نشان می دهم
- ۶ نظر
- ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۵۷
- ۱۷۸ نمایش
من فکر نان شب فقط بودم
او از لب و از روسری میگفت
در من زنی با درد می جنگید
او از فنون دلبری می گفت
می گفت و من با بغض خندیدم
می گفت و من صورت خراشیدم
می گفت و من مردانه پوشیدم
می گفت و زلفم را تراشیدم
می گفت و می گفتم ولی افسوس
دنیای ما با هم تفاوت داشت
من احمقانه ریشه می دادم
او احمقانه تر تبر برداشت
دلگیرم از دنیای نامردی
که بغض یک زن را نمی فهمد
آغوش من آن جنگل بکری ست
که راه آهن را نمی فهمد
گفتم جهان نامرد نامرد ست
نامرد یعنی پول داروهام
نامرد یعنی قبض آب و برق
نامرد یعنی درد زانوهام
نامرد یعنی خانه ای بی مرد
نامرد یعنی دست خالی ، آه
وقتی ببینی بچه ات بیمار
افتاده روی تخت درمانگاه
نامرد یعنی کیسه ی سیمان
بر روی دوش طاقت بابا
هی برجها قد می کشیدندو
کوتاه می شد قامت بابا
نامرد یعنی جنگ در بین
یک مشت حزب باد و ترسوها
در خون گرمم غوطه ور بودم
بر جانم افتادند زالوها
آه از "جهان سست و بی بنیاد"
ای وای"از این فرهاد کش فریاد"
نامرد یعنی جوی خون در شهر
یعنی خیابان امیر آباد
نامرد یعنی خانه ای بی سقف
یعنی خدای بچه های کار
سرمایه ی آن تن فروشی که
ای تف به تو دنیای لاکردار
مادر مرا با بوسه راهی کن
من از مسیرم برنمیگردم
مادر تو گفتی زندگی سخت است
گفتی ولی باور نمی کردم
شاعر شدیم و درد را دیدیم
او از لب و از زلف زن می گفت
من همچنان از درد می گفتم
او همچنان در وصف تن می گفت
| رویا ابراهیمی |
برو که باز دلت را به دلبری دیگر
به هرکسی که گمان میبری کمی سرتر
برو که عشق پشیمان شود از آمدنش
که ما دو روح جداییم، در دو تا پیکر
بگو به شعر که اینبار حالیاش بشود
قرار نیست بیایی، قرار نیست اگر،
دلم گرفت، به یادم بیاورد که تو را
قرار نیست که این روزهای شهریور…
چقدر حرف نگفته میان پنجره ماند
چه شعرهای سپیدی که توی این دفتر…
برو که مرگ خودم را نشان من بدهی
برو که نیست نیازی به زخم این خنجر
همیشه آخر قصه بیآشیان ماندهست
پرندهای که به امید شاخهای بهتر
برو! دوباره هوایی نکن مرا ای عشق
و فکر کن که از این جمع شاعری کمتر…
| رویا باقری |
نیمه ی گم گشته ات را دیر پیدا می کنی
سر بجنبانی خودت را پیر پیدا می کنی
در مدار روزگار و گردش چرخ فلک
عاقبت روزی تو هم تغییر پیدا می کنی
کودکی چون بادبادک با نسیمی می رود
خویش را بازیچه ی تقدیر پیدا می کنی
نوجوانی ، عاشقی ، دیوانگی ، سرگشتگی
می گریزد از تو تا تدبیر پیدا می کنی
عشق را در انتظار تلخ و بی پایان خود
در غروب جمعه ای دلگیر پیدا می کنی
می رسی روزی به آن چیزی که می خواهی ولی
در رسیدن های خود تاخیر پیدا می کنی
چشم می دوزی به او از دور و می پرسی چرا؟
نیمه ی گم گشته ات را دیر پیدا می کنی
| ساناز رئوف |
تو زنده باش و ببین
که بهار بهار پنجره
به سمت این خانه های آفتاب ندیده می آورند
و خنده خنده آزادی
بر دهان های گچ گرفته می کوبند
تو زنده باش
برای آن روزی که عشق
بازی می کند در کوچه های بی گلوله و بی دستبند
و هیچ کس به رابطه ذهنی پرنده و پرواز
بهتان سنگین نمی بندد
به صورت ماه آب دهان نمی اندازد
و بر لکه های طلایی آفتاب لعنت نمی فرستد
تو در آن روز خجسته خدا
اگر پروانه ای را دیدی
که روی مزارهای بی نام
می چرخد و بال بر هم می کوبد
ایمان داشته باش که آن پرسه های رنگارنگ
شبح آشکار شادمانی من است.
| فرنگیس شنتیا |
می خواستم که بدانی
با تو، همیشه هر روز برایم بهار بود
وقتی تو هستی، تو لبخند میزنی
مرا چه حاجت به انتظار فصل ها
با تو هرلحظه بهار است
هرشب پُر از عطر بهارنارنج
میخواستم که بدانی
تو حس زیبای بهارگونه ای برایم
همانقدر لطیف، مهربان
پر اُمید و سرزنده
با تو همیشه هر لحظه بهار است
هرشب، وقتی آسمان هم برایم
آواز سرد زمستان را می خواند
| حاتمه ابراهیم زاده |
امروز هم به خاطره پیوست، می روم
من، آنی ام که یکسره از دست می روم
من نیز مثل جمع زمین خوردگان تو
هشیار سویت آمدم و مست می روم
غیر از تو من به هیچ کسی دل نبسته ام
حتی اگر که با تو به بن بست می روم!
میخواستم کنار تو باشم، نخواستی
حالا که انتظار تو این است، می روم
بُگذار درد دل کنم ای سنگدل! ولی
این بار اگر که بغض تو نشکست، می روم...
چیزی برای باختن اینجا نمانده است
ای عشق! من بدون تو از دست می روم...
| نفیسه سادات موسوی |
من بی تو نیستم، تو بی من چه می کنی؟
بیصبح ای ستارهی روشن چه میکنی؟
شب را به خوابدیدن تو روز میکنم
با روزهای تلخ ندیدن چه میکنی؟
این شهر بی تو چند خیابان و خانه است
تو بین سنگ و آجر و آهن چه میکنی؟
گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
میپوشمش هنوز، تو بر تن چه میکنی؟
من شعله شعله دیدهام ای آتش درون
با خوشه خوشه خوشهی خرمن چه میکنی!
پرسیدهای که با تو چه کردم هزار بار
یک بار هم بپرس تو با من چه میکنی؟!
| مژگان عباسلو |
خواستم تا ته این قصه بمانم که نشد
غزلی از ته دل با تو بخوانم که نشد
خواستم حادثه باشم، که بیفتم به دلت
لذت عشق به خونت بِدَوانم که نشد
خواستم اشک مرا پاک کنی در بغلت
تن در آغوش غریبت بِرَهانم که نشد
خواستم دست تو بر شانهی من تکیه کند
و تو را مال دل خویش بدانم که نشد
خواستن نیست توانستن و من از ته دل
خواستم آتش عشقی بِنِشانم که نشد
| فاطمه سادات بحرینی |
می فهمی؟
نه نمی فهمی
نمی فهمی من تا کجا غمگینم
هیچ کس نمیفهمد آدم تا کجای اش غمگین است
آدم پیت حلبی که نیست
خطی بکشد روی دنده ی سومش و بگوید:
تا اینجا غمگینم
یا خط بکشد روی خرخره اش و بگوید
من تا اینجا عاشق بودم که این طوری شد.
روزی تا خرخره عاشق بودم
تا فرق سرم
منی که حالا حوصله ی دوست داشتن خودم را هم ندارم
و هر دوست داشته شدنی
تنها کسری از مرا نشانه گرفته
یک چهارم
یک پنجم...
| رویا شاه حسین زاده |
هر کس از دور تو را دیده دچارت شده است
دلبری کردنِ با فاصله کارت شده است
می زنی عطر و می آید همه جا از تو خبر
شهر انگار اتاقت شده اما بی در
مثل ترسیدن از زوزه ی گرگی در برف
منعکس می شود اندوه بزرگی در برف
می شود در دل هر زلزله آرام گرفت
با تو در حمله ی چنگیز سرانجام گرفت
رفتنت زخم زبانی ست که جا می ماند
استخوانی ست که در زخم رها می ماند
زندگی نیست میان من و این شهر شلوغ
زندگی بی تو فقط قول و قراریست دروغ
هیچکس نیست که تکرار تو باشد در من
مرد و مردانه فقط عشق بپاشد در من
کاش برگردی و پایان زمستان باشی
آخرین مرد به جا مانده ی میدان باشی
بعدِ یک عمر گرفتاری و دلمشغولی
قانعم با تو به یک زندگی معمولی
با تو در دورترین شهر قدم بردارم
با همین زندگی ساده که در سر دارم
می گذاری تو به تنهایی من پایت را
می نشینی که خودم هم بزنم چایت را
خواب دیده ست تو را مثنویِ تازه ی من
پر شد از عطر تو اندوه بی اندازه ی من
تو که بیگانه ترین مرد به این زن شده ای
کشورش بوده ای و قسمت دشمن شده ای
گوشه ی دنج اتاقی وطنت خواهد شد
هر کسی غیر من افسوس زنت خواهد شد
بس که آوردن هر خاطره مشروط به توست
خسته ام از تو و هر چیز که مربوط به توست
گر چه آغاز شده جنگ جهانی در من
و بعید است تو هم زنده بمانی در من
کاش برگردی و پایان زمستان باشی...
آخرین مرد به جا مانده ی میدان باشی
مرگ در جیب کتت باشد و نزدیک شوی
اسلحه رو به من، آماده ی شلیک شوی
ماشه را می کشی و تیر خلاصت را...بنگ
ترسم این است که دور از تو بمیرم دلتنگ
| سمیه قبادی |
ای مهربانِ از همه نزدیکتر به من
من سر به تو سپردم و تو دردسر به من
حس می کنم که دوست ترم داری از خودت
وقتی رسیده جام بلا بیشتر به من
گرچه جهان من قفسی تنگ و کوچک است
بخشیده ای هوای پُر از بال و پر به من
خشنودم از هر آنچه که از دوست میرسد
حتی اگر به گوشه چشمی نظر به من
اجر دعای نیمه شب من، خیال توست
این غم رسیده از برکات سحر به من
باران به قدر کاسه ی هرکس مقدر است
دریا به خلق میرسد و چشم تر به من
| فاطمه فرجی |
این تویی؟ یعنی تو هستی که نشستی روبهرویم؟
ماندهای با دست زیر چانه محو گفتوگویم؟
چشم میمالم، مبادا باز رویا دیده باشم؟
با چه وردی ناگهان ظاهر شدی در سمت و سویم؟
آمدی تا باز از چشمت نگاهم را بدزدم
آمدی و باز بازی میکنم با شال و مویم
کاش فنجان اینقدر معلوم در دستم نلرزد
روی میز کافه بیش از این نریزد آبرویم
من پر از دلشورهام، دلشوره آب و نان زنهاست
کاش تا وقتی تو هستی دست از اینها بشویم
فکر کردم...فکر کردن از زمانم با تو کم کرد
فکر ابری بود و جاخوش کرد در کنج گلویم
با صدای صندلی یکدفعه برگشتم به کافه
رفتهای و مانده یک فنجان خالی روبهرویم
| ساجده جبارپور |
اینجا خیابان است، آنجا کوچه، آن خانه!
اینجا قفس، آنجا قفس تر، آن یکی زندان!
آرامشم پشت همین دیوار ها گم شد...
باید مدارا کرد با این درد بیدرمان
بعد از تو گنجشکی شدم، زخمیتر از یک شعر
هرکس مرا سنگی زد و قلب مرا آزرد
پرواز کردن از تنم پرواز کرد و رفت...
بال و پرم را لااقل ای دوست برگردان!
پیچیده در من مرگ، پیچیده درونم درد
من لا به لای زندگی گم کرده ام خود را
تکلیف من با گریه ها روشن نخواهد شد
بشکن برو راحت شوم ای بغض سرگردان!
سهم نفسهایم دقیقا مرگ تدریجی است
اینجا برایم آخر دنیاست، بی اغراق...
بعد از تو غم دیدم، تو بعد از من چه خواهی دید؟!
گنجشک های مرده در هر گوشه ی تهران...
| اهورا فروزان |
چند سال است کار من گریهست
کل دار و ندار من گریهست
سهم عصرانههای من غصه
صبح و شام و ناهار من گریهست
ابر-باران پشت پنجرهام
شیوهی انتظار من گریهست
نطفهی اشک در شکم دارد
مادر باردار من گریهست
آنچه از من پیاده شد اشک است
همچنان که سوار من گریهست
خندهدار است گریه کردن من
حالت خندهدار من گریهست
دست من نیست اشک ریختنم
صاحب ِ اختیار من گریهست
بیقرار من است روز و شب
روز و شب بیقرار من گریهست
به لب و خنده اعتباری نیست
پیش چشمم عیار من گریه ست
بغلم کرده است خوابیدهست
مثل هرشب کنار من گریه است
نه فقط من به گریه معروفم
نام ایل و تبار من گریهست
روبرو گریه، پشت سر گریه
چارراه فرار من گریهست
گریه در گریه، گریه در گریه
پود من گریه، تار من گریهست
هر کسی خواند گریهاش سر رفت
شعر سنگ مزار من گریهست
| آیدا دانشمندی |
امروز
بوسه ی جوانه ای را
روی ساقه ی غمگین زمستان دیدم
دلم آرام شد
مثل درختی که باد،
راز دلش را برایش فاش کرده است
امروز دلم خواست شماره ی بهار را بگیرم
سلام کنم
حالش را بپرسم
و بگویم کی از راه خواهی رسید
میخواهم کوچه را آب و جارو کنم...
امروز دلم خواست لبخند بزنم
دلخوش باشم به صدای غلغل سماور
دلخوش باشم به سلام مادر
دلخوش باشم به عطر گرم چای
امروز دلم خواست برای غم کاری کنم
بگویم خبر داری فردا شادی از راه خواهد رسید؟
| صفا سلدوزی |
دیر کرده ای
شکوفه کوچک
دیر کرده ای.
نسیم
پیراهن خواهرانت را می نوازد
و من
سخت نگران تو هستم
چه کسی جای خالی یک شکوفه ی کوچک را
در میان بی شمار شکوفه حس خواهد کرد؟
چه کسی می تواند حزن درخت را درک کند
وقتی که دست می گذارد روی یک تکه از قلبش
و می گوید:
«او قرار بود در اینجا بشکفد،
درست همینجا»
| رویا شاه حسین زاده |
مرا ببخش اگر روزگار یادم داد
میان عقل و دلم، عشق را فدا بکنم
مرا ببخش اگر زندگی مجابم کرد
فقط به خاطره ای از تو اکتفا بکنم
مرا ببخش اگر بیش از این نمی خواهم
تو را کنار خودم بی سبب نگه دارم
قبول هرچه بخواهی، فقط نخواه از من
تو را به دست خودم، بیش از این بیازارم
دوباره بغض نکن، در توان چشمت هست
به یک اشاره به زانو درآوری من را
از آهنم من و افسوس خوب می دانی
به مهلکانه ترین شیوه ذوب آهن را
در انتظار چه هستی باغبان کوچک من؟
درخت مرده و گل زیر برف مدفون است
بگو چگونه برویم؟ چگونه دل بستی؟
به ریشه ای که از آغوش خاک بیرون است!
بترس از اینکه کسی تکیه گاه تو بشود
که تکیه گاه خودش شانه های آوار است
همیشه حاصل یک بغض تلخ، باران نیست
نمان که تحفه ی این ابر تیره، رگبار است
بهار کوچک در پشت در نشسته ی من !
مرا ببخش اگر ساکتم، اگر سردم
مرا ببخش گلِ پرپرِ شکسته ی من
مرا ببخش اگر ذره ای بدی کردم
من آن ضریح دروغین و خالی ام منشین
که جز تو هیچ کسی زائر سرایش نیست
مرا خودت بشکن حاجتی نخواهد داد
بتی که معجزه ای پشت ادعایش نیست
برو کنار همانی که دوستت دارد
همان کسی که بلد نیست برنگشتن را
برو عزیزدلم، عشق یاد داده به من
به احمقانه ترین شیوهها، گذشتن را
| رویا ابراهیمی |
یک مرتبه راهی شدی تا من
سهمم از احساست همین باشد
پاییز غوغا میکند هرشب
تا دردهایم بیش از این باشد...
آذر تهِ احساس پاییز است
یلدا همیشه اوج دلتنگی
یعنی شبش یک لحظه بیش از پیش
با غصه های عشق میجنگی...
وای از غم پاییزِ بی مهرم
فصلی که اوجش آخرش باشد
یک فصل پر دردی که یلدایش
ته مانده های آذرش باشد...
بغضی درون سینه جا مانده
روزی سه نوبت درد میبارم
از حال و روز شعر میفهمی
یک عشق مزمن در سرم دارم...
از غصه های قصه میکاهم
شاید جهانم را بغل کردی
شاید دلت راضی شود امشب
با رفتن پاییز برگردی...
با بغض هایم قصه میسازم
شاید که قسمت هم در این باشد
یلدای من همرنگ چشمانت
یلدا برایت بهترین باشد...
| مریم قهرمانلو |
به دوشم میکشم اندوه صدها سال یک زن را
تو حق داری اگر دیگر نمیفهمی غم من را
پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی
که اجرا میکند با ناامیدی آخرین فن را
چگونه دست برمیداری از من شاه مغرورم؟
چگونه بی محافظ میگذاری خاک میهن را؟
تو آن کوهی که میگفتند بر قلبش نفوذی نیست
و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را
و من آن کاشفی که خواستم تنها کَسَت باشم
که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را
اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتن
چگونه روح رفته باز هم صاحب شود تن را؟
به دریاها نده این بار رودت را! چه خواهد شد؟
کمی خودخواهتر باش و تصاحب کن خودت من را!
| رویا باقری |
از هم بپاشانم به آسانی، مهم نیست
این ها برای هیچ طوفانی مهم نیست
آغوش من مخروبهای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست
با درد خنجر، درد خار از خاطرم رفت
بعد از تو غمهای فراوانی مهم نیست
یک مُرده درد زخم را حس میکند؟ نه!
دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست
دار و ندارم سوخت در این آتش اما
هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست
هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست
حالا چه خواهد شد پس از این؟ هرچه باشد!
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست
| رویا باقری |
هر صبح
از خواب می پرم
عجله می کنم
دلفین های آبی را به موهایم می زنم
جای لب هایت را بر لب هایم صورتی می کنم
میز را می چینم
صدایت می زنم
بعد به یاد می آورم
از پاییز به بعد
دیگر نبوده ای و من
هر صبح از خواب پریده ام
عجله کرده ام
دلفین های آبی را به موهایم زده ام
جای لب هایت را بر لب هایم صورتی کرده ام
میز را چیده ام
و بعد صدایت زده ام...
| روجا چمنکار |
برمان گردان دنیا
به روزگاری که هنوز
مردگان زیادی را
از نزدیک نمی شناختیم
مرگ
به اندازه ی بستگان دور همسایه
دور بود
به روزگاری که ترانه های حزن آلود
کسی را به یاد کسی نمی انداختند
عطرها
آدم ها را به یاد آدم نمی آوردند
و در هر گوشه ی این شهر
خاطره ای که پوست دل را بکند
کمین نکرده بود...
| رویا شاه حسین زاده |
این همه دلشوره افتاده است بر جانم چرا؟
من که امشب خوب بودم پس پریشانم چرا؟
باز هم از پنجره رفتم نگاه انداختم
آسمان صاف است پس من خیس بارانم چرا
خانه ام سقفش چرا اینقدر پایین آمده؟
بین این دیوارها درگیر زندانم چرا؟
من که با هر خاطره یک حبه اشک انداختم
تلخ تر دارد می آید فال فنجانم چرا؟
مثل این گل آخرش یک روز پرپر می شوم
دوستم دارد؟ ندارد؟ نه! نمی دانم چرا؟
| سیده تکتم حسینی |
خواب سنگین انفرادی بود
و زنی نیمه جان در آغوشش
آخرش کشته ام تو را وقتی
خواب بودی کنار تن پوشش
گفته بودم هوای موهایش
شانه ات را به باد خواهد داد
کندم از خود که زندگی بکنم
مرگ بود عشق و اتفاق افتاد
پوست انداختم که دل بکنم
از تنم لایه لایه کند تو را
گریه هام از شبم بلند شدند
توی زخمم قدم زدند تو را
به خیالت که طاقتم طاق است
روی آوار من خراب شدی
بغض سنگین سایه ات شدم و
مرد همسایه ام حساب شدی
او زنی بود بیگمان می خواست
با صدایش تو را بغل بکند
من زنی بود ناگهان...که تو را
توی سلول هاش حل بکند
من زنی بود یا نبود اصلا؟!
فکرم از روی تخت میافتاد
پرده ها را کشیده بود اشکم
شانهام را سرم تکان می داد
گریه ات کردم از تو سر رفتم
پشت درهای بسته گرگ شدم
پُر شدم توی هر دهان پُری
مثل یک شایعه بزرگ شدم
که زنی توی جنگ تن به تنی
سپر انداخت مرگ زودش را
پیش دشمن گذاشت روی زمین
زره اش را، کلاهخودش را
مثل یک سرزمین جنگ زده
پُرم از زخمهای ریز و درشت
گفته بودم غرور سرکش تو
من دیوانه را نخواهد کشت
خواب سنگین انفرادی بود
تخت دیوانه خانه بود و زنی
من تو را کشته یا خودش را؟ آه
من توام یا تویی که توی منی؟!
| مریم مایلی زرین |