آیین آیینه
- ۱ نظر
- ۲۴ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۰۰
- ۲۸۱ نمایش
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزل خوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود...
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!
ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم
لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم !!
| کاظم بهمنی |
تو که نمیدانی عطر بهار نارنجم
گاهی انقدر دل تنگت هستم
که میخواهم یقه ات را بگیرم و از آن قاب عکس خاکستری
بیرون بکشمت
در آغوش بگیرمت و بیخیال همه ی دنیا بشوم
سوار عطر خیال ببرمت آن طرف کائنات
میان همان شعرها که فقط خدا می نویسد!
آنجا که من باشم و تو
من از تو بگویم و تو ناز کنی
و من....
از خوشی بمیرم!
| حامد نیازی |
زمین دور سر خورشید نه، دور تو مى چرخد
که از گل هاى روى دامنت فصل بهار آمد...
| محمد شیخی |
سلام دوستانِ جان! ویروسی که فکر میکردیم زود از پیشمون میره، حالا بیشتر از یک ساله که موندگار شده و خسته مون کرده...
اما به قول ناظم حکمت "امیدواری هیچوقت از جیب چپ پیراهنمان کم نشد...🕊"
به اندازه ی شکوفه های بهاری براتون آرزوهای قشنگ دارم 🌸🍃
سلامتی، خنده های از ته دل و عشق نصیب همتون بشه :)
بهارتون مبارک ❤️
خوش به حال لباس ها
که می توانند
به تو بیایند
و لبخند که به تو می آید
بهار هم که نباشد
وقتی می خندی!
شکوفه های آبی پیراهنت وا می شوند...
تابستان هم نباشد
در چال گونه ات وقتی می خندی
سیب ها سرخند
پیش از پاییز
یک روز به خودت بیا
تو شهری هستی با جاذبه های فراوان
با توریست های لبخند و رنگ!
کاش می شد من هم به تو می آمدم
کاش لبخند بودم
مغازه ها مالامال روسری هایی است
که می خواهند به تو بیایند!
خوش به حال لباس ها...
| محمد کاظم حسینی |
وقتی تنهایی
به همهچیز و همهکس پناه میبری
پخش میشوی
در کوچه و خیابان
به جاهایی میروی که نباید بروی
به آدمهایی سلام میکنی که نباید.
محبوب من!
بیا دست مرا بگیر و مرا بیرون بکش!
از کافههای دود و نیشخند
از گلوی شبها
از گِل و لای روزها
من پراکنده شدهام
بیا مرا جمع کن از کوچه و خیابان
بیا مرا جمع کن از دیگران!
| رسول یونان |
تو بگو وصف لب یار، گناهش با من
تو بخوان نغمه ی دلدار، گناهش با من
تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دار
مستی ت با بغلت هر دو گناهش با من
تو مرا گرم بخوان گرم بگیرم در بر
مردمان هر چه بگویند، گناهش با من
تو بمان در بر من محرم اسرارم باش
گر بگویند گناه است، گناهش با من
روز محشر که خدا نامه ی ما می بیند
به شعف گویداز این عشق گناهش بامن
| حسین منزوی |
احساس های زخمی و سرکوب
من های همواره به من مغلوب
معشوقه های جعلی و مرغوب
پروازهای در قفس مصلوب
( ما مرده های توی زهدانیم)
اندیشه هامان چوبه های دار
کافر شدیم از دید این کفّار
خواب رهایی دیده ام هربار
با چشم های تا ابد بیدار
( با مرگ شاید زنده می مانیم)
گفتند آزادی ضرر دارد
الحق که فهمیدن خطر دارد
گاهی جهالت زور خر دارد
ابلیس هم ترس از بشر دارد
( دشمن که نه، در بند یارانیم )
آیینه از آیینه بیزار است
این زندگی بی مرگ دشوار است
ضحّاک این دوران خودش مار است
نعش خدا بر چوبه دار است
( در انتظار سوت پایانیم )
ما از تمام مرگ ها سیریم
هم مرده ایم و هم نمی میریم
اصلن چرا از کودکی پیریم
دنبال یک سلّول ، تقصیریم
( والله ماهم نوعی انسانیم )
| مرتضی شاکری |
در جهان هزارچهره، پدر
نام و ننگی نداشتی هرگز
در سیاه و سفید زندگی ات
عکس رنگی نداشتی هرگز
قدر یک پلک، قدر یک آغوش
استراحت نداشتی پدرم
تو چنان موج در گریز از خود
خواب راحت نداشتی پدرم
آه ای دست پینه بسته پدر
آه ای صورت شکسته پدر
عابر کوچه های خسته پدر
دست من را بگیر گم نشوم
منم و پرسه زیر باران ها
منم و شهر راهبندان ها
بی تو می ترسم از خیابان ها
دست من را بگیر گم نشوم
چه غرور و نجابتی پشت ِ
اشک پنهانی تو بود پدر
آخرین سطر نانوشته ی عشق
خط ِ پیشانی تو بود پدر
آه ای دست پینه بسته پدر
آه ای صورت شکسته پدر
عابر کوچه های خسته پدر
دست من را بگیر گم نشوم
منم و پرسه زیر باران ها
منم و شهر راهبندان ها
بی تو می ترسم از خیابان ها
دست من را بگیر گم نشوم
| احسان افشاری |
شبی دردست شبی ماتم شبی زخم و شبی باغم
شبی سوزست شبی اندوه شبی هر شش نفر باهم
شبی جنگست شبی تلخ و شبی سمّیست و نیش آلود
شبی بیرحمی و دعواست شبی سرکوبی محکم
شبی با هقهقه همراه شبی طولانی و کوتاه
شبی آغاز فصل آه شبی پیچیده و مبهم
شبی چون سگ پریشانی شبی زار و پشیمانی
شبی قحطی و بحرانی شبی هم شادی و خرّم
شبی شور و شبی شیرین شبی مسرور شبی غمگین
شبی تکریم شبی تحسین شبی تنبیه بی مرهم
شبی دلتنگی و دل کندن و افسوس و صد حسرت
شبی خلوت شدن با ماه شبی با شب شدن همدم
شب تابان و روزْ سوزان نکرده هیچ تغییری
ولی رو بر افول است آفتاب عمرمان کم کم
| یزدان ماماهانی |
نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا!
اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه ی تطهیری، شبیه سوره ی «اعطینا»
شناسنامه ی تو صبح است، پدر؛ تبسم و مادر؛ نور
سلام ما به تو ای باران، درود ما به تو ای دریا
کبودِ شعله ور آبی! سپیده طلعتِ مهتابی
به خون نشستن تو امروز، به گُل نشستنِ تو فردا
مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد
وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا
| علیرضا قزوه |
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمیتر
که قبل از قصۀ «قالوا بلی» این زن بلی گفتهست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفتهست
ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوی جانمازش میرود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه
نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد
زنی آنسان که خورشید است سرگرم مصابیحش
که باران نام او را میستاید در تواشیحش
جهان آرایه دارد از شگفتیهای تلمیحش
جهان این شاهمقصودی که روشن شد ز تسبیحش
ابد حیران فردایش، ازل مبهوت دیروزش
ندانمهای عالم ثبت شد در لوح محفوظش
چه بنویسم از آن بیابتدا، بیانتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه میفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
مدام او وصله میزد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل میبندد دخیل پر بر آن چادر
ستون آسمانها میگذارد سر بر آن چادر
تیمّم میکند هر روز پیغمبر بر آن چادر
همان چادر که مأوای علی در کوچهها بودهست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بودهست
| سید حمید رضا برقعی |
اگر از عشق میپرسی بگویم عشق غمگین است
ولی در خود غمی دارد که آن غمواره شیرین است
من از علامههای عشق خط دارم که مجنونم
برای عاشقان دارالفنون دارالمجانین است
سفر کردم از مغرب به مشرق تازه فهمیدم
که چین دامنش بسیار پهناورتر از چین است
وصال و ترس دل کندن، فراغ و داغ و جانکندن
نمیدانم که تقدیر دلم آن است یا این است
چه ساده مادرم عمری خدا عمرت دهد میگفت
دعا میکرد در ظاهر، نمیدانست نفرین است
| سید تقی سیدی |
شعریم و نمی خوانیم، شوقیم و نمی خواهیم
چشمیم و نمی بینیم، سبزیم ولی زردیم
این فصل پریشان را برگی بزن و بگذر
در متن شب بی ماه، دنبال چه می گردیم؟
بیداری رویایی، دیدی که حقیقت داشت
ما خاطره هامان را از خواب نیاوردیم
تردید نکن در شوق، تصمیم نگیر از خشم
آرام بگیر امشب، ما هر دو پر از دردیم
| افشین یداللهی |
بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتی که شاعر حرف دارد آخر دنیاست
شاعر بدون شعر یعنی لال! یعنی گنگ!
در چشم های گنگ اما حرف دل پیداست!
با شعر، حقِ انتخاب کمتری داری
آدم که شاعر می شود تنهاست یا...تنهاست!
هر کس که شعری گفت بی تردید مجنون است
هر دختری را دوست می دارد بدان لیلاست
پروانه ها دور سرش یکریز می چرخند
از چشم آدم ها خُل است، از دید من شیداست
در وسعتش هر سینه داغ کوچکی دارد
دریا بدون ماهی قرمز چه بی معناست!
دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست
بی شعر، دنیا آرمانشهر فَلاطون هاست
من بی تو چون دنیای بی شاعر خطرناکم
من بی تو واویلاست دنیا بی تو واویلاست!
تو نیستی و آه پس این پیشگویی ها
بی خود نمی گفتند: فردا آخر دنیاست!
تو نیستی و پیش من فرقی نخواهد کرد
که آخر پاییز امروز است یا فرداست
یلدای آدم ها همیشه اول دی نیست
هر کس شبی بی یار بنشیند شبش یلداست
| مهدی فرجی |
من و تو هر دو به یک شهر و ز هم بی خبریم
هر دو دنبال دلِ گمشده ای، دربدریم
ما که محتاج نفس های همیم، آه! چرا
از کنار تن یخ کرده ی هم می گذریم؟
ما دو کبکیم –هواخواه هم– امّا افسوس
هردو پر بسته ی چنگال قضا و قدَریم
آسمان، یا که قفس!؟ آه! چه فرقی دارد
سر پرواز نداریم که، بی بال و پَریم
حال، دیگر من و تو، فاصله مان فرسنگ است
گرچه دیوار به دیوارِ هم و "در " به "دریم "
همه ی ترسم از این بود: می آید روزی
من و تو هر دو به یک شهر و ز هم بی خبریم
| علی محمد محمدی |
لای موهایت همیشه یک گلسر داشتی
لاغر و ساده ولی چشمان محشر داشتی
مثل اسکندر به قلبم میزدی با هر نفس
قتل عامم کردی و چشم ستمگر داشتی
شهر، شهرم را به آتش میکشیدی دم به دم
بیپناهی بودم و در من، تو لشکر داشتی
مطلع شعرم شدی با هر غزل میخواندمت
مطمئن بودم که با من حال بهتر داشتی
روزگار اما برایم خواب دیگر دیده بود
با رژ قرمز، کنارش شالی از پر داشتی
بیقراریهای من رسواترم میکرد و تو
شاعر گم کرده راهی، دست آخر داشتی
خوشخیالیهایم از این با تو بودن بس نبود؟
من میان این همه مهره! تو بد برداشتی
هایهایم میگذشت از کوچههای بیکسی
لا اله «غیر تو»، ایکاش باور داشتی
سالهایم هی گذشت و داغ تو جان میگرفت
فکر اینکه این همه مدت چه در سر داشتی
تا که روزی کودکی دیدم کنارت...لعنتی!!
غرق چشمانش شدم، حالا تو دختر داشتی
دیدمت اما نگاهت سرد آمد سمت من
ساده تنها رد شدی با دیدهی تر داشتی
میچکاندی قطرهقطره روزهای رفته را
روی مرد خستهای که در برابر داشتی
با نگاهی وقت رفتن تلخ فهماندی به من
عاشقم بودی، اگرچه یار دیگر داشتی
| پویا جمشیدی |