کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۲۳ مطلب با موضوع «نویسندگان مرد» ثبت شده است

بارون میشم

۱۸
اسفند


+ بگوبارون بیاد

- چرا؟

+ آروم میشم 

_آروم باش ، بارون میشم


| هوتن حسابی |

  • پروازِ خیال ...


تا اون موقع زیاد از خانواده دور نشده بودم و حالا قرار بود به مدت چند سال برای تحصیل به یه شهر دیگه سفر کنم.

توی اون سن و سال آدم پر از اتفاقات و حواشیه مختلفه و پدر و مادر من هم نگران بودن نکنه بی راهه برم.

نگرانیشونو تا لحظه ی آخر حس میکردم تا اینکه دقیقا وقت خداحافظی دم پله های قطار مادرم نگام کرد و گفت پسرم... ما به تو اعتماد داریم، برو بسلامت.پدرم هم با فشردن پلک هاش روی هم حرف مادرمو تایید کرد و دیگه اون نگرانی توی چشماشون حس نمیشد.

تمام راه داشتم به این جمله فکر میکردم...عجب حرفی زد مادرم، عجب قفلی زد به دست و پام.

تمام مدتی که توی اون شهر از خانواده دور بودم و تنها زندگی میکردم، توی همه ی موقعیت هایی که برام بوجود میومد و باعث میشد بی راهه برم، همین جمله ی مادرم یادم می افتاد و یه نه بزرگ توی ذهنم شکل میگرفت.

میدونی چیه رفیق

لازمه یه وقتایی آخر حرفامون به اون کسانی که باید، بگیم...من به تو اعتماد دارم.

باور کن همین یه جمله مثل یه قفل و زنجیرِ محکم، دست و پای آدمو توی موقعیت های مختلف میبنده تا چشم و دل و فکر و پا خطا نره.

بجای بددلی و بی اعتمادی و افکار منفی همین یه جمله رو، تفکرِ اعتماد رو به معنای واقعی توی حرفامون و دلمون بگنجونیم... .

قبول دارم بعضیا تعهد توی هیچ رابطه ای براشون مهم نیست اما خب هر آدمی یه وجدان بیدار داره

بیا سعی کنیم مثبت فکر کنیم راجع به هم و در مواقعی که قراره دلمون آشوب بشه و منفی بافی کنیم و آرامشمون از دست بره و در نهایت دچار اختلاف بشیم،

بگیم فلانی...

من به تو اعتماد دارم...


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

دو

۱۷
اسفند


ادوارد: از چه عددی خوشت میاد؟

النا: دو

+چرا؟

- چون بیشتر دارمت!

+ از چه عددی بدت میاد؟

-دو

+ چرا؟

- چون بیشتر از این نمی شیم!


| مکالمه خوابها / امید بیگدلی |

  • پروازِ خیال ...


جذاب ترین مرد دنیا هم باشی

به زشت ترین زن دنیا بگویی می توانم بغلت کنم؟

پیش بینی این که عکس العمل چه خواهد بود،

اندازه ی احتمال ناچیز است

شاید کتک بخوری

فحش بشنوی و مردم بریزند سرت

عصبانی نشوید گفتم شاید.

اما زشت ترین زن دنیا باشی به زیباترین مرد دنیا بگویی، می شود در آغوش بگیرمت؟

احتمال لبخند بسیار است

خیلی از مردها از امتحان بدشان نمی آید

ولی زن ها

به کیفیت و میزان علاقه می اندیشند

به مدام بودن این احساس

حالا تو فلان هنرپیشه ی محبوب باش

فلان خواننده

فلان مردی که جهانی متاثر از اوست

صورتت لباس عشق نپوشیده باشد و

آن لحظه

چشم هایت عاطفه را به تصویر نکشند

و نگویی تا ته عمر هستی

زود می فهمند

و تو مثل دیگران،

پشت چراغ مردی می مانی

که گونه هاش از گفتن دوستت دارم

سرخ است

و نگاهش سبزترین راهی  ست که حین تماشا

سنگینی هر ترافیکی را به جان و جریمه

می خرد

آری مهم نیست که هستی

دل زن شبیه به جمهوری ست

هر کسی حق ابراز وجود را دارد

اما برای او قبل هر چیز 

پایبندی به قوانین محبت ،معیار 

و میزان، عشقی ست که به پای او می ریزی

شاید بگویی پس این همه زن فلان که گوشه ی خیابان ایستادند چه

آری اما باز ببین به ازای هر یک زن ِ آن طوری

چند مرد کنار می آیند

چند مرد بوق شان را بلند می کنند

تا با اشاره ای فرو کنند در گوش شهر؟


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...

دوری

۱۳
اسفند


بعد از اینکه حرفاش تمام شد رفتم سمت اتاق

آقای بردلی رو برداشتم و اومدم روبروش واستادم 

آقای بردلی را آوردم بالا و بهش گفتم اینو میبینی؟

ازحالت چشمها و لبخند معنادارش میتونستم این رو بفهمم که فکر میکنه دارم باهاش شوخی یا بازی میکنم، در حالی که من در یکی از جدی ترین لحظات زندگیم داشتم اون سوال رو ازش میپرسیدم.دوباره سوالم رو تکرار کردم "آیا آقای بردلی رو تو دستام میبینی؟" 

این بار با یه حالتی که انگار لبخندش خشک شده باشه وکم کم احساس میکنه سوالم هیچ شباهتی به بازی و یا شوخی نداره جواب میده: آره میبینمش.

آقای بردلی رو پایین آوردم وبه سمت میز نهارخوری اونطرف حال رفتم

آقای بردلی رو نشوندم رو میز نهار خوری و پرسیدم حالاچی؟ میبینیش؟ 

سرش رو به علامت تایید تکون داد 

تعجب و کنجکاوی تنها مولفه هایی بودند که اون لحظه میتونستم توی چشماش پیدا کنم.

بعد ازاون رفتم سمت اتاق خواب و آقای بردلی رو روی تخت خوابوندم و خودم برگشت بین چارچوب دراتاق واستادم و ازش پرسیدم حالا چی؟ آقای بردلی رو میبینی؟

انگار که نمیدونست الان باید چه جوابی بده یا اصلا چرا کسی باید جوابگوی سوال به این مضحکی باشه 

یه عروسک اونطرف دیوار اتاق خواب و روی تخت 

خب چطور میشه همچین چیزی رو دید؟ 

سری به ندونستن تکون داد و با یه حالت شاکی فرمی گفت : 

خب نه، معلومه که نمیبینمش!!


میدونی قصه ای که تعریفش میکنم عین همینه 

تو زندگی ما آدم هایی هستند که مثل آقای بردلی از ما فاصله میگیرند. 

دور میشن، دور و دورتر

اونقدری که چشم هامون دیگه قادر به دیدنشون نیستن

اونقدری که دیگه نمیدونی اون آدم با سازهای دنیا چطوری و چه شکلی میرقصه

اونقدری که نمیدونی اگر یه روزی بر حسب اتفاق روبروش ایستادی چطور باید باهاش سر صحبت رو باز کنی

اونقدری که سیما و چهره ی دقیق ش برای تو محوتر و محوتر میشه تا جایی که به مرحله ی فراموشی میرسی.

دورشدنی که مسافتش حدفاصل حال تا میز نهارخوری یا میزنهارخوری تا اتاق خواب نیست، فاصله ای که مقیاس اندازه گیریش بر حسب روزهاست 

بر حسب ماه ها، سالها و اعداد. 

دوری که فقط برای غریبه ها نیست 

دوری در مورد تمام چیز های این دنیا صدق میکنه

دوری میتونه از طرف کسی باشه که تو یک تخت باتو به خواب میره و بیدارمیشه

دوری میتونه از طرف آدم هایی باشه که برات حکم تن رو داشتند

دوری میتونه بین خودت و خودت باشه. 

فکر میکنم دو تا چیز تو زندگی آدم ها رو بشدت تغییر میده: یکی جنگ و اون یکی دوری.

دوری هیچوقت تنها سفر نمیکنه

دوری باخودش فراموشی میاره،سردی میاره و غریبگی.

این رومیخوام بگم که برای آدم ها مثل قبل بودن و مثل قبل رفتار کردن در مقابل آدم هایی که ازپس سالها دوری و غریبگی میان سخت ترین و بیهوده ترین کار دنیاست.

گاهی اوقات به اندازه ی تک تک ثانیه های سالهای دوری بین آدمها ، زمان نیاز است

زمان برای رسیدن به همان نقطه ای که "دوری" تبدیل شد به تصمیم آخر و نهایی شان.

همین..


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


مهربان و دلسوز دو صفت به ظاهر خوشایندی هستن که باعث شدن همیشه گزینه مناسبی واسه پر کردن تنهایی آدم هایی باشم که فقط از سر ناچاری دنبال یک همدم می گردن. 

این دو صفت لعنتی همواره وادارت می کنن که در اختلاف ها کوتاه بیای و در هر شرایط از حق خودت بگذری.

البته مردم در بیشتر اوقات به جای این دو صفت از واژه ی 'خر' استفاده می کنن...


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


خودت را جاى زنى بگذار 

که به وقت پریشانىِ یک رابطه 

بلند میگوید

همه ى مردها مثل همند

دلگیر نشو

اگر از کسى ضربه میخوردى که برایت جایِ همه بود،

تو هم همین را مى گفتى...


| فرید صارمی |

  • پروازِ خیال ...


من که ندیده ام

زنی عاشق شود

و جز دوست داشتن

چیز دیگری را به زبان بیاورد

قولتان میدهم!

که هیچ چیز غیر دوستت دارم نمی شنوید از او...

وقتی میگوید

چقد خوب موهایت حالت گرفته اند امروز!

یا چقد این لباس به رنگ و رویت امده است!

یا مثلا چقد بهت گفته ام که صبحانه نخورده از خانه بیرون نیا

که نهارت را یخ زده نخور

که شامت را از ساندویچی های بد مزه فلان جا نخر!

وقتی میگوید وقتی مریض شدی هیچکس نیست کنارت من چه گورم را بکنم...!

یا مثلا امروز خسته ای بیا بنشین کمی کتاب بخوانم برایت

کیک زعفرانی پخته ام برایت 

بیا با کمی چایی بنوش!

یا وقتی که میگوید دیگر نمیخواهم ببینمت حتی!خسته ام کرده ای...طاقت بودنت را ندارم...!

یا وقتی میگوید چقد از تو دلخورم...چقدر میخواهم نباشی

چقدر حس میکنم دیگر دوستت ندارم حتی!

باور کنید این ها همه در زبان زن ها دوستت دارم معنا میشود

زن ها بلد میخواهند

مترجم میخواهند

باید عاشق باشی تا بفهمی شان

باید گوش هایت عاشق باشد

باید ببلعد کلماتش را 

در ذهن برگردان کند به زبان عاشقی

و از چشم هایت عشق بزند بیرون

زن ها کارشان دوست داشتن است

نترسید

بلدشان شوید

بعد میبینید هیچ چیز غیر دوست داشتن از گلوگاه حنجره شان خارج نمیشود.


| احمد حلت |

  • پروازِ خیال ...



میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!

فکرش را بکن، خوب نمی شد؟

کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،

و دو فنجان که همیشه روی آن بود،

شب هایی که باران می آمد می نشستیم، قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم.

اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی،

من را که می شناسی، متخصص سر دادن قهوه ام، 

حواس درست و حسابی ندارم، تا به خودم می آیم همه چیز از دست رفته،

مثل قهوه هایم، مثل قطارهایی که جا می مانم، مثل تو!

و حالا به خودم آمده ام...تو نیستی، خیابان آبی نیست، باران نمی بارد ولی من...هزار سال است که برایت داستان می نویسم،

و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...

کجا بودم؟

داشتم می گفتم...میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...

فکرش را بکن، خوب نمی شد؟


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


اگه الان اینجا بودی کلمات بهتری واسه حرف زدن انتخاب میکردم

خب کلمه های بهتر جمله های بهتر و میسازن! جمله های بهترم آدمارو نزدیک تر میکنن... آره نزدیک تر میکنن

اگه الان اینجا بودی

آهنگ می‌ذاشتم می‌رقصیدیم من که بلد نیستم! تو خوب می‌رقصی... بازی میکنی... میچرخی... میخندی... میخندیدی.... من معنی انحنا رو بهتر از تو میدونم!

اگه الان اینجا بودی فیلم میدیدم... ببین! نولان دارم! ایناریتو... استنلی کوبریک... دوست نداشتی کمدی میبینیم... یا حتی فیلم ترسناک! تو بترسی من مواظبت باشم!عاشقانه هم میشه ببینیم... ولی خب... خوب نیست بعده ده دقیقه - یه ربع آدم فیلمو ول کنه!! میدونی که چی میگم ؟؟

اگه الان اینجا بودی باهم غذا میخوردیم... دوست داری برام آشپزی کنی؟؟ دوست داری! البته هیچوقت نفهمیدم چرا موقع پختن غذا رو میچشی... وقتی که در هر صورت داری خوشمزه ترین غذای دنیارو میپزی!

اگه الان اینجا بودی برات کتاب میخوندم! کسی که ازت عکس میگیره قد چن تا شات بهت توجه میکنه... کسی که برات کتاب میخونه به اندازه ی موهای سرت! اگه الان اینجا بودی یه دستی کتاب میخوندم!

اگه الان اینجا بودی میرفتیم کافه... میشستی رو بروم برام تعریف میکردی... هرچی خودت دوست داشتی برام تعریف میکردی! اینجا تنها جاییه که نبین چی میگه! ببین کی میگه!!

اگه الان اینجا بودی میرفتیم قدم میزدیم... را میرفتیم... کنار هم... بغل هم! بغل خیلی از کنار نزدیک تره!! بغل از همه چیز نزدیک تره نزدیک تر از خواب... نزدیک تر از غم... نزدیک تر از برخورد

اگه الان اینجا بودی... می‌بردمت می‌ذاشتم اون‌ور اوتوبان... خودمم وایمیستادم این‌ور... یه پله هوایی هم بینمون درست می‌کردم می‌گفتم: «بیا! اینم یه رنگین کمون سفید... مال تو!»

از اون سر رنگین کمون تا این سرش چن‌تا پاییز راهِ ؟؟

میبردمت مینشوندمت روی صندلی پارک بهت میگفتم:

«این منم! یه حجم خستگی با یه لبخند واقعی!

اگه یه روز تموم شم چی‌کار می‌کنی؟»

اگه الان اینجا بودی

برات سعدی میخوندم

اصن چرا تا حالا برات سعدی نخوندم؟؟

اگه الان اینجا بودی... اینجا بودی...

عطر بود...

نفس بود...

خنده بود...

انحنا بود...

بوسه بود...

اگه الان اینجا بودی...

دیگه اینجا نبودم...

اگه الان اینجا بودی...

آخ اگه الآن اینجا بودی...

کاش الآن اینجا بودی...

کاش.........


| میثم بهاران |

  • پروازِ خیال ...

حال سوم

۰۷
اسفند


حالم خوب نیست ، 

از آن دست حال های بدی که حتی دیگر طاقت پنهان کردنش را هم ندارم

وقتی خودت این را میفهمی که احوالت خوب نیست برایت سه حالت بیشتر ندارد

حال اول میگوید چیزی در دنیا وجود دارد که میتواند حالت را بهتر کند

حال دوم میگوید چیزی در دنیا وجود ندارد که حالت را بهتر کند 

و حال سوم ..

اینکه حال سوم چه میگوید را باید برایتان توضیح بدهم .

آن شب را خوب خوب به یاد دارم ، از آن دست صحنه هایی که پیری و گذر زمان و فراموشی حریفش نمیشوند . آن شب حال عجیبی داشتم، بیش از اندازه به شوفاژ میچسبیدم ، آنقدری که انگار داشتم خودم را وادار به سوختن میکردم ، آن شب بیش از اندازه لای موهایم دست می انداختم ، بیش از اندازه آه میکشیدم ، از خجالت هر کسی که سر راهم سبز شده بود در آمده بودم ، از استاد و همکلاسی ها بگیر تا راننده تاکسی و مسافری که بغل دستم نشسته بود . زندگی همیشه به من سخت گرفته است اما آن شب دیگر همه چیز به زیر گلویم رسیده بود ، خفگی کامل .  

این آدم های مهربان و نامهربان اطراف را میبینید ، هر کدامشان یک هیولای درون دارند که یک روزی میتواند جهنم واقعی را به جلوی چشمانتان بکشد . 

آن روز هیولای درونم میتاخت، انگار که بعد از سال ها بیدارش کرده بودند و این بار من هم دیگر نمیتوانستم جلودارش باشم.

جواب تماس ها و اس ام اس هیچکس را نمیدادم ، 

یک طغیان واقعی در حال وقوع بود.

میس کال ها و اس ام اس هایش را روی گوشی نگاه میکردم .

آخرین پیغام اش تنها دو کلمه داشت ، بیا اینجا .

آن شب برای رفتن به هر کجای خانه دستم را میگرفت ، 

عین مادر هایی که پسر بچه کوچک شان را از اینور خیابان به آنطرف خیابان میبرند . 

آن شب کمتر حرف میزد و کمتر نگاهم میکرد ، 

آن شب روی مبل ننشستیم ، 

آن شب روشنایی در حد جلوی پای مان را دیدن بود ، 

آن شب برای یک لحظه هم موهایش را پشت سرش جمع نکرد و نبست . 

آن شب لیوان چای یکی بود ، بشقاب غذا یکی. 

گوشه ای از اتاق نشست و مرا بدون آنکه صدا بزند نگاه کرد ، 

با دستش چند باری روی پایش زد ، منظورش این بود که بیا اینجا و سرت را بگذار روی پاهای من. 

موهایم را آرام آرام دست کشید و لابه لایش پیشانی ام را . آن یکی دست را گذاشت روی چشمانم و بعد حرکتش داد به سمت پایین و لب هایم ، بعدش به حالت خبری و زیرلب ، طوری که میخواهی مطمئن بشوی حرفت را فقط خودتان میشنوید گفت : پسرم امروز عصبانی بوده. آن حرفش آخرین جمله ای بود که به یاد دارم و بعداز آن من و هیولا و تمام آن روز بد به بهترین خواب دنیا روی پاهایش فرو رفتیم .

و حال سوم : فقط یک چیز در دنیا وجود دارد که میتواند حالت را بهتر کند 

فقط یک چیز 

که آن یک چیز هم ، دیگر نیست.

یک جایی درون همین دنیای بی مروت است

اما پیش تو نیست تا یکبار دیگر به تو با همان صدای زیرلبی بگوید :

پسرم امروز عصبانی بوده .

همین.


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


دیشب خواب چارلی پارکر رو دیدم، اون نابغه بود، توی ساکسیفون زدن کسی به گرد پاش هم نمی رسید. خواب دیدم توی کلاب نیو مورنینگ نشستم و چارلی پارکر داره یه آهنگ جاز اجرا می کنه. 

بهش نزدیک شدم و گفتم: هی چارلی! تو حرف نداری پسر. به نظرت یه روز من هم می تونم مثل تو توی یه گروه جاز ساکسیفون بزنم؟ 

چارلی آهنگ رو نگه داشت، لبخندی زد و ساکسیفونش رو بهم تعارف کرد. گفتم: نه نه، می دونی چارلی من هنوز بلد نیستم ساکسیفون بزنم. 

وقتی که داشتم این حرف رو می زدم به دست هام نگاه کردم، چروک شده بودن! تو خواب حداقل هشتاد سال رو داشتم اما هنوز بلد نبودم ساکسیفون بزنم. می دونی این یعنی چی؟ یعنی فاجعه! من از بچگی آرزوم این بود که بتونم یه روز ساکسیفون بزنم، ولی هیچ وقت نتونستم، در واقع شرایطش پیش نیومد. وقتی بیست سالم بود با خودم می گفتم که اگه به دوران نوجوانی بر می گشتم حتما ساکسیفون زدن رو یاد می گرفتم. وقتی بیست و پنج سالم شد هم با خودم می گفتم که اگه به بیست سالگی بر می گشتم حتما دنبال ساکسیفون می رفتم. به همین شکل این حرف رو تا چهل پنجاه سالگی به خودم می گفتم و همیشه فکر می کردم که اگه حتی از پنج سال پیشش هم دنبال علاقه ام می رفتم حتما به یه جایی رسیده بودم. 

راستش خواب دیشب خیلی فکرم رو مشغول کرده. توی خواب حتی دستم می لرزید و قطعا اون سن واسه شروع کردن خیلی دیره. اما همش دارم به این فکر می کنم نکنه هشتاد سالم بشه و باز هم به خودم بگم که اگه از هفتاد و پنج سالگی ساکسیفون رو شروع کرده بودم تا الان می تونستم تو یه گروه جاز باشم. 

شاید هم توی سال های آینده رفتم دنبال ساز زدن اما آدم هیچ وقت نمی دونه تا کی فرصت داره و چقدر زنده می مونه. اگه چارلی پارکر هم مثل من بود و همش افسوس گذشته رو می خورد هیچ وقت اسطوره ی ساکسیفون زدن نمی شد، چون اون فقط سی و پنج سال زنده بود...


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

لک زدگی

۰۶
اسفند


ازش پرسید : میخوای بمونم اینجا ؟

بهش در جواب گفت : موندن و نموندن ات چه فرقی به حال من میکنه !

میدونی گاهی وقت ها نمیدونم چطور باید توضیح بدم که دلم لک زده برای اینکه یکی بشه در نقش تصمیم گیرنده تمام کارهای بیخودی و باخودی زندگیم . یکی که به آدم بگه این کار رو بکن و این کار رو نکن. 

یکی که بگه دیروقته خب - بمون همونجا، 

یکی که بگه داره دیروقت میشه ها - نمیخوای بری ؟ 

نمیدونم چطور این رو بگم که یاغی ترین آدم های تاریخ هم تو یه جایی از زندگی شون اهلی بودن ، 

آروم بودن ، 

رام شدنی بودن ، 

همونطور که ناپلئون با ژوزفین ش بود یا نادیا با استالین . همونطوری که وقتی داشتن برلین رو فتح میکردن ، وقتی محاصره نزدیک تر از همیشه بود ، هیتلر تنها پناهگاه ش دست های ایوا بود. 

همه شون یه بالین و یه دامن داشتند که سرشون فقط و فقط همونجا آروم میگرفته . جایی که آدم خودش رو فرای خود بودنش میبینه .

نمیدونم چطور باید بگم که باباجان گاهی وقت ها لازمه تو زندگی یکی باشه که بتونه از آره ی  تو یه نه محکم بسازه و از نه محکم تو یه آره ی آسون . یکی که نزاره مرغ تو همیشه یک پا داشته باشه . یکی که بدونه وقتی تو سوار خر شیطان شدی چطور از اون بالا باید بیارتت پایین .

نمیدونم که چطور باید این رو توضیح بدم که خیلی وقت ها آدم دلش میخواد زندگیش رو سوار کارتن کنه و بعد دو دستی تقدیمش کنه به تو و با یه صدای درگوشی بهت بگه یه چند وقتی تو پازل زندگیم رو کنار هم بچین . 

بگه من خیلی وقت که حوصله بازی ندارم ، تو جای من بازی کن.

بگه من تعطیلات تو بوی موهات رو میخوام ، نه هیچ چیز دیگه رو .

آدم گاهی وقت ها برای توضیح دادن چیزهای ساده  و ابتدایی زندگی هاج و واج میمونه ،

نمیدونه باید از کجا شروع کنه و به کجاش برسه که کسی از شنیدنشون نزنه زیر خنده  ، 

شروع نکنه به مسخره کردن ..

میدونی همه ی حرف های گفتنی زندگی و سختی گفتنشون به کنار 

تو زندگی چیزهایی وجود داره

که آدم روش نمیشه در موردشون حرف بزنه 

آره .. 

آدم روش نمیشه ...

همین .  

 

| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


_گفت : جرأت یا حقیقت؟

+گفتم : مگه فرقی هم داره؟

_گفت : نه

+گفتم : حقیقت؟

_گفت : دوسم داری؟

+گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟

_گفت: باشه، جرأت!

  توو چشام زل بزن


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

بی اعتماد

۰۵
اسفند


دوباره مثل گذشته رو به رویم نشسته بود...

چند سالی بود که رفیق بودیم...از آن رفیق هایی که درد هم را می فهمند...از آن رفیق هایی که حرف هم را از چشم همدیگر می خوانند...

چشم هایش می گفت امشب او غمگین ترین انسان دنیاست...

سکوت را شکست و به عادت قدیم پوزخند تلخی زد و گفت: چرا من همیشه اشتباه می کنم؟چرا همیشه اشتباه انتخاب می کنم؟

از آن دخترهایی بود که دنیا و آدم هایش  را سفید می دید و حالا زخم خورده ی همان آدم ها بود...

نمک روی زخمش نپاشیدم...گفتم: تو اشتباه نمی کنی...تو فقط خیلی زود اعتماد می کنی شاید هم اشتباهی اعتماد می کنی چون همه ی آدم ها را سفید می بینی...

نگاهم کرد و به نشانه ی تایید سر تکان داد...هیچ حرفی نزد فقط سر تکان داد...

چشم هایش باز هم داشت چیزی می گفت...می گفت قرار است همه چیز عوض شود...قرار است دیگر آدم ها را سفید نبیند...چشم هایش همیشه درست می گفت...

او عوض شد...بد بین شد...به عالم و آدم...به دوست و دشمن...به مرد و زن...دیگر به هیچکس اعتماد نداشت...

تصمیم های اشتباه گذشته یا شاید آدم های اشتباهی باعث شده بود همه را به یک چشم ببیند...هر تصمیم اشتباه یک خط سیاه وسط دنیای سفیدش شده بود...آنقدر که نه تنها دیگر آدم ها برایش سفید نبودند بلکه زندگی اش هم تاریک شد...سیاه شد...

چشم هایش درست می گفت... 

غمگین ترین انسان دنیا کسی ست که بی اعتماد می شود...


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


ادوارد هشتم بزرگترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چند سالگی فکر می کرد.

 هشتادوچند سالگی وقتیه که هر چیزی معنای واقعی خودش رو پیدا می کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می گیره، جای لب های غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش.

ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمی تونست ملکه بشه رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور ودراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش، تا حالا به هشتادوچند سالگی فکر کردی؟ 

اگه پیر بشی و اونی که می خوای کنارت نباشه، جای همه چیز خالیه، خالیِ خالی...


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

میبخشد

۰۲
اسفند


هر کسی عشق را با زبان خود بیان میکند...

دارکوب، میکوبد

پیکاسو، میکِشد

باباطاهر، میمیرد

قناری، میخواند

هیتلر، میکُشد

آهو، می دوَد

هیچکاک، می نویسد

خدا...میبخشد


| رضا علیزاده |

  • پروازِ خیال ...


کاش می شد خواب خرید...

سفارش داد، تلفنی!

یک خواب می خواهم، که در آن فلانی و فلانی و فلانی باشند، مامانی باشد، فلان جا برویم...

یکم توی آب برویم، ببخشید زیر آب! خنده زیاد می خواهم، یکم بال بزنیم... می شود با تیم برتون و لارس فُن تریه ، دربند چایی بخوریم و املت؟!

ببخشید، می شود روی تجریش بال بزنیم.

ممنون...

می فرستید ؟!

و پیکی در را میزند!

_ بله؟

+ خوابتان را آوردم!

_چقدر می شود؟

+حساب شده.

_کی؟

+خدا...


| صابر ابر |

  • پروازِ خیال ...


می دانی؛ دیگر یاد گرفته ام که با این چیزها، غمگین نشوم. 

نازنین می گوید: "تو دیگر چه جانوری هستی؟"

باورت نمی شود. با دیدن یک کامیون که صدها متر دورتر از جاده ی اصلی در بیراهه ای، به کندی می راند و گرد و خاک به پا می کند، دچار غم عمیقی می شوم. 

یا همیشه از رفتن به خانه های نوساز که اثاث تازه، گوشه و کنار اتاق هایش، تلنبار شده، وحشت دارم. می ترسم از پنجره اش  بیرون را نگاه کنم و برف، در حال باریدن باشد. 

بعضی شعرها، بعضی آهنگها. نمی دانم. مثلا همان شعری که همه اش با این مصرع کوتاه، پایان می یافت که "ای کاش  عشق را زبان سخن بود".

گاهی تعجب می کنم که یک ایرانی، بعد از شنیدن این شعر، لبخندی می زند و فقط به همین   اکتفا می کند که زیبا بود.

فقط همین؟

در حالی که هر بار آن را می شنوم، صورتم از اشک، خیس می شود...


| حامد اسماعیلیون |

  • پروازِ خیال ...


وقتی از دلتنگی حرف میزنم نه عاشقانه بهم میبافم و نه حرفایم بوی ناله های ادبی میدهند. 

وقتی میگویم دلم تنگ شده دقیقا مانند معلم تاریخی حرف میزنم که بغضش در درس معاهده ترکمنچای میترکد، 

یا مثل آخرین سرباز عباس میزرا رو به صفوف دشمنی که خودم باشم داد میزنم و رجز میخوانم. 

وقتی از دلتنگی حرف میزنم از نور ضعیف شمع اتاق تاریکی حرف میزنم که مشغول هضم کردن نشخوار فکرهای یک فیلسوف طغیانگر است که به «آه» رسیده است.

وقتی از دلتنگی حرف میزنم از یک کلمه حرف میزنم؛ "خالی" دقیقا از یک دشتِ خالی بدون هیچ آب و علفی، بدون هیچ رنگ و بویی بدون هیچ چیزی که بتوان آن را توصیف کرد، جایی که حتی نویسنده های چیره دست هم برای توصیفش، خشاب پرِ کلماتشان را به سمت کلمه ای به اسم "خالی" خالی میکنند.

وقتی از دلتنگی حرف میزنم از یک حجم مافوق سنگین نامرئی روی شانه هایم حرف میزنم که تو نمیبینی، اما مرا زمین گیر کرده است. 

وقتی از دلتنگی حرف میزنم باید فقط بمیری تا بفهمی دقیقا از چه چیزی حرف میزنم.


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

بر می گردم به ابتدای قصه

داستان مردی که عاشق شد...

داستان کوتاهی بود مگر نه!

پایانش ولی بزرگ و بی سرانجام

حالا این "تنهایی" ست

که در نقش کلاغی سیاه و تاریک

راه درازی تا خانه اش خواهد داشت.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


_گفت : چته جوون؟ توو خودتی!

_هیچی نگفتم

_گفت : با شمام، خیلی توو فکریا!

از سر میدون که سوارت کردم هی زل زدی به گوشیت و غمبَرَک گرفتی..

_هیچی نگفتم

_گفت : از دستش دادی؟ بالاخره گذاشت رفت؟

_هیچی نگفتم

_گفت : آره، حتما گذاشته رفته، همه شون میرن، همه شون، اصن میان که برن ...

_هیچی نگفتم

_گفت : درسته دور و زمونه ی ما از این گوشیا نبود که هی عکسشو نگا کنی هی زخمت دلت تازه شه، اما ما هم کلی پیغموم و پسغوم می دادیم به هم ...

_هیچی نگفتم

یه نگاه آرومی بهم انداخت وُ

_دوباره گفت : بعدش یهو میدیدیم توو کوچه مون عروسی شده و یار رفته که رفته،

ما می موندیم و گریه و ناله و اشک و زاری و شبای بی انتها

آخرشم هیچی به هیچی

_هیچی نگفتم : 

_گفت : اما مرد باش، هرچی باشه چارتا پیرهن بیشتر از شما جوونا پاره کردیم، بالاخره فراموشش میکنی، بهت قول میدم، جوری که حتی اصلا اسمشم یادت نیاد

_گفتم : آقا دستت درد نکنه، سر چار راه پیاده میشم.


کرایه رو که دادم بهش

دیدم رو مچ دستش با خالکوبی نوشته : «فریبا»


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


چند ماه پیش جایی دعوت بودم، دعوت به مناسبت رسیدن سومین سالگرد ازدواج دوستانی که اتفاقا ساقدوش عروسی شان هم بودم.

از آن دست آدم هایی که حضورشان در زندگی هر آدمی میتواند یک نعمت بزرگ باشد 

از آن دست آدم هایی که در حال بد روزگار و دنیا به فاصله چشم بر هم زدنی میتوانند طعم چیزهای خوب را به یادت بیاورند 

از آن دست آدمهایی که نمیگذارند فراموشت شود که دوست داشتن چه معجزه هایی که نمیتواند خلق کند.

جایی که باید میرفتم را از حفظ بودم، پنج-شش سال پیش هروقت که میخواستیم از زندگی مان مرخصی بگیریم - دم مان را بگذاریم روی کولمان و از دست دنیا فرار کنیم معبدگاه مان آنجا بود، همیشه پنج شنبه ها برگه مرخصی مان را میدادیم دست دنیا تا امضایش کند و بعدازآن برای خرید میرفتیم آنجایی که همیشه بزرگترین سوپر مارکت خلوت شهر بود، خریدی که هیچوقت نمیشد با متود "مثل بچه ی آدم بودن" به سرانجام برسد، انگار که داستان خرید کردن از آن سوپر مارکت هم قسمتی لذت بخش از مرخصی یک روزه مان بود.

حاضر و آماده ی رفتن بودم اما خیلی دیر شده بود. برای خیلی از آدم های دنیا منطقی نیست که یک آهنگ برای چندین هفته درون ماشین ات تکرار شود اما خب اینکار برای من همیشه بی اندازه منطقی و واجب بوده است.

با خودم مسیر را مرور میکردم، 

آن زیر گذر را دور میزنی و بر میگردی 

ترافیک را که رد کردی اولین خیابان فرعی را باید بروی سمت راست

از آن نمایندگی بزرگ ماشین که رد میشوم در سمت چپ باید آن مسجد نیمه کاره را ببینم

حتما نمای بیرونش را تا به حال درست کرده اند

 بعد از همه اینها به یک سه راهه میرسم و این درست اصل ماجراست. 

سه راهه ای که یک میدان مثلثی شکل با جدول های بتونی سفید و زرد پر رنگ دارد. میدانی این میدان مثلثی زرد و سفید در حکم آدرس برایمان کل ماجرا بود، دیده اید برای پیدا کردن بعضی مسیر ها یک نشان میگذارید، آن سال ها این سه راهه نشان اصلی ما بود، همیشه وقتی به این سه راه میرسیدیم انگار که در خانه را باز کرده بودیم و لم داده روی مبل منتظر چایی تازه دم مان بودیم.

آنجایی به خودم آمدم که احساس کردم هیچ کجای این جاده تاریک برایم ذره ای هم آشنا نیست، از مرحله شک گذشته بودم و اطمینان داشتم که راه را اشتباه آمده ام. 

سه راهه مثلثی

جدول های بتونی سفید و زرد رنگ

اصلی ترین نشانه مان در آن سال ها را گم کرده بودم  .

مسیر را دور زدم ، چشمانم را هم درشت تر کردم . بعد از چند کیلومتر میدان مثلثی را پیدا کردم، از جدول های سفید و زرد دیگر هیچ خبری نبود، آنقدر فرسوده و خسته به نظر میرسیدند که انگار تنها بازمانده های هیروشیما بودند.

ترک های عمیق

خرده هایی که زمانی تکه ای از وجودشان بود

رنگ های پریده و رو به اتمام 

تنها وجناتی بود که درون جدول ها به چشم می آمد. 

آن شب در مسیر برگشت به جدول ها تا اندازه ای غیر عادی و غیر معمول فکر کردم ، به رنگ پریده شان ، به تکه های خرد و ویران شده شان ، به اتفاقاتی که طی همه ی این سال ها از سرشان گذشته بود 

میدانی من فکر میکنم زندگی و روزگار برای آدم ها هم همینطور میگذرد

آدم ها هم مثل جدول ها فرسوده میشوند

آدم ها هم رنگشان عوض میشود 

تکه هایی از روح و جسم خود را از دست میدهند  

دق میکنند ، خرد میشوند، ترک بر میدارند ، نابود میشوند ، خودشان را جا میگذارند 

زندگی از آنها امتحان های سخت و وحشتناک میگیرد 

امتحانی هایی که خیلی وقت ها فرجه ای هم برایشان وجود ندارد 

امتحانی هایی که جبرانی تابستان ندارد  

امتحان هایی که ممکن است آدمی را برای سال ها عقب بی اندازد 

بقیه میروند و تو دَرجا میمانی .. 

اما تنها فرق بزرگ آدم ها آنجایی است که فن پنهان کردن را از یکدیگر یاد میگیرند ، آدم ها یاد میگیرند که تمام آن چیزی که به سرشان آمده است را پشت به پشت پنهان کنند 

پشت لباس های مارک دار و رنگ و وارنگشان 

پشت صورت صاف و شش تیغه شان

پشت آرایش غلیظ چشم هایشان

پشت شوخ طبعی های روزمره یشان

پشت تمام معاشرت های معمولی روزانه شان که برای طبیعی جلوه دادنش سالها زحمت کشیده اند 

پشت خنده هایی که روزها تمرین و ممارست خرج اش کرده اند تا واقعی و حقیقی بنظر برسد.

آدم ها ، سرنوشت ها و زندگی های زیادی را به نظاره نشستم

اما میدانی 

فکر میکنم باید تصویر آدم های واقعی 

یا واقعیت آدم ها را 

درست زمانی به تماشا بنشینیم

که در اتاق هایشان را به روی ما می بندند

همین ..


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


من این اشتباهم را دوست دارم 

ما داریم از هم جدا میشیم ولی اگه از اول همدیگر رو نداشتیم تصمیم درست کدوم بود؟

من اگه تو بیست سالگی انتخابت نمیکردم، الان تو سی سالگی نمیدونستم که من و تو واسه هم ساخته نشدیم. 

 از الان میرم سراغ زندگیم تا ۶۰ سالگی زندگی میکنم.

اما اگه ۲۰ سالگی از هم جدامون میکردن چی؟ 

من تا ۶۰ سالگی با یاد تو میمردم! 

من فکر میکنم اون دوچرخه که بابام تو ۱۰ سالگی نخرید چون به صلاحم نبود، حالا تو ۳۰ سالگی خیلی نیازش دارم!

اشتباهای شیرین خیلی وقت ها بهتر از تصمیم های درستِ تلخ هستن.


| شاهین شیخ الاسلامی |

  • پروازِ خیال ...


اگه بخوای یه داستان بنویسی درباره سقوط یک هواپیما، باید سوار هواپیما بشی.

کمربندت رو محکم ببندی، شروع کنی به اوج گرفتن، پرواز کردن و لذت بردن از پرواز. بعد یکباره سقوط میکنی، با تمام سرعت به زمین میخوری و همه چیز نابود میشه. ولی تو از بین خرابه ها بیرون می آیی، لباست رو می تکانی و میری سمت خونه!

پشت میزت می نشینی و شروع میکنی به نوشتن...

اما اگه بخوای یه داستان بنویسی درباره از دست دادن کسی که دوستش داشتی، باید با او قدم بزنی، در آغوشت بگیری، کمربندت رو محکم ببندی، با او شروع کنی به اوج گرفتن، پرواز کردن و لذت بردن. بعد یکباره سقوط میکنی و اون با تمام سرعت از دست میره، همه چیز نابود میشه.

و تو از بین خرابه ها بیرون می آیی، ولی این بار دیگه نمیتونی بری خونه!

همان جا می نشینی، بین اون همه خرابه

اگر کسی رد شد، برایش می گویی.

برایش می گویی، اگر کسی رد شد، از بین اون همه خرابه!


| عطر چشمان او/ روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


دخترکم سه سالش بود، یا چهار سال. 

تازه عقل‌ رس شده بود؛ آن‌قدری که بفهمد گلو درد و بیمارستان و روپوش سفید و دکتر و پرستار، آخرش به آمپول ختم می‌شود قطعا؛ که شد. 

گفتم: 

«عزیزکم! آمپول درد داره، گریه هم داره، باید هم بهت بزنن. اگه دلت خواست یه کم گریه کن.» 

این‌ها را در حالی می‌گفتم و اشک تازه‌ راه‌افتاده‌ی چشمش را پاک می‌کردم که پسرکی هفت، هشت ساله داشت توی اتاق تزریقات نعره می‌کشید و بالاتر از صدای او، صدای پدر و مادرش به گوش می‌رسید که به اصرار می‌گفتند: آمپول که درد ندارد پسرم، تو بزرگ شدی، مردهای بزرگ که گریه نمی‌کنند. 

رفتیم و دخترکم آمپولش را زد و گریه‌اش را کرد و به در بیمارستان نرسیده، گریه‌اش تمام شد. 

رفتنی سرش را با یک نگاه عاقل اندر سفیهی برگردانده بود سمت پسرک که بغل مادرش ولو شده بود روی صندلی‌های انتظار.

نزدیک به هفده سال است که تلاش میکنم دخترم هیچی را یاد نگیرد، همین یک چیز را یاد بگیرد.

که جایی که باید گریه کند، گریه کند. نریزد توی خودش، چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگ‌ها گریه نمی‌کنند.(عجب دروغ بزرگی!)

که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند. 

که وقتی که باید عصبانی باشد، عصبانی باشد. نشود تندیس صبر و حلم و شکیبایی که خون خونش را بخورد، ولی به همه لبخند احمقانه‌ی «نایس» و «کول» تحویل بدهد و در عوضش مدال به‌دردنخورِ «فلانی، وای، هیچ‌وقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاست» را تحویل بگیرد. 

یاد بگیرد وقتی نمی‌خواهد کسی بماند، حالی طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمی‌خواهد کسی برود،‌ داد بزند «آهای! نمی‌خواهم بروی.

اصلا غلط می‌کنی که داری می‌روی!» 

دارم تلاش میکنم دخترم را جوری بزرگ کنم که ما را بزرگ نکردند. 

جوری که چشمش به فضیلت‌های ناچیز نباشد.

جوری که یادش نرود آدم است و آدم، همانی است که هم گریه می‌کند، هم داد می‌زند، هم خشمگین می‌شود، و هم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همان‌جا، همان‌وقت، به همان‌کس، همان حرفی را که باید بزند، نزند!


| حسین وحدانى |

  • پروازِ خیال ...

پدر و مادر

۱۵
بهمن


امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ!

و بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.

وقتی رسیدم خونه تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!

دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.

سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.

"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"

به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.

گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!

گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم

بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.

چند دقیقه گذشت....

ولی ساکت بود.

دو هزاریم افتاد که خیلی شبا تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته تو گوشی و لا به لای حرفاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....

فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده...

واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن

اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟

کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!

بذار یه چیزی بهت بگم رفیق

به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون.


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

نویسندگی

۱۴
بهمن


چند روزه دارم به این فکر می کنم که دیگه نویسندگی رو بذارم کنار، شاید تصمیمی احساسی باشه اما وقتی به زندگیم نگاه می کنم، می بینم ساعت های زیادی پشت یه میز نشستم و دارم واسه بیداری آدم ها داستان می نویسم، داستان هایی که خیلی زود فراموش می شن، چون آدم ها داستان زندگی خودشون رو هم فراموش می کنن چه برسه به داستان های تو کتاب ها.

با خودم گفتم دیگه باید به جای پشت میز نشستن و نوشتن، کار دیگه ای انجام بدم و از زندگی کنار دیگران لذت ببرم، مثلا می تونم آکاردئون یاد بگیرم و تو خیابون واسه مردم آهنگ بزنم، یا می تونم صورتم رو آرایش کنم و مثل دلقک های تو سیرک بچه ها رو بخندونم. 

اما شاید بهتر باشه واسه بچه ها داستان بنویسم، داستان های زمان بچگی از یاد کسی نمیره، همه یادشون می مونه داستان عشق دوران بچگی رو، داستان فرار از مدرسه رو، یا داستان هایی که شب ها واسه شون می گفتن تا خوابشون ببره ولی بیدار می موندن.

آدم ها وقتی بزرگ میشن تغییر می کنن، با داستان هایی که واسه بیداری نوشته میشه، می خوابن.


| رمان قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

ساعت 20:00

۱۳
بهمن


رفتار نسبتا طبیعی و معقولی داشت. البته اگر از بارانی و چترش چشم پوشی کنی. 

عادت داشت حتی در داغ ترین روز های تابستان چتر همراه داشته باشد. با او در کافه آشنا شدم. هر روز سعی می کرد حوالی ساعت 20:00 کافه باشد. 

یک بار میانه های مستی گفت: اینجا را دوست دارم چون تلویزیون ندارد و چند بار تلاش کرد که بخندد اما نوشیدن ادامه آب جو را ترجیح داد. 

گفت: چه اهمیتی داره شرق ایالت ابری باشه یا غربش! چه فرقی میکنه کدوم اتاق از خونه من چند درجه زیر صفر باشه. ها؟

اون شب صاحب کافه گفت از تلویزیون و اخبار هواشناسی وحشت دارد. 

همسر سابقش کارشناس هواشناسی اخبار ساعت 20:00 است ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

تو را 

نه برای زیبایی بی حصر و ادامه دارت

نه برای رنج و اندوه ماندگارت

نه برای شادی

نه برای چشم های نافذت که با موهای کوتاه

می توانی ویرانگر باشی...

تو را

نه برای زنانه ای بی وقفه

نه برای مهربانی لایزال و بی ریا

نه برای قهر

نه برای آشتی

تو را

نه برای زخمی که بر جا گذاشته ای

نه برای آنچه مَردان شهر در تو می بینند

نه برای غمین غروب آدینه

نه برای هر آنچه که داری

تو را برای خودم

و تعریف جاودانگی عشق

برای گنجی که داری و نمی ببیند

برای سادگی ات در تعاریفی که "زن" بود

تو را برای تنهایی ام

دوستت دارم


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


مراقب باشید در رابطه هایتان هیچ کاری را تکرار نکنید!

تکرار یک چیز تبدیل به عادت میشود

و ترک عادت موجب مرض است!

مرض یعنی سر ساعت و دقیقه ای بخصوص چشمت را بدوزی به گوشیِ تلفن اما هی زنگ نخورد..!

یعنی در گپ زدن با کسی هستی و او وسط حرف هایش تکه کلامی را استفاده میکند...وسط حرف هایش خیره میشوی به نقطه ای و باقیِ حرف هایش را نمیشنوی...!

یعنی همان میز و دوصندلی، کنج همان کافه ای که هر دفعه قسم میخوری دیگر پایم را اینجا نمیگذارم اما قدم هایت این مسیر را حفظ اند!

یعنی همان خیابانی که جرات پا گذاشتن روی سنگ فرش هایش را نداری...

همان آهنگی که جرات گوش دادنش را نداری...

صندلی های همان سینمایی که آخر هر هفته رزرو میشود و خالی می ماند!

یعنی آخر شب انتظار شعر و شب بخیر را کشیدن...!

تکرار یک چیز تبدیل به عادت میشود و

ترک عادت مرض است...!


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

پستچی

۱۲
بهمن


وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم.

مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که توی جنگ کشته شده. واسه همین من همیشه به پدرم افتخار می کردم چون اون می تونسته جون آدم ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره.

اما بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و توی بمباران کشته شده، از اون به بعد بیشتر به پدرم افتخار می کردم.

یه پستچی می تونه کارهای بزرگی بکنه، می تونه نامه های مهمی رو برسونه؛ درد و دل عاشق ها، خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می تونه به یه انتظار بی مورد پایان بده، حتی با یه خبر ناگوار.

انتظار آدم رو خیلی خسته می کنه، انتظار آدم رو خیلی پیر می کنه. انتظار کشیدن همیشه باید یه پایانی داشته باشه.

می گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده، اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه هایی هستم که همراهش بوده، نامه هایی که به دست کسی نرسیدن، نامه هایی که جوابی نگرفتن.

خدا می دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!


| آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

قول

۱۲
بهمن


+ یه قولی بهم بده!

- چه قولی؟

+ اگه مُردم، از تنها گلدونی که دارم مراقبت کنی! 

از بس بهش نگاه کردم و "تو" رو توش تجسم کردم، شبیه "تو" شده!

قول بده از خودت خیلی مراقبت کنی! 


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


تا حالا شده است 

حرف‌هایت با یک نفر تمامی نداشته باشد؟!

تا حالا شده‌است نفهمی زمان 

با چه سرعتی گذشته؟! و تا حالا شده است با یک نفر فقط بعد از چند کلمه حرف زدن خسته شوی و 

دیگر دلت نخواهد به حرف زدن ادامه دهی؟!

دست خود آدم نیست!

بعضی‌ها عجیب به دل می‌نشینند

اصلا دلت جذب دلش می‌شود

رفیق دلش می‌شود!

به عقیده ی من هرگاه حرف‌هایت 

با آن یک نفر تمامی نداشت...

و آفتاب طلوع کرد و

شما هنوز مشتاق به حرف زدن بودید...

شما فراموش نشدنی‌ترین 

آدم‌های زندگی هم هستید!


| محسن دعاوی |

  • پروازِ خیال ...

دلبرجان

۱۰
بهمن


می دانی دلبر جان، 

ما در زندگی بیست و چند ساله خودمان تو را کم داشتیم، 

خودت را، دست هایت را، صدایت را و عشقت را،

حتی گاهی می ترسیدیم دوستت داشته باشیم، 

گاهی هم می ترسیدیم ابرازش کنیم، 

همه اش نگرانیمان این بود که بگوییم دوستت داریم و تو داد و فریاد کنی، 

همه اش از این می ترسیدیم که اگر نگوییم دوستت داریم، یک آسمان جل بی خانمان چشم هایت را ببیند و دستت را بگیرد و تو را با خودش ببرد، بعدش هم ما بمانیم و یک بار˚ باقالی فرد اعلاء آن هم بدون مال!

می دانی دلبرکم، 

ما گاهی در خلوت خودمان اسمت را صدا می زدیم و عکس هایت را رصد می کردیم و زیر لب "فتبارک الله احسن الخالقین" می خواندیم!

اگر کمی هم بیشتر جرات می کردیم شعری می جُستیم که نشانه ی مهرمان باشد و برایت می فرستادیم! تو هم بیلاخی به نشانه ی لایک پایش برایمان میگذاشتی و نمی دانی ما چطور مثل آن مالی که تی تاپ میخورد، خوشحالی می کردیم!  

اما جانم برایت بگوید که فقط خدا می داند، هیچ روزی را بدون خودت، یا فکرت شب نکردیم و هیچ شبی را بی خوابت صبح،

آری عزیزکم، ما مرد راهت نبودیم!

دلبرجان، 

ما را ببخش که هر شب تو را می کشاندیم و سط خواب و خیالمان و یک دل سییییر نگاهت می کردیم،

ما را ببخش که نتوانستیم موهایت را به سرنوشتمان ببافیم،

ما را ببخش، که سرنوشتمان فقط سیاه بود و رنگش به ناخن هایت نمی آمد، 

ما را ببخش، که آنقدر درخورد نبودیم که عاشقمان شوی!

ما را ببخش که تو را بیشتر از خودمان دوست داشتیم،

ما را ببخش، که فقط برایت نوشتیم و تو نفهمیدی،

ما را ببخش...!


| سعید رفیعیان |

  • پروازِ خیال ...


_گفت : این چیه گذاشتی رو لبات؟ تو که سیگاری نبودی!

_گفتم : خیلی وقته میکشم.

_گفت : تو چی به سرت اومده این یه سالی که ندیدمت؟

_گفتم : سخت نگیر. آرومم میکنه، نمیذاره به چیزی فکر کنم.

هیچی نگفت

منم هیچی نگفتم

_بعد از چند دقیقه گفت : مطمئنی نمیذاره به چیزی فکر کنی؟

_گفتم : آره، چطور مگه؟

فندک رو از روی داشبورد برداشت، داد به دستم

یه لبخند تلخ زد و

_گفت :لااقل روشنش کن!


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

بنفش

۰۸
بهمن


لوریا: من خیلی از رنگ بنفش خوشم میاد.

جان: چه خوب، منم رنگ آبی رو خیلی دوست دارم،

بنفشو یه کم کمرنگ کنی میرسی به آبی، رنگ های نزدیکی هستن تقریبا...

لوریا: آره، رنگ های نزدیکی هستن.

جان: البته نیازی به اینهمه فلسفه بافی نیست،

دوسِت دارم...!

حتی اگه تو از سفید خوشت بیاد،

من از مشکی!


| سرود بی حوصلگی / ترجمه : عباسعلی تنها |

  • پروازِ خیال ...

فراموشی

۰۸
بهمن


بالاخره روزی قرصی درست می شود، که با خوردنش، هر چیز را که بخواهی فراموش میکنی.

مثلا نام کسی که میخواهی فراموش کنی را رویش می نویسی و یک لیوان آب رویش میخوری.

قرص دیگری هم درست می شود، که تاریخ ها رو رویش می نویسی، و قورتش می دهی، یک لیوان آب هم رویش.

قرص دیگری هم هست که مکان ها را رویش می نویسی،

روی قرص دیگر، حرف های مشترکتان را می نویسی،

روی آن یکی اسم چیزهای مورد علاقه اش

روی قرص دیگر، رنگ لباس هایش، رنگ شالش، رنگ لاکش

چه می دانم

روی آن یکی هم برنامه هایی که قرار بود در آینده با هم داشته باشید را می نویسی،

و احتمالا قرصی هم باشد

که روی آن، نام فرزندان احتمالی تان را مینویسی، همان هایی که هرگز به دنیا نیامدند، اما اسم شان دنیایی برای تو و او ساخته بود.

روی این هم یک لیوان آب میخوری. به همین سادگی.

می دانم بالاخره قرصی اختراع می شود که کارمان را ساده می کند، هر چه بخواهیم را فراموش میکنیم، فقط کافی ست نام آن چیز را رویش بنویسی، و بعد فراموشی ...

پس منتظر آن روز می مانم.

فقط یک چیز است که مرا می ترساند،

اختراع آن قرص کار زیادی ندارد

بالاخره روزی یکی آنرا می سازد،

فقط به من بگو

بوی عطرت را چگونه بر آن بنویسم؟

نگاهت را به چه اسمی بنویسم؟

خنده هایت را با کدام الفبا؟

صدایت را با کدام حروف؟

بغض ات را با کدام کلمه؟

به من بگو

به من بگو

پیش از آنکه قرص آخر را بخورم که رویش نام خود را نوشته ام...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


جان: ما آدما معمولا قدر چیزایی که داریم‌ و وقتی می‌فهمیم که دیگه نداریمشون...

لوریا: آره، دقیقا باهات موافقم،

الان قدر تنهایی قبل از تو رو میفهمم...

جان: اوهوم،

لوریا! جدا تو چرا انقد سعی میکنی منظورمو دقیقا برعکس مقصودی که دارم برداشت کنی؟؟

لوریا: چی؟

جان: هیچی، بگذریم!


| سرود بی حوصلگی / ترجمه : عباسعلی تنها |

  • پروازِ خیال ...

فرار کردن

۰۷
بهمن


- تو چمدونت رو بسته بودی و داشتی فرار می کردی  

+ من نمی خواستم فرار کنم، فقط می خواستم سریع برم. 

- کجا می رفتی با این عجله؟  

+ نمی دونم. 

- پس داشتی فرار می کردی چون می خواستی سریع بری و نمی دونستی کجا می خوای بری. 

+ می خوای که من بگم فرار می کردم؟ آره من داشتم فرار می کردم. اصلا من همیشه دارم فرار می کنم. 

- از چی فرار می کردی؟ 

+ این هم نمی دونم. شاید از خودم...


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


جلو آینه وایساده داره آرایش می کنه.همیشه وقتی حواسش نیست بهش زل می زنم.موهاش خرماییه.چشاشو که می بنده نسل سگای با وفا منقرض میشه.آروم پا میشم میرم از پشت بغلش می کنم.یه جوری که معلوم نیس شوخیه یا جدی می پرسم:بانو ببخشید می تونم بپرسم شغلتون چیه!؟بدون اینکه مکث کنه با خنده میگه:"خوشگلیم" آقا.ما هف پشتمون خوشگل بوده.

میگم حالا کجا داری میری!؟

میگه میرم اونجا که غم نباشه...

یه نیگا به سر تا پای خودم میندازم.میگم کور خوندی!؟هر جا بری من دنبالت میام

در یهو وا میشه.نیما میاد داخل.لباس سربازیش تنشه! میگه:با کی داشتی حرف می زدی!؟

میگم با بانو!

میگه پسر تو دیگه رد دادیا! اون که رفته...

می خندم میگم برو خودتو ایستگاه کن!همین الان جلو آینه آرایش می کرد.گرفتی مارو؟!

با یه حال کلافه ای می گه:آینه رو که زدی شکستی پریشب!

با یه لحن غم انگیزی می پرسم:واسه اینکه اونو نشون نمی داد یا واسه اینکه منو نشون می داد؟!


| کسری بختیاریان |

  • پروازِ خیال ...

تعطیل شد!

۰۶
بهمن


یه وقتایی لازمه

این گوشیه لعنتی رو خاموش کنی، تکیه بدی به دیوار دلت، بگی امروز فقط با همیم،

هرچقد دوست داری حرف بزن، هرچقد دوست داری گله کن، حق با توعه، من زیاد وقت گذاشتم واسه بعضیا. من زیاد از خودم وخودت خرج کردم واسه بعضیا، من زیاد سوختم پای بعضیا. 

یه وقتایی لازمه  در گوش دلت بگی: قول میدم دیگه به این زودیا خر نشم، بعد برداری این دل بیچاره رو ببری سینما، ببری پارک، ببری یه رستوران، بشینین لذتش رو ببرین. 

یه پیرهن زیبا براش بخر، یه عطر تازه که تو رو یاد دلت بندازه. دلت رو یاد تو !

یه وقتایی لازمه، گاز بگیری زبونت رو، بگی ساکت شو، اصلا نمیخوام حرف بزنی، غیبت نامردا رو نکن، ولشون کن،ما خودمون با هم باشیم کافیه.

یه وقتایی لازمه رو قلبت بزنی،

آقا...خانوم

تعطیل شد، داریم میریم سفر، میریم عشق و حال، میریم واسه خودمون باشیم.

شرمنده، من و قلبم باید بشینیم پای حرفای دلم،فعلا تعطیلیم، فعلا سفریم

یه وقتایی واقعا لازمه این گوشیه لعنتی رو خاموش کنی،

دلِ... یهو میگیره... یهو میمیره.


| حسین سلیمانی |

  • پروازِ خیال ...

رقیب عشقی

۰۳
بهمن


خیلی سریع، صورتش را به سمت من چرخاند!

پکی عمیق به سیگارش زد و دودش را به شکل  تیز و تند، از گوشه ی لبش بیرون داد.

بعد با تعجب گفت:

"رقیب عشقی!... این مسخره ترین بهونه برای یه مَرد عاشقه! 

حتی اگه خوش تیپ ترین؛ قوی ترین و پولدار ترین مَرد دنیا، رقیب عشقی تو باشه، بهش اهمیت نده و کار خودتو بکن! 

تو فقط رو احساس و توجه ات تمرکز کن...

این دو تا رو زن ها با هیچی عوض نمیکنن!"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


لاغر بود، با شانه های باریک، صورتی کشیده که موهای سرش هم کمی ریخته بود. یک مَرد کاملا معمولی!

نه...! هیچ زنی نمی تواند اینطور خودش را به یک مَرد معمولی بچسباند و شانه به شانه، با لبخند و نگاهی زیبا، با او در مسیری بلند، همقدم شود!

حتما آن مَرد، چیزی داشت که سالها اینطور زنی را محو خودش کرده بود!

من می گویم... "عشق"! ولی مرتضی نگاه زیباتری به آن دو داشت! 

او به دستان مرد اشاره کرد و گفت: "میبینی! قلبشان را توی یک مشت گرفته اند! طوری که هیچکس قادر به دیدن آن نیست. آنها رازی دارند که از دیگران پنهانش کرده اند تا افشا آن، آنها را از هم جدا نکند..."

من زیر لب و آرام می گویم: "کاش "تو" هم، راز من بودی"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


+ اون مورچه رو میبینی! رو اون تیکه سنگ سیاه کف سالن!؟

- آره...! چقد کوچولو و ریزه!

+ پس چطور دوست داشتنمو؛اونم به این بزرگی و وضوح، نمیتونی ببینی؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

بازنده

۰۱
بهمن


و این را فهمیدم که آدم ها نباید در زندگیشان خیلی چیزها باشند

راهزن ، فراری ، قاتل ، دروغگو ، ترسناک ، سرگردان  و خیلی چیزهای دیگر

اما مهم ترینشان این بود که آدم ها نباید ترسو باشند

ترسو که باشی زمانی که باید اصل مطلب را تمام و کمال به او بگویی حرف هایت را میخوری و یک لیوان نوشابه ی گازدار هم روی آن ، برای این حرف ها همیشه به دنبال فرصت بهتر میگردی در حالی که اگر از تمام آدمهای دنیا هم بپرسید فرصت بهتر چه وقتی است هیچکدامشان برایت جوابی درست و قانع کننده نخواهند داشت .

ترسو که باشی آن جایی که باید بگویی گور پدر همه چیز هم کرده و نقشه هوس بوسیدنش را عملی کنی تسلیم ترس ات میشوی ، قدم های رو به عقب به سراغت می آیند و چاره میشود رعایت کردن فاصله قانونی ات با همه چیز . 

ترسو که باشی وقتی زندگی داد اول را روی سرت کشید ناخودآگاه به پشتت نگاه میکنی و به دنبال امن ترین راه ممکن برای فرار میگردی .

ترسو که باشی بدست نمی آوری و به جای آن فراموش کردن را خوب خوب یاد میگیری ، 

فراموش کردن بغلی که میشد داشت ، 

فراموش کردن موهایی که میشد درونش دست انداخت ، 

فراموشی قدی که بدون پاشنه های فلان سانتی هم میتوانست با شانه هایت رقابت کند 

فراموشی صدایی که میتوانست دوای ریخت و پاش های ذهن ات باشد .

ترسو که باشی مجبور میشوی به سانسور ، سانسور خودت ، دوست داستنی هایت ، کارهایت ، دنیایت ، حرف هایت ، میشوی مثل فیلم های سانسور شده ای که هیچکس هیچی از آن نمیفهمد ؛ حتی نویسنده اش .

ترسو که باشی درست هنگامی که درجمع دوستانش دارد تورا نگاه میکند به جای لذتِ عجیب نگاه ممتد در چشمانش ، دزدین بچگانه ی نگاه ات از او را یاد میگیری .

ترسو که باشی کل زندگی ات میشود پاس های رو به عقب، آنقدر رو به عقب بازی میکنی تا حمله را از یاد میبری ، لذت یورش ، لذت گل زدن ، لذت خوشحالی های بعد از گل ،لذت لبخند .

سال ها پیش کسی مرا کنار کشید و گفت دعوا کردن کاری نیست که آدمی برای آن ساخته شده باشد اما اگر روزی دنیا به این کار مجبورت کرد این را به یاد داشته باش ، هر کسی سرت داد کشید تو با صدای بلندتری سرش داد بکش ، نگذار کسی خیال کند که ترسیده ای ، ترس است که باعث قوی تر شدن موجود روبرویت میشود ، برای ما آدم ها گاهی آن موجود روبرو میتواند یک آدم باشد ، گاهی روزگار و خود زندگی و گاهی هزاران چیز دیگر .

باختن سهم همه ی آدمهاست ، همانطور که بردن

در غربال روزگار یک روز آدم ها برنده اند و یک روزی هم بازنده

اما آدم های ترسو همیشه بازنده اند

همیشه

و اینطور فکر میکنم که همیشه بازنده بودن غمگین ترین حال ممکن در دنیاست 

همین .


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


ناراحت بودم. گوش راستم درد می کرد و سطح شنوایی آن به شدت پایین آمده بود. 

تنها صدایی که می شنید صدایی شبیه وز وز بود. مثل وزیدن باد در یک دالان باریک و بلند.

وقتی برگشتم، با حرکات دست شروع کرد به نشان دادن علائمی خاص، خنده ام گرفت! 

بعد پرسیدم این حرکات یعنی چه؟ 

او هم خندید و بی آنکه جوابی بدهد همان حرکات را چندین بار پشت هم تکرار کرد. 

کارش که تمام شد. نزدیک من شد گونه ام را بوسید و آرام گفت: تو اگر کاملا هم کَر شوی، باز "دوستت دارم". 

تازه آنوقت بود که  فهمیدم، آن علایم، جمله ی "دوستت دارم" به زبان کر و لال ها...

ولی مهمتر از آن هم بود. من خوشحال بودم! 

میدانید چرا؟ چون آخرین صدایی که گوش راستم و قبل از آسیب دیدن شنیده بود، صدای بوسه ی محکمش کنار لاله ی گوشم بود. 

من عمیقا خوشحالم! چرا که بعد از آن، گوش راستم دیگر هیچ صدایی را نشنید.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


بعد از ظهرهای جمعه

هول و هوش ساعت هفت

منتظر تماسش بودم

زنگ می زد و کلی شاکی بود!

می گفت:

نمی بینی هوا چقدر لعنتی شده؟!

تو فکر نمی کنی شاید من دلم قهوه می خواهد؟!

شاید من دلم می خواهد وسط خیابان کلافه ات کنم!

اصلا دلم می خواهد بازویم را نیشگون بگیری!

واقعا که چقدر بی فکری...

آنقدر می گفت تا بگویم:

یک ساعت دیگه دم در کافه ...

عزیزم بعدازظهر جمعه است

هوا هم که لعنتی شده،

احیانا من نباید به تو زنگ بزنم؟!

احیانا دلت دیوانه بازی نمی خواهد؟!

هر چند مدت هاست نمی آیی

اما من مثل هر هفته آماده شده ام

یک ساعت دیگه دم در کافه ...


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

میترسم

۲۱
دی


+ خودم باورم نمیشه 

- چیو باورت نمیشه؟ 

+ اینکه من... بی احساس ترین آدم دنیا ...تا این حد دلم واسه یه نفر ضعف بره...  من واقعا تو رو می خوام...  از روزی که دیدم می خوام

- بیخیال...  ما بهترین دوستای هم هستیم... نمی خوام دوستیمون خراب بشه

+ چرا همیشه این حرفو می زنی؟ چرا فک  می کنی خراب میشه؟ 

- چون دوستی با رابطه فرق داره...تو فک کن مشکل از طرف منه...فک کن من نمی خوام 

+ فک نمی کنم همینطور هست...اون آدمی که من میشناسم از هیچی نمی ترسه

- همه ی آدما تو درونشون یه ترسی دارن... شاید خیلیا ندونن ولی دارن ...خود تو از چیزی نمی ترسی؟ 

+ چرا...من از تاریکی می ترسم 

- خوب چرا از تاریکی می ترسی؟ 

+ بر می گرده به خیلی سال پیش... یه تنهایی و یه طوفان و قطع شدن برقا... همه جا تاریک بود ...باد می خورد به در و پنجره و صدای وحشتناک می اومد...اون شب بدترین شب زندگیم بود 

- چه ترس خوبی...  می تونی از تاریکی فرار کنی

+ من ترسم رو گفتم حالا تو بگو...تو از چی می ترسی؟ 

- من...من از دوس داشته شدن می ترسم...می ترسم از اینکه کسی دوسم داشته باشه!!! این ترسی هستش که نمی تونی ازش فرار کنی 

+ یعنی چی؟ چرا می ترسی؟ 

- بر می گرده به خیلی سال پیش...


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


من بعد از سال ها زندگی کردن با این مردم فهمیدم که خطرناک تر از آدم هایی که هیچ کتابی نخوندن، 

آدم هایی هستن که فقط چندتا کتاب خوندن، 

اون ها دیگه خودشون رو از روشن فکرها می دونن 

و می خوان در مورد هر چیزی اظهار نظر تخصصی کنن، 

هر اتفاق و داستانی رو به اون کتاب ها ربط میدن و از سطر به سطرش نقل قول می کنن.

مطمئن باش اگه اون ها روشن فکر واقعی باشن 

در مورد مسائلی که تخصص ندارن حرف نمی زنن و به چند تا کتاب بسنده نمی کنن.


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

سنگ ها

به قصد شکستن نبود که به پنجره می خورد!

خرد و کوچک

یعنی قراری به وقت نیمه شب!

قرار بود قلبت را در دست بگیرم

و قلب معشوقه ها

با مشت کسانی که دوستشان دارند یکی نیست... هست؟


چاره ای نیست!

هنوز هم دوستت دارم

مثل پنجره ای که سنگ را

سنگی که مشت را

مشتی که دست بود در ابتدا

آرام و نرم

لابه لای انگشت های ...


تکه تکه ام حالا

و هر تکه ام دوستت دارد

محبوب سنگدلم

نگران نباش

مرا با پنجره ای تازه ای عوض خواهند کرد

تا تو آسوده و زیبا

به قرارهای عاشقانه ات برسی


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


+هیچ فکر میکردی اینجا همدیگه رو ببینیم؟

بعد از این همه مدت

_هیچ فکر نمیکردم بتونم این همه مدت نبینمت..!

+آخرین حرفت یادم نمیره... جروبحثمون که تموم شد گفتی تو میری اما من میمونم تو حس و حال این رابطه.... .

موندی؟

_هنوزم همونجوری میخندی

+هنوزم همونجوری سیگار میکشی

_ما چطور این همه مدت بدونِ هم زندگی کردیم؟

+آدم به همه چی عادت میکنه

_من به بودنِ تو عادت کرده بودم

+پس موندی

_میشنوی صدای آسمونو؟

+آسمون که میگرفت...صدای رعد و برق که میومد جلو درمون منتظرم بودی... .

لباس گرم نمیپوشیدم که وقتی بارون زد بغلم کنی خیس نشم...

_اَبرایِ پاییز بغض دارن...

+دستتو میگرفتم و با اولین قطره ی بارون چشمامو میبستم...هی حرف میزدی...هی حرف میزدی...انقدر راه میرفتیم که بارون بند بیاد... .

وقتی خیسیِ صورتمو با آستینت خشک میکردی دلم میرفت واست... .

_یه بار تو همون خیابون دیدمت...روی همون نیمکت...بارون نمیومد اما صورتت خیس شده بود

+ابرای پاییز بغض دارن...

_مثل امشب مثل دیشب...مثل تموم این مدت که نبودی و تقویم رو پاییزِ اون سال قفل کرد

+میخواد بارون بگیره...من دارم میرم همون خیابون...میخوام قدم بزنم...با چشمای بسته...نمیای؟

_تو خیلی وقته رفتی... .

منم خیلی وقته موندم!

+میخوام برگردم

_آدمی که رفته میتونه برگرده اما آدمی که مونده راهی واسه برگشتن نداره... .

برو همون خیابون

زیر بارون قدم بزن

با چشمای بسته

فقط این دفعه لباس گرم بپوش

چترم با خودت ببر که صورتت خیس نشه...


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


چاره ای نبود باید از هم دور می شدیم... 

هر چند هر دو می گفتیم این جدایی موقتی ست ولی دروغ چرا ترس دائمی شدنش همراهمان بود... 

روز آخر مثل همیشه کنار ساحل روی سنگ های بزرگ نشسته بودیم و به دریا نگاه می کردیم... دست هایش را گرفتم و گفتم این روزها می گذرد...  روزهای خوب بر می گردد...نمی گذارم دوری را حس کنی

خندید و گفت : دوری که مرگ نیست...معلوم است که از هم جدا نمی شویم...تازه از قدیم گفته اند دوری و دوستی...این دوری باعث می شود بیشتر قدر هم را بدانیم

خندیدیم و دلمان آرام شد... 

وقتی از آن شهر رفتم سعی کردیم همه چیز مثل قبل بماند..بگو بخندمان سر جایش بود...چه فرقی داشت به جای اینکه همدیگر را ببینیم، صدای هم را فقط می شنیدیم

درد و دل هایمان سر جایش بود...  چه فرقی داشت به جای کافه نشینی بهم پیام می دادیم

چه فرقی داشت که...

دروغ چرا فرق داشت...خیلی فرق داشت... 

بهانه گیری ها شروع شد

روز به روز همه چیز بدتر می شد...همه چیز سردتر می شد..ما که در دوست داشتنمان آتش بودیم...شده بودیم قطب جنوب

انگار با پاک کن افتاده باشند به جان دوست داشتنمان...روز به روز کمرنگ تر می شد...آنقدر کمرنگ که دیگر ردی از آن نماند

آن روزها به حرف های کنار ساحل فکر می کردم ولی این بار در ذهنم کسی تکرار می کرد :

" دوری دوستی نمی آورد...  فراموشی می آورد... دوری خود مرگ است... 

دوری دوستی نمی آورد...  فراموشی می آورد..  دوری خود مرگ است... 

دوری دوستی..."


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


-اگه بگم بی هیچ سوالی بغلم کن ، بغلم میکنی؟

-+ آره

- اگه بگم نه زنده ام نه مرده ، بغلم میکنی؟

+ آره

- اگه بگم اون قدر مستم که یادم رفته اون ترکم کرده و فکر میکنم هست و فکر میکنم تو اونی ، بغلم میکنی؟

+ آره

- اگه بگم قطره ای حس حتی ندارم ، نه به خودم نه به زندگی نه به تو ، بغلم میکنی؟

-+ آره

-- اگه بگم حالم بهم میخوره از خودم بغلم میکنی؟

-+ آره

- اگه بگم فردا دیگه نیستم ، بغلم میکنی؟

+ آره

- اگه بگم بغلت فقط یه طاقی زیر رگباره و من چند لحظه فقط میخوام مکث کنم زیرش تا بعد برم و با تموم وجود خیس بشم اصن اونقدر که خود بارون بشم ، بازم بغلم میکنی؟

+ آره

- اگه بگم دارم گریه میکنم بغلم میکنی؟

+ اشکاتو پاک میکنم بعد انگشتای شبیه گلبرگای مریمتو میکشم رو صورتم تا اشکامو پاک کنن و بعد ... آره ... بغلت میکنم ... بغلت میکنم 


| علیرضا قاسمیان خمسه |

  • پروازِ خیال ...


- دوستت دارم ...

+ تا حالا یه گنجیشک که ترسیده تووی دستت گرفتی؟

- نه!

+ پس چطور بگم قلبم چطوری میتپه؟

- نمیدونم! ولی تو حتما پروازِ گنجیشک رو دیدی؟

+ دیدم

- الان همونجوری دارم پرواز میکنم!


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


+ من چرا تو زندگیم هیچی نشدم ؟

- زندگی من شدی ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


هر چه زنگ زدم

گوشی را بر نداشتی

کاری نداشتم

فقط خواستم بگویم

امروز جمعه است

و جمعه ها، عصر دارد

فقط همین

خدانگهدار. 


| فرید صارمی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

تو همه مثل من خسته ای؟

تو هم مثل من تنها...

و مثل من به  این دوریِ  زوال انگیز  فکر  میکنی؟


مثل اینکه باید دست کشید

و  عشق را

چون ظرفی عتیقه و نایاب

در پستوها پنهان کرد

ظرفی که هر بار تکه ای از آن را

ناخواسته  شکستیم، 

گاه ترک خورد 

گاهی بر زمین افتاد

و رنگِ گل های زیبایش ...

پرید!


مثل اینکه باید دست کشید

و عشق را

چون ظرفی عتیقه و نایاب

در پستوها پنهان کرد!

عشقی کهن و ماندگار

تا سالها بعد هر که یافت

از تنها بوته ی سرخِ جا مانده بر روی ظرف بفهمد...

"دوست داشتنت

ابدی ست"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


گفت: میدونی از اولشم بدرد هم نمی خوردیم دنیاهامون باهم فرق داشت یادش بخیر وقتی میرفتیم شمال هی می خواست تو جاده نگه دارم ! کوه بود میگفت نگه دار ،جنگل بود میگفت نگه دار،دریا بود میگفت نگه دار ، همه جا بساط چایی میکردیم .


گفتم: پدربزرگ منم میگفت سیگار بدرد نمیخوره! میکشی؟


گفت: نه سیگاری نیستم ،میدونی حرف همو نمیفهمیم ، اصلا شبیه هم نیستم همین آخرا یهو پرید تووی جوب آب و تمامِ مسیرو توی بارون ، تو اون سرما تا ته خیابون با کفش توی آب کنارم قدم زد!


گفتم: پدربزرگ منم نمی دونست برای چی سیگار میکشه! نمیکشی دیگه؟


گفت: اهلش نیستم ، میدونست خیلی دوسش دارم ،اولا که باهاش آشنا شدم همیشه دو ساعت منو میکاشت دم کافه، سینما، پارک.. عادت کرده بودم به دیر اومدناش ،عادت کرده بودم به اینکه هردفعه دست یه بچه رو میگرفت از سر چهارراه و با خودمون میبردیم تهشم بعد شام همه ی گلاشو میخرید ، میدونی این آخریا دیگه بلیطا رو همیشه سانس بعد از ساعتی که قرارمون بود میخریدم ،همیشه تو ماشین دو سه تا گلدون خالی َم داشتم...


گفتم: پدربزرگ منم همیشه میترسید آخر شب شه و بی سیگار بمونه! گفتی اهلش نیستی؟


گفت: نه باهاش حال نمیکنم، میدونی همیشه یه چیزایی واسه گفتن داشت، همیشه پر از حرف بود ، وقتی باهم بودیم خسته نمیشدم، حوصلش همیشه بود، اینقدر بودنش بودن بود که باقی دوستامو یادم رفته بود ، اینقدر بود که دیگه هیچکس به چشمم نمیومد!


گفتم: پدربزرگ منم یادش نمیومد که اولین سیگارش چی بود ولی یادش میموند باید سیگار بکشه! دودش اذیتت میکنه؟


گفت: نه ولی بنظرم بیخوده ، هیچ وقت دلم نمیخاست یهو تموم شه ، یه دفعه اومدنش مثل یه معجزه دنیامو عوض کرد، شدم یه آدم دیگه ، ولی یهو تموم شد ، کاش میشد برای بار آخرم حرفامونو بزنیم که هیچ علامت سوالی تو ذهنش نمونده باشه! ولی خوب میدونی تموم شد منم که فراموشش کردم...


گفتم:حیف سیگاری نیستی ، پدربزرگ منم چهل سال میگفت این آخرین نخشه و بعدش ترک میکنه و‌ پاک میمونه ،اصلا میگفت سیگاری نیستم ، هیچوقتم نتونست ترکش کنه آخر سر پنج دقیقه قبل از مرگش یه نخ کشید، فقط پنج دقیقه پاک موند، توام جمع کن بریم سه ساعته داری ازش تعریف میکنی و میگی فراموشش کردم، فقط کسی میگه کاش برای بار آخرم حرفامونو میزدیم که هنوز دوسش داشته باشه و امید ، وگرنه کسی که میره سرشو میندازه پایین و توی سکوت محض فقط میره!ولی حیف سیگاری نیستی نمیفهمی، پاشو بریم بهشت زهرا باهاش حرف بزن دلت آروم بگیره....


| امیر مهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...

اشتباه من

۳۰
آذر


اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم.

اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم.

اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم.

اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم.

اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون!

هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم..


| مصطفی مستور |

  • پروازِ خیال ...


دیشب خواب زن سابقم رو دیدم،موهاش رو بلوند کرده بود و آرایش غلیظی داشت،تو یه کازینو کنار شوهرش نشسته بود و داشت ورق بازی می کرد.من هم اونجا نقش کارت پخش کن رو داشتم!آدم تو خواب به کجاها که نمیره.دو تا ورق بهشون دادم،انگار من رو نشناخته بودن،شوهرش یه نگاه به ورق هاش کرد و با تحقیر بهم گفت:این چه طرز دست دادنه؟این که همش دو لو خشته! 

زن سابقم نگاه دقیقی به من کرد و گفت:تو همون ابلهی نیستی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم؟ 

گفتم:نه نه!شاید فقط یکم شبیهش باشم! 

اما اون اصرار داشت که حرفش درسته،آخر سر گفت:اگه راست میگی شلوارت رو در بیار،پشت پات یه خال داری. 

این شد که محافظ های شوهرش به زور شلوارم رو در آوردن و من یکهو از خواب بلند شدم،شر شر عرق می ریختم،با دلهره یه لیوان آب خوردم و خوابیدم. 

این بار خواب دیدم تو وان یه مسافرخونه قدیمی دارم خودم رو می شورم که ناگهان صدای شلیک گلوله و فریاد زنی رو شنیدم،سریع حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم،صدا از اتاق کناری بود،در رو با لگد باز کردم و دیدم زن سابقم پوست و استخون کنج دیوار وایساده و شوهرش تنفگ گرفته سمتش!وقتی من رو دید تفنگ رو گرفت طرفم و گفت:تو دیگه کی هستی؟ 

زن سابقم با گریه گفت:این همون ابلهیه که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم! 

گفتم:نه،شاید یکم شبیهش باشم! 

شوهرش گفت:چرا لخت اومدی اینجا؟نکنه با این رابطه داری؟

گفتم:من فقط داشتم خودم رو می شستم! 

پوزخند زد و انگشتش رو گذاشت رو ماشه و بنگ!با فریاد از خواب پریدم،سرم داشت می ترکید،این بار آرامبخش خوردم و خوابیدم. 

خواب دیدم تو خیابون برادوی قدم می زنم و بعد رفتم و از یه مرد مهربون یه هات داگ خریدم،دیگه خبری از زن سابقم نبود،مرد مهربون بهم گفت:از این سس خردل هم بزن

منم با ولع همه سس رو خالی کردم،مرد مهربون گفت:وایسا بگم بازم واست بیارن.

زنش رو صدا زد و گفت:عزیزم،یکم دیگه خردل بیار.

وقتی زنش اومد دیدم زن سابقمه،منتها یکم چاق و گوشتی تر شده بود،گفت:کی اون همه سس رو تموم کرده؟ 

یه نگاه به من کرد و به شوهرش گفت:این؟تو چطور گذاشتی ابلهی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم همه سس رو تموم کنه؟ 

اما قبل از اینکه بگم من اون نیستم،فقط یکم شبیهشم زنگ زدن به پلیس! 

با گریه از خواب پریدم،از دیشب تا حالا دارم از خودم می پرسم که چرا خوابش رو دیدم؟غمگینم،من که فراموشش کرده بودم و اصلا بهش فکر نمی کردم،نکنه اون داشته به من فکر می کرده!

انگار دوباره دلم واسش تنگ شد،اصلا چرا آدم باید خواب کسی رو ببینه که می خواد فراموشش کنه؟


| آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


کافیست توی اتاقتان جای میز تحریرتان را با تخت عوض کنید 

حس خوب تغییری را که دارید مثل وقتی است که یک قاب جدید برای گوشی تان می خرید 

اصلا خیلی هم نباید این حس خوب برای آدم خرج بردارد 

کافیست نایلونی که روی کنترل تلویزیونتان کشیده اید را عوض کنید ، به شما قول می دهم تا یک هفته موقع دیدن تلویزیون حس خوبی دارید 

کفش های کتانی تان را یکجا بکنید توی ماشین لباسشویی 

با پنبه و الکل بیفتید به جان لپتاپتان و خوشحال باشید 

مثلا ما چهارتایی وقتی می شینیم توی ماشین هلک و هلک میزنیم می رویم جاده ی شمال چه اتفاقی می افتد که حالمان خوب میشود ، همان چهار تایی که اینجا توی یک خانه با هم زندگی می کنیم 

ما آدم ها زنده ایم به همین تغییر ها ، و این هم یک نیاز است ، مثل آب ، غذا و معشوقه 

دو تا تیر و تخته را که جا بجا کنید می شود تعویض دکوراسیون نه تغییر اتاق 

مسافرت که می روید خانه و زندگیتان را از ریشه نکنده اید ببرید

کتانی تان را که می شورید همان کتانی قبلی است 

و تلویزیونتان همان تلویزیون است 

لطفا هروقت رابطه تان نیاز به تغییر داشت بزنید تیر و تخته ها را جابجا کنید 

رستوران همیشگی تان را عوض کنید 

به جای پیامک دادن مدام تلفن بزنید 

بجای عزیزم بگویید گلم 

دکوراسیون رابطه تان را عوض کنید اما طرف تان را عوض نکنید

لطفا عشقتان را از حالتی به حالت دیگر تغییر دهید ، نه از آدمی به آدم دیگر .


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...


زنى نوشته «من عاشق نرگس‌ام». ما از این جمله مى‌فهمیم که زنى عاشق نرگس است. یک منطق‌دان با خواندن این جمله پى مى‌برد که دست‌کم یک زن وجود دارد که عاشق نرگس است. یک گلفروش امیدوار مى‌شود که زنى براى خودش یا کسى براى زن از او نرگس بخرد. یک معلم ادبیات با خود مى‌اندیشد که من در این جمله نهاد و عاشق  مسند 

و نرگس مضاف‌الیه است.

اما مردى که عاشق آن زن است - زنى که نوشته «من عاشق نرگس‌ام» - با خواندن این جمله قلبش لحظه‌اى مى‌ایستد و دوباره جان مى‌گیرد. اگر آینه‌اى پیش روى مرد باشد، مرد مى‌بیند که صورتش ناگهان سرخ مى‌شود و لبخندى بى‌اختیار به چهره‌اش مى‌دود. مردى که عاشقِ زنى است که عاشقِ نرگس است، خودش به ناگاه عاشق نرگس مى‌شود. به ناگاه به تمام گلفروشى‌هایى که مى‌شناسد یا نمى‌شناسد فکر مى‌کند. به تمام چهارراه‌هایى که روزى پشت چراغ قرمز آن‌ها گلفروش‌هاى دوره‌گرد را دیده است، یا ندیده است. مردى که به ناگاه عاشقِ نرگس شده است، به دسته‌ى نرگس‌هایى مى‌اندیشد که در دست دارد، و به دستان معشوقش وقتى که نرگس‌ها را با اشتیاق از او مى‌گیرد. و به خنده‌ى آن زن مى‌اندیشد در آن لحظه، و به بوى منتشر در هوا، و به آهنگى که دارد پخش مى‌شود، و به نورى که بر چیزها تابیده در آن دم. مرد حرکت بدنِ آن زن را مى‌بیند در خیال، که چگونه مى‌چرخد و مى‌خرامد و گلدانى را مى‌جوید و مى‌یابد و زیر شیر آب مى‌گیرد و نرگس‌ها را در آن مى‌گذارد و یک بار دیگر جمع‌شان مى‌کند - با دستانش - و بو مى‌کشدشان، عمیق و طولانى، و به سوى مرد بازمى‌گردد. و به حالت چشم‌هاى زن فکر مى‌کند - آخ از حالت چشم‌هایش - وقتى که دارد به خاطر نرگس‌ها - که او عاشق‌شان است - از او سپاس‌گزارى مى‌کند، در سکوت، بى کلام .


پس - خانم‌ها، آقایان - بار دیگر که دیدید جمله‌ى «من عاشق نرگس‌ام» جایى، گوشه و کنارى، از دهان زنى روى زمین افتاده است، لطفى کنید و خم شوید، برش دارید، ببوسیدش و بگذاریدش روى هرّه یا طاقچه یا بلندى؛ جایى که مردى که عاشق زنى است که او را گم کرده - یا هرگز نیافته - آن را ببیند، قلبش لحظه‌اى بایستد و دوباره جان بگیرد. به حق همین برکت. همین یک لقمه نان. همین یک تکه عشق.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

تا اطلاع ثانوی

همه چیز تعطیل است.

"بوسه" را کنار گذاشته ام!

و آغوشم

لابه لای لباس های گرم زمستانی ست.

آستین کشیده ام روی دست هام

هوای دست هات

به سرم نزند

و توی سَرم را

پر کرده ام از بدهی و قبض و کرایه خانه،

جای خیال تو را گرفته اند...

قرض های سرسام آور آخر برج!

شانس شاید رو کند به من

حواسم  پیش بلیط های بخت آزمایی ست

تو دست بریز...

حکم که دل نبود  بود؟!

تخته های نرد کردستان را دوست تر دارم...

باور نمی شود!...جفت شش...!

تو اما تمام خانه ها را بسته ای! 


تا اطلاع ثانوی

همه چیز تعطیل است

بوسه و آغوش و دستی در کار نیست

و این قلبی که تق و لق می زند

می زند

و در هر پمپاژ بی رمق

باز به یادم می آورد

"دوست داشتنت... همچنان در حال کار است"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


حالا جدا از بعضی ها که خیلی خوش خوراک هستند ، هرچه دم دستشان می آید می بلعند بعضی ها هم هستند پر از ادا و اطوار که ماشاالله چشم هایشان کار جوانه های چشاییشان را هم گردن گرفته اند؛

بچه هایی هستند که می گویند آبگوشت دوست ندارند ، خب ندارند ، دوست داشتن خودشان است ، شکم خودشان است ، دوست دارند با چیزی که خوششان می آید پرش کنند ، حالا نه که واقعا آبگوشت بد مزه باشد ها ، نه ، اینها همه اش زیر سر همان چشم است که با قیافه آبگوشت حال نمی کند ، حالا تو هزار بار بگو بخور ، بگو بچه بخور جان بگیری ، بخور داری میمیری ، نمی خورد ، خب واقعا چشم هایش آبگوشت را چشم گیر نکرده اند ، حالا همین بچه دو صبایی که بگذرد ، یکم عقل توی سرش بیاید ، آبگوشت خور می شود ، حالا جان گرفته ، دیگر مردنی نیست ، کسی به زور آبگوشت توی حلقش نمی ریزد ، کسی تعارفش نمی کند 

این 

دقیقا 

همان ماییم

درست وقتی یکی دوستمان دارد ، هی برایمان عاشقانه حرف می زند ، هی می خواهد حالی مان کند که فلانی دوستت دارم ، ما نمی خواهیم ، ما دوست نداریم 

خب دل خودمان است ، احساس خودمان است ، دوست داشتن خودمان است ، دوست داریم با دوست داشتن هرکه دوست داریم پرش کنیم ، حالا نه که واقعا طرف بد باشد ها ، نه ، اینها همه اش زیر سر همان چشم است ، که با قیافه طرف حال نمی کند ، حالا نه که فقط قیافه ، کلا حال نمی کند ، مثل آبگوشت ، نمی دانم لامذهب کور است ، ناسلامتی چشم است که ، حالا دو صبا ، شاید هم چند صبا که گذشت ، عقل توی سرمان آمد ، می بینیم ای داد بیداد ، چقدر آن طرف خوب است ، چقدر دوستش داریم ، چقدر خوشمزه است ، مثل آبگوشت 

ولی دیر است 

این عقل ما همیشه عقب است 

همیشه دیر می آید 

مثل دندان عقل که دیر تر تشریفشان را می آورند 

حیف

دیگر کسی دوستت دارم تعارفمان نمیکند...


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...


_آخرین باری که اینجا اومدیم یادته؟!

+ آره ... آخرین باری که همدیگه رو‌ دیدیم همین جا بود ...‌ دقیقا همین میز نشسته بودیم ، فقط الان جامون عوض شده

_ خیلی سال گذشته ... خیلی عوض شدیم ولی اینجا هنوز مثل قدیمه ...

+ کاش نبود ... احساس می کنم تک تک این میز و‌ صندلی ها بهم‌ خیره شدن و دارن سرزنشم می‌کنن

_ نمی خواد زمین رو‌ بِکنی و خاطره‌ ها رو بیرون بیاری ...

+ یه سوال بپرسم؟

_ آره حتما 

+ بعد‌ از من دوباره با کسی اینجا اومدی ؟!

- آره با خیلی ها

+ سخت نبود؟!

_ وقتی قرار بود برای آخرین بار ببینمشون اینجا قرار می‌گذاشتم ...‌اینجا جایی بود که یاد گرفته بودم میشه‌ فراموشی گرفت ...یه برمودایی داره که همه ی خاطره ها رو قورت میده... رو همین صندلی می شستم و یادم میومد من مهمتر از اینارو از دست دادم ...

+ یه اعترافی کنم ... من هنوز بهت فکر می کنم ، خیلی زیاد ، گفتم شاید ...

_ ادامه نده چون چیزی عوض نمیشه ... فقط یاد بگیر دنیا خیلی نامرده

+ چرا؟!

_چون وقتی چیزی یا کسی رو با همه ی وجودت می خوای ، نمی تونی داشته باشیش ولی یه روز میرسه که همون رو می‌تونی داشته باشی ولی دیگه نمی خوایش


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


در بوسه هایتان مراقب باشید. اولین بوسه؛ اولین گام به نزدیکی ست؛ لبی که می بوسد  با قلبی که بوسیده می شود؛ رابطه ای ساده دارد!

بوسه های کوتاه و کوچک؛ قلبی را نمی لرزاند. دونده ای که پاهای ضعیفی دارد، تمایلی به شرکت در هیچ مسابقه ای را ندارد.

بوسه های عمیق و طولانی ولی، قلب را به تپشی مداوم می اندازد. بی امان و خسته کننده. چون دونده ای که به خط پایان رسیده است و خمیده و نفس زنان به مسابقه ی بعدی فکر میکند...!

در بوسه هایتان مراقب باشید

جوری ببوسید که شروع به دویدن کند.

جوری ببوسید که هرگز به خط پایان نرسد.

جوری که هر بار جاهایی از لب هایتان مانده باشد هنوز ..‌‌.

برای جاهای خالی قلبش.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


یک روز صبح

قبل از اینکه به آینه چشم بدوزی

تلفن همراهت را بردار و سلامم کن!

و به رسم عادت شیرین گذشته...

عکس خواب آلودت را برایم بفرست!

مگر میتوانم قربان صدقه ات نروم؟!

قول میدهم هیچ چیز به روی خودم نیاورم!

و انگار که همین دیشب...

خیلی بی حاشیه و صمیمانه

هم را بوسیده و شب بخیر گفته ایم!

.

.

خیالت راحت

من آنقدر دلم تنگ است

که یادم می رود چه بلایی سرم آورده ای!


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

چیزهای کوچکتر

همیشه ترس بیشتری به همراه دارد!

مثل مرگ یک عزیز

که در عوض شهری جنگ زده ما را بیشتر می ترساند

مثل زخم کوچک روی انگشت

که در عوض عضوی که از تن ات خارج کرده اند

ما را بیشتر می ترساند

مثل صدای شکستن پنجره...

در عوض صدای شکستن رعد!

مثل شکستنِ...

آیا کسی صدای شکستن قلبی را شنیده است!؟

و این عجیب نیست که

که چونین شکستن بی صدا

این همه ترس دارد؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


هیچ فراری بدون نقشه نمیشه، اگه بخوای فرار کنی باید مدت ها روی فرارت فکر کنی، این که چطور بری و چه وقت بری، مخصوصا اینکه بخوای از یه رابطه فرار کنی.

گاهی وقت ها پیدا کردن راه فرار آسون نیست، راه فرار مثل یه دریچه پنهان می مونه وسط یه جنگل تاربک.

وقتی که دیدم داره میره فهمیدم واسه پیدا کردن راه فرارش خیلی تلاش کرده، نمی تونستم از رفتن منصرفش کنم، چون اون راه رو پیدا کرده بود و بالاخره یه روز می رفت.

- پس چی کار کردی؟

- نشستم کنار دریچه، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.

- بعدش رفتی خونه؟

- نه، یه پاکت سیگار کشیدم، گفتم شاید برگرده.

- بعدش چی؟ رفتی خونه؟

- آره رفتم خونه و همه عکس هاش رو جمع کردم.

- سوزوندی؟

- نه، گذاشتم تو انبار.

- چرا نسوزوندی؟

- دیوونه شدی؟ شاید برگرده!


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

از پیری نترس

که چون همیشه برایم زیبا خواهی بود!

این قلب مهربان توست

که مرا چون کودکی شاد

در پی پروانه ای زیبا...

به سمت خود می کشاند!


از پیری نترس

و به مردی فکر کن که با هر چروک بر تنت

زخم هایش پنهان می شود

و با هر موی سپید...

بختش آرام می گیرد


گودی زیر چشم هات...

مرا به عمق بیشتری از دوست داشتن

خواهد برد

و دست های لرزانت

می تواند بارها

تنهایی ام را بتکاند.

از پیری نترس

و با تصویر شکوهمندی که از تو خواهم سرود...

مرا دوست تر بدار :


"قله ای پوشیده از برف

که گل های رنگین دامنش

دختران چوپان ایل را

زیباتر کرده است."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


همیشه تو دوست داشتن هاتون طلبکار باشین 

همیشه به کسی که دوسش دارین یه چیزی به عنوان امانت بدین ! یا یه شی عجیب غریب و ‌بی ربط که اسمشو نشه گذاشت هدیه! بدین که براتون نگه داره، مثلا یک نارگیل! یا یه تخته سنگ یا مثلا صندلی! 

یا قول یه هدیه غیرممکن و نشدنی رو از طرف بگیرین، مثلا قول یه نهنگ صورتی!

مسخره است اما  این یه فوت کوزه گریه برای وقتایی که نیست ! یه بهانه خوب برای روزهایی که دلتنگ میشین

مثلا الان من ازش یه دونه زارفه ی آفریقایی سبز طلبکارم.

صدامو میشنوی؟

همین الان بیا زرافه ی سبزمو بده!


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


من براى دوست داشتنت، به دلیل احتیاج ندارم.

همینکه بارون مى زنه..

همینکه یه جایى تووى دلم خالى میشه..

همینکه یه زخم کهنه روى قلبم دهن باز مى کنه..

یعنى به تو فکر مى کنم.

وقتى هوا مى گیره،

وقتى بارون مى باره..

آدم چه مى دونه، 

شاید خدا

دلش واسه کسى تنگ شده...


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

این نامه را بارها نوشتم

و هربار خطی به آن اضافه

سطری از آن را کاسته ام...!

تنها جمله ای که دست نخورده باقی ماند

"دوستت دارم" بود

که چون عروسی زیباست...

در میهمانی شبانه ای شلوغ.

نه می شود از آن چشم برداشت

و نه، نزدیک شد...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

نصیحت

۲۲
آذر


وقتی بچه بودم، پدرم هر شب به من نصیحتی می کرد که باعث شد زندگیم نابود شه، اون می گفت: وقتی یه راهی رو انتخاب می کنی، هرچقدر هم که سختی داره تحمل کن، نا امید نشو، تا تهش برو. 

اون می خواست من رو شجاع و سختکوش بار بیاره، غافل از اینکه من متخصص انتخاب کردن راه های اشتباه بودم! 

اشتباهی رفتم تو تیم بسکتبال و با وجود قد بلندی که داشتم، همیشه ذخیره وایسادم، من حتی نمی تونستم از یه متری توپ رو بندازم تو سبد، اما باز تلاش کردم و نا امید نشدم. در حالی که شاید من می تونستم یه تنیس باز حرفه ای شم! 

رشته تحصیلیم هم اشتباه انتخاب کردم، و با وجود اینکه توش هیچ استعدادی نداشتم ولی تا تهش رفتم و چند سالی عمرم رو هدر دادم.

من اشتباه های مسخره زیادی کردم اما تلخ ترینش دوست داشتن اشتباهی بود، همه اطرافیانم بهم می گفتن که این دوست داشتن نتیجه ای نداره، اما من گوشم بدهکار نبود، هیچ وقت نمی خواستم قبول کنم که راه رو اشتباهی اومدم، فکر می کردم آخرش همه چیز درست میشه، اما نشد. 

آخر سر یه روز به خودم اومدم و دیدم یه عمره دارم واسه چیزهای بی ارزش تلاش می کنم، گاهی با خودم میگم کاشکی پدرم بین نصیحت هاش، حداقل یه بار می گفت اگه فهمیدی یه راه رو اشتباه اومدی، الکی سماجت به خرج نده، همون لحظه بذارش کنار و از نو شروع کن...


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی/  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

crush

۲۲
آذر


امروز به کلمه‌ی خارجی جالبی برخوردم 

«کراش/Crush»؛ به دلبر به‌دست نیامده اطلاق می‌شود. 

به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همانقدر یا خبر ندارد؛ یا دارد و دوستت ندارد. 

هر چقدر در خیال توست و با او حرف می‌زنی، 

همانقدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو ندارد. 

به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد، او همانقدر دوست دارد با کسی جز تو باشد!

معانیِ دیگری هم دارد؛ له‌شدن، خرد شدن و با صدا شکستن. 

به‌نظرم عجیب هر سه‌تایش درست است؛ خصوصاً آخری!


 | سامان رضایی |

  • پروازِ خیال ...

منفجر شدن

۲۰
آذر


روزی که از این شهر رفت گفته بود دیگر پایم را اینجا نمی گذارم... 

گفته بود اولین شرط فراموشی این است که به جایی که خاطره ساختی برنگردی

گفته بود این شهر میدان مین خاطراتم هست...  گفته بود برگشتنم یعنی نابود شدن

همه ی این ها را گفته بود ولی بازی سرنوشت او را انداخته بود وسط میدان مین... 

پنج سالی گذشته بود...  شهر کمی عوض شده بود...  چند کافه و رستوران آن دوران مشاور املاک شده بودند این یعنی چند مین خنثی شده...  اما هنوز دریا بود...  دانشکده بود...ساندویچ هایدا بود ... پل قرار بود...

از آن رفاقت صمیمی دوران دانشکده یک پیام تبریک تولد و عید مانده بود... 

دیدن شماره اش به اندازه ی کافی چشم هایم را گرد کرده بود که به جای سلام گفت مهمون نمی خوای؟ 

مهمانم شد...  از آن پسر شوخ و خندان و خوشتیپ تبدیل شده بود به یک مرد جدی و خشک...  به جای کانورس کفش ورنی پا کرده بود و به جای تی شرت و شلوار جین ، کت و شلوار... عجیب عوض شده بود

رفتیم دانشکده تا کارهای اداری اش را انجام دهد...  از آنجا رفتیم کنار دریا...  به عادت قدیم نهار ساندویچ هایدا خوردیم و از پل قرار هم گذشتیم...  روی تمام خاطرات مین گذاری شده قدم زد...  منفجر نشد... انگار مین تمام خاطرات خنثی شده بود...  منتظر بودم که سراغ یار قدیمش را بگیرد... از آن دوران حرف بزند ... همان دورانی که می گفت بهترین دوران زندگیش بوده... اما سکوت کرده بود

شب وقتی داشت بر می گشت نگاهش کردم وگفتم دیدی منفجر نشدی، سخت می گرفتی... با زمان هر چیزی رو میشه فراموش کرد...  مثل دیوونه ها قهقهه زد و گفت : چند سال پیش تو یه شرکت همکار شدیم...  هر روز می دیدمش... دیگه میدون مین نبود...  بمب ساعتی بود که هر روز و هر ساعت منفجرم می کرد... خواستم منفجر نشم از اون شرکت رفتم... یه کار بدتر با حقوق کمتر گیرم اومد...  ولی گفتم بازم شکر که منفجر نمیشم... اون تو زندگی و کارش پیشرفت کرد و من پسرفت...من اشتباه می کردم منفجر شدن یعنی از زندگیت عقب بیوفتی... گور پدر خاطرات... 

گفت و رفت


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


روزنامه ی نیازمندی ها رو لوله کرده بود توو دستش، یه ریز باهاش میزد رو زانوش؛

_گفتم : چته پس؟ چرا انقد بی قراری؟

روزنامه رو کوبید رو میز،

صندلی رو عقب کشید و نشست رو به روم. با دستاش پیشونیشو گرفت

_گفت : هیچی، سردرگمم، نگران آینده م، اصلا نمیدونم فردا قراره چی بشه!

_گفتم : انقد خودتو اذیت نکن، بالاخره یه طوری میشه! یه کاری پیدا میکنی دیگه.

_گفت : هه! همینه دیگه! شما مَردا عین خیالتون نیست فردا چی میشه! 

_گفتم : چطور مگه؟

_گفت : فِک میکنین زندگی شوخیه! هیچ تلاشی نمیکنین براش.

هی پا میندازین رو پا و فکِ میکنین خوشبختی خودش میاد سراغتون!

_گفتم : میدونی فرق مَردا و زنا چیه؟

_گفت : نه، چیه؟

_گفتم : زنا به فردا فکر میکنن

مردا به پس فردا


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


_چقدر کم حرف شدی


+حوصله ندارم


_شایدم حرفاتو جای دیگه زدی،واسه یکی دیگه


+بعد از این همه مدت همدیگه روندیدیم که این حرفارو بزنیم


_واسه تو بعد ازاین همه مدته،منِ احمق هر روز وایمیسم کنج دیوارو رفت وآمدتو نگاه میکنم


+اصلا عوض نشدی..هنوز همون پسر بی منطقِ ترمِ یکی!


_آره خب عوض شدن تخصص تو بود...یدفه عوض شدن،اونم با منطق با دلیل باحرف...با دروغ


_مشکلت اینه نمیخوای فراموش کنی


+نه...مشکلم اینه باور کردم...حرفاتو...خودتو...چشماتو

حالا نه اینکه نخوام...نمیتونم فراموش کنم اون روزارو


_پس بزار یه چیزی بهت بگم...راستش همون روزام توی خلوت خودم نمیتونستم دوسِت داشته باشم...اما تو همه چیزو جدی گرفته بودی .


این جمله را که گفت از صحنه ی نمایش زدم بیرون، هیچ کدام ازآن دیالوگ ها برای نمایش نامه نبود...زدم بیرون و با همان گریم وسرو وضع رفتم گوشه ای از دانشگاه که پاتوق بعداز کلاس هایمان بود نشستم به سیگار .

نگاهی به نیمکت خالی کناری ام انداختم و چشمانم را بستم.. .

چند سال قبل...یکی از همین بعداز ظهرهای سرد آذر، باد شدیدی میوزید..یک مسیرچند متری را هی میرفتم و می آمدم ودستانم را ها میکردم...نه از سرما،،قرار بود ببینمش وفشارم افتاده بود!

دیدمش از دور...مثل دختر بچه ای که محصور جنگل شده،چشم دوخته بود به آسمان و می آمد...باد موهایش را پخش کرده بود روی صورت و لبش...بدون پلک زدن خیره شدم به چشمانش...نزدیکم شده بود اما من در چشمانش سِیر میکردم

در جغرافیایی که نمی دانم چه ازجانم میخواست.. .

سردش بود..قدم زدیم..او حرف میزد و من دل دل میکردم دستانش را بگیرم.

رسیدیم به کافه ی دانشگاه...نشستیم کنار پنجره و جزوه ای که خواسته بود را روی میز گذاشتم...جزوه راورق زدو چشمش خوردبه برگه ی کوچکی که تمامِ دوست داشتنم رادرچند جمله برایش نوشته بودم .

خواند و چند لحظه ای نگاهم کرد و بلند شد و رفت!

فردا سر کلاس چشم دوخته بودم به درب که وارد شد...آمد و بی حرف کنارم نشست...صدای ضربان قلبم کلاس را برداشته بود.

موقع رفتن برگه ی کوچکی را روی میزم گذاشت.. .

پشت همان برگه نوشته بود

"پاییز که تمام است...میخواهم زمستان را آرامِ جان باشی"

با آتش سیگارم که به فیلتر رسیده بود به خودم آمدم.. .

نیمکت کناری ام را نگاه کردم

پسر جوانی را دیدم که شاخه گلی را بو میکشید.

که دل در دلش نبود .

که عشق را باور کرده بود.. .

یاد آخرین حرفش سرِ صحنه ی تئاتر افتادم... .

سردم شد

من آن روزها را باور کرده بودم

یاد حرف های آخرش افتادم

بازوهایم را سفت چسبیدم

گریم چهره ام به هم ریخت...


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

کاش...

۱۹
آذر


کاش اسبی بودم

ولی سوارم عاشق بود

کاش آیینه ای بودم

ولی به دیوار اتاق زنی زیبا آویخته بودم

کاش گل سرخی بودم

ولی در روز عشاق به دختری هدیه ام می دادند

کاش قرص نانی بودم

ولی بر سفره ی زنی گرسنه.

کاش رودی بودم

ولی از وطنم کردستان می گذشتم


کاش بی هیچ شرطی

برای آخرین بار

تو را در آغوش می کشیدم وُ

آنگاه جان می سپردم


| شیرکو بیکس / ترجمه :بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


نوجوان که بودم عاشق یک دختری بودم که سال‌ها از من بزرگ‌تر بود...

من در خیالم روز به روز به او نزدیک‌تر می‌شدم و او ... در خیال او اصلاً من جایی نداشتم...

من تلاش‌های فراوانی می‌کردم حتی شعر هم می‌گفتم شعرهایم یکی از یکی افتضاح‌تر بود و اصلاً واژه‌ی "چیز شعر" را از روی شعرهای من برداشتند...

یک روز دختر بهم پیغام داد که از یکی خوشش آمده | گفت تپل است خوشتیپ است بامزه است یک وقت‌هایی شعر می‌گوید و ...

نمی‌دانم چرا من یک لحظه به خودم گرفتم... با ذوقِ فراوان پرسیدم:"من می‌شناسمش؟"

گفت:"بله... می‌شناسیش" گفتم شاید منظورش این است که آدم خودش را می‌شناسد و ...

گفتم من؟ خندید و گفت:"دیوونه"...

بعد فهمیدم عاشقِ یکی از نزدیکانم شده و ازم خواست کمکش کنم...

آن‌جا بود که من برای اولین‌بار در زندگی‌ام کنار کشیدم...


کنار کشیدن حسِ بدی‌ست.. 

فکر کنم برای همین بود که علی دایی کنار نمی‌کشید یا مثلاً علی کریمی یکی دو سال دیر کنار کشید..

همین چند روز پیش فیلمِ کفش‌هایم کو را دیدم با خودم گفتم چرا پوراحمد کنار نمی‌کشد؟ ولی بعد با خودم فکر کردم و دیدم کنار کشیدن مگر به همین راحتی‌هاست؟

طرف با خودش می‌گوید این همه سال زحمت کشیدم این همه تلاش کردم یعنی همه‌اش تمام؟ یعنی دیگر امیدی نیست؟ 

کنار کشیدن یعنی دیگر ارزشی نداری یعنی دیگر به درد نمی‌خوری یعنی دیگر دیده نمی‌شوی شنیده نمی‌شوی خواسته نمی‌شوی ....

کنار جای بدی‌ست تنگ است تاریک است خلوت است... هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد کنار بکشد بس که آن وسط خوب است...ولی وقتی یک‌نفر کنار می‌کشد یعنی دیگر به ته خط رسیده‌است و قید تمام روزها و شب‌ها و لحظه‌های خوب را زده‌است... یعنی تصمیم گرفته‌است به جای اینکه کنار کشیده شود کنار برود...

رفتن سگش به کشیده شدن شرف دارد...

وقتی شنیدید یک نفر گفت:"کنار کشیدم" فرقی ندارد چه فوتبال باشد و چه رابطه هیچ‌چیز نگویید فقط یا دستش را بگیرید یا بغلش کنید ... هیچ چیز دیگری نگویید...


| کیومرث مرزبان |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم

از بوسه هایی که ذخیره کرده بودم

از عطر موهایی که استنشاق...

از لمس دست هات، میان دستانم

چندتایی بیشتر نمانده!

زمستان سردی پیش روست

و من از همیشه پیر و خسته تر...


گاهی صدای سایش استخوان هایم را می شنوم

که توامان با صدای باد بر پنجره

دوری ات را سخت تر می کند!

زمستان سردی پیش روست...

و یخبندان

عصرهای جمعه را منقبض تر کرده است

گلویم را منقبض تر کرده است

قلبم را

و این تخت

که روزی به قدر هر دومان جا داشت!


می شنوی؟

صدای مرا می شنوی؟

و این نامه را

که سرد و غمگین است خواهی خواند؟!

و از ابتذال افسارگسیخته ی "تنهایی"

سهمی از بوسه هات 

سهمی از دستانت

و سهمی از عطر موهات

چیزی برایم کنار خواهی گذاشت!؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


+ برمیگرده... به معجزه اعتقاد داری؟

- معجزه؟

+ آره، فک کن امروز یه پیرمرد دیدم با یه لیوان آب و یه مشما قرص کشون کشون خودشو تو قطار بین جمعیتِ وایساده تو راهرو رسوند به زنش. دیروز یه بچه ی سه ساله دیدم از پنجره ی یه خونه ی سه طبقه پرت شد پایین، همون موقع درست زیر پنجره یه مرد بود که بچه رو‌ دید... فکر کن چند سال پیش تو جنگ سر اینکه خدای کی مهربون تره داشتیم خون همو میریختیم ولی یه گلوله از ده سانتیمتری سرم رد شد! فکر کن زن پیرمردِ داشت سکته میکرد ولی پیرمردِ فهمید و نذاشت! بچه هه نزدیک بود بپاشه کف خیابون ولی مرده فهمید و نذاشت... سربازِ دشمن با تفنگش به سمت مغز من شلیک کرد ولی گلوله فهمید و نخورد! اینا معجزه است دیگه...

- میگن یه ستاره هست، هر سال یک ثانیه طلوع میکنه. یک ثانیه تو یه سال کمه ولی اگر توی همون لحظه جای درستی باشی میتونی ببینیش. اینم معجزه اس؟

+ هوووم... نه فکر نکنم!

- پیرمرده "دید" و نذاشت، مرده "دید" و نذاشت، اون سربازه "ندید" و تو نمردی ولی اون "دید" و گذاشت رفت!

+ چی؟

- هیچی، میگم چشمای اونم معجزه بود...


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

معشوقه ی نداشته ی این روزهام...

تو هم مثل من تنهایی...؟!

و از نبودن جفت پرنده ای که پرواز کرد

به گریه های پنهانی فکر می کنی؟


مثل من به دریا

به موج های پرتلاطم

که هر بار جنازه ای را پس میزنند...!

به این هجمه ی مزمن از عشق

به سرسام درختان در باد

به انجماد زیرِ صفر دست ها

به باران بی جا

به شتک های بی امان باد بر پنجره

به چایِ مانده و سیاه عصر

به خنده های بی دلیل و سرد

به من...

به من فکر میکنی؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

نشنیدن

۱۷
آذر


وقتی کسی می رود، وقتی کسی قرار است که دیگر نباشد؛

خانواده اش، اطرافیانش، یا کسانی که او را دوست دارند،

با همه چیزِ او کنار می آیند؛

با نبودنش، با ندیدنش، با صدا نزدنش، با خیلی چیزهای دیگرش،

اما هرگز نمیتوانند با نشنیدن اش، کنار بیایند.

راستش را بخواهی

نشنیدنِ کسی، مرزِ میانِ بودن و نبودنِ اوست.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


- حاضری؟ 

+ آره... فقط یادت باشه اولین چیزی که درباره ی هم دیگه تو ذهنمون اومد رو باید بگیم ...  بدون مکث... بدون فکر...  

- باشه تو شروع کن...

+ اولین بار که دیدمت خودخواه و مغرور به نظرم اومدی...کلی هم اون روزا پشت سرت حرف می زدم ... 

-من واست تو دانشکده اسم گذاشته بودم...  بهت می گفتم یخچال طبیعی... چون خیلی سرد برخورد می کردی با همه... 

+ بدجنس...  یادته تو مهمونی وقت رفتن کفشاتو زیر آب گرفته بودن و مجبور شدی کفشاتو خیس پا کنی...  اون کار من بود

- پس اینطور...یادمه می گفتی برگه جریمه ماشینای دیگه رو میان میذارن رو شیشه ماشینت و کلی حرص می خوری قبل از اینکه بفهمی واسه تو نیست ...  اونم کار منه دیگه

+من یه بار تو زندگیم عاشق شدم

-باختی...  قرار بود درباره ی هم دیگه بگیم...  این چه ربطی به من داره 

+ همش به تو ربط داره...


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...

بوفالوها

۱۷
آذر


می گویند بوفالوها آنقدر در راهِ خود مصمم اند

و آنقدر برای رسیدن به مقصدشان، مسیرِ مستقیم خود را با تمامِ توان در دشت ادامه می دهند،

که اگر در جلوی راهشان پرتگاه بلندی باشد، از آن به پایین پرت می شوند.

این روزها فکر میکنم تفاوتی با بوفالوها ندارم

وقتی که این همه دوستت دارم.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد. 

بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد. 

بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد. 

بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را می‌بافد. 

بلد بود موهایش را ببافد. 

بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود. 

بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و بلد بود چای را توی استکان شیشه‌ای بریزد که رنگش معلوم باشد و بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ چون همه‌ی این‌ها را معشوقش دوست‌تر می‌دارد. 

بلد بود معشوقش را دوست‌تر بدارد. 

بلد بود برایش گل بخرد، بلد بود برایش حرف بزند، بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد، بلد بود وقتی گریه می‌کند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد، بلد بود منتظر بماند، بلد بود گلش را هر روز آب بدهد، بلد بود حواسش به همه چیز باشد.


همه‌ی این‌ها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد. 

بلد نبود دوست داشته شود. 

بلد نبود خودش را رها کند. 

بلد نبود بشود همه‌چیِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود. 

برای همین هم قاشق‌ها مانده بودند توی کشو، حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانه‌ی بی‌صدا. 

برای همین بود که گلفروش‌های توی خیابان، حتی نگاهش هم نمی‌کردند.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...


+ تو هنوز حاضر نشدی؟ 

- کاش می شد نیام...  اصلا حوصله ی مهمونی و این چیزا رو ندارم

+ حوصله ی مهمونی نداری یا نمی خوای ببینیش؟ 

- ببینمش که چی... ببینم با این و اون میگه و می خنده و میرقصه و منم مثل یه مجسمه نگاش کنم و حرص بخورم

+ باز شروع شد...  خوب اون علم غیب نداره که بدونه چی تو دلته... صد بار بهت گفتم حرف برای زدنه...  حرف برای گفتنه...   حرف اگه تو دل بمونه خوره ی جونت میشه... هر چی دیرتر بگی گفتنش سخت تر میشه...  یه روز به خودت میای که دیگه حرفی واسه گفتن نداری  یا اگه داری دیگه کسی نیست که حرفتو بهش بزنی ...

- بیرون گود نشستی و میگی لنگش کن...  می فهمی چقدر سخته...  می دونی اگه بگم و واکنشه اون چیزی نباشه که من می خوام چقدر خورد میشم ... ولش کن اصلا نمی خوام راجبش حرف بزنم

+ حرف حرف میاره...  پس گوش کن... خیلی سال پیش اون وقتا که دورم خیلی شلوغ تر از الان بود ، وسط تمام آدم های رنگ و وارنگی که واسه چند شب میومدن تو زندگیم ، یه جایی که فکرشو نمی کردم گیر اوفتادم... هیتلر دیگه کیه؟!  اون اگه اراده می کرد با چشماش یه دنیا رو فتح می کرد... نمی دونم چجوری ولی عوض شده بودم...  زرق و برق هیچکسی روم اثر نداشت ... چشم و دل و مغزم جای دیگه ای بود... هر کی منو میدید می گفت مگه اون چی داره؟  اون احمقا ندیده بودنش تا بفهمن با دست خالی هم میشه کسی رو نابود کرد ...

- بعدش چی شد...  بهش گفتی؟ 

+ یه شب خودمو تو انباری حبس کردم...  تو یه انباری دو در یک تا صبح قدم زدم... آفتاب که بیرون زد،  رفتم سراغش...  تو چشماش زل زدم ... نمی دونم چجوری بودم که ترسیده بود بهم گفت چیزی مصرف کردی؟  گفتم آره فکر و خیالتو...  فهمید...تو چشمام زل زد با یه لبخند که از بدشانسیم هیچ داوینچی نبود اونجا تا ثبتش کنه،  بهم گفت به نظرت ما می تونیم با هم باشیم...  نگاش کردم و گفتم معلومه که نه...  فقط خواستم بدونی...  فقط خواستم حرفی تو دلم نمونه همین...  

+ خوب تو که بهش نرسیدی پس چه فایده داشت این گفتن؟ 

- فایدش این بود که به زندگی برگشتم...  تونستم دوباره زندگی کنم...  حرفی گوشه ی دلم نموند که هر شب خوره ی جونم بشه...

  تو ماشین منتظرتم زود بیا


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻡ

ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺯﻧﯽ

ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﺎﺷﺪ.

ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ

ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ

ﺁﺟﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﭼﯿﻨﻢ.

ﺣﺘﯽ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻗﻮﻥِ ﻣﻼﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ.


ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﻧﺪ

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺗﺮﺍﺯ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،

ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ

ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.


| ﮐﺎﺭﻝ ﺳﻨﺪﺑﺮﮒ / ﺗﺮﺟمه: بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


در زندگی تاریخ هایی هست، که نمی توانی فراموششان کنی. تاریخ هایی هست که زمان و مکان را برایت متوقف می کنند.

تاریخ هایی که مثل همه ی تاریخ های دیگر تقویم ات، تنها چند عدد معمولی اند، اما این عددها برای تو با همه ی عددهای دیگر فرق دارند،

و فرق این عددها را تنها تو می دانی، نه هیچ کس دیگر.

این ها تاریخ هایی هستند که با هیچ تاریخ دیگری عوضشان نمی کنی، 

تاریخ هایی که حتی حاضر نیستی 

یک عدد آنها را با هزاران عدد دیگر عوض کنی.

این تاریخ هایی هستند که بی کم و کاست می خواهی شان، 

نه یک عدد کمتر، نه یک عدد بیشتر؛ 

درست همان را می خواهی که بود.

این ها تاریخ هایی هستند که رنگ و بو دارند، 

که صدا و تصویر دارند، 

که به خودشان عطر می زنند، 

همان عطر همیشگی را هم می زنند.

تاریخ هایی که میتوانی لمسشان کنی، در آغوششان بکشی، با آن ها حرف بزنی، به آنها خیره شوی، و وقتی نگاهت به اعدادشان بیفتد، ضربان قلبت را تند کنند و نفس ات را بند بیاورند.

این ها تاریخ هایی گریه و لبخند دارند، 

تاریخ هایی هستند که بغض ات را می شکنند، 

که لَجَت در می آورند

تاریخ های که با آنها قهر می کنی، آشتی میکنی

که با آنها دعوا می کنی

که مدت ها سراغشان نمی روی

که وانمود میکنی دیگر نمی شناسی شان؛

اما هرگز

اما هرگز فراموششان نمی کنی، 

چرا که برای همیشه 

گوشه ی کاغذ تقویم ات را تا زده اند.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


من آدولف هیتلر هستم!

اما نه اون هیتلری که جنگ جهانی رو به راه انداخت، 

نه اون هیتلری که باعث مرگ هزاران نفر شد، راستش من نه طرفدار فاشیسم هستم، نه نازیسم.

من فقط همونم که یه شب به سرم زد فاتح قلب کسی بشم که همه دنیا می گفتن هیچ وقت نمی تونم این کار رو بکنم، ولی من با تموم قدرت شروع کردم، خوب هم پیش رفتم.

خیلی هم بهش نزدیک شدم، اما درست لحظه ای که خواستم تصاحبش کنم، 

اسیر سرما شدم، سرمای نگاهش، مثل هیتلر که اسیر سرمای زمستون شوروی شد!

سرمای نگاه کسی که دوسش داری با سرمای زمستون شوروی هیچ فرقی نداره، 

جفتش باعث میشه یه ارتش تلف بشه و یه جنگ جهانی رو ببازی...

می دونی اگه آدولف هیتلر اسیر سرمای وحشتناک شوروی نشده بود چه اتقافی می افتاد؟

اون می تونست کل دنیا رو بگیره!


| قهوه سرد آقای نویسنده/  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم

دوری...

و این دوری چون پس لرزه های زلزله ای خانمان برنداز

استخوان هایم را می لرزاند

بگو چند تَرَک بردارم ؟

چند بار فرو بریزم ؟

تا باور کنی که خانه های سست

آسیب پذیرترند

خانه؟

می پرسی کدام خانه؟

من روستای کوچکی بودم در دوردست ها

که هر بار کسی در تن ام خانه ای ساخت...!

شانه هام

از آن یک زوج عاشق بود با دیوارهای کاهگلی و سقفی چوبی

دست هام

مدرسه ای که دوست داشتن می آموخت

پاهام

پلی معلق؛ که رودِ خروشان روستا را امن تر می کرد

و سینه ام...

آه سینه ام

خانه ی تو بود که با هر نفس

بادی خنک را از پنجره های تنها اتاقی که داشتیم به سمت تو می وزاند

تو با موهای باز زیباتر بودی

تو با موهای باز زیباتر بودی

تو با موهای باز ...

کسی بیاید این پنجره ببندد

کسی بیاید و این قلب را که پس لرزه های زلزله ای مهیب را نوید می دهد...

بردارد

و با خودش به شهر ببرد

به کشوری که محبوبم رو به پنجره ای باز

با موهای باز زیباتر است...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

مونالیزا

۲۱
آبان


می دونی چی نقاشی مونالیزا رو معروف کرد؟

دزدی!

شاید باورت نشه، قبل از اینکه مونالیزا دزدیده بشه کسی آن چنان نمیشناختش، 

یه شب یکی از کارمندهای موزه لوور می خوابه توی موزه و صبح نقاشی رو برمی داره و به راحتی می دزده، 

احمقانه نیست؟ 

از فرداش همه می گفتن وای خدای من،

مونالیزا دزدیده شده؟

مونالیزا...

مونالیزا...

بعد از اون اتفاق مردم واسه دیدن جای خالی مونالیزا هم می اومدن موزه، 

حتی کافکا هم رفته بود، 

در ضمن اون دزد فقط هشت ماه زندانی شد! عجیبه، نه؟ 

منظور من این نبود که هنری توی اون تابلو نیست، 

من میگم هرچیزی که ناگهانی از دست بره،

 ارزشمند میشه و مردم می پرستنش.


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

گذشته اش

۲۰
آبان


داشت بهم میگفت:

روزی کسی را پیدا خواهی کرد

که گذشته ات برایش اهمیتی ندارد، چون که او 

می خواهد آینده تو باشد...

یکدفعه از خواب پریدم و تنها حسم این بود که این فرد کسى نیست جز خودم، 

و من باید گذشته کسى را که دوستش دارم, فراموش مى کردم...

زیر او قرار است عشق ابدی من باشد!


 | چند زندگى به رنگ صورتى کثیف / مازیار تهرانی |

  • پروازِ خیال ...


یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت دو شب نمیفته، وقتی ساعت به دو نزدیک شد فقط باید خوابید!

من حدس می زنم بعد از ساعت دو شب یه هورمونی تو بدن ترشح میشه که من اسمش رو گذاشتم هورمون اصل کاری، وظیفش هم اینه که بهت جیگر میده تا دیوونه بازی در بیاری، یه جورایی رهات می کنه!

اون وقت می تونی بعد از چند سال به کسی که دوسش داری بگی دوست دارم، یا اینکه بگی دلم واست تنگ شده، کاری که هیچ وقت نمی تونی ساعت هفت صبح انجام بدی!

واسه همین تلاش کردم شب ها قبل ساعت دو بخوابم تا درگیر این هورمون اصل کاری نشم.

اما مگه زندگی بدون کارهای خارق العاده جذاب میشه؟


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنویی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

لبو

۱۷
آبان


داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...

فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»

چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام. گفت:
 «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
 گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...
 خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. 
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...
 نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،...... 
فقط سرد بود....

| مرتضی برزگر |
  • پروازِ خیال ...


تو از پیتزای قارچ و گوشت خوشت می آمد و

 همیشه قهوه ی فرانسه را بدون شکر میخوردی.

هر ماه یکبار برای چکاپ دکتر خانوادگیتان ویزیتت می کرد و

 ویولون زدن از تفریح های سالمت به شمار میرفت.

ولی من از هرچه پیتزا بود حالم به هم میخورد!

و نمیتوانستم بدون شکر قهوه بخورم.

 آخرین باری هم که دکتر رفتم دو سال پیش بود 

که توی تصادف پای چپم شکست و

 با اورژانس مرا به بیمارستان رساندند. راستش را هم بخواهی 

همیشه ویولون و گیتار و سه تار را با هم اشتباه میگیرم!

 می گفتی: 

"ما برای هم ساخته نشدیم ... 

ما اصلن واسه هم نیستیم ... 

ما به هم نمیخوریم!"

آنچه شواهد نشان میداد این بود که تو راست میگفتی.

 دردناک بود که تو راست میگفتی ...

 تلخ ...

 تلخ تر از همه ی قهوه هایی که بدون شکر خورده بودی.

راست میگفتی و

 من هم حرفی برای گفتن نداشتم ...

 حرفی برای گفتن نداشتم و

 تو رفتی.

رفتی و

 من توی این چند روز هیچ قهوه ای را با شکر نخورده ام.

مرا روی یک تخت خوابانده اند،

دستانم را بسته اند

 و هر روز یک دکتر می آید 

و مرا چکاپ میکند ...

راستی!

 امشب شام پیتزای قارچ و گوشت داریم ...


| کامل غلامی |

  • پروازِ خیال ...


شنیده ام چشم به راه باران پاییزی

کنار پنجره اتاقت می نشینی و بوسه بر سیگار می زنی

خوش به حال سیگارها

شنیده ام تنهایی به کافه می روی

خیابان ها را متر می کنی

بی دلیل می خندی

شنیده ام خواب هایت زمستانی شده اند

روزهایت کوتاه، موهایت کوتاه...

راستی، کنار همیشگی هایت، شب های تنهایی، دلتنگ من هم می شوی؟


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


" کمرنگ یا پر رنگ؟ " برای چند ثانیه تمام پیکر ترمینال جنوب توسط سوز باد شمالی فتح شد. 

فروشنده دوباره پرسید " چای کمرنگ یا پر رنگ؟ " آروم گفتم پر رنگ ... پر رنگ ...

از اون دور دیدمت. سراسیمه و پریشان. 

از دیدن این همه آشفتگی تمام منظره فرارت از خونه واسم تداعی شد. 

نفس نفس می زدی و سعی می کردی در مقابل لجبازی کوله پشتی تا گلو پر مقاومت کنی. 

پرسیدی " ژولیده ام. نه ؟ " لبخند زدم. 

از جیبت یه رژ لب سرخ در آوردی و روی لبت کشیدی. پر رنگ ... پر رنگ ...

مسافر های 7:45 تهران سوار شن. هیچی نمی گفتی. هیچی نمی گفتم. روبروی در اتوبوس ایستادی. 

نگاهم کردی و گفتی: هنوز دوستم داری؟ 

گفتم: پر رنگ ... پر رنگ ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...