- ۰ نظر
- ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۸
- ۴۵۱ نمایش
در عمق دریا دلم می خواست چشم هایم را ببندم
و برای چند لحظه هم که شده، وانمود کنم که آب را فراموش کرده ام.
اما هرچقدر بیشتر سعی میکردم، کمتر میتوانستم به آب فکر نکنم؛ بیشتر غرق میشدم.
باید همیشه به یاد داشته باشی که
ماندگارترین چیزها در ذهن، آنهاییست که وانمود به فراموش کردنشان میکنی.
هرچقدر بیشتر بخواهی چیزی را فراموش کنی، بیشتر در ذهنت با آن بازی میکنی.
برای فراموش کردن چیزی، نباید از آن فرار کنی؛ خودشان کم کم میروند، فراموش میشوند.
سعی برای فراموش کردن چیزی، درست مانند فرار کردن از سایه ات است.
تو نباید از سایه ات فرار کنی، نمیتوانی که فرار کنی؛
وقتش که برسد، خودش کم کم می رود، فراموش می شود.
| بابک زمانی |
ارزش بعضی چیزا، با به زبون آوردنش از بین می ره...
این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی، گاهی حالم رو بپرس.
همیشه دیدن یه پیام ناگهانی، شنیدن یه سلام بی هوا،
از آدمی که انتظارش رو می کشی، می تونه حال و روزت رو عوض کنه.
گاهی آدم، خودش رو گم و گور می کنه، فقط به این امید که یه نفرِ بخصوص سراغش رو بگیره.
بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدم تنها، خیلی سخت نیست.
فقط کافیه وانمود کنی، به یادش هستی.
| پویا جمشیدی |
سرخی گونه هام ارادی نیست
من ُ با بوسه ارغوانی کن
هرچقدر التماستم کردم
تو بگو نه ! منُ روانی کن
لب ِ تو رنگ ِ خون ِ آهوهاست
من یه گرگ ِ گرسنه ی پیرم
به لبات که نمی رسم هرگز
رد ِ پاهات ُ گاز می گیرم
خنده هات انعکاس ِ خورشیده
تو زمستون ِ این زمونه ی زشت
پیرهنت یه میون بُره بانو
از جهنم به باغ ِ سیب ِ بهشت
بی تو سهمم جهنمه هرچند
قلبم آلوده ی گناهی نیست
دکمه هات ُ ببند و ثابت کن
واسه من به بهشت راهی نیست
شیشه ی عطرتم برام بسه ...
| احسان رعیت |
و یک روز فهمیدیم «عزیزم»
نام کوچک هیچکداممان نیست
و شام خوردن زیرِ نور شمع
چشمهایمان را کمسو میکند
سقف
بهانۀ مشترکی بود
که باید از هم میگرفتیم
و تاریکیِ موّاجِ خانه را به دو نیم میکردیم
تاریکی از دیوارهای شیشهای نشت کرده بود
و ما
دو حبابِ کنار هم بودیم
که میترسیدیم هنگامِ یکی شدن
نبینیم کداممان نابود میشود.
| لیلا کردبچه |
دلبستگی ربط عجیبی با آدم های بلاتکلیف دارد...
مینشینی و میگذاری یک آدم طول و عرض علاقه ات را بارها برود و برگردد
گاهی با وعده های شیرین
گاهی با دروغ های شاخدار
گاهی با توهین و تمسخر
گاهی حتی با خواهش...
جاپای بلاتکلیفی اش مسیر لطیف علاقه ات را سخت و ناهموار می کند...
یکروز خسته می شود و بی هیچ توضیح مشخصی میرود؛
آنروز به طرز وحشتناکی احساس حماقت می کنی برای روزهایی که نشستی و تماشا کردی.
| پریسا زابلی پور |
دُرُس همزاد هم بودیم
دو تا شاعر، دو تا تنها
پُر از دلشوره یِ بودن
میونِ حجم رفتن ها
یکی درگیر بی وزنی
که از دستش غزل واشه
ترانـــــه قالبِ من بود
که عشقم تو دلش جاشه
چقد سخته که تو دنیا
دلت با دختری باشه
که پیشش رابطت حسِ
برادر خواهری باشه
دوباره غرق ماتم شی
که شاید از دلت رد شه
نفهمه عاشقش بودی
واسه رفتن مردد شه
نشه چیزی بگی وقتی
میگه هرلحظه داداشی
سکوتت منطقی میشه
باید داداش اون باشی
چقد سخته که تو دنیا
دلت با دختری باشه
که پیشش رابطت حسِ
برادر خواهری باشه...
| سهیل زمانی |
رابطه تان را نیمه کاره رها نکنید
اصلاً نیمه کاره ها همیشه بلای جان میشوند
آدمِ نصفه و نیمه که شدی،میشوی عروسکِ شبهای بی حوصلگی اش
که کانتکتش را میگردد و میگردد و کسی را از تو ساده تر پیدا نمیکند
خام میشوی
برمیگردی
رفع حاجت میکنی
و دوباره روز از نو روزی از نو...
نیمه کاره ها بلای جانند...
| علی قاضی نظام |
ته اتوبوس، آن صندلی آخر، کنار شیشه
بهترین جای دنیاست
برای آنکه مچاله شوی در خودت
سرت را بچسبانی به شیشه و زل بزنی به یک جای دور
و فکر کنی به چیزهایی که دوست داری
و فکر کنی به خاطراتی که آزارت میدهد
و گاهی چشمهایت خیس شود، ازحضور پُر رنگ یک خیال
و یادت برود مقصدت کجاست
و دلت بخواهد که دنیا به اندازۀ همین گوشه اتوبوس کوچک شود...و دنج و تنها...
و آه بکشی از یادآوری حماقت های عاشقانه ات...
شیشه بخار بگیرد
و تو با انگشت بنویسی " آینده "
و دلت بگیرد از تصورش...
چشمهایت را ببندی
و تا آخرین ایستگاه درخودت گریه کنی.
| پریسا زابلی پور |
میگفت
این خیابانهای شلوغ را که تندتند میروی
از تمام کوچهها
زودتر تمام میشوند !
میگفت خوابم را نبین
که هیچ بیداری دیگری
انتظارت را نخواهد کشید !
و من حرفهایش را در هیچ کتابی پیدا نکردم که بخوانم ...
حالا سالها گذشته است
او هیچ آدرسی ندارد
و من آنقدر پیر شدهام !
که زمانی برای دوست داشتن باقی نمانده است ...
| سهیل خطیب مهر |
هرکه را دور کنی دور و برت می آید
از محبت چه بلاها به سرت می آید
بنشینی دم در کوچه قرق خواهد شد
بروی جمعیتی پشت سرت می آید
تا که در دسترسی از تو همه بی خبرند
تا کمی دور شوی هی خبرت می آید
دل به مجنون شدن خویش در ایینه مبند
صبر کن عاشق دیوانه ترت می آید
من آشفته به پای تو می افتم اما
موی آشفته فقط تا کمرت می آید
خون من ریخت نیفتاد ولی گردن تو
گردن من به مصاف تبرت می آید
روز محشر هم اگر سوی جهنم بروی
یک نفر ضجه زنان پشت سرت می آید
| کاظم بهمنی |
کسی که باید برود ، خواهد رفت
حالا تو هِی در را قفل کن
روی یخچال ،
بزرگ و خوش خط بنویس : دوستت دارم
روی تخت ، جنگلی از گل های سرخ بکار
و برایش آهنگ مورد علاقهاش را زمزمه کن
کسی که باید برود
با پا که نه ،
از درون میرود...
چشم باز میکنی و میبینی
باید با نبودناش کنار بیایی
مثل ِ پیرمرد ها
که با آلزایمر.
| مهدی صادقی |
اون گوشه داره اشک می ریزه
می دونه که رو گریه حسّاسم
بوی تنش تو خونه پیچیده
من، این زن ِ غمگینو میشناسم
می شینه پیشم مثل هر روز و
با قرص و بوسه فال می گیره!
می گم: نمی فهمی دوسِت دارم؟!
می گه: برای عاشقی دیره
میگه که دنیا جای خوبی نیست
هر کی که می فهمه غمی داره
می گم برای عشق، این خونه
دیوارهای محکمی داره
ترساشو می چینه توی ساکش
من مشت می کوبم به آینده
می گه: می دونی خیلی دیوونه م!
می بوسمش تو گریه و خنده
می بینمش که سمت در می ره
با چشم های قرمز ِ خونی
می گه تو حرفامو نمی فهمی
می گه تو دردامو نمی دونی
هر صبح که پا می شم از کابوس
خوابیده تو آغوش و احساسم
می ره که توی گریه برگرده
من این زن غمگینو میشناسم!
| سید مهدی موسوی |
به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد
پریشان است گیسویی در این باد و پریشانتر
مسلمانی که میخواهد نگاهش را نگه دارد
عصای دست من عشق است، عقل سنـگدل بـگذار
که این دیوانه تنها تکیهگاهش را نگه دارد
به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم
خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد
دلم را چشمهایش تیرباران کرد ، تسلیمم
بگویید آن کمانابرو سپاهش را نگه دارد
| سجّاد سامانی |
این آخرین باره که مینویسم
این اولین باره که می خونی
این اولین باره که می فهمی
تو تک تک شعرام، مهمونی
این آخرین باره که شعرم رو
دارم برای باد می خونم
میخوام که دنیا پر بشه از تو
نیستی، به خوبی هات مدیونم
یک عمر جنگیدم که برگردی
اشک از چشای باورم اومد
ترسیده بودم بی تو تنها شم
از هرچی ترسیدم سرم اومد
باشه! جهنّم سهم من! برگرد!
بی عشق تو آسیب می بینم
من چشمهای برزخی دارم
چون دکمه ها تو سیب می بینم!
...
رفتی و حالا شهر می فهمه
دنیای ما جای قشنگی نیست
مهتاب کم کم منزوی میشه
بو برده این پایین پلنگی نیست!
با اینکه رفتی و پر از دردم
حرفم همونه، بر نمی گردم
یک بار گفتم دوستت دارم
یک عمر اما...
ثابتش کردم
| محسن انشایی |
سه تا پنجره کنار هم بودن که رو به یه کوه باز می شدن، پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی.
پنجره ها عاشق اون کوه بودن، اون ها هر روز کوه رو صدا می زدن و واسش آواز می خوندن،
کوه هم جواب اون ها رو می داد، پنجره ها سال های زیادی
طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه می دیدن،
شب ها ستاره ها رو می شمردن، زیر بارون خیس می شدن،
پنجره ها می دونستن که کوه هیچ وقت نمیره.
تا اینکه یه روز روبه روی اون پنجره ها، یه ساختمان بلند می سازن،
پنجره ها دیگه نمی تونستن کوه رو ببینن،
کوه رو صدا می زدن، اما دیگه جوابی نمی شنیدن...
پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود و با اینکه کوه رو نمی دید
و جوابی ازش نمی شنید همیشه واسش آواز می خوند و صداش می کرد.
پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی می گفتن: حالا که دیگه دیوار بزرگی بین ما و کوه کشیده شده
و کوه رو از دست دادیم، تو هم باید کوه رو فراموش کنی، چون دیگه هیچ وقت نمی تونی ببینیش،
ولی پنجره آبی دست بردار نبود، اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید
تا اینکه یه روز پنجره آبی رو از اون ساختمان برداشتن و انداختن دور.
پنجره ی آبی حتی وقتی بین آهن قراضه ها زندگی می کرد هم هنوز به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد!
یه شب سرد زمستونی، یه کولی می آد توی آهن قراضه ها تا واسه خونه اش دنبال یه پنجره بگرده،
تا اینکه پنجره آبی رو پیدا می کنه، پنجره آبی رو می ندازه پشتش و میره سمت خونه اش،
یه خونه ی خیلی کوچک توی دل کوه!
پنجره آبی وقتی کوه رو دید، تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت:
اینکه نبودی و نمی دیدمت، سخت بود، اما نمی شد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم...
کوه خندید و جواب داد:
اینکه نبودی و نمی دیدمت
سخت بود
اما نمی شد فراموشت کنم و
دوست نداشته باشم...
| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |
تو دیگر خودت نیستی!
وقتی
با هر جان کندنی به خواب می روی
و با شانه هایی از درد
به - روز مره گی - فکر می کنی!
تو دیگر خودت نیستی
هنگامی که
هم پای سایه ی خسته ات
به دونده گی های بی امان مردم
غمگینانه نگاه می کنی ...
زمانی که متحیرانه!
به نماز می ایستی
و خدا را
در جایی دیگر جستجو می کنی ...
هنگامی که تمام دنیا!
به نقطه ای کوچک و محدود
در قلب تو منتهی می شود
وقتی که من!
با تمام احساسات زنانه ام
منطق مردانه ی تو را تغییر می دهم ...
و تو
زاده می شوی دردناک!
در فصل پنجمی
بنام " عشق "
| تابان رضازاده اول |
وقتی به تو فکر نمی کنم انگار چیزی گم کرده ام
و وقتی هم بهت فکر می کنم انگار چیزی گیر کرده تو گلوم.
دیشب رفتم توی حیاط، زیر بارون.
همین طور با خودم اسم ات رو صدا می زدم.
چادرم خیس خیس شده بود.
فکر می کردم اگه روزی بمیرم و تو خبر نداشته باشی چی؟
اگه زن کس دیگه ای بشم چی؟
کاش می تونستم دوست ات نداشته باشم.
کاش توفانی می اومد و همه چیز رو با خودش می برد.
| مصطفی مستور |
گرچه بـا تقدیـر ناچار از مدارا کردنم
عشق اگـر حق است، ایـن حق تا ابـد برگردنم
تـا بـپندارم که سهمـی دارم از پـروانگـی
پیـله ای پیـچیده از غم هایِ عالم بر تنـم
بـر سر ایـن سرو، آخر بـرف هم منت گذاشت
دست زیـر شانه ام مگذار! بـاید بشکنـم
مَـن که عمری دل بـرایِ دوستـان سوزانده ام
حال بـاید دل بسـوزاند بـرایـم دشمنـم ..
گرچه از آغوشِ تـو سهمی نـدارم جـز خیـال
بویِ گیسـویِ تـو را مـی جویـم از پیـراهنم
عاشقـی با گریـه سر بـر شانۀ یـاری گذاشت
از تـو می پـرسم بگو ای عشق! آیـا این منـم؟
| فاضل نظری |
انقد ِ زخم خوردم از همه که
دیگه جای شکایت و گله نیست
من یه عمره که قبرم آمادهست
زندگی ول کن ِ معامله نیست
هرجا دنبال مرهمی گشتم
چندتا زخم ِ عمیقتر دیدم
بین زخمای دوست تا دشمن
دشمنام ُ رفیقتر دیدم!
عشق ِ تو زخمی روی قلبم بود
زخمی که عاقبت عفونی شد
روزگارم سیاه بود اما
از شب ِ رفتن ِ تو خونی شد
رفتنت قلبم ُ درید اما
رفتنت ضربهی خلاص نبود
لبهی تیغی که تو قلبم رفت
با تهش قابل قیاس نبود
شونههات که یه روز پناهم بود
حالا زیر ِ سر ِ رفیقامه
اینکه از کتف ِ من زده بیرون
بال نه...خنجر ِ رفیقامه
| احسان رعیت |
کاش می دانستی
یک زن از لحظه ای که " دوستت دارم " می گوید
از لحظه ای که بوسیده میشود
از لحظه ای که به آغوش کشیده میشود،
دیگر خودش نیست
می شود تو
میشود با هم بودن
آن لحظه که ترکش می کنی
دو نیم اش می کنی
و یک نیمه اش را با خود می بری
نگو زمان همه چیز را حل می کند
که زمان، تنها، کند می کند جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش
نگو فراموش کن
که او یک چشمش همیشه باقی می ماند به نیمه رفته دیگرش.
| پریسا زابلی پور |
نزنید
به سایه ی خیال عاشق خسته ای که
از تمام دنیا بریده
و جایی برای چاق کردن نفس ندارد
سنگ نزنید
نزنید
ما کبوتران خسته ی گم کرده راهیم
که روی سیم های برق آرام گرفته ایم
نه نان می خواهیم نه آب
نزنید
با هر سنگ کوچکی که پرتاب می شود
پرنده ای میمیرد
و
پرندگانی که می پرند
تا آخر عمر
قلبشان تند تر می زند...
| مهدی صادقی |
کاش می شد زن ها را وقتی دارند با تلفن حرف میزنند ببینی...
با تو صحبت می کنند
یک جای حرف هایت ناراحتشان می کند،
از پشت گوشی صدای خنده شان را می شنوی
اما اخم گره خورده به پیشانیشان را نمی بینی
از تو دوستت دارم می شنوند، لبخند به صورتشان می نشیند،
همزمان فکرشان میرود به اینکه اگر دوستم دارد پس چرا فلان روز فلان کار را کرد،
می شنوی من هم دوستت دارم
اما تردیدی را که دویده توی صدایشان نمی شنوی
یادت میرود قرار ملاقات بعدی را تعیین کنی یا دلیلی میاوری برای به تاخیر انداختنش،
می شنوی اشکالی ندارد عزیزم
اما کسلی و کلافگی دست هاشان را نمی بینی
لابه لای حرف هایت اسم یک دوست همجنسشان را می آوری
خونسرد و بی تفاوت به حرف هایت گوش می دهند
اما تب تند حسادت و شک و دلهره را که یکباره لرزه به وجودشان می اندازد نمی بینی
می گویی شب بخیر عزیزم
می شنوی شب تو هم بخیر عزیزم خوب بخوابی
اما سوال " چرا انقدر عجله دارد برود " را که هی نیش میزند توی سرشان نمی شنوی
صدای زنگ تلفن یا نوتیس تبلتت می آید
یکباره بالا رفتن ضربان قلبشان را نمی شنوی
می گویی خداحافظ عشقم
می شنوی خداحافظ عشقم
می خوابی
و کلنجار با بالش و پتو
فکر و فکر و فکر
و پهلو به پهلو شدن های تا دم دمای صبح این زن را نمی بینی.
| پریسا زابلی پور |
تمام کارهایی که واسه پیدا کردن خودم بهم کمک می کنن رو انجام دادم.
بهترین عطرم رو زدم، لباسی که دوست دارم رو پوشیدم،
به آن خیابان همیشگی رفتم و زیر باران پیاده روی کردم،
بعد از اون به خونه برگشتم، برای خودم قهوه دم کردم،
آهنگ مورد علاقه ام رو بارها گوش دادم
و لا به لای کتاب ها و نوشته ها و مکتب های مختلف دنبال خودم گشتم،
اما هیچ کدوم از اون ها دیگه کارایی گذشته رو نداشتن.
حس و حالی که من دارم اسم خاصی نداره و تو هیچ مکتبی قرار نگرفته،
حسیه بین تنهایی و بی کسی.
اگه می تونستم از این گمشدگی خلاص شم، بدون شک بی کسی رو انتخاب می کردم،
بی کسی خیلی صادقانه تره، اما تنهایی نه،
تنهایی مدام فکرش می افته به جونت که شاید کسی از راه برسه
| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |
آخرش را برایت بگویم
فوق فوقش تو رفته ای
من نشسته ام همینجا روی همین صندلی
خاطره مرور می کنم
چند روز را به کلافگیه ترک عادت می گذارنم
چند شب بیخواب میشوم
چند عصر دلگیر را پیاده قدم میزنم
چند بار هم حماقت می کنم و یک پیغام دلم برایت تنگ شده می فرستم
بدترین حالتش را برایت میگویم تو جواب نمیدهی
و من چند روز دیگر را هم به شماتت خودم میگذارنم...
یک روزهایی هم فکر انتقام میزند به سرم
این در و آن دری هم میزنم و چند روز بعدش از این خشم ها هم خسته می شوم...
مدتی بعد عصر یک روز معمولی
مینشینم توی کافه ای وسط شهر
منتظر قرار ملاقاتی ام با کسی که نمی شناسمش
می آید.. هم را می بینیم و من تمام مدت در حال مقایسه کردن تو با او
به خودم برای این ملاقات بیهوده بد و بیراه می گویم
ملاقات را تا آنجا که بغضم نترکد کوتاه می کنم...
پشت دستم را داغ می کنم که دیگر از این بیهوده کاری ها نکنم...
چند روز بعد هم که میگذرد یک ماهی می شود که رفته ای...
و به چشم برهم زدنی که دروغ است، بلکه به جان کندنی سخت این یک ماه میشود دو ماه...
ماه سوم من بدبین ترین و سرد ترین آدم شهرم...
ماه چهارم منطقی ترم و حادثه عشق نافرجام فقط گاهی نیشی میزند بر دلم و میرود...
ماه پنجم در قابل پیش بینی ترین حالت، تو برمیگردی...
من کمی هیجان دارم و کمی دلخورم...
قول ها و وعده ها و اشتباه کردم ها و قدرت را ندانستم ها و جبران می کنم ها هم می شود زیر نویس این برگشتن...
بدترین حالتش این است که قبول کنم دوباره با هم باشیم...
بهترین حالتش این است که دلم را محکم بگیرم لای دستهایم، گرمش کنم و محتاطانه مراقبش باشم تا دوباره نشکند...
بدترین حالتش را انتخاب می کنند بعضی ها
بهترین حالتش را انتخاب می کنند بعضی ها
من اما با تمام دودلی ها آخرش را برایت گفتم...
جز آنکه بگویم در واقعبینانه ترین حالت بالاخره بعدهااا وقتی تنهایی حسابی دمار دل آدم را درآورد
یک نفر پیدا میشود که جای تو را که نه اما یک گوشه قلبم را بگیرد...
حالا تو حساب کن ببین می ارزد که بلاتکلیف بیایی و بلاتکلیف بروی...؟!
| پریسا زابلی پور |
خدا چقدر برای خلق کردن این آدمها وقت صرف کرده ؟
آدمهایی که وقتی حرف میزنند انگار با تمام وجود نوازشت میکنند.
میگویند سلام و سلامشان دست میکشد روی انگشتانت...
میگویند خوبی و خوبی گفتنشان، موهایت را نوازش میکند...
میگویند روزگار بر وفق مراد است، و روزگار مگر میشود با زمزمه آنها بر وفق مراد نباشد.
میگویند دلم... تا دلم بر زبانشان میآید، تمام قشنگترین حسهای دنیا جمع میشوند توی دلت...
بالا و پایین میشوند و روحت غنج میرود برای کلامشان!
بماند که اگر این آدمها بگویند «دوستت دارم» چه بر سرمان خواهد آمد؟
| فاطمه بهروزفخر |
سال ها بَعد
که پسرم را در آغوش میگیرم
به او یاد میدهم دوست داشتن
از سرِ راه نیامده ..
اصالت دارد !
یاد میدهم از هَمان کودکی
میتواند همه را دوست داشته باشد
اما
آخرِ سر
عاشقِ یک نفر بشود ...
دستانش باید
مرهم دستانِ ظریفی باشد
که تمامِ دلهره هایش را به او میسپارد ...
باید یادش بدهم
مردانگی را بلد باشد
آن هم نه با سبیل و زورِ بازو !
بلکه با دوستت دارم گفتن های ناگهانی
و زل زدن در چشم هایی که تمامش را
از آنِ خود میداند ...
باید یاد بگیرد
که فردا روزی
برود در خانه ی عشق اش
و در نهایتِ دوست داشتن بگوید :
بیا برویم
به هم برسیم ...
که "کال" نماند
دوست داشتنش ...
| مریم قهرمانلو |
نگفتم بیا از این دیوارها بگذریم!
نگفتم این دیوارها عجوزه ی پیری را در خود مچاله کرده اند
که هر شب لالایی خوفناکش تن این خانه را می لرزاند!
گفتم گاهی برای ماندن باید از خیلی چیزها گذشت
باید نجنگید
باید عبور کرد
جنگ مردان زیادی را شیمیایی کرد
و خودش خاتمه گرفت،
قبل از اینکه به داد کشتگانش برسد
این دیوارها می ریزند
و ما از هم دورتر و دورتر می شویم
گاهی باید به بعضی چیزها خاتمه داد
گاهی باید نجنگید
باید عبور کرد
و رفت
| شیما سبحانی |
با خنده رد شدی
با گریه سر شدم
دیدی من و برات
یه رهگذر شدم...
حق با توإ قبول
من پیر تر شدم!
بی معرفت سلام
اسمم رو یادته؟
من عاشق توأم
پای دلم بمون
خونه بخر برام
تو قلب آسمون
یا رنگ پرده ها
یا اسم بچمون
حرفای ما دوتا
یادت نرفته که؟
از شوهرت بگو
از کل ماجرات
مردی که دس به دس
مردی که پا به پات
از شوهرت بگو
بابای بچه هات
اینجای ماجرا
من بغض می کنم
نازت رو می کشه؟
نازت رو میخره؟
می بوسدت شبا
خوابت که میبره؟
جدن بدون من
دنیات بهتره؟
از حرف بگذریم
شاعر شده براات؟
موهای تو جلوش
افتاده دست باد
فریاد میزنه
دیوونتم زیاد؟
فهمیده که چقد
مشکی بهت میاد؟
نه…مثل من کسی
دقت نمی کنه
گاهی بشین براش
شعر من و بخون
با من نشد ولی
با شوهرت بمون
تعطیله رسمیه
تاریخ عقدتون
مرداد میرسه
یخ می کنه دلم
دل می بری یه شب
دل می کنی یه روز
میگی بهم بساز
میگی بهم بسوز
کشتی من و ولی
جون می کنم هنوز
من خسته ام خدا
دست من و بگیر
| هانی ملک زاده |
میگفت زمان که بگذره فراموش میشه.تندترین آتیشا خاموش میشن.
حسات کمرنگ میشن. میگفت زمان همه چیزو حل میکنه فقط باید صبر داشته باشی.
منم جیغ میزدم که نمیخوام صبر داشته باشم. رفتنتو ، با زمان توجیه نکن!
نخواستنتو با این حرفا توجیه نکن .. بیرحمیتو با نصیحتای لعنتیت توجیه نکن ..
ولی .. رفت .. من هیچوقت توجیه نشدم ..
شاید اون داشت با اون حرفا عذاب خودشو کمتر میکرد .. که تقصیر اون نبوده ..
که زمان که بگذره فراموش میشه و فراموش میشم .. که ردی ازش تو زندگیم نمیمونه ..
نمیدونم!
ولی با گذشت این چند سال اینو فهمیدم که زمان باعث فراموشی نمیشه ..
زمان حلالِ مشکلات نیست .. زمان دردُ کمتر نمیکنه ..
زمـان فقط چیزایی رو بهت نشـون میده که خودت میدونستی و انکار کردی
زمان بی رحمه
واقعیت ها رو میکوبه توی صورتت و نفست رو بند میاره
و بعد از بارها و بارها تکرارش تو رو دچارِ یک بی حسیِ مطلق میکنه
اونقدر که هیچی نمیفهمی و آخر یک روز از یه زخمِ ساده میمیری!
بدون اینکه بفهمی کِی و کجا و چطوری مُردی ..
زمان .. حالِ بدُ بدتر میکنه ..
زمان .. هیچوقت حالتُ بهتر نمیکنه .. هیچوقت
بهم وعده ی " زمـان حلال مشکلاته " رو ندید
چون دارید بزرگترین دروغو میگید !
| مریم_م |
| فاطمه خرازی |
دوست دارم جستجو در جنگل موی تو را
از خدا چیزی نمی خواهم به جز بوی تو را
دختر زیبای جنگل های آرام شمال!
از کجا آورده دست باد گیسوی تو را؟
آستینت را که بالا داده بودی دیده اند
خلق رد بوسه ی من روی بازوی تو را
چشمهایت را مراقب باش، می ترسم سگان
عاقبت در آتش اندازند آهوی تو را
کاش جای زندگی کردن در آغوشت، خدا
قسمتم می کرد مُردن روی زانوی تو را...
| ناصر حامدی |
تو مدت هاست مرا دوست نداری!
روبه رویم نشسته ای، اما رفته ای...
بی آنکه چمدانت را بسته باشی
بی آنکه خداحافظی کنی
یا برایم دست تکان بدهی...
حرفی نمانده برای گفتن
شعری نمانده که بخوانیم
حوصله ای نمانده که از آن سر برویم...
تو مدت هاست دوستم نداری...
نگاهت را ندزد!
خودم چمدانت را میبندم...
اشک هایم را تا میکنم، میگذارم لای لباس هایت...
تکه ای از من به درد روز های دلتنگی ات میخورد...
فرار میکنم از قتل عام بغض ها...
میروم خودم را به خواب میزنم...
چمدانت را بردار
خداحافظی ات را بنویس...
بعد خودت را بردار
آغوشت را بردار
زندگی ام را بردار
برو...
بیدار می شوم که دست خطت را بغل کنم!
"عزیزم خداحافظ
دست هایم را جا میگذارم برای تو...
برای روزهایی که نیستم اشک هایت را پاک کنم"
تو مدت هاست مرا دوست نداری...
چمدانت را باز کن!
لباس هایت جیغ میکشند،
اشک هایم خودکشی دسته جمعی کرده اند،
و تو...
دستی نداری
تا جنازه هایشان را به گور بسپاری...
| اهورا فروزان |
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه می داند چیست
| حمید مصدق |
دست خودم اگر بود
دستت را می گرفتم
می بردمت
جایی که دست هیچکس به ما نرسد
دست خودم اگر بود
تا آخر عمر
دست از سرت برنمی داشتم
دست خودم اگر بود
دست به دامنت می شدم
که بمانی و نروی
دست خودم اگر بود...
دست خودم نبود!
دست تو بود که دست به سرم کرد
دست تو بود که دست پیش گرفت
دست تو بود که همدست شد با دلتنگی
حالا هم دست روی دلم نگذار
که خون است از دستت . . .
| محسن حسینخانی |
زندان آن زن
مانتوی قرمزش بود
زندان آن پلیس ها
ماشین سیاه شان
زندان پدرم
کت و شلوار راه راهش بود
که راه اداره را فراموش نمی کرد
زندانی های زیادی
در خیابان راه می روند
با تلفن حرف می زنند
سیگار می کشند
مثلا آن زن
زندانش آشپزخانه ی کوچکی است
یا آن مرد
که زندانش را در آغوش گرفته
و دنبال شیر خشک می گردد
یا آن چند نفر
زندانشان اتوبوسی است
که هر روز شش صبح
به سمت کارخانه می رود
زندان من و تو اما
تخت خوابی دو نفره بود
که روزها از آن
فرار می کردیم
و شب ها
ما را باز می گرداندند
چراغ ها که خاموش می شد
زیر ملحفه ای راه راه
خود را به خواب می زدیم
تا صدای گریه ی
هم سلولی مان را نشنویم...
| حامد ابراهیم پور |
لابد دوستت دارم هنوز
که هنوز
لاکِ پوست پیازی می زنم
و هر روز
ساعتها به ناخن هایم خیره می شوم و
گریه می کنم ..
لابد دوستت دارم هنوز
که هنوز
رژِ بیست و چهار ساعته می خرم
و فروشنده بِرَندِ مقاوم تری پیشنهاد می دهد و
گریه می کنم
لابد دو ستت دارم هنوز
که هنوز ....
فکر می کنم از هزار و صد نسخه ی این شعر
یک نسخه را تو به خانه می بری
و تو تنها تو می فهمی
چند جای این شعر ، خط خورده است ..
| لیلا کردبچه |
میبوسمت یک روز در میدان آزادی
می بوسمت وقتی که تهران دست ما افتاد
میبوسمت وقتی صدای تیرها خوابید
می بوسمت وقتی سلاح از دست ها افتاد...
میبوسمت پای تمام چوبه های دار
وقتی کبوتر روی آنها آشیان دارد
وقتی قفس تابوت مرغ عشق دیگر نیست
وقتی که او هم بال و پر در اسمان دارد
میبوسمت پشت در سلول ها وقتی
بوی شکنجه از در زندان نمی آید
وقتی که زخمی روی تن هامان نمیخندد
وقتی که از چشمانمان باران نمی آید
می بوسمت وقتی پلیس ضد شورش هم
یکرنگ با مردم سرود صلح می خواند
وقتی که نان عده ای اعدام گندم نیست
در مزرعه،گندم سرود صلح می خواند
میبوسمت وقتی جهان از شعر لبریز است
وقتی که زندانی به جز آغوش گرمت نیست
تهران بدون تو چه معنی میدهد بانو!!
انگار تهرانی به جز آغوش گرمت نیست...
من آرزوهای خودم را با تو میبینم
وقتی کنارم در خیابان راه می آیی
وقتی که شال سبز تو در باد می رقصد
یک روز می بوسم تو را بانوی رویایی...
آغوش تو بوی بهاری سبز را دارد
تو دختری از جنس باران های خردادی
میبوسمت می بوسمت می بوسمت ای عشق!
میبوسمت یک روز در میدان آزادی
| امیر رضا وکیلی |
یک خانم معلمی داشتیم که میگفت:
«آدمی اگر به کسی محبت نکند، راکد میماند»
جملهاش را دقیقا، همینطور تکرار میکرد.
«محبت نکند، ر.اک.د میماند...»
بزرگتر که شدیم از ترس راکد ماندن غرق شدیم توی محبت کردن به این و آن!
حالا اگر یک روزی، یک جایی خانم معلم آن روزهایمان را ببینم، محکم بغلش میکنم و میگویم:
خانم معلم جان! دمتان گرم که محبت کردن را یادمان دادید...
آدمی اگر محبت نکند، راکد میماند اما کاش حد و حدودش را هم برایمان میگفتید.
میگفتید که اگر محبت از اندازه بگذرد، میشود آفت... میشود بلای جان!
میگفتید هر چیزی، اندازه اش خوب است...
اصلا مگر کلی حدیث و آیه نداریم که آآآی ایها الناس توی هر چیزی جانب اعتدال را نگه دارید، حتی توی محبت کردن...
خانم معلم جان! یک چیزهایی اگر از حد بگذرد اسمش محبت نیست... اسمش لطف نیست... میشود حق مسلم... میشود وظیفه که آدم مقابلت یادش میرود، باید بگذارد به حساب لطفی که بی منت وارد دنیای کوچکش میشود!
خانم معلم از ما که گذشت اما به بچههای امروزتان خیلی چیزها یاد بدهید.
| فاطمه بهروزفخر |
رها کنید مرا با غم نهان خودم
اگرچه خستهام از درد بیکران خودم
به دشمنان قسم خورده، احتیاجی نیست
که دشنه میخورم از دست دوستان خودم
چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما
خوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم
که کیمیای سعادت، سکوت بود، سکوت
چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم!
شراب نیز به دردم نمیدهد تسکین
مگر که زهر بریزم به استکان خودم
اگر که مرگ فقط چارهی من است، چه باک؟
به مرگ خویش کنون راضیام، به جان خودم...
| سجاد رشیدی پور |
اگر با همید فقط چون چارهى دیگرى ندارید، بیچارهاید.
اگر با همید فقط چون به بودن هم عادت کردهاید، دلمردهاید.
اگر با همید فقط چون به همدیگر نیاز دارید، کاسبکارید.
اگر با همید چون همدیگر را دوست دارید، هنوز جوانید و خوشاقبالید و زندهاید.
اما اگر با همید و با هم بودنتان «چون»ى ندارد - و چه مىدانید دگر چون شد،
که چون غرق است در بىچون - پس عاشقید.
و البته که مجازات عشق سنگین است؛ و چون و چرا ندارد.
| حسین وحدانی |
گاهی برایم نامه بنویس
یا
اصلا اگر حوصلهات نمیگیرد که توی یک کاغذ بلند بالا، برایم کلمه بنویسی
پیامک بفرست...
بنویس:
خوبی عزیزم؟
عزیزم را یک جوری بنویس که دلم غنج برود
بنویس:
داستانت را تمام کردی؟ بالاخره مرد عاشق، محبوبش را بوسید؟
بنویس:
هوا چقدر گرم است...
اصلا به زمین و زمان بد و بیراه بگو...
اینکه ترافیک تهران مزخرف است
فلان رستوران پیتزایش مفت نمیارزد
هر چیزی که دوست داشتی بنویس
اما بنویس
نگذار دنیای بیرحم مجاز و استیکر بین ما فاصله بیندازد.
بنویس...
نوشتن که بهانهاش آنلاین بودن نیست...
نوشتن کلی بهانههای قشنگ میخواهد...
به خاطر همین بهانه های قشنگ
مرا بنویس عزیزم !
| فاطمه بهروزفخر |
گفت فراموش کن. گفت ما به درد هم نمیخوریم.
گفت که لیاقتِ من بیشتر از این حرفهاست.
گفت که خوشبخت کردنم از توانش خارج است. گفت و گفت و گفت...
اما نمیدانست که خوشبختیِ من تنها خلاصه در حضورش بود.
که عشق لیاقت سرش نمیشود. که من او را برای دردهایم نمیخواستم.
کاش به جایِ اینهمه رک و پوست کنده میگفت دلش را زده ام.
پذیرفتنِ دلزدگی اش خیلی آسان تر از پذیرفتن بهانه هایش بود... .
| فاطمه خرازی |
امروز..
راحت از کنارم مى گذرى
اما نمى دانى
شاید سال هاى بعد،
با شنیدن
صداى سوزناکِ نى لبکِ چوپانى
یا آواز غمگین دخترکى پشت پنجره
و یا صداى حزین دوره گردى در کوچه ها
غمى دلت را چنگ زد
و یاد من افتادى...
شاید سال هاى بعد
در حالى که روزنامه مى خوانى
دخترت عاشقانه هاى مرا
زیر لب زمزمه کند
و تو
خیره به نوشته هاى روزنامه ات
به این فکر کنى
که خاکستر عشق
با نسیمى شعله مى کشد
و عشق عجیب ویرانگر است...
تو سال ها بعد،
خواهى فهمید
که عاشقم بودى...
| سارا قبادى |
تو کل زندگیت شاعر نبودی
ولی شعر و حسابی دوست داری
دلت دریا خودت دریا همینه
شنیدم رنگ آبی دوست داری
تو ماهی و دل دیوونه ی من
می خواد آروم بخوابه توی چشمات
نگاهم می کنی و مست میشم
دو تا پیک شرابه توی چشمات
تو صاحب سبک چشمای قشنگی
نگاهت تو جهان ترویج میشه
تو می خندی و قلب من ضعیفه
تو میخندی و آدم گیج میشه
دلم خوش بود اگه دلسرد باشم
سراپا واسه حرفام گوش میشی
اگه سردت بشه می سوزم اما
اگه سردم بشه آغوووش میشی
بلد بودم که محکم باشم اما
شکستن رو به قلبم یاد دادی
دلت دریا خودت دریا همینه
تو بیش از حد برای من زیادی
نمیتونم بخوامت باشه اما
دعا کن عشقتُ طاقت بیارم
می خواستم مال من باشی ولی نه
من استعداد خوشبختی ندارم
| هانی ملک زاده |
بودنِ بعضی از آدما شبیه ساعت شنیه؛
داریشون، کنار خودت داریشون، توو دستات داریشون،
اما هر لحظه حجمِ نبودنشون زیاد و زیاد تر میشه،
و تو هیچ کاری از دستت برنمیاد
جز اینکه فقط تماشا کنی و ببینی کی آخرین دونه ی شن پایین میفته، آخرین بهونه ی بودن.
بعد اگه هم بخوای ساعت شنی رو زیر و رو کنی
تا واسه چند لحظه هم که شده
دوباره بودنشونو به دست بیاری
تازه میفهمی که فقط انبوهی از "نبودن" ها رو زیر و رو کردی.
| بابک زمانی |
آدم خوب و ساده و دوست داشتنی بود ، آنقدر که میتوانستید با یک برخورد مطمئن باشید که میتوانید سال های سال به وجودش اعتماد کنید ، کم حرف بود اما زمانی که چیزی برای تعریف کردن داشت ، شما انگار به هیجان انگیز ترین اتفاق روزهای اخیرتان داشتید گوش میکردید !
مهم ترین بخش وجودی اش چشمانش بود ، میدانید آدم ها را میشود از چشم هایشان شناخت ، چشم ها هرگز نمیتوانند دروغ بگویند ، به غایت چشمانش آرام بود ، آنقدر که در بدترین حالتت هم میتوانست آرامت کند ...
اتفاقی که افتاده بود باعث ناراحتی اش شده بود ،
این را کاملا میشد احساس کرد که ناراحتی درونش قُل قُل میکند ، شاید چیزی فهمیده بود ، اما به ضرس قاطع همه چیز را نمیدانست ، ولی انگار تصمیم گرفته بود و من کاملا می توانستم ناراحتی اش را حس کنم و دست به کار شوم ..
میتوانستم جلویش را بگیرمو بگویم فُلانی اینطور که تو رفتی تا ته ماجرا درست نیست ، خیلی جاهایش را اشتباه رفتی ، مثلا سر آن دوراهی اوله باید میرفتی چپ ، نه راست !
باید برایش دلیل میاوردم ، باید قانع ش میکردم !
میتوانستم مجابش کنم که دارد راه را اشتباه میرود !
باید میگفتم من نمیخواهم حضورت را از دست بدهم ، مثل تو آدم کم است ، تو غنیمت برای روزهای سختی آخر فلانی جان ، نباید اینگونه پیش بروی !
باید میگفتم ببین فراموشی که نباید اینقدر سریع و تند باشد ، من به تو بدهکارم ، حداقل چندین روز خوش به تو بدهکارم و باید بدهی ام را با تو صاف کنم !
باید خیلی کارها میکردم ، اما نکردم ..
نکردم که نکردم ..
میدانی چرا ؟
چون من همه ی آمدن ها و بودن ها را قرار به رفتن گذاشته ام ..
برای همه بلیط رفتن را رزرو شده میدانم ، فقط تاریخشان نا معلوم است ..
برای همین بعد از آن روز ظهر ساکت و ساکن ماندم ، و به وضوح میدیدم که تقدیر چگونه میرفت تا روزهای خوب آینده را زنده به گور کند ..
و من چنان دنده عوض میکردم و سیگار میکشیدم که آن سرهنگ تپله در کیلومتر بیست جاده ی ناکجاآباد هم میدانست که در مرد پشت فرمان چیزی در حال نابودی است ..
خدا بعضی ها را
از چشمهایشان آفریده
اول چشمهای مرا آفریده مثلا
بعد زل زده توی مردمکهایم
و با خودش گفته
باید چیزی شبیه باران بیافرینم
که دست از سر این دو تا دایره ی محزون برندارند
بعد
برای چشمهایم صورتی کشیده
دست
پا
قلب
و گفته این آدم حتما باید زن باشد
ابر مونثی
که یک عمر ببارد
گاهی
سر بر شانه ی کوهی
وگاهی
در عمق تنهایی...
| رویا شاه حسین زاده |
حس میکنم این روزها غمگین تر از قبلم
تو رفته ای تنهایی ام را زندگی کردم
در استخوان های خودم خشخاش میکارم
شاید که از دنیای بی تو زنده برگردم
لای تمام بغض ها، باروت می چینم
کبریت باش و گریه هایم را تماشا کن
تو دوستم داری... نمیخواهی بگویی، حیف!
عیبی ندارد، با خیال تخت حاشا کن!
من محکم ام! با زخم هایم راه می آیم
اما تو با این خودزنی بی من چه خواهی کرد
یک روز برمیگردی و من نیستم دیگر
با عشق های ناتنی بی من چه خواهی کرد
| اهورا فروزان |
همیشه حسرت دوستت دارم شنیدن ها نیست که به دل ادم می مونه!
بعضی وقتا حسرت اینکه بپرسه "دوستم داری؟" ادمو پیر میکنه
دلم میخواست یه بار بپرسه ...تا بهش بگم
الان که جوونی،قشنگی،جذابی،خوش صدایی...همه دوستت دارن!
من وقتی که چروک زیر چشمت بیفته هم دوستت دارم،
وقتی سرعتت تو راه رفتن کم بشه ،وقتی غروبا چشم منتظرتو به در میدوزی تا بهت سر بزنن،
وقتی دستت بلرزه و لیوان اب از دستت بیفته هم دوستت دارم.
اصلا من ادم دوستت داشتن تو روزای تنهایی و سختیتم!
اما نپرسید!هیچ وقت!و من غمگین ترین شعر دنیا هستم که سروده نشد...
| کیانا شایسته فرد |
نام او را
پس از سالها
در یادداشتهای روزانهام نوشتم
نام کوچکش را
برهنه
بدون اشاره و کدهای عجیب و غریب
آیا میآیند حروف زیبای نامش را از میان کلماتِ امروز، آرامش، عجیب و سرانجام بیرون میکشند؟
نام او را نوشتم با جوهر آبی خوشرنگ
میان صفحات بسیاری
تند و سراسیمه نوشتم
آیا مرا میکِشند میبرند, انگشتانم را خرد میکنند؟
تا صبح
تمام شب
نام او را خواهم نوشت
| سارا محمدی اردهالی |