روزهای آخر اسفند
- ۰ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۳۵
- ۱۵۱۲ نمایش
دلم به دست های تو خوش بود
به اینکه این بهار
پاییز را از لباس هایم می تکانی.
به اینکه خط به خط دستم
پر از دست خط تو باشد.
به اینکه قول دست هایت را
ـ ده بار تمام ـ به انگشت هایم داده ام.
دلم به چیزهای ساده ای خوش بود
به بوییدن گل های سرت
بافتن موهات
به اینکه برای حتی یک بار
گره روسری ات با سر حرف من باز شود.
چقدر داشتن چیزهای ساده سخت است.
مثل یک مار بی دست و پا
که هیچ وقت نتوانست برای معشوقه اش نامه ای بنویسد
یا دست کم یک بار برایش دستی تکان بدهد
می پیچم به دور خودم
به دور خودم می پیچم
و دلم برای دلم می سوزد.
| داوود سوران |
سر صبی زنگ زد که بریم دانشگاه، درس و تحصیل و پیشرفت و اینا...
هرچی گفتم قربون چشمات،
سرده، منم که سرمایی،
این سرماخوردگی کوفتی هم که سرِ نبودن دیروزت افتاده به جونم،
بیا و دلبری کن،
امروز رو بیخیال شو...
بذار از پنجره کیف کنیم با برف.
گفت: "نه،برف فقط وقتی که رو لباست میشینه قشنگه" دلبره دیگه،
نفس که میکشه دلبری کردنش هم مشهود میشه.
سرد بود،
قبلِ رفتن "کنار راننده تاکسیا یه تنی به آتیش زدیم...
ولی بازم هیچی دستاش نمیشد"
| رادیو چهرازی |
و چه قدر خسته ام از «چرا؟»
از «چه گونه!»
خستهام از سؤال های سخت
پاسخهای پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچهای تند
نشانههای بامعنا، بیمعنا
دلم تنگ میشود گاهی،
برای یک «دوستت دارم» ساده
دو « فنجان قهوه ی داغ »
سه « روز تعطیلی در زمستان »
چهار « خنده ی بلند »
و پنج « انگشت » دوست داشتنی!
| مصطفی مستور |
ﺯﻧﻰ ﻛﻪ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ می کارد
ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻤﺮی ها ﺩﺍﻧﻪ می پاشد ﻭ
ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺣﺮﻑ می زﻧﺪ
ﻧﺎخن هایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧﮓ می کند ﻭ
ﮔﻴﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎن های ﺭﻧﮕﻰ می بندد
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ
ﺯﻣﺴﺘﺎنهاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ می بافد ﻭ
ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ
ﺍﻭ ﺯنی ست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯن های ﻋﺎﺷﻖ
ﺑﻪ ﻛﺘﺎبها، ﻛﻮﭺ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ...
| آرزو پارسی |
من آخرِ پاییز جا ماندم !
فصل زمستان را نمیفهمم
رفتی! قسم خوردی که میمانی
معنای ایمان را نمیفهمم...
با خاطرات و گریه درگیرم
از غصه و سردرگمی سیرم
هرچند دلتنگت شدم ناجور!
اما سراغت را نمیگیرم...
دی طعمِ آذر میدهد جانم
ته مانده های خیسِ پاییزم
صد سال بعد از رفتنت حتی
جا مانده در شعری غم انگیزم...
جای تو و عطر تنت مانده
زانوی غم در عمق آغوشم
مشکی به تن کردم جهانم شد
با رفتنت همرنگِ تن پوشم
پاییزم اما برف میبارد!
هر لحظه دی لج میکند با من!
دی بس کن این دیوانه بازی را
هی بغض ها را چیده ای تا من...
یک رفتن و دل کندن و دوری
میگیرد از دلبستگی جان را
بعد از تو و این قصه عمری بود
باور کنم شاید زمستان را...
| مریم قهرمانلو |
لبوهای داغِ زمستونِ خیابون بهار و اون نیمکتها ی همیشه ی خدا یخی که روش میلرزیدیم و لبو میخوردیمو که من از پر قنداق بلد نبودم!تو یادم دادی!
یا اون خیابون فرعیِ حشمت که تهش میخورد به کبابی همیشه شلوغ حاجی نصرت که واسه دوسیخ نون و کباب داغ نیم ساعت باید توو سرما منتظر وایمیسادیمو!
یا گشتن توو ایستگاه خطی تاکسیا دنبال اونایی که رادیوشون روشنه و کز کردن گوشه ی صندلی هاش و گوش دادن و کیف کردن از موزیکاش، وقتی که تنمون از گزگز سرما شل میشد و کم کم گرم میشدیم! تو یادم دادی!
تو یادم دادی چطور میشه توو زمستونم خوش گذروند! چطور میشه توو زمستونم بلند بلند خندید! تو یادم دادی که زمستون فقد به برفش که نیست، زمستون اون شالگردنِ دورپیچ و گونه های گل انداختشم قشنگه! میگفتی جلو دهنتو گرفتی ولی چشاتو ببین! چشات میگن که داری میخندی! میگفتی تابستون چشمارو میپوشونن و زمستون لبارو، واسه همینه که زمستون همه چیش واقعی تره، حتی خنده هاش!
حالا نگاه کن! خیابون بهار و اون چرخ دستی لبو فروشی و اون درخت همیشه سبزِ چنار و نیمکت دونفرش هنوز سرجاشه! خیابون فرعی حشمت و کبابی حاجی نصرتم!
اون که گمشده تویی! سر خط ایستگاه تاکسیا وایمیسم! چن تا ایستگا توو این شهره؟ ده تا؟ صدتا؟ هزارتا؟ تو سر کدوم ایستگاه سرتو بردی داخل شیشه و به کدوم یکی از این سه میلیون آدمِ این شهر میخندی و میگی ای جان! بشین ببین چه موزیکی پخش میکنه!
تو خودتو داری! ولی به من یاد ندادی که بی خودت با این هجمه ی سرما که میخوره تو صورتم چیکار کنم.. که زمستون قشنگه ولی سرده؛ قشنگیاشو که برداری ببری با سرماش چیکار کنم...
تو بلد بودی پشت شالگردن خنده رو ببینی، ولی بغضو نه...تو یادت رفت زمستون اگه خنده هاش، بغضاشم واقعی تره! تو یادت رفت زمستون بی تو، خنده های پشت شالگردن و گونه های گل انداخته نه
همش برفه...
| نازنین هاتفی |
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم, یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ...چه زیبا بود, اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند...
شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی
کاش چون پاییز بودم...
| فروغ فرخزاد |
توی سلف دانشگاه نشسته بودیمو مشغول حرف زدن.
از پنجره بیرونو نگاه کردم؛ بارون آروم میبارید و بوی نم خاک، به مشامم میرسید.
نفس عمیقی کشیدم و دستمو گرفتم بالای فنجون چایی. بخارش میخورد به دستم و انگار گرماش رخنه میکرد توی تمام جونم.
یکی از بچه ها پرسید: چرا پائیزو دوست دارین؟
همه ساکت شدن...یکی از بچهها گفت: به خاطر بارونش...!ببین؛ الانم داره میباره! یکی از مزیتای پائیز اینه که دیگه از بارونش بیزار نیستی و برعکس! دلت میخواد همش بباره...!
یکی دیگه گفت: به خاطر برگ درختا! اون موقع که نصفش نارنجیه نصفش سبز!
همه درحال بحث دراین مورد بودن که یهو تو گفتی: بهخاطر بوی انار و گلپر!
همه خندیدن...!
لبخند ملیحی زدی و با آرامش، چایی دارچینتو سرکشیدی
میدونستم مثل بقیه قرار نیست جوابای کلیشهای و تکراری بدی...میدونستم چقدر با بقیه فرق داری...!
من گفتم: بوی انار و گلپر؟
سرتو تکون دادی و خندیدی و دستاتو گرفتی جلوی چشمات
از کارت خندم گرفت!
با صدا خندیدم و تو پرسیدی: خب... چرا میخندی؟ اصلا بگو خودت چرا پائیزو دوست داری؟
خندمو خوردم. رفتم تو فکر. چی باید میگفتم؟
میگفتم چون مانتوی زرشکی که میپوشی خیلی بهت میاد!؟ یا اینکه میگفتم رنگ خاکستری آسمون با رنگ چشمات ست میشه؟
یا اصلا همین که میشینی رو به روی منو با آرامش چایی دارچینتو سر میکشی و گاه گاهی لبخند ملایمی تحویلم میدی؟
میگفتم اصلا تو خود پاییزی؟ همونقدر قشنگ و دوست داشتنی؟
چایی توی فنجون سرد شده بود. کنار گذاشتمش
آه بلندی کشیدم ، لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
دلبره...دلبر...!
| نگار قاسمی |
از سر خط نوشتم اسمت را
تا ته خط ادامه ات دادم
باز یادم نبود دل کندی
یادم آمد، به گریه افتادم
نیستی تو، جهان پر از خالی ست
خالی از عشق، خالی از همه چیز
مثل تنها قدم زدن وسطِ
عصرِجمعه حوالیِ پاییز...
باز هم آن سوال تکراری
چه شد از من دلت برید اصلا؟
تو چه گفتی که از تو برگشتم؟
من چه کردم دلت گرفت از من؟
کاش میشد به قبل برگردم
سرنوشتم عوض شود شاید
کاش تنها برای من بودی
تا جهان جای بهتری باشد...
| اهورافروزان |
بیچاره پاییز ، دستش نمک ندارد...
این همه باران به آدم ها میبخشد، اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند. خودمانیم، تقصیر خودش است ؛
بلد نیست مثل " بهار" خودگیر باشد تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد.
سیاست " تابستان " را هم ندارد که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.
بیچاره...بخت و اقبال " زمستان " هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد.
او " پاییز " است ، رو راست و بخشنده...
ساده دل، فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدم ها بریزد، روزی ؛ جایی ؛ لحظه ای ؛ از خوبی هایش یاد میکنند. خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند...
یکی به این پاییز بگوید
آدم ها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای...
دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگ هایت میگذارند و میگذرند...
تنها یادگاری که برایت میماند " صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آنهاست "
| سیده ریحانه افتخاری |
باران گرفته است کنارِ نبودنت...
باران گرفته است همان جا که نیستی!
تکرار میکنم که کمی بیشتر بمان...
تکرار میکنی که نباید بایستی!
از خاطراتِ گرمِ تنت دور میشوم...
از خنده های مثلِ منت دور میشوم...
از روز های بد شدنت دور میشوم...
نزدیک میشوم به شبی که گریستی!
پاییز پشتِ خنده ی مان داد میکشد!
دستِ مرا خیالِ تو در باد میکشد...
در من...کسی شبیه تو فریاد میکشد:
حالا کجای شهر و در آغوش کیستی؟!
بغضت گرفته گوشه ی جایی که خالی است...
بغضت گرفته در بغلی که خیالی است...
بغضت گرفته...بوی کسی این حوالی است!
با بغض میروی و نباید بایستی...
| محمد فروهر |
میدانی چقدر لذت دارد این پاییزها را تنها گذراندن ، فکر کرده ای چقدر خوب است صبح زود از خواب بیدار شوی و خیابان سرد و خالی را برای رفتن به مقصدت تنها قدم بزنی، لپ قرمز شده ی بچه مدرسه ای هارا بکشی، برایشان آرزوی موفقیت کنی و لبخندت را به صورتشان بپاشی ، پرتغال های سبز و ترش را با چشم های بسته بخوری و دلت ضعف برود از حال خوبی که داری...
آخ که چقدر دوس دارم این حس و حال را، هوای سردِ سرد را...مثلأ سوار تاکسی شوم و شیشه را پایین بیاورم، باد بخورم، سرما بخورم
نفس بکشم و در مقابل اعتراض مسافرهای دیگر بلند بخندم و بگویم: پنجره های بسته و شیشه ها مرا خفه میکند، باید نفس بکشم نفس...
بخندم و با دستم هوا را بگیرم و ببوسمش، نگاه خیره ی دیگران را که دیدم بگویم: ببخشید اگر زیادی دیوانه أم و چشمانم را به روی تمام ناخوشی ها ببندم...
چقدر این حس های ریزو درشت پاییزانه خوب است، صبح های روشن، عصرهای تاریک!
اصلأ من شب را دوست ندارم اما غروب های شلوغ و سرد پاییز تمام عشق من است آنقدر که دلم میخواهد همه بجای من بروند خودم منتظر بمانم، جنب و جوش آدمهارا تماشا کنم آسمان را که میخواهد پررنگ شود دوست داشته باشم ، عکس بگیرم و دلخوش شَوَم به پاییزی که تنهایی کَج و مَعوَجم را زیباتر میکند.... برگ های خشک سال های پیش هنوز لای دفتر خاطراتم هست ، دلم میخواهد این پاییز تمام برگ هارا به خانه بیاورم و بگذارم لای دفترم...باید برگ های زیادی را از پاییز هدیه بگیرم حتی اگر کسی نداند برگ جمع کردن چه لذتی دارد ... حالا فهمیدی چرا میگویم
لذت دارد پاییز را تنها گذراندن؟
لذت دارد اینکه حواست پرتِ یک نفر نیست، پرتِ یک دنیاست با تمام اتفاق هایش...اتفاق های دل انگیز و خنده ها و دلخوشی های یواشکی اش...
راستی دیگران، ببخشید که بعضی هامان بیش از حد دیوانه ایم...
| نازنین عابدین پور |
چقدر صدای آمدنِ پاییز
شبیه صدای قدم های تو بود
ملتهب، مرموز، دوست داشتنی...
چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست
نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف...
چقدر صدای خش خش برگ ها
شبیه صدای قلب من است
که خواست، افتاد، شکست...
چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است
نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست،مست...
چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست
شبیه کسی که بود، رفت
کسی که دیگر نیست
| پریسا زابلی پور |
پاییز شده...دختر بچه همسایه روبرویی امسال میره کلاس اول. از من خواست تا کتاباشو جلد بگیرم. سراغ تو رو می گرفت. گفتم میای. زمستون حتما میای...
زمستون شده...برف سنگینی باریده. کل حیاط خونه سفید پوش شده. مثل لباسی که منتظرم تا بیای و برای تو بپوشم. مطمئنم بهار این اتفاق میوفته...
بهار شده...خودمو توی خونه زندونی کردم. روزی چند بار زنگ خونه جیغ میکشه. متنفرم از این دید و بازدید. حتما میخوان بیان که نبودن تو رو یادآوری کنن. تابستون که برگشتی به همشون سر می زنیم...
تابستون شده...برق لعنتی قطع شده. پولشو ندادم. تنها سرگرمی این روزا دیدن فیلم های با هم بودنمون بود که اونم از دست دادم. وقتی برگردی دیگه نیازی به این فیلم ها نیست. یه حسی بهم میگه پاییز بر میگردی...
پاییز شده...پاییز شدم...
| پدرام مسافری |
پشت خرمن های گندم،
لای بازوهای بید
آفتابِ زرد کم کم رو نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها،
بوسهی بدرود تابستان شکفت...
از تو بود،
ای چشمهی جوشان تابستانِ گرم
گر به هر سو خوشهها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود،
از گرمی آغوش تو هر گلی خندید و هر برگی دمید...
این همه شهد و شکر،
از سینهی پر شور توست
در دل ذرات هستی نور توست
مستی ما از طلایی خوشه ی انگور توست،
راستی را
بوسهی تو، بوسه ی بدرود بود...؟
بسته شد آغوش تابستان
خدایا،زود بود....
| فریدون مشیری |
آرامش آغوش ِ خونگرمت
بعد از شب ِ کولاک میچسبه!
هرجای این تهران ِ آلوده
عطر ِ تو وحشتناک میچسبه!
گاهی دلم میگیره از بارون
یا حوصلهم سر میره از ابرا
با کل این حرفا ولی بازم
بارون و بوی خاک... می چسبه!!
وقتی «حواست نیست» میدونم...
سرگرم ِ آهنگای رستاکی
پاییزه و حق با توئه این بار
پاییز با رستاک میچسبه!!
| مجید طاهری |
وقتی اولین شکوفه های بهاری رو میبینم و سر ذوق میام ، دلم میخواد یه نفر باشه که ذوقمو تو چشماش نقاشی کنه ، مثل من بخنده و دست نوازش رو سرِ شکوفه ها بکشه ، دوسشون داشته باشه و واسه بودنشون خدارو شکر کنه!
اصلا من فکر میکنم ما آدما بیشتر از غصه هایِ گاه و بی گاه دوس داریم شادی ها و حس های خوبمونو با کسی درمیون بذاریم مثلا وقتی از چیزی خوشحالیم و مارو سر ذوق میاره با اشتیاق و لبخند برای کسی تعریف کنیم و انقد بگیم و بگیم تا آتیش دلمون خاموش بشه و آروم بگیریم...بماند که خیلی چیزارو به آدمای عادی نمیشه گفت، مثلا نمیشه از بین تعداد زیاد دوستات یه نفرو انتخاب کنی و بی مقدمه بگی "هی فلانی امروز اولین شکوفه ی بهارو دیدم ، نمیدونی چقدر حالم رو خوب کرد و مهر بهارو تو دلم انداخت راستی من از ریختنِ گلبرگ هایِ لطیف شکوفه ها میترسم ، دوس ندارم گلبرگا بریزن اما مربایِ شکوفه ی بهار نارنج رو خیلی دوس دارم. مامانم میگه سرنوشت گلبرگا با دل سپردن به باد گِره خورده ، امان ازین دلسپردن ها!
شاید گفتن این حرفا بدون مقدمه و یهویی عجیب و مسخره باشه اما آدما واسه ذوقاشون نباید مقدمه چینی کنن ،باید یهویی بیان کنار یکی بشینن و بگن و بگن و بگن...
حضور آدم های خاص و متفاوت برای زندگی لازمه ، آدمی که بیشتر از تمام کسایی که میشناسی شبیهت باشه و احساسِ تو از دریچه هایِ بسته و باز لحظه هات بفهمه ...
این روزها که هیاهویِ اومدنِ بهار به شهرو آدماش زندگی بخشیده ، دنبال یه آدم خاص میگردم که صدایِ شکوفه هارو بشنوه و بزاره براش از ریختن گلبرگ ها بگم ، از مربای بهار نارنج ، از بویِ تازگیِ لباسام ، از اومدنا و رفتنا ...
دنبال کسی که بعد از تموم شدن حرفام، لبخند مصنوعیِ آدمایِ عادی رو نداشته باشه ...
اصلا
دنبال تو میگردم
کجایِ این شهر
ایستاده ای؟!
| نازنین عابدین پور |
قمری های بی خیال هم فهمیده اند
فروردین است ،
اما آشیانه ها را باد خواهد برد.
خیالی نیست !
بنفشه های کوهی هم فهمیده اند
فروردین است ،
اما آفتاب تنبلِ دامنه را باد خواهد برد.
خیالی نیست.!
سنگریزه های کناره رود هم فهمیده اند
فروردین است ،
اما سایه روشنانِ سحری را باد خواهد برد.
خیالی نیست !
همه اینها درست
اما بهارِ سفر کرده ی ما کی بر می گردد؟
واقعاً خیالی نیست !؟
| سید علی صالحی |
و دستان تو
بداهه ای گرم و بههنگام بود
که در ذهن گنجشکان زمستان دیده نمیگنجید
آمدی با سخاوت دستانت
و از کنار ناخنهایم، برگهای تازه جوانه زد
بر چند شاخگی موهایم
گنجشکهای جوان لانه ساختند
و آوازهای تازه آموختم
به آینه گفتم فرصت کم است
وقتی برای شمردن بهارهای رفته نمانده است
دستی به موهایم بکش
هرطور شده باید این فصل
زیبا بمانم.
| لیلا کردبچه |
با آمدن بهار
زبان سرخ واژه های من !
که به اندازه ی یک زمستان
میان ما جدایی آورده بود
دوباره سبز شد
و خاطرات آن زمستان سرد
در دستان من !
جوانه زد
بارور شد
شعر شد
و دل تو را هم به دست آورد !
اما
نه این نسیم موافق
نه این عطر اقاقی
نه این رگبار تند بهاری
و نه این لهجه ی اردیبهشتی شعر من !
هیچ کدام نتوانستند
رد پای عمیق دلتنگی های تو را
از قلب من !
پاک کنند ...
| تابان رضازاده اول |
_گفتم : میگن بیرون بهار اومده
_گفت : باور نکن
_گفتم : چی چیو باور نکن؟! نیگا!
خودت درو وا کن ببین.
_گفت : باور نکن
_گفتم : چته تو؟ یه چیزیت میشه ها!
از پنجره نیگا کن! ببین؛ انگاری سبز پاشیدن رو درختا!
_گفت : باور نکن
_گفتم : نه خیر، اینجوری نمیشه
تقویمو وا کن یه نیگا بنداز شاید سر عقل بیای
_گفت : دیدم، باور نکن
_گفتم : پس کی بهار میاد؟
_گفت : بهار به تقویم و این زرق و برقا نیس که
_گفتم : خیلی ببخشیدا، پس به چیه؟
ول کن این حرفا رو
پاشو، پاشو لباستو عوض کن
یه صفایی بده سر و صورتتو
_گفت : هیچوقت اومدنِ چیزی که قراره بره رو باور نکن
از پنجره کوچه رو نگا کردم
دیدم داره برف میباره
| بابک زمانی |
یادمه چند سال پیش یکی بهم گفت که هر سال اواخر اسفند آرزو هاتو رو یه کاغذ بنویس و بذار لای کتابی که هر سال عید بازش میکنید. منم نوشتم، گذاشتم لای اون قرآنِ نفیسی که سالی به دوازده ماه توی دکوری بود و زمان عید و مناسبت های خیلی خاص حق داشتیم بهش دست بزنیم. هر سال همین موقع ها که مامان میخواد بوفه رو گردگیری کنه وقتی قرانو وا میکنم میبینم اون کاغذمو. میبینم که الان میتونم آرزو هامو خط بزنم، میبینم که چقدر به چیزایی که میخوام رسیدم، به اون چیزایی هم که نرسیدم یه جورایی حالیم شده که قسمت نبوده و بد ترین چیز ها توش بوده.
اما چیزی که چند ساله بعد از این همه سال از لیست آرزو هام خط نخورده "داشتنِ تو" ئه.
داشتم فکر میکردم که چرا خدا واسش سخته که یکی مثل تو رو تو زندگیش به من بده. چقدر آسون تره که به جای آرزو های عجیب و غریب من، پاهای تو رو وادار به اومدن کنه و تمام فصل های منو بهاری و تمام شب های تو رو مهتابی کنه؟!
به نظرم خدا با خط زدن آرزو هام میخواد بهم بگه که اون چیزایی که بهت دادمو ببین ! ترازوی عدالتت همه ی اون آرزوهای تحقق یافته رو با نیومدن اون مقایسه میکنه؟!
اما امسال، لیستم رو نوشتم . باز هم گذاشتم لای اون قران نفیسمون و همه ی آرزو هامو بخشیدم،و از خدا هیچی نخواستم جز "داشتن تو" .
| مهتاب خلیفپور |
در سفره ی هفت سین امسال به جای سیب، عکس لبخندت را می گذارم. تنگ ماهی ها را از آب باران پر می کنم. دلم که مثل سیر و سرکه می جوشد را گوشه ی سفره می خوابانم و به درخت توی حیاط می نگرم که باهم کاشتیم و حالا بعد از سالها شکوفه زده.
چه کسی گفته با یک گل بهار نمی شود؟ من با همین چند شکوفه، بهاری را می بینم که در آن، تو با یک بغل سیب در گوشه ی لبانت از راه می رسی و می گویی:
"امسال کلی کار داریم. باید دیوار ها را رنگ کنیم، به کودکان سر چهار راه عیدی بدهیم و سیزده بدر، انگشتانمان را به هم گره بزنیم".
آنوقت خانه به خانه ی شهر را می گردیم و می گوییم که با یک گل هم بهار می شود، اگر گونه های گل افتاده ی عزیزانتان را با عشق ببوسید.
تو خواهی آمد و من قبل از آمدنت به این فکر میکنم که چه بگویم تا باور کنی که تنهایی سفره ی هفت سین چیدن حال خوبی ندارد. دعای سال تحویل را تنهایی خواندن حال خوبی ندارد. عید را تنها به خود تبریک گفتن حال خوشی ندارد. اما چاره ی باغبانی که دانه دانه امید و آرزوهایش را زیر خاک خوابانده چیست؟! و چاره ی عاشقی که چشمش به در مانده.
مادربزرگم همیشه میگفت: "بخند دم عیدی. سال خوب از بهارش پیداست " و من به دنبال بهاری که تمام سال هایم را برای همیشه خوب و سبز می کند به کسی چشم دوخته ام که لبهایش گوشه ی قاب عکس می گوید سیب.
| صادق اسماعیلی الوند |
عید منی
که باید چراغانی ات کنم
از گردنت گرفته با بوسه بوسه بی تابی
تا سینه ات تنیده در قطره قطره اشک
عشق نو رسیده منی
که باید نام زیبایی برایت پیدا کنم
چیزی شبیه خوشبختی
تا وقتی صدایت می کنم
باران اول بهار را هم به یادم بیاوری
عمر تازه منی
که باید به پای تو آن را سوزاند
نیمی از آن را در پیچ و تاب خواهش و شیدایی
نیم دیگر را در دهلیزهای سرد پشیمانی
خطای منی
که نمی شود چشم از تو فرو پوشاند
با دامنی که گیج در هوای تو می چرخد
درحضور تو می میرد با شرمی که خیس است.
| فرنگیس شنتیا |
میدانى من همیشه از آخرین ها متنفر بودم. مثلا از آخرین بار که دیدمت، آخرین حرفى که به من زدى، آخرین جایى که باهم رفتیم، آخرین چیزى که بینمان مانده بود و حتى از آخرین لقمه غذا سر سفره هم که دست هیچ کس براى برداشتنش دراز نمیشد متنفر بودم.
من جدیدا دارم فکر میکنم هفته آخر اسفند از وحشتناک ترین نوع آخرین هاست. هزار خاطره توى یک فایل فشرده یک هفته اى میریزد توى جان آدم. اصلا یاد آخرین چهارشنبه سورى بیچاره ات میکند. از شنبه تا جمعه اش اگر خودت هم نخواهى برایت پیام میفرستند و به یادت مى آورند که مثلا آخرین پنجشنبه ۹۵ ات بخیر! اصلا میدانستى مردم چرا همش توى این هفته لعنتى میروند بیرون و تا میتوانند خریدهاى هیستریکى میکنند، من فکر میکنم میخواهند یادشان برود چه آوارى از آخرین خاطره ها توى قلبشان ریخته است.
هفته آخر اسفند بدى اش این است که خودش را چسبانده به عید، ما فکر میکنیم هفته خوب و شادى است. فقط اگر سایه عید روى سرش نبود، میشد عنوان هفته مرگ را روى سینه اش سنجاق کرد.
| دلارام انگورانی |
اگر عید نبود ، نوروز نبود ، سال نو میلادی نبود ...
اگر توالی روزها و شبها نقطه سر سطر نداشت ،
آدمها کپک میزدند ، ترک می خوردند ، پوست پوست میشدند ، بوی نا میگرفتند ...
تصور کنید ده یا صد تا سیصد و شصت و پنج روز پشت سرهم و بی وقفه و لاینقطع چقد میتواند له کننده باشد و روح و جسم را آبلمبو کند ...
آدم نیاز دارد که حتی اگر شده بصورت نمادین ، گاهی ادای شروعی تازه را در بیاورد.
| محسن باقرلو |
زمستان
آخرین حرف هایش را
روی آخرین برگ
از آخرین شاخه ی آخرین درخت
نقاشی میکند
و لای پنجره ی یخ کرده ی اسفند میگذارد
بهار اما پشت در است
حالش خریدنی ست
آمده تا مبتلا کند
با فروردین ناز میکشد
با فروردین دل میبرد
و به اردیبهشت که میرسد..
امان از اردیبهشت
امان از اردیبهشت که بوی ماه و آسمان میدهد
اردیبهشت عاشق است
سرش را روی شانه ی خرداد میگذارد
و با قصه های لیلی
هوای شهر را مجنون میکند!
مثل بهار باش
گاهی ابری
گاهی بارانی
و گاهی سرخوش و آفتابی
بگذار دریا با تو همراه شود
در کوچه هایی قدم بگذار
که عطر بهار نارنج
عشق را تحمیل میکند
پنجره را باز کن
تا آخرین حرف های زمستان
در آغوش باد رنگ فراموشی بگیرد
بهار را باید عاشق بود
بهار را باید رویید
بهار را....
من میگویم بهار را باید به گونه ای زندگی کرد
گه انگار تکرار نخواهد شد
| علی سلطانی |
دوست داشتنت را
از سالی به سال دیگری جابه جا می کنم !
مثل دانش آموزی
که مشقش را
در دفتری تازه پاک نویس می کند ...!
صدای تو ،
عطرتو ،
نامه های تو
شماره تلفن تو و صندوق پستی تو را هم منتقل می کنم
و می آویزمشان به کمد سال جدید
اقامت دائمی قلبم را
به تو می دهم
تو را دوست دارم
و هرگز رهایت نمی کنم !
بر برگه ی تقویم آخرین روزِ سال
در آغوش می گیرمت
و در چهار فصل سال می چرخانمت ....
| نزار قبانی |
چشم در راه کسی هستم
کوله بارش بر دوش،
آفتابش در دست
خنده بر لب، گل به دامن، پیروز
کوله بارش سرشار از عشق، امید
آفتابش نوروز
باسلامش، شادی
در کلامش، لبخند
از نقس هایش گُل می بارد
با قدم هایش گُل می کارد
مهربان، زیبا، دوست
روح هستی با اوست!
قصه ساده است ، معما مشمار،
چشم در راه بهارم آری،
چشم در راهِ بهار!
| فریدون مشیری |
اسفند که عاشق شوی
سال را با بوسه تحویل می کنی
حتی اگر سال نو،
نیمه شب از راه برسد
شاید تلفنت
عاشقانه تر از همیشه زنگ بزند
کسی با یک سلام
قبل از سپیده ی سال بعد
دیوانه ات کند
اسفند که عاشق شوی
تمام دروغ ها را باور می کنی
و دلت غنج می زند.
می دانم که در روزهای آخر سال
دسته کلیدت را گم می کنی
گوشی ات را جا می گذاری
و احساس می کنی که کسی
با لحن عاشقانه من
صدایت می زند.
تو عاشقم بودی
در اسفندی که هرگز
از تقویمت پاک نمی شود.
| نیلوفر لاری پور |
بهار
از دست های تو آغاز می شود ...
این را از گلدانی فهمیدم که
بی نور و آب
با بذری که دست های تو کاشته بود ،
گل داد ...
این را از شکوفه های لای موهایم فهمیدم
وقتی که دست های تو
راهشان را میان کوچه های تاریک موهایم
پیدا می کردند ...
این را از گل های پیراهنم فهمیدم
که بعد از بازی ِ دست هایت
با دکمه هایش ،
هر روز صبح
یک غنچه به آن اضافه می شد ...
بهار
از دست های تو آغاز می شود ...
این را خود ِ ننه سرما به من گفت ؛
یکی از همین روز های سرد ِ اسفند
که روی درخت های حیاط ِ کوچک مان
دنبال ِ رد پای لطیف ِ بهار می گشتم ...
| زکیه خوشخو |
+هیچ فکر میکردی اینجا همدیگه رو ببینیم؟
بعد از این همه مدت
_هیچ فکر نمیکردم بتونم این همه مدت نبینمت..!
+آخرین حرفت یادم نمیره... جروبحثمون که تموم شد گفتی تو میری اما من میمونم تو حس و حال این رابطه.... .
موندی؟
_هنوزم همونجوری میخندی
+هنوزم همونجوری سیگار میکشی
_ما چطور این همه مدت بدونِ هم زندگی کردیم؟
+آدم به همه چی عادت میکنه
_من به بودنِ تو عادت کرده بودم
+پس موندی
_میشنوی صدای آسمونو؟
+آسمون که میگرفت...صدای رعد و برق که میومد جلو درمون منتظرم بودی... .
لباس گرم نمیپوشیدم که وقتی بارون زد بغلم کنی خیس نشم...
_اَبرایِ پاییز بغض دارن...
+دستتو میگرفتم و با اولین قطره ی بارون چشمامو میبستم...هی حرف میزدی...هی حرف میزدی...انقدر راه میرفتیم که بارون بند بیاد... .
وقتی خیسیِ صورتمو با آستینت خشک میکردی دلم میرفت واست... .
_یه بار تو همون خیابون دیدمت...روی همون نیمکت...بارون نمیومد اما صورتت خیس شده بود
+ابرای پاییز بغض دارن...
_مثل امشب مثل دیشب...مثل تموم این مدت که نبودی و تقویم رو پاییزِ اون سال قفل کرد
+میخواد بارون بگیره...من دارم میرم همون خیابون...میخوام قدم بزنم...با چشمای بسته...نمیای؟
_تو خیلی وقته رفتی... .
منم خیلی وقته موندم!
+میخوام برگردم
_آدمی که رفته میتونه برگرده اما آدمی که مونده راهی واسه برگشتن نداره... .
برو همون خیابون
زیر بارون قدم بزن
با چشمای بسته
فقط این دفعه لباس گرم بپوش
چترم با خودت ببر که صورتت خیس نشه...
| علی سلطانی |
در بین جمعیـت گُم ات کردم
سالِ هزار و سیصـد و گریه
سالی که قبل از عیدِ نوروزش
یک شالِ قرمز کرده ای هدیه ...
هر روز دنبالِ تو میگردم
آخر به غربـت میکشد کارم
دقت کنی میبینی ام در شهر
یک شالِ قرمـز بر سرم دارم ...
لعنت به من که دوستت دارم
لعنت به قرمـزهای بعد از تو
دیروز ها همراه من بودی
لعنت به این فـردای بعد از تو ...
میخواستم بال و پـرم باشی
یک تاجِ گل روی سرم باشی
عاشق کنی کلِ جهانم را
آن نیمه ی بهـترترم باشی ..
اما نشد .. رفتی.. امان از عشق
من هم برایت شعـر میریسم
پاییـز غوغا میکند اینجا
هر شب به یـادِ رفتنت خیسم ...
پس لرزه های رفتنت را هم
بردار و از این شهر راهی شو
هی خواستم مالِ خودم باشی
اصلا اسیرِ هر که خواهی شو !
مِهرِ زیادی هم زیان دارد !
میخواهمت میخواهمت کشک است
بیرون برو از عمـقِ احساسم
در را به روی عشـق خواهم بست ...
| مریم قهرمانلو |
گفته بودم بارانهای پاییزی، قشنگ ترین اتفاق عاشقانه دنیا هستند؟!
نگفته بودم؟!
اما تو مثل همیشه به استناد منطقهای مسخره.ات، فکر کردی باید ساعت رفتنت را توی پاییز، آن هم توی این هوای بارانی کوک کنی!!
من خوبم عزیزم...
باور کن خوبم!
فقط کفشهای کتانیام موقع راه رفتن توی خیابان پر از آب میشود.... هنوزم مثل قبل، مثل دخترهای شلختهای که تو دوستشان نداری، جورابهای خیسم را میاندازم روی بخاری....
چه کار کنم عزیزم....؟! ترک عادت مرض است....
مگر نیست؟!
هنوز مثل آن موقعها، بعد از باران خودم را میرسانم خانه!
بعد زل میزنم به صفحه گوشی تا نامت روی صفحه گوشی خودش را نشان بدهد.
چقدر بوسیدهامت پشت همین صفحه مستطیلی....
چقدر ادای آدمهای سرماخورده را درآوردهام تا تو نگرانم شوی و بگویی:
بارون کار خودش رو کرد...سرما خوردی!!
بعد من پقی بزنم زیر خنده که عزیزم.... باران که سرما ندارد... باران عشق دارد!!!
نگران نباش عزیزم!!
من خوبم.... بدون سرماخوردگی!
فقط زیر باران، گرد و خاک میرود توی چشمم.... وگرنه به قول تو، دختر خوب که گریه نمیکند.
من خوبم همنفس جان!
فقط این گوشی لعنتی، دیگر نام کسی را به روی خودش نمی آورد...
| فاطمه بهروزفخر |
عزیز که پُشتی ها و قالیچه ی ایوونو جمع میکرد،
نشستم رو میله ها و پرسیدم: چرا جمع میکنی عزیزجون؟
گفت: مادر پاییز داره میشه برگا میریزه رو قالیچه، تمیز کردنشون سخته، کلافم میکنه!
یه نگا به موها حنابستش میندازم و یواش میگم: مامان میگه اونموقع ها تا وسطا پاییز که هوا سرد شه، بساط ایوون پهن بود.
- اونموقع ها این شکلی نبود مادر. که پاییز میشه تنگ غروبی دلت میخواد از غصه بترکه. پاییزاش یه شکل دیگه بود. شبا میشستیم دور هم انار خورون، گل میگفتیم، گل میشنفتیم. آقا جونت که رفت، دیگه پاییز اون پاییز نشد.
نگاش میکنم؛ روسریشو میگیره جلو صورتش و ریز میخنده: یادش بخیر یه بار زهراسادات نشست انار دون کنه براش. گفت بده مادرت. انار با عطر دستا مادرته که خوردن داره..
میخندم باهاش: پس آقا جونم ازین حرفا بلد بود!
لپای بی جونش گل میندازن: اون موقع مثل الان نبود مادر. دوس داشتن ورد زبون جوونا باشه. اون موقع ها دوست داشتنو دون میکردن توو کاسه انار، گلپر میپاشیدن سرش..
آقاجونت که میخورد و میخندید
پاییز نبود دیگه بهار میشد..!
| نازنین هاتفی |
پاییز
یک دختر ناشی بیشتر نیست
که نمی داند چطور باید عاشق باشد!
سردی و گرمی اش را پنهان می کند که غافلگیر شوی
بی هوا می زند زیر گریه که نازش را بکشی
و کاری می کند که همیشه بگویی:
چه زود غروب شد.
پاییز سیندرلایی ست که باید کفش های نارنجی اش را تا قبل از رفتن خورشید در بیاورد. نمی بینی که شب هایش چقدر شبیه زمستان هاست؟
پاییز اگر آدم بود
زن تنهایی می شد که اگر سایه ی زیر گونه های استخوانی اش را نمی دیدی، دیگر هیچ وقت برایت روشن نمی پوشید ...
به خیالت این فصل چرا اینقدر زود می گذرد؟
| سارا کنعانی |
آبـان هوایش غرق دلتنگیست
عطرِ تو را در مشت خود دارد
فهمیده خیلی دوستت دارم
هی پشتِ هم با عشق میبارد ...
آبان از اول هم مـُردد بود
عطر تو را جـاری کند یا نه
میخواست لبریزت شوم اما
اینگونه باران گرد و رسوا.. نه
او دیده بود از اولِ پاییـز
هرشب به یادت شعر میخوانم
فهمیده بودم زیرِ این بـاران
تو میروی من خیـس میمانم ...
آبان شدم در اوجِ بی مهـری
ابـری شدم اما نمیبارم
بعد از تو این پاییـزِ لا کردار
گفته هوای بدتـری دارم ...
آنقدر از عشقـت نوشتم که
ما دسته جمعی عاشقت هستیم
دروازه ی این شهرِ عاشق را
جز تـو به روی هر کسی بستیم ...
باران امشب بهتر از قبل است
جوری که فکـرش را نمیکردی ..
آبـان خبرهای خوشی دارد
شاید به پای قصـه برگردی ...
| مریم قهرمانلو |
آبان ، زنی بی پروا ، در آستانهٔ سردرگمی ، سرخ و سفید و بلند قد ، با دامنی کوتاه و پیراهنی نیمه باز...
آبان ، زنی با مچ های لاغر و گونه های گود افتاده ، بی تاب ، هراسان ، آرام و موقر...
آبان ، زنی با عطر کریستین دیور ، و چشمانی سیاه ، با دستکش های سفید مخملی ، و هزار آرزوی محال...
آبان ، زنی به شکل تو ، متغییر ، آرام نا آرام ، زیبای سرکش ، هست نیست...
آبان ، زنی که دامنش توی باد میرقصد و پاهاش ، به ملایمت باران آواز میخوانند ، و زنانگی ، ذره ای از چروک گوشهٔ چشمهاش است ، وقتی که میخندد...
آبان ، این عقرب زیبای دلفریب ، رسید...
| محمد یغمائی |
پاییز قشنگی بود ، رو نیمکت سرد و خیس پارک چارزانو نشسته بودیو به نیم رخ صورتم نگاه میکردی ، بدون اینکه به طرفت برگردم خندیدم و گفتم :به چی نگاه میکنی ؟!
بلند خندیدی !!
از خنده ی تو خنده ی منم کش اومد و صدامون تو محوطه ی خلوت پارک پیچید ...
برگشتم طرفتو چارزانو نشستم رو به روت ، هنوزم داشتی میخندیدی ، چشات میخندید ، لبات میخندید ، انگار تو اون لحظه خنده ی تموم آدما تو چشمای تو جمع شده بود و خنده ی تو رو لب های من....
+دلدارجان حالا که افتادی رو دور خنده ، بیا بازی کنیم..
بازم خندیدی ، بدون اینکه جواب بدی دستاتو آوردی بالا و انگشت هاتو چرخوندی ، یعنی "چی بازی"؟!
+خنده بازی ، باید به چشم های هم خیره بشیم و نخندیم ، هرکی بخنده بازندس ، اصن تو میتونی به من نگاه کنی و نخندی؟!
دوباره خندیدم اما خنده ی تو مثل یه پرنده ی گریزون از رو صورتت پرید و رفت .
-آره میتونم نخندم وقتی ...
+وقتی چی؟!
غم تو چهرت مثل بارون نم نم اون روز زار میزد.
-وقتی فکر کنم ندارمت ، وقتی کنارم باشی اما مال من نباشی ، وقتی تموم آرزوهایی که باهم داشتیم با یکی دیگه تجربه کنیم ، وقتی فکر کنم تموم خاطرات خوب این روزا اگه نباشی برام کابوسه...وقتی...وقتی...وقتی!!
دیگه نمیتونستم بخندم ، دلم گریه میخواست ، شاید توأم گریه کردی اما قطره های بارون رو صورتت حواسمو پرت کرد.
چند دیقه سکوت کردم ، از تموم فکرای ترسناکی که به یادت آوردم ترسیدم .
+اصلأ دلدارجان بیا بازی رو عوض کنیم ، هرکی بیشتر خندید برندس ، تو که میتونی وقتی به من نگاه میکنی از ته دل بخندی نه؟؟
خندیدی ، از ته دل خندیدی!!
حالا
هر وقت
بهم خیره میشی
و لبخند نمیزنی
میدونم
حتمأ داری به نبودنم
فکر میکنی...
| نازنین عابدین پور |
- این درخت رو می بینی؟؟ انگار غم همه ی دنیا رو داره به دوش می کشه...
+ چرا؟
- برگ هاش زرد شده... انگار داره همه ی وجودش رو دونه به دونه از دست میده... نابود شدنشون رو می بینه... صدای خرد شدن خاطره هاش زیر پای مردم این شهر رو می شنوه و هیچی نمیگه...
+ به نظرم این درخت خیلی خوشبخته... کاش ما آدما هم مثل این درخت بودیم...
- چرا؟؟
+ چون درخت ها به از دست دادن عادت کردن... چون اگه زرد بشن، اگه از روزای خوب و شادشون دور بشن ، اگه از دست بدن مطمئن هستن یه روز که خیلی دیر نیست دوباره سبز میشن ، دوباره به دست میارن و زندگی بهشون بر میگرده ولی ما آدما چی؟ ما وقتی از دست میدیم وقتی زرد میشیم وقتی از روزای خوبمون دور میشیم معلوم نیست کی دوباره میتونیم سبز بشیم...
- چرا بغض کردی؟ زندگی تو که سبز سبزه
+ آره از بیرون همه زندگیمو سبز میبینن چون رنگش کردم که خودم رو محکم و قوی نشون بدم ولی شبا وقتی خودم هستم و خودم ، فقط رنگ زرد تو زندگیم میبینم... اونجاست که خاطرات گذشته، خاطرات سبز، رنگ موهات رو سفید می کنه
- چی میشه که زندگیمون زرد میشه؟
+ قدر سبز بودنمون رو نمی دونیم ... فکر می کنیم سبز بودنمون همیشگیه
- تو چرا زرد شدی؟
+ کسی که سبز نگهم داشته بود رو از دست دادم
- بهت نمیاد کسی رو از دست بدی
+ آدما اونی که نشون میدن نیستن به تو هم نمیاد انقدر سوال بپرسی
-باشه سوال آخر... چی شد که از دست دادیش؟
+ همیشه اینطوره که چیزی رو که سخت به دست بیاری سخت از دستش میدی... راحت به دست آوردمش
| حسین حائریان |
ای ماه مهر! زهر هلاهل!
باز آ که زنگ های ثلاثه
روزی هزاربار بمیرند
تا کودکان به وقت دبستان
از ترس امتحان نهایی
با نمره ی چهار بمیرند
ای ماه مهر! ماه بداخلاق!
با ایده های محکم و خلّاق
ما را بزن به خط کشی از چوب
ما را بزن به ترکه ی مرطوب
تا در درون کودک دیروز
مردان بی شمار بمیرند
در این کلاس های رفوزه
لای کتاب های عجوزه
ما چیستیم بر درِ کوزه؟
سقّای عِلم! دست بجنبان
تا گوش های تشنه به دستِ
چَک های آبدار بمیرند
حمّالِ کوهِ پرسش و پاسخ
در جزوه های باطله بودند
حمّال تست های گران و
اعقاب گیجِ قافله بودند
حق داشتند آن همه قاطر
زیر فشار بار بمیرند
از رنج های دود شونده
تا خرتناق کام گرفتند
با دود از کتانی چینی
یک عمر انتقام گرفتند
تا حدِّ مرگ، نشئه ی نشئه
ماندند تا خمار بمیرند
یک مشت خطبه خوانده شوند و
یک مشت نطفه بسته شوند و
هی ماشه ها چکانده شوند و
سربازها به شکل جنین ها
در خاکریزهای درونِ
زن های باردار بمیرند
مادر! مدادْقرمز من کو؟
کو لقمه های نان و پنیرم؟
آخر چطور بیست بگیرم؟
وقتی که دست های فقیرم
فردای درس آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند
روزی هزاربار بگو آب
روزی هزار بار بگو نان
مادر! مرا ببر به دبستان
تا روی شاخه های جوانم
گنجشکهای توی دهانم
روزی هزاربار بمیرند
دل بادبادکی ست حصیری
آهی که می وزد دل ما را
تا اوج می بَرد به اسیری
با هر نخِ بریده شهیدی ست
دل های رفته را بگذارید
در اوج افتخار بمیرند
ای گریه قبضه های تفنگت!
وقتش رسیده است که دیگر
زندانیان زبر و زرنگت
در موسم تعلُّم و تعلیم
با آخرین گلوله ی تقویم
در لحظه ی فرار بمیرند
| حسین صفا |
آری، پاییز نزدیک است،
اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیست،
پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید،
پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است،
گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده،
گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.
پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست،
گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز،
گاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند.
ساده بگویمت،
دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...
| عطر چشمان او / روزبه معین |
ما در شرایط مشابه
زندگی های مشابه
و اتفاقهای مشابه
غصه های نامتشابهی داشتیم
و با بغضهای شبیه به هم
گریه های متفاوتی
که زندگی بر هر کداممان
جور تازه ای سخت گرفته بود
سخت.
گذشتیم اما
شاید هم نه
ایستادیم
تا اتفاقها و زمان از رگ و ریشه مان بگذرد
حالا
غروب فروردین است
کوهها دارند پیش می آیند
که بایستند در مقابل خورشید
من
و این ماهی قرمز جامانده از هیاهوی اسفند
خیره می شویم به هم
تا در نگاهی شبیه به هم
قطعا به چیزهای نامشترکی فکر کنیم
رو بروی هر دوی ما هرچند
گلدان بنفشه ی مشترکی هست
که نمی دانیم
بهار او را به ایوان آورده
یا او بهار را
| رویا شاه حسین زاده |
عید که آمد
فکری برای آسمان تو خواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخر اسفند
دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم
و گلدانی
کنار ماهت بگذارم
زندگی
همیشه که این جور پیچ و تاب نخواهد داشت
بد نیست
گاهی هم دستی به موهایت بکشی
بایستی کنار پنجره
و با درخت و باغچه صحبت کنی
پنهان نمی کنم که پیش از این سطرها
"دوستت دارم" را
می خواسته ام بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهار که آمد
فکری برای آسمان تو
و سطرهای پنهانی خودم
خواهم کرد....
| حافظ موسوی |
اینم از این! بهارتم دیدیم!
تویی که عشقِ هفتسین بودی!
صبح بارون و عصر و شب بارون...
تو زمستونِشم همین بودی!
من کجا راهو اشتبا(ه) رفتم؟
چرا این خونه با تو را(ه) نمیاد؟!
نه! بهم فرصت دوباره نده!
این ادا بازیا به ما نمیاد!
فصلِ نو! آسمونِ ابری تر!
سالو بازیچهی بهارم کن!
عصر جمعه! غروبِ سیزده به در!
عید امسالو زهرمارم کن!
مطمئنّم که غصههای تو ام
توی تقویم قبلی جا نشده
اون که تو آینهی اتاق توئه
مطمئنّی ازم جدا نشده؟
مطمئنّی میخوای ببخشی منو؟!
مطمئنّی هنوز کنار منی؟!
پاشو! تعارف نکن! طبیعی باش!
نمیخوای سبزهتو گره بزنی؟
فصلِ نو! آسمونِ ابری تر!
سالو بازیچهی بهارم کن!
عصر جمعه! غروبِ سیزده به در!
عید امسالو زهرمارم کن!
| میثم بهاران |
این غروب نیمه تعطیل روزهای عید آدم را به فکر فرو میبرد..
که اگر حق انتخاب داشت الان دوست داشت با چه کسی از ته دل بخندد.
از آن خنده ها که هیچ غباری نتواند تیره اش کند.
اگر امروز میتوانید گوشی رو بردارید و به او زنگ بزنید و بگویید
دلتان برای یه چایی خوشرنگ و تازه دم -که سر بی غم ترین حرفهای عالم را باز میکند- تنگ شده...
و اویی هست که بال در می آورد برای نگه داشتن زمان کنار شما.. و میتواند..
شما خوشبختید
به همین سادگی
| ناشناس |
سال که عوض شود
باید بگویم پارسال بود که دیدمت
باید بگویم سال پیش بود که باهم بودیم؛
انگار نه انگار که فقط چند ماه گذشته است
باید هی رجوع کنم به سال قبل
اینکه تو را در سال قبل جا گذاشته ام
اینکه امسال از تو، از خودم جا مانده ام
سال که عوض شود
در لحظه های دلتنگی
باید مسیری طولانی را برگردم
بیافتم در ازدحام خاطرات سال قبل
و در پیچ نبودنت گم شوم
سال که عوض شود
در یک آن
به اندازه یک سال دورتر شده ای
به اندازه یکسال پیرتر شده ام
| پریسا زابلی پور |
همین صدا
همین ترانه
همین بوی عید فرهاد
همین هوا
همین ضربان تند ثانیه ها
همین پامچال
همین دو ماهی قرمز
همین سیب به جا مانده از وسوسه ی حوا
همین حال
همین هوای تازه
همین آب و آیینه
همین شمع و شمعدانی
همین قرآن
همین پیراهن تازه
همین قاب عکس قدیمی
همین سفره ی هفت سین
همین بهانه های رنگارنگ
بهانه ی خوبی ست
تو از یادم نمی روی...
| محمدرضا عبدالملکیان |
**سال نو، فکر نو، دل نو، تجربه های نو پیشاپیش مبارک :))
سلام علاقهی ِ خوبم
علاقهجان من
خوبی؟
میگویم،
به حرمتِ آنچه که از ما رفته و عمرش مینامیم،
بیا سالِ تازه را جوری دیگر شروع کنیم
هرروز را روزِ آخر وُ
هر هفته را هفتهیِ آخر وُ
هرماه را
آخرین ماه،
برایِ دوباره شروع شدن بدانیم!
هی هرروز را به هم تبریک بگوییم وُ
هی هرماه را
به هم سلام
وَ هرسال بیشتر عاشق هم باشیم وهمدیگر را
بیشتر دوست داشته باشیم
وَ هی به هم بگوییم:
سلام.
حالِ تازه مبارک
سالِ تازه قشنگ باشه!
| افشین صالحی |
حالا لابد چند دقیقه مانده به سال تحویل میخواهی بنشینی کنار سفره هفت سین و خاطراتت را مرور کنی
لابد آن وسط مسطها میان ازدحام آدمها میخواهی یاد من هم بیافتی
اخم هایت در هم برود
با خودت بگویی عجب دیوااانه ای بود
و با گفتن این جمله لبخندی محو بنشیند کنار گوشه های لبت
نگاهت عمیق تر شود
سرت را تکیه بدهی به پشتی مبل راحتی
و با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه برسی که همه این دیوانگی هایم از دوست داشتن زیاد بود
بعد گوشه دلت برایم تنگ شود
بعد به این نتیجه برسی که کمی در حقم بیش از آنچه باید بی انصافی کردی
بعد یک آن دلت بخواهد مرا از هر جا که میشود پیدا کنی و بخواهی که حلالت کنم
بعد پشیمان شوی
دوباره اخم کنی
سیگاری آتش بزنی
و به این نتیجه برسی که گذشته ها گذشته
از صدای تلوزیون که خبر میدهد تا لحظاتی دیگر سال تحویل میشود به خودت بیایی
چشم هایت را ببندی و آرزو کنی که سال نو را جور دیگری آغاز کنی...
لابد درستش همین است
همین که دوست داشتنِ کهنه مرا
با یک منطقِ بی رحمِ
به پای سالی لباسِ نو پوشیده
قربانی کنی
| پریسا زابلی پور |
لب های هر دو مان شبیه به ماهی ست
بیا تُنگ صورتمان را یکی کنیم
با هم که باشند
دور هم می گردند
سرشان به شیشه ی تنهایی نمی خورد
و نمی فهمند
آدم ها برای چه دلتنگی آن ها را جشن
می گیرند
من آینه هم می آورم
این طوری می شوند چهار ماهی
چهار عاشق
که بوسه هاشان را به هم نشان
می دهند
تا حال تمام سفره عید باشد
| رسول ادهمی |
ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﯽﻫﺎﯼ ﻗﺮﻣﺰ ﻏﺒﻄﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﻡ...
ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺩﺍﻣﻨﻪﯼ ﺣﺎﻓﻈﻪﺷﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺣﺪ ﭼﻨﺪ ﺛﺎنیه ﺍﺳﺖ
ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﻠﺴﻠﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺭﺍ
ﭘﯽﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﻨﺪ!!!
ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ،
ﻫﺮ ﺑﺎﺭ...
ﻭ ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻘﺺ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻟﯿﺘﺸﺎﻥ ﺑﯽﺧﺒﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺣﺘﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺧﻮﺷﯽﺍﺳﺖ،
ﯾﮏ ﺟﺸﻦ،
ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺍﺯ ﺳﺤﺮ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ!
| ﺍﺭﻟﻨﺪ ﻟﻮ |
بهار نزدیک می شود و تو باید دستمال سفید گردگیری را برداری و به مصاف جنگی نابرابر با کمد اتاقت بروی!
کمدی سرشار از خاطرات، درب کمد را که باز می کنی، هیاهویی به پا می شود، تو به قلمرو خاطرات پا گذاشته ای
کاغذها برنده تر از تیغ ها، عکس ها راه نفس را می گیرند
و کتاب ها ماشین های زمانی می شوند و تو را دست و پا بسته از سالی به سالی و از شهری به شهری می برند.
یادگاری ها هجوم می آورند و همه ی لحظه های خوب را به رخ می کشند.
عطرها تو را در خود غرق می کنند و با هر بوییدن موجی از خاطرات تو را به زیر می کشد .
آن لحظه دستمال سفید گردگیری را به نشانه ی صلح بالا می آوری، غافل از آنکه دیگر هزار سال از آن روزها گذشته است.
و نمی دانی که من هنوز هم آن گوشه کنارها مانده ام تا بهاری از راه برسد، تا با خاطره ای، عطری، کتابی، هر چند کوتاه، مرا به یادت بیاوری.
| عطر چشمان او / روزبه معین |
آمدم بنویسم امسال که دارد نو میشود تو نیستی؛
بعد دیدم خب پارسال هم نبودی... مگر بودی؟
این که آدم باشد و نصف نیمه باشد عین نبودن است
اصلا این که یکی کلا نباشد آنقدر حال آدم را بد نمی کند که اینجور بودن های ولرم...
خب امسال که کلا نیستی من نسبتا حالم بهتر است
سال که نو شود از تو چیزی جز یک مشت خاطره پلاسیده نمی ماند
آنها هم آنقدری قدرت ندارند که باز مرا وادار به جنون کنند...
می ماند یک سری زخم که مرهم آن ها را هم یافته ام ...
همین زمانی که در گذر است هم زخم ها را التیام میبخشد هم یادها را کم رنگ و کمرنگ تر می کند...
می دانی زمان دست تمام کولی بازی های بشر را رو می کند...
یک روز به خودت می آیی و میبینی همین تویی که میگفتی نباشد می میرم حالت خوب است و زیر پوستت نبض زندگی میزند...
فقط یک چیز می ماند: جای زخم ها...
این لازم است... بشر در اوج نقره داغ شدن فراموشکار هم میشود...
در لحظه های دلتنگی، یا زمان هایی که درجه حماقت آدم میزد بالا، یا وقتی که میخواهی دوباره قدم در رابطه ای نو بگذاری
جای این زخم ها یادت می اندازد روزگاری چه بیرحمانه با خودت تا کردی... و اجازه داده ای چه بی رحمانه با تو تا کنند...
خب سال دارد تمام میشود...
به خودم تبریک میگویم که با اینکه هنوز دوستت دارم اما رفتنت را پذیرفته ام...
این منطقی ترین حرف های آخر سالم بود برای بی منطق ترین حسی که به عمرم داشته ام.
| پریسا زابلی پور |
بوی لباس های تو این روزهای سال
عطر شکوفه های انار است و پرتقال
این جا نشسته ام لب ایوان و خسته ام
در من فشرده ی همه ی ابرهای سال
تنگ بلور آب و دوتا ماهی سیاه
مانند چشمهای زلال تو بیخیال
قند و سکوت در دهنت آب می شود
فنجان تو پر است از این واژه های لال
مثل همیشه می رسد این روزها فقط
از تو به من ملامت و از من به تو ملال
بوی شکوفه ها همه جا را گرفته است
با خاطرات تو همه ی روز و ماه و سال
آه ای بهار ! پنجره ی خانه را ببند
بگذار تا نفس بکشم در زمان حال
| شیرین خسروی |
هیچ وقت اسفند را دوست نداشتم
نه حال و هوای خرید کردنش را دوست داشتم نه این هول و ولا و تکاپویی که به جان آدم می اندازد!
ما آدمها توی اسفند بیشتراز هر وقت دیگری خسته ایم اما نمی دانم به جای اینکه نفسی تازه کنیم،
سرعت مان را بیشتر وبیشتر می کنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم !
اسفند را باید نشست
باید خستگی در کرد
باید چایی نوشید...
یازده ماه ، تمام دردها رنج ها و حتی خوشی ها را به جان خریدن که الکی نیست ،هست؟
چطور می شود با حجم این خاطرات و دلتنگی هایی که روی دلم آدم سنگینی می کنند ،
مغازه های هفت تیر را گشت یا قیمت فلان مانتو را با مغازه دیگر مقایسه کرد؟
اصلا مگر می شود انقدر ساده حجم این بغض را که تمام این ماه های سال گوشه ی دلت نشسته است.نادیده گرفت؟؟
بغضی که هرآن منتظر است تا از یک جای خودش را پرت کند بیرون....
اسفند را نباید دوید
اسفند را باید با کفش های کتانی،قدم زد
| فاطمه بهروزفخر |