دیوار
- ۰ نظر
- ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۹:۰۹
- ۵۸۶ نمایش
دوستت دارم عزیزم.
_ و این جمله ای ست خبری _
به دخترم گفتم:
همه چیز عوض خواهد شد!
وقتی که سال ها بعد
ضربان قلبت
تند تر از همیشه
خون را
به گونه های تُردَت می پاشد.
شک خواهی کرد میان ماندن و رفتن،
بیشتر اما خواهی گریست!
تردید
خنجری ست فرو رفته در پهلویت
و عشق
ملامت سنگینی که از مادرانت
نسل به نسل
توی گوش هایت سرزنش می شود.
دوستم داری عزیزم ؟
_ و این جمله ای پرسشی ست _
همسرم همیشه می پرسد!
گاهی از من
گاهی از عکس هایمان
از آینه اما بیشتر
جواب توی آستین من است
باید اشک هایم را پاک کنم!
خاطرم هست که گرده ی اقاقیا بودیم
باد ما را آورده بود روی کاناپه،
روی تخت،
روی برچسب های فلزی یخچال
یادش رفت ببرد!
پس در گوشه ای گریستیم
تا گل های شاداب تر
سهم بیشتری از آشپزخانه و راهرو داشته باشند.
دوستم داشته باش عزیزم.
_ و این جمله ای ست دستوری_
از من
به تویی که ندارمت
از من
به دخترم که ندارمش
از من به گرده های اقاقیا
نیستید که بشنوید
و امر، امر من است عزیزم.
تنهایی، بازیچه نیست!
تردید، تُف سر بالاست!
و رفتن چیزی از جسارت نمی فهمد.
به دخترم بگو
که گونه های سرخ
همیشه دوست داشتنی ترند
و "دوستت دارم عزیزم"
یقینا جمله ای عاطفی ست.
| حمید جدیدی |
چتر چرا
وقتی نامه ام عاشقانه می بارد
قدم زدن چرا
وقتی هوایت یک نفره است
شراب چرا
وقتی دوستت دارم هایم قطره قطره
صورتت را میبوسند،
می افتند،
و پیاده رو مست میشود!
تو...
بی چتر؟
در یک هوای تک نفره؟
اسیر پیاده روی مست؟
چه میکنی با عشق؟
چه میکنی با من؟
آرزویم کن
به حضرت تو سوگند....
برآورده شدن را مثل عاشقی میدانم!
| حامد نیازی |
قسمتت بود پیرتر بشوی
رنگ افسوس، طرح غم باشی
به تو هربار سوءظن ببرند
و تو هربار متهم باشی
حرف از آغوش و عشق کم بزنی
در دل پاره ات قدم بزنی
زخم یک سایه ی لگد خورده
پشت یک مرد محترم باشی!
حرمت ذاتی ات سقوط کند
روح سقراطی ات سقوط کند
پشت تنهایی ات سکوت کنی
حسرت چند قطره سم باشی...
قسمتت بود ناپدید شوی
بروی ماضی بعید شوی
یا که یک حسّ شرمگین وسطِ
جمله ی "عاشقت شدم "باشی
فکر یک شانه آتشت بزند
حسرت خانه آتشت بزند
وسط گریه ی شبانه پُر از
هوس چای تازه دم باشی
شانه ات را دوباره خم بکنند
دست و پای تو را قلم بکنند
عاقلانه به مرگ فکر کنی
باز دیوانه ی قلم باشی...
قسمتت بود...
| حامد ابراهیم پور |
محبوبم
به باز کردن دگمه ها قانع نباش
پیراهن
سرپوشی ست برای جای زخم
پوستم را کنار بزن
چیزهای زیادی پنهان است!
دنده ها
چون ردیفی از قفسه
مملو از کتاب های عاشقانه
که زیبایی زنی چون تو را نوشته اند
شش ها
چون دو بادکنک
انباشته از نفس های تو
که جا مانده اند از بوسه هات
و این قلب
که می تواند شمع باشد
شمعی خاموش
پوستم را کنار بزن
و با آتشی که در دستانت پنهان داری
قلب تاریک و فسرده ام را
روشن کن.
| حمید جدیدی |
فکر می کردم می شود تو را دوست داشت،
با دستهایت آب خورد
و موهای بادخورده ات را سیر نگاه نگاه کرد،
اما فاصله چیزهای زیادی به آدم یاد می دهد:
اینکه صبح تو ساعت 12 من نیست
و شب به خیر من درست وسط نهار خوردنت.
وقتی دلتنگی زنگ می خورد،
کوتاهی هیچ سیم تلفنی به خالی شدن اندوه از شانه ات کمک نمی کند
و هیچ پرنده ای تصویر بغض کرده ات را از کابلها تشخیص نمی دهد.
من از غروب آفتاب شهرمان فهمیده ام:
آدم که تنها می شود،
عاشق چه کسها که نمی شود!
| بهرنگ قاسمی |
بعضی ها شنبه ی آدمند
پُرِ قرار های تازه
پُرِ شروع های دوباره
جدی و عبوس
بعضی ها سه شنبه ی آدمند
پُرِ کارهای نکرده
پُرِ وعده های عقب افتاده
آشفته و مضطرب
بعضی ها پنجشنبه آدمند
پُرِ رهایی و بی خیالی
پُرِ سبک باری و خوشحالی
تو جمعه ی منی
بهترین روز هفته ام،
که آفتابش بالا نیامده به غروب میرسد...
| حسین وحدانی |
«- سلام...حرف بزن خانم!
دوباره حرف بزن با من
گذشته بیست خزان بر ما
تو خوب مانده ای اما من...
به فکر معجزه ای بودم
میان حسرت و دلسردی
تو را صدا بزنم، شاید
دلت بگیرد و برگردی...
تنم خلاصه ای از غم بود
اگرچه ظاهر عادی داشت
لبم برای نخندیدن
دلیل های زیادی داشت...
غمت، روایت اندوهی
که در سپیدی مویم بود
شبیه غدّه ی بدخیمی
همیشه توی گلویم بود... »
کلاه از سر خود بردار
ردیف کن کلماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را
نگاه کن به خودت صد بار :
عصا و پیرهنت بد نیست
اتوی پالتوات خوب است
نشسته روی تنت، بد نیست !
بدون ترس، بزن بیرون
شتاب کن که غروب آمد
هزار مرتبه از حافظ
سوال کردی و خوب آمد!
مقدّر است که پایانی
به رنج مستمرت باشد
به این امید بزن بیرون
که عشق منتظرت باشد...
...دوباره پک بزن آهسته
به آخرین نخ سیگارت
سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده دیدارت...
سه ساعت است که در سرما
تو و امیدِ تو پابندند
سه ساعت است که دراین پارک
کلاغ ها به تو می خندند ...
سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده نزدیکت
به عشق فکر نکن، برگرد
به سمت خانه ی تاریکت...
سه بار قفل بزن بر در
بشوی صورت ماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را...
صدای تیر تو می پیچد
میان خانه ی خاموشت
و مرگ،یک زن دیوانه ست
که گریه کرده در آغوشت...
| آلن دلون لاغر می شد و کتک می خورد / حامد ابراهیم پور |
گوشه ی باران را ورق می زنم
به ابر می رسم
گوشه ی ابر را ورق می زنم
به دریا می رسم
گوشه ی دریا می ایستم
جیبم را از سنگریزه پر می کنم
و منتظر ابر می مانم
اینبار
نباید گوشه ی هیچ منظره ای را خیس کند!
چشمم را می بندم
به دیوار دیروز تکیه می دهم
و چترم را پایین تر می گیرم
شرط می بندم
اینبار
تق تق هیچ کفشی توجه م را جلب نخواهد کرد
و به تمام سایه های معطر بی اعتنا خواهم بود
زنی
با پای برهنه نزدیک می شود
لبخند می زند
و می پرسد
چگونه می توان گوشه ی سرگذشت را ورق زد؟
| احسان افشاری |
کفشهایم کجاست؟ میخواهم
بیخبر راهی سفر بشوم
مدتی بیبهار طی بکنم
دو سه پاییز دربدر بشوم
خستهام از تو، از خودم، از ما
«ما» ضمیر بعیدِ زندگیام
دو نفر انفجار جمعیت است
پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبار سرگردان،
یک نفر مثل برگ در طوفان
میروم گم شوم برای خودم،
کم برای تو درد سر بشوم
حرفهای قشنگِ پشت سرم
آرزوهای مادر و پدرم
آه خیلی از آن شکستهترم
که عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت: «دوستت دارم،
پس دعا میکنم پدر نشوی»
مادرم بیشتر پشیمان که
از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم که پایانش
مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستم در حدود حوصلهها،
پس چه بهتر که مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم
بیاتاق و حیاط خلوت نیست
گاهگاهی سری بزن نگذار
با تو از این غریبهتر بشوم
| میخانهی بیخواب / مهدی فرجی |
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!
نمیبینم تو را ابریست در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم
فقط یکریز میگردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میلهها ماندم
تمام هستیام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟
اگر ده سال برمیگشتم از امروز میدیدی
که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آنچه میماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت اینها بود، خوبم... بهترم یعنی!
| قرار نشد/ مهدی فرجی |
برایم کمی چاشنی بیاورید
هفت ادویه/ آویشن/پونه ی کوهی
بی طعم و خاصیتم
که اینطور تنها مانده ام
و این خلوص جاریِ در تنم
با مزاج هیچ دوستت دارمی سازگار نیست!
از خدا که پنهان نیست
از شما چه پنهان...!
به قلبم کمی نمک زده ام
تا به زخم ها بیشتر عادت کند
در چشم هام
(که از فرط خستگی شبیه کاسه اند)
تا قرنیه فلفل ریخته ام
تا اشک های بی جا، دلیل داشته باشد
گریه های شبانه ی یک مَرد، دلیل داشته باشد
گوش هایم طعم دارچین می دهند
حالا تا می توانید کنایه بزنید
تا می توانید زبان تلخی کنید
چیزی که می شنوم
صرفا صدای اوست
می خواهم حرف بزنم
اما زنبورها
با بغضی که در گلو داشتم
کندوی محکمی ساخته اند
نامش را بسختی صدا میزنم
_چیزی که حالا برازنده ی دهان است_
ملکه، با خیال راحت تخم گذاری می کند
زنبورهای کارگر جشن محصول می گیرند
نامش را بسختی صدا می زنم
عسل/شهد/بهارنارنج
از گوشه لبم
به آرامی تراوش می کند.
| حمید جدیدی |
بسیار غم انگیزم، بسیار نمی دانی!
لطفی کن و حاشا کن، بسیار شمردن را!
از فاصلهها خسته، محتاج به آغوشم...
باید تو بلد باشی، بر سینه فشردن را!
موهای تو در باد و، دین و دل من بر باد!
بسپار به قاموسات، بر باد سپردن را!
می خندی و می میرم، می میرم و می خندی
هرگز تو نمی فهمی از دلهره مردن را!
ای سیبترین لذت! ای حسرت بیپایان
بد تجربهای بودی دیدن... وَ نخوردن را!
شعر است و پریشانی! هر چند نمی دانی!
بگذار بلد باشم، نام تو نبردن را...!
| م هاشمی هخا |
زنی زیبا نامم را می خواند
زنی زیبا همکلام می شود
و زن زیبایِ دیگری
مرا به رقص دعوت می کند!
یکی از پس هم
صمیمیتی عمیق
شادی های بزرگ
و تسلی خاطرات جوانی ام شاید
زنان جمع می شوند
زیبایی جمع می شود
و تنهایی ام بزرگ و بزرگتر
می خندم...
بیشتر اما می گریم!
و از همدستگی "ازدحام و زیبایی"
هیچ چیز به یاد نمی آورم
چرا که "تو" چون همیشه
از تمام آنها بیشتری!
| حمید جدیدی |
صورتت را برداشته ای
مانده ام در عکس
کنار زنی که چهره اش
هرچیزی میتواند باشد
عکس را
رو به قطاری می گیرم که دور می شود
مسافری در چهره ات
برایم دست تکان می دهد
رو به مادر بزرگ می گیرم
ناگهان پیر می شوی
و اینکه فهمیدم چقدر لباس عروس به ماه می آید
باید کاری کرد
جهان دارد به اندازه جای خالی صورتت در عکس
کوچک می شود
| اوراسیا / مانی معینی |
دزدی
همه ی من را دزدیده است
لباس های مرا می پوشد
به خانه ام می رود
هیچ کس باور نمی کند من نیستم
تلویزیون را روشن می کند
چای مرا می نوشد
کتاب هایی را که نخوانده ام می خواند
و طوری رفتار می کند
که باور نمی کنم من نیستم
دزدهای دیگری هم هستند
راه افتاده اند در زندگی دوستانم
طوری که نمی توانم
از آن ها تشخیص شان بدهم
تنها مجبورم
مجبورم
دوست شان بدارم
مثل کودکی
که دستِ تنها عروسکش جدا شده
و مجبور است
به اندازه عروسکی سالم
آن را دوست بدارد.
| اتاق پرو / مهدی اشرفی |
پیش ازین، پیش ازین که آه شوم
زندگی سخت رقّتآور بود
آنچه زاییده بودم از اندوه
گلّهای سینهسرخ بیسر بود
خواب میدیدیام که روزِ شکار
گلّهای سینهسرخ را زدهای
و سپس غلت میزدی روی
رختخوابی که مملو از پر بود
پیش ازین، پیش ازین که ماه شوی
جزر و مدّی نمینواخت مرا
چونکه دریا درون یک بطری
روی امواج خود شناور بود
پیش ازین، پیش از این که زن بشوی
مرده بودی، و من در آغوشت
طفل بی مادری که چشمانش
تا ابد مثل پوشکش تر بود
یادم آمد گلابدان بودی
وقتی افتاده بودی از منِ دست
یادم آمد گلابدان که شکست
شهر تا مدتی معطّر بود
یادم آمد کسی به جز تو نبود
که تو را تنگ در بغل بکشد
یادم آمد که خواهرت بودی
و خودت با خودت برادر بود
آرزوهای بالدارت را
سربریدی سپس رها کردی
تا به هم بپّرند در قفسی
که از اعماق خود مکدّر بود
رو به هم وا شدیم و بسته شدیم
رو به غم وا شدیم و بسته شدیم
که بهشتت اگر پر از بن بست
دَرَکت لااقل پر از در بود
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی...
کاشکی میسّر بود
| منجنیق / حسین صفا |
محبوبم!
درخشش دانه های شِکَر در نور آفتاب
و عطری که از دمنوش چای بهاره پابرجاست
چه ترکیب زیبایی خواهد شد!
درست شبیه وقتی که عطر گردنت
و سینه ریز الماسین آویخته از تنت در هم می آمیزند
چرخش قاشق میان استکان چای
رقص آرام تو را در آشپزخانه به یادم می آورد
و تُردی نان صبح
چیزی ست شبیه زمزمه ای که زیر لب می خواندی
باید ایمان بیاوریم
به رستگاری روز
وقتی که شب را هر کدام و دور از هم
اشکریزان و غلتان در جای خواب هایمان
به ناچار در آغوش گرفته ایم
بخند محبوبم!
که "دوری" تنها واژه است
و هربار که گنجشکی پشت پنجره آواز می خواند
صبحانه ی مرا
با سلام گرمی از تو
شیرین و دلچسب میکند!
| حمید جدیدی |
دلخسته ام از شب، بیزار از نورم
این روزها دیرم، این روزها دورم
مانندِ هر سالیم، هستیم و خوشحالیم!
با اینکه مجبوری، با اینکه مجبورم
از روبرو مسدود، از پشت سر مسدود
راهی نخواهد بود، ماهی ِ در تورم
با گریه می خوابی، با گریه بیدارم
با موش ها خوبی! با سوسک ها جورم!
هستی در آغوشم، هستم در آغوشت
مأمور و معذوری، مأمور و معذورم
زنده ولی مرده، در خانه ای کوچک
مرده ولی زنده، مدفون ِ در گورم
با بغض می خندی، با خنده خواهم رفت
تلخ است منظورت، تلخ است منظورم
من اشک می ریزم، تو شام خواهی پخت
تو اشک می ریزی، من ظرف می شورم...
| سید مهدی موسوی |
تو که نمیدانی؛
از آن دهان
با آن لب ها
هر چه بگویی زیباست
هر چه بگویی شنیدنی ست
حتی در سکوت!
تو که نمیدانی؛
از این دهان
با این لبها
هر چه بگویم دوستت دارم است
هر چه بگویم با من بمان است
حتی میان بوسه!
چشم هایت را ببند و...
با لبخند به آغوشم بیا،
تو که نمیدانی؛
دلم چقدر گفتگوی عاشقانه میخواهد!
| حامد نیازی |
دوستم داشته باش
و هر بار
به اسم کوچکم صدا بزن
مرا "حواصیل" بخوان
پرنده ای که بارها از کوچ جامانده...!
یا " رضاییه "
دریاچه ای که هر روز
دلش بیشتر شور میزند...
تک " درخت سپیدار " باغچه ی پدربزرگ
آخرین " فشنگ " سرباز خسته از جنگ
یا تکه " ابری " سیاه
که لک کرده دامان آبی آسمان را...
اسم های زیادی دارم
ولی تو بی هیچ نگرانی
مرا بارها صدا بزن!
تنهایی
شهرت من است
و این نام های کوچک!
اصلیت ام را پنهان نمی کند...
| حمید جدیدی |
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را!
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را!
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را!
مثل آن خواب، بعید است، ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را!
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را...
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده ست، به تو
به تو اصرار نکرده ست فرآیندش را!
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را!
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رقیبان به تو این بندش را:
منم آن شیخ سیه روز، که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را...!
| کاظم بهمنی |
مگر نمیگویند که هر آدمی یکبار عاشق میشود؟
پس چرا هر صبح که چشمهات را باز میکنی
دل میبازم باز؟
چرا هربار که از کنارم میگذری نفست میکشم باز؟
چرا هربار که میخندی
در آغوشت در به در میشوم باز؟
چرا هر بار که تنت را کشف میکنم
تکههای لباسم بال درمی آورند باز؟
گل قشنگم
برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دستهای بی قرار
به خدا میرسانمت
| عباس معروفی |
روزها با فکر او دیوانه ام، شب بیشتر!
هر دو دلتنگ همیم اما من اغلب بیشتر...
باد می گوید که او آشفته گیسو دیدنی ست
شانه می گوید که با موی مرتب، بیشتر!
تا مرا بوسید، گفتم: آه ترکم کن، برو...
عمق هذیان می شود با سوزش تب، بیشتر!
حرفهایش از نوازشهای او شیرینتر است...
از هر انگشتش هنر می ریزد از لب، بیشتر!
یک اتاق و لقمه ای نان و کمی آغوش او...
من چه می خواهم مگر از این مکعب بیشتر...؟!
| سید سعید صاحب علم |
همسرم شاید
دختری شمالی بود
در حنجره اش، دمنوش های سبز بهاره
در چشم هاش، موج های پر تلاطم و آزاد
از خطه ی جنوب بود
با رگه هایی از حنا
و طرحی از گل های ارغوانی و کبود
که حک شده بود روی دست هاش
همسرم شاید
کُرد بود
چون سروها بلند و استوار
و قلبش که آهو بود
می رمید در کوه های اورومان تخت
کویر بود همسرم
در سرش خنکای بادیه ها
در موهاش نسیم بی وقت
در نگاهش نجابت اصل
همسرم شاید
بلوچ بود، سخت و ماندگار
تنش نحیف و درد
که جای زخم روی سینه اش
ستاره بود تا گمش نکنم
یک لُر بود
با شانه های محکم
که می شد روی آنها امن گریست
می شد روی زیبایی اش سوگند خورد...
همسرم وطنم بود،
وطنی که دور شد
و هیچ کس نفهمید که گاه ناخواسته
بی آنکه تَرک کنی...
یک مهاجری
| حمید جدیدی |
شک منی، یقین منی ، نیستی مگر؟!
انگاره های دین منی، نیستی مگر؟!
هم قبله ی نماز منی هم نیاز من...
چون مهر بر جبین منی ، نیستی مگر؟!
پیوسته با کمان دو ابرو میان شهر
عمری است در کمین منی، نیستی مگر؟
با آن شکوه شرقی و با این غم نجیب...
بانوی سرزمین منی، نیستی مگر؟!
من مستحق نیش توام، دیگری چرا؟!
محصول آستین منی، نیستی مگر؟!
| محمد سلمانی |
برای تو زیباترین لحظه ها
کلاسای ظهر گلیم بافیه
هنوزم غروبای بعد از کلاس
یه میز و دو تا صندلی کافیه
دارم پرده ها رو عوض می کنم
تو با رنگ آبی موافق تری
همین بهترین حس دنیاست که
من از تو ، تو از قبل عاشق تری
با این سطل رنگی که تو دستمه
می خوام سقف ُ دیوار ُ آبی کنم
شاید هم به این خونه قانع نشم
برم کل دنیا رو آبی کنم
چقد خوبه این حس دلبستگی
چقد خوبه حتی همین خستگی
تو و بوی بارون و چای و غروب
همین چیزها یعنی وابستگی
تو رو زیر چشمی نگا میکنم
روی چارپایه که می ایستم
همه صورتم رنگ و وارنگیه
از این جور کارا بلد نیستم
تو زیباترین قصه ی ممکنی
برای منی که وفادارتم
نفس می کشم تا نفس می کشی
هوای منی و هوادارتم
چقد خوبه این حس دل بستگی
چقد خوبه حتی همین خستگی
تو و بوی بارون و چای و غروب
همین چیزها یعنی وابستگی
| احسان افشاری |
مردی که پیراهن چهارخانه می پوشد
خودش را زندانی کرده است
مردی که پشت نرده های پنجره می ایستد
خیابان را زندانی کرده است
مردی که نمی خندد لب هایش را
ومردی که جدول حل می کند کلمه را زندانی کرده است
زندانی توام
و دیوارها بیش از آنکه بلند باشند
دلگیرند
وقتی عکسی از تو به آن ها نیست
هر بوسه ات
شورشی در زندان
هر بوسه ات
روزنه ای در دیوار...
با هر بوسه ات
آجری از دیوار
میله ای از نرده ها
و خطی ازچهارخانه پیراهن من می افتد
| کلیدها / سید رسول پیره |
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست!
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را...
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست!
آه در آینه، تنها کدرت خواهد کرد!
آه! دیگر دمت ای دوست، مسیحایی نیست!
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی، نیست...
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست...!
| فاضل نظری |
نیمی از جان مرا بردی، محبت داشتی!
نیم باقی مانده هم، هر وقت فرصت داشتی!
بر زمین افتادم و دیدم سراغم آمدی
دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی!
خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی
چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی!
زخم خوردم گاهی از ایشان و گاه از چشم تو...
با رقیبان بر سر جانم رقابت داشتی!
ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته ست، کاش
اندکی در مهربانی نیز همت داشتی...!
| سجاد سامانی |
نه تو می مانی نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطرهای خواهد ماند
لحظهها عریانند
به تن لحظهی خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شدهست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینهی دنیا که چهها خواهد کرد
گنجهی دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بستههای فردا همهای کاش، ایکاش
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده..
| کیوان شاهبداغی |
محبوبم!
به قلبم فکر میکنم!
به دست و دهان و پاهایم
که بی تو
ملول و بی استفاده اند!
گاه اما
پیرمردی می شوم
که قلب بیمارش، دوستش دارد
لرزش دستانش، دوستش دارد
لکنت زبانش، دوستش دارد
و دردِ پاها
تنها دارایی اوست که تمامی ندارد!
پیرمردی که از آلزایمرش راضی ست
ولی اعضای تن اش سعی می کنند
چیزی را به یادش آورند...
| حمید جدیدی |
تمام مردان این شهر شاعرند !
باور کن !!
حالا یکی شعر می نویسد ،
یکی نشانی تمام گل فروشی ها را می داند ،
یکی از سر کار زنگ می زند ،
و یکی هم
لابلای خرید های روزانه
یک کرم مرطوب کننده دست می خرد !
تمام مردان این شهر شاعرند ،
و می دانند
زیباترین شعری که تاکنون
یک مرد سروده است ،
خنده یک زن است ...
| مرتضی شالی |
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی
ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از مردمی کن، مشو از
دیده خونبار جدا
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
| شعر: امیر خسرو دهلوی |
| خواننده : همایون شجریان |
گفته بودم؟
گفته بودم بی تو هیچ چیزی قشنگ نیست؟
بودن،
بی تو قشنگ نیست
عشق من!
قشنگ تویی
قشنگ آفرینش لبخندترین شادی دنیا در چشمهای توست
قشنگ یعنی دستهای من
که از عطر نارنجهات
مستی از سرش نمیپرد
قشنگ یعنی لبهای تو
که یک باغ آلبالوی رسیده را
در آن شهید کردهاند
قشنگ یعنی شانههای من
که دستهای تو را عزیز میکند
تو نوزاد شرق بنفشهای
بلوغ شاهپسند ساق گندم
چه فرقی دارد؟
کافی ست ببینم چه پوشیدهای
تو آنی
صدای یک باغ پرندهای
تو خندهای
بی تو جهان گریه میکند
نارنجی!
بیا
| عباس معروفی |
فردا برای من روز خوبی ست!
چرا که محبوب نداشته ام
خواهد درخشید
و شکوفه های بهارنارنج خواهند شکفت
دریا کف زنان
دامن بلند آبی رنگش را پهن خواهد کرد
با طرحی از گیپورهای حبابی شکل
با رنگی از صدف ها
و هیچ صیادی به فکر صید نخواهد بود.
فردا برای من روز خوبی ست
تمام قطارها به مقصد خواهند رسید
تمام کشتی ها پهلو خواهند گرفت
هیچ پروازی تاخیر نخواهد داشت
هیچ مسافری جا نخواهد ماند
هیچ پرنده ای نخواهد مُرد
هیچ آهویی شکار نخواهد شد
هیچ گرگی نخواهد درید
و هیچ کس غمگین نخواهد بود...
فردا برای من روز خوبی ست
برای تقویمِ سالیانه، روزی بهتر
فردا را روز "زیبایی" خواهند نامید
روز "دوستت دارم"!
چرا که محبوب نداشته ام
خواهد خندید
خواهد رقصید
و از سهم زیبایی بی حصرش
کاکتوس ها، جنگل، دریا و ماهی ها
نصیب بیشتری خواهند برد
| حمید جدیدی |
هنوز بوسه من مثل قفل بر دهنش
هنوز انگشتم اسم رمز پیرهنش
هنوز خواهش بی آبروی چشمانش
هنوز نحوه ی دستوریِ صدا زدنش
هنوز دامن چین چینِ سورمه ای پایش
هنوز آبیِ دلخواه من لباس تنش
هنوز گیره ی گلدار، پشت موهایش
هنوز رد شدنش بوی عطر نسترنش
نبود هیچ کدامش نبود و من بودم
که احمقانه نشستم به پای آمدنش
| مهدی فرجی |
آمد به سختی، رفت آسان... این به آن در!
الطافِ ما را کرد جبران... این به آن در!
می خواستم با او سر و سامان بگیرم
سر دادم و او برد سامان، این به آن در!
رنگِ خدا گم شد میانِ رنگِ چشمش
من کافر و او شد مسلمان، این به آن در!
آیا کسی مانده به اشک من نخندد؟
حالِ خوشش نوشِ رقیبان... این به آن در!
پاداشِ «عشقم، دوستت دارم» چه تلخ است!
شد اسمِ من، در جمعْ، ایشان، این به آن در!
او بعد از این خوشبخت خواهد بود، اما
من نیمه جانی رو به پایان... این به آن در...
| علیرضا رنجبر |
من آمده ام فاتح دنیای تو باشم
تا گام نخستین به بلندای تو باشم
تو قله ی برفی و نفس گیر تر از مرگ
می خواهم از این دامنه هم پای تو باشم
با من؛ که تو آغوش اگر واکنی امروز
مصلوب شوم بر تو؛ مسیحای تو باشم
با شاعر در بند جنون تو گرفتار
می سوزم و می سازم اگر جای تو باشم
خورشیدَمی و عادت هر روزه ام این است؛
یک پنجره مبهوت تماشای تو باشم
| مهدی فرجی |
کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را
نسیمی نیست ، ابری نیست یعنی: نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را
مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی
چراغان کن شب این عصرهای پرتقالی را
دل تنگ مرا با دکمه ی پیراهنت واکن
رها کن از غم سنجاق ، موهای شلالی را
اناری از لب دیوار باغت سرخ می خندد
بگیر از من بگیر این دستهای لاابالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانه ی حالی به حالی را
نسیمی هست ، ابری هست اما نیستی در شهر
دلم بیهوده می گردد خیابان های خالی را...!
| اصغر معاذی |
دوستم داشته باش ، بادها دلتنگ اند
دستها بیهوده ، چشمها بیرنگ اند
دوستم داشته باش ، شهرها می لرزند
برگها می سوزند ، یادها می گندند
باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز
آشتی کن با رنگ ، عشق بازی با ساز
دوستم داشته باش ، عطرها در راهند
دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند
دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران
گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان
دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد
ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد
دوستم داشته باش ، برگ را باور کن
آفتابی تر شو ، باغ را از بر کن
دوستم داشته باش ، عطرها در راهند
دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند
خواب دیدم در خواب ، آب ، آبی تر بود
روز ، پر سوز نبود ، زخم شرم آور بود
خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت
نور گیسو می بافت ، باغچه گل می دوخت
دوستم داشته باش ، عطرها در راهند
دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند
| شهیار قنبری |
موهایت
ادامه ی یک رودخانه است
و دستانت
ادامه ی یک درخت ...
شانه هایت
کوه پایه است وُ
چشمانت
ادامه ی خورشید ..
قلبت
انارِ ترک خورده ی کوردستان وُ
نامت
ادامه ی یک گیاه است که در زمستان می روید
گریه ات
ادامه ی دریاست و خشکی های بعد از آن ...
خنده ات
ادامه ی شعرِ پل الوار است
وقتی که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام ادامه می دهم ...
نگاه که می کنی
نگاهت ادامه ی یک پنجره است
و چشم که می بندی
چهره ات
ادامه ی دیوار چین ...
حرف که می زنی
صدایت
ادامه ی آواز پرندگان است
وقتی که شب خاموششان کرده است
و لب که میبندی !
سکوتت ادامه ی کویر ...
تو ادامه ی همه چیز هستی
و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه
در تو به پایان می رسد ...
با ادامه ی این شعر راه برو
با ادامه ی این شعر نگاه کن
با ادامه ی این شعر حرف بزن
عاشق شو
ببوس ..
با ادامه ی این شعر زندگی کن
تو ادامه ی من هستی ...
| بابک زمانی |
عکس ارسالی ات را
تازه دانلود کرده ام
یعنی پاسی گذشته از نیمه شب شما
در آن سوی دنیا
همان ساعتی که تو عریان
پاورچین به سمت آشپزخانه میروی
و من نیستم که ببینم
مردد بین یک بشقاب توت فرنگی و یک پیاله بستنی میوه ای
در نور یخچال باز ایستاده ای
و بخار سرد و آرامش
میپیچد بر صورت خواب آلوده ات
چه بی رحم است عشق
محو تماشای تو در این حالت همیشه میگفتم :
"سرما نخوری عزیزم"
اما در دل آرزو میکردم
انتخابت یک قرن طول بکشد.
| عباس صفاری |
اگر دنیا تو را نداشت
چگونه می شد به صلح فکر کرد؟
چگونه می شد خندید؟
مردها توی کافه ها و بارها
به سلامتی چه کسی گیلاس بهم می زدند؟
زنان چگونه می توانستند
به زیبایی فکر کنند...؟!
و پارک ها و سینماها
جایی برای قرارهای عاشقانه نبود.
اگر دنیا تو را نداشت
جنگل همیشه در مه جا میماند
دریا میرفت تووی لاک "جزر" خودش
آسمان دلش برای زمین غنج نمی رفت
آفتاب از پشت کوه تکان نمی خورد
لاله ای نبود
دشتی نبود
و دویدن مادیان زیبا را کسی جدی نمی گرفت.
اگر دنیا تو را نداشت
گلفروشی ها و کتاب فروشی ها
چه چیز می فروختند...؟
جای صدای موسیقی را چه چیز می گرفت؟
جای آواز پرندگان...
خنده های کودکان...؟
و در بساط دست فروش ها هیچ چیز تازه ای نبود.
اگر دنیا تو را نداشت
فاصله بی معنا بود
"دوری" غمگین نبود
هیچ کس نامه ای نمی نوشت
آدم دلش سخت می شد
دست هایش سرد
و بوسه و آغوش را
هیچ کس دوست نمی داشت.
"اگر دنیا تو را نداشت..."
جمله ی قشنگی نیست
"اگر دنیا تو را نداشت..."
حرف دلنشینی نیست
سطری ست که نباید خوانده شود
خطی ست که باید سرسری گرفت
"اگر دنیا تو را نداشت..." را دوست ندارم
بدون تو این دنیا جهنم است
تا آدم ها
آدم ها را شکنجه کنند
نسل ها منقرض شود
و درد و زخم و تنهایی
همه را از پای درآورد
| حمید جدیدی |
محبوبم
امروز که در آغوشم بودی
چیزی به پنج گانه ی حواسم افزودی
چیزی به رایحه ی گل ها
به طعم های جهان
به فصل ها
ساعت ها
و برای "شادی"
تعریف تازه ای ساختی!
دست هایم
پیچکند حالا
شانه هایم
آبشاری برای فرود نجابت
و سینه ام
تختی برای پادشاهیِ "زیبایی"
رد موهایت را که گرفتم...
به مزرعه ای پر از محصول رسیدم
رد چشم هایت را که گرفتم...
دو یاقوت سیاه بودند پشت شیشه ی جواهر فروشی
و لب هایت
نهری در امتداد خیابان
لبریز از باران بهاری...!
امروز که در آغوشم بودی
تعبیر تازه ای از زیستن آموختم
و در ساعتی که هیچگاه نبود
فصلی که هیچ زمان نبود
در طعم و عطر و احساسی که هرگز وجود نداشت
بسیار آموختم... بسیار!
و بیشترین اش:
"زنی که دوستت داشته باشد
می تواند تنها با زبان صریح آغوش
تو را به دنیای زیباتری که هرگز ندیده ای ببرد..."
| حمید جدیدی |