وقت غم
- ۰ نظر
- ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۴۰
- ۵۵۱ نمایش
می ترسم از زنان زیبا
بیشتر
از زن های زیبایی
که نام هایی زیبا دارند
می ترسم از زندان
بیشتر
از زندان هایی
که نام هایی زیبا
بر آن ها گذاشته باشند
مثلا همین دریا
که زندانی ست
با میله هایی از آب
می ترسم این خشکی
ادامه ی همان دریا باشد
و ما سال ها
در زندانی زندگی کرده باشیم
که تنها
وقتی باران می آید
میله هایش را می بینیم
| مهدی اشرفی |
تو دوری و آشوبه دنیای من
تو دوری، تو دنیا می خواد جنگ شه
محاله سراغی بگیری ازم
محاله دلت واسه من تنگ شه
قبوله تو بردی تو این جنگ سرد
شکستم رو کامل کن و دور شو
اگه دوس داری قلب من واسته
منُ بی هوا ول کن و دور شو
نفس های من گیر لبخندته
نباید به یغما بره خنده هات
بگو کی دل نازکت رو شکست
بگو با کی دعوا بگیرم برات؟
از اینجا چقد راهه تا دیدنت؟
از اینجا چقد راهه تا آسمون؟
تموم اتاقم پر از عطرته
از اینجا چقد راهه تا خونتون
نگاه عمیقت جلو چشممه
صدای قشنگت توی گوشمه
تو رو توی رویا بغل می کنم
تموم جهان توی آغوشمه
تو رو با تموم دلم خواستم
محال که شکل یه عادت بشی
میتونی با گرمای خوب نگات
به دنیای سردم مسلط بشی
تو مال منی و بدون تا ابد
تو قلب کسی غیر من جات نیست
من اونقد می جنگم که ثابت کنم
که عشقی که میگم خرافات نیست
بگیر جونمُ توی مشت خودت
حواسم رو از زندگی پرت کن
تو عاشق نمیشی؟! قبوله ،بیا
بیا و سر زندگیم شرط کن
| هانی ملک زاده |
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم.
مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد،
سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد،
شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد.
بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت.
بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد،
کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت.
بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرارداد. سپس دندان هایش را مسواک زد.
بابا گفت: فکرکردم گفتی داری میری بخوابی
و مامان گفت: درست شنیدی دارم میرم.
سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد، چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد، جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست.
در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: من میرم بخوابم"
و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد!
| زویا پیرزاد |
قرار بود جای این زخم ها خوب شود...
قرار نبود که بعد از این همه سال
یک روز صبح وقتی من حوالی خیابان ولیعصر منتظر تاکسی ام،
با عجله و بی حواس
شانه های مردانه ات را که پوشانده ای لای پولیور سرمه ای
بزنی به بازوی من،
من پرت شوم روی زمین،
کلاسور زوار در رفته ام پرت شود چند قدم آنطرفتر،
تو تازه به خودت بیایی
کلاسور را برداری، برگردی سمت من که دارم با دلخوری از روی زمین بلند میشوم
همینطور که داری کلاسور را میدهی دستم بگویی: خیلی عذر میخوام خانم
من سرم را بلند کنم که بگویم: آقا حواست کجاس؟!... که مات بمانم...
که مات بمانی...
که خیابان ولیعصر با همه آدم ها و ماشین هایش در یک آن لال شود...
که صورتت مثل کچ سفید شود و آن شکستگی بالای ابروی سمت راستت که هر وقت عصبی میشدی می پرید، شروع کند به پریدن
که من تازه بفهمم در این سال ها جزئیات صورتت را فراموش کرده بودم
نفسم بند بیاید... و تو با صدایی که انگار از ته چاه درمیاید بگویی: سلام...
من ضربان قلبم برسد به حدی که نتوانم بگویم سلام...
سرم را بیاندازم پایین
چشم بدوزم به پوتین هایی که آن سال زمستان باهم از همین خیابان ولیعصر خریدیم
تو این پا آن پا شوی
من صدایت را بشنوم که میگویی: حلالم کن
کلاسور را بدهی دستم
و به آنی پوتین هایت از جلوی چشمم فرار کنند...
قرار بود فقط فراموشت کنم
قرار ما این نبود که بعد از این همه سال
تازه از این به بعد
خواب هایم از صدای کسی که میگوید حلالم کن
با افکتِ پوتین های سرآسیمه
آشفته شود
| پریسا زابلی پور |
می گویند:
"مردها در عشق
قانون ساده ای دارند
بخواهندت برایت می جنگند
نخواهندت با تو می جنگند"
اما من مردهایی را می شناسم
که درست وقتی می خواهندت
با تو و خودشان می جنگند
آنقدر می جنگند
تا از تو و خودشان
ویرانه به جای بگذارند
و کیست که ویرانه را دوست بدارد؟
آن روز دیگر دوستت ندارند
و می روند
مردها چه دوستت بدارند چه ندارند
یک روز یک جا سراغت را می گیرند
یادت می افتند
دلشان تنگ می شود...
اما ما زن ها
یک جور خاص عجیبیم
دوست داریم
دوست داریم
دوست داریم
دوست داشتنمان آرام است
جنگی نیست
نه برای به دست آوردن می جنگیم
نه از دست دادن
ما فقط در سکوت اتاق خوابمان
برق چشم مردی را مرور می کنیم
و چه باشد چه نباشد
گرمای آغوشش را به خویش می پیچیم
می مانیم، می سازیم و عشق می ورزیم
اما
اگر روزی خسته شویم
و کاسه صبر حوصله ما لبریز
یک شب
دو شب
سه شب
بیدار می مانیم
اشک می ریزیم
دلتنگ می شویم
و یک روز صبح بیدار می شویم
و می بینیم عشق زندگیمان در قلبمان مرده است!
از ِآن روز
از آن لحظه
دیگر فکر نمی کنیم
دلتنگ نمی شویم
سراغی نمی گیریم
ما زن ها از یک روز به بعد تمام می شویم.
| ناشناس |
توو زندگیمون بیشتر از همه چیز ،
به شب اطمینان کردیم ...
همه ی شبایی که چشامونو بستیم و تنمونو سپردیم به خواب ،
میدونستیم این روحی که داره از تن جدا میشه ، ممکنه دیگه هرگز برنگرده
ولی همیشه آرامش خواب اونقدری بوده که با زیر سر گذاشتن بزرگترین ترس دنیا ، روحمونو سپردیم بهش ...
دوست داشتنت مثل تکیه زدن به پرتگاهه
مثل پاگذاشتن رو لغزنده ترین سنگ درست لبه ی یه دره ی عمیق
مثل نشستن رو ریل قطار
مثل چشم بسته رد شدن از خیابون
دل سپردن بهت ، درست مثل همون لحظه های قبل خوابه ،
همیشه این احتمال هست که هیچ برگشتی وجود نداشته باشه ،
اما اون آرامشه ، اون رهاشدنه ، باعث میشه به هر اتفاقی که ممکنه بعدش بیفته تن بدی
| نازنین هاتفی |
توی مراحل اول ، تو فقط عاشق می شی.
حسابی عاشق می شی.
اونقدر که دوست داری کرهء زمین رو به اسم طرف کنی.
اونقدر که دوست داری شیرجه بزنی تو طرف،
تو دستاش،
تو روحش.
دوست داری میلیون ها ساعت نگاش کنی،
اما دوست نداری واسه یه لحظه، حتی یه لحظه بهش دست بزنی !!
دوست نداری لمسش کنی،
دوست نداری باهاش بخوابی...
فقط آدمای کمی، آدمای خیلی خیلی کمی می تونن تو این مرحله باقی بمونن و لیز نخورن تو مرحله ی بعد.
عین زمین داغی که پا برهنه توش وایسی...
مرحله بعد اینه که هم عاشق هستی هم دوست داری بهش دست بزنی
بازم فقط بعضی آدما می تونن توش باقی بمونن.
مرحلهء آخری هم هست که تقریبا اکثر آدمای دنیا تو کثافتِ این مرحله زندگی می کنن ...!
تو این مرحله عاشق نیستی و فقط دوست داری باهاش بخوابی.
بگذریم که بعضیا اونقدر نابغه اند که بدون عبور از مراحل قبل یه راست می پرن تو مرحله سوم...
| مصطفی مستور |
خدای بزرگ
که توی آشپزخانه هم هستی
وروی جلد قرص های مرا می خوانی
لطفا کمی آن طرف تر!
باید همه ی این ظرف ها را آب بکشم
وهمین طور که دارم با تو حرف می زنم
به فکر غذای ظهر هم باشم
نه کمک نمی خواهم!
خودم هوای همه چیز را دارم
پذیرایی جارو می خواهد
غذا سر نمی رود
به تلفن ها هم خودم جواب می دهم
وگردگیری این قاب...
یادت هست ؟
اینجا کوچک بودم
وتو هنوز خشمگین نبودی
ومن آرامبخش نمی خوردم
درست بعدِ طعمِ توت فرنگی بود وخواب
که تو اخم کردی
به سیزده سالگی
ملافه
و رویاهایم
ببخش بی پرده می گویم
اما تو به جیب هایم
کیف دستی کوچکم
وحتی صندوقچه ی قفل دار من
چشم داشتی!
ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه ام نشسته ای
حالا یک زن کاملم
چیزی توی جیب هایم پنهان نمی کنم
کیفم روی میز باز مانده است
هر هشت ساعت یک آرامبخش می خورم
وبه دکترم قول داده ام زیاد فکر نکنم
لطفا پایت را بردار
می خواهم تی بکشم
| ناهید عرجونی |
چه کسی گفته است که تمام زنها
بعد از شکستشان در یک شب عوض میشوند و تب میکنند
و می افتند گوشهء خانه و تا یک ماه از شدت گریه چشم هایشان ورم دارد؟!
و بعدش هم انتقام بی وفایی کس دیگر را ازموهای نازنینشان میگیرند و آنهارا میریزند دور!!!
و مدام ناخن هایشان را از ته میجوند و بعدترش هم می افتند به جان خودشان
و هى خودخورى میکنند و از عالم و آدم مى بُرند!
نه عزیزِ من !
نه جان من !
همیشه هم ازاین خبرها نیست..!
من زن هایى را میشناسم که بعد از شکستشان دلبرترشده اند.
دوستان بیشتری پیدا کرده اند
جاى غرق شدن در٤خانه هاى پیراهنى مردانه ،
در بوتیک هاى زنانه وقت میگذرانند.
حواسشان هست که گوشهء ناخنشان نپرد
جاى اس ام اس بازیهاى نصفه شبانه ،
با لاک هاى رنگى رنگیشان سرگرم میشوند
حواسشان به بلندىِ موهایشان هست و رنگ موهایشان با هرفصل عوض میشود.
خیلی هم که دلشان بگیرد ، جاى اینکه بروند و خاطراتشان را توى خیابان هاى قدم زده مرور کنند
جلوى آینه می رقصند ...
زن هایى که غرورشان رالا به لاى تق تق کفش هاىى پاشنه بلندشان و عطرهاى فرانسویشان حفظ میکنند و ساعت و ثانیهء آمدن و رفتن هیــچ آدم دیگر مثل موریانه قلب و ذهنشان رانمیخورد
زن هایى که یاد گرفته اند دور از دسترس باشند.
آرى عزیز من...
زن هاى شکست خورده
میتوانند در عرض یک شب عوض شوند!
میتوانند ناگهان دلبرترینِ زن ها شوند.
میتوانند آرزوى یک شهر باشند.
تا شاید روزى آرزویِ آرزویِ سابقشان شوند!
| پرستو جلیلى |
در عکس های تکی ات
در عکس های دسته جمعی
حتی در عکس های رادیولوژی
تنهایی ات معلوم است
با قلبی
که کتابی ست غیر قابل چاپ
که در قفسه ی سینه ات
از آن نگهداری می کنی
چشم هایت اما
هنگام خواب
دو چمدان سنگین
که مسافری
برای سفری دور بر می دارد
در بیداری هر کدام شان
چاه نفتی ست در خاور میانه
یا دو رودخانه
که سال هاست
تنهایی موازی شان را
در آینه
آرایش می کنند...
| مهدی اشرفی |
از آنجا که خیلی حواس پرت بود، قبل از سفر برایش لیستی از کارهای روزانه اش را نوشتم که با خودش داشته باشد و یادش نرود که انجام شان دهد.
تقریبا همه ی چیزها را برایش توی لیست نوشتم.
نوشتم قرص های ویتامین را چه ساعتی بخورد،
کِی ریشش را اصلاح کند،
چه ساعتی با مدیر امور بازرگانی تماس بگیرد
و خیلی چیزهای دیگر.
حتی برایش نوشتم که ساعت پخش برنامه ی مورد علاقه اش در آخرِ شب چه ساعتی است.
همه چیز را برایش توی لیست نوشتم که یادش نرود.
همه چیز را نوشتم. همه چیز را،
فقط یادم رفت که برایش توی لیست بنویسم :
"یادت نرود که برگردی"
| بابک زمانی |
زخم هایی که بر قلب داریم....
اگر چه جایشان هرگز خوب نخواهد شد
ولی به یادمان خواهد آورد
که ما هم
کسانی را دوست داشته ایم...
حقیقتِ تلخ آنجاست
که قلب همواره خواهد تپید
زخم بارها باز خواهد شد
و "دوست_داشتن"
چون عفونتی خوش خیم
تمام وجودمان را خواهد گرفت
شاید برای همین است که آدم های زخم خورده
همیشه لبخندی ملایم و سرد
روی لب دارند.
| حمید جدیدی |
به دخترى عشق بورز که کتاب بخواند
به دختری عشق بورز که پولش را به جای لباس خرج کتاب کند
دختری که لیست بلندی از کتابها را برای خواندن تهیه کرده است.
دختری که کارت کتابخانه سالهای کودکیاش را هنوز با خود دارد.
دختری را پیدا کن که اهل خواندن باشد...
تشخیصش سخت نیست
حتماً همیشه در کیفش کتابی برای خواندن دارد.
کسی که به کتابفروشی، عاشقانه نگاه کند
و پس از یافتن کتابی که مدتها در جستجویش بوده، اشک شوق در چشمانش حلقه زند.
کسی که بوی کاغذ کاهی یک کتاب قدیمی، برانگیختهاش کند.
به دخترى عشق بورز که اگر در کافه منتظرت ماند، انتظارش را با خواندن کتاب پر کند.
حتی اگر به دروغ، از خاطره مطالعه کتابهای بزرگی نام برد که هرگز نخوانده است، تشویقش کن، چرا که او لذت اغراق را در درک و فهم تجربه میکند و نه زیبایی.
به دخترى عشق بورز که کتاب بخواند.
و برای تولدش و سالگرد آشنایی و همهی اتفاقهای خوب به او کتاب هدیه بده.
به او نشان بده که «عشق به کلمات» را میفهمی و درک میکنی.
به او نشان بده که میفهمی که او فرق واقعیت و خیال را میفهمد
به او، حتی اگر دروغ بگویی، دروغ گفتنات را درک میکند، او کتاب خوانده است.
او میداند که انسانها فراتر از واژهها هستند و در رفتارشان، هزار انگیزه و ارزش و گریز ناگزیر پنهان است.
او لغزش و خطای تو را بهتر از دیگران درک خواهد کرد
با او، حتی اگر خطا کنی، بهتر میفهمد...
او کتاب خوانده است و میداند که انسانها هرگز کامل نیستند.
در کنار او اگر شکست بخوری، او میفهمد...
او زیاد خوانده است و میداند که راه موفقیت،
از شکست سنگفرش شده.
او رویا پرداز نیست و با هر شکست، محکمتر از قبل کنارت میماند...
اگر به دخترى عشق ورزیدی که اهل خواندن بود،
کنارش باش.
اگر دیدی نیمه شب، برخاسته و کتابی در دست، گریه میکند، در آغوشش بگیر، برایش فنجانی چای بیاور، بگذار در دنیای خودش بماند.
به دختری عشق بورز که اهل خواندن باشد.
او برایت حرفهای متفاوت خواهد زد
و دنیایی متفاوت خواهد ساخت
غمهای عمیق و شادیهای بزرگ هدیه خواهد آورد.
او برای فرزندانت نامهایی متفاوت و شگفت خواهد گذاشت، او به آنها سلیقهای متفاوت و متمایز هدیه خواهد کرد.
او میتواند برای فرزندانت تصویر زیبایی از دنیا بسازد، زیباتر از آنچه هست
به دخترى عشق بورز که اهل خواندن باشد.
چون تو لیاقت چنین دختری را داری
تو لیاقت داری به کسى عشق بورزى که زندگیت را با تصویرهای زیبا رنگ زند
اگر چیزی فراتر از دنیا را میخواهی،
به دختری عشق بورز که اهل خواندن باشد...
| رزمارى اورکویکو |
اگه زمونه عوض نشده بود الان منو تو داشتیم باهم زندگی میکردیم ،
یا اصلأ چمیدونم شاید یه بچه هم داشتیم که پا به پامون دیوونه بازی دربیاره و خوشبختیمونو کامل کنه!
اما زمونه عوض شده بود از همون وقتی که ما باهم آشنا شدیم ،
هرچی تو گفتی و من گفتم ، گفتن زمونه عوض شده...!
اصلأ عوض شدن زمونه به ما چه ربطی داشت ، تو یه خونه داشتی تو جنوبی ترین نقطه ی تهران ،
درسته درب و داغون بود اما از حق نگذریم از بی خونگی خیلی بهتر بود باید با مامانت زندگی میکردیم ،
وقتی بابام فهمید با فریاد گفت زمونه عوض شده ، شما دوتا هنوز بچه اید و نمیفهمید بی پولی یعنی چی تازه دیگه کسی با مادرشوهر زندگی نمیکنه ، فک و فامیل اگه بفهمن چی میگن ؟!
تازه اون وقت بود که فهمیدم زمونه به دست فک و فامیل و در و همسایه عوض میشه
دوس داشتم برم یقشونو بگیرم و بگم دست از سر "زمونه" بردارید اما ...!
خواهرم میگفت با آدم بی پول نمیشه زندگی کرد الان نمیفهمی خونه ی کوچیک و بوی نم یعنی چی ،
نمی فهمی پول و امکانات چه اهمیتی تو زندگی داره...
راست میگفت ، از وقتی تو رفتی چند سال گذشته زمونه خیلی عوض تر شده ، منم عوض شدم
بعد از اون دیگه کسی رو اندازه ی تو دوس نداشتم ،
چقدر دلم میخواست مثل مادربزرگ که عاشق پدربزرگ بود پای بی پولیات وامیستادم ،
با سختیای زندگی کنار میومدم اما عشق تو رو داشتم...
ما خیلیارو بخاطر عوض شدن زمونه از دست دادیم
اصلأ از وقتی زمونه عوض شد و آدما عوض شدن همه چی خراب شد
همه چی !
| نازنین عابدین پور |
ابتدای جهان بود
تو را دیدم
سلام اختراع نشده بود
دست دادن اختراع نشده بود
نگاه لرزان اختراع نشده بود
در آغوش کشیدن
بوسیدن اختراع نشده بود
"خواهش میکنم بمان" اختراع نشده بود
ماندن اختراع نشده بود
"میروم برمیگردم" اختراع نشده بود
برگشتن اختراع نشده بود
هیچ اختراع نشده بود.
تنهایی
تنهایی
"تنهایی" اولین چیزی بود که اختراع شد.
تنهایی
"تنهایی" را من اختراع کردم ...
| بابک زمانی |
دختر ها با عشق اولشان ساده تر هستند..
انگار ساده می پوشند، ساده میگیرند
نگاهشان با شیطنت است
وقتی می خندد چشمشان برق میزند
مدام صدایت میزنند...
اما..
اگر ترکش کنی،
اگر فریبش دهی، اگر اذیتش کنی...
اگر دنیایش را بهم بریزی
می بینی کم کم غلیظ تر آرایش می کند...
لباس های پر زرق و برق تری می پوشد...
نگاهش توی عکس با غرور دوخته شده است به دوربین...
خنده هایش هم دیگر حقیقی نیستند...
تلخ پوزخند میزنند...
از یک عشق عمیــق میگذرند
و دیگر سادگی هیچکس چشمش را نمی گیرد...
دیگر هیچ مرد معمولی ای را نمی پسندد،
هیچ مرد معمولی را قهرمان فرض نمی کند،
دیگر برای هیچ مردی، رویایی ندارند...
باید قهرمان باشی تا قهرمان ببیندت...
چهار شانه باشی، مرد باشى....
به هر چیزی دل میبندند جز قلب..!
جز عشق!!
دختر ها فقط با عشق اولـــــشان ساده هستند،
ســـــــاده ها را ســـــــاده نگـــــه دارید...
چون هیچ دختری وقتی غرورش له شود،
دیگر هرگز عاشق نمیشود...
دیگر حتی عشق خودش را هم نمی خواهد...
| ناشناس |
سفرهای تنهایی همیشه بهترند
کنارِ یک غریبه مینشینی
قهوه ات را میخوری
سرت را به پشتی صندلی تکیه میدهی تا وقت بگذرد
به مقصد که رسیدی
کیف و بارانی ات را بر میداری
به غریبه ی کنارت سری تکان میدهی
و میروی
همین که زخمِ آخرین آغوش را به تن نمیکشی
همین که از دردِ خداحافظی به خود نمیپیچی
همین که تلخی یک بغض را با خودت از شهری به شهری نمیبری
همین یعنی
سفرت سلامت
| نیکی فیروزکوهی |
فرصت قد کشیدنت را باز
روی قانونِ جنگ ها خوردند
بچه آهوی دیگری بودی
مادرت را پلنگ ها خوردند
جنگ از پایه های دینت بود
جنگ دامادِ سرزمینت بود
جنگ هرشب به حجله ات میبرد
سینه ات را فشنگ ها خوردند
دوستان تو گرگ ها بودند
رنگِ آدم بزرگ ها بودند
کودکی های مرده ات را باز
روی الّاکلنگ ها خوردند
زیرِ دستِ جهان نخوابیدی
با امیرارسلان نخوابیدی
حقّ فرخ لقایی ات را باز
پشتِ شهرفرنگ ها خوردند
آرزو کردی و پسر نشدی
قصه ی ساده ات فرشته نداشت
به خودت هم دروغ می گفتی
پدرت را نهنگ ها خوردند
زیر دندانِ مرز جان کندی
خاطرات تو تیرباران شد
در دهان خلیج، هضم شدی
وطنت را تفنگ ها خوردند
مرده بودی و فکر می کردی
خاک مانند مرگ، یکرنگ است
کفنت پرچم سپیدی شد
پرچمت را سه رنگ ها خوردند
روی سرهایتان اذان گفتند
شهر آنقدرها مناره نداشت
سجده کردی و سرزمینت را
باز تیمورلنگ ها خوردند
...
وای شاعر...دوباره پرت شدی
پرِ سیمرغ روی قاف شکست
جگرت پاره بود، خونت را
تک تکِ قلوه سنگ ها خوردند
توی زندانِ قصر ، شاه شدی
توی زندان ولی هوا کم بود
آرزو داشتی نفس بکشی
نفست را سُرنگ ها خوردند...
| حامد ابراهیم پور |
دوستت دارم های سیزده سالگی را
روی بخار شیشه ی کلاس کشیدیم
با یک قلب
و حرف اول یک اسم
دوستت دارم های بزرگ تر را
در نامه های عاشقانه نوشتیم
پنهانشان کردیم
_هنوز هم یکی از آن نامه ها آنجاست
من از ترس مادرم
جوری پنهانش کردم که حتی خودم هم نتوانستم پیدایش کنم_
و زنان در حوالی سی سالگی
شاید دیگر
قلبی روی بخار شیشه نکشند
اما
هنوز هم پر از دوستت دارمند
چند تا از دوستت دارمهایم را
برایت
مربای آلبالو درست کرده ام
چند تا را
گرد گرفته ام از اشیا
با یکی از آنها
پیرهنت را اتو کرده ام
و با یکی
با یکی دارم
این شعر را برایت می نویسم.
| رویا شاه حسین زاده |
تو را ببینم؛
میبوسم
نوازشت میکنم
برایِ تو خواب تعریف میکنم
تو را ببینم،
بغل میکنم
تمامِ رؤیاهایم را میبینم
وَ به تمامِ آرزوهایم
میرسم
تو را ببینم
خوب میشوم، آقا میشوم
به تو سلام میدهم
نماز میخوانم
وَ تو را شکر میکنم
تو را ببینم خیلی دوستت دارم
آخ تو را ببینم،
چه قدر کاردارم!
| افشین صالحی |
خنجر از پشت نخوردی دختر
نه! تو نامردی ندیدی از خودی
توی قهوهخونه عاشقت شدم
توی قهوهخونه عاشقش شدی
رفقای نون به نرخ روز خور
رفقای مهربونِ نانجیب
بُر زدن تو رو ازم نامردا
توی بوی تندِ نعنا و دوسیب
یک دقیقه هم بهم فکر نکن
حیفه که حروم بشن ثانیههات
دود و حلقه حلقه بازی بده و
جونِ قلیونو بگیر با ریههات
دلم از تو بیشتر از تمومِ دنیا پُره دختر
حالم از هر چی فرحزاده به هم میخوره دختر
بُر زدن تو رو ازم نامردا
اینو تنهایی و بارون میگه
تبِ دستام قلم و آتیش زد
این ترانه داره هذیون میگه
درصدِ الکل من پایینه
کشفِ صد در صدیِ رازی کو
قهوهخونهها عذابم میدن
میرزا صالح شیرازی کو؟!
بوی الکل تو سرم میپیچه
میخورم، با دوتا چشمِ سرخِ خیس
به سلامتیِ هر چی مَرده
به سلامتیِ چیزایی که نیس
دلم از تو بیشتر از تمومِ دنیا پُره دختر
حالم از هر چی فرحزاده به هم میخوره دختر
| حسین غیاثی |
من اگه پسر بودم شروع می کردم به دوست داشتن دختری که سنش کمه ! قبل از اینکه عاشق بشه ...
قبل از اینکه ... خیابونی ... عطری ... آهنگی ! اسمی ...دلشو بلرزونه !
قبل از اینکه اتاقش پر بشه از یادگاری ...
می دونین ؟! به نظرم دخترای عاشق ترسناک ترین موجودات زمین ان !
حتی اگه ماجرایی مربوط به گذشته باشه ...
خیلی گذشته ...
بعضی تصویرا برای یه مرد خیلی می تونه غمگین باشه ...
مثل ...تصویر دختری که توی ماشین کنارته و سرش رو تکیه داده به شیشه و یه آهنگ و با بغض گوش میده ...مثل وقتی که اسم یه مغازه یا کوچه ایی و با حسرت نگاه می کنه !
یا وقتایی که وسط قدم زدن چشماشو میبنده و عطری که هوارو پر کرده رو با همه ی وجودش نفس می کشه ...
من اگه مرد بودم طاقت دیدن این همه احساس به گذشته ی یه دختر و نداشتم !
طاقت نداشتم ... برای همینه که می گم شروع به دوست داشتن یه دختر می کردم ...
وقتی که سنش کم بود ...
اولین عشق یه دختر بودن بهترین اتفاق دنیاس !
معنی هیچ وقت فراموش نشدن و میده ...
من اگه یه مرد بودم همه ی زندگی مو میدادم که اولین عشق یه دختر باشم ...
وقتی هنوز بشر به معجون جاودانگی نرسیده ... این بهترین راهه ...
قلب یه دختر امن ترین جا واسه تا ابد نفس کشیدنه !
من اگه یه مرد بودم ...
| ساینا سلمانی |
بعد از بیست و پنج سال دیدمت
چقدر پیر شده ای لعنتی!
چقدر هنوز آبی به چشمهایت می آید
چقدر هنوز گیسوانت باد را مست میکند
چقدر خط خطی های پیشانی ات به دلم می نشیند
چقدر سفید بیشتر از هر رنگی به موهایت می نشیند
چقدر خط چشم روزگار به تیله چشمانت جور درآمده
چقدر تقارن خط های کنار لبهایت خواستنی است
چقدر لرزش دستانت موزون شده با آهنگ مست کننده صدایت
چقدر آهسته آهسته راه رفتنت بیشتر دیوانه ام میکند
چقدر حسادت میکنم به مشت مشت قرص هایی که سر ساعت وعده دیدار دارند با لبانت
چقدر دلم میخواست مال من بودی
چقدر حالا دلم بیشتر میخواهد مال من باشی
چقدر عشقی که بماند و دم زده نشود مست کننده تر میشود
چقدر دلم میخواست بیست و پنج سال به عقب برگردم و نگذارم عروس شوی
چقدر شصت سالگی به قامتت می نشیند
چقدر پیری به تو می آید!!
| مصطفی یوسفی |
وقتی که داشتم برگه های طلاق رو امضا می کردم
برگشتم بهش گفتم: انگار این صحنه رو قبلا هم دیده بودم! به این میگن دژاوو!
فکر می کنم این لحظه چند بار واسم اتفاق افتاده، ما از هم جدا میشیم و بعد بدون اینکه ما متوجه بشیم زمان به عقب بر می گرده،
و ما دوباره همدیگر رو می بینیم و بهم علاقه مند میشیم و پس از چند سال باز به مشکل بر می خوریم و از هم جدا میشیم، و بعد دوباره زمان به عقب بر می گرده...
فکر می کنم اگه الان هم دوباره به گذشته برگردم باز هم عاشقت بشم، من باور دارم که اشتباه خوبی بود،
چون حس هایی که تجربه کردم و چیزهایی که یاد گرفتم واسم خیلی ارزشمندن.
تنها خواسته ای هم که ازت دارم اینه که نذاری بمیرم،
به نظرم آدم ها وقتی از دنیا میرن نمی میرن، فقط واسه یه مدت طولانی نیستن،
وقتی می میرن که فراموش بشن، وقتی می میرن که هیچ حرفی ازشون زده نشه و کسی به یادشون نیفته،
پس فراموشم نکن، این تنها چیزیه که ازت می خوام...
| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |
حس میکنم عمرم به دنیا نیست
اون رفته و روح ِ من اینجا نیست
گفته بهم تنهاست اما... نیست
هرکی یه سایه با خودش داره
من شک ندارم با یکی دیگه...
از من گذشته تا یکی دیگه...
عشق ِ منه اما یکی دیگه...
بغضم نمیذاره بگم چی شد...
عطر ِ غریب ِ تو شب ِ موهاش...
چلچلههای طاق ِ ابروهاش...
چشماش... اون دو تا پرستوهاش...
کوچیدن از من... بر نمیگردن...
عین ِ خوره افتاده به جونم
اینکه من عشق چندم اونم؟
با اینکه میدونم... نمیدونم
این گلهرُ تا چند بشمارم؟
موهاش انگشتام ُ دزدیده
سایهش دو تا پاهام ُ دزدیده
با بوسههاش، صدام ُ دزدیده
بغضم بذاره حرفها دارم
لعنت به من! فکر ِ خیانت باش
من دوستت دارم... تو راحت باش!
اما فقط با دوستام ای کاش...
هر آرزو یه حسرت ِ تازهست...
| احسان رعیت |
_گفتم: چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو!
_گفت: با بعضی از آدما میشه ساعت ها حرف زد، بدون اینکه لازم باشه لباتو وا کنی..
با نگاه کردن بهشون،
با زل زدن توو چشاشون همه ی حرفاتو میزنی و اونم میشنوه؛
تو هم همینجور حرفای اونو میشنوی..
_گفتم: ولی تو خیلی کم با من صحبت میکنی!
_گفت:
من با اونایی که حرفی باهاشون ندارم، صحبت می کنم
و با اونایی که خیلی حرف دارم براشون، فقط نگاهشون می کنم...
| بعد از ابر / بابک زمانی |
گاهی دلسردی الکی قشنگ ترین حس دنیاست..
همین تلقین هایی برای فراموشی!
همین خنده های تلخ برای شاد جلوه دادن!
همین به دروغ خوب بودن ها!
باور کن گاهی باید عادی جلوه داد که همچی خوب میگذرد
گاهی هیچ چیز بر وقف مراد نیست اما به ظاهر همچی رو به روال است..
همین گاهی ها است که زندگی را به دروغ،خوب می سازد..
| نرگس حریری |
تو فقط قهر میکنی و نمی دانی..
نمیدانی چه به سر این خانه می آید..
آیینه بد نگاهم میکند!
دیوار چشمانش را از لوستر میدزدد!
ساعت، عقربه هایش را دستبند میزند!
میز و صندلی از پا می اُفتند روی زمین..
گلهای روی پرده ء اتاق خواب با آسمان قهرشان میگرد
فاصله می افتد بین قطرات باران و مژه های پنجره!
تخت دونفره مان خودش را جمع میکند از یخ زدگی!
دخترک تابلو نقاشی
گوشه ء مزرعه کِز کرده و سیگار میکشد!
و قلم کاغذ میشوند دشمنان دیرینه!!!
همه به درک...
عذاب الیم وقتی ست که قاب عکست مردمکم را نشانه میرود!
چشمانت بوی دریا میدهد
و نگاهت مرغابیِ وحشی و سرگردان
هر چه میخواهم ذره ای عصبی شوم...
ذره ای نفرت بپوشم
لبخند ات میگوید خاموش
و تمام راه های خانه منتهی میشوند به کمد لباس هایت!
| علی سلطانی |
عکس آخرتو که دیدم دلم گرفت
همون لباسی که برات گرفته بودم تنت کرده بودی
چشات از همیشه غمگین تر بودن
حتی دیگه زحمت خندیدن تو دوربینو به خودت نداده بودی...
لیوانی که کادوی تولدت بهت دادم تو دستت بود
دوستات میگفتن فقط توی اون آب و چایی میخوری...
باخودم فکر کردم چرا اون لباس؟!
چرا اون لیوان؟!
واقعا هنوز مهمه برام ؟!
فکر کردم دوست داشتن چیه؟!
به چی میگن عشق؟!
اصلا ما چرا ازهم جدا شدیم...
پاشدم رفتم جلوی آیینه
نگاه کردم ببینم از اون آدمی که یه روزی دوسش داشتی چی مونده!
از موهای بلندش
از خنده هاش
از چشاش
هیچی نمونده بود...
هیچی...
آدم پیر میشه وقتی کسی دوستش نداره!
پیر میشه وقتی کسیو دوس نداره!
پیر میشه وقتی با عشقش میجنگه!
پیر میشه وقتی با خاطره ش زندگی میکنه!
پشتمو کردم به آیینه که گریه هامو نبینه
عکستو بغل کردم
چقد موهای هردوتامون
سفید شده بود
| اهورا فروزان |
در من کسی جان میدهد هر شب
با خاطراتی سرد و تکراری
دیوانه جان کی میشود اصلا
از حال و روزم دست برداری .. ؟
من از تو و این زندگی سیرم
بر باد دادم آشیانم را
میخواستم پَر وا کنی در من
آبی ندیدی آسمـانم را ...
ویرانه ها را خوب میفهمم
استادِ ماندن زیرِ آوارم
لبخند بر لب میزنم اما
دردِ وخیمی در سرم دارم
دردِ وخیمِ در سرم هستی
احساسِ پوچی بینِ اشعارم
پلکی بزن پیش از عبورت یک
مُردن به چشمـانت بدهکارم ..
دلبستگی طعمِ گَسی دارد
با بغض های قصه درگیری
دستت که از دستش جـدا باشد
دستِ خودت را هم نمیگیری ...
ما را به جرمِ عاشقی کُشتند
با چوبه ای از جنسِ ویرانی
حتما تصور میکنی خوبم !
افسوس اصلش را نمیدانی ...
| مریم قهرمانلو |
صبحانه را میتوان با دِسِرِ عاشقانه های شیرین میل کرد...
وقتی اَلَکی حواسم را پرتِ روزنامه خواندن کنم و از فنجان تو چای بنوشم و بعد با کلی آب و تاب بگویم:
عجیب است...چقدر چایِ امروز خوش طعم شده...!
چشمانت به خنده بیفتد و لقمه ی نیمه گاز زده ام را از دستم بگیری
و بگذاری دهانت و بگویی: عجیب تر اینکه نان و مُرَبایِ امروز هم طعم هیجان انگیزی دارد و هضم این مزه های عجیب،
بوسه ای میخواهد که از ابتدای صبح روی لب های جنابعالی دارد زبان درازی میکند!
| علی سلطانی |
زنها هیچ وقت نمیتوانند سناریوی خوبی را برای خداحافظی به اجرا درآورند!
زنها ناشیاند در خداحافظی...
بغض کار دستشان میدهد!
لرزش دستشان، لرزش صدایشان،
تمام بیتفاوتیشان را که پشت یک خنده مصنوعی پنهان کردهاند، لو میدهد...
موقع خداحافظی
موقع سفر
هوای بانو، هوای این زن نازک دل را که بلد نیست ادای خداحافظی را دربیاورد، داشته باشید.
موقع خداحافظی، لحظهای از مردانگیتان را با حرکت دستی که طرهای از موهایش را پشت گوشش میاندازید
با بوسهای کوچک
با « یک مواظب خودت باش » جا بگذارید!
زنها تاب و طاقت خداحافظی را ندارند،
مگر اینکه لحظهای از خودتان رو توی دلش، توی چشمانش جا بگذارید!
| فاطمه بهروزفخر |
مثل باغی سبز در یک روز بارانی قشنگی
مثل دریایی چه آرام و چه توفانی قشنگی
روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی،
زلف بر صورت بیفشانی، نیفشانی قشنگی
خنده های زیر لب، یا آن نگاه زیر چشمی،
شاید اصلا با همین حرکات پنهانی قشنگی
تا که نزدیکت میآیم در همان حال مشوش
ـ که میان رفتن و ماندن پریشانی ـ قشنگی
این پلنگ بی قرارت را به کرنش میکشانی
ماه مغرورم! خودت هم خوب میدانی قشنگی
مینشینی دامن گلدار را میگسترانی
مثل نقش شمسه روی فرش کرمانی قشنگی
نه، ... فرشته نیستی، می سوزد آدم از نگاهت
آری آتش پاره ای با اینکه شیطانی، قشنگی
سرنوشت ما نمی دانم چه خواهد شد؟ ولی تو
مثل حس ناتمام بیت پایانی قشنگی
| قاسم صرافان |
بعضی روزها
حال آدم یک جور عجیبی خوب است
خوب که میگویم
نه اینکه مشکل نباشد ها
نه ...
خوب یعنی خدا دستش را میگیرد
مقابل غم ها
میگوید "امروز بنده ام باید خوشحال باشد ، سراغش نیایید"
و تو هی ذوق میکنی
از خوشی های کوچک زندگی ات
از اتفاقاتی که انتظارش را نداری و میشود ...
گفتم انتظار ، یادم آمد
هر روزی که بی انتظارو شاکر
چشم گشودم "حالم خوب بود "
خوب که میگویم
نه اینکه به تمام آرزوهایم رسیده باشم ها !!.نه...
خوب یعنی خدا را رأس آرزوهایم قرار دادم
و همه چیز را به او سپردم ...
| نازنین عابدین پور |
نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام
نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام
تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام
تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم
تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام
زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام
شناختند عامیان من و تو را به این نشان
تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام
چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت
مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام
| سید تقی سیدی |
دل وحشت زده در سینه من میلرزید
دست من ضربه به دیوار زندان کوبید
آی همسایه زندانی من
ضربهی دست مرا پاسخ گوی
ضربه دست مرا پاسخ نیست
تا به کی باید تنها تنها
وندر این زندان زیست
ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم
سال ها رفت که من
کردهام با غم تنهایی خو
دیگر از پاسخ خود نومیدم
راستی هان
چه صدایی آمد؟
ضربهای کوفت به دیواره زندان، دستی؟
ضربه میکوبد همسایه زندانی من
پاسخی میجوید
دیده را میبندم
در دل از وحشت تنهایی او میخندم
| حمید مصدق |
از جایی دیگر خط و نشان نمی کشی،
نفرین نمی کنی،
آه نمی کشی،
پشت پنجره گذر فصلهای بدون او را نمی شماری...
از جایی دیگر فقط به پنجره هایی فکر می کنی که بعد از رفتنش به سوی تو گشوده شد؛
یک پنجره برای دیدن خودت،
یک پنجره برای دیدن توانایی هایت،
یک پنجره برای رسیدن به آرزوهایت
شک نکن...
از جایی دیگر از خدا به خاطر رفتنش تشکر خواهی کرد.
| نسرین بهجتی |
من ُ جا گذاشتی و میخوای بری
من ُ ! که یه عمره کنار توام
شبیه یه ساک پر از خاطره
که جامونده رو نیمکت متروام
من ُ جا گذاشتی و میخوای بری
صدا کردنت دیگه بیفایده ست
شنیدم یکی توی ایستگاه بعد
به فکر گرفتاریای تو هست
شنیدم یکی بعد من با توئه
که هر کاری واسهت بگی میکنه
چشای سیاهت من ُ کشتن و
یکی با چشات زندگی میکنه
من ُ جا گذاشتی که تنها بری
سراغ کسی که تو تقدیرته
یه لحظهم نمیخوای معطل کنی
زمان داره میره... دیگه دیرته
یکی توی ایستگاه بعدی داره
با یه گل تو دستش قدم میزنه
داره آخرین نقشههای من ُ
واسه موندن تو به هم میزنه
تو بیطاقتی هامُ میبینی و
برای یکی دیگه بیطاقتی
نمیتونم اینجا نگه دارمت
من ِ خنگ ِ بیعرضهی لعنتی ...
| احسان رعیت |
اگر در خیابان مردی را دیدید
که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند
نگویید فلانی چشم چران است!
مردها دلتنگ که میشوند
میزنند به دل خیابان های شلوغ
خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد
و با دلهره به دنبالش میگردنند!!
هی با خودشان حرف میزنند
که اگر ببینمش
این را میگویم و آن را میگویم!
اماکافیست یک نفر را ببینند
که چشمانش شبیه طرف باشد!!
لال میشوند
تپش قلب میگیرند
نفس هایشان به شماره می افتد
و راه خانه شان را گم میکنند!
| علی سلطانی |
اگر گفت باید برم
جلوشو نگیر!
وقتی بخواد بره، میره... ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش،
بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛
بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر،
بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی!
نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن!
فقط لحظهی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!
وقتی رفت...
بزن زیر گریه،
یه هفته،
یه ماه،
یه سال...
همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطرههاتو بریز داخلش و روش خاک بریز.
یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحهام بخون برای روزای خوبتون.
آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد،
ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی!
اون هربار که یادِ تو میوفته میمیره...
فکر کنم این انتقام منصفانهای باشه!
| امیرمهدی زمانی |
بی هوا داریم تا بی هوا...
این بی هوا که میروی
که ماسک اکسیژن از سقف پایین بیافتد
که نمیافتد
که نمیافتی از سرم...
یا آن که بیهوا ببوسیام...!
بی هوا بگویی:
شما کتلت درست میکنی برایم؟!
بی هوا که صدایم کنی
که نمیکنی
که نمیگردم
این بی هوا ها را چه به آن بی هوا ها؟!
ها...؟!
این بی هوا ماندن
بلاتکلیف و بی چیزی که از سقف بیافتد
با آن بیهوا که ببوسیام
کجایش یکیست؟!
| مهدیه لطیفی |
_آرومه جون؟
+بله؟
_همیشه میگفتی جانم...!
+حواسم نبود!
_کجا بود؟
+پیش چشمات...پیش آرومه جون گفتنت...پیش اینکه اگه تو نباشی چی؟
_مگه قراره نباشم؟!
+ این دنیای لعنتی رو نمیشناسی ؟ اینکه استعداد عجیبی داره تو گرفتن خوشبختیت؟
تو خوشبختی منی...تمام بودنت خوشبختیمه...میترسم دنیا چشم دیدن خوشبختیم رو نداشته باشه!
| محیا زند |
کپی برابر اصل ...
یعنی اصلش را می دهی به دادگستری یا دفاتر رسمی؛
از رویش هر چندتایی که خواستی کپی میگیری تا به همانقدر؛ اصلش را داشته باشی...
می شد اگه وقت بوسیدنت... چند کپی گرفت و داد ... عین اصلش را گرفت!
می شد اگر وقت آغوش... چند کپی گرفت و داد... عین اصلش را گرفت!
می شد اگر
وقت زل زدن به چشم هات
وقت اینکه دستم را گرفته ای؛
دستت را گرفته ام
بعد... دست هایمان را محکم فشار میدهیم توی دستان هم؛
تا دلمان قرص شود ...
آنقدر قرص شود
که هر چی کپی ست
بریزیم دور
و بچسبیم به اصل اصل هم ...
می شد اگر
| حمید جدیدی |
فکرش را بکن؛
بگویی صبر کن تا دکمه های پیراهنت را خودم ببندم...
سرم را بالا بگیرم و تو شروع کنی به بستن؛
از پایین تا بالا یکی را جا بیندازی.
اخم کنم!
مرا ببوسی...
و با خنده بگویی دوباره !
فکرش را بکن؛
بگویم بنشین تا ناخن هایت را خودم لاک بزنم !
از راست به چپ یکی را جا بیندازم.
اخم کنی!
ببوسمت...
و با خنده بگویم دوباره!
فکرش را بکن چه خاطرات اتفاق نیفتاده ی زیبایی داریم ما!
| حامد نیازی |
به خانه آمدیم
شب شده بود
شیر آشپزخانه چکه مى کرد
چه پاییزى بود
روزهاى در خانه ماندن
سکوت
سکوت
عصرهاى جمعه فقط حسرت بود
و تیک تاک این ساعت لعنتى
که هى کش مى آمد
کمى گریستیم
گفتى دیروقت است
باید بخوابیم
چاى سرد شده بود
قند هم نداشتیم
عصرهاى جمعه فقط حسرت بود
تو این را مى دانستى
که پاییز در وجودمان خانه کرده است
حرفى براى گفتن نبود
فقط
آرام گریستیم
آرام آرام...
گریستیم
| ناشناس |
من رویاهای زیادی در سر دارم!
میخواهم نویسندهء بزرگی شوم که جهان از خواندن نوشته هایش انگشت به دهان بماند...!!
میخواهم مانند کریستوفرنولان فیلمنامه های راز آلودی بنویسم که هر مخاطبی را جذب کند...!
آنقدر پرمحتوا بنویسم که شخصِ استیون اسپیلبرگ از من درخواست همکاری کند!
مثل آلفرد هیچکاک به عنوان نابغهء فیلم سازی معرفی شوم!
مانند جان فورد عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینما را بدست آوردم!
من حتی مثل فرهادی به اسکار هم می اندیشم...!
.
این ها را رها کن..!
این ها همه فرعیات است...!
بنشین آن رویای اصلی را برایت بگویم!
آن رویای شیرین تر از عسل!
یک صبحِ بارانی تو از راه برسی و از شدتِ باران موهایت کاملا خیس شده باشد...
بنشینی جلوی آیینه و ...
من موهایت را خشک کنم...
بویِ موهایت بپیچد در اتاق و پلکهایم را محکم رویِ هم بفشارم و با تمام وجود نفس بکشم....
وقتی چشمانم را باز میکنم تو از آیینه زل زده باشی به من!
و چه کار سختی دارم من!
محوچشمانت شده ام که هیچ....
باید حرفِ نگاهت را هم بخوانم......!
| علی سلطانی |
تیزی گوشههای ابرویت
پیچ و تاب قشنگ گیسویت
آن دوتا چشم ماجراجویت
این صدای خوش النگویت
آخرش کار میدهد دستم
ناز لبخندهای شیرینت
طرح آن دامن پر از چینت
«هـ» دو چشم پلاک ماشینت
شیطنت در تلفظ شینت
آخرش کار میدهد دستم
گیسوانت قشنگی شب توست
صبح در روشنای غبغب توست
ماه از پیروان مذهب توست
رنگ خالی که گوشه لب توست
آخرش کار میدهد دستم
شرم در لرزش صدای تو
برق انگشتر طلای تو
تقّ و تقِّ صدای پای تو
ناز و شیرینی ادای تو
آخرش کار میدهد دستم
حال پر رمز و مبهمی داری
اخم و لبخند درهمی داری
پشت آرامشت غمی داری
اینکه با شعر عالمی داری
آخرش کار میدهد دستم
کردهاند از ادارهام بیرون
به زمین و زمان شدم مدیون
کوچه گردم دوباره چون مجنون
دیدی آخر!... نگفتمت خاتون!
آخرش کار میدهی دستم
| قاسم صرافان |
برای آخرین بار نوستالژی ترین برنامه اش را باز کرد.
بین خبرهاخوانده بود قرار است برنامه ای که سال های سال پشت کامپیوترش مینشیت و روشنش میکرد
و پیام های عاشقانه میفرستاد میخواست بسته شود..
برنامه ای که شب ها تاصبح برای هم تایپ میکردند جمله هایی مینوشتند
که هر عاشقی آن را میخواند میتواست لرزش قلبش را احساس کند..
این روزها مشغله ی زندگیش کمتر به او اجازه میداد ساعت ها در دنیای مجازی بگردد.
فاصله اش از دنیای مجازی زیاد شده بود و واقعی تر با دنیای واقعیش ارتباط برقرار میکرد..
وقتی به خودش آمد دید آخرین باری که کامپیوترش را روشن کرده بود سالهای گذشته ای بود که برای پایان نامه اش نیاز به اینترنت داشت.
یاهو را باز کرد.خنده ی تلخی میزد انگار او را برده بودند به همان سال هایی که فقط خودش میدانست چگونه سپری شد..
برای آخرین بار صفحه اش باز شد..
آخرین پیام های ناخوانده اش همگی به این مضمون بود:
جانان من میدانم روزی حتی برای آخرین روز زندگیت هم که شده تمام این ها را میخوانی حتی اگر نخوانی دلم خوش میشود که جایی ثبتش کرده ام خواستم بگویم...
انگارهمه ی این سالها تمام حرف ها و گله و شکایت ها و تبریک ها را در آن بعد لعنتی تایپ میکرد تا مبادا غرورش بشکند..
| نرگس حریری |
تنهایی دلیل محکمی برای با هم بودن نبود ...
یکی مان باید پناه می بود و یکی مان پناهگاه .
دوتا خسته
دوتا رنجور
دوتا بی پناه ...
یکیمان باید قویتر می بود
سخت جان تر
صبور تر ...
آن یکی من بودم !!
ژست قویتر ها را گرفتم
ادای سخت جانها را درآوردم ...
دن کیشوت ی توخالی ...
یکیمان خسته تر می شد
زودتر از پا می افتاد
زودتر تمام می شد
آن یکی
من بودم ...
| هستی دارایی |
تنها شدن را دوست دارم؛ غار داری؟
جایی برای خلوت بسیار، داری؟
جایی برای خلسه و خوابیدن روح
جایی برای کشتن تکرار داری؟
درها نمی فهمند دنبال چه هستم
در حد زندان، تا ابد، دیوار داری؟
امشب تصور کن "اناالحق" حرف ما بود
جایی برای نصب دوتا دار داری؟
امضا نخواهم کرد آدم بودنم را
مهری برای اینهمه انکار داری؟
بالا و پایین می پرم، تو هاج و واجی
در آستینت طاقت یک مار داری؟
...
اصلا ولش کن هر چه گفتم را.. ولش کن
اصلا ولش کن شعر را، سیگار داری؟
| محسن انشایی |
محبوبم...
قلب کارش تپیدن است، بدون آنکه بخواهی.
گاهی تند و گاهی آرام.
می توان برای مدت زمان کمی، نفس را حبس کرد تا شش ها خستگی در کنند.
می توان مدتی فکر نکرد، تا مغز آرام بگیرد.
ولی به وقت تنفر، استراحتی در کار نیست. به واقع، این قلبت است که آنرا دور انداخته ای...!
کسی آنطرف تر وَرش می دارد و با آن به "دوست داشتن" ادامه خواهد داد.
تو اما مردان زیادی را رنجانده ای! مردانی که به خون ات تشنه اند و قلب هایشان را گوشه ای... دورانداخته اند.
من حواسم هست ولی...
و حالا،
با هزاران قلبی که درسینه جمع کرده ام... دوستت دارم.
| حمید جدیدی |
آدم های خیالباف همیشه حال شان خوب است.
با کسی که دوستش دارند،
به میهمانی می روند،
چای می نوشند و می رقصند.
شادِ شادند.
کسی را که دوستش دارند همیشه هست.
نه می رود،
نه می میرد
و نه خیانت بلد است.
آدم های خیالباف خوشبخت ترینند.
آنقدر فکر می کنند تا باورشان شود
و بالاخره هم روزی جذب می کنند آنچه را که می خواهند.
| شیما سبحانی |
محبوبم...
دنیا زوالی بیش نیست.
و آنچه از ما خواهد ماند، گورهایی ست که تنهایی را به تاریک ترین شکل ممکن نشانمان می دهد.
چراغی روشن کن و پرده ی اتاق را کنار بزن.
مردان تنها، ملوانان غمگینی اند که شب ها و در پی جایی امن، به خیابان ها می زنند.
چراغی روشن کن و با آهنگی که دوستش داشتیم به آرامی و رو به پنجره برقص.
بگذار فانوسی که از اتاق تو چشمک میزند، ملوانان شب را از غرق شدن نجات دهد.
| حمید جدیدی |
هر زنی دوست دارد معشوقه ی مردی باشد که خط به خط معنایش کند..
زن ها انتظار عجیبی دارند،
گاهی دلشان میخواهد نگفته هایش را بشنوی
و برایشان اصلا مهم نیست چگونه این کار نشدنی ممکن خواهد شد..
زن ها عجیب دوست داشته شدن را دوست دارند..
دوست داشتنی که به همین راحتی ها تمام نشود و تا بی نهایت ادامه پیدا کند..
زن ها موجودات عجیبی هستند،زن ها را زنانه بفهمید..!!!!
| نرگس حریری |
دوست دارم که کمی سر به سرت بگذارم
گلِ مریم وسطِ بال و پرت بگذارم ...
هی بگویم که تو را دوست ندارم اما
یک سبد گل بخرم پشتِ درت بگذارم ...
بشنوم از دلِ خود مهرِ دلم را کندی
مشتی از نقل به کیفِ سفرت بگذارم ...
بروی پشتِ سرت را پیِ من چک بکنی ..
رفته ام اشک به پیشِ پدرت بگذارم ...
بشنوی غم زده ام باز بیایی سمتم
دستِ خود را ببرم بر کمرت بگذارم ...
غرقِ آغوش توام ، بنده غلط کردم اگر
دوست دارم که کمی سر به سرت بگذارم ...
| مریم قهرمانلو |
قابلیت سرچ در فضای مجازی برای آدم هایی که
یکباره یاد کسی آن دور دورهای ذهنشان می افتند ، معجزه ی بزرگیست !
اینکه یک آدم فراموش شده را بعد از سالها به یاد بیاوری و دلت بخواهد حداقل بدانی اکانتی با نام خودش توی اینستاگرام ها و تلگرام ها و برنامه های این چنینی دارد یا نه...
که اگر داشت ، عکسش را بعد از این همه سال ببینی و با تغییرات زندگی أش آشنا شوی..خاطراتت را مرور کنی و شاید کمی هم اشک بریزی..!!
اسم و فامیلش را به صورت های متفاوت تایپ میکنی و سرچ وسرچ و سرچ...
اینطور وقت ها معمولأ آدم ناکام می ماند و هیچ شخص آشنایی پیدا نمیکند
حالا شاید برحسب اتفاق توی این سرچ های پی در پی یک تشابه اسم وجود داشته باشد
و برای چند لحظه تا یاد آوری چهره ی شخص مورد نظر قلبت تپش های تند تری را تقبل کند
اما در اکثر مواقع بعد از دیدن عکس فرد ناشناس است و امید نا امید...
اگر هم از عکس خودش برای پروفایل استفاده نکرده باشد که اوضاع بدتر است و دو دل میمانی!.
حتمأ برای همه ی ما یکبارش پیش آمده ، آن آدم فراموش شده ی ناگهان به یاد آمده را همه ی ما داشته ایم ،
شاید دوست دوران مدرسه ، عشق دوران نوجوانی، همکلاسی دوران دانشگاه ، فامیلی که در خارج از کشور اقامت دارد یا آدم های گمشده ی دیگری که حالا شاید اکانتی هم داشته باشند اما با نام مستعاری که ما نمیدانیم و نمیتوانیم حدس بزنیم...
شاید این ندانستن خیلی بهتر از این باشد
که با همین سرچ کوتاه عشق اولت را پیدا کنی و هزار خاطره توی ذهنت زیرو رو شود ،
اگر عکس پروفایلش ، خودش باشد که مینشینی با دقت نگاهش میکنی ،
نگاه میکنی که بفهمی در این مدت طولانی چه بر سر زندگی أش آمده و چقدر تغییر کرده است
اما اگر عکس دو نفره باشد یا مثلأ روی پروفایلش نوشته باشد "این ِرل " یا چمیدانم از همین جمله های معروف عاشقانه ؛ چه غمی را باید به جان بخری...شاید سالهای سال هم گذشته باشد اما داغش دوباره تازه میشود و چند روزی حال و روزت را تلخ میکند...
میدانم این قابلیت سرچ ، با تمام خوبی ها و بدی هایش شاید اشک خیلی ها را در آورده باشد ، خیلی های عاشق را....که از دنیای واقعی جاماندند و برای دیدن معشوقشان دست به جستجوهای مجازی زدند!!
فکر میکنم بهتر باشد برای یوزرهایمان اسم های خودمان را انتخاب کنیم ، شاید یک روز
یک نفر
به یادمان افتاد و خواست پیدایمان کند...
.....
لطفأ
اسمت را
هرجا که میروی
با خودت ببر
یک روز
دلتنگت خواهم شد...
| نازنین عابدین پور |
میشود بغلم کنی؟؟
محکم،
از آنهایی که سرم چفت شود روی قلبت و حتی هوا هم بینمان نباشد...
میشود بغلم کنی؟؟
دلم تنگ است
برای بوی تنت،
برای دستانت که دورم گره شود
و برای حس امنیتی که آغوشت دارد...
میشود بغلم کنی؟؟
هیچ نگویی،
فقط
بگذاری گریه کنم...
و آرام در گوشم بگویی مگر من نباشم که اینجور گریه کنی
میشود بغلم کنی؟؟
تمام شهر میدانند از تو هم پنهان نیست،
همین روزهاست که دلتنگی کاری دستم دهد
و در حسرت لمس دوباره ی آغوشت
برای همیشه بمانم...
میشود بغلم کنی؟؟
| فاطمه جوادی |
توی کمتر از یک ماه همه کسانی که باهام بودن تنهام گذاشتن،
فرار کردن یا اینکه گم شدن و مردن، جز یه نفر،
دستیارم تنها کسی بود که هنوز تو اردوگاهی وسط سردترین نقطه زمین کنارم مونده بود،
اون کله شق ترین آدمی بود که تا حالا دیدم.
با اینکه خانواده اش رو تو سقوط یه هواپیما از دست داده بود
ولی باور داشت که اون ها هنوز زنده هستن و تو یه جزیره متروکه دارن زندگی می کنن.
دستیارم بعد از اینکه هر کس از اردوگاه فرار می کرد بر می گشت
و به من می گفت که نگران نباش رییس، اون ها به زودی بر می گردن.
مرتیکه دیوانه فکر می کرد همه اتفافات زندگی مثل یه بازی می مونه،
فکر می کرد یه روز همه رفته ها بر می گردن، همه مرده ها زنده میشن و آرامش دوباره برقرار میشه،
حتی گاهی جلو پنجره می نشست و چشم هاش رو به هم فشار می داد و بعد باز می کرد تا ببینه این بازی تموم شده یا نه،
صبح ها هم وقتی از خواب بیدار می شد از من می پرسید بازی تموم نشد؟
تا اینکه یه شب اومد تو اتاقم و گفت: رییس می دونم این بازی تموم شدنی نیست،
می دونم اون ها دیگه بر نمی گردن، می دونم ما اینجا گیر افتادیم، ولی بیا یه بازی دیگه رو شروع کنیم؟
گفتم: چه بازی؟
گفت: من از اینجا فرار می کنم و قول میدم که کمک بیارم،تو هم قول میدی منتظرم باشی؟
گفتم باشه، حالا هم نزدیک بیست ساله منتظر کسی نشستم
که تو یه شرایط سخت بهم قول داد که برگرده!
| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |
روزی می رسد
که بی حسی سایه می اندازد
به حسرتِ روزهایی که
حداقلِ معشوق می توانست
کثرتِ بی اندازۀ دلخوشی باشد...
دیگر از این حقیقت فرار نمی کنی
که آدم ها به آسانی خود را دریغ می کنند
و تو به سختی
در منگیِ پُر سوالِ ذهنت
بی جوابی قانع کننده
هضمشان می کنی...
دیگر نمی جنگی
تنها نگاه می کنی
به روزهایی که چرخ دنده هایش فرسودۀ تکرارند...
اسمش را می گذارند" فراموشی "
اما
شباهتی بی نظیر دارد
به اسارت
در یک اردوگاهِ کارِ اجباری
| پریسا زابلی پور |
محبوبم...
امروز هم بی تو گذشت. چشم دارد به ندیدنت عادت می کند؛
زبان نامت را به سختی در دهانم می چرخاند؛ دست ها بلا استفاده و گوش هایم صدایت را ...
روزگار غریبی ست و درد هر بار یکی از اعضای تنم را احاطه می کند.
شاید برای همین است که قلب و مغزم، با آنکه همیشه کنار تواَند؛ بیقراری هم می کنند.
قلب... مثل مادری که جنگ، جنازه ی فرزندش را هنوز پس نداده است
و مغز... چون پدری که در تنهایی و خلوتش، به آرامی می گرید.
چه تشبیه مسرت بخشی...! که هربار به یادم خواهد آورد ...
" هرگز، فراموش نخواهی شد ..."
| حمید جدیدی |
حسرت خندیدن تو،لحظه به لحظه بامن است
تمام آرزوی من ، دست تو را گرفتن است
فقط به من نشان بده...کسی که نصف تو زن است!
از تو زیاد گفته ام، قلم ولی سیر نشد
پیر شدم خودم ولی،ترانه ام پیر نشد
به باورم نمی رسید،این همه لحظه های خوش
مرا درآغوش بِکِش ! مرا درآغوش بُکُش!
در این زمان کم ببین،که باتو خو گرفته ام
رو به توکرده ام ببین!ازهمه رو گرفته ام
جهان وهرچه که در اوست،بی تو برای من کم است
بهشت هم بدون تو، برای من جهنم است
پر پر آغوش توام ، به دستم آسمان بده
مثل من عاشق اگه هست ،فقط به من نشان بده
به باورم نمی رسید،این همه لحظه های خوش
مرا درآغوش بِکِش! مرادر آغوش بُکُش
| على ایلیا |
ادبیات خسته شد وقتی
حافظ از روی درد می خوانی
به چخوف فکر می کنی اما
هی مجلات زرد می خوانی
در سرت زنگ می زند موتسارت
ناظری در تو مولوی می خواند
شجریان خسته یی درضبط
چند سطری ز مثنوی می خواند
بای سیکل ران پیر مخملباف
در شب لاله زار می چرخید
در سر کیمیایی من باز
لذت اعتراض می پیچید
کودکی های شاد و غمگینم
در پریای شاملوگم شد
مثل یک پیرمرد غمگین که
در خیابان روبه رو گم شد
تاس انداخت دست رهگذری
شیش و هشتی که خوب می رقصید
شاعری زیر غرش یک شعر
سخت از خشم شعر می ترسید
یک نفر در شقیقه ام مجروح
درد خود را به شعر ها می داد
مثل یک ماهی اسیری که
نعره می زد که مرگ بر صیاد
به عمو خسروی شکیبایی
بنویسید حال ما خوب است
ادبیات خسته یی هستیم
بغض هامان همه طلا کوب است
بنویسید شاعریم اما
قافیه های خسته یی داریم
بنویسید شاعری یعنی
قلبهای شکسته یی داریم
ادبیات خسته یعنی این
شاعران جای شعر می گریند
شاعران جای شعر می گریند
شاعران جای شعر هق هق هق
| الهام قریشی |
یکوقتهایی احساسات عجیب و غریبی در درون آدمی ریشه میدواند.
احساساتی که گاهی ممکن است در خلوت،
به وحشتت بیندازد اما نتوانی هیچ جایگزینی برای آن پیدا کنی!
میل به تنهایی یکی از همینهاست!
این میل عجیب و دوستداشتنی گاه به وحشتم میاندازد
اما نمیتوانم برای لحظهای ضرورتش را در دنیای درونیام کتمان کنم.
لحظههایی که بیرون از خانهام...
محل کار هستم یا نشستهام روبروی سوژه مورد نظر تا به سوالات جواب بدهد،
مدام لحظههای تنها بودنیرا مرور میکنم که با یک فنجان چای،
صفحات نوشته شده نامرتبی را ورق میزنم تا ساختار منسجمی به متن مصاحبه بدهم.
تنها بودن را میشود شعر خواند
کتاب خواند
برای یک قرار عاشقانه برنامهریزی کرد
برای تولد بهترین آدم زندگی نقشه کشید
تنهایی را میتوان به عاشقانهترین صورت ممکن، سپری کرد!
از تنهایی
یا
تنها بودن نترسیم
تنهایی
یک ضرورت است!
| فاطمه بهروزفخر |
ما عاشقانی هستیم که
عاشقانه ها مان
روی خطوط ایرانسل به هم می رسند
و " دوستت دارم " ها مان
پشت خط تلفن جان میگیرند
و پیام های آخر شبی مان
پوزخند میزنند به هر چه واقعیت :
" کاش اینجا بودی الان ؛ کنارم .. "
ما عاشقانی هستیم که
آغوش مان
احساس مان
بوسه ها مان را
از واقعیت طلب داریم ..
ما عاشقانی هستیم
که خوب لمس می کنیم
حس لبخند های ندیده را ...
| زکیه خوشخو |
سرد یعنی تو
که صدایت یخ می بندد بر رگ هایم
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که من نیستم ...
گرم یعنی تو
که هر نگاهت داغ می شود بر دلم
برای بعدها ،
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که منم ...
آب یعنی تو
که بر سرم می ریزی ... پاک ؛
از ابرهای دلتنگ سقف خانه ات که از خیابان فرار کرده اند
به جای هر غسلی !
به جای هر بارانی !
خاک
یعنی خاک بر سر لحظه هایی که
ما مال هم نیستیم ..!
خلاصه ،
خورشید
کتاب
کفش
کلید
کلمه؛
همه شان تویی !
به تنهایی !
تنهایی یعنی تو
که نمی دانی
بی من
چقدر تنهایی ...!
| مهدیه لطیفی |
روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیست
روزی که دیگر قلب من با عشق تو درگیر نیست
آن روز می بوسی مرا در قاب عکس ساکتی
زل میزنی چشم مرا سهمت بجز تصویر نیست
با گریه می گویی بیا با بغض می خوانی مرا
دیرست دیگر .. حسِ من بر پای تو زنجیر نیست
پُک می زنی یاد مرا با طعم سیگار وُ جنون
میسوزی از آهی که خود گفتی که دامن گیر نیست
روزی میان اشک و خون هم پای شعرم می دَوی
با درد می گویی به خود دیگر مرا پیگیر نیست
آن روز تنها می شود هم تخت و هم پیراهنت
می خواهی ام می خواهی ام لیکن دگر تقدیر نیست
با او به خلوت می روی با او بَغل می نوشیُ
پایانِ آن مستانگی جز ناله ی شبگیر نیست
آن روز می کوبی به در آشفته و آشفته تر
حسرت عذابت میدهد قلب تو بی تقصیر نیست
روزی نشانی ِمرا از کوچه ها می پرسی ُ
راهت نمی افتد به من خودکرده را تدبیر نیست ..
| بتول مبشری |