد،بیدار بودم،پریدم بغلش،اون شب بهم گفت که براش هیچ فرقی نداره که برام دوچرخه بگیره یا دست بند طلا،گفت درسته طلا قیمتش همیشه روشه،به ظاهر بهتره،با ارزشتره،موندگار تره،شاید دوچرخه دوروز دیگه از چشمم بیفته اما اگه الان نداشته باشمش شاید دیگه فرصتی نداشته باشم واسه یاد گرفتن دوچرخه سواری،دیگه نتونم بفهمم چه لذتی داره هی زمین بخوری و پاشی و آخرش بتونی بدون چرخ کمکی سوار دوچرخهت شی،نشه حس کنم چه کیفی داره وقتی با آخرین سرعت میری و فرمونو ول میکنی،چه عشقی داره توی مسابقه با بچه های محل اول شم،یا دیگه نشه اون حس رهایی موهای پریشون سیاهمو توو باد ترک دوچرخه تجربه کنم،گفت ده سال دیگه م میشه طلا خرید،اما بچگیاتو شوق پدال زدن با دوچرخه رو نه
گفت بعضی وقتا بین خوب و خوب تر، باید محکم وایسی روی خوبه،گفت خوب تر همیشم بهترین انتخاب نیست،
گفت یه وقتایی باید ریسک کرد،خطر کرد برای اون چیزی که میدونی بهترینارم داشته باشی جاشو نمیگیرن،باید کوتاه بیای از بهترینایی که میدونی داشته باشیم،باز اون متوسطه برات حسرت میشه.باتموم بچگیم با قلبم حس کردم فهمیدم حرفای قهرمانمو.
فرداش رفتیم و اون دوچرخه رینگ اسپورت با فرمون پهنو گرفتیم،شبش موقع خواب بابا این دست بندی که دستمه رو بهم داد و گفت میدونه حرفاش همیشه یادم میمونه،اما کاش به سن و سالم اعتماد نمی کرد و اون روزی که گفتم تموم کردن این عشق بهتره میزد توو گوشم و حرفاشو یادم میاورد
میدونی رفتن بهتر بود
ولی تو اون خوبی بودی که هیچ خوبتری حسرت داشتنتو،جای خالیتو توو قلبم پر نکرد
کاش یبار میگفتی بمون!
| طاهره اباذری هریس |
رفتن خوب است. گاهی. نبودن. نمایشِ نبودن. خوب است آدم جای خالیاش را نشان بدهد. به همسرش، معشوقش، رفیقش، خانوادهاش، و حتی خودش. خوب است آدم به یاد بیاورد - و به دیگران یادآوری کند - که وقتی نبود، زندگی چگونه بود. خوب است آدم سکونِ متعفنِ مردابِ عادت را بر هم بزند. خرقِ عادت. سنگ بزرگی بیندازد وسط روزمرگی و خوابِ مردابوارش را پاره کند. آدمها - از جمله خودِ آدم - باید بدانند بودنش بهتر از نبودنش است. باید یادشان بیاید. گاهی با یک سفر. یا رفتنی کوتاه. حتی با قهر.
گیرم که ترسناک به نظر برسد. «اگر نخواهد که من برگردم چه کنم؟». بله، آدم چه کند؟ آدم باید از خودش بپرسد. باید شجاعت روبهرو شدن با آینهای که تصویرش در او نیست - دیگر نیست - داشته باشد.
اما بیایید یک چیزی درِ گوشتان بگویم: رفتن، نبودن، نمایشِ نبودن، نباید زیاد طول بکشد. نباید عادت شود. نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد. نباید گذاشت دل، به دلتنگی خو کند، یادش بگیرد و با آن کنار بیاید. آدم نباید آنقدر برود و دور شود، که از مدار جاذبهی کسانی که دوستش دارند خارج شود.
بگذارید درِ گوشتان بگویم: آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمیترسد. آدمی که یک بار تا سرحد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمیترسد.
| حسین وحدانی |
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست!
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را...
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست!
آه در آینه، تنها کدرت خواهد کرد!
آه! دیگر دمت ای دوست، مسیحایی نیست!
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی، نیست...
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست...!
| فاضل نظری |