گره کور
- ۳ نظر
- ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۸:۳۹
- ۱۲۷۷ نمایش
از خیلی ها شنیده بودم و خیلی جاها خوانده بودم ، آدم ها موجودات غیر قابل تغییر و لجبازی هستند که هیچوقت نمیشود روی تغییر دادنشان حساب کرد ، من اما فکر میکنم "عشق" این اعجوبه ی ناشناخته قدرت انجام هرکاری را دارد ، اگر نداشت این همه آدمِ عاشق برای رضایت معشوقه ی شان عوض نمیشدند ، از تیپ و رنگ لباس گرفته تا بعضی اخلاق ها و رفتارها که گاهی حتی مادران هم از تغییرشان ناامید میشوند ، مثلأ خود تو ، چقدر برای اینکه بیشتر دوستت داشته باشم آبی پوشیدی و مدل موهایت را عوض کردی ، یا برخلاف میلت آهنگ های مورد علاقه ی مرا گوش دادی و شعرهایی که دوست داشتم از حفظ برایم خواندی ، راستی تو که از بعضی غذاها بدت می آمد چرا همیشه چیزهایی که من دوست داشتم با اشتها میخوردی و حرفی نمیزدی؟!! از خیس شدن هم بدت می آمد اما تمام روزهای بارانی که کنارت بودم بدون چتر می آمدی زیرباران و برایم شعر سهراب را زمزمه میکردی و از لباس خیس به تن چسبیده و موهای بهم ریخته أت چندشت نمیشد .
یا منی که لجبازترین دختر فامیل بودم بخاطر تو خیلی هارا از زندگی أم حذف کردم ، طرز لباس پوشیدنم را مطابق میل تو تغییر دادم ، دیرتر عصبانی شدم ، کمتر آرایش کردم ، فوتبال دوست نداشتم اما بخاطرتو ...
میبینی عشق چه قدرتی به آدم میدهد؟! یکهو پا میگذاری روی تمام چیزهایی که سالها راضی به تغییرشان نبودی ، هر کسی نداند خودت که بهتر میدانی از چه چیزهایی بخاطر هم دست کشیدیم و به چه چیزهایی علاقمند شدیم .
اصلا همه ی عاشق ها به دست معشوقه هایشان تغییر میکنند
خوب میشوند
بد میشوند
پیر میشوند
جوان میشوند..!
"عشق" قدرت انجام هرکاری را دارد
حتی تغییر دادن مردها و زن هایی که به هیچ صراطی مستقیم نیستند
جز صراط "عشق" !!
مارا به صراط عشق بسپارید ، خودمان عوض میشویم.
| نازنین عابدین پور |
یه بار نسرین بهم گفت:«نمیخوای این لگن رو عوض کنی یه چیز بهتر بخری؟» و بعد اشاره کرد به موتور خسته و بی قیافه ی من. من بهش گفتم:«دلیل اینکه یه وسیله ی بهتر نمیخرم اولیش پوله» دومیشو نسرین نپرسید، منم نگفتم.
ولی دلیل دومش خود تویی. دلیلش دستاته که از ترس اینکه نیفتی، هربار قفل میکنی دور شکمم. بعد مجبور میشی سرتو بذاری روی شونه هام که باد به صورتت نخوره. در گوشم هی حرف بزنی و حرف بزنی که حوصله ت سر نره. منکه نمیشنوم چی میگی راستش. من ولی فقط صداتو گوش میدم. قبل از تو از همه ی دست اندازهای شهر بدم میومد. ولی حالا هر دست اندازی یه فرصته برام. فرصت اینکه من محکم موتورو بزنم توی دست انداز و تو محکمتر بغلم کنی.
هر دفعه هم که میرسونمت دانشگاه بهم میگی:«من همین مسیر از خونه تا دانشگاه رو با بابام ده دیقه ای میام ولی با تو بیست دیقه طول میکشه» بعدم کوله تو میندازی روی دوشت و با عصبانیت میری.
تو فکر میکنی چون موتورم لگنه بیشتر طول میکشه. ولی من هربار از یه مسیر طولانی تر میبرمت که بیشتر برام حرف بزنی، بیشتر بغلم کنی. تو که نمیفهمی، تو آخه همیشه سرت رو شونه هامه که باد تو صورتت نخوره.
| محمدرضا جعفری |
داشتم کاج هامو از کوچیک به بزرگ مرتب میکردم اما گوشم بحرفای مامان گرم بود.
- دِ آخه دختر این پسره هم تحصیلات داره هم کارش آبرومندانَس ، با اصالته ، مردِ زندگیه ، ظاهرشم که خوبه ، تو دیگه چی میخوای از یه آدم که بشه همسرت؟!
یکی از کاج هارو از تو قفسه برداشتم و دقیق تر لَمسِش کردم ، بدون اینکه برگردم گفتم :
"دیوونگی "
مامان که از حرفم چیزی نفهمیده بود نشست رو تخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
_ دیوونگی .... از کِی تاحالا دیوونگی شده معیارِ انتخابِ همسر؟!
با بغضی که تو صدام شکسته بود گفتم .
_ از همون وقتی که بخاطر طرز فکرم خیلیا بهم خندیدن ، از همون وقتی که عمو گفت رفتارت بچگونه ست ، از همون وقتی که ..... میدونی مامان ، یجایی از زندگی هست که دیگه حالت با اتفاقای عادی خوب نمیشه ، حالت با یه سرویسِ طلا ، با یه لباسِ پرنسسی قشنگ ، با یه گلدونِ لوکسِ گرون قیمت خوب نمیشه ، یجایی از زندگی به چیزای بیشتر ازین نیاز داری ، به یه آدم که به این کاج ها نگه آت و آشغال ، به یه آدم که از نگات بفهمه الان دلت میخواد یه عالمه بادکنک داشته باشی ، دلت میخواد سٌرسٌره بازی کنی ، لباسای جینگول مینگولٌ گل گلی بپوشی ... یکی که نگه زشته ، نگه در شأن ما نیست ، نگه چرا موزیک باکس گوشیت پر از تصنیف و آهنگایِ سنتیِ ، میدونی مامان من نمیتونم یه زندگی داشته باشم که توش فقط لباس بخرم و غذا درست کنم و هفته ای یه کتاب نخونم ، نقاشی نکشم ، از هرچیزی که بنظرم جذابه عکس نگیرم ، نمیتونم طاقت بیارم اگه همسرمم مثل همه ی آدما بهم بگه چرا از درو دیوار و پنجره های مسخره عکس میگیری. میخوام وقتی یه پنجره ی قشنگ دید وایسته بگه بریم عکس بگیریم؟! وقتی یه کتاب جدید خریدم بگه باهم بخونیم؟! وقتی دلم گرفت بگه نون پنیر درست کنیم بریم امامزاده نذری بدیم؟! وقتی به تونل رسیدیم بگه جیغ بزنیم؟! میدونم رویاییه اما صبر میکنم براش ، واسه وقتی که جیغ بزنم و بگم آخه کی مثِ تو پایه ی دیوونه بازی های منه و اون بخنده و من دلم قَنج بره واسه دیوونگیاش ... خیلی قشنگه نه؟!
سرمو برگردوندم و لبخند زدم
مامان از ذوقِ رویایِ شیرینِ من خوابش برده بود...
| نازنین عابدین پور |
تمامِ شهر را هم که قدم بزنم
باز به بازوهایت محتاجم
به یک بغلت که درد را به فراموشی بسپارد
خیلی میخواهمت ...
آن قدر که لب خشکیده آب را
خیلی میخواهمت ...
آن قدر که پرنده پرواز را
هر صبح با سلامِ تو آغاز میشود
و چه شیرین است بوسیدنِ چالِ گونه هایت
و این قشنگترین بهانه برای سلامِ هر صبحِ من است
و من هر روز تو را
در درونِ لیوانِ رویِ میزِ صبحانه به هم میزنم
و سر میکشم همه ی دوستَت دارم هایمان را
همیشه باش و بمان
که تنها تو آرامِ جانِ منی
| علیرضا بهجتی |
بیا و دوست من باش
چه زیباست اگر دوست هم باشیم
هر زنی گاه محتاج دست دوست است
محتاج سخنی خوش
محتاج خیمه ی گرمی که از کلمات ساخته شده است
اما نیازمند طوفان بوسه ها نیست
دوست من
چرا به خواسته های کوچکم نمی اندیشی ؟
چرا به آنچه که زنان را خشنود می سازد
نمی اندیشی ؟
دوست من باش
دوست من باش
بعضی وقتها دلم می خواهد با تو
بر روی سبزه ها راه بروم
و با هم کتاب شعری بخوانیم
من ، همچون زنی ، خوشبخت می شوم که تو را بشنوم
ای مرد شرقی
چرا فقط مجذوب چهره ی منی ؟
چرا فقط سرمه ی چشمانم را می بینی
و عقلم را نمی بینی ؟
من همچون زمین نیازمند رود گفتگویم
چرا فقط به دستبند طلای من نگاه می کنی ؟
چرا هنوز در تو چیزی از شهریار باقی ست ؟
دوست من باش
دوست من باش
من نمی خواهم که با عشقی بزرگ عاشق من باشی
نه ، من نمی خواهم که برایم قایق بخری
و کاخها را هدیه ام کنی
من نمی خواهم که باران عطرها را بر سرم ببارانی
و کلیدهای ماه را به من ببخشی
نه، این چیزها مرا خوشبخت نمی سازد
خواسته ها و سرگرمیهایم کوچکند
دلم می خواهد ساعتها
ساعتها با تو در زیر موسیقی باران راه بروم
دلم می خواهد وقتی که اندوه در من ساکن می شود
و دلتنگی به گریه ام می اندازد
صدای تو را از توی تلفن بشنوم
دوست من باش
دوست من باش
به شدت محتاج آغوش گرم آرامشم
از قصه های عشق و اخبارعاشقانه خسته شده ام
دلخسته ام از دوره ای که زن را مجسمه ای مرمرین می انگارد
تو را به خدا
مرا که می بینی حرف بزن
چرا مرد شرقی
وقتی زنی را می بیند
نصف حرفش را فراموش می کند ؟
چرا مرد شرقی
زن را مثل یک تیکه شیرینی
و جوجه کبوتر می بیند
چرا از درخت قامت زن
سیب می چیند
و به خواب می رود ؟
| سعاد الصباح |
میگویم «قول داده بودی.» سرم را بالا نمیآورم تا بتوانم همین یک جمله را بگویم. قاشق و چنگال را از توی لیوان آب جوش برمیدارد و با دستمال کاغذی خشک میکند. میگوید «من باید تا سه خونه باشما. بخور، به منم زهرمار نکن.»
یک تکه کباب جدا میکند، دو پر ریحان میگذارد کنارش و می پیچد لای نان لواش. «نمیخوری منم نخورم؟» با ساقههای بلند ریحان ور میروم. آدمِ توی مغزم داد میکشد نه قول نداده بود. هی میگردد توی کلهام و عکسِ جاهایی که با هم رفته بودیم را نشانم میدهد.
اولین قرارمان، پارک ساعی بود. دو طرف قفس مرغ عشق ها ایستاده بودیم و برای هم شکلک در میآوردیم. چند ماه بعدش رفتیم برج میلاد. با انگشت شست و اشاره همه چی را اندازه میگرفت. خانهها، ماشینها، آدمها. میگفت «از این بالا، همه چی لیلیپوتیه.» بهش گفتم «تو خودتم لیلیپوتی هستی و گرنه چطور تو قلب من جا شدی؟»
نوک دماغم را گرفت و تکان داد و خودش را موش کرد. مثل همیشه که میخواست سر حرف را عوض کند. پیشی میشد و میو میکرد. جوجه میشد و جیک میزد. موش میشد و دماغش را ریز ریز تکان میداد.
فقط یک بار نشسته بودیم توی بام کوهسار. گفتم «من دوستت دارم.» چیزی نگفت، اما دست انداخت دور شانه ام و گونه ام را بوسید. شب قبلش سر دوازده پیام داده بود که تولدت مبارک. یک ادکلن خریده بود و چند گلِ رز آبی. خوابانده بودشان توی یک جعبه بلندِ پر از پوشال. پوشالهاش را ریختم توی تنگ خالی از آب و ماهی. گذاشتمش کنار میز کار.
با خودم گفتم سالها بعد، به بچههایمان نشان میدهم و میگویم این اولین چیزیست که مادرتان برایم خریده. آدم توی مغزم داد میکشد «مادر بچه هات؟ بیدار شو بابا» پیشخدمت می گوید «چیزی کم و کسر ندارین؟» سرم را تکان می دهم که نه. الکی چنگال را فرو می کنم توی کباب و بیرون می آورم. دارد می گوید «تو باید با کسی باشی که لیاقتتو داشته باشه. من آدم رابطههای طولانی نیستم. هیچ قولی هم بهت ندادم.»
آدم توی مغزم دستش را دراز کرده و دارد قلبم را چنگ می زند. انگشتهاش زبر و سفت است. بهش میگویم «اینکه کسی همش بهت لبخندای خوشگل بزنه، عین لی لی پوتی ها بره توی قلبت، خودشو موش و گربه و جوجه زرد کنه برات، شب تولدت، تنها کسی باشه که پیام بده که مبارکه و ادکلن گرون بخره با رُزهای آبی، قول دادن نیست؟»
آدم توی مغزم چیزی نمیگوید. انقدر انگشتش را میمالد توی چشمم، تا مثل همیشه سرخ شود و فین فینم راه بیفتد.
| مرتضی برزگر |
عزیزم!
گاهی
فقط اندکی از مرا
برای روزهای نداشتنم کنار بگذار
مثلا دست خطم را
که لای کتاب شعری
آهسته تو را می بوسد
یا صدای غمگینم را
که در یک شب بخیر طولانی
در گوش خواب آلودت می گوید:
«تا ابد دوستت دارم»
حق با فروغ بود
روزی من
پرنده ای مرده خواهم بود
که تا بی نهایت
در تو پرواز خواهد کرد...
| مهتاب سالاری |
آنقدر دوستت دارم
که هر چه بخواهی همان را بخواهم...
اگر بروی شادم
اگر بمانی شادتر
تو را شادتر می خواهم
با من یا بی من...
بی من اما شادتر اگر باشی
کمی، فقط کمی!
ناشادم...
و این همان عشق است
عشق همین تفاوت است،
همین تفاوت که به مویی بسته است
و چه بهتر که به موی تو بسته باشد...
خواستن تو تنها یک مرز دارد
و آن نخواستن توست،
و فقط یک مرز دیگر
و آن آزادی توست
تو را آزاد مى خواهم...
| پابلو نرودا |
لازم نیست دنیا دیده باشد
همین که تو را خوب ببیند،
دنیایی را دیده است..!
از میلیونها سنگِ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم میغلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن میافتد،
زیبا میشود..
تلفن را بردار
شمارهاش را بگیر،
و ماموریت کشفِ خود را
در شلوغترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن...
از هزاران زنی که فردا
پیاده میشوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند...
| عباس صفاری |
پرسید فرق بین دوست و رفیق، گفتم دوست فقط یک آشناست، یک همکار، یک همکلاسی، حتی یک همسایه گاهی یک همسفر، شاید حتی یک همراه، یک همراه از سرکوچه تا دم خانه مثلا.
دوستی یک آشنایی ست که با یک سلام شروع می شود گاهی خداحافظی نگفته تمام می شود.
یک اشتباه از دوست بیگانه می سازد اما رفاقت ریشه دارد
به روز و ماه و سال نیست، گاهی در یک آن، یک لحظه ریشه می دواند، می رود تا مغز استخوانت، توی تمام جانت، دلت را قرص می کند رفیق به بودنش، به ماندنش، به رفاقتش، دوباره پرسید فرقش؟
گفتم به هر کس نمی گویی رفیق، رفیق یک جوری آرام جان است،
قرار است، دنیا دنیا، دریا دریا هم که فاصله باشد از این قاره تا آن قاره رفیق رفیق می ماند
که برای رفاقت نیازی به شباهت نیست.
| مریم سمیع زادگان |
شاید از صبح، یک زن تنها
بالشش را گرفته در آغوش
شاید از صبح، گریه می کرده
یک نفر پشت گوشی خاموش
شاید از صبح، دوستی شاعر
خون چکیده ست از سر ِ قلمش
شاید از صبح، مادرم با بغض
روسری را گره زده به غمش
شاید از صبح، جمله ای نصفه
بعدِ افسوس و کاش... منتظر است
شاید از صبح، گربه ای کوچک
پای ظرف غذاش منتظر است
شاید از صبح گریه می کرده
توی یک واگن سریع السیر
اوّلین روزهای بی خبری
آخرین انتظار ِ صبح به خیر
شاید از صبح بوده زیر سِرُم
یک طرفدار با تنی بی حس
نرسیده به هیچ جا و کسی
شاید از صبح، آخرین اس ام اس
شاید از صبح، گوشه ی گنجه
بغض کرده عروسکی ساکت
شاید از صبح، آخرین شعرم
همه جا پُر شده در اینترنت
شاید از صبح می زده باران
بر سر روزهای تابستان
شاید از صبح گشته دنبالم
پدرم توی چند قبرستان
شاید از صبح، اسم من بوده
وسط هر مقاله ی بی ربط
شاید از صبح، گریه دار شده
کلّ آهنگ های داخل ضبط
شاید از صبح، آسمان ابری ست
خون گرم است آنچه می بارد!
شاید از صبح، دشمن سابق
باز حس کرده دوستم دارد!!
شاید از صبح، شاید از قبلاً
شهر، در اختیار ابلیس است
شاید از صبح، شاید از قبلاً
یک نفر رفته، بالشی خیس است
شاید از صبح، آخرین امّید
جمله ای محض ِ دلخوشی بوده
شاید از صبح، پشتِ یک درِ قفل
دختری فکر خودکشی بوده
شاید از صبح، پای یک تلفن
مرد، سیگار بوده با سیگار
مرکزِ ثقلِ شایعات منم!
خبرم رفته داخل اخبار
شاید از صبح نیستم امّا
کف و دیوار خانه ام خونی ست
شاید از صبح، گفتن ِ اسمم
داخل شهر، غیرقانونی ست!
شاید از صبح، بوسه ای در باد
آخرین شکل ارتباط شده
شاید از صبح، در نبودن من
کلّ دنیا تظاهرات شده!
نیستم! تو نشسته ای آرام
ظاهراً وضع زندگی عالی ست!
نیستم! جشن عید فطر شده!
همه ی شهر، غرق خوشحالی ست
نیستم! هیچ چی عوض نشده
غیر اسمی که داخل گوشی ست
نیستم! یا نبوده ام هرگز
زندگی حاصل فراموشی ست
نیستم! مثل آخرین بوسه
نیستم! مثل لحظه ی تردید
نیستم! مثل جمله ای غمگین
که نوشتیم با مداد سفید
نیستم! مثل جنّ زیر پتو
نیستم! مثل چیزهای غلط
نیستم! مثل رد شدن از شهر
مثل یک مرد ناشناس فقط...
| سید مهدی موسوی |
محبوبم
به یاد آر زمانی که مهربانتر بودی
زمانی که دست هایت صمیمیت داشت
و قلبت می توانست به گنجشک ها و درختان
زیستن را هدیه بخشد!
با تو حرف میزدم
دلتنگی به دور دست ها می رفت
با تو راه می رفتم
غم دوری می جست
با تو میخندیدم
تنهایی فاصله می گرفت...!
به یاد آر زمانی که مهربانتر بودی
و راه مان همیشه یکی بود
من، تو و شادی
به سمت قرارگاه کوچمکان می رفتیم
دلتنگی، غم و تنهایی
به سوی گُم شدنی بزرگ...
| حمید جدیدی |
دلتنگى قوى ترین، واقعى ترین و زیباترین حس دنیاست.
خوش بخت ترین آدمها کسانى هستند که کسی را در زندگى و جایی در قلبشان دارند برای دلتنگ شدن.
هر بار که قلبم در سینه مى لرزد.
هر بار که عطش دیدار دوباره تو نفسگیرتر از روزهاى قبل مى شود.
هر بار که مست لحظه های با تو هستم فکر مى کنم
چقدر خوشبختم.
| نیکی فیروزکوهی |
تا به حال
دستتان اشتباهی به دست یک غریبه خورده؟
مثلا در مترو
مغازه
حین گرفتن باقی پول
یا کرایه
کاسه ی آش
بلیط سینما
روی شانه ی صندلی ماشین ها
تاکسی
گرفتن کاغذ
حین خواندن آدرسِ غریبه ای گم شده
وسط خیابان؟
یا چه می دانم کسی که یک عمر دوستش داشتید
وسط آغوش و تخت
بوسه
و...
تا به حال دستتان اشتباهی به دست غریبه ای خورده؟
اندازه ی یک عمر؟
| رسول ادهمی |
از یک جایی به بعد دنبال بهانه نیستی.
همین که بالای سرت تکه تکه ابرهای بازیگوش می دوند
همین ک چراغ آسمان امروز هم روشن شد
همین ک آنهایی ک گوشه ی قلبت داری نفسشان گرم است
همین که ببینی خودت را دوست داری و دلت را
با همه ی غم هایش ...
از پنهانی ترین گوشه ی قلبت
یک دلخوشی کوچک بردار
ستاره اش کن توی چشمانت...
گوشه ی لبهایت را می برد تا ماه!
از یک جایی به بعد
درد را برگ گل میکنی و لای کتاب هایت می گذاری...
آرام بگیر!
و گاهی بدون اینکه شعر باشی
ذکر روز تنهایی یکنفر باش.
بیشتر خودت...
| معصومه صابر |
دست هایت خیلی مهربانتر از تواَند
دست هایت مانند کنده ی درختی ست
که من هنگام غرق شدن به آن می چسبم
دست هایت مانند بخاری اند
که من هنگام سرد شدن به آنها نزدیک می شوم و گرم می شوم
ای مردی که به صداقت دست هایت می بالی
اگر روزی از روزها آنها را در کافه های بین راه دیدی
سلام مرا به آنها برسان و بگو دوستشان دارم.
| سعاد الصباح |
دوست دارم زمانی که سرم از همیشه شلوغ تر است بلیط کنسرت بند مورد علاقه ام را برایم بگیری ، همان بندی که آلبومشان را روزی دویست بار درون ماشین گوش میدهم ، همان بندی که برایت تمام آهنگ هایشان را دم به دقیقه با نیمچه صدایم آرام آرام میخوانم ، همان بندی که تا به حال سه مرتبه سی دی شان را از ضبط ماشین در آورده ای و تا خواسته ام از دست ات قاپش بزنم پرتابش کرده ای به بیرون و بعد با آن لبخند آرامش دهنده ات گفته ای فردا یکی نو و بهترش را برایت میخرم و بعد خودت از این حد باور نکردنی شیطنت درونی وجودت خنده ات بگیرد .
بلیط را که گرفتی در یک ساعت خاص که معمولا در آن موقع از روز هرگز با هم تماسی نداریم به من زنگ بزنی و مرا دعوت کنی به بهترین مسافرت یک روزه ای که میتوانم در تمام زندگی ام تجربه اش کنم ، میدانی به نظرم مسافرت جاده ای را آدم ها خیلی سرسری گرفتند و از کنارش رد شدند ، مسافرت جاده ای دو نفره یکی از بهترین اتفاق های دنیاست ، آنجاییش که دونفرمان از دست تمام آدم هایی که میشناسنمان پا به فرار میگذاریم ، آنجاییش که دیگر کسی نیست که بخواهد قضاوتمان کند ، دیگر کسی نیست که بگوید امروز چطوری ؟ فردا را کجایی ؟ دیروز چه شده بود ؟ فقط خودمانیم و خودمان و یک جاده ی طولانی ، آنجاییش که مرا مجاب میکنی که ماشین را کنار بزنم و برایم از آن دمنوش هایی که فرمولش را فقط خودت بلدی و بس سرو کنی و من همچنان که دمنوش جادویی تو را مزه مزه میکنم به جدال شگفت انگیز باد و موهایت نگاه کنم ، جاده ای که صبحانه و نهار و شام توراهی داشته باشد ، اصلا میدانی دلم میخواهد به این فکر کنم که روزی تمام رستوران های توراهی دنیا را با تو امتحان خواهم کرد و بعد از امتحان هر کدام از آن ها ، داخل ماشین درباره غذاهایشان غر خواهیم زد و یا از غذای خوبشان به به و چه چه خواهیم کرد
میدانی فکر میکنم که باید دیر به کنسرت مورد علاقه ام برسیم ، نه آنقدر دیر که اجرایشان شروع شده باشد ، آنقدری که استرسمان بگیرد ، استرسی که موقع دویدن به سمت سالن دست همدیگر را محکم تر بگیریم ، آنقدری که تو جلوتر بدوی و مثل مادرهای که بچه ده ساله شان را کشان کشان راه میبرند مرا به امید اینکه حتی شده یک دقیقه زودتر هم برسیم دنبال خودت بکشی
وقتیکه کنسرت شروع میشود سر آهنگ مورد علاقه ام دستت را روی دسته هایی که هیچوقت نفهمیدیم برای من است یا نفر بغلی در دستانم قلاب کنی و محکم ترین فشاری که در توانت هست را به دستانم انتقال دهی ، دیده اید وقتی دست ها به یکدیگر میرسند در یک لحظه ی خاص همدیگر را حسابی فشار میدهند ؟ من فکر میکنم آن لحظه درست اوج دوست داشتن است ، اوج خواستن است ، اوج عاشقی ست...
زمانی که خسته و مانده از مسافرت یکروزه ی پر ماجرایمان به خانه بر میگردیم بیخیال جا به جا کردن خانه ، رخت و لباس و کوله هایمان شویم و همانطور که لباس هایمان را با شلختگی ای بی نظیری در نوع خود در می آوریم و به اینور آنور پرت میکنیم به سمت اتاق خواب برویم و درست قبل از خواب ، زمانی که ده ثانیه به ده ثانیه خمیازه میکشیم ، زمانی که آنقدر خسته ایم که یک چشمی همدیگر را نگاه میکنیم با هم روز فوق العاده و مسافرت یکروزه مان را مرور کنیم ، میدانی ما کل روز را باهم سپری کرده ایم و همه چیز را باهم دیده ایم اما همیشه مرور کردن دوباره و دوباره با تو لطفی بس عجیب و غریب خواهد داشت و بعد میتوانی روز به این خوبی را با یک بغل به بزرگی دنیای بالای سرمان برایم تمام کنی و من در حجم این خوشبختی وصف ناپذیر غرق شوم
و بخوابی بروم شیرین تر از آن چیزی که تو در تخیل ات میگنجانی...
و حال من از تو میپرسم که آیا تجربه ای دونفره از این معرکه تر و بکر تر در دنیا وجود خواهد داشت یا نه !؟
| پویان اوحدی |
آغوش من دروازه های تخت جمشید است...
می خواستم تو پادشاه کشورم باشی!
آتش کشیدی پایتخت شور و شعرم را...
افسوس که می خواستی اسکندرم باشی!
این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست
مردی که یک شب بهترین تعبیر خوابم بود!
مردی که با آن جذبه ی چشم رضاخانیش
یک روز تنها علت کشف حجابم بود!
در بازوانت قتلگاه کوچکی داری...
لبخند غارت می کند آن اخم تاتاریت!
بر باد دادی سرزمین اعتمادم را
با ترکمنچای خیانت های قاجاریت!
در شهرهای مرزی پیراهنم جنگ است!
جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست!
دارم تحصن می کنم با شعر بر لبهات
هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست!
من قرنها معشوقه ی تاریخی ات بودم!
دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست!
من دوستت دارم...بغل کن گریه هایم را
لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست...!
| رویا ابراهیمی |
دوستت دارم عزیزم.
_ و این جمله ای ست خبری _
به دخترم گفتم:
همه چیز عوض خواهد شد!
وقتی که سال ها بعد
ضربان قلبت
تند تر از همیشه
خون را
به گونه های تُردَت می پاشد.
شک خواهی کرد میان ماندن و رفتن،
بیشتر اما خواهی گریست!
تردید
خنجری ست فرو رفته در پهلویت
و عشق
ملامت سنگینی که از مادرانت
نسل به نسل
توی گوش هایت سرزنش می شود.
دوستم داری عزیزم ؟
_ و این جمله ای پرسشی ست _
همسرم همیشه می پرسد!
گاهی از من
گاهی از عکس هایمان
از آینه اما بیشتر
جواب توی آستین من است
باید اشک هایم را پاک کنم!
خاطرم هست که گرده ی اقاقیا بودیم
باد ما را آورده بود روی کاناپه،
روی تخت،
روی برچسب های فلزی یخچال
یادش رفت ببرد!
پس در گوشه ای گریستیم
تا گل های شاداب تر
سهم بیشتری از آشپزخانه و راهرو داشته باشند.
دوستم داشته باش عزیزم.
_ و این جمله ای ست دستوری_
از من
به تویی که ندارمت
از من
به دخترم که ندارمش
از من به گرده های اقاقیا
نیستید که بشنوید
و امر، امر من است عزیزم.
تنهایی، بازیچه نیست!
تردید، تُف سر بالاست!
و رفتن چیزی از جسارت نمی فهمد.
به دخترم بگو
که گونه های سرخ
همیشه دوست داشتنی ترند
و "دوستت دارم عزیزم"
یقینا جمله ای عاطفی ست.
| حمید جدیدی |
وسط گلدان بگونیای توی بالکن، یک ساقه سبز نسبتا زمخت سبز شد. بهش محل نگذاشتم. اول به این دلیل که قیچی دم دستم نبود و آخرین باری که سعی کرده بودم چیزی را با دست و دندان از گلدان در آورم، سخت شکست خورده و عقب نشینی کرده بودم. دوم هم به این علت که خب آنجا یک گلدان بود و اویی که بدون دعوت وسط گلها سبز شده بود هم یک جور گیاه محسوب میشد. مردم بیخودی برایش حرف درآوردهاند و هرز صدایش میکنند.
دو روز بعد دیدم دوستمان اندازه یک نیمچه درخت شده و موجوداتی ناشناخته ازش آویزاناند. میوههایی عجیب که اسمشان در دایره لغات میوهایم نبود. راستش این بار کمی دلخور شدم. بگونیاهای نازنینم داشتند زیر آفتاب داغ ماه تیر میسوختند و مثل زبالهای بیارزش کف بالکن میریختند و آن وقت دوست هرزمان (مردم خوب اسمی روش گذاشتهاند!) نه تنها سرحال بود که زادو ولد هم کرده بود. این بار آمدم از ریشه ساقطش کنم. نشد. میدانید چرا؟ چون قیچی دم دستم نبود و من از آنهایی هستم که میتوانم نقشههای جنایت را به دلیل در دسترس نبودن آلت قتل به روزی دیگر موکول کنم. خودش و میوههای عجیب مسخرهاش را خصمانه نگاه کردم و گفتم «این بازی تموم نشده. یه روز که حوصله داشته باشم میام و نابودتون میکنم» درختچه چیزی نگفت. خودش و میوههایش زیر باد گرم تابستان رقصی آرام کردند و لابد دم گوش هم گفتند « ولش کن، بهش محل نذار»
فکر میکنید روز بعد با چه منظرهای روبرو شدم؟ درختچهی ناخواسته دست بچههایش را گرفته و به ولایتشان رفته بود؟ نه دیگه. همان جا بود. میوهها از سبزی و کالی در آمده بودند و کم کم داشتند رنگ میگرفتند. لعنتیها دیگر سن مدرسه رفتنشان بود. یک نگاه به لشکر بگونیای خشکیده انداختم و یک نگاه به رفیقِ کلفت سبزمان. پرسیدم «آخه چه جوری؟» منظورم این بود که آخه چه طور همه چیزتان اینجوری روی دور تند است؟ باز هم جوابی نداد. کم کم داشتم باور میکردم علف مَلَفها فارسی نمیفهمند. علف مَلَفهای مسخره.
راستش یک جورهای از روحیهی علف هرزی خوشم آمده. خودش میآید و خودش از خودش مراقبت میکند و خودش رشد میکند و خودش گلدان را به تسخیر در میآورد و خودش امپراتوری تشکیل میدهد و خودش جوری حکمرانی میکند که انگار اینجا از ازل به ناماش بوده. نه آب میخواهد، نه توجه و ناز و نوازش و التماسِ «گل قشنگم لطفا نمیر، منو تنها نذار»
علفهای هرز به هیچ چیز وابسته نیستند. چه چیزی بیش از آنها میتواند سمبل روی پای خود ایستادگی باشد؟ علفهای هرز میدانند که کسی دوستشان ندارد، میدانند که همه دنبال از ریشه در آوردنشان هستند، اما چه میکنند؟ یک گوشه توی تاریکی مینشینند زانوهایشان را بغل میکنند و استتوسِ «هیشکی منو دوست نداره» مینویسند؟ نه. رشد میکنند، برگ میدهند، بالا میروند و بچههای عجیب میزایند.
گلدان را نگاه میکنم. تقریبا چیزی از بگونیاهای زیبایم باقی نمانده. در عوض درختچهای با میوههای آویزانِ مسخره آنجاست. این بار دنبال قیچی نمیگردم. نمیدانم، شاید کسی که اینقدر عاشق زندگی ست، باید بیشتر از اینها زنده بماند.
| آنالی اکبری |
عادت کردهایم
من،به چای تلخ اول صبح
تو، به بوسه ی تلخ آخر شب
من به اینکه تو هرشب حرفهایت را مثل یک مرد، بزنی
تو به اینکه من هربار مثل یک زن، گریه کنم
عادت کردهایم
آنقدر که یادمان رفته است شب
مثل سیاهی موهایمان
ناگهان میپرد
و یک روز آنقدر صبح میشود
که برای بیدار شدن دیر است.
| یکشب پرنده ای / لیلا کردبچه |
چتر چرا
وقتی نامه ام عاشقانه می بارد
قدم زدن چرا
وقتی هوایت یک نفره است
شراب چرا
وقتی دوستت دارم هایم قطره قطره
صورتت را میبوسند،
می افتند،
و پیاده رو مست میشود!
تو...
بی چتر؟
در یک هوای تک نفره؟
اسیر پیاده روی مست؟
چه میکنی با عشق؟
چه میکنی با من؟
آرزویم کن
به حضرت تو سوگند....
برآورده شدن را مثل عاشقی میدانم!
| حامد نیازی |
باید به دهان تو رجوع کرد،
لبخندت را بوسید
پنجره ی روحت را
آنجا که خواب از سر خیالم پراند،
آنجا که بوسه غرق بود،
در ابدیت...!
بگو چندبار می توان عاشق یک لبخند شد؟
چندبار می توان غنچه ای را چید،
باز در حسرت چیدنش جان داد؟
لبخندت را می بوسم
آنجا که هنوز عشق در اتفاق می افتد!
حالا آغشته ام کن به روحت
یا با من،دهانم را شریک شو...
| مهسا رهنما |
قسمتت بود پیرتر بشوی
رنگ افسوس، طرح غم باشی
به تو هربار سوءظن ببرند
و تو هربار متهم باشی
حرف از آغوش و عشق کم بزنی
در دل پاره ات قدم بزنی
زخم یک سایه ی لگد خورده
پشت یک مرد محترم باشی!
حرمت ذاتی ات سقوط کند
روح سقراطی ات سقوط کند
پشت تنهایی ات سکوت کنی
حسرت چند قطره سم باشی...
قسمتت بود ناپدید شوی
بروی ماضی بعید شوی
یا که یک حسّ شرمگین وسطِ
جمله ی "عاشقت شدم "باشی
فکر یک شانه آتشت بزند
حسرت خانه آتشت بزند
وسط گریه ی شبانه پُر از
هوس چای تازه دم باشی
شانه ات را دوباره خم بکنند
دست و پای تو را قلم بکنند
عاقلانه به مرگ فکر کنی
باز دیوانه ی قلم باشی...
قسمتت بود...
| حامد ابراهیم پور |
محبوبم
به باز کردن دگمه ها قانع نباش
پیراهن
سرپوشی ست برای جای زخم
پوستم را کنار بزن
چیزهای زیادی پنهان است!
دنده ها
چون ردیفی از قفسه
مملو از کتاب های عاشقانه
که زیبایی زنی چون تو را نوشته اند
شش ها
چون دو بادکنک
انباشته از نفس های تو
که جا مانده اند از بوسه هات
و این قلب
که می تواند شمع باشد
شمعی خاموش
پوستم را کنار بزن
و با آتشی که در دستانت پنهان داری
قلب تاریک و فسرده ام را
روشن کن.
| حمید جدیدی |
ما با هم قرارهای زیاد داشتیم،
قرار گذاشته بودیم وقتی تیم محبوبمان قهرمان دنیا شد برویم شریعتی دو دست پیراهن تیم محبوبمان را بگیریم و برویم پیش آن رفیقمان که همیشه میگفت شما دو نفر خوراک عکس دو نفره هستید ، و عکس بگیریم ! همیشه بهمان میگفت حتی اگر یکی تان اخم کند و آن یکی لبخند بزند هم عکس معرکه ای از آب در می آید . نمیدانم چرا اما مردک دیوانه انگار راست میگفت ..
قرار گذاشته بودیم که بعدترها ، یک بار که مسافرت میرویم ، موقعی که من در جاده داشتم رانندگی میکردم و با موبایل حرف میزدم ، موبایلم را از دستم بکشد و از پنجره پرت کند بیرون ، میگفت این کار همیشه آرزویش بود و من موظفم که او را به آرزویش برسانم ! میگفتم خدا خدا کند که آن موقع آیفون نداشته باشم وگرنه .. و تا میگفتم وگرنه ، می پرید توی حرفم و میگفت وگرنه چی ؟ ها ؟ جراتش رو داری بگو .. و من میخندیدم ، که حالا نخند کی بخند ..
قرار گذاشته بودیم سالی یک هفته باهم قهر کنیم ، میگفت " همیشه که خوب و آشتی باشیم مزه نمیده ، آدم خسته میشه " و بعد خنده دار تر آنجاییش میشد که برای قهر کردنمان تاریخ هم تعیین میکرد ، میگفت تا ماه بعد فرصت داری که بهانه برای قهر پیدا کنی ! یکبار یادم است با دوستانم داشتیم مشورت میکردیم برای پیدا کردن دلیل قهر ، چقدر میخندیدیم !
قرار گذاشته بودیم بعد تر ها چند نفر را باهم بزنیم ، روزی که این قرار را گذاشتیم یادم است که کاملا جدی بودیم سر حرفمان ، توی لیست مان دو تا استاد بود ، یک مدیر آموزش ، یک متصدی رستوران ، و یک رفتگر ، بله درست است یک رفتگر ! بنده ی خدا یکبار سر صبح زنگ خانه را زده بود و عیدی میخواست ، خب با خواب کسی نباید شوخی میکرد ، حق داشت ! قرار گذاشته بودیم که هر جا که لازم دانستیم همدیگر را ببوسیم ، میگفت از الان حواست را جمع کن ، ممکنه تو تاکسی باشه ، ممکنه تو معاونت دانشجویی دانشگاه باشه ، ممکنه حیاط کلانتری باشه ، بعد از این جمله چشمانش یک مرتبه درشت شد ، هر موقع که چیزی هیجان زده اش میکرد اینگونه میشد ، بی نظیر ترین چیزی که میتوانستی در دنیا تماشا کنی ! و بعد با همان ذوق خنده دارش گفت : وای حیاط کلانتری خیلی خوبه ، توروخدا قول بده بریم حیاط کلانتری ، توروخدا ! من حال آن لحظه ام را هرگز فراموش نمیکنم ، آنچنان به او قول احمقانه ای داشتم میدادم که هنوز هم یادش میوفتم خنده ام میگیرد روزی که حرف های آخر را به من میزد ، کنار آبسرد کن کنار سلف نشسته بودیم ، من در آفتاب نشسته بودم و او در سایه ، نگاه زیرزیرکی متصدی فتوکپی هم یادم می آید ، انگار میدانست که درونم چه زلزله ای در حال وقوع است ،
وقتی حرف هایش تمام شد و نوبت به من رسید خیلی چیزها داشتم برای گفتن ، خیلی سوال ها داشتم برای پرسیدن ، نگاهش کردم ، نور خورشید و تلاءلو آن لابه لای موهایش بود ، حرف زدن سخت شده بود مثل نفس کشیدن ، آب دهانم را قورت دادم ،
و فقط پرسیدم آخر قربانت شوم تو که بروی من تنها با قرارهایمان چه کنم ؟!
تنها چیزی که بعد از این یادم می آید ، آهسته دور شدنش بود.
| پویان اوحدی |
عشق
زنی ست که حواسش به هیچکس نیست
گوشواره هایش را یکی یکی در میآورد
سرش را به یک طرف خم میکند
تا شانههایش پر شود از سیاهی موهایش
دستش را میبرد تا دکمههای لباسش را باز کند.
عشق مردیست
که آخرین پُک محکمش را به سیگارش میزند
و آرام...خیلی آرام
زن را در آغوش میکشد
درست زمانی که
زن حواسش به هیچکس نیست.
| نیکی فیروزکوهی |
بزرگ تر شده ام...
چیزی که مرا نکشت،
قوی ترم کرد...
به نیمه ی پر لیوان نگاه کن:
"این منم! زنی که گریه نمیکند"
خاطراتم را زنده به گور کرده ام...
و خودم را که دوستت داشت،
از پنجره ای که گریه میکرد
به خیابان انداختم!
حالا به منی که دوستت ندارد بگو:
"چگونه غم ها مرا نمیکشند؟!"
وقتی در انعکاس تمام آینه ها
دستی که مرا بغل کرده است،
نبودن توست...
چیزی نگو...
به نیمه ی خالی لیوان نگاه کن
"این منم! زنی که گریه نمیکند"
| اهورا فروزان |
گاهی وقتا وسط غذا خوردن خسته میشم و ول میکنم میرم. گاهی وسط کلاس درس عمومی خسته میشم و بدون اجازه ول میکنم میرم. گاهی از دوست داشتن نسرین خسته میشم ولی نمیتونم ولش کنم و برم. به جز دوست داشتن نسرین در سایر موارد سعی میکنم از هر جایی خسته شدم ول کنم برم.
نسرین رو بخاطر خنگیش دوست دارم. یه بار بهش گفتم بیا قربون هم بریم، گفت: باشه ولی یه جور بریم که هشت هشت و نیم خونه باشیم. بابام دعوام میکنه.
از آرایش کردن زنا بدم میاد، بخاطر همین یه پنکک قلابی برای نسرین خریدم گفتم اصل فرانسه س. فرداش صورتش پر از جوشای ریز شد ولی بازم دوسش داشتم. از لاک قرمز خوشم میاد. اما نسرین هیچوقت لاک نمیزنه. میگه نماز میخونم گناه داره. باشگاه نمیرم، چون میخوام هروقت نسرین سرشو روی شکمم میذاره جاش نرم باشه.
اوایل عاشق موهای لَخت و بلند بودم. دوس داشتم وقتی از همه کلافم، بشینم یه گوشه ی دنج، موهای نسرینو ببافم. اما بعد از اولین جلسه شیمی درمانی نسرین توی اینترنت سرچ کردم «چگونه کچل هارا دوست داشته باشیم؟» و هرچی مقاله بود رو خوندم. و فهمیدم خوبیش اینه پسفردا که عروسی کنیم توی شوید باقالاهای نسرین اون چیزایی که لای برنجاس حتما شیویده نه موهای نسرین.
دانشجوی کارشناسی مهندسی کامپیوترم، اما هنوز از نخ کردن سوزن چرخ خیاطی مامان احساس قدرت میکنم. اسمم محمدرضاس ولی نسرین صدام میکنه محمدم. آرزو میکردم کاش از اول اسمم «محمدم» بود.
| لئو (محمدرضا جعفری) |
خودم را ادامه می دهم
در پیراهنی
که زیباترم می کند
در چمدانی
که حجم بیشتری از من را می گیرد و
به خیابان می روم
تا باقی مانده ام را گم کنم
حالا که هیچ اتوبوسی
ما را به جایی نمی رساند،
حالا که هیچ کدام از این ایستگاه ها
چیزی برای منتظر ماندن ندارند،
فکر کن
به زنی که زیبایی اش را
کنار تابلوی "توقف ممنوع" جا گذاشته و ...
بیا باقی مانده ام را با خودت ببر
تنها شده ام
آنقدر تنها
که ادامه ای ندارم.
| جمعیتی از خودم / پریسا صالحی |
فکر می کردم می شود تو را دوست داشت،
با دستهایت آب خورد
و موهای بادخورده ات را سیر نگاه نگاه کرد،
اما فاصله چیزهای زیادی به آدم یاد می دهد:
اینکه صبح تو ساعت 12 من نیست
و شب به خیر من درست وسط نهار خوردنت.
وقتی دلتنگی زنگ می خورد،
کوتاهی هیچ سیم تلفنی به خالی شدن اندوه از شانه ات کمک نمی کند
و هیچ پرنده ای تصویر بغض کرده ات را از کابلها تشخیص نمی دهد.
من از غروب آفتاب شهرمان فهمیده ام:
آدم که تنها می شود،
عاشق چه کسها که نمی شود!
| بهرنگ قاسمی |
حیف منی که منتظر شدم تو بهتر شی!
حیف تموم لحظه هایی که دوست داشتم
دورو ورم که بهتر از تو خیلیا بودن...
هرکی میخواس جاتو بگیره، من نمیذاشتم!
دنیای تو کوچیکتر از اون بود که میگفتی
کوچیکتر از اونی که من تو وسعتش جا شم...
کاری که کردی با دلم، کوه و زمین میزد!
جوری شکستم که دیگه نمیتونم پاشم!
**
گفتم یه روزی بی خبر از پیش من میره
گفتم گلوش گیره منو گردن نمیگیره...
هرباار که یادم میای انگار میمیرم
لعنت به تو ! آدم مگه چن بار میمیره؟!
عاشق که نه... اما نفهمیدی دوست داشتم!
**
بخشیدمت، اون لحظه هایی که ترک خوردم
وقتی با چشمای خودم دیدم داری میری
من واسه ی آرامشت دنیامو میبخشم
تو واسه ی نشکوندن من چند میگیری؟!
بخشیدمت، بخشیدمت اما حواست هست
هرکاری کردم تا به این دیوونه برگردی
از عالم و آدم گذشتم، مال تو باشم...
در حق هر دوتای ما خیلی بدی کردی
**
گفتم یه روزی بی خبر از پیش من میره
گفتم گلوش گیره منو گردن نمیگیره!
هرباار که یادم میای انگار میمیرم
لعنت به تو ! آدم مگه چن بار میمیره؟!
من عاشقت بودم عزیزم، تو نفهمیدی...
| اهورا فروزان |
بعضی ها شنبه ی آدمند
پُرِ قرار های تازه
پُرِ شروع های دوباره
جدی و عبوس
بعضی ها سه شنبه ی آدمند
پُرِ کارهای نکرده
پُرِ وعده های عقب افتاده
آشفته و مضطرب
بعضی ها پنجشنبه آدمند
پُرِ رهایی و بی خیالی
پُرِ سبک باری و خوشحالی
تو جمعه ی منی
بهترین روز هفته ام،
که آفتابش بالا نیامده به غروب میرسد...
| حسین وحدانی |
«- سلام...حرف بزن خانم!
دوباره حرف بزن با من
گذشته بیست خزان بر ما
تو خوب مانده ای اما من...
به فکر معجزه ای بودم
میان حسرت و دلسردی
تو را صدا بزنم، شاید
دلت بگیرد و برگردی...
تنم خلاصه ای از غم بود
اگرچه ظاهر عادی داشت
لبم برای نخندیدن
دلیل های زیادی داشت...
غمت، روایت اندوهی
که در سپیدی مویم بود
شبیه غدّه ی بدخیمی
همیشه توی گلویم بود... »
کلاه از سر خود بردار
ردیف کن کلماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را
نگاه کن به خودت صد بار :
عصا و پیرهنت بد نیست
اتوی پالتوات خوب است
نشسته روی تنت، بد نیست !
بدون ترس، بزن بیرون
شتاب کن که غروب آمد
هزار مرتبه از حافظ
سوال کردی و خوب آمد!
مقدّر است که پایانی
به رنج مستمرت باشد
به این امید بزن بیرون
که عشق منتظرت باشد...
...دوباره پک بزن آهسته
به آخرین نخ سیگارت
سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده دیدارت...
سه ساعت است که در سرما
تو و امیدِ تو پابندند
سه ساعت است که دراین پارک
کلاغ ها به تو می خندند ...
سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده نزدیکت
به عشق فکر نکن، برگرد
به سمت خانه ی تاریکت...
سه بار قفل بزن بر در
بشوی صورت ماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را...
صدای تیر تو می پیچد
میان خانه ی خاموشت
و مرگ،یک زن دیوانه ست
که گریه کرده در آغوشت...
| آلن دلون لاغر می شد و کتک می خورد / حامد ابراهیم پور |
گوشه ی باران را ورق می زنم
به ابر می رسم
گوشه ی ابر را ورق می زنم
به دریا می رسم
گوشه ی دریا می ایستم
جیبم را از سنگریزه پر می کنم
و منتظر ابر می مانم
اینبار
نباید گوشه ی هیچ منظره ای را خیس کند!
چشمم را می بندم
به دیوار دیروز تکیه می دهم
و چترم را پایین تر می گیرم
شرط می بندم
اینبار
تق تق هیچ کفشی توجه م را جلب نخواهد کرد
و به تمام سایه های معطر بی اعتنا خواهم بود
زنی
با پای برهنه نزدیک می شود
لبخند می زند
و می پرسد
چگونه می توان گوشه ی سرگذشت را ورق زد؟
| احسان افشاری |
کفشهایم کجاست؟ میخواهم
بیخبر راهی سفر بشوم
مدتی بیبهار طی بکنم
دو سه پاییز دربدر بشوم
خستهام از تو، از خودم، از ما
«ما» ضمیر بعیدِ زندگیام
دو نفر انفجار جمعیت است
پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبار سرگردان،
یک نفر مثل برگ در طوفان
میروم گم شوم برای خودم،
کم برای تو درد سر بشوم
حرفهای قشنگِ پشت سرم
آرزوهای مادر و پدرم
آه خیلی از آن شکستهترم
که عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت: «دوستت دارم،
پس دعا میکنم پدر نشوی»
مادرم بیشتر پشیمان که
از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم که پایانش
مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستم در حدود حوصلهها،
پس چه بهتر که مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم
بیاتاق و حیاط خلوت نیست
گاهگاهی سری بزن نگذار
با تو از این غریبهتر بشوم
| میخانهی بیخواب / مهدی فرجی |
همیشه آخرین سطر برایش می نوشتم روزی بیا که برای آمدن دیر نشده باشد...
مینوشتم روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم، که هنوز دوستم داشته باشی...
مینوشتم در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام جز ایمان به برگشت تو...
امروز برای شما مینویسم یقینا آمده است
ولی روزی که من از هراس دیوارها خانه را که نه،
خودم را ترک کرده بودم...
| نیکی فیروزکوهی |
با من از دست هایت
از پیشانی ات
و از آفتاب تندی که بر آن می تابد
از پیراهنت بگو
که باد
به سینه ات می چسباند آن را
وقتی در میان خوشه های گندم ایستاده ای
و فکر زمستان پیش رو
که به گرمای آغوش من می کشاندش.
بوی گندم ویرانم می کند
بوی وحشی بازوانت ویرانم می کند
با من از خاک مزرعه ات حرف بزن
و بگذار
شعرهایم
تب تند تنت را داشته باشد
تب خاکی را که سرزمین من است.
| شکریه عرفانی |
شعر خواندی و غصه هایم رفت
شعر خواندی و دلبری کردی
چشم بستی و بوسه ای بعدش
چشم بستی و خود سَری کردی ...
شعر خواندیم و گونه بوسیدیم
شعر خواندیم و یک بغل بعدش
میشْنیدی که دوستت دارم
ذوق کردی و یک غزل بعدش ...
دست بُردی در آرزوهایم
قول دادی که مالِ من بشوی
قول دادی که تووی هر قهوه
باز تعبیرِ فالِ من بشوی ...
چشم هایت به گردِ سبزی که
غَلت میزد درونِ سینی، بود
تکیه دادی و منتظر ماندی
عشق آنجا که مینشینی بود
قاچ کردیم و سرخِ پُررَنگش ...
قاچ کردیم و زندگی خندید
دست بردم میانِ آغوشت
سرخ هایی که با تو میچسبید ...
سرخ یعنی که دوستت دارم
سرخ یعنی که دلبرم باشی
ناز کم کن بهارِ من، اصلا
سرخ یعنی که همسرم باشی ...
| مریم قهرمانلو |
اگر یک جلد کتاب بخوانید ممکن است به کتاب خواندن علاقه مند شوید.
اگر دو جلد کتاب بخوانید حتما به کتاب خواندن علاقه مند می شوید.
اگر سه جلد کتاب بخوانید به فکر فرو می روید.
اگر چهار جلد کتاب بخوانید در خلوت با خودتان حرف می زنید.
اگر پنج جلد کتاب بخوانید سیاهی ها را سفید و سفیدی ها را سیاه می بینید.
اگر شش جلد کتاب بخوانید نسبت به خیلی عقاید و نظرات بی باور میشوید و به توده های مردم و باورهایشان خشم می گیرید.
اگر هفت جلد کتاب بخوانید کم کم عقاید و نظرات جدید پیدا می کنید.
اگر هشت جلد کتاب بخوانید در مورد عقاید جدیدتان با دیگران بحث می کنید.
اگر نه جلد کتاب بخوانید در بحث ها یتان کار به مجادله می کشد.
اگر ده جلد کتاب بخوانید کم کم یاد می گیرید که با کسانی که کمتر از ده جلد کتاب خوانده اند بحث نکنید.
اگر صد جلد کتاب بخوانید دیگر با کسی بحث نمی کنید و سکوت پیشه می گیرید.
اگر هزار جلد کتاب بخوانید آن وقت است که یاد گرفته اید دیگر تحت تاثیر مکتوبات قرار نگیرید و با مهربانی در کنار دیگر مردمان زندگی می کنید و اگر کمکی از دستتان بر بیاید در حق دیگران و جامعه انجام میدهید و در فرصت مناسب سراغ کتاب هزارو یکم میروید.
| ناشناس |
ما زنها همگی از دو بیماریِ روحی رنج میبریم که در علم روانشناسی به آن "فوبیا" و "مازوخیسم" میگویند!
"فوبیا" یعنی ترس!
ما ترسِ از دست دادن داریم، خدا اگر به مردها یک قلب داده به ما هم یک قلب داده با این تفاوت که یک حفره درونش گذاشته که به آن "دلهره" میگویند!
ما حتی وسطِ یک سالن بزرگ در حالیکه لباسِ سفیدی که دامنش پف دار است پوشیده ایم ، دستمان دورِ گردنِ یار است و قند توی دلمان آب میشود هم نگرانیم!
نگرانِ تمام شدنِ شادی هایمان و حالِ خوشمان، یا وقتی که در آغوشش آرام گرفته ایم ، لمس دستانش را روی پوستِ تنمان حس میکنیم و حالمان خوب است به ناگاه دلمان میلرزد ، حفره ی قلبمان شروع میکند به بزرگ شدن و ترس به جانمان می افتد که مبادا روزی برسد که نداشته باشیمش و شبی بیاید که بدون دستهایش ، بدون نگاهش و بدون صدایش بمانیم!
بخاطر همین بعد از هر نوازش و بوسه ای بعد از هر حالِ خوبی با چهره ای نگران و مردمکی لرزان نگاهش میکنیم و یک جمله مشترک میگوییم: "قول بده هیچوقت تنهام نزاری"
اینجاست که مازوخیسم وارد عمل میشود، "مازوخیسم" یعنی خودآزاری، شروع میکنیم به ثبت خاطره، به عکس گرفتن های گاه و بی گاه ، از صورت کفی و ریشِ نصفه نیمه اش بگیر تا نیم رخ جذابش وقتی خیره به جاده می راند!
میگوییم دوستت دارمی را که گفت تکرار کند تا صدایش را ضبط کنیم ، هر آهنگی را که خیلی دوستش داریم برایش میفرستیم و میگوییم هر جا که هستی باید همین حالا برایمان بخوانی اش و همان را ده جا سیو میکنیم که مبادا گم بشود!
عاشقِ پیراهنِ آبی اش میشویم و یک روز که از تنش درش آورد بدون آنکه توی ماشین بیندازیم ، گوشه ی کمد پنهانش میکنیم که همیشه عطرش بماند!
و تمام این کارها را در حالی میکنیم که مطمئنیم همین یادگاری ها یک روزی وقتی که نداریمش دمار از روزگارمان در می آورد، اما بیماریم و کارهایمان دست خودمان نیست!
بالاخره نگرانی هایمان کار دستمان میدهد و همان بیقراری های مداوممان بلای جانمان میشود!
مرد است دیگر به قدرِ ما تحمل ندارد، زده میشود از بس در گوشش گفتیم "قول بده بمانی" ، "قول بده جز من نخواهی" ، "قول بده زود برگردی" قول بده فلان ، قول بده بهمان!
خسته میشود و درست وقتی جانمان بدون صدایش و حتی داد زدن ها و "خسته شدم" گفتن هایش در میرود ، بدون آنکه چمدانی ببندد و یا خداحافظی کند ، میرود!
حالا نه فوبیا داریم نه مازوخیسم از این پس ما دیوانه میشویم!
دیوانه ها که قرار نیست فقط قیافه ی زمخت ، دهان نیمه باز و چشم های خیره داشته باشند!
این دنیا پُر است از دیوانه هایی با دست های ظریف، ناخن های لاک زده، موهای پریشان و لبهایی سرخ!
دیوانه هایی که با دیگران کاری ندارند فقط شبها به جان خودشان می افتند، خاطراتشان را دورشان میچینند و با تماشای هر کدام یک تکه از قلبِ ترک خورده شان می افتد!
| پریسا امیریان |
مادرم موهای بلندی داشت
هر روز پشت پنجره می نشست
موهایش را می بافت
شعر می خواند
و منتظر پدر می ماند
پدر که می آمد
تلویزیون را روشن می کرد
از شیب تورم بالا میرفت، زمین می خورد
و باز سعی میکرد جوابی برای 5+1 بیابد
کشتگان عراق و سوریه را دفن می کرد
و از مادر سراغ شام را می گرفت
و مادر پرهایش را پشت پنجره جا می گذاشت
گل های دامنش در آشپزخانه می پژمرد
و چشم هایش پیاز خرد می کرد
پشت پنجره نشسته ام
موهایم را می بافم
و به این فکر می کنم که
دختران نباید موهای بلند داشته باشند
| سیمین صفادل |
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!
نمیبینم تو را ابریست در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم
فقط یکریز میگردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میلهها ماندم
تمام هستیام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟
اگر ده سال برمیگشتم از امروز میدیدی
که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آنچه میماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت اینها بود، خوبم... بهترم یعنی!
| قرار نشد/ مهدی فرجی |
گفتم بیا عکس یادگاری بگیریم
سیاه
سفید
خاکستری
من روی صندلی چوبی قدیمی بنشینم
تو پشت سرم بایستی و دستهایت روی شانه من باشد.
گفتی: هنوز فرصت هست
همیشه فرصت هست.
گفتم بیا عکس یادگاری بگیریم
من شبیه سی سالگی مادرم باشم
تو شبیه روزهایی که هنوز عاشقت بودم
و هر دو بیهوده لبخند بزنیم
به مردی که نمیشناسیمش.
گفتی: همیشه فرصت هست.
و ندیدی مرگ را که از آن سوی شمشادها
نگاهمان میکرد...
| رویا شاه حسین زاده |
عشق آدم ها را گستاخ می کند دخترم!
از همان لحظه ای که دلت برای یک نفر جور دیگری تپید جسارت حذف کردن دیگران را از زندگی ات پیدا می کنی
جسارت رد کردن، تند حرف زدن، شکستن...
حاضری هیچکس نباشد جز همان یک نفر. قدرت زیادی پیدا میکنی برای نادیده گرفتن همه چیز.
کم کم حرف ها، نگرانی ها و دلتنگی های دیگران برایت کمرنگ میشود.
اما فراموش نکن، دوستانی که دوستت دارند تمام ثروت تو هستند. دنیا بدون دوست جای غم انگیزیست عزیزم...
با این حال روزی را میبینم که از دنیا هیچ نخواهی جز او...
عشق همینجاست !
همینجا که هیچکس جز همان یک نفر برایت مهم نیست. خوشحالی او خوشحالی توست، آرامش او آرامش توست، و توجه او توجه همه ی دنیاست برای تو...
دخترم، آرزو می کنم کسی که دوستش داری تورا بلد باشد. این قسمت ترسناک رابطه است. ترسناک است که شاید کسی که دوستش داری دوستت نداشته باشد.
امیدوارانه میترسم که زن ها اگر بشکنند، مثل شیشهی شکسته همه را زخمی میکنند. و اگر از عشق پر شوند، مرهمند برای هر زخمی...
عشق آدم هارا مهربان میکند دخترم!
زیبا می کند آدم ها را
صبور می کند آدم هارا
برایت عشق آرزو میکنم عزیزدلم...
| اهورا فروزان |
برایم کمی چاشنی بیاورید
هفت ادویه/ آویشن/پونه ی کوهی
بی طعم و خاصیتم
که اینطور تنها مانده ام
و این خلوص جاریِ در تنم
با مزاج هیچ دوستت دارمی سازگار نیست!
از خدا که پنهان نیست
از شما چه پنهان...!
به قلبم کمی نمک زده ام
تا به زخم ها بیشتر عادت کند
در چشم هام
(که از فرط خستگی شبیه کاسه اند)
تا قرنیه فلفل ریخته ام
تا اشک های بی جا، دلیل داشته باشد
گریه های شبانه ی یک مَرد، دلیل داشته باشد
گوش هایم طعم دارچین می دهند
حالا تا می توانید کنایه بزنید
تا می توانید زبان تلخی کنید
چیزی که می شنوم
صرفا صدای اوست
می خواهم حرف بزنم
اما زنبورها
با بغضی که در گلو داشتم
کندوی محکمی ساخته اند
نامش را بسختی صدا میزنم
_چیزی که حالا برازنده ی دهان است_
ملکه، با خیال راحت تخم گذاری می کند
زنبورهای کارگر جشن محصول می گیرند
نامش را بسختی صدا می زنم
عسل/شهد/بهارنارنج
از گوشه لبم
به آرامی تراوش می کند.
| حمید جدیدی |
بسیار غم انگیزم، بسیار نمی دانی!
لطفی کن و حاشا کن، بسیار شمردن را!
از فاصلهها خسته، محتاج به آغوشم...
باید تو بلد باشی، بر سینه فشردن را!
موهای تو در باد و، دین و دل من بر باد!
بسپار به قاموسات، بر باد سپردن را!
می خندی و می میرم، می میرم و می خندی
هرگز تو نمی فهمی از دلهره مردن را!
ای سیبترین لذت! ای حسرت بیپایان
بد تجربهای بودی دیدن... وَ نخوردن را!
شعر است و پریشانی! هر چند نمی دانی!
بگذار بلد باشم، نام تو نبردن را...!
| م هاشمی هخا |
می دانی اولین بوسه ی جهان، چطور کشف شد؟
دستهاش تا آرنج گلی بود. گفت: "در زمان های بسیار قدیم، زن و مردی پینه دوز، یک روز هنگام کار، بوسه را کشف کردند.
مرد دستهاش به کار بود. تکّه نخی را به دندان کَند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز.
زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است.
گفت چه کار کنم و ناچار با لب برداشت... شیرین بود، ادامه دادند ..."
| سال بلوا / عباس معروفی |
زنی زیبا نامم را می خواند
زنی زیبا همکلام می شود
و زن زیبایِ دیگری
مرا به رقص دعوت می کند!
یکی از پس هم
صمیمیتی عمیق
شادی های بزرگ
و تسلی خاطرات جوانی ام شاید
زنان جمع می شوند
زیبایی جمع می شود
و تنهایی ام بزرگ و بزرگتر
می خندم...
بیشتر اما می گریم!
و از همدستگی "ازدحام و زیبایی"
هیچ چیز به یاد نمی آورم
چرا که "تو" چون همیشه
از تمام آنها بیشتری!
| حمید جدیدی |
دیشب خواب خوبی ندیدم برات!
با دیوونگیت ماه و پس میزدی!
به بغضای من انگ مستی زدن!
واسه شعر من داشتی دس میزدی!
حواست نبود از خودت رد شدی
با گرگا می رقصیدی تو خون و دود
بغل کردمت...رفته بودی ولی!
جنازم رو دستای من مونده بود...
پریدم ، ازین خواب سرما زده
یه کابوس بدتر توی راه بود
امیدم به دستای گرمت فقط...
یه آرامش خیلی کوتاه بود
تو رفتی، نباید بهت فک کنم
نباید به خوابم بیای بعد ازین...
بهم گفتی دیگه نمی بینمت!
بهت گفته بودم که گرده زمین!
میمیرم روی شونه های پتو!
بغل میکنم گریه هامو به جات
به شعرا ی تلخم سپردم تورو
که برگشتی آغوش باشن برات...
تو صد ساله بی من قدم میزنی...
تو رفتی که دنیای من دق کنه
تصور کن انقدر غمگین بشی...
خیابون به جای تو هق هق کنه!
حواسم به اشکامه! باشه.... نباش!
با دیوار حرفامو میگم برو:
میگم " دیگه دوست ندارم ولی
یه بار دیگه کاشکی ببینم تورو!"
تورو باد پاییز آورده بود..
که با دست تقدیر رفتی به باد...
به فکر یکی دیگه ام بعد تو...
یکی که منو واسه ی "من" بخواد!
یکی باشه، تنها یکی! یک نفر!
یکی که بفهمه که حالم بده
که وقتی دلم از خدا هم پره
کنارم بمونه...عذابم نده...
یکی باشه که چشم و ابروی تو....
یکی باشه که ، دست های تو رو...
یکی که تو باشی... تو باشی فقط...
یکی که مهم نیست اصلا... برو!
| اهورا فروزان |
پنج سالم بود...آن روزها وقتی می خواستند کودکی را بترسانند از غول و دیو و بچه دزد می گفتند...هیچکس از گم شدن حرف نمی زد...شاید چون هیچ کدامشان در کودکی گم نشده بودند تا بفهمند ترس واقعی یعنی چی...
اما من تجربه اش کردم...یک لحظه حواس پرتی وسط یک بازار شلوغ نتیجه اش شد چشم های بارانی وسط تابستان...
چشم های خیسم ردیاب شده بودند تا شاید چهره ای آشنا ببینند...
در اوج نا امیدی با سرعت میان قدم های آدم بزرگ ها می دویدم ، گاهی چهره ای آشنا می دیدم و امیدوار می شدم ولی نزدیک تر که می شدم می فهمیدم نه...اشتباه دیده ام
دور خودم می گشتم که ترس بغلم کرد... امیدم نا امید شد...نشسته م یک گوشه...چشم هایم به آدم هایی بود که بی تفاوت از کنارم می گذشتند تا اینکه بالاخره یک نفر آمد بغلم کرد و گفت: گمشدی؟! انگار او از حالم خبر داشت...حتما او هم گمشده بود... ولی مگر آدم بزرگ ها هم گم می شوند؟!
دستم را گرفت و راه افتادیم. چند قدم که جلو رفتیم خانواده م را دیدم ...کابوس تلخ تمام شد...ترس رهایم کرد...
حالا که به آن روز فکر می کنم می فهمم آدم بزرگ ها هم در زندگی گم می شوند...حتی اگر اشک نریزند...حتی اگر نترسند...حتی اگر کسی دنبالشان نگردد...
گاهی در دنیای خودشان گم می شوند و نمی دانند به کجا می خواهند بروند و به چه چیزی می خواهند برسند...
گاهی هم احساسات، آرزوها و یا هدف هایشان گم می شود ،تا اینکه فراموششان می کنند
حقیقت این است که آدم بزرگ ها بیشتر از بچه ها گم می شوند...فقط کسی نیست که سراغشان را بگیرد...کسی نیست این ترس و کابوس را تمام کند.
| حسین حائریان |
چرا ما آدم ها عادت داریم وقتی می خواهیم رابطه ای را تمام کنیم
به بدترین شکلِ ممکن اینکار را می کنیم!
چرا ذره ای حرمت، احترام،عشق...
بینِ خودمان نگه نمی داریم!؟
شاید مجبور شدیم برگردیم؛چطور می خواهیم با هم رو به رو شویم!؟
چرا عادت کرده ایم خودمان را از چشم هم دیگر بندازیم!
به یکدیگر بر چسبِ خیانت کار،دروغگو،و هزار حرفِ دیگر بزنیم..
ما نمی توانیم آدم هارا به زور کنارِ خود نگه داریم.
نمی توانیم خودمان را به کسی یاد آور باشیم..
کاش...
حداقل وقتی میخواهید بروید،خوب بروید
خودِ واقعیِ تان را نشان ندهید،
بُگذارید تصویری که از شما دارند خراب نشود،
که آن آدم بیشتر از این،از انتخابش پشیمان نشود..
باورها تمام چیزی است که ما داریم آن هارا از ما نگیرید...
| یاسمین مهدی پور |
آنچه را عاشقانه دوست میداری،
بیاب،
و بگذار تو را بکُشد.
بگذار خالی ات کند،
از هرچه هستی.
بگذار بر شانههایت بچسبد،
سنگینت کند،
به سوی یک پوچی تدریجی.
بگذار بکشدت
و باقیماندهات را ببلعد.
زیرا هر چیزی تو را خواهد کشت،
دیر یا زود
اما چه بهتر که آنچه دوست میداری،
بکشدت.
| چارلز بوکفسکی / ترجمه: مهیار مظلومی |
تا به حال با کسی همسفر شدهاید، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نیقلیان، مثل مداد. خوب هم میخورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود.
سالها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ میزد که فلانی، اگر فلانی نباشد من میمیرم، شوهرش را میگفت. من هر روز دلداریاش میدادم که نگران نباش، نمیمیری. یک روز به شوخی گفتم همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترسهایت میمیری.
امروز مثنوی معنوی را که ورق میزدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصهای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود.
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی، که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد. یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردی. معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا.
مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند. باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساند.
| مریم سمیع زادگان |
صورتت را برداشته ای
مانده ام در عکس
کنار زنی که چهره اش
هرچیزی میتواند باشد
عکس را
رو به قطاری می گیرم که دور می شود
مسافری در چهره ات
برایم دست تکان می دهد
رو به مادر بزرگ می گیرم
ناگهان پیر می شوی
و اینکه فهمیدم چقدر لباس عروس به ماه می آید
باید کاری کرد
جهان دارد به اندازه جای خالی صورتت در عکس
کوچک می شود
| اوراسیا / مانی معینی |
شبیه باد همیشه غریب و بی وطن است
چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است
کتاب قصه پر از شرح بی وفایی اوست
اگرچه او همه ی عمر فکر ما شدن است
چه فرق می کند عذرا و لیلی و شیرین؟
که او حکایت یک روح، در هزار تَن است
قرار نیست معمای ساده ای باشد؛
کمی شبیه شما و کمی شبیه من است
کسی که کار جهان لنگ می زند بی او
فرشته نیست، پری نیست، حور نیست، زن است
| مژگان عباسلو |
دزدی
همه ی من را دزدیده است
لباس های مرا می پوشد
به خانه ام می رود
هیچ کس باور نمی کند من نیستم
تلویزیون را روشن می کند
چای مرا می نوشد
کتاب هایی را که نخوانده ام می خواند
و طوری رفتار می کند
که باور نمی کنم من نیستم
دزدهای دیگری هم هستند
راه افتاده اند در زندگی دوستانم
طوری که نمی توانم
از آن ها تشخیص شان بدهم
تنها مجبورم
مجبورم
دوست شان بدارم
مثل کودکی
که دستِ تنها عروسکش جدا شده
و مجبور است
به اندازه عروسکی سالم
آن را دوست بدارد.
| اتاق پرو / مهدی اشرفی |
من ماده ام
ماده
و ماده می تواند مایع باشد
جامد باشد
و گاز.
مایعم ، مذابم
وقت هایی که چیزی دلم را آتش می زند
جامدم ، یخم
وقتی که واژه ها را درست بر نمی داری و
هر حرفت
یک تکه از وجودم را سرد می کند
من ماده ام
مادیانم
شیهه ام
کاری برای دلتنگی ام نمی کنی؟
دستی ببر لای یال های ترم لااقل
پیش از آنکه به حالت سوم ماده بودن برسم
هوا شوم و از همین هود آشپزخانه
برای همیشه بالا بروم.
| آوازی برای یک آدم آهنی / رویا شاه حسین زاده |