پنجره ای رو به باران
- ۰ نظر
- ۰۷ آذر ۹۶ ، ۱۰:۵۵
- ۱۷۷۷ نمایش
داشت برایم شعر میخواند
که پریدم میان یکی از مصرع ها و گفتم:
بوسه دارید؟
ابروهایش را گره زد و با لبخند نگاهم کرد!
تکرار کردم شما بوسه دارید!؟
از آن بوسه ها که انتها ندارند!
که دوستت دارم هایم را لابه لایش بچشی و بفهمی!
از آن بوسه ها که دهانم را طوری پر کند
از گوشه ی لبهایم بچکد روی لباسم؛
گل کند،شکوفه بزند،بهار برسد!
از آن بوسه ها که تا ماه ها لبهایم را بچشم و با لبخند بگویم چقدر شیرینی!
خندید...
خندید و با چشم های بسته نگاهم کرد!
خندید و با لب بسته دیوانه خطابم کرد!
بلند گفت: دوستت دارم مجنون جان!
و من از خوشی میان شعری که میخواند
قافیه در قافیه،ردیف شدم!
زندگی انگار این بود؛
دو مصرع،کنار هم،یک شاه بیت!
با طعم بوسه!
| حامد نیازی |
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پردهی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوختهی ما به چه کارش میخورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریهی توفانیام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بُوَد آیا که ز دیوانهی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
| هوشنگ ابتهاج |
ببین چقدر نزدیک تواَم
به اندازه چند گام شاید
به قدر فاصله ی عبور دو تن از کنار هم
و گم شدن صدایی در صدای دیگر!
جایی که مرز، دیگر هوا نیست
آمیختن است در هم
که تنفس دو آدمی در هم می آمیزد
جبهه ای سرد و گرم در هم می آمیزد
رعد و باران و آدم ها در هم می آمیزد
محبوب من!
ببین چقدر نزدیک تواَم
ببینمت اگر
ببینی ام اگر
کداممان بارانیم
کداممان...
رعدی که خواهد زد و رفت؟!
| حمید جدیدی |
تا وقتى که ازم دورى همینم
یه دیوونه، یکى که زخم خورده
کسى که زندگیشو گریه کرده
کسى که زندگیشو آب بُرده
بهت گفتم برى نابود مى شم
مى دونستى و از من دل بریدى
نمى دونم از این راهى که رفتى
به اون چیزى که مى گفتى؛ رسیدى!
مى دونستى ولى چیزى نگفتى
مى دونستى ولى مغرور بودى
همون اندازه که وابسته بودم
همون اندازه از من دور بودى...
هنوزم فکرِ ﺗو اینجا باهامه
فقط با فکر ﺗو آروم مى شم
نمى میمیرم ولى هر روز دارم
به مرگ و زندگى محکوم مى شم
شبامو با خیالِ ﺗو مى خوابم
همه روزامو پاىِ ﺗو مى شینم
ﺗو مى دونى تمومِ زندگیمى
تا وقتى که ازم دورى همینم...
| احمد امیرخلیلی |
مرا تُرکی است مشکین موی و نسرین بوی و سیمین بر
سُها لب، مشتری غبغب، هلال ابروی و مَه پیکر
چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ
بُوَد گلبیز و حالت خیز و سِحْر انگیز و غارتگر
دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مِهرش کین
به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شِکّر
چه بر ایوان، چه در میدان، چه با مستان، چه در بستان
نشیند تُرْش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شرّ
چو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور، نشناسم؛
ترنج از شَست و شَست از دست و دست از پا و پا از سر!
| جیحون یزدی |
گاهی زود می رسم
مثل وقتی که به دنیا آمدم
گاهی اما خیلی دیر
مثل حالا که عاشق تو شدم در این سن و سال
من همیشه برای شادی ها دیر می رسم
و همیشه برای بیچارگی ها زود
و آنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است
و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است
من در گامی از زندگی هستم
که بسیار زود است برای مردن
وبسیار دیراست برای عاشق شدن
من بازهم دیر کرده ام
مرا ببخش محبوب من
من بر لبه عشق هستم
اما مرگ به من نزدیکتر است.
| عزیز نسین / ترجمه: رسول یونان |
هیچ تناقضی در حرف هایم نیست
وقتی همزمان هم می گویم برو هم بیا
یا وقتی می گویم بله و بعد می گویم نه
چه کسی می تواند بفهمد:
"نیمی از من دوستت دارد
و نیمه ی دیگر رنج می برد"
ساده لوح بودم که فکر می کردم می توانم بگذرم
همیشه آن نیمه ی اول برنده می شود:
وقتی می گویم: "حق با توست"
دقیقا یعنی دوستت دارم
یعنی جز دوست داشتن ات چیزی برایم مهم نیست
| بهنود فرازمند |
باران گرفته است کنارِ نبودنت...
باران گرفته است همان جا که نیستی!
تکرار میکنم که کمی بیشتر بمان...
تکرار میکنی که نباید بایستی!
از خاطراتِ گرمِ تنت دور میشوم...
از خنده های مثلِ منت دور میشوم...
از روز های بد شدنت دور میشوم...
نزدیک میشوم به شبی که گریستی!
پاییز پشتِ خنده ی مان داد میکشد!
دستِ مرا خیالِ تو در باد میکشد...
در من...کسی شبیه تو فریاد میکشد:
حالا کجای شهر و در آغوش کیستی؟!
بغضت گرفته گوشه ی جایی که خالی است...
بغضت گرفته در بغلی که خیالی است...
بغضت گرفته...بوی کسی این حوالی است!
با بغض میروی و نباید بایستی...
| محمد فروهر |
به من گفت
در آنچه برایم خواهی نوشت زین پس
"محبوبم" را بردار
"زن" را بردار
"زیباییِ زن" را هم
"دوستت دارم" را بردار
"گنجشک، ماه، گل ها، باد، درخت و هر آنچه که همواره بوده است" را بردار
"جادویِ واژه ها" را بردار
"تعاریف کلیشه ای" را بردار
و مرا چون خدایانی که می پرستند
چون چیزهایی که فراموش نخواهند شد
که واحد اند و بی جایگزین...
خلاصه و جاودانه بنویس
برایش نوشتم:
"وطنم"
| حمید جدیدی |
+منو نگاه کن...قهری؟
_قهرم
+خودتو زدی به اون راه؟
_خودمو زدم به اون راه.... اما میدونی...
+آره میدونم
_چیو؟
+که خودتو به هر راهی بزنی ختم میشه به من...
_خودمو به هر راهی میزنم ختم میشه به تو...مشخصا به چشمات!
+بگو شب بخیر خوابم ببره
_نمیگم
+چرا؟
+بیدار بمونی
_چرا؟
+چون من خوابم نمیاد
_بیدار میمونیم
+بیدار میمونیم
.
.
"خوابیدن در آغوشِ یار خیلی کِیف میدهد اما بیدار ماندن پا به پای دلبری که خوابش نمیبرد
دل ضعفه ای ست که جان در جانِ آدم نمیگذارد!
اینکه از خوابت بزنی و او با دیدن تو فکر کند تمام دنیا بی خواب شده اند
حالی ست لاتوصیف!
خب طبق قانون سوم نیوتون هر عملی عکس العملی دارد!
وقتی یار لب نزدیک می آورد
بوسیدن وظیفه میشود!
و هنگامی که آغوش باز میکند
چاره ای جز بغل کردن نمی ماند...
و اگر که بیخواب شود
راهی جز بیدار ماندن نیست...."
| علی سلطانی |
لحظه ی وصل رسیده ست خدا رحم کند
نفس روضه بریده ست خدا رحم کند
تویی آن شاپرکِ ناز که بین راهت
دشمنت تار ، تنیده ست خدا رحم کند
ادب و رحم و جوانمردی و اینگونه صفات
دور از این قومِ دریده ست خدا رحم کند
وسط خطبه ی تو کاش دگر هو نکشند
رنگ عباس پریده ست خدا رحم کند
مادرش داد علی را ببری آب دهی
حرمله نقشه کشیده ست خدا رحم کند
از همین لحظه که هنگام خداحافظی است
قامت عمه خمیده ست خدا رحم کند
از تو آقا چه بگویم که نرنجد مادر
صحبت از رٱس بریده ست خدا رحم کند
| کاظم بهمنی |
ناگهان ولوله شد صف شکنی پیدا شد
شاه با هیبت بی خویشتنی پیدا شد
"آسمان بار امانت نتوانست کشید"
ناگهان زآتش و خون شیرزنی پیدا شد
هر طرف رفت از آن چشمه ی خونی جوشید
هر کجا روی نمود اهرمنی پیدا شد
کودکی بر سر خود دست نوازش می خواست
دستی افتاده جدا از بدنی پیدا شد
و شهادت که سراغ از ملک الموت گرفت
ملک مویه کن موی کنی پیدا شد
خون هفتاد و دو ملت به زمین ریخته بود
آسمان پل زد و بیت الحزنی پیدا شد
این چه بیت الحزنی بود که یعقوب نداشت
این که از هر طرفش پیرهنی پیدا شد
اشک را طاقت این قصه ی جانسوز نبود
چلچراغی علمی سینه زنی پیدا شد
شرح این واقعه را محتشمی می بایست
هر طرف کنگره ای انجمنی پیدا شد
| بهمن بنی هاشمی |
دوست داشتنِ تو
کشف یک قاره است، بی نقشه
سفر به آمازون است، بی اسلحه
رفتن به سیبری ست، بی پوست خرس.
دوست داشتن تو
عبور از رود نیل است بی قایق
نبرد در جنگ نُرماندی ست، بی سنگر
بودن در خط استواست، بی آب، بی غذا.
دوست داشتن تو
باز کردن شیر گاز است، به هنگام خواب
پریدن از پنجره ی طبقه ی پنجم یک خانه.
دوست داشتن تو
دوئل است، بی آنکه بدانی رقیبت زودتر برگشته.
دوست داشتن تو
تیغ است
گذشتن از میدان مین.
دوست داشتن تو
قوطیِ کبریت
بطری بنزین
یک بسته ی بزرگ قرص.
دوست داشتن تو
خطرناک است
کُشنده است
جان فرساست.
بگذار جور دیگری برایت بگویم؛
دوست داشتن تو
عبور یک اتوبوس از دره است، بی چراغ
بالا رفتن از صخره است، بی طناب.
دوست داشتن تو
گذشتن از مرز کشوری بیگانه است
بی آنکه حواسم به سرجوخه ها باشد
به برجک های دیدبانی
به تفنگ هایی که درست
پشت جمجمه ام را نشانه رفته اند
| بابک زمانی |
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچ کس واقعا ً نمی داند
آخر داستان چه خواهد شد!
صبح تا عصر کار و کار و کار
لذت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریه ات با صدای خاموشی
غصّه ی آخرین خداحافظ
حسرت اوّلین هماغوشی
از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریخته ای
مثل دیوانه های زنجیری
همه ی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه می میری...
| سید مهدی موسوی |
از سر عادت نیست
که وقتی میروی
تا دم در همراهی ات میکنم
و بعد تا آخرین چشم انداز
تا جایی که سر میچرخانی
لبخند می زنی
مبهوت رفتنت می شوم باز
آخر چیزی از دلم کنده می شود
که می خواهم با چشمهام نگهش دارم
لعنت به رفتنت که قشنگ می روی!
از سر عادت نیست
که هیچوقت باهات خداحافظی نمی کنم
عشق من!
رفتنت همیشه یعنی برگشتن
از سر عادت نیست
که وقتی برمی گردی
حتی موهای سرم میخندد
هیچ چیزی دل انگیزتر از برگشتنت نیست
نارنجی! تو که نمی دانی
وقتی برمی گردی
دنیا پشت سرت بی رنگ می شود
| عباس معروفی |
تو را به رسم خویش دوستت دارم
آرام و سربزیر و فروتن
چو بیدی مجنون
که بادهای آوار را
تو را به رسم خویش دوستت دارم
صبور و گرم و صمیمی
چو خورشید صبحگاهی
که نرمینه ی سحر را
تو را دوست دارم
به رسم سبزینه ها
به رسم دیرینه ی انتظار...
به رسم خزه ای سمج
که آغوش سخت سنگ را
دوستت دارم
تو را به رسم نامی عشق
تو را بسان خویش دوستت دارم
بسان جاری رود
که بیکران آبی دریا را
| حمید جدیدی |
عشق ویرانگر او در دلم اردو زده است
هرچه من قلب هدف را نزدم، او زده است
بیستون بود دلم...عشق چه آورده سرش
که به ارگ بم ویران شده پهلو زده است؟
مو پریشان به شکار آمد و بعد از آن روز
من پریشانم و او گیره به گیسو زده است
دامنش دامنه های سبلان است...چقدر
طعم شیرین لبش طعنه به کندو زده است
مثل مغرورترین کافر دنیا که دلش
از کَفَش رفته و حتی به خدا رو زده است
ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان
تا دم مرگ دعا خوانده و پارو زده است
تا دم از مرگ زدم گفت: "دعا کن برسی!"
لعنتی باز فقط حرف دو پهلو زده است!
| عبدالمهدی نوری |
پشت خرمن های گندم،
لای بازوهای بید
آفتابِ زرد کم کم رو نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها،
بوسهی بدرود تابستان شکفت...
از تو بود،
ای چشمهی جوشان تابستانِ گرم
گر به هر سو خوشهها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود،
از گرمی آغوش تو هر گلی خندید و هر برگی دمید...
این همه شهد و شکر،
از سینهی پر شور توست
در دل ذرات هستی نور توست
مستی ما از طلایی خوشه ی انگور توست،
راستی را
بوسهی تو، بوسه ی بدرود بود...؟
بسته شد آغوش تابستان
خدایا،زود بود....
| فریدون مشیری |
من دلم را که می تپد با تو
ــ گرچه گمراه ــ دوست می دارم
با تو معدود خنده هایم را
ــ گرچه کوتاه ــ دوست می دارم
چشم خود را که دیده بود تو را
دست خود را که چیده بود تو را
پای خود را که مدتی شده بود
با تو همراه، دوست می دارم
هر کسی را که دارد از تو نشان
همه را فارغ از زمان و مکان
مثل عکس عروسی ات که در آن
شده ای ماه، دوست می دارم
غصه را در پی رمیدن تو
گریه را در پس ندیدن تو
لحظه ای را که بعد دیدن تو
می کشم آه...دوست می دارم
یادم آمد...غزل که می گفتم
دوست میداشتی و میخواندی
به همین خاطر است شعرم را
گاه و بیگاه دوست می دارم
تو عیار محبتم شده ای
دوستت دوست، دشمنت دشمن.
هرکسی را که دوستت دارد
ناخودآگاه دوست می دارم...
| مهدی شهابی |
قهوهات را بنوش!
روزنامهات را ورق بزن!
در ستون ادبی،
کسی برایت شعر تازه ای گفته است
در صفحهی حوادث
کسی خودش را با عکس تو
به دست رود سپرده است
و در ورقی دیگر
سیاستمداران جهان
فتنهی چشمان تو را
پشت تیترهای درشت بیخاصیت، پنهان کردهاند
اما تو،
قهوهات را بنوش!
به جواب چهارحرفی جدولت فکر کن!
به پیامبری که صدایی خوش داشت و
ستارهاش در آسمان تو بیفروغ بود
| داوود جهانوند |
انتظاری ندارم
که با رژی سرخ رنگ...
قلبت را رو آینه ی اتاق خواب بکشی؛
یادداشت زیبایی روی یخچال بچسبانی؛
یا با دست هات که چشمانم را از پشت گرفته اند
و بسته ای که روبانی بنفش دارد...
غافلگیرم کنی؛
"دوستت دارم"
شکل های گوناگونی دارد
و کافی ست یک صبح
مرد غمگینی را که روزی کاخ آروزهایت بود...
با بوسه بیدار کنی
باور کن عزیزم
چشم هایش عطر نان تازه میگیرد
و با گونه های سرخ
تمام مسیر خانه تا محل کار را
با گنجشکها حرف میزند
| حمید جدیدی |
موهای خسته شانه ها را دوست دارند!
دیوانه ها دیوانه ها را دوست دارند
صیاد اگر باشی غزل بانوی زیبا
مرغانِ چون من دانه ها را دوست دارند
یک جفت چشمِ منتظر در خانه باشد
مردان عاشق خانه ها را دوست دارند
چیزی بگو حرفی بزن شیرین زبانم
کم حرف ها پُرچانه ها رادوست دارند!
من گریه دارم گریه..میل شانه ام هست!
چشمان گریان شانه ها را دوست دارند
من شمع بودم سوختم پای تو ای گل
گُل ها ولی پروانه ها را دوست دارند
رحمی به حالِ مادرم کن عاشقم باش
چون مادران دردانه ها را دوست دارند!
تنها نذاری قلبِ تنها مانده ام را
تا جغدها ویرانه ها را دوست دارند
با دانه ای برگشت اما تف به طوفان
می میرد...آن ها لانه ها رادوست دارند...
| محمود فروتن |
اگر باید زخمی داشته باشم که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را شرحه شرحه کنم
زخم ها زیبایند
و زیباتر آن که تیغ را هم تو فرود آورده باشی...
تیغت سِحر است
نوازشت معجزه
و لبخندت تنظیفی از فوارهی نور
و تیمار داری ات کرشمه ای میان زخم و مرهم
عشق و زخم از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه
من سراپا همه زخمم
تو سراپا همه انگشت نوازش باش
| حسین منزوی |
"دوستت دارم"
در زبان مردان شکل های مختلفی دارد
بعضی ها با یک شاخه گل
بعضی ها با یک چشمک در یک مهمانی شلوغ
برخی با بوسه ای آتشین در نیمه های شب
عده ای با گفتن:
"خانم، آستینم را تا میزنی؟"
اما
فقط تعداد اندکی از آنها بجای گفتن دوستت دارم،
برای معشوقه شان شعر می سرایند!
با این تفاوت که می خواهند
تمام دنیا از این دوست داشتن باخبر شوند!
| فریبرز پور شفیع |
کنار هم غزل خوردیم و با خودکار رقصیدیم
هوا رفتیم و مثل ابر ِدر شلوار رقصیدیم
هوا بد بود...روی چشم هامان دود پاشیدند
هوا تاریک شد، در آتش سیگار رقصیدیم
به ما گفتند:ممنوع است،ممنوع است،ممنوع است!
به ما گفتند ممنوع است...با اصرار رقصیدیم!
زمین خوردیم و روی خاک،صدها پا عقب رفتیم
زمین خوردیم و در تاریخ صدها بار رقصیدیم
فعولن فع...تتن تن...فاعلاتُن...دُم تکان دادیم
عقب رفتیم و دراین بحر ناهموار رقصیدیم
تکان خوردیم در نُت های قرمز رنگ یاسایی
مغول خندید... روی دامن اُترار رقصیدیم
بخارا شعله می شد، خون نیشابور نی می زد
عقب رفتیم و روی نیزه ی تاتار رقصیدیم
عقب رفتیم:اسکندر میان صور، دف می زد
عقب رفتیم و بین آتش و دیوار رقصیدیم
عقب رفتیم:ما را قرمطی خواندند، افتادیم...
خلیفه سکه می انداخت، در دربار رقصیدیم
خلیفه دست می زد...ماعجم بودیم، کم بودیم
کنار دجله روی خنجر مختار رقصیدیم
غذا خوردیم و با محمود افغان آشتی کردیم
به حکم باد روی پرچم افشار رقصیدیم
دوباره چشم های لطفعلی خان را درآوردیم
ته فنجان، میان قهوه ی قاجار رقصیدیم
به ما گفتند: مفعولن! به ما گفتند: مفعولن!
و ما هربار افتادیم...
ما هربار رقصیدیم...
.
جلو رفتیم ...تن هامان میان تُنگ جا می شد
پریدیم و نوک منقار ماهیخوار رقصیدیم
میان خون و گِل مارا شبیه گربه رقصاندند
هوا کم بود...درحلقوم بوتیمار رقصیدیم
برای شادمانیِ فلان سلطان غزل خواندیم!
برای میهمانیِ فلان سردار رقصیدیم!
طناب سربه داران را تکان دادیم با لبخند
کلاغانی شدیم و روی چوب دار رقصیدیم
مترسک های غمگینی شدیم و درکنار هم
برای شادی چشمان گندمزار رقصیدیم...
| حامد ابراهیم پور |
دوباره زنگ انشاء
و چند موضوع کلیشه ای
ولی تو برای من
از هر سوژه ای تازه تری
"علم بهتر است یا ثروت "
شروع می کنم به خواندنِ تو
معلم از توی پنجره ی حیاط
دورِ دور...
به جوانی اش فکر می کند
همکلاسی ها زیر لب شعر می خوانند
و انگار هر بار تکه ای از تو
دارد سهم خاطرات کسی می شود
ترسی تمام جانم را می گیرد
نکند بین پول و سواد
دیگر نشود تو را انتخاب کرد ...!
" تابستان امسال را چگونه گذراندید "
اجازه آقا...
سرد بود سرد
آنقدر که برفی نِشست روی دوستت دارم های نگفته ام
تنهایی اَم ذات الریه گرفت
و جای نبودنش هنوز درد می کند
" می خواهید در آینده چکاره شوید "
کارهای بزرگی توی سرم هست
شاید بخاطر بی بی خلبان شدم
و یا دکتر و مهندسی که مامان پُز اَم را بدهد
ملوان یا راننده ی کامیون
رفتگری زحمت کش
و یا شاید استاد دانشگاه شدم
ولی این ها که شغل نیست
دل مشغولی است
اجازه آقا...
_ دوستش دارم و می خواهم تا آخر عمر همین کاره بمانم _
| حمید جدیدی |
محبوبم!
چو ایام قدیم
میخواستم نامه ای برایت پست کنم
معطر به چند بنفشه و بابونه ی خشک!
فرقی نخواهد کرد که کاغذ را
چگونه در دست بگیری
انگشتانت را خواهم بوسید
چرا که سطر به سطر آن را بوسیده ام.
گفتند دیگر اینجا نیست
از خانه ای که میشناختی
از کوچه ای که با درختان بهارنارنج نشان کرده بودی
از محله ای که بارها قدم زده ای
گفتند دیگر اینجا نیست
او به جای خوشبخت تری رفته است
به خانه ای بزرگتر
و کوچه و محله ای در بالای شهر
می خواستم نامه ای برایت پست کنم
مزین به واژه هایی که از تو معنا می گرفت
حرف ها، کلمات و جملات را تو ساخته ای
زبان اختراع توست
اگر نه لال بودم پیش از تو
و زبان مادری
تنها توانسته بود مرا از گرسنگی و تشنگی و خستگی رهایی بخشد!
می خواستم نامه ای برایت پست کنم
به خانه ای که آدرسش را نمیدانم
کوچه ای که آن را نمیشناسم
محله ای نا آشنا
و اگر بر فرض محالات روزی بدستت رسد
معشوق ات
قبل از تو آنرا بخواند
و عشق و نامه و واژه هایم
به سرنوشت شوم روزگارم دچار شود.
| حمید جدیدی |
می چسبی به من
شبیهِ چاییِ بعد از خواب
سیگار بعد از غذا
یا عطرِ بازمانده بر لباسی که پارسال می پوشیدی
می چسبی
به اندازه ی تمامِ فالوده های تابستان
تمامِ گوجه سبز های نمک زده ی سیدخندان
به اندازه ی باران
وقتی کولر روشن است
می چسبی
تو از آن لبخندهایی که می شود زبانِ کوچکت را بوسید
وقتی موهایت را بعد از کشف آغاز می کنی
تو آخرین لذتِ دنیایی
که اشتباها اینجا به دنیا آمده.
| آبا عابدین |
...و فکر کن که به تنهایی تو تنهایم!
و فکر کن که به هم ریخته است، دنیایم!
و فکر کن وسط ِ حمله ی مغول هایم
گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!
سپرده است غم تو مرا به باز غم و
شکسته تر شده ام بعد هر قدم قدم و
همیشه در فریادم سکوت کرده ام و
گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!
هوا گرفته ی گرگ است و میش هم دارد!
صدای خسته ی باد است و بید غم دارد!
برای اینکه نفهمم چه چیز کم دارد
گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!
سیاهی است و زمین خالکوبی ِ چاه است!
نفس نمی کشم وآه پشت هر آه است!
اگر چه دست من از دامن تو کوتاه است
گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!
ادامه ی لب شیرین دل است و شوری ها...
نه مرد نیستم آنقدر در صبوری ها!
درست در وسط ِ گریه ها و دوری ها
گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!
به ظرف ِ میوه، دل ِ خونی ِ انارم و باز
سکوت می کنم و از تو بی قرارم و باز
درست مثل همیشه تو را ندارم و باز
گرفته ام بغلم سعدی عزیزم را!
دلم هوایی ِ آن اسب های رم کرده است...
دلم هوای غروبی عجیب هم کرده است!
مرا ببخش که دوریت خسته ام کرده است!
گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!
به هر بهار درختم، کنند پاییزم!
چه کار کرده ام ای "خسته از همه چیزم"؟!
بغیر از اینکه برای تو اشک می ریزم؟!
گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را؟!
خدای خوب هر آنچه که هست داده به من...
همیشه دست ِ تو را، دست، دست، داده به من...!
چه حس خوبی، از تو دست داده به من...
گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را...!
| وحید نجفی |
چرا ز هم بگریزیم؟ راهمان که یکیست!
سکوتمان، غممان، اشک و آهمان که یکی ست!
چرا زهم بگریزیم؟ دستکم یکعمر
مسیر میکده و خانقاهمان که یکیست!
تو گر سپیدی روزی و من سیاهی شب
هنوز گردش خورشید و ماهمان که یکیست!
تو از سلالهی لیلی، من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم، اشتباهمان که یکی ست!
من و تو هردو به دیوار و مرز معترضیم!
چرا دو تودهی آتش؟ گناهمان که یکیست!
اگرچه رابطههامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف و حدیث نگاهمان که یکیست...!
| محمد سلمانی |
مادرم سه قانون داشت:
عاشق شو
عاشق بمان
و عاشق بمیر
بابا می خندید
و مثل تمام مردهای آن روزی
عشق را کیلویی چند صدا می زد
خواهرم
قانون اول را خیلی دوست داشت
آنقدر زیاد
که هر روز لابه لای فرمول های ریاضی و حساب
چند بار مرورش میکرد
تا شاید مردی پیدا شود برای اثباتش
برادرم دومی را
مادرزادی عاشق بود
گنجشک های لب ایوان را
" خاتون " صدا می کرد
و به شمعدانی های روی طاقچه می گفت...
" بانو "
و حوض حیاط
چقدر شبیه قانون سوم بود
هیچ وقت آب نداشت
ولی از هر طرف که نگاهش می کردی
دو ماهی سرخ را
همیشه تویِ ذهنش می رقصاند
من اما
آدمی بودم " قانون مدار"
عاشقت شدم
عاشقت هستم
و این عشقت...
راستی من
چند وقتی هست که مُرده ام
| حمید جدیدی |
ارگ بم بودی و با خشت تنم ساختمت
مثل یک پرچم ِ افتاده، بر افراختمت
خاستم "داشتنت" را به دلم قول دهم
ناگهان ساده در آغوش خودم باختمت
بغض، سِیلی شد و ما بین من و چهرهی تو
آنچنان پرده در انداخت که نشناختمت
با همه سردی و بیحوصلهگیهات هنوز
از دل ِ خاطرهها، دور نینداختمت
غزلم با تو ردیف است، خدا میداند
جبر ِ محض است که در قافیه پرداختمت
| م هاشمی هخا |
دو بار زیسته بود !
یک بار بر بالهاى اندوه سوار وُ
یک بار،
بالهایش از اندوه !
دو بار زیسته بود،
یک بار شبیهِ خودش وُ
یک بار در کشمکشِ خود بودن !
دو بار زیسته بود
یک بار عشقى پنهانى داشت وُ
یک بار،
پنهانى، عشقِ کسى بود...
در جزیرهاى ،
که آدمهایش از درختها کمتر بودند
وَ هر نقطهى آبى، اقیانوسى بود در شعرى،
دو بار زیسته بود وُ اما
هزار بار مردن را چشیده بود !
بر هر روى سکهى زندگى...
| سید محمد مرکبیان |
تنهایی من رنگ غمگین خودش را داشت
یک جور دیگر بود، آیین خودش را داشت
تنهایی من بوی رفتن، طعم مُردن بود
تنهایی ام ردّ طنابی دور گردن بود
بعضی زمانها پا زمین میکوفت، لج میکرد
وقت نوشتن دست هایم را فلج میکرد
بعضی زمان ها دردسر میشد، زیادی بود
بعضی مواقع یک سکوت غیرعادی بود
در سینه مثل نامه ای تاخورده می خوابید
تنهایی من با زنانی مُرده می خوابید!
تنهاتر از تنهایی یک شهر سنگی بود
غمگین تر از اعدام یک مجروح جنگی بود
گاهی شبیه تُنگِ بی ماهی کدر میشد
گاهی مواقع در خیابان منفجر میشد
گاهی شبیه مرگ یک سرباز عاصی بود
گاهی فقط آرامش تیر خلاصی بود
گاهی شبیه برّه ی ترسیده ای می شد
یا خاطرات گرگ باران دیده ای می شد
هربار یک آیینه می شد، روبرویم بود
هربار مثل استخوانی در گلویم بود
گاهی مواقع داخل یخچال می خوابید!
بعضی زمانها پشت هم یک سال میخوابید!
با زخمهایم بحث می کرد و نظر می داد
از مکث صاحبخانه پشت در خبر می داد!
گاهی مواقع بچّه می شد، کار بد می کرد!
هی فحش می داد و دهانم را لگد میکرد
گاهی فقط یک سایه ی بی رنگ و لرزان بود
مانند دود تلخ یک سیگار ارزان بود
بعضی مواقع یک سلاح آتشین می شد
بعضی زمانها در دلم میدان مین می شد
مانند مویی داخل لیوان آبم بود
مانند نعشی زنده روی تختخوابم بود
هردفعه در حمام چشمم را کفی می کرد!
دیوانه می شد، بحثهای فلسفی می کرد!
بعضی زمان ها زیر تختم سایه ای میشد
یا بی اجازه عاشق همسایه ای می شد!
بعضی مواقع مثل یک کبریتِ روشن بود
مانند یک چاقوی ضامن دار در من بود
در گوش من از گریه ی افسرده ای می گفت
از غصه های جنّ مادر مرده ای می گفت!
هربار در خاکستر سیگار من پُر بود
چون سکه توی جیب کت شلوار من پُر بود!
بعضی مواقع مست می شد، بد دهن می شد
توی صف نان، عاشق یک پیرزن می شد!
به عابران هی ناسزا می گفت و چک می خورد
از بچه های کوچه ی پشتی کتک می خورد ...
.
گاهی امیدی، شانه ای، سنگ صبوری بود
گاهی سکوتِ خودکشی بوف کوری بود
تنهایی من تیغ سرخی توی حمام است
تنهایی من زخمِ شعری بی سرانجام است
تنهایی ام در های و هوی کوچه ها گم نیست
تنهایی من مثل تنهایی مردم نیست ...
| حامد ابراهیم پور |
تو را می خواهم
برای پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی
تو را می خواهم برای خانه ای که تنهاییم
تو را می خواهم برای چای عصرانه
تلفن هایی که می زنند
و جواب نمی دهیم
تو را می خواهم
برای تنهایی
تو را می خواهم
وقتی باران است
برای راهپیمایی آهسته ی دوتایی
نیمکت های سراسر پارک های شهر
برای پنجره ی بسته
و وقتی سرما بیداد می کند
تو را می خواهم
برای پرسه زدن های شب عید
نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
تو را می خواهم
برای صبح
برای ظهر
برای شب
برای همه ی عمر..
| نادر ابراهیمی |
حیاط خانهی ما را معطّر میکنی یا نه ؟
اتاق کوچک ما را منوّر میکنی یا نه ؟
بگو ای چشم و ابروی تو مضمون دو بیتیها
به قدر یک غزل با شاعرت سر میکنی یا نه ؟
شرابی نیست در این خانه اما جرعه شعری هست
دو بیت آتشین دارم، لبی تر میکنی یا نه ؟
فقط عاشق غزل را در میان اشک میگوید
هنوز این صفحه نمناک است، باور میکنی یا نه ؟
چنین بیدل شدم تا گوشهی ذهن تو بنشینم
هنوز اشعار بیدل را تو از بر میکنی یا نه ؟
چه دستی میکشی روی سر گلها ! ... بگو آیا
گلی را با دلی عاشق ، برابر میکنی یا نه ؟
تو با نامهربانی هم قشنگی، پس نمیپرسم
کمی با من دلت را مهربان تر میکنی یا نه ؟
| هـ دو چشم / قاسم صرافان |
محبوبم!
هیچ چیز خوشحالم نمی کند
نه زیبایی زنان
نه آواز کوچه_گردی که از عشق می خواند
و نه حتی شوق بی امان کودکان در کوچه!
آیا تباهی می تواند همین باشد؟!
من رو به یزالم
رو به پوسیدگی
و پوسیدگی ابتدا از دندان ها شروع می شود
وقتی در آستانه ی چهل سالگی
جوانی ات را آرام و صبور
در گورستانی از گذشته ای نافرجام
به خاک می سپاری!
موهای سپید، یعنی پوسیدگی رنگ
سنگینی گوش، یعنی پوسیدگی صدا
و خستگی چیزی نیست
جز پوسیدگی انتظار...
انگشت های دستم...!
همان ها که دوستشان داشتی
که آنها را چون گل ها می پنداشتی!
و آیا لرزش دست...
بی شباهت به پژمردگی گل ها نیست؟
لب هام
همان ها که تنها از آن تو بود
گاهی برای خوانش شعر
و بیشتر... بوسیدن!
که از نظرت بسان چشمه ای زلال بود
و خشکی لب
بی شباهت به ترک های جا انداخته در کویر نیست؟
پاهام
آنها را هم دوست می داشتی
هر گام ما باهم
تکراری نُتی زیبا بود در پیاده رو
و تو آنها را سپیدار می خواندی
رقص و برگ و باد و آواز
یادت هست؟
و فسردگی پا آیا
بی شباهت به درختی که موریانه ها را سیر می کند نیست!؟
محبوبم
هیچ چیز خوشحالم نمیکند
و هر تکه از تنم
تنها و بی سرانجام
به مرگی تدریجی فکر می کند
تنها قلب
تنها قلبم است که همچنان در حال تپیدن است
و گاه از خویش می پرسم
این تنها جایی ست که محبوبم دوست نداشت
تا بتوانم مرگ را به شکلی کامل و مستدام
تا آخرین لحظه ی زندگانی ام تماشا کنم.
| حمید جدیدی |
کسی که اسلحه اش را پر می کند
نیمی از مرگ را رفته است
کسی که ساکش را می بندد
نیمی از راه را
و کسی که در باران ایستاده است
نیمی از تنهایی را
بارها در واژه های دو نفره چرخیده ام
اما تنهایی از ماشین لباسشویی کم نشده است
از میز آشپزخانه
و تختی که نامش را فراموش کرده است
همۀ ما تنهاییم
و پرواز دستۀ کلاغ ها به وجدمان می آورد.
| محمدصابر شریفی |
دوست داشتن زنها،
ما را از ماندن زیر باران نجات می دهد
از فراموش کردن عطر گلها
از غرق شدن در تاریکی ...
مردان،
اگر به موقع نگریند
حرف زدن را از یاد میبرند
و اگر دوست نداشته باشند
به سنگهایی فرسوده و غمگین تبدیل میشوند...
تو مرا بوسیدی
و گیاه کوچکی در پیراهنم شکفت!
از آن روز نام سنگین ابرها را فراموش کردم
و روزهای بلندِ آفتابی
به خواندن منظومههای غنایی
و قدم زدنهای طولانی
و حرف زدن با پنجرهها گذشت...
سنگ بزرگ تنهاییام را برداشتی
گاهی زیر سنگ بزرگ تنهایی گلی کوچک می روید!
کاشفان بزرگ
ریشههای اندوه را در من جستهاند
ریشههای ریواسی مِه زده
که به دامنه کوهستانی بلند چنگ زده است
و رها نمی کند ...
| سید رسول پیره |
تمامِ شهر را هم که قدم بزنم
باز به بازوهایت محتاجم
به یک بغلت که درد را به فراموشی بسپارد
خیلی میخواهمت ...
آن قدر که لب خشکیده آب را
خیلی میخواهمت ...
آن قدر که پرنده پرواز را
هر صبح با سلامِ تو آغاز میشود
و چه شیرین است بوسیدنِ چالِ گونه هایت
و این قشنگترین بهانه برای سلامِ هر صبحِ من است
و من هر روز تو را
در درونِ لیوانِ رویِ میزِ صبحانه به هم میزنم
و سر میکشم همه ی دوستَت دارم هایمان را
همیشه باش و بمان
که تنها تو آرامِ جانِ منی
| علیرضا بهجتی |
لازم نیست دنیا دیده باشد
همین که تو را خوب ببیند،
دنیایی را دیده است..!
از میلیونها سنگِ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم میغلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن میافتد،
زیبا میشود..
تلفن را بردار
شمارهاش را بگیر،
و ماموریت کشفِ خود را
در شلوغترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن...
از هزاران زنی که فردا
پیاده میشوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند...
| عباس صفاری |
شاید از صبح، یک زن تنها
بالشش را گرفته در آغوش
شاید از صبح، گریه می کرده
یک نفر پشت گوشی خاموش
شاید از صبح، دوستی شاعر
خون چکیده ست از سر ِ قلمش
شاید از صبح، مادرم با بغض
روسری را گره زده به غمش
شاید از صبح، جمله ای نصفه
بعدِ افسوس و کاش... منتظر است
شاید از صبح، گربه ای کوچک
پای ظرف غذاش منتظر است
شاید از صبح گریه می کرده
توی یک واگن سریع السیر
اوّلین روزهای بی خبری
آخرین انتظار ِ صبح به خیر
شاید از صبح بوده زیر سِرُم
یک طرفدار با تنی بی حس
نرسیده به هیچ جا و کسی
شاید از صبح، آخرین اس ام اس
شاید از صبح، گوشه ی گنجه
بغض کرده عروسکی ساکت
شاید از صبح، آخرین شعرم
همه جا پُر شده در اینترنت
شاید از صبح می زده باران
بر سر روزهای تابستان
شاید از صبح گشته دنبالم
پدرم توی چند قبرستان
شاید از صبح، اسم من بوده
وسط هر مقاله ی بی ربط
شاید از صبح، گریه دار شده
کلّ آهنگ های داخل ضبط
شاید از صبح، آسمان ابری ست
خون گرم است آنچه می بارد!
شاید از صبح، دشمن سابق
باز حس کرده دوستم دارد!!
شاید از صبح، شاید از قبلاً
شهر، در اختیار ابلیس است
شاید از صبح، شاید از قبلاً
یک نفر رفته، بالشی خیس است
شاید از صبح، آخرین امّید
جمله ای محض ِ دلخوشی بوده
شاید از صبح، پشتِ یک درِ قفل
دختری فکر خودکشی بوده
شاید از صبح، پای یک تلفن
مرد، سیگار بوده با سیگار
مرکزِ ثقلِ شایعات منم!
خبرم رفته داخل اخبار
شاید از صبح نیستم امّا
کف و دیوار خانه ام خونی ست
شاید از صبح، گفتن ِ اسمم
داخل شهر، غیرقانونی ست!
شاید از صبح، بوسه ای در باد
آخرین شکل ارتباط شده
شاید از صبح، در نبودن من
کلّ دنیا تظاهرات شده!
نیستم! تو نشسته ای آرام
ظاهراً وضع زندگی عالی ست!
نیستم! جشن عید فطر شده!
همه ی شهر، غرق خوشحالی ست
نیستم! هیچ چی عوض نشده
غیر اسمی که داخل گوشی ست
نیستم! یا نبوده ام هرگز
زندگی حاصل فراموشی ست
نیستم! مثل آخرین بوسه
نیستم! مثل لحظه ی تردید
نیستم! مثل جمله ای غمگین
که نوشتیم با مداد سفید
نیستم! مثل جنّ زیر پتو
نیستم! مثل چیزهای غلط
نیستم! مثل رد شدن از شهر
مثل یک مرد ناشناس فقط...
| سید مهدی موسوی |
محبوبم
به یاد آر زمانی که مهربانتر بودی
زمانی که دست هایت صمیمیت داشت
و قلبت می توانست به گنجشک ها و درختان
زیستن را هدیه بخشد!
با تو حرف میزدم
دلتنگی به دور دست ها می رفت
با تو راه می رفتم
غم دوری می جست
با تو میخندیدم
تنهایی فاصله می گرفت...!
به یاد آر زمانی که مهربانتر بودی
و راه مان همیشه یکی بود
من، تو و شادی
به سمت قرارگاه کوچمکان می رفتیم
دلتنگی، غم و تنهایی
به سوی گُم شدنی بزرگ...
| حمید جدیدی |
تا به حال
دستتان اشتباهی به دست یک غریبه خورده؟
مثلا در مترو
مغازه
حین گرفتن باقی پول
یا کرایه
کاسه ی آش
بلیط سینما
روی شانه ی صندلی ماشین ها
تاکسی
گرفتن کاغذ
حین خواندن آدرسِ غریبه ای گم شده
وسط خیابان؟
یا چه می دانم کسی که یک عمر دوستش داشتید
وسط آغوش و تخت
بوسه
و...
تا به حال دستتان اشتباهی به دست غریبه ای خورده؟
اندازه ی یک عمر؟
| رسول ادهمی |