مادرم ادامه ی هستی ست
- ۰ نظر
- ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۴۳
- ۴۷۸ نمایش
از شهرهای بزرگ
که در قصه های تو نبودند می ترسم
از خیابان هایی که پایم را
به راه های نرفته بسته اند
و عشق های کوچکی که دلم را
به پنجره های وامانده ی لعنتی
می ترسم
از روزهایی که با تنور تو روشن نمی شوند
و شب هایی که با هزار و یک روایت گوناگون
چشم های مرا نمی بندند
دلم هوای خانه ی کاگلی ات را کرده
با پستوی تنگ و تاری
که عطر آغوش پدربزرگ را در آن حبس کرده بودی
دلم هوای تو را کرده
که برایم چای بریزی
و دوباره بگویی چگونه صورت من شصت سال پیش
جوانی کُرد را عاشق تو کرد
برایم چای بریز ننه آقا
و اشک هایم را
با گوشه ی گلدار چارقدت پاک کن
خسته ام ،
خسته
و هیچ کس آنقدر زن نیست
که ساعت ها بشود برایش گریست
| لیلا کردبچه |
میبینمت، بیش از همیشه بیقرارم
میبیندت ... میبینیاش .... من بغض دارم
میبوسمت، مثل سرابی میگریزی
میبوسدت ، کم مانده یک دریا ببارم
موهای کوتاهم مرا از چشمت انداخت
موی بلندش می شود آویز دارم
من چای میریزم برایت... نیستی... حیف!
او چای میریزد برایت... من خمارم!
زانوی تنهایی بغل میگیرم اینجا
او را نوازش میکنی ....جان میسپارم
عکسم به فریاد آمده: خالیست جایت
عکسش در آورده دمار از روزگارم
میخندم و مهمان اخمم میکنی باز
میخندد و من بوسهها را میشمارم
میخواهمت، میخواهدت، لعنت به تقدیر!
تو حق او هستی و من حقی ندارم...
| نفیسه سادات موسوی |
عاشقت نشدم
که صبح ها
در خواب ساکت خانه ای
بی پنجره، بی در... مانده باشی
و تلفن
صدایم را پشت گوش انداخته باشد
عاشقت نشدم
که عصرها
دست خودت را بگیری و ببری پارک
انقراض نسلت را روی تاب های خالی تکان بدهی
و فراموش کرده باشی
چقدر می توانستم مادر بچه های تو باشم!
عاشقت نشدم
که شب ها لبانم را
میان حروف کوچک بی رحم تقسیم کنم
گرمی آغوشم را
صدای نفس هایم را
و آرزوهای بزرگ زنی که احساسش را
باید برای گوشی همراهش تعریف کند
بوسه هایم هرشب
در نیمه راه پیغام ها تمام می شوند
و آنچه با تأخیری طولانی به تو می رسد
خواب سنگینی است
که باید کمر تخت را بشکند
عاشقت نشدم
که ناچار باشم برای دوستت دارم هایم
مجوز بگیرم
دوستت دارم هایم را منتشر کنم
و بعد تصور کنم این شعر را
معشوقه ات برای تو می خواند..!
| لیلا کردبچه |
ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود !
سرهایمان چو شاخه ی سنگین زِ بار و برگ
خامُش بر آستانه ی محراب عشق بود ...
من تشنه ی صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته زِ خود گوش می کنند !
افسانه های کهنه ی لبریزِ راز را ...
گفتم خموش " آری" و همچون نسیم صبح
لرزان و بیقرار وزیدم به سوی تو !
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو ....
| فروغ فرخزاد |
نازنینم !
دوست داشتم برایت بنویسم دلت را به هیچ چیزی خوش نکن ...
نمیتوانم ... معتقدم به دلخوشیهای کوچک که لحظههای بزرگ را میسازند.
دوست داشتم بنویسم دل به هیچکس نده.
دوست داشته باش ولی عاشق نشو ...
نمیتوانم .. خوب میدانم زندگی با عشق سخت است، بدونِ عشق سخت تر
دوست داشتم بنویسم بی تفاوت باش، بی خیال، به هیچ چیزی در دنیا فکر نکن ...جراتش را ندارم
اگر همین یک کار را هم نکنیم. اگر با خودمان خلوت نکنیم. اگر گهگاهی افکار و تخیلاتِ خود را به مبارزه نکشیم،
پس باید چه کنیم ؟!
| نیکی فیروزکوهی |
تو تمام منی،
من تمام اندوه سالخورده زنان سرزمینم
که از سر ناچاری
ردپای عشقشان را در فالها دنبال میکنند
شاید روزی برگردد
شاید دوباره مرا بخواهد
شاید مرغ عشقها
و قهوهها
و تاروتها
یک بار راست بگویند !
ولی هیچ مردی
هیچ وقت به آغاز قصه برنگشت ...
به لبخندم اعتماد نکن
زخمی با من است
که با هیچ دروغی درمان نمیشود
تا روزی که هنوز
زنان غمگینی هستند
که با صدای زنگ تلفن
بغض میکنند.
| نیلوفر لاری پور |
صبح، دختریست
که ساعتهای جهان، پشت پلکهایش زنگ میزنند
شب،
زنیکه دستهایش هنوز بوی نان میدهد
بوق ماشینها به گوشهایش آویختهاند
و میداند تهران
با طای دستهدار هم اگر باشد
ماشینِ دودیاش چراغ میزند
پیادهروهای خسته تا پشتِ در دنبالش میافتند
و کسالت شبهایش را
نمیشود از چشم پنجرهها ندید
بلند شو زن!
گاهی باید برقصی
و کوچهباغیترین آوازها را به گلهای پیراهنت بفهمانی
پردهها را بکش
چشمهایت را به روی خودت نیاور
و به ندیدههای بهتری فکر کن
تهران
از هر زاویهای نگاه کنی ساعت بزرگیست
که هیچ صبحی خواب نمیماند. .
| لیلا کردبچه |
ما دیر به دنیا آمده ایم
که زود به زود خسته می شویم
قدیم ها دنیا روی دور تند نبود
قدیم ها می شد عاشق شوی..
خیر نبینی...
سال ها بعد خسته شوی!
نه که خیرندیده باشی از همان سر
و چنگ بیندازی به هر سلامی
تا بل خستگی هایت را بتکانی
تناسخ است یا تکامل؟
که در سی سالگی
هزار سال زندگی کرده ایم!؟
| مهدیه لطیفی |
بگذار کودکم را شیر بدهم
نگران برگشت چک های تو باشم
شب ها که دیر به خانه می آیی
بهانه هایت را باور کنم
و تو را ببخشم .
بگذار زن باشم
من هابیلم را نمی کشم
یوسفم را در چاه نمی اندازم
هاجرم را در بیابان رها نمی کنم
و اسماعیلم را به سلاخ خانه نمی برم .
بگذار زن باشم
و تاریخ را تو رقم بزن .
| راضیه بهرامی خشنود |
و دستان تو
بداهه ای گرم و بههنگام بود
که در ذهن گنجشکان زمستان دیده نمیگنجید
آمدی با سخاوت دستانت
و از کنار ناخنهایم، برگهای تازه جوانه زد
بر چند شاخگی موهایم
گنجشکهای جوان لانه ساختند
و آوازهای تازه آموختم
به آینه گفتم فرصت کم است
وقتی برای شمردن بهارهای رفته نمانده است
دستی به موهایم بکش
هرطور شده باید این فصل
زیبا بمانم.
| لیلا کردبچه |
آدمهای زیادی به دیدارت خواهند آمد،
دستت را می فشارند، روی ماهت را می بوسند
و صمیمانه ترین تبریکات قلبی شان را نثارت می کنند،
ولی... هیچکدام مثل من گوشه مبل خانه ات کز نمی کند، هیچکدام برایت شعر نمی نویسد،
هیچکدام شعر نمی خواند.
من زیرکانه دردم را پشت دود سیگارم پنهان می کنم
و با صدایی که بطور غم انگیزی می گیرد،
برایت می خوانم از غربتم در شهرهای دور،
از غربتت همین نزدیکی ها، از دور بودنت،
از این سالیان سال، از این یک سال دیگر هم،
از این تولدها،
از این جشنهای بدون من، از این جشنهای بدون تو،
از آروزهایی که برایت داشتم، از آرزوهایی که برایت دارم،
از آرزوهایی که پشت دستم را داغ کرده ام
و دیگر نخواهم داشت،
از وعده های دروغ ..
اینکه سال بعد می آیم و هرگز نیامدنم،
اینکه سال بعد منتظرم میمانی و منتظر نماندنت.
من روی ماهت را می بوسم،
صمیمانه ترین تبریکات قلبی ام را تقدیمت می کنم
و مصرانه وعده میدهم سال بعد، همین موقع می آیم،
تو میخندی
و میدانی نمی آیم ...
| نیکی فیروزکوهی |
عید منی
که باید چراغانی ات کنم
از گردنت گرفته با بوسه بوسه بی تابی
تا سینه ات تنیده در قطره قطره اشک
عشق نو رسیده منی
که باید نام زیبایی برایت پیدا کنم
چیزی شبیه خوشبختی
تا وقتی صدایت می کنم
باران اول بهار را هم به یادم بیاوری
عمر تازه منی
که باید به پای تو آن را سوزاند
نیمی از آن را در پیچ و تاب خواهش و شیدایی
نیم دیگر را در دهلیزهای سرد پشیمانی
خطای منی
که نمی شود چشم از تو فرو پوشاند
با دامنی که گیج در هوای تو می چرخد
درحضور تو می میرد با شرمی که خیس است.
| فرنگیس شنتیا |
می روم کمی دوستت دارم بگیرم
دو فنجان سیاه و سفید
مواد لازم برای کیک
کمی چای خشک
برای خودم یک شال سبز بگیرم
یک جفت گیره ی مو
کمی قرص خواب
می روم آلزایمر بگیرم
فراموش کنم که رفته ای
که برنمی گردی ...
توی چهارراه بایستم
فراموش کنم راه خانه را
پلیس بیاید
مردم جمع شوند دور و برم
کاغذی را توی جیبم پیدا کنند
که شعر نیست !
کلمات خودم نیستند
به راه بیافتم
راننده ای بگوید دور است گم می شوید
نشنوم ...
کسی بگوید حالش خوب نیست
نشنوم ...
راه بیافتم به سمتی که آمده بودم
گوش ندهم به صداهای مردم که درهم است
به قدمهای خودم که آشفته
یادم بیاید
آمده بودم دلم برایت تنگ شده است بگیرم
و دسته ای نرگس ...
| ناهید عرجونی |
غار غار کلاغ ها بودم
زیر یک ژاکت زمستانی
طعم تلخ «خدانگهدار» و
بوسه ای سرد روی پیشانی
هستی ام زیر کفش های کسی
هی لگد می شد و لگد می شد
به خودم هم دروغ می گفتم
حالم از هر چه بود بد می شد
گم شدم مثل تکه ای از برف
لبه ی پشت بام متروکی
آخرش اتفاق افتادم
(مرگ یک زن به طرز مشکوکی ...)
جبر می گفت که فرو بروم:
چکمه ای نا امید در گل باش!
برف یکریز و سرد می بارید
مادرم گریه کرد: عاقل باش!
بادبادک فروش غمگینم
هستی ام را به باد دادم ... باد ...
کاری از عشق بر نمی آید
مرگ ما را نجات خواهد داد
| زهرا معتمدی |
قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال
من می ایستم کنار آتش
و تو از دور نگاهم کن
من کنار شعله ها برای تو می میرم
و تو قهر سنگین ت را فراموش کن
قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال
من چادر بر سر می کشم
و بر در خانه ات می کوبم
تو خودت را به نشناختن بزن
و کمی نقل در پیاله ام بریز
من فال گوش می ایستم
و تو برای آشتی نیت کن
| شیما سبحانی |
آه دکتر! سرِ من درد بزرگی شده است
بره ی لعنتی ام عاشق گرگی شده است
سرد شد از تن من... دل به خیابان زد و رفت
گرگِ من بره نچنگیدهِ به باران زد و رفت
آه دکتر! لبِ او «صبر و ثباتم» می داد
بوش «وقت سحر از غصه نجاتم» می داد
آه دکتر! نفست گم شده باشد سخت است
نفست همدم مردم شده باشد... سخت است
آه دکتر! سرِ من درد بزرگی دارد
بره ام میل به بوسیدن گرگی دارد
دکتر این بار برایم نمِ باران بنویس
دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس
| مهتاب یغما |
گاهی خانه تکانی
جعبه ای خاک آلود را باز می کند
از سال های دور
دست خطی
عکسی را نشانت می دهد
خاطره ای کهنه
از کسی که زمانی فکر می کردی
زندگی بدون او ممکن نیست
و امروز باید چشمهایت را ببندی
تا برای دور ریختنش با گرد و خاک ها
از خودت خجالت نکشی
و گاهی
یادگاری کوچک از کسی
که گریه امانت نمی دهد
فکر کنی
این همه سال بی او چطور زنده مانده ای؟؟
| فلورا تاجیکی |
زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دستهای من نگیری دستهایت را
دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی با دستهایت را
از بیقراریهای قلب من خبر دارد
بادی که میدزدد برای من صدایت را
روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را
تسخیر تو سخت است آنقدری که انگار
در مشت خود جا داده باشم بینهایت را
زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دستهای من نگیری دستهایت را
هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار میبینند در من رد پایت را
بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشکها خانه به خانه ماجرایت را
وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را !
| رویا باقری |
کاش می شد که عمر این شب ها ،مثل موهای مشکی ات کوتاه
به خودم وعده می دهم که برو ته این جاده می رسد تا ماه
بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد
بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه
تب؟ ندارم نه حال من خوب است باخودم حرف می زنم؟ شاید
بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه
شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده
نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه
دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم
چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه
باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری
که به آخر نمی رسد این راه... نه به آخر نمی رسد این راه...
| رویا باقری |
آگاه باش که عشق
همین لحظه های شاعرانه اش می چسبد
ساده و روستایی
و بی هدف
روی چمن ها چهارزانو بزنی
و یار رو به روشن ترین نقطه ی قلبت باشد
آن وقت باران سرش را بگذارد سر شانه هایت
و رگبارش ترانه شود زیر گوش دشت
چه باشد و چه نباشد
اینچنین عاشقش باشی
آگاه باش که آه و ناله و اندوه
عشق را خراب می کند
| شیما سبحانی |
تو تاوان کدام زندگیِ پیشی؟
کجا،
در کدام زندگی،
دلت را شکستم؟
که طعم شاه توت نمی دهد لب هات دیگر؟
که خورشیدهای سرخِ غروب های زودرسِ زمستان
در گِل مانده اند و فردا بالا نمی آیند؟
تو تاوان کدام شعرِ ناسروده ای؟
که با انگشت اگر بر کتف چپت می نوشتم می ماندی.
تو تاوان آهِ کدام عاشق بیابانگردی؟
که شاید عشق را
چندصد سال پیش نفرین کرده باشد.
کجا،
در کدام زندگی،
یادم رفت بگویم "دوستت دارم"؟
| مهدیه لطیفی |
خنثی شدم در جنگ دلتنگی و لبخندم
دردِ زنِ زندانیِ زاییده در بندم...
حال و هوایم ابری و ... باران نمی گیرد
آنقدر این زن مُرده ... دیگر جان نمی گیرد...
من طعمِ تلخِ قهوه ات در کافه ای دنجم
از بودنت با هیچکس دیگر نمی رنجم...
در کوچه ها... در رفت و آمدهای پر تکرار
می خوابمت در بی کسی... در... گریه با سیگار
غم را درون بطریِ مشروب حل کردن...
خود را در اوج بی کسی هایم بغل کردن...
سیگار روشن کن! دلم آوار می خواهد
این بغض ها؛ تنها... صدای تار می خواهد
نه... هیچکس در متن دنیا آرزویم نیست
دیگر کسی معشوقه ام... غیر از پتویم نیست
حال و هوایم ابری و ... باران نمی گیرد...
| مهتاب یغما |
اسفند که عاشق شوی
سال را با بوسه تحویل می کنی
حتی اگر سال نو،
نیمه شب از راه برسد
شاید تلفنت
عاشقانه تر از همیشه زنگ بزند
کسی با یک سلام
قبل از سپیده ی سال بعد
دیوانه ات کند
اسفند که عاشق شوی
تمام دروغ ها را باور می کنی
و دلت غنج می زند.
می دانم که در روزهای آخر سال
دسته کلیدت را گم می کنی
گوشی ات را جا می گذاری
و احساس می کنی که کسی
با لحن عاشقانه من
صدایت می زند.
تو عاشقم بودی
در اسفندی که هرگز
از تقویمت پاک نمی شود.
| نیلوفر لاری پور |
پدرم گفت دخترم زن باش
مادرم گفت پاکدامن باش
پسری خسته گفت بامن باش
(کسی اما نگفت آدم باش)
هرچه را می شد از درون دیدم
جن ندیدم ولی جنون دیدم
وسط رقص، رد خون دیدم
(بامن آماده ی جهنم باش)
ما کلاغیم، رنگمان کردند
خبر خوب ِ جنگمان کردند
مایه ی فحش و ننگمان کردند
(که بگویند غرق ماتم باش)
از همان ابتدا بلد بودم
وارث حرف خوب و بد بودم
گرچه یک عمر در رصد بودم
(دهنت را ببند، محرم باش)
توی لیوانم اختیار بریز
روی آغوشم اقتدار بریز
به رگم باز زهر مار بریز
(ساقی مرگ و باده ی غم باش)
منم و مرز تخت با تمکین
منم و وحشت شبی غمگین
مرز باریک بین کفرم و دین
(شل نگه دار و باز محکم باش)
بنده ی یک خدای بیگانه
خالق انزجار از خانه
من که رفتم ولی تو مردانه
(بنده ی این خدای مبهم باش)
| هدا هدایتی |
شبیه رفتن نبودی!
از کدام پنجره باید برایت دست تکان داد؟!
و با کدام گریه باید بدرقه ات کرد؟!
به آینه بگو تصویر تورا در آغوشم بریزد
خودت را از شعرهایم بیرون بکش
بگو در کدام بوسه لبخندم را روی لب هایت جا گذاشته ام؟!
چشم هایم کجاست؟!
چرا این روزها با صدای تو با خودم حرف می زنم؟
بگو عطرت روی برهنگی ام چه کار میکند؟!
بگو حافظه ام را با کدام مسکن بخوابانم
-که از من انتظار تو را نداشته باشد-
بگو
بگو
بگو کجایی؟!
کجایی که هرچه بیشتر دنبالت می گردم
کمتر پیدایت می کنم
بگو به کدامین جرم مستحق این عذاب سرکشم؟
چه کرده ام
که آینه مرا نشان نمی دهد...
| اهورا فروزان |
از شب مبهمم دوباره سکوت
از نگاهم تگرگ می بارد
سیزده بار با دلم گفتم
مطمئنم که دوستم دارد
سیزده هم چه واژه ی نحسی است
که تو در سیزده ...به در شده ای
که همین صحنه آخر من شد
که تو دور و... تو دورتر شده ای
و نگفتی که "دوستت... " گفتی؟
من که یادم ... تو را فراموش است
بین ما عاشقانه ای گم شد
رابطه... یک چراغ خاموش است
روی تختی که جای خالی من
در اتاقی که عاشقم کردی
فاصله حرف تازه ی ما شد
اسم شب را تو یادم آوردی
شب تمام سکوت من بی توست
شب همان اتفاق بی فرداست
ای که یادم تو را فراموش است
زن دور ترانه ات اینجاست
می غروبم کنار پنجره ... زرد
می نشینم میان بغض سکانس
با دلی که ... تمام شد... [آژیر...]
با دلی که... الو...؟ الو...؟ اورژانس...؟
| مهتاب سالاری |
بهار
از دست های تو آغاز می شود ...
این را از گلدانی فهمیدم که
بی نور و آب
با بذری که دست های تو کاشته بود ،
گل داد ...
این را از شکوفه های لای موهایم فهمیدم
وقتی که دست های تو
راهشان را میان کوچه های تاریک موهایم
پیدا می کردند ...
این را از گل های پیراهنم فهمیدم
که بعد از بازی ِ دست هایت
با دکمه هایش ،
هر روز صبح
یک غنچه به آن اضافه می شد ...
بهار
از دست های تو آغاز می شود ...
این را خود ِ ننه سرما به من گفت ؛
یکی از همین روز های سرد ِ اسفند
که روی درخت های حیاط ِ کوچک مان
دنبال ِ رد پای لطیف ِ بهار می گشتم ...
| زکیه خوشخو |
مغرور و زخم خورده و عصیان گر
باران گرفته سقف جهانش را
تاریخ را گرفته در آغوشش
با گریه می کشد چمدانش را
یک زن که دست می کشد از خانه
در جستجوی یک نفس آرامش
دستان ترس پنجه کشیده اند
دیوارهای روح و روانش را
اترک، ارس، کمان دو ابرویش
ده شهرکرد ریخته در رویش
دامن،خلیج فارس، خزر مویش
شیراز مست کرده لبانش را
نقش و نگاره های به جا مانده
از انقراض دوره ی عثمانی است
مشروطه خواه سرکش طغیان گر
تبریز می تپد ضربانش را
ایران من زنی است که می خواهد
آزادی اش برای خودش باشد
ایران من زنی است که می ترسد
بردارد از سرش خفقانش را
اطراف چشم گربه ای اش رد-
-دست هزار سیلی نامرد است
هربار لب گشود به ننگت باد
بستند با عریضه دهانش را
ایران من زنی است که هر شب را
در عقد پادشاه جدیدش بود
هر تکه از تنش، وطنش، اما
تاراج میشد و غم نانش را...
گفتند تا که زن هوسی باشد
هرشب در انحصار کسی باشد
چشم قبایل عربی خورده ست
تهران و مشهد و همدانش را
_از آخرین معاهده ات برگرد!
عاقد جهاز و مهریه ات را برد
قاضی دوباره حق حضانت را
سهم پدر نوشت. که جانش را...
در مستی اش شکست و شراب انداخت
امضای حکم مرگ امیرش را
یک زن، دوتا پیاله ی خون در دست
سر می برد زمین و زمانش را
ایران!بگو چه شد که ورق برگشت
آتش تن سیاوشمان را سوخت
رستم چه می کند پسرش را آه
این بار اگر شناخت نشانش را...
گریه دم اوین و رجایی شهر
دنبال کودکان کجا مانده!
در سینه اش، تلاطم تاریخ است
سلول می خورد سرطانش را
ایران من زنی است کتک خورده...
با دست پاک می کند اشکش را
از انقلاب تا شب آزادی...
با گریه می کشد چمدانش را
| اهورا فروزان |
مادرم به بختِ سپیدِ دخترانش فکر میکند
خواهرم به آفتاب
به روزهای خوب
به خوشبختی
به زن بودن برای مردِ زندگی اش
من اما به سفرهای دور
به در هیچ کجای دنیا بودن
به نداشتنِ کسی که مالِ من نیست
به آغوشِ مردی که اسبهای وحشی گیسوان مرا رمانده است
به گریز
گریز از پیکری بی پرهیز
گریز از اندیشههای عریان
گریز از زنی که رویایش با مادرش یکی نیست
که از روزهای خوب
بازگشتِ دوباره مردی را میخواهد
که نه آفتاب را میفهمید
نه خوشبختی را میدانست
نه حتی ماندن را بلد بود
من ... یک دیوانه ى تمام عیارم ....
| نیکی فیروزکوهی |
بعد از به نام ایزد و تقدیم احترام
اکسیژن همیشگی شعر من ، سلام
بـاران غربت است و لغت های آجری
این بار چندم است که نم داده حرف هام
حیفم میاید این که بگویم هوا بد است
یا این که گم شدم وسط مردمان خام
گفتم دوخط برای شما درد و دل کنم
محض رسیدنم به گذرگاه التیام
یادش بخیر فاصله ی دست هایمان
کم می شد از تولد یک جذبه ی مدام
وقتی که روی پنجره ها رنگ می گرفت
تصویر مومنانه ی یک عشق بی کلام
یادم نمی رود شب تعیین سرنوشت
دادم به دست های شما اختیار تام
چیزی میان خاطره هایم شکفته شد
چیزی شبیه بی تو نمی آورم دوام
همسایه ها به پنجره هامان ظنین شدند
و بعد لحظه لحظه رسیدم به اتهام
حالا تمام فاصله ها قسمت منند
حالا که فکر می کنم این قدر ناتمام
حالا که قلب روشن همسایه های خوب
در اصل قلب تیره ی گرگی است بی مرام
این قلب های کوچک و مضحک که سال هاست
پیوسته می تپند به امّید انتقام
دیگر نمی رسیم به درهای آشتی
قهر است با من و تو خدا روی پشت بام
از درد خاص ِعشق عزیزت که بگذریم
هر شب شکنجه می دهدم دردهای عام
اکسیـژن همیشگی شـعر من ٬ ببخش
سخت است درک این همه تکراری مدام
بدرود تا تولد دیـدارهای زود
امضا ؛ منی که گم شده ام در تو ، والسلام ...
| طاهره خنیا |
از این تنهایی ها خدا قسمت کند
که بنشینی، زانوها را بغل بگیری
به کسی که نیست فکر کنی
بعد ناگهان کسی از جایی دور
بپرد وسط تنهایی ات
و تعادلش را بهم بریزد!
دست به دلِ آغوشت بگذارد
موهایت را پریشان کند
و توی صورتت فریاد بکشد که آمده تا تمام اتفاق های بد گذشته جبران شود
تو بلند بلند بخندی،
و او بوسه اش را بگذارد وسط خنده هایت
گاهی زیادی که تنها می شوی
دلت از این سرزده آمدن های
طولانی می خواهد!!!
| شیما سبحانی |
دلم یک خبرخوب می خواهد
ازآن خبرهایی که دل رابلرزاند!
ازآن خبرهای ناب که این روزهاجایشان درزندگی ام خالی است
دلم می خواهدیکی دربزند
بی توجه به نگاه پرسشگرم نامه ای به دستم بدهد و برود!
نامه اش پر باشد از خبرهای خوب
ازگلبرگ های گل سرخ
ازعطر بهارنارنج
روی کاغذی سفید باحاشیه ای ازپیچک ویاس،
که پیچیده باشد به لبه ی کاغذ ،
و قد کشیده باشد تا آسمانی که برفراز آن اتفاقی عجیب سایه انداخته
کسی باخطی آشنا، تمام دلش را درواژه ها جاگذاشته باشد !
تا برایم بنویسد که هنوز گاهی دلتنگم می شود و چند شب پیش در رویایش قدم زده بودم و رنگ چشم هایم راهنوز از یاد نبرده است
گاهی فقط کافی است که منتظرباشی
حتی اگر هیچ قاصدکی ازپشت پنجره ات رد نشود!
اگر تمام پستچی های جهانی نشانی خانه ات رافراموش کرده باشند و جوهر خودنویس کسی که منتظرش بودی
قبل ازنوشتن نامه ای برای تو، تمام شود ...
| نیلوفر لاری پور |
به سلامتی چشم های بسته ام
که لحظه ای را طولانی مى کند
و دور را مى آورد نزدیک...نزدیک...نزدیک تر
حالا دنیا کافه ى کوچکی ست
با صندلی های چوبی بی رمق
و لیوان های از یاد رفته
که آوازهای غمگینم مى توانست
هر شب تمامشان را به هم بزند...
مى توانستم روى صندلی کناری ات نشسته باشم
و تو مرا به پیکی از عاشقانه مهمان کنی
بی فایده است
لیوانت را پر کن
پر کن به سلامتی من
ته لیوان را که ببینی تمام زن های کافه منم
| ستاره جوادزاده |
این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی ست که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش می کند.
قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!
آدم ها، ماهی ها را در تُنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه، اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تُنگی نگه دارد؛
تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
| عرفان نظر آهاری |
توی این خوابها کسی مرده است
کسی از راز مرگ بو برده است
اشک...زوزه...تگرگ...دامن...باد
باورم کن که مرگ در من زاد
بر درختی که دار... می رقصی
نیمه گرگی که هار... می رقصی
سایه ام که همیشه گم شده ام
توی نقشی کلیشه گم شده ام
با تو شعر سکوت می خوانم
در نمازت قنوت می خوانم
باورم کن که مرگ راز من است
و هجوم تگرگ رار من است
زیر پایت صدای من له شد
آخرین سایه های من له شد
نبض تاریک دستهایم را...!
باز گردان به من صدایم را
من حوای بی بهشت توام
نیمه ی سیب سرنوشت توام
پری سایه زاد من بودم
مادر آب و باد من بودم
باورم کن که مرگ در من بود
و هجوم تگرگ در من بود
سایه ام را سیاه گم کردم
و خودم را که...آه ... گم کردم
آااای مرد هزاره ی تقدیر!
آااای فاتح! سوار! سرور پیر!
نیمه ی گنگ دیگرت من بود
تو مرا دفن...!؟ مادرت زن بود...
| مهتاب سالاری |
صدای خنده ات مرا به انحراف می کشد،
و روح خسته ی مرا به انعطاف می کشد!
ببین چگونه عاشقم که با امید دیدنت
دلم دو پای خسته را به کوه قاف می کشد،
کجای رشته گم شدی که من کلافه مانده ام
و دل عذاب دیگری از این کلاف می کشد!
خدای من تو می شوی و یک اشاره ات مرا
دوباره پیش مردمان به اعتراف می کشد!
مرا فقط پرستشت و اشتیاق سجده ای
به کعبه ی نگاه تو به این طواف می کشد
همین خدا همین خدا، مرا به عشق ذات خود
سه روز نه، که سالها به اعتکاف می کشد
دوباره کفر گفته ام، دوباره توبه می کنم
دوباره دیدنت مرا به انحراف می کشد !
| مریم صفری |
به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟
سر به تایید تکان دادی و گفتی آری !
عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود !
او که از جان خودت ، دوست تَرش می داری
ای که نزدیک تری از منِ دلتنگ ، به من
بین ما نیست به جز فاصله ای اجباری
من عروس توام ، ای از من و آغوشم دور
خطبه را گریه ی من می کند امشب جاری
زندگی چیست به جز خاطره ای افسرده
زندگی چیست به جز رنج و غمی تکراری
گله ای نیست به تنهایی خود دل بستم
به - غزل گریه - ی هر روز ، به شب بیداری
روی دیوار دلم سایه ای از قامت توست
مثل تنهایی من قد بلندی داری ...
| سیده تکتم حسینی |
لبخند میزنم
به در هایی که باز است
و هیچ کس از آن عبور نمی کند
به شعر هایی که غمگین اند
و همه برای شاعرش دست می زنند
لبخند می زنم
به شب و روز
به درد و یک حس خوب
به کلماتی که روی کاغذ می تازند
به اسب هایی که در میدان می بازند
به شکارچی ِ در عکس با یک تفنگ ِ پر
به شکاری که همیشه به او می بازد
به ماهی قرمزی در تنگ ِ آب
به صدایی از دریا که به گوشش نمی رسد
لبخند میزنم
به برف که با تمام ِ سپیدی اش
به پای سیاهی جهان نمی رسد
| رویا احمدیان |
تلویزیون را روشن میکنی
و هیچوقت نمی فهمی
بازیگر زنی که چشمهایش
غمگین تر از زیبایی اش هست،
چقدر شبیه زنیست که رفتنت را
توی آغوش مرگ اشک ریخت،،،،،
و چقدر شبیه زنیست که بعد از مادر شدن
سینه ی پر از شیرش را
در دهان نوزاد مرده اش گذاشت!
تلویزیون را خاموش کن
تو طاقت دیدنش را نخواهی داشت
دیدن روزهای این زن،
فقط از پس چشمهای زنی بر می آید
که هر روز به شیوه ای جدید می میرد ...
| صفا سلدوزی |
اصلا فکرش را می کردی،
که با انگیزه عاشق شویم؟
که بی اندازه دل ببندیم؟
هوای حالمان اینگونه بی تاب شود؟
نیمی حال خوب و نیمی دلهره
بچسبد به مغز استخوانمان؟
دلمان گیر بیفتد
و شب ها بی لالایی خوابمان نگیرد؟
تو دنیایم را زیر و رو کنی و من...
راستی، من کجای قلبت جا دارم،
که اینطور زود به زود هوایم را می کنی؟
می دانی؟
ساعتی ست که از تو بیخبرم
و انگار نبض هایم دیگر نمی زنند
بیا و بنشین رو به روی چشم هایم
می خواهم بودنت را ابدی کنم
| شیما سبحانی |
نیمی از جهانم برای تو
نیمی برای گنجشک ها
نیمی از دوست داشتنم برای تو
نیمی برای باد
تا کوچه ها را بگردد!
نیمی از مهربانیم برای تو
نیمی برای باران
تا بر زمین ببارد!
و ناگهان مرا به نام کوچکم صدا می کنی
گنجشک هایم به سرزمین تو کوچ می کنند
و من با این همه بیابان
که هیچ هم بهار نمی شود
فصل ها را گم می کنم.
| فخری برزنده |
مامان همیشه میگه چای باید خوب دم بکشه !
تا عطر و رنگ واقعیشو بفهمی ..
زود برش داری عطر و رنگش اصل نیست
دیر برداری
میجوشه !
چای اگه بجوشه که خوردنی نیست !
ولی اگه دم بکشه
بشینی کنارِ ایوون
بارون بزنه ..
فنجونتو بگیری دستت
گرماشو حس کنی
اونوقته که لذت داره ..
دوست داشتنم همینه !
عجله نکن
لفتش هم نده !
بذار خـوب دم بکشه ..
| مریم قهرمانلو |
هر شب دعا کردم که برگردد
هی بغض کردم پشتِ اشعارم
از درد های شعر میفهمی
زخم قشنگی در دلم دارم ...
وقتی نباشی جمعه میبارد
عصرِ وخیمی در دلش دارد
انقدر میبارد که داغش را
بر واژه های شعر بگذارد ...
اینجا تمام سال پاییز است
وقتی که دیگر برنمیگردی
صد سالِ دیگر تازه میفهمی
با عشقِ امروزم چه ها کردی ..
باران پر از احوالِ دلتنگی
پاییز از دستِ خودش خسته
یک عصرِ جمعه با کمی قهوه
یک شاعرِ تنها و دلبسته ...
این ها منم، پاییز یعنی من !
عصری پر از ابهام یعنی من !
یک فردِ پر درد و جدا مانده
بر چوبه ی اعدام یعنی من ...
"من" حال و احوالش وخیم اما ..
حتی نمانی دوستت دارد
هی شعر پشتِ شعر میبارد
حتی نخوانی .. دوستت دارد
هر رهگذر از این خیابان ها
رد میشود شکلِ تو میبینم
اندازه ی کل جهان خسته
اندازه ی یک عمر غمگینم ...
سی سال بعد از رفتنت پیرم
یک " تـو " نوشتم روی دیوارت
سی سال رفتی همچنان هستم
در اوج این پیری گرفتارت ...
| مریم قهرمانلو |
زبان باز می کند پیراهنم
که زخمی دستهای توست
فنجان رد لبهایت را به یاد می آورد
چشمهایم بهانه ات را می گیرند
گلهای پشت پنجره
خسته از خاکستر سیگارها
بهار را فراموش می کنند
فریاد می زنند دیوارها
خسته. از سایه ی لاغرم
که دلهره می اندازد در دلهاشان
محکم لبخند تو را بغل می گیرند
من حریف نبودنت نمی شوم
| زهره امیری |
آن قدر جای خالیت اینجاست،
که کنارم دراز می کشد،
برایم قصه میگوید،
سربرشانه ام میگذارد:
وگاه باهم ،گریه می کنیم...
آن قدر به نبودنت،عادت کرده ام،
که اگریک روز بیایی،
دلم برای جای خالی ات تنگ می شود،
دلم برای دلتنگی ات،
دلم برای آوازهایی،
که جای خالی ات می خواند...
هم دوست دارم که بیایی
هم میترسم که بیایی...
| چیستا یثربی |
بماند که ندارمت ..
بماند که هنوز دلم برایت تنگ است ..
بماند که تکه ای از تو در من مانده ..
بماند که شبها بیقرارت میشوم ..
بماند که هنوز دلم میخواهدت ..
بماند که بی تو فقط زنده ام ..
بماند که هنوز وقتی باران میبارد صدایت در گوشم میپیچد ..
بماند که نیستی تا آرامم کنی ..
بماند که نمیتوانم از ذهنم بیرونت کنم ..
همه ی اینها بماند در دلم ..
تو فقط خوب باش ..
همین کافیست ..
| پریسا کاظمی |