اندر خاک
- ۱ نظر
- ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۰
- ۲۳۲ نمایش
تو را ازدست دادم، جنگجویی ناتوان بودم
گُمت کردم، غرورِ بی دلیلم کار دستم داد
سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را، زمین خوردم
همان آغازِ قصه،لشکر دشمن شکستم داد!
هوایت درسرم پیچیده اما پای رفتن نیست
کمی نزدیک شو، رویای دور از دست، دخترجان
کنارم باشی از تاریکی و سرما نمی ترسم
صدایم کن، صدایت روشن و گرم است دخترجان
به هم گفتیم: آخر روزهای خوب می آیند
ولی فردایمان بهتر نمی شد پشت ِتلقین ها
دعا خواندیم با چشمانِ خون آلودِمان اما
نمی خوانند روی بام هامان مرغِ آمین ها
غریبه نیستی، دیگر غم نان نیست، طوفان نیست
اگرچه زندگی آسان شده، سخت است خوشبختی
خدارا شکر اجاقی هست، سقفی هست، نانی هست
بدون بودنت اما چه بدبخت است خوشبختی!
تقلا می کنم...شاید کسی پیدا کند من را
اگرچه مرگ هم دنبالِ من دیگر نمی گردد
پس از تو با من این دیوارها، این کوچه ها قهرند
صدایت می کنم... اما صدایم بر نمی گردد
پریشان حالی اَم پشت نقابی کهنه پنهان است
تصور کرده بودم شعر درمان است، اما نیست!
میان چهره ها و رنگ ها بی همصدا ماندم
کجایی عشق؟ دیگر چهره ی آبیت پیدا نیست...
| حامد ابراهیم پور |
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد
تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریور بیچاره حلق آویز شد
مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد
مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد
بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟
بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد
کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
بوی باران را تنفّس کرد و عطر آمیز شد
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد...
| فرهاد شریفی |
پاییز این مسافر غمگین رسیده است
بر قالی قشنگ زمین آرمیده است
پاییز زرد، مثل غزالی گریزپا
از دست هجمه های زمستان رمیده است
آنقدر خسته است که از فرط خستگی
گویی که جاده های زمان را دویده است
در دست او طلوع انار است و پرتقال
پاییز در افق، گل خورشید چیده است
پاییز، روی بوم غم انگیز روزگار
تصویر شاعرانه ی خود را کشیده است
مِهرش به دل نشسته و آبان و آذرش
مثل نسیم، در دل باران وزیده است!
پاییز عاشق است، شبیه تمام ما
یک قطره روی گونه ی زردش چکیده است...
| یدالله گودرزی |
داغی که بوسهی تو به لبهای ما نهاد
یادشبخیر و خاطرهاش جاودانه باد
بر من ببخش، گاه چنان دوست دارمت
کز یاد میبرم که مرا بردهای ز یاد
دردا چنان که عمر و دریغا چنین که مرگ
از من گرفت مهلت و مهلت به من نداد!
ما را فریب دادی و جای گلایه نیست
ما زودباوریم و تو دلال اعتماد
صبرم کفاف این همه غم را نمیدهد
سرمایهام کم است و بدهکاریام زیاد
| فاضل نظری |
تو را گریه کردم درون خودم
تو را گریه کردم درون سکوت
به عمر سیاهی که بیتو گذشت
تو را گریه کردم زمان سقوط
نه راهی به آغوش تو باز شد
نه با سرنوشت خودم ساختم
جهنم در آغوش من قد کشید
همان روز اول تو را باختم
برای منِ تا ابد نا امید
به جز چشمهایت پناهی نبود
تو را گریه کردم که وقت وداع
به جز شانهات تکیهگاهی نبود
تنم آرزوهای سر خورده از
جنونی که بعد از تو پایان گرفت
خدا از تماشای من گریه کرد
زمین خورده بودم که باران گرفت
زمان سرنوشت مرا سر برید
که سهم من از زندگی درد شد
غمت توی رگهای من رخنه کرد
که نشکفته تا ریشهام زرد شد
کویرم، پر از آرزوی محال
پر از هقهق وُ غصه وُ بغض و درد
تو را سرنوشتی که از من گرفت
مرا گریههایی که خالی نکرد
| پویا جمشیدی |
چشمهای تو قوطی رنگاند
همه جا را سیاه میگیرد
به تو نزدیک میشود شب من
نفسم بوی ماه میگیرد
ما بناهای محکمی بودیم
بولدوزرها خرابمان کردند
بعد از آن هر خرابهای ما را
با خودش اشتباه میگیرد
به هوای قدم زدن در شهر
خانه را گاه ترک میگفتیم
گاه دیوار کورکورانه
پشت قابی پناه میگیرد
مهرههای سیاه میآیند
مهرههای سفید میسوزند
سقف هر خانهی سفیدی را
آسمانی سیاه میگیرد
لاک پشتی که راهی دریاست
پیش پای تو غرق خواهد شد
چمدانی که رفته قلب من است
که در آغاز راه میگیرد
هر درختی که بر زمین افتاد
هرچه گنجشک بود را پَر داد
خون بهای درختها را باغ
از منِ بیگناه میگیرد
صبح امروز کاملا تلخ است
میتوان چای دم نکرد امروز
استکان را که میبرم به دهان
چای هم طعم آه میگیرد
| حسین صفا |
ابر میبارید بر آیندهی دلگیر من
خنده میزد کاتبِ تقدیر بر تدبیر من!
اشک میآمد به استقبال ما وقت وداع
سخت میلرزید در چشمان او تصویر من
شرم اگر مانع نمیشد، بیشتر میدیدمش
بگذرند ای کاش چشمان من از تقصیر من!
با سخن چینی مرا از چشم او انداختند
سادهلوحان غافلند از آه پر تاثیر من
مصحفی هستم میان مکتب کجفهمها
هرچه میخواهند میگویند در تفسیر من
هیچ ابری موجب خاموشی خورشید نیست
روسیاه است آن که کوشیدهست در تحقیر من...
| حسین دهلوی |
مثل آن لحظه که حفظ غم ظاهر سخت است
ماندن چشم به دنبال مسافر سخت است
چشمهایت، دل من، کار خدا یا قسمت
و در این قائله تشخیص مقصر سخت است
ساحلی غم زده باشی چه کسی می فهمد
که فراموشی یک مرغ مهاجر سخت است
مثل یک کوچه بن بست خرابت شده ام
گاهی از من بگذر، حسرت عابر سخت است!
قرص آن صورت ماهت شده یادآور قرص
با دو تاقرص هم آرامش خاطر سخت است
درمسیری که تو رفتی همه شاعرشده اند
با تو شاعر شدن قرن معاصر سخت است
کوچه با غربت خود بعد تو یادم داده
دل سپردن به قدمهای مسافر سخت است
| علی صفری |
دیدنش حال مرا یک جور دیگر می کند
حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می کند
در نگاهش یک سگ وحشی رها کرده و این
جنگ بین ما دو تا را نا برابر می کند
حالت پیچیده مویش شبیه سرنوشت
عشق را بر روی پیشانی مقدر می کند
آنقدر دل بسته ام بر دکمه ی پیراهنش
فکر آغوشش لباسم را معطر می کند
رنگ مویش را تمام شهر می دانند ، حیف
پیش چشم عاشق من روسری سر می کند
با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام
آب گاهی مومنین را هم شناگر می کند
دوستش دارم ولی این راز باشد بین ما
هرکسی را دوست دارم زود شوهر می کند
| علی صفری |
امشب عروسش میشوی، من دوستت دارم هنوز!
بی من چه شیرین میروی، من دوستت دارم هنوز!
در این مثلث سوختم، دارم به سویت میدوم
داری به سویش میدوی، من دوستت دارم هنوز!
قسمت نشد در این غزل، شاید جهان دیگری...
مستی و رقص و مثنوی...! من دوستت دارم هنوز!
امشب برایت بغض من، کِل میکشد محبوب من!
حتی اگر هم نشنوی، من دوستت دارم هنوز!
در سنگسار قلب من، لبخند تو زیباترست
یک جور خاص معنوی، من دوستت دارم هنوز!
خوشبخت باشی عمر من! در پِنتهاوس برج عشق!
در ایستگاه مولوی، من دوستت دارم هنوز!
دارد غرورم میچکد از چشمهایم روی تخت!
داری عروسش میشوی، من دوستت دارم هنوز...
| مهدی حسینی |
*****
دارم عروسش می شوم اما تو را هنوز...
آری! نگشته از دلم یادت جدا هنوز!
در قلب من هنوز هم امید بیخودیست...
باور نکرده مرگ را این بی نوا هنوز!
در هر نمازی خواستم باشی برای من...
اما اثر نمی کند گویا دعا هنوز!
خورشید را از من گرفتی با نبودنت...
ابریست در جهان من عمری هوا هنوز!
باید فراموشت کنم اما نمی شود!
ما سهم هم نمی شویم آخر چرا هنوز...
با گریه رفتی گم شدم در گریه های تو...
نکرده بغضی لعنتی ما را رها هنوز!
در من زنی آهسته میگرید به یادِ تو...
کِل میکشد مابین گریه بی صدا هنوز!
ای کاش جانم را بگیرد مرگ بعد تو،
دارم عروسش می شوم اما تو را هنوز...
| طاهره اباذری هریس |
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه میشود؟
آخر چگونه این همه عشاقِ بیشمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راهها همه خاموش میشوند؟
این ذره ذره گرمی خاموشوار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت...
| سیاوش کسرایی |
دعا کن سرنوشت از این جدایی دست بردارد
دعا کن که خدا از قلب عاشق ها خبر دارد
بیا! دیگر به تاثیر مسکن ها امیدی نیست
میان کل داروها فقط چشمت اثر دارد!
تمام عمر دنبال دلیل زندگی گشتم
در آغوش تو فهمیدم که شرحی مختصر دارد
اگر گم می شوم در چشم تو تقصیر از من نیست
که چشمت قدر صدها جنگ، مفقودالاثر دارد
شروع عشق ویرانیست، هر روزش پریشانیست
ولی دنیا عذابی بهتر از این هم مگر دارد؟!
امان از رازهایی که درون سینه می مانند
و گریه قصد دارد تا از آنها پرده بردارد
من از قلبت خبر دارم، تو از قلبم خبر داری
دعا کن که خدا از قلب ما حتما خبر دارد
| علی صفری |
چه باید کرد با چشمت که در تکرار این لذت
جدایى مى شود افسوس و ماندن مى شود عادت
بیا عهدی کنیم امروز، روز اول دیدار
اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت
تو باید سهم من باشی اگر معیار دل باشد
ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی دقّت
جوانی رفت و در آغوش تو من تازه فهمیدم
چه می گویند وقتی می کنند از زندگی صحبت
خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم امّا
دل یک آدم سرسخت را بردی، خداقوّت!
| سید تقی سیدی |
بغلت گریه ی خاموش چه حالی دارد
غزل و بوسه و آغوش چه حالی دارد!
من که یک عمر شکار توام ای کاش شبی
کبک من باشی و من قوش، چه حالی دارد!
غمزه ی چشم دل آشوب تو کم چیزی نیست
ناز ابروی تو هم روش، چه حالی دارد
دل دیوانه ی زنجیری من می گوید:
حبس در حلقه ی گیسوش چه حالی دارد!
عسلستان غریبی ست گل روش ولی
عسل از شانه ی کندوش چه حالی دارد
طالع شورم اگر پرده بگرداند، آه
چنگ در تار سر موش چه حالی دارد
تار لطفی، غزل سایه -شب از نیمه گذشت
سر من بر سر زانوش چه حالی دارد!
| کمال الدین علاءالدینی |
گویا که جهان بعد تو زیبا شدنی نیست
حتی گره اخم خدا واشدنی نیست
از حاصل ضرب من و تو عشق به پا شد
از خاطره ام عشق تو منها شدنی نیست
من با تو، همیشه همه جا ما شدنی بود
من با تو شدن، ایندفعه گویا , شدنی نیست
آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیدار
رویای قشنگیست و اما شدنی نیست
از دوری هم، هر دو چه بیمار و خرابیم
اندازه ی این عشق که معنا شدنی نیست
پایان کلامم، من و تو، آخر این شعر،
با وصله و اصرار و دعا...ما شدنی نیست
| مرتضی مهر علیزاده |
آن که رخسار تو را این همه زیبا میکرد
کاش از روز ازل فکر دل ما میکرد
آن که میداد تو را حُسن و نمی داد وفا
کاشکی فکر من عاشق شیدا میکرد
یا نمیداد تو را این همه بیدادگری
یا مرا در غم عشق تو شکیبا میکرد
کاشکی گم شده بود این دل دیوانهی من
پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا میکرد
ای که در سوختنم با دل من ساختهای
کاش یک شب دِلت اندیشهی فردا میکرد
کاش میبود به فکر دل دیوانهی ما
آنکه خلقِ پری از آدم و حوا میکرد
کاش در خواب شبی روی تو میدید عماد
بوسهای از لب لعل تو تمنا می کرد...!
| عماد خراسانی |
از هوایی که جدید ست برایت چه خبر؟
پیش "او" بعد من از حال و هوایت چه خبر؟
رفته بودی که مرا دور کنی از چشمت
من به عشق تو نشستم به دعایت...چه خبر؟
صبر کن یاد من آمد که بگویم این را...
نه ! ولش کن چه بگویم به خطایت؟ چه خبر؟
من شنیدم که پشیمان شده ای، اما حیف
دیگر اکنون شده ام پیر به پایت! چه خبر؟
آنکه میگفت تو را جان خودش می داند!
ولی انگار که "او" کرده رهایت! چه خبر؟
سالیانست که دلتنگ صدایت هستم
راستی! عشق من از زنگ صدایت چه خبر؟
| وحید سرآبادانی |
حس می کنم کنار تو از خود فراترم
درگیر چشم های تو باشم رهاترم
تنهایی ام کم از غم دلتنگی تو نیست
من هرچه بی قرارترم بی صداترم
گاهی مقابل تو که می ایستم نرنج
پیش تو از هر آینه بی ادعاترم
قلبی که کنج سینه ی من می زند تویی
من با غم تو از خود تو آشناترم
هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو
از مرگ ها و زلزله ها بی هواترم
حالم بد است با تو فقط خوب می شوم
خیلی از آن چه فکر کنی مبتلا ترم....
| اصغر معاذی |