کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

تو نمیترسی؟

۱۴
آبان


من نگرانم، دلم میسوزد

از اینکه چند سال بعد عکسِ دو نفره ام را برایت ایمیل کنم 

و تو با روشنفکریِ مسخره ای از صمیم قلب برایم آرزوی خوشبختی کنی،

من میترسم از اینکه دلم بخواهد

سر به تنِ آن شخصِ کناری ات نباشد

و مجبور باشم لبخندِ احمقانه ای بزنم و

بگویم به هم میایید .

آن موقع حتما هم من خوشبختم هم تو، 

و یکی را هم داریم

که کاملا با هم تفاهم داریم 

و دیگر حتی بحث هایِ نصفِ و نیمه نداریم،

اما همیشه  یک جایِ کارمان میلنگد

که پنجشنبه ها به بهانه یِ دلتنگی برای مادر بزرگ در گوشه یِ خانه مان اشک میریزیم و 

جمعه ها را به بهانه یِ دلگیری روز جمعه

 کلِ روز را با بی حوصلگی میگذرانیم. 

باور کن من میترسم

تو نمیترسی؟ 


| سحر رستگار |

  • پروازِ خیال ...

اورژانس

۱۴
آبان


یک روز مثل دیوانه ها

روی یک برگه نوشتم

قلب شما

کاغذ را تا زدم و

گستاخ تر از همیشه

رفتم جلوی دختری که دوستش داشتم

صدایم را شبیه آلن دلون کردم و

گفتم

ببخشید خانم زیبا

با شما

بله شما

می شود به من بگویید این آدرس مربوط به کجاست؟

راهم را گم کرده ام

می شود بگویید چطور باید بروم اینجا؟

یادش به خیر

آن روز متعجب

با دو انگشت برگه را گرفتی

خواندی و

زود برش گرداندی

ریز خندیدی

سر تکان دادی.

عینکم را درآوردم

چشم هایم دوباره آدرس قلب تو را پرسید

با همان لحن

با کمی مکث...

تو مرا خوب می شناختی

می دانستی چقدر دوستت دارم

زیاد هم بدت نمی آمد از من اما

آن لحظه برای این که همکلاسی هایت

چیزی نفهمند

همین طوری

شاید محض حفظ آبرو

به آدرسی اشاره کردی

گفتی بروید دو کوچه آن طرف تر

خیابان فلان

سر سومین کوچه

بیمارستان فلان

بخش اورژانس

گفتم بخش اورژانس؟

همه ناگهان خندیدید و رفتید 

من ماندم و کاغذی که له می شد.

آن روز از طرز برخوردت خوشم نیامد

انتظار داشتم

ناز کنی

ناسزا بگویی

ولی با طعنه نگویی مریضم

از جوابت عصبانی بودم

فکر کن بروی به کسی بعدِ کلی کلنجار

متفاوت بگویی دوستت دارم

او هم بی خیال بگوید طوری نیست

خوب می شوی

آن موقع چه به روزت می آید؟

خوب می شوی؟

نه

من خوب نشدم

حالم چند روز خراب بود

آن قدر از دستت عصبانی بودم

که دیگر پی ات را نگرفتم

چند سالی هم گذشت تا فراموش شدی

اما حالا حس عجیبی دارم

دخترم مریض شده

آمده ایم بیمارستان

اتفاقا همان اورژانس که تو با تمسخر

نشانی اش را داده بودی

اما این جا

اکنون

خودم انگار بیشتر به هم ریخته ام

مردی که

دم در با یونیفرم ایستاده

دارد از بازنشستگی اش می گوید

مردی که

کمی به تو شباهت دارد

چشم هایش برایم آشناست

فرم صورتش.

شال سرش کنی

می شود تو ولی با ریش سفید

می خندم اما کمی گیجم

نمی دانم

درست مطمئن نیستم که 

ارتباطی بین این بیمارستان

بین این مرد و آن نشانی باشد

ولی یک جمله در دهانم می چرخد

خب مسخره چرا همان موقع نگفتی

پدرم حراست آن جاست؟

چرا نگفتی برو با او حرف بزن؟

می دانی آن روز چقدر فحشت دادم؟

چرا نگفتی آدرس رسیدن به دختری که 

دوستش داشتم 

از این جا

از این اورژانس می گذشت؟


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...


روز خوب که در نمیزنه بیاد داخل

روز خوب که ازجعبه شانس درنمیاد

روز خوب که یکی از روزهای هفته نیست درمسلسل ناگزیر تقویم طلوع کند

روز خوب که سر برج نیست خود بخود، البته گاهی باناز وکرشمه بیاد

قبض آب وبرق و... نیست که وقت و بی وقت ، وقتی خسته ازسرکاربرمیگردی از شکاف در آویزون باشه

روز خوب که ...

نه! 

روز خوب راباید ساخت

باید نوازشش کرد

باید آراست وپیراست

باید به گیسوهاش گلهای وحشی صحرایی زد

باید عطر دلخواهش رو خرید

گل دلخواهش رو روی میز گذاشت

شعر دلخواهش رو سرود

باید نازش را کشید

به رویش خندید

روزخوب را باید خلق کرد

وبعد در آغوش آرام یک روز خوب لذت دنیا را چشید ...


| رویا صدر |

  • پروازِ خیال ...

رک بگو!

۱۲
آبان


رک بگو! عاشق این بی سر و پایی یا نه؟ 

درک تقریبا و انگار و حدوداً سخت است 


| حامد محمدی نسب |

  • پروازِ خیال ...


می دانم

فایده‌ای ندارد

فایده‌ای ندارد

به تلفن چشم بدوزم

هر از گاهی بروم پشت پنجره

پرده را کنار بزنم

یا با هر صدای آشنایی

سر برگردانم

فایده‌ای ندارد

درست مثل این‌که

به گل‌های پیراهنم

آب بدهم !


| ساره دستان |

  • پروازِ خیال ...


به مَردی دل ببند که از علاقش به خودت مطمئنی

قانونِ رابطه ها این است:

مَرد باید عاشق تر باشد مَرد است که باید برای داشتنت تلاش کند مَرد است که باید پُر باشد از نیاز به تو مَرد است که باید بجنگد...

تو چرا نشسته ای کنجِ اتاق و زانوهایت را بغل گرفته ای و اشک می ریزی و روزهایت را آتش میزنی! چند سالت است مگر؟!

اینکه می نویسی خسته شده ای، اینکه می نویسی دیگر کِشِش نداری، این فاجعه است، فاجعه!

این روزهایت، بهترین روزهایت هستند...

حالاست که باید بخندی، حالاست که باید رها باشی و آزاد، حالاست که باید دخترانگی کنی...

نه که همه را خط بزنی و بنشینی کنجِ اتاق و دیوارهایش را خراش دهی و زار بزنی برای نداشتنِ مَردی که حواسش هم به تو نیست..!


| طلا آرام |

  • پروازِ خیال ...


پاییز

یک دختر ناشی بیشتر نیست

که نمی داند چطور باید عاشق باشد!

سردی و گرمی اش را پنهان می کند که غافلگیر شوی

بی هوا می زند زیر گریه که نازش را بکشی

و کاری می کند که همیشه بگویی:

چه زود غروب شد.

پاییز سیندرلایی ست که باید کفش های نارنجی اش را تا قبل از رفتن خورشید در بیاورد. نمی بینی که شب هایش چقدر شبیه زمستان هاست؟

پاییز اگر آدم بود

زن تنهایی می شد که اگر سایه ی زیر گونه های استخوانی اش را نمی دیدی، دیگر هیچ وقت برایت روشن نمی پوشید ...

به خیالت این فصل چرا اینقدر زود می گذرد؟


| سارا کنعانی |

  • پروازِ خیال ...


نبودن تو 

فقط نبودن تو نیست

نبودن خیلی چیزهاست

کلاه روی سرمان نمی‌ایستد،

شعر نمی‌چسبد،

پول در جیب‌مان دوام نمی‌آورد،

نمک از نان رفته،

خنکی از آب

ما بی تو فقیر شده‌ایم!


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

موی تو

۰۶
آبان

مواج و دلفریب و پریشان و بی کران

از موی تو نوشتم و دریا به خود گرفت...

| صادق داوری |
  • پروازِ خیال ...


میدان گلسار را که رد میکردیم ، میرسیدیم به خیابان قد بلند تختی ، آن سال ها زیاد آنطرف ها  میرفتیم. خرید ، قدم زدن و کرایه فیلم های سِگا دلایل محکمی بودند که ما را به آن خیابان وصله میزدند . همان اول اول های آن خیابان یک نوشت ابزار فروشی بود. 

یک ویترین شیشه بند آلمینیومی دو طبقه داشت ، در انتخاب اجناسی که برای فروش می آورد بسیار با سلیقه بود . من همه ی وسایل مدرسه ام را از آنجا میخریدم .


تابستان قبل از سال دوم ابتدایی بود که چشمم به آن مداد تراشِ آخرین مدلِ قرمز رنگِ توی ویترین افتاد ، از آن مداد تراش های بزرگ که یک هندل برایشان تعبیه شده بود ، از همان هایی که مداد را شسته و رُفته درست مثل روز اولی که از کارخانه بیرون آمده بود میتراشید . 

همان یکی بود که با غرور خاصی وسط در وسط ویترین نشسته بود. چند بار به مادرم گفتم که برایم بخردش. هر دفعه به مادر نشانش میدادم ، عین پسرهایی که دارند عکس یارشان را نشان مادر میدهند . مادر قول داد مدرسه که شروع بشود مدادتراش را برایم میخرد ، اما من هر شب ترس این را داشتم که کسی از راه برسد و مداد تراش قرمز زیبایم را بخرد و دیگر هیچوقت مال من نشود . هیچوقت هم به آنجایش فکر نمیکردم که بچه جان این مداد تراش که آخری اش نیست. آقای فروشنده هم که یک دانه از این ها نیاورده است برای فروش ، به اندازه کافی از این ها دارد پس نگران نباش و این خاصیت بچگی بود .


یک روز با مادر رفته بودیم خرید. از دم در خانه حرف مداد تراش را میزدم ، میخواستم کار را در همان روز و قبل از باز شدن مدارس یکسره کنم ، به مغازه که رسیدیم دست مادرم را با تمام زورم کشیدم تا مسیرمان را مایل کنم به سمت ویترین اش و چند ثانیه بعد ، جلوی ویترین بودیم. چند لحظه مداد تراش را نگاه کردم و بعد مادر به مانند دفعات متعدد گذشته گفت باید صبر کنی ، مهر ماه مال خودت میشود .


با اخم نگاهش کردم ، با حالت قهر رفتم آنطرف تر و سر کوچه ای که بغل مغازه بود ایستادم ، مادرم نگاهم کرد و من با همان حالت اخم سر برگرداندم و به سمت ته کوچه رفتم ، اصلا نمیدانستم که چرا دارم به طرف ته کوچه میروم یا اصلا چرا باید اینکار را انجام بدهم. وقتی به ته کوچه رسیدم منتظر بودم مادرم بیاید سر کوچه و نگاهم کند - منتظر صدایش بودم که بگوید بیا برویم دیر میشودها ، 

منتظر ماندم ، چشم به سر کوچه منتظر ماندم  اما مادر نیامد ، 

هر چقدر زمان بیشتر میگذشت من بیشتر میترسیدم .

آن روز مادرم دیگر نیامد سر کوچه 

دیگر نگاهم نکرد 

صدایم هم نکرد 

آن روز مدادتراش را هم بدست نیاوردم ؛ 

اما میدانی یک درس بزرگ را خوبِ خوب یاد گرفتم

آن روز فهمیدم که همه ی آدم ها در زندگی تحمل شان تمام شدنی است

همه ی آدم های خوب و مهربانی که میشناسیم

همان هایی که موقع خوردن یک لیوان چای بین این خیل عظیم نگرانی در دنیا ، تنها نگرانی یشان سوختن زبان توست

همان هایی که همیشه حواسشان به آدم هست

همان هایی که تنها زمانی به تو خیره نگاه میکنند که تو حواست به هیچ کجای دنیا نیست

همان هایی که در هوای بارانی چترت میشوند و در ظِلّ آفتاب سایبانت

آن روز فهمیدم همه ی آدم ها یکجایی و یک زمانی به تنگ می آیند ، 

خستگی بر آنها فائق میشود 

طاقتشان طاق میشود و یک روز بدون هیچ کارِ اضافه ای

بدون هیچ گله و شکایتی ، بدون هیچ اخم و تهدیدی میگذارند و میروند

درست به همین راحتی و به همین سادگی

میدانی فکر میکنم در زندگی ، همه ی رفتن ها را به واسطه ی واژه ی "امید"میتوان گذاشت به حساب یک روزی برگشتن ، به حساب یک روزی از نو درست شدن


همه ی رفتن ها ؛ به غیر از رفتن از روی خستگی .. 

از روی به تنگ آمدن ..

از روی ناچاری ..

همین.


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


با پرنده های بی وطن بپر

روی خطّ ِ صاف زندگی نکن

وزن زندگی صدای قلب توست:

فاعلاتُ فاعلاتُ فاعلُن !


گوشه ی اتاق خود نشسته ام...

آسمان به شیشه برف می زند

از سر نیاز ،دوست می شوم

با پرنده ای که حرف می زند !


بحث می کنم تمام هفته با

یک مگس که روی شانه ی من است

پشت یک درخت ،راه می روم

در جزیره ای که خانه ی من است


مرگ با طناب بهتر است یا...

فکر کن ! کمَند انتخاب ها

خسته می شوم ،دراز می کشم

باز روی فیلم ها ،کتاب ها :


شب رسید و جنگ و صلحِ تولستوی

حاصلی به غیر خرّ و پف نداشت

پرده ی نهایی ِنمایش است

طاقتِ غم مرا چخوف نداشت


کشته های "اینک آخرالزمان"

راه می روند در زمینِ من

پشت شورشِ همیشه بی دلیل

باز مرده است جیمز دین ِ من


با پرنده جرّ و بحث می کنم

می پرد رفیق روزهای سخت...

گوشه ی جزیره گریه می کنم

روی شانه های آخرین درخت...


فرصتی نمانده ،پرت می کنم

نامه ها پُرند زیر پای من....

بطریِ شکسته غرق می شود

گریه می کنند نامه های من


شعر از همیشه مهربان تر است

هیچ کس به شعر ،شک نمی کند

با امید شعر زندگی نکن

شعر می کُشد ،کمک نمی کند...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

عطری آشنا

۰۶
آبان


چند روز دیگر، شاید چند ماه دیگر یا شاید هم چند سال دیگر، بالاخره هم را می بینیم 

و از کنار هم آرام می گذریم، من چشم هایم را می بندم تا مبادا نگاهم بلرزد، 

اما در لحظه گذشتن یکباره تمام وجودم می بویدت، 

عطری آشنا، عطر خنده هایت، عطر نگاهت، عطری لبریز از خاطرات خوب...

تو می روی و من سرشار از عطر تو می مانم.

گیریم که نگاه، گناه باشد، بوییدن که گناهی ندارد، دارد؟


| هنگامی که باران پیانو می نوازد / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


سارا: من اینروزا خیلی خسته ام؛

گاهی فکر میکنم که حال هیچ کاری رو ندارم...

باب: این همیشه هم بد نیست. 

مثلا وقتی که محکم بغلت کردم؛ تا می تونی خسته باش عزیزم.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


قدِّ یک خاطره گهگاه کنارم بِنِشین

نه عزیزم! خبری نیست.. از آن دور ببین


گریه ی مرد عجیب َست، ولی حادثه نیست

غرق رویای خودش بود..غریبانه گریست


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

ای همیشگی تر از آفتاب

ای دلیل بی بدیع عشق و روز مَرّه گی

ای واژه هایِ جاریِ میان سطرها و شعرها

و زیبایی ات

نشانه ای ست از معشوقه های تمام نامه های جهان،

ای که "دوستت دارم"...

موهای بازِ توست

آویخته از دو سمت بر روی شانه هات...

و عطری که از تن ات در آشپزخانه جا مانده است

چه عاریه ی معطری ست

افتاده به جانِ دارچین و هل

تنیده به پوست نازک لیموهای زرد 

چای... ؟

چای و شکر، صورت ماه توست!

وقتی که با دو گوی مشکین وُ محصور در قاب صورتی نجیب...

دندان های سپیدت را

با لبخندی معجزه وار

به مزارع لطیف پنبه زاران تمثیل میکنی.

چای...؟

چای و شکر، اندام کشیده ی توست!

با پیراهن بلند و سیاه

و سینه ات که چون قرص ماه

تشعشع امیدِ شب های تاریک و تنهایی ست...

چای...؟

چای و شکر می تواند بخت را تداعی کند

اینطور که میانمان فاصله انداخته است؟

تلخ و تیره

مثال نبودنت در خانه

شیرین و تطهیر ...

چون خاطراتی که در ذهنم

از تو پنهان است...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

بوسه ی حسرت

۰۵
آبان


می بوسمش اما نمی تونه

این لحظه رو یادش نگهداره

راحت جدا میشه از آغوشم

حتماً قرار بهتری داره


می بوسمش اما حواسش نیست

این بوسه رو بیهوده کِش میدم

می خواستم وابسته شه اما

احساس دل کندن بهش میدم


وقتی بذاری بی تو خوش باشه

اسمش چیه؟ دیوونگی یا عشق؟

آدم نباید از رو خوش بینی

هر حسیو قاطی کنه با عشق


گوشی داره می لرزه تو جیبش

دیرش شده، باید بره بازم

با اینکه بدجوری خرابم کرد

من با همین دلتنگی می سازم


عشقی که با من هست و با من نیست

خوب و بدش دنیای من این شد

وقتی دلش پیش یکی دیگه اس،

لعنت به این دلشوره ی بیخود!


می بوسمش با حرص و با حسرت

این بوسه ی آخر چقد خوبه

با این که حسی تو نگاهش نیست

این عشق زجرآور چقد خوبه


بوسید و رفت اما یکی اینجا

از پشت بوم زندگی افتاد

معنای عشقو تازه فهمیدم

وقتی که قبل کشتن آبم داد


| علی عابدی |

  • پروازِ خیال ...

48 سال

۰۵
آبان


ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺍ

ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻭﺭﺩ

ﺍﻣﺎ

ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺭﺍ ۴۸ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ

ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﻣﯽﺯﺍﯾﺪ

ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽﮐﻨﺪ

ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﺪ

ﻭ ﺍﻭ

ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﮔﺮﺩﺩ  ...


| نادر پناه زاده |

  • پروازِ خیال ...


کتابی که با دستانِ خود نوشته ام را برایم نخوان.

من بارها خواسته ام

تو را لای یکی از این صفحات پنهان کنم.

من بارها خواسته ام

در یکی از فصل های کتاب

اسلحه را بردارم

و تمام مردانِ داستان را بکُشم،

بیایم و دستانت را بگیرم

و با تو فرار کنم

تا در جنگلی زندگی کنیم وُ

دیگر نویسنده نباشم.

من بارها خواسته ام

که نروی

که نمیری

که بمانی ...

اما به من بگو

با قطاری که در آخرین صفحاتِ کتاب

به انتظارت ایستاده است

چه کنم؟


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

دلتنگ توام

۰۵
آبان


رنجورم و با تاب و توانی که ندارم

دلتنگ توام، ای تو همانی که ندارم...


| حامد عسکری |

  • پروازِ خیال ...


عکست را با خودم دارم

همراه صدای ضبط شده ات را

و هر روز

به انجمن های ادبی سر میزنم!

گوشه ای به التماس شاعری را گیر میاورم...

عکست را نشان میدهم

و سکوت ضبط شده ی صدایت را!

همان دوستت دارم هایی را که هیچ وقت نگفتی...

و بعد اصرار میکنم تو را بسراید!

دیروز بلاخره شاعری قبول کرد

مدتی عکست را نگاه کرد...

و به سکوت دوستت دارم هایت گوش داد... نگاهی به من کرد و

با لبخند روی تکه کاغذی نوشت: 

"برگرد...این دیوانه دلش تنگ است..."


| نیاز خاکی |

  • پروازِ خیال ...

چند سالی بود که همدیگر را ندیده بودیم 
یعنی از سال آخر دانشگاه
از آن دخترهایی بود که می جنگید 
برای چیزی که می خواست می‌ جنگید
یادم هست عجیب گرفتار شده بود 
گرفتار کسی که گرفتارش نبود 
تمامش را گذاشته بود وسط برای داشتنش 
دورا دور خبرش را داشتم 
جنگ را برده بود و آغوشی‌را که می خواست فتح کرده بود 
قرار بود تمام بچه های قدیم دوباره دور هم جمع شویم 
آمده بود ... تنها آمده بود 
تا نگاهش کردم فهمیدم که چقدر زخم خورده ی آن جنگ است 
یک گوشه نشسته بود و داشت روی صورتش خنده را نقاشی می کرد
یاد جنگ های زندگیم افتادم...  نفسم گرفت
رفتم بالکن که کمی هوا بخورم که او هم آمد
سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت " نداشتن بهتر از داشتن و از دست دادنه" 
باران نمی آمد ... ولی شانه هایم خیس شده بود

| حسین حائریان |
  • پروازِ خیال ...


آبـان هوایش غرق دلتنگیست

عطرِ تو را در مشت خود دارد

فهمیده خیلی ‌دوستت دارم

هی‌ پشتِ هم با عشق میبارد ...


آبان از اول هم مـُردد بود

عطر تو را جـاری کند یا نه

میخواست لبریزت شوم اما

اینگونه باران گرد و ‌رسوا.. نه


او دیده بود از اولِ پایی‍ـز

هرشب به یادت شعر میخوانم

فهمیده‌ بودم زیرِ این بـاران

تو میروی من خیـس میمانم ...


آبان شدم در اوجِ بی مهـری

ابـری شدم اما نمیبارم

بعد از تو این پاییـزِ لا کردار

گفته هوای بدتـری دارم ...


آنقدر از عشقـت نوشتم که

ما دسته جمعی ‌عاشقت هستیم

دروازه ی این شهرِ عاشق را

جز تـو به روی هر کسی بستیم ...


باران امشب بهتر از قبل است

جوری که فکـرش را ‌نمیکردی ..

آبـان خبرهای خوشی دارد

شاید به پای قصـه ‌برگردی ...


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...


من اگر جای تو بودم

این صبح ها،

در خواب و بیداری به من فکر نمی کردم!

وقت صبحانه 

دو استکان چای نمی ریختم

وقت لباس پوشیدن چند بار نمی گفتم که آااای چطور شدم؟

من اگر جای تو بودم

شهر را قدم نمی زدم

مدام گوشی تلفنم را چک نمی کردم

وقت نهار منتظر من نمی شدم!

اگر جای تو بودم عصرهای پاییز

دو بلیط سینما نمی خریدم!

کافه ها را وجب نمی کردم!

رنگ بندی برگ ها را به روی خودم نمی آوردم!

من

اگر

جای تو بودم

شب ها بدون شب بخیر می خوابیدم!

خواب من را هم نمی دیدم!

من اگر جای تو بودم

من را فراموش میکردم تا این خاطرات نفسم را نبریده اند!

راستش...

من اگر جای تو بودم مثل خودت راحت می رفتم

بدون خدانگهدار!


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...


اگر ماه از تو زیباتر بود

هرگز دوستت نمی داشتم

اگر موسیقی

از صدای تو دل انگیزتر بود

هرگز به صدای تو گوش نمی سپاردم

اگر آبشار اندامش از تو

متناسب تر بود

هرگز نگاهت نمی کردم

اگر باغچه از تو

خوشبو تر بود

هرگز تو را نمی بوئیدم

اگر در مورد شعر هم از من بپرسی

بدان

اگر به تو نمی مانست

هرگز نمی سرودمش...

 

| شیرکو بیکس |

  • پروازِ خیال ...


چقدر چشم کشیدم خطوط پیرهنت را

رسیده بود و نچیدم انارهای تنت را


چه عاشقانه نوشتی و عاشقانه نوشتی 

زمانِ نامه نوشتن نفس نفس زدنت را


به شرم بوسه فرستادی و گرفتمش از دور

در امتدادِ نفس هایت، غنچه دهنت را


قرار بود به پایم هزار سال بمانی

قرار بود ببینم هراسِ زن شدنت را


تو در لباسِ عروسی قشنگ تر شده بودی

سیاه پوش نشستم، سفیدی کفنت را..!


| مهدی صباغزاده |

  • پروازِ خیال ...


به من ک زخم میزنی عجیب غمگینی !

ما همه در درون هم خانه داریم 

ما یکی هستیم ...

تکه تکه میان کوچه های جهان !

زخم تو، مرا از پای درخواهد آورد ...

با این حال خوبم 

اگر بدانم خوبی 

و دوست داشتن شکلی دیگر است !

شکلی که این هزار تکه ی پریشان 

دارد از یاد می برد ...

تو اما یادت نگه دار

گاهی شانه ای 

بی آنکه باشد 

غم تو را به دوش دارد...

قلب ها شکسته ترینند 

و لبها، صندوقچه ی هزار آواز نخوانده.

به من زخم نزن، طاقت نمی آوری !


| معصومه صابر |

  • پروازِ خیال ...


مانده‌ام

چگونه تو را فراموش کنم

اگر تو را فراموش کنم

باید

سال‌هایی را نیز که با تو بوده‌ام

فراموش کنم

دریا را فراموش کنم

و کافه‌های غروب را

باران را

اسب‌ها و جاده‌ها را

باید

دنیا را

زندگی را

و خودم را نیز فراموش کنم

تو با همه‌ چیز درآمیخته‌ای!


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ

" ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺩﻭﺩﻡ *"

ﮔﺮﻡ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣﻐﺮﻭﺭ

ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻡ


ﺭﻓﺘﻨﺖ ﻗﺪﺭ ﮐﻮﻩ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ

ﮐﻤﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺮﺍ ﺧﻢ ﮐﺮﺩ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﻏﺼﻪ ﺍﯼ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪﻡ

ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ


ﺑﻤﺐ ﺑﺴﺘﻢ ﮔﻠﻮﯼ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﺍ

ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻧﺘﺤﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ

ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ

ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ


ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﺷﮑﺴﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ

ﻣﻐﺰ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﭘﺮ ﺷﺪ

ﮔﻨﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ

ﻧﺎﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺟﺮ ﺷﺪ


خنده هایی که تلخ می کردم

سرد و سطحی و از تظاهر بود

پشت از جای خالی ات خالی

دلم از جای خالی ات پر بود 


ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﻠﺨﯽ ﺑﻮﺩ

ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ

ﺍﺳﺐ ﻭ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﯽ ﺷﻮﻗﺖ

ﺍﺯ ﺟﻤﯿﻊ ﺟﻬﺎﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ


ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﻢ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺧﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﺩﻝ ﺗﻨﮕﻢ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ

ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ


کوچه ها و مرور خاطره ها

جست و جو در شروع دلخوری ات

اتفاقی به گریه افتادم 

وسط ژست های چادری ات


ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺷﻬﺮﺕ ﺭﺍ

ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﮔﺰ ﮐﺮﺩﻡ

ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺗﮑﯿﺪﻩ ﻭ ﻋﻮﺿﯽ

ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ


ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻡ

ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻠﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﺕ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ

ﺭﯾﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﺕ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻡ

ﻭ ﺳﺮﻧﮓ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﺕ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ


| هانی ملک زاده |


*عشق یک کافه غرق در دود است

"مهدی موسوی"

  • پروازِ خیال ...

گذشته

۰۳
آبان


یه روزایی توو زندگی هست که هر چی جلوتر میری، به گذشته نزدیک تر میشی؛

فردا که میاد به دیروزت نزدیک تر میشی، 

و پس فردا، به پری روز...

می دونی؟

آینده تنها چیزیه که آدما رو به گذشته برمیگردونه،

آدما همه شون بالاخره یه روزی به گذشته شون برمیگردن؛

یا با اشک

یا با سکوت...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


قدِ خاموشی ِ یک زیرگذر ، غمگینم

مثل گنجشک ( که خورده به سپر) غمگینم

زندگی ِ سگی و صبر ِ عظیم ِ شتری

یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم ...


| طاهره خنیا |

  • پروازِ خیال ...


رفاقتی دوستت دارم...

مرامی

از آن قدیمی ها!

مثل دااش مشتی ها پایت ایستاده ام!

رفاقتی دوستت دارم...

از آن مدل ها که با کجایی تصدق نگاهت صدایت میکنند!

آن تیپ ها که دستم را زیر چانه ات بگیرم و بگویم

چطوری ورپریده!

رفاقتی دوستت دارم...

از آن ها که وقتی چای برایم ریختی بگویم ای فدای دست و پنجه ات!

آن ها که هر صبح بگویم آهای عیال

بیا ببافم آن موهای لامصبت را و شب ها بازشان کنم با ذوق!

رفاقتی دوستت دارم...

از آن ها که هلاک رفیقشانند!

همان ها که سر میدهند برای رفیقشان.

رفاقتی دوستت دارم!


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...


آبان ، زنی بی پروا ، در آستانهٔ سردرگمی ، سرخ و سفید و بلند قد ، با دامنی کوتاه و پیراهنی نیمه باز...

آبان ، زنی با مچ های لاغر و گونه های گود افتاده ، بی تاب ، هراسان ، آرام و موقر...

آبان ، زنی با عطر کریستین دیور ، و چشمانی سیاه ، با دستکش های سفید مخملی ، و هزار آرزوی محال...

آبان ، زنی به شکل تو ، متغییر ، آرام نا آرام ، زیبای سرکش ، هست نیست...

آبان ، زنی که دامنش توی باد میرقصد و پاهاش ، به ملایمت باران آواز میخوانند ، و زنانگی ، ذره ای از چروک گوشهٔ چشمهاش  است ، وقتی که میخندد...

آبان ، این عقرب زیبای دلفریب ، رسید...


| محمد یغمائی |

  • پروازِ خیال ...


خاطراتم را که مرور‌ می کنم همیشه یک‌نکته آزارم می دهد ...

در زندگی ام همه چیز یا زود اتفاق افتاده یا دیر

از موقعیت های شغلی خوب گرفته تا امکانات و شرایطی که زود به دست آوردم و زود از دست دادم

از خواسته ها و‌آرزوهای کودکی  گرفته تا پیدا کردن محبوب ترین کتونی کودکیم در اسباب کشی ... کتونی که دیگر نصف پاهایم هم در آن جا نمی شد ...کتونی که برای داشتنش دیر شده بود... خیلی دیر... آرزوهایی که دیر به دست آوردم و دیگر آرزو نبود 

حالا که خوب فکر می‌کنم آدم های زندگی ما هم همین هستند

گاهی زود به زندگیمان می آیند گاهی دیر

آنقدر زود می آیند که بلدشان نیستیم ...

نمی دانیم باید چطور با آن ها باشیم ...

وقتی می آیند که سر ما جای دیگری گرم است

تا به خودمان می آییم می ببنیم همه چیز خراب شده

دیگر چیزی از آن ها برای ما باقی نمانده است

اما زود رسیدن برزخ است 

برزخی که دل امید دارد به تعمیر 

به تعمیر خرابی ها و جبران گذشته

جهنم جای دیگری ست

جایی که انسان ها دیر به زندگی ات می آیند

آنقدر دیر که دیگر لحظه ای فرصت برای داشتنشان نیست

آنقدر دیر که باید از کسی که نداری! دل بکنی

آنقدر دیر که یادت بیاید هر که را که تا امروز به دست آوردی اشتباه بوده

آنقدر دیر که به چشم هایت نگاه کند و دل بدهد ولی یک نفر در ماشین منتظرش باشد

آنقدر دیر که در چشم هایش نگاه کنی دل بدهی ولی یک نفر در خانه منتظرت باشد

بهشت آن جایی ست که هر اتفاقی به وقتش بیوفتد نه زودتر نه دیرتر 

بهشت آن جایی ست که هر‌کسی در زندگیمان به وقتش بیاید نه زودتر و نه دیر تر


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


می بلعدت... دهانِ بزرگی ست

تهران زباله دانِ بزرگی ست


حس می کنی سقوطِ تنت را

پایان دست و پا زدنت را


حس می کنی غرور نداری

نعشی شدی که گور نداری


حس می کنی که طعمه ی گرگی

پایان یک شکستِ بزرگی


حس می کنی گرفته زبانت

خون گیر کرده در شریانت


حس می کنی برای تو جا نیست

هر تکه ات میان دهانی ست


حس می کنی شکسته و پیری

در تارِ عنکبوت اسیری


کرمی شدی که پیله نداری

آواره ای، قبیله نداری...

.

چون ابری انتظار کشیده

چون سایه ای به دار کشیده


مانند روح دلزده ای که

از زندگی کنار کشیده


سرباز مرده ای که پس از جنگ

فریادِ افتخار کشیده


یک لاک پشتِ مرده که خود را

تا زیر یک قطار کشیده


دنیا تورا شکسته و کمرنگ

یک جورِ خنده دار کشیده


دنیا به دور سینه ات انگار

صد سیمِ خاردار کشیده


مانند یک جنازه ی در قبر

که نقشه ی فرار کشیده


مغزت شبیه زودپزی شد

که سوتِ انفجار کشیده...

.

امروز نقطه ای سر خط باش

دیوانه شو، شبیه خودت باش


بردار بوفِ کور خودت را

پس مانده ی غرور خودت را


آماده است باقیِ جانت

فریاد می زند چمدانت


خود را میانِ چاه نینداز

به پشت سر نگاه نینداز


نگذار دست پیش بگیرد

روح تو را به نیش بگیرد


شهر تو نیست،لانه ی گرگی ست

این شهر سنگِ قبر بزرگی ست


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


شارژر تبلت ام را عمدا جا میگذاشتم هرجا که به ذهنم می رسید. اولین بار خانه ی خاله سیمین. بار دوم روی میز کار دوست بیست ساله ام. داشتم عادت میکردم ماشین تایپِ لعنتی ام را بدون شارژ نگه دارم. تبلتی که دیگر اکانت فعالِ معشوقه ی محبوبمان را ندارد، اَپ های کوفتی ای که خنده و بغض و اشک هایم را با معشوقه ی بدخلقِ جان، به اشتراک نمیگذاشت، ماشین تایپ بیهوده ای ست که باید خانه ی خاله سیمین جا گذاشت! تو که رفتی من هنوز هم میخندم چای می نوشم و حتی از غذا نیفتاده ام. هنوز هم دلمه ی برگ مو، محبوب ترین غذای دنیای من است. برای آرایش موهایم وقت دارم. من هنوز هم با شوق دخترکانِ تازه به بلوغ رسیده ی ناهنجار، ازبینِ انبوهِ لاک هایم، یکی را برمی دارم و گوشه ی اتاقم مشغول لاک زدن می شوم.صفحات مُد اینستا را فالو میکنم، با سخت گیریِ ذاتی ام، به دنبال کفش های مشکیِ مات و کلاسیک مورد نظرم میگردم

ازحجم عطر محبوبِ کوبیسمم مدام کم می شود فقط تایم گفت و گوهای شبانه یمان که می شود، زُل میزنم به اکانتت و مثل زنانِ نجیب و مغرور اشرافی ، بی صدا اشک میریزم...


| پریا روحی |

  • پروازِ خیال ...


گردنبند رو بست دور گردنم و آروم در گوشم گفت :

این گردبند مثل عشق میمونه، هیچ وقت از خودت دورش نکن،

برگشتم به سمت صورتش و گفتم :

فقط یه بدی داره، برای دیدنش باید همیشه یه آینه باشه،

دیگرون بیشتر از خودم می بیننش و بیشتر از من لذت میبرن،

و خودم هر بار که بخام حس کنم هست، باید با انگشتام لمسش کنم. وقتی هم که اتفاقی گمش کنم،

دستپاچه و مضطرب همه جا رو باید دنبالش بگردم و اگه پیداش نکنم ...

گفت : من کنارتم،

روبروت و پُشتِت

کنارت تا مردم ما را با هم ببینن،

روبروت مثل یه آینه،که هر وقت تو چشام نگا کنی عشق رو ببینی

پُشتِت، که اگه اتفاقی گمش کردی دستم روی شونه هات اضطرابت رو کم کنه.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


من زنده‌ام تا عاشق چشمات باشم

مردن رو توُ شبهای بی تو دوس دارم

دنیا سیاه و سرده بی رنگ نگاهت

چشمای گرم و قهوه ایتُ دوس دارم


من با خیالت لحظه‌هام و دوره کردم

فرقی نداره اینکه باشی یا نباشی

می‌بینمت با اینکه دنیامون یکی نیس

می بوسمت حتی اگه اینجا نباشی


مشکی و رنگ روشن مهتاب، به به

چادر که میذاری یه تیکه ماه می‌شی

دنیا حسودی میکنه وقتی ببینه

شونه به شونه با دلم همراه می‌شی


دنیای من رویای لمس خنده‌هاته

دنیای من این خونه و تنهاییهاشه

حتی اگه احساستُ از من بگیری

لج کردم این دنیا فقط مال تو باشه


می‌ترسی از آینده و با بغض می‌گی

فردای ما جایی برای ما نداره

چشمامُ می‌دوزم بهت با خنده می‌گم

"دنیا که با دیوونه‌ها دعوا نداره"


تو سهم دستای کسی جز من نمی‌شی

حتی اگه آینده‌تون آماده باشه

می‌جنگم و می‌گیرمت از دست تقدیر

دنیا اگه دنبال تو افتاده باشه


دلبسته‌ی احساس هم هستیم و دنیا

کم کم داره با قصه‌ی ما راه میاد

وقتی که لبخندت روی لب‌هات باشه

حتی خدا هم آخرش کوتاه میاد


| هانی ملک زاده |

  • پروازِ خیال ...


صدای بوق بوق ماشینها که می آمد،

خواهرم بدو بدو می آمد و می گفت بیا زودباش، 

بیا عروس می برند .

گوش هایم را می گرفتم و می گفتم کلفت می برند 


| فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


اشتباه می گیری من را 

با صندلی، با در، با دیوار

با عطر ملایم ِزنی که توی تاکسی کنارت می نشیند

و معلوم نیست تا کدام چهارراه

فقط زنی ست که کنارت نشسته!

حساب ِ تو از همه ی خیابان ها جداست 

و از همه ی بیمارستان ها، اداره ها، بانک ها ...

حساب ِتو چیزی نیست 

که در کرایه ی یک مسیر کوتاه ، جا شود

تو با همه ی عابران ِپیاده فرق می کنی

و با همه ی مردها

که سیگار می کشند و از راننده تشکر می کنند !

این را

وقتی کنارت نشسته بودم و 

برایم از عشق می گفتی، فهمیدم

اما تو نفهمیدی

هر زنی که روسری اش قرمز بود،

من نیستم !


| نیلوفر اعتمادی |

  • پروازِ خیال ...


" خب می دونی... کاکتوس با همه فرق می کنه. موجود عجیبیه. مستقل و از خود راضی. به هیچی نیازی نداره. نه نور مستقیم خورشید و نه از این آهنگ های سمفونی که میگن حال گیاه هارو خوب میکنه. حتی دوست نداره هرسش کنی و بهش دست بزنی. می خواد همونجوری که هست آزاد باشه. دوباره میگم تا یادت بمونه، فقط هفته ای دو کف دست آب، نه کم تر، نه بیشتر... "


و من آن روز کذایی نفهمیدم که واقعا چه چیزی را خواستی به من بفهمانی. اینکه آدم ها هم می توانند مثل یک کاکتوس باشند. آرام و ساکن ولی بُرنده، رها از هر قید و بند. 

اینکه می توان مانند هیچ گلی نبود. ساده، بی آلایش، بدون هیچ عطر و بویی ولی بود!  نه! هیچوقت، هیچوقت نفهمیده بودم که شاید حتی می شود کسی را با هزاران خار در آغوش گرفت... و تو فقط منتظر کف دست آبی بودی و من، جسورانه سطل را رویت خالی کردم...

سالهاست که هفته ای درست دو کف دست آب روی کاکتوسم میریزم اما حالا که تماشایش می کنم، کالبد پوسیده و زردیست که انگار فقط خارهایش در تنم باقی مانده...


| ایمان نادری |

  • پروازِ خیال ...


صبحِ روزِ از دست دادنش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوام بیاورم، 

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به زندگی برگردم،

 هرگز فکر نمی‌کردم که بتوانم دوباره از تهِ دل بخندم امّا حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم

 که قوی‌تر از آن چیزی هستیم که خودمان گمان می‌کنیم.

 آنقدر قوی هستیم که حتی وقتی یک چیزی دارد از درونمان کنده می‌شود هم صورتمان   به خودش سیلی می‌زند ورنگِ خودش را حفظ می‌کند؛

آنقدر قوی هستیم که حتی چشم‌هایمان، چشم‌های وراجی که همیشه پته‌ی ما را رویِ آب می‌ریزند

 هم می‌توانند فردای روزِ از دست دادنمان سکوت کنند!

فهمیده‌ام که از دست دادن اصلاً پروسه‌ی عجیبی نیست،

 فقط دردناک است؛ 

و دردناک بودن هم اصلاً عجیب نیست فقط غم‌انگیز است؛ 

و غم‌انگیز بودن ... 

 غم‌انگیز بودن، همه‌ی هستیِ ماست!!!


| پویا رفیعی |

  • پروازِ خیال ...


تنها تر از شمعی که از کبریت می ترسد

غمگین تر از دزدی که از دیوار افتاده

بی اعتنا پاکت کنند از زندگی ، مثلِ

خاکستر سردی که از سیگار افتاده


بی تو دلم می افتد از من...باز می خشکد

مثل کلاغی مرده که از سیم می افتد

این روزها هربار که یاد تو می افتم

یک خطّ دیگر روی پیشانیم می افتد...


می خواهی از من رو بگیری،دورتر باشی

مانند طفلی مرده می پیچم به آغوش ات

سر درد میگیری و من تکرار خواهم شد

مانند یک موسیقی غمناک در گوش ات...


بی تو تمام کوچه ها سرد است...تاریک است

انگار خورشید این حدود اصلن نتابیده

تو نیستی و زندگی انگار تعطیل است

تو نیستی و ساعت این شهر خوابیده


تو نیستی و خاطراتی شور در چشمم

چون ماهیان مرده ای در رود ...می پیچند

تکرارها من را شبیه زخم می بندند

سیگارها من را شبیه دود می پیچند...


بی تو شبیه ساعتی بی کوک ، می خوابم

در لحظه هایی که برای شعر گفتن نیست

در خانه ای که پرده هایش بی تو تاریک است

در خانه ای که روزهایش بی تو روشن نیست...


اینجا کنارم هستی و آرام می خندی

آنجا کنار هم بغل کردیم دریا را

تو رفته ای...باید همین امشب بسوزانم

این قاب ها ،این عکس ها، این آلبوم ها را...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


یک نفر باید باشد که بدون ترس هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی

تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت میگندد را به زبان بیاوری

از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند

و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند

حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال میشوی

یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره میدانم ، 

اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند

یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد

مثلا اگر جایی شنید " نصیحت " بدون درنگ بپرسد نصیحت ؟ ببخشید نصیحت یعنی چه ؟

وقتی تو گفتی فلان طور شد ، نگوید آهان برای من هم شده ببین تو نباید اینطور کنی ، بنظر من فلان کار را بکن

یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک میکشد ،

پوزخند نزند ، به شوخی نگیرد

جدی بگیرد ، خیلی هم جدی بگیرد ، آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت

یک نفر که تجربه ی هیچ چیز را نداشته باشد ،

مثل همه ی آنهایی که خود را علامه دهر میدانند نباشد ،

وقتی که برایش تعریف میکنی دستپاچه شود ، گوش بدهد ،

برایت فتوای ابوموسی اشعری صادر نکند ،

راه کار ندهد ، فقط گوش کند ..

یک نفر که بداند این چیزهایی که تو تعریف میکنی جواب منطقی ندارد ،

اصلا منطق در مقابل این حرف ها بیچاره است

خیلی از آدم ها میخواهند حرف بزنند صرفا برای اینکه دردشان آرام بگیرد

بعضی آدم ها درونشان روی کمربند زلزله است ،

گاهی حرف میزنند تا ویرانی زلزله درونشان را به تعویق بیاندازند

حرف زدن گاهی مُسکن است ،

آدم ها گاهی حرف میزنند نه برای اینکه چیزی بشنوند ، نه اینکه کمک بخواهند

حرف میزنند که ویران نشوند

حرف میزنند که آرام بگیرند

مانند کسی که خود میداند چه روزی قرار است بمیرد ، آرام میگیرند .

به قول آن رفیقمان که میگفت :

حرف هایی در دلم هست که حاضرم فقط به کسی بگویمشان که قرار است فردا بمیرد ...

همین


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


زیباترین لبخند جهان را داشت 

آن شب کنارم خوابیده بود 

بیدار شدم و کنارش نشستم 

به صورت بدون لبخندش نگاه کردم 

انگار که یک‌ جنگجو بدون سلاح باشد 

بیدار شد مرا دید و دوباره مسلح شد 

به چشم های هم خیره شدیم 

در چشم هایش نگاه کردم و تمام زندگی اش مثل یک فیلم نمایش داده شد

هیچ کدام پلک نمی زدیم 

در من آتشفشانی بود که داشت مرا ذوب می‌کرد 

چشم هایش پرده ی سینمایی بود که داشت تلخترین فیلم جهان را اکران می کرد 

من تنها تماشاگر این فیلم بودم 

پلک هایش را بست 

فیلم تمام شد 

در آغوشش کشیدم 

از آن شب فهمیدم هر که زیباتر می خندد ، درد های عمیق تری دارد 


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


هفتاد پشت زخمی من ، از تو

رم می کند چنان که بهار از من

اقرار می کنم که در آوردند

دستان پشت پرده دمار از من...


تن می تنم به سینه ی قبرستان

دیگر به خانه باز نمی گردم

رو می کنم به غربت و حرفی نیست

اقرار می کنم که کم آوردم !


از خاک بی بخار تو دلتنگم

از دشت بی سوار تو دلگیرم

رو می کنم به غربت و می میرم

اما سراغی از تو نمی گیرم....


| علی اکبر یاغی تبار |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم

خلاصه ی تمام نامه های عاشقانه ی جهان را برایت خواهم نوشت...

بی هیچ حاشیه و طفره ای؛

بی هیچ مقدمه و سرآغازی

خواهم نوشت " دوستت دارم"

که این دو واژه؛ خود موهبتی بزرگ است

که می توان بارها و سخاوتمندانه، بخشید...!

بی آنکه بهانه ای داشته باشیم

بی هیچ انتظاری حتی

بی هیچ گله و شکایتی ...!

خواهم نوشت که " دوستت دارم"

و تو آنرا خواهی خواند

چرا که محبوب کم حوصله ی من

همیشه وقت کمی داشت!

چرا که محبوب کم حوصله ی من

همیشه کارهای مهمتری داشت!

چرا که محبوب کم حوصله ی من...

و من تنها خواهم نوشت

"دوستت دارم..."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


من پشت پلک های خودم گریه می کنم

شب را در انتهای خودم گریه می کنم


هم زنده در ملافه فرو می روم به مرگ

هم مرده در رثای خودم گریه می کنم


در منزل جدید خودم چال می شوم

در مجلس عزای خودم گریه می کنم


خود را کنار مرگ به پایان رسانده ام

اینک از ابتدای خودم گریه می کنم


نامه نوشتم از تو به خود گفتمم بیا

در نامه ات برای خودم گریه می کنم


می گویم آه...نامه رسیده...بیا برو....

افتاده ام به پای خودم گریه می کنم


این نامه مملو از مه و ابر است پس چرا

جای تو هم به جای خودم گریه می کنم؟!


من می رود سراغ خودش را بگیرد و

من پشت رد پای خودم گریه می کنم


باران گرفته صحن اتاق مرا بخند...

از شوق پا به پای خودم گریه می کنم


| محمدرضا حاج رستمبگلو |

  • پروازِ خیال ...


شاید اگر من هم غزل سرای قرن هفت یا هشت بودم در زیبایی هایت غرق می شدم. 

اما راستش را که بخواهی زیبایی در انتخاب من کمترین نقش را داشت! 

من عاشق چشم های غمگینت شدم. 

همان فرشته کوچکی که در انتهای چشمت با بغض پنهان شده. 

همان فرشته ای که وقتی در سالن انتظار مطب با دست هایت بازی می کردی، به زمین خیره شده بود. 

یا وقتی دلت خواست مادر تمام جوجه رنگی های دنیا باشی. 

یا آن روز که گل های دامنت را به من معرفی کردی. 

یا وقتی از پنجره به هیچ خیره شده بودی و گفت آه ... همین آه دامنم را گرفت ... عاشقت شدم !


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


کمی از روزهای خوبمان را نگه داشته ام برای مبادا،بغل پنجره ای که منظره اش را میدانی.

کمی از آرامش دست های ظریفت،کمی از صورت ماهت،کمی از عطرِ موهای خیست و تمام خاطراتمان را برای همین روزهای مبادا نگه داشته ام.

از همان روزی که گفتنی ها را نگفتی من تمام جنگ های عالم را به خودم باختم و این جنازه ای که تقلای برگشتن دارد زیرِ خروار خروار خاکی که به سرِ چه کنم هایم ریخته ام دفن است.

پس باران چه؟ پنجره کجا؟ قرار چه وقت؟ غصه چرا؟

نمیدانی جهنم یعنی جایی که یاد باشد و یار نه؟

نمیدانی بغض یعنی ساز باشد اما کوک ‌نه؟

نمیدانی نه؟

این پاییز را قبل از آنکه سرما،برگ درختانش را به خاک و شاعرانش را به خون بکشد برگرد.

نمیدانی نه؟

حتما عاشقت کسی هست،حتما عاشق کسی هستی.

خسته نمی شوی از این همه رفتن و ‌نرسیدن؟ پاییز به چه کاری میایید پس؟کمی هم مثل درخت اناری رسیدن یاد بگیر... کنار مصدرِ ریختنِ برگ و بیدمشک و چای،کمی برگرد پهلوی قند، کمی هم فعل ماندن صرف کن.

عزیزم امروز، روز مباداست.


| امیر مهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


گفتی: نباید یاد چشمانم بیافتی

هی مثل بختک روی ایمانم ‌بیافتی


گفتی نباید در وجودم پا بگیری

دردی و باید مثل دندانم بیافتی


هی عاشقانه می‌نوشتم از نگاهت

هی قهوه تا در قلب فنجانم بیافتی


می‌خواستم باور کنی تنهایی‌ام را

می‌خواستی از چشم گریانم بیافتی


من اشک را با گریه‌هایم خسته کردم

شاید شبی در راه کنعانم بیافتی


پایان ندارد بی‌قراریهای این مَرد

باید به یاد روز پایانم بیافتی


یک جور آتش میزنم روزی خودم را

کبریت دیدی! یاد چشمانم بیافتی


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


نیمی از ما باران را دلگیر میدانیم.

چون هیچکدام از ما زیر باران دست های لرزان پیرمردی را نگرفتیم که بار هایش بر دوشش سنگینی میکرد و فقط بار های بر دوشش را نگاهی انداختیم و احساس ناراحتی کردیم و در قدم دوم یادمان رفت،ویا شاید انقدر درگیر خودمان بودیم همچین صحنه ی تاسف باری را هم از دست دادیم.

به جایش در باران دست کسی را گرفتیم که میدانستیم هیچوقت نمیماند و نمیتواند بعد ها برایمان ماندگار شود فقط میشود غمگین ترین خاطره ی بارانی.

من و تو هیچوقت پشت چراغ قرمز روز بارانی از دخترکی که از شدت سرما دستانش یخ زده بود شاخه گل نرگس نخریدیم فقط نگاهشان کردیم و احساس ناراحتی کردیم و زمانی که به چهار راه دوم رسیدیم همه چی یادمان رفت.

ما چراغ قرمز روز بارانی را گذاشته بودیم مخصوص عکس های دونفره که یادمان باشد در روز بارانی دیگر باهم بودیم.

هیچکداممان حاضر نشدیم از غذای خودمان به پدری ببخشیم که در روز بارانی مجبور بود دست خالی به خانه برود و کودکانش باگرسنگی زودتر خوابیده بودند که مبادا شرم را از چهره ی پرغرور پدرانه او ببینند.

ما فقط روز بارانی در فلان کافه ها نشستیم و ساعت ها منتظر فلان چیز محبوبمان شدیم تا آماده شود و در روز بارانی برایمان خاطره شود.

من و تو هیچگاه زیر باران قدم نزدیم تا مفهوم باران را به خوبی درک کنیم.

فقط وقتی از تمام دنیا خسته بودیم با آهنگ محبوبمان بدون چتر زیر باران رفتیم و یاد خاطراتمان افتادیم.

ما خودمان مقصر دلگیری باران هستیم

وگرنه نه باران دلگیر است نه هوای بارانی..


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


_گفت : اگه یه ماشین زمان داشتی

باهاش میرفتی گذشته یا آینده؟

دستامو دور لیوان چای 

سفت حلقه کرده بودم، نگاش کردم، 

_گفتم : هیچکدوم

_گفت : د بگو دیگه؟ یکیشونه انتخاب کن!

گفتم : اگه ماشین زمان داشتم، 

نه میرفتم گذشته نه میرفتم آینده.

گفت : پس چیکار میکردی دیوونه؟

گفتم : زمان رو همینجا متوقف میکردم وُ

تا ابد به بهونه ی سرد شدن این فنجون چای

همینجا پیش تو میموندم


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


عاشق شده ام حال و هوایم خوب است

درد است ..ولی درد برایم خوب است !


آرامش من ! باتو فقط حالم نه

خوابم ؛ نفسم ؛ لحن صدایم خوب است


تشخیص پزشک است کنارم باشی

عطر تو برای ریه هایم خوب است

 

من با تو خوشم ؛ نا خوشی ام چیزی نیست

آنقدر که تاثیر دوایم خوب است


هر بااااااار  فقط عاشق تو خواهم شد

صدبااااار  به دنیا که بیایم ... خوب است؟!


طوفان که نه ؛ بگذار قیامت باشد

من در بغل گرم تو جایم خوب است !


  | مهیا غلامی |


  • پروازِ خیال ...

کوه

۲۹
مهر


مرد باید شبیه ترین چیز به یک کوه باشد

نه کوه کافی نیست 

مرد باید کوهستان باشد

دست هایش کوه 

شانه هایش کوه

اراده اش کوه

قولش کوه

اما دلش ...

دلش باید یک درخت هلو باشد !

وسط کوهستان

که خیال بانو

به شاخه هایش

 آویخته ...


| حسنا میرصنم |

  • پروازِ خیال ...


میگفت از هر جایی که افتادی 

احتمال اش هست که بتوانی دوباره بلند بشوی ،

از هر جایی ،

هر جایی به غیر از چشم ..


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


یک روز که دلت گرفته و از پنجره ی اتاقتان بیرون را تماشا میکنی دخترو پسر جوانی را میبینی که خندان و خوشبخت دست هم را گرفته اند و قدم میزنند، یکهو یاد من می اٌفتی که قدم زدن و بستنی خوردن در هوای سرد را دوست داشتم،  سرت را برمیگردانی به همسر زیبایت که دارد لاک جدیدش را تِست میکند نگاه میکنی و میگویی: هوا سرد است برویم قدم بزنیم و بستنی بخوریم؟با ناز پیشنهادت را رد میکند و ازتو درباره ی لاک جدیدش نظر میخواهد ، یاد آن روز می اٌفتی که ناشیانه ناخن هایم را لاک زده بودی و من با اینکه میدانستم قشنگ نشده کلی قربان صدقه ات رفتم و قول دادم همیشه برای لاک زدن از دست های مهربان تو کمک بگیرم .درحالی که کنارش ایستاده ای موهای صاف و بلوندش را نوازش کنی و بگویی :میشود اینبار من برایت لاک بزنم؟اخم هایش درهم برود و از ناشی بودنت ایراد بگیرد.

دستت روی موهایش باشد و فرفری های مشکی موی مرا یادت بیاید.

به اتاق سوت و کور نگاه کنی به رنگ های تیره ی نشسته بر دیوار و صدایم توی گوشت بپیچد که دارم برای اتاق خوابمان نقشه میکشم، از پرده های گل گلی بنفش میگویم که قرار است خودم بدوزم و باید با روتختی مان ست باشد، از طرح ها و رنگ های شادی که باید روی دیوار بزنیم، شمع ها و قاب عکس هایی که خودمان باید درستشان کنیم، از جمله هایی که روی آینه برای هم مینویسیم،  دفترخاطرات مشترکمان و گلدان های رنگی پشت پنجره..

و دلت بیش از پیش بگیرد و یادت بیاید همسرت هیچوقت پیراهن هایت را نپوشیده و با خـل بازی هایش تورا مجبور به خندیدن نکرده است که اگر در این عصر سرد من کنارت بودم عطر عود خانه را برمیداشت و کیکی که باهم درست کرده بودیم توی فِر درحال آماده شدن بود بعدش دوتایی نقاشی میکشیدیم ، برایت شعر میخواندم و سلفی های عجیب و غریب میگرفتیم که بچسبانیم به دیوار خاطره هایمان و به کسی هم ربطی نداشته باشد زندگیمان مثل خاله بازی های دوران کودکی پر از اتفاقات ساده و رنگارنگ است.

همسرت صدایت کند به دریای یخ زده ی چشمانش خیره شوی و عسلی گرم و پر از شیطنت چشم مرا به یاد بیاوری ، لبخند خشکی تحویلش دهی و مثل همیشه از زیبایی أش تعریف کنی و همین برایش کافی باشد اصلا هم مثل من مجبورت نکند از روی دوستت دارم صد بار بنویسی و همه أش را توی آلبوم بچسباند ، اصلا هم نفهمد حالت خوب نیست نفهمد شیشه ی عینکت را مدت هاست پاک نکرده ای ، نفهمد دلت عشق میخواهد..

و زیبایی أش برایت کافی نباشد و هرگز نتواند جای منِ معمولی را برایت پر کند..هرگز! 


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


جیبِ بزرگتر نمیخواهد

چتر هم همینطور

پاییز فقط دلبر میخواهد

با یک خیابان که خشاب اش پر از عشق باشد

و ته مانده های باران

بعد آرام آرام

ماشه را بچکانی روی گونه اش

همین..


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...


شانه خالی نمی کنم، زیرا

با تو همواره رو به رو هستم

باش تا صبح دولتم بدمد

شانه خالی نکن، بگو هستم


یا بگو از چه دوستم داری

یا نگو ترک خانه خواهی گفت

هم بگو هم نگو، که من عمری ست

خسته از این بگومگو هستم


بعد ازین رد گریه هایم را

جاده ها چشم بسته میخوانند

چمدان های خسته می دانند

رهسپار کدام سو هستم


من تو را برگزیدم از همه ی

دلبرانی که عاشقم بودند

همه ی عاشقان من اویند

من هم از عاشقان او هستم


خاطرت هست قایقی که شکست

سینه ای از کدام دریا بود

پس به خاطر نگه ندار امروز

سکه ای در کدام جو هستم


مهربان! حرف داشتم با تو

یک جهان حرف داشتم با تو

یک جهان حرف بودم و حالا

عقده ای مانده در گلو هستم


در اتاقی که بی تو قبر من است

روی تختی که جای خالی تو ست

چون تو گرمم نمی کنی کفنم

تو که سردت شود پتو هستم


تو که تنها شوی به غیر از من 

به سراغ کسی نخواهی رفت

من که تنها تر از توام، تنها

با تو محتاج گفتگو هستم 


زنِ شومرده ای ست زندگی ام 

چشم غسالخانه ای دارم

زندگان تمام دنیا را

با همین گریه مرده شو هستم


سرم از آستانه ات خالی ست

جای من روی شانه ات خالی ست

تا ابد نیستی و با این حال 

تا ابد با تو رو به رو هستم


| حسین صفا |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم...!

گفته بودی که دوستم نخواهی داشت؛

گفته بودی که نفرتی ملول را؛ جایگزین عشق آتیشنت خواهی کرد.

و چیزهای بیشتری هم گفته بودی:

"که روزی خواهی رفت

 که دور خواهی شد

و از هزارتوی خاطرات جا مانده

هیچ یک؛ مانعی برای این گسستگی نیست..."

گفته بودم تا به حال...؟!

که رفتنت و دوری

که نفرت بی کرانت

و  خاکسترِ سردی که از عشق بی مثالت به جا مانده...

حتی خروارها خاطرات کهنه و دوریخته ات،

یقینی ست که از عشق دارم!

گفته بودم تا به حال ...؟!

که دوستت داشته ام

که دوستت دارم

و دوستت خواهم داشت!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


تو اینجا باشی

تو را ببینم

هر چه تو بگویی همان!

این را گذاشته ام برای وقتی رفتی

وقتی حتی کمتر از حالا دوستم داشتی

وقتی هیچ کس نمی داند چه کار کنم:

"هر که دلارام دید، از دلش آرام برفت"

-ظاهرا نوبت دیوانگی ست

درد من ای

و همدرد نیز هم


| بهنود فرازمند |

  • پروازِ خیال ...


حدس میزنم یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شوم همه چیز را فراموش کرده باشم! برای همین همیشه سعی میکنم همه چیز را نوشته باشم. دستور پخت چند غذا، جای قایم کردن پول ها، شماره کارت اعتباری، شماره موبایل و تو را...

پهلوی اسمت نوشته ام: وقتی صدایم میزند انگار یک صفحه قدیمی روی گرامافون شروع به چرخیدن میکند، انگار حسین قوامی شروع کند به خواندنِ "تو ای پری کجایی..."

نوشته ام: دوست داشتنش شبیه قند است وقتی بیفتد در یک استکان کمر باریک شاه عباسی و نرم نرم آب شود و رنگ ببازد به دل... نوشته ام: دستهایش شبیه لانه هستند برای گنجشکِ دستهای من... نوشته ام: باد خنک شبهای توی بالکن خوابیدن چله ی تابستان است، شبیه غروب های حیاط مادر بزرگ وقتی گیلاس و زردآلوهای تازه آب کشیده کنار حوض است و پدر بزرگ مشغول باغبانی باغچه کوچکش است، شبیه شیر گرم است وقتی از سرما در حال لرزیدن باشی، شبیه گرما و امنیت خانه در شبهای برفی و کولاک...

نوشته ام: حواسش هست وقتهای سلفی گرفتن آرنجم را بگیرد که دستم نلرزد! نوشته ام: میشود در نی نی چشمهایش بمیرم وقتی غرق نگاه کردنم میشود... نوشته ام: توی آینه حتی موقع رانندگی بلد است با چشمهایش حرف بزند! نوشته ام: زبان چشمها را بلد است، نوشته ام: حس آمدنش عطر ریحان میدهد... و وای به روزی که می آید... وای به روزی که بیاید...


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...


تمام ماجرا همین بود:

روز اول، یک بوسه ى ناگهانى

که هوز مزه اش زیر زبانم است


روز دوم، رسیدیم به اینجا که

"مال منى

تقسیم ات نمى کنم"


روز سوم

تو در ناکجا مشغول و من اینجا

در این فکر که تا چه حد دوستت دارم


روز آخر، روز تولدت

من شبیه این نوشته بودم:

"کاش مال من بودى

کاش مال من بودى

کاش..."

بله چه توهماتى داشتم

که "عشق هرگز نمى میرد"

تمام ماجرا همین بود

براى بار آخر مى گویم

تو را از دور دوست دارم...


| بهنود فرازمند |

  • پروازِ خیال ...


جایی میان قلب هست

که هرگز پر نمی‌شود

یک فضای خالی

و حتی در بهترین لحظه‌ها

و عالی ترین زمان‌ها

می‌دانیم که هست

بیشتر از همیشه

می‌دانیم که هست 

جایی میان قلب هست

که هرگز پر نمی‌شود 

و ما

در همان فضا

انتظار می‌کشیم

انتظار می کشیم 


| چارلز بوکوفسکی |

  • پروازِ خیال ...


به آن‌هایی که عاشق‌شان نیستم

خیلی مدیونم.

 احساس آسودگی خاطر می‌کنم

وقتی می‌بینم کسِ دیگری به آن‌ها بیشتر نیاز دارد.

 شادم از این که

خواب‌شان را پریشان نمی‌کنم.

 آرامشی که با آن‌ها احساس می‌کنم،

آزادی که با آن‌ها دارم،

عشق، نه می‌تواند بدهد،

نه بگیرد.

 

برای آمدن‌شان به انتظار نمی‌نشینم،

پای پنجره، جلوی در.

مثل یک ساعت آفتابی صبورم.

می‌فهمم

آن چه را عشق نمی‌تواند درک کند،

و می‌بخشایم

به طوری که عشق ، هرگز نمی‌تواند.

 

 از دیدار، تا نامه

فقط چند روز یا هفته است،

نه یک ابدیت.

مسافرت با آن‌ها همیشه راحت است،

کنسرت‌ها شنیده می‌شوند،

کلیساها دیده می‌شوند،

مناظر به چشم می‌آیند.

 

و وقتی هفت کوه و دریا

بین‌مان قرار می‌گیرند،

کوه‌ها و دریاهایی هستند

که در هر نقشه‌ای پیدا می‌شوند.

 

 از آن‌ها متشکرم

که در سه بعد زندگی می‌کنم،

در فضایی غیرشاعرانه و غیراحساسی،

با افقی که تغییر می‌کند و واقعی است.

آن‌ها خودشان هم نمی‌دانند

که چه کارهایی می‌توانند انجام دهند.

عشق درباره‌ی این موضوع خواهد گفت:

«من مدیون‌شان نیستم».

 

| ویسواوا شیمبورسکا |

  • پروازِ خیال ...

خنده بازی

۲۸
مهر


پاییز قشنگی بود ، رو نیمکت سرد و خیس پارک چارزانو نشسته بودیو به نیم رخ صورتم نگاه میکردی ، بدون اینکه به طرفت برگردم خندیدم و گفتم :به چی نگاه میکنی ؟!

بلند خندیدی !!

از خنده ی تو خنده ی منم کش اومد و صدامون تو محوطه ی خلوت پارک پیچید ...

برگشتم طرفتو چارزانو نشستم رو به روت ، هنوزم داشتی میخندیدی ، چشات میخندید ، لبات میخندید ، انگار تو اون لحظه خنده ی تموم آدما تو چشمای تو جمع شده بود و خنده ی تو رو لب های من....

+دلدارجان حالا که افتادی رو دور خنده ، بیا بازی کنیم..

بازم خندیدی ، بدون اینکه جواب بدی دستاتو آوردی بالا و انگشت هاتو چرخوندی ، یعنی "چی بازی"؟!

+خنده بازی ، باید به چشم های هم خیره بشیم و نخندیم ، هرکی بخنده بازندس ، اصن تو میتونی به من نگاه کنی و نخندی؟!

دوباره خندیدم اما خنده ی تو مثل یه پرنده ی گریزون از رو صورتت پرید و رفت .

-آره میتونم نخندم وقتی ...

+وقتی چی؟!

غم تو چهرت مثل بارون نم نم اون روز زار میزد.

-وقتی فکر کنم ندارمت ، وقتی کنارم باشی اما مال من نباشی ، وقتی تموم آرزوهایی که باهم داشتیم با یکی دیگه تجربه کنیم ، وقتی فکر کنم تموم خاطرات خوب این روزا اگه نباشی برام کابوسه...وقتی...وقتی...وقتی!!

دیگه نمیتونستم بخندم ، دلم گریه میخواست ، شاید توأم گریه کردی اما قطره های بارون رو صورتت حواسمو پرت کرد.

چند دیقه سکوت کردم ، از تموم فکرای ترسناکی که به یادت آوردم ترسیدم .

+اصلأ دلدارجان بیا بازی رو عوض کنیم ، هرکی بیشتر خندید برندس ، تو که میتونی وقتی به من نگاه میکنی از ته دل بخندی نه؟؟

خندیدی ، از ته دل خندیدی!!


حالا 

هر وقت

بهم خیره میشی

و لبخند نمیزنی 

میدونم

حتمأ داری به نبودنم 

فکر میکنی...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

دنیا ویرانه ی کوچکی ست...

ما یادگرفته ایم که گریستن، بخشی از انسان است...

مثل درد؛

مثل زخم ها،

مثل تنهایی!

ما یادگرفته ایم؛ بگرییم...

چرا که درد و تنهایی و زخم را نمی توان پنهان کرد

چرا که "دوستت دارم" را نمی توان پنهان کرد

و قلب های سرخ حتی

از زیر پیراهن هایمان هم پیداست


حالا تو ای رنج همیشگی

ای صلابت وصف ناپذیر اندوه های پنهانی

به من بگو

اگر دوستت نداشته باشم

چگونه زنده بمانم...؟

که آیا انسان بی درد را می توان آدمی نامید؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

حسرت

۲۶
مهر


هرگز نگذارید بو ببرند که بعد از رفتنشان چه بر  شما گذشت.

بگذارید در حسرت یک " دلسوزی آنی‌ "برای شما بمانند.

در حسرت اینکه سرشان را با تامل تکان بدهند و زیر لب بگویند  "ببین با خودش و من چکار کرد"

حتی در حسرت یادآوری آنچه از خوب و بد که گذشت.

یادتان باشد، قدرت در دست شما است که توانایی‌ عاشق شدن و دوست داشتن داشته اید.

یادتان باشد، آدم‌های ضعیف که میروند شایسته ی داشتن قلب و احساسِ  شما نیستند.

یادتان باشد، برگشت، گاهی‌ سقوط به اعماقِ حقارتی دو جانبه است. 

قوی باشید و خوددار و بزرگ.

 آدم‌های غمگین و دلشکسته و رنجور را هیچکس دوست ندارد. 


| نیکی فیروزکوهی |


  • پروازِ خیال ...

هیچ کس

۲۶
مهر


هیچ کس مرا دوست ندارد !

هیچ کس به من توجه نمی کند !

هیچ کس برایم هلو و گلابی نمی خرد !

هیچ کس به من شیرینی و نوشابه نمی دهد !

هیچ کس به شوخی های من نمی خندد !

هیچ کس موقع دعوا به من کمک نمی کند !

حتی ؛ هیچ کس دلش برایم تنگ نمی شود

هیچ کس برایم گریه نمی کند

هیچ کس نمی داند

 که من چه بچه ی خوبی هستم

اگر کسی از من بپرسد که :

 " بهترین دوستم کیست ؟! " 

توی چشمش نگاه می کنم 

و می گویم : " هیچ کس ! "

ولی امشب خیلی ترسیدم

چون بلند شدم و دیدم 

" هیچ کس " نیست !

بلند صدا کردم !

 اما " هیچ کس " جواب نداد !

تاریکی را " هیچ کس " تحمل نمی کنه ...

بلند شدم و به همه جای خونه سر زدم ...

اما هر جایی رو که نگاه کردم ،

فقط یکنفر و دیدم !

و آنقدر گشتم تا این که خسته شدم !

حالا که صبح نزدیکه ؛

ترسی ندارم

چون " هیچ کس " نرفته ...


| شل سیلور استاین |

  • پروازِ خیال ...


فراموشت کرده ام

و حالا

همه چیز عادی شده

باران که می بارد

پنجره را می بندم

دیگر یادم نیست

غروب جمعه

چه ساعتی بود !

پاییز را

تنها

از روی تقویم می شناسم !

فراموشت کرده ام 

اما ...

گاهی 

دلم

برای دلتنگ ِ تو شدن

تنگ می شود ...


| مرتضی شالی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

قلب، امن ترین عضو بدن است. و شاید برای همین است که ما همیشه؛ عشق و دردهامان را آنجا پنهان می کنیم. 

اینکه مثل یک راز سربسته؛ در سینه ام پنهانی، چیز عجیبی نیست...!

تو عشقی، تا زنده بمانم

و درد ...

تا مرگ؛ حلاوتی بی حصر داشته باشد.


محبوبم!

فرمانده می گفت: "قلب ها" را نشانه بگیرید. قلب که بشکفد، حتی مُرده ها را هم، به اعتراف وا می دارد.

حالا برای نشان دادنِ تو؛ باید به گلوله های سربی دل خوش کرد!

نترس و ماشه را به سمت قلبم نشانه بگیر...!

نشانه بگیر تا دیده شوی

و عشق و درد را از من بگیری.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


من چیزى را نیمه نمى خواهم

همه ى خوشبختى با تو بودن را مى خواهم

اگر چه فقط یک بوسه باشد

ناراحتى ها را روى هم انبار نکن

بگو

نه در حدى که بترسم

همانقدر که بفهمم

و همانقدر که بتوانم به رویش لبخندى آرام بزنم

من چیزى را نیمه نمى خواهم

مال منى 

تقسیم ات نمى کنم


| بهنود فرازمند |

  • پروازِ خیال ...

راه رفتن

۲۶
مهر


راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد می خورد.

وقتی که فقیری و کرایه ی تاکسی گران تمام می شود. 

وقتی که ثروتمندی و چربی های بدنت با راه رفتن آب می شود. 

اگر بخواهی فکر کنی می توانی راه بروی. 

اگر هم بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی. 

برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابان ها باید راه بروی

و برای از یاد بردنِ آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی. 

وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچه ای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه. 

برای توقف بعدی باید راه رفت....


| فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


رد میشوی ازمن شبیه کوچه ای بن بست

رد میشوی مانند یک آهنگ تکراری

رد میشوی ازاین زنی که دوستت دارد

و میروی دنبال آنکه دوستش داری


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


حواستان باشد در زندگی چه اشتباهاتی میکنید

اشتباه داریم تا اشتباه

هر اشتباهی کردید اشکالی ندارد

اما عاشق آدم اشتباه نشوید

یا شاید بهتر باشد بگویم

اشتباهی عاشق نشوید

آن وقت است که دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشود

دیگر فاصله میوفتد بین شما و همه ی دل هایی که برایتان می تپند

دیگر مُهرِ تا اطلاع ثانوی عشق ممنوع میخورد روی دلتان

تا برای همیشه یادتان بماند که اشتباهی عاشق نشوید..!


| ثمین پورآذر |

  • پروازِ خیال ...


میدانی در زندگی گاهی میتوانی سال های سال کسی را ببینی و هم صحبتش باشی ، با او صبحانه بخوری ، سیگار بکشی ، مسافرت بروی ، فیلم ببینی و خیلی از کارهای دیگر و در آخر در یک لحظه احساس کنی هرگز نشناختی اش و دقیقا بلعکس این روایت هم بینهایت برایم موجه به نظر میرسد ، گاهی هم می شود هیچ کدام این کارها را انجام ندهی ، وقت نشود ، دنیا فرصت اش را فراهم نکند و الخ ؛ ولی احساس کنی که آن آدم را بهتر از هر کس دیگری میشناسی و درک اش میکنی.


دونفرشان را از سال ها پیش میشناختم ، از روزهای آفتابی دانشگاه ، از آن سکو های به اندازه ی آن سمت حیاط که نشستن رویشان را هنوز هم با هیچ کاناپه ای در دنیا عوض نخواهم کرد .


اینکه آدم ها چقدر در روابطشان عمیق هستند و چقدر در زندگی شان یکدیگر را پر رنگ میبینیند ، اینکه چقدر نگاه هایشان ، خنده هایشان ، در فکر فرو رفتنشان از روی دوست داشتن است را تنها ما آدم ها باید درک کنیم ، این چیزها سند و مدرک ندارد ، منطقی هم نیست که داشته باشد .


آن سال ها فیسبوک خیلی روی دور بود ، دیوار نویسی های عاشقانه یشان را ورق میزدم و میخواندم ، هر روز برگی جدید بود ، سلیقه ی مردی را میدیدم که جمله ها را با وسواس دلچسب اش انتخاب میکرد و برای او مینوشت . چطور میتوان فهمید یک مرد چقدر عاشق است ؟ از کودک درونش ، مردها هرچقدر عاشق تر میشوند کودک درونشان سرحال تر و پر جنب وجوش تر میشود . عاشقانه هایشان را به واسطه اختراع مارک زوکربرگ میدیدم و میخواندم ، خیلی جاها مرا یاد خودم می انداختند ، یاد روزهای آفتابی ام ، یاد آن عطش تمام نشدنی دوست داشتن .


آدم هایی که فکر میکنند رابطه های خوب همیشه ی خدا 

خوب و پر از اتفاق های لذت بخش است

همیشه لبخند دارد و روزهای آفتابی قد کشیده

همیشه دلتنگی دارد و دل دادگی

 یا آدم های شوخی هستند و یا دیوانه ! 


میدانی رابطه ها نیز مثل ما آدم ها چهارفصل دنیا را تجربه میکنند ، رابطه نیز مثل زندگی هم پاییز برگریزان دارد و هم بهار سرسبز ، هم زمستان سرد دارد و هم تابستان گرم . تا زمانی که غروب و دلگیری پاییز را تجربه نکنی قدر روزهای بلند و طولانی نورانی بهار را نمیدانی ، تا زمانی که سرمای تنهایی زمستان را حس نکنی قدر گرمای حضور تابستانی اش را نمیدانی .  


روزهای ابری رابطه بود، این را میتوانستی از غیبت های طولانی هر دویشان ، از نبودن خنده های از ته دل روزهای قبلشان بفهمی و لمس کنی. نمیدانم چرا اما آن شب جویای احوال دونفرشان شدم ، ناراحتی و سردرگمی از واژه به واژه کلمات اش آویزان بود ،

نمیدانم چرا آنقدر صاف و بی رحمانه به او گفتم : خوشی زده است زیر دلت را.

وجوابی را شنیدم که همیشه به یادش خواهم داشت: آره واقعا فکر کنم خوشی زده زیر دلم .

این جواب را تنها از آدمی میتوانید بشنوید که میفهمد و درک میکند ، عاشق است ، دوست دارد ، نمیخواهد صورت معما را پاک کند بلکه میخواهد یکبار برای همیشه حل اش کند ، نمیخواهد اذیت کند و اذیت شود. کمی سردرگم است ، میخواهد بنشیند و در تنهایی از اول اش همه چیز را یک دور مرور کند ، میخواهد با غول لامروت تکرار و روزمرگی زندگی مبارزه کند. پای قولی که میدهد نمیخواهد بدقول شود . این جواب آدم های بیخیال نیست ، این جواب آدم های این نشد هزار تای دیگر نیست ، آن شب مطمئن بودم که هردویشان از این پاییز ابری به سلامت میگذرند و با بهارشان دوباره و دوباره ملاقات خواهند کرد . برای همین بود که آن شب هیچ چیز دیگری نگفتم .


لذت واقعی روزهای خوب زمانی جلوه میکند که روزهای بد را با همدیگر پشت سر گذاشتید ، لذت گرمای دستانش زمانی در وجودتان طنازی میکند که فقدان حجم دستانش را هم درک کرده باشید و آن زمانی دوست داشتن را از نزدیک ملاقات میکنی که تنها یکبار دنیا را بدون او دیده و تصور کرده باشی .


میدانید در رابطه ها چیزهای زیادی است که با گذر زمان و روزها و سال ها بار سفر میبندند ، چاق تر میشویم ، موهایمان میرود به سمت جو گندمی شدن ، چین چروک به ما سلام میکنند و پله های خانه ما را به نفس نفس زدن وادار میکنند . این طبیعت زندگی ست ، این خارق العاده بودن زندگیست ، اما در این مابین تنها یک چیز است که هیچگاه تغییر نمیکند و آن تفکر و شخصیت ما آدم هاست . خوشا به حال آنهایی که عاشق تفکر و شخصیت یکدیگر میشوند و نه هیچ چیز دیگر .


میدانی سم کشنده روزمرگی و تکرار ، خستگی و تغییر - زورش به هیچکدامشان نرسید ، 

من نه بلکه علم میگوید سمی که آدمی را از بین نبرد تبدیل میشود به پادزهر  و حقیقت این بود که آنها راه دوست داشتن بی قید و شزط و بدون تاریخ انقضا را خوبِ خوب یاد گرفته بودند.

میگوید : 

یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه  /  یک روز رسد نشاط اندازه دشت

افسانه ی زندگی همین است عزیز /  در سایه ی کوه باید از دشت گذشت


| پویان اوحدى |

  • پروازِ خیال ...


یه بارم شده حرفم ُ گوش کن

من ِ لعنتی‌ُ فراموش کن!


کنارم کسی خوب و خوشبخت نیست

برو! رفتن انقدرائم سخت نیست


باید هرچی جا مونده از من؛ یه بار-

برای همیشه بذاری کنار


خرابم... شکسته‌م... مریضم... بدم

تا این‌جای راهم به زور اومدم


مث مرده‌هام پشت میدون ِ مین

من ُ از رو دوشت بذارم زمین


به فکر خودت باش از این‌جا برو

برام سخته تنهایی اما... برو


کسی نیس بپرسه: چرا زود رفت؟!

که قبل از توام هــرکسی بود،

رفت...


| احسان رعیت |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم...

گاه بی دلیل می نویسم؛ روزنامه می خوانم و یا عکاسی می کنم!

بی دلیل میخوابم، بیدار می شوم، به اداره می روم و خرید می کنم!

بی دلیل چای می نوشم و به هنگام گرسنگی، بی دلیل غذا می خورم.

همه ی کارهایم بی دلیل است ...

مثل گریه کردن و خندیدن

مثل تفریح های شبانه با دوستانم.

مثل رقصیدن حتی

حالا اگر به تو فکر می کنم و دوستت دارم...

بخاطر این است که برای این زنده ماندن های بی دلیل...

دلیل محکمی داشته باشم.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


بوسه هاى تو

زانوهایم را سست مى کند

شبیه درختى که خوشحال است

بعد در جنگل جادویى موهایت

تکیه مى دهم به یک آغوش همیشگى

مثل یک رودخانه ى عاشقِ ستاره

حالتى از یک رویاى کهنه

این بار

اما دیگر مى ایستم و مى بوسم ات

درست پیشِ چشمِ همه


| بهنود فرازمند |

  • پروازِ خیال ...

ره عشق

۲۳
مهر


جان به کف خنده به لب شعله به دل شور به سر

جان فدا در رهِ جانانه ی عشقیم هنوز ...


| مولانا |

  • پروازِ خیال ...

مریم

۲۳
مهر


تقصیر هیچ کس نبود

حتا تقصیر مریم دختر سوسن خانم آرایشگر محل که دست هایش را مچاله کرده بود توی جیب بارانی اش

چند سال پیش یک بار مریم برایش آش نذری آورد و گفت برای تو پخته ام.

اما بین خودمان باشد. مریم حتا بلد نبود نیمرو درست کند چه برسد به آش آن هم از نوع رشته اش.

مریم، هجده سالش بود که به زور کتک روانه ی خانه ی بختش کردند.


قرار بود مریم خوشبخت بشود اما بدبختی سایه اش را انداخته بود روی صورتش... .

قرار بود سوسن خانم برود حج خدا ببیند اما به دلایل سیاسی هیچ کاروانی عازم عربستان نمی شد


قرار بود من عاشق مریم باشم 

مریم هجده ساله دستش می لرزید اما چادرش جیب نداشت به خاطر حرف و حدیث در و همسایه هم که شده نمی توانستم دست هایش را بگیرم 

مریم می لرزید، مریم با لباس سفیدش می لرزید، مریم با رژگونه اش می لرزید، مریم می لرزید با تمام نُقل هایی که روی سرش نقش برف را بازی می کردند.


من به خاطر مریم بندری رقصیدم کوچه را

آن قدر خوب رقصیدم که کبریت ها هم برایم دست می زدند

مریم بوی عطر می داد

من بوی بنزین .


کاسه ی آش را گرفتم تشکر کردم و بعد در خانه را بستم

روی خودم، روی مریم...

نشستم پشت در کبودی زیر چشم مریم را گریه کردم.

مریم نشست پشت در و صورت سوخته ی من را گریه کرد.


| مرحوم سید احمد حسینی |

  • پروازِ خیال ...

حسم به تو

۲۳
مهر


_گفت : بیا اینم جواب آزمایشت، هیچیت نیست!

_گفتم : مگه میخواستی چی نوشته باشه توش؟

_گفت : تو کلی منو ترسوندی، فکر کردم تومور توو مغزته!

این چندمین باره که این همه راهو میکوبم میام اینجا. هر بارم که اومدم دیدم هیچیت نبوده.

_گفتم : حالا چه فرقی میکنه؟

من که زیاد دووم نمیارم. همین روزاس که همسایه ها

بعدِ چن روز نعشم رو توو خونه پیدا کنن.

_گفت : چی میگی تو؟ ایناها، نیگا کن،

نوشته هیچیت نیست!! باور نداری بیا خودت ببین!

گفتم : آزمایشا هیچی نشون نمیده.

هیچ کدومشون نمیدونه چه مرگمه!

_گفت : باشه؛ اصلا فردا میریم یه آزمایشگاه دیگه

تا خیالت راحت شه.

بعدش من برمیگردم کاشان رو پایان نامم کار کنم.

_گفتم : یه آزمایشگاه سراغ نداری که نشون بده

من چه حسی بهت دارم؟


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


برایت آرزوهای ساده می کنم

آرزو می کنم صبح ها سر حوصله ملافه های سفید را مرتب کنی

پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را می نوشی آفتاب روی گونه ات بنشیند

آرزو می کنم به کسی که دوستش داری بگویی، دوستت دارم

اگر نه امیدوارم قدرت این را داشته باشی که لبخندهای مصنوعی بزنی

آرزو می کنم کتاب های خوب بخوانی، آهنگ های خوب گوش کنی

عطر های خوب ببویی

با آدم های خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیست

بودنِ چیزی که دوست داری باشی


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


روز های بی خورشید را دوست بدار! 

شب های بی ماه 

هوای بارانی بدون چتر 

و دست های تنها 

آه

دست های 

تنها......!

به عاقبت این خیابان خرده نگیر 

زندگی گاهی 

لب های اوست که بی دوستت دارم 

تمام می شود..... 


| حسین میری |

  • پروازِ خیال ...

جنگ واقعی

۲۳
مهر


بعد تمام شدن یک رابطه جنگ واقعی تازه شروع میشود...

روزهای اول روزهای نذر و نیاز است که الهی به دلش بیافتد و برگردد...

اما چند وقت که میگذرد و خبری از برگشتن نمیشود وقتی می بینی طرفی که زد و شکسته و رفته دارد صاف صاف راه میرود و زندگی اش را می کند نفرین و ناله شروع میشود...

به گفته اطرافیان زمین گرد است، چوب خدا صدا ندارد و انعکاس رفتار هر کس به خودش برمیگردد...

مشاور اما تشخیص منطقی تر و بیرحمانه تری دارد: وابسته ای و مهر طلب و گدای محبت ...

تو تحت تاثیر حرفهای مشاور سعی می کنی بیشتر تقصیر هارو به گردن بگیری، نقطه ضعف هایت را اصلاح کنی و در کنار این کارها خودت را قانع می کنی که طرف مقابلت را در ذهنت رها کنی و ببخشی....

اوضاع کم و بیش آرام و دلتنگ پیش میرود اما آدم زخمی آتش زیر خاکستر است....

در یک لحظه به بادی دوباره شعله ور میشود و... آدم زخمی آدم انتقام است....

همه این ها را گفتم که بگویم ما آدم های از عشق گذشته و به انتقام رسیده ایم...

به زبان نمی آوریم اما تشنه دیدن تقاص پس دادن دیگرانیم... حتی شاید خودمان هم این را ندانیم...

نمیشود گفت حق داریم یا نداریم.... به هر حال می توانیم بگذریم، می توانیم حقمان را بخواهیم...

فقط این را ببینیم که هر روز با این انرژی قدم برمیداریم...

کاش آن ها هم بدانند آتشی که با آن دل کسی را میسوزانند بعید نیست به چادر خودشان هم برسد


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

چشم تو

۲۳
مهر


دنیا همه شعر است به چشمم، اما

شعری که تکان داد مرا "چشم تو" بود...


| فاضل نظری |

  • پروازِ خیال ...


از چشمانت

رد شب را بیرون کن

امروز صبح دیگری ست..

به لبهایت گلهای سرخ بزن,

گردنبندی از مرواریدهای دریا,

ناخن هایت را به رنگ دلم رنگ کن

امروز صبح دیگری ست..

مطمئن باش

من عاشق تو خواهم ماند

تا باز شب بیاید و

کهکشان راه شیری درون وجودت حلول کند...


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


رویا نیست که...

دریایی ست برای خودش

آن هم میان یک برگه ی سپید!

موج میزنی به صورتم

و تازه میشوم؛

خط به خط،

نو به نو!

غرق میشوم قافیه به قافیه

ردیف به ردیف!

من

اولین ناخدایی هستم که غرق شدنم آرزوست!


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...


حرف های کوچکی در زندگی هست

که حسرت های بزرگی بر دلت می گذارند،

جملات ساده ای در زندگی هست، که آرزوی دوباره شنیدنشان،

که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشان

اشکت را در می آورد.


دلت می خواهد بشنوی شان، از زبانِ همان کس که میخواهی، بشنوی شان...

اما آن کس نیست که دوباره برایت بگوید:

"صبح بخیر عزیزم"

بگوید : "کجایی؟ چرا دیر کردی؟"

بگوید : "بخور، غذایت سرد شد! "

یا اینکه بگوید : "این رنگی بهم می آید؟!"


نیست، نه، آن کس نیست که دوباره برایت تکرار کند:

"چرا به حرف هایم گوش نمی دهی احمق جان"

بگوید : "مردها سر و ته یک کرباس اند"

یا اینکه : "کرم ضد آفتابم را ندیده ای؟"


حرف های ساده ای هست که آرزوهای بزرگت میشوند.

دوس داری یک بارِ دیگر، فقط یک بارِ دیگر بگوید:

"تابستان برویم سفر؟"

"صدای تلویزیون را کم کن"

بگوید: "با خودت سبزی بیاور"

بگوید: "نان هم فراموش نکنی"

"گلدان ها را آب بده"

بگوید: "راستی امروز کمی دیرتر برمیگردم، گفتم نگران نشوی"


خیلی حرف های ساده را دیگر نمی شنوی،

و حسرت دوباره شنیدن شان، جانت را می گیرد.

دلت می خواهد

در عمق خواب باشی،

نصفه شب با آرنج به پهلویت بزند

و با صدای گرفته بگوید:

"یک لیوان آب برایم میاوری؟"


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


اگر روزی بمیرم

تمام کتاب هایی را که دوست دارم

با خودم خواهم برد

قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد

و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم

بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم

دراز می کشم

سیگاری روشن می کنم

وبرای همه دخترانی که دوست داشتم آغوششان بکشم

گریه می کنم

اما درون هر لذت ترسی بزرگ پنهان شده است

ترس از اینکه

صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگویید:

 بلند شو سابیر 

باید برویم سر کار!

 

| سابیر هاکا |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم...

از چه بگویم!

زندگی تاوان دارد و عشق بیشترینش است.

از چه بگویم که راضی ات کند، از ته دل بخندی...

بعد پیش خودت فکر کنی: شادیِ بزرگی را در چنته ات پنهان کرده ای!

از مرگ...

یا زندگی

از کدام بگویم که عشق زوال ناپذیر باشد و معرفت واژه ای که پلیدی ها را کتمان کند؟!

کتمان کنم؟

چه را؟

آدم ها که همچنان هستند و گربه ها بی هیچ ترسی روی دیوار معاشقه می کنند.

چه را؟

تنهایی که همیشه هست و سایه ها هستند و چیزهای غمگین تری هم هست که دستش را توی پیراهنم کرده!

بدهم؟!

تو میگویی قلبم را بدهم؟

و بی قلب آیا می شود زندگی کرد؟


دوستت دارم 

دوستت دارم

دوستت دارم

هر جور صرفش کنیم؛ طعم تلخ و گسی دارد

که هر چه لب ها را بهم میمالیم... چیز شیرینی عایدمان نمی شود.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


ده بار دیگر خواندنِ مکبث

صدبار دیگر خواندن کوری

از آخر میدان آزادی 

تا اول میدان جمهوری


ما زندگی کردیم و ترسیدیم

در روزهای سرد پرتشویش

در ایستگاه متروی سرسبز

در ایستگاه متروی تجریش


ما عاشقی کردیم و جان دادیم

در کوچه های شهر بی روزن

در کافه های دوُر دانشگاه

در پله های سینما بهمن


ما زندگی کردیم و ترسیدیم

ما زندگی کردیم و چک خوردیم

ما توی هر چاهی فرو رفتیم

ما توی هر شهری کتک خوردیم


مانند یک بارانِ بی موقع

در روزهای اول خرداد

مثل دوتا کبریتِ تب کرده

در پمپ بنزین امیر آباد


مانند یک خنیاگر غمگین

که از صدای ساز می ترسید

مثل کلاغ مرده ای بودیم

که دیگر از پرواز می ترسید


عشق من و تو قطره خونی که

از صورتی نمناک افتاده

عشق من و تو لاک پشتی که

وارونه روی خاک افتاده


عشق من و تو مثل حوضی تنگ

جا کم میاورد و کدر می شد

مانند یک نارنجکِ دستی

در کوچه گاهی منفجر می شد


عشق من و تو مثل گنجشکی

از لانه اش هربار می افتاد

عشق من و تو قاب عکسی بود

که هرشب از دیوار می افتاد


مثل دو تا اعدامیِ تنها

تا لحظه ی آخر دعا کردیم

ما لای زخم هم فرو رفتیم

ما توی خون هم شنا کردیم


ما خاطرات مبهمی بودیم

که روز و شب کمرنگ تر می شد

دیوارها را هرچه می کندیم

سلول هامان تنگ تر می شد


مثل دو ماهیْ قرمزِ مغرور

تا آخر دریا جلو رفتیم

ما عاشقی کردیم و افتادیم

ما عاشقی کردیم و لو رفتیم... 


| حامد ایراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


تنهایی خوب چیزی ست

منتظر هیچ کس نیستی

نه قول و قراری داری

نه ترسِ از دست دادن

نه رویای بدست آوردن

نه شاکی داری، نه شاکی می شوی از چیزی

همه چیز را ساده می گیری

ساده غذا می خوری

ساده لباس می پوشی

ساده فکر می کنی

هیچ اضطرابی برای چک کردن اینستاگرامت نداری، چون مخاطب خاص نداری

در قید و بند رسیدن به خودت نیستی

هر وقت که دلت خواست، و به هر شکل که دلت خواست، میزنی بیرون

و تا هر ساعتی که دلت خواست بیرون می مانی

هیچ کس را در انتظارِ خودت در هیچ جا نداری

بی حسی

و مثل آدمی که به هیچ جا تعلق ندارد، آزادی

تنهایی خوب چیزی ست

سرِ همۀ قرارها

خودتی و خودت


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


دلم یک عاشقانه به سبک فیلم دلشکسته میخواهد، تو آن مَرد مؤمن خجالتی باشی که پیراهن های یقه دیپلٌمات میپوشد و همیشه تَه ریش دارد، رنگ تسبیح هایش را با انگشترش سِت میکند و خوب بودنش به همه ثابت شده است من آن دخترِ بدقِلق و حاضرجواب که به محبوبیت و مهربانی أت حسودی میکند و گاهی تورا از دور زیر نظر میگیرد ، حجابش کامل نیست و اعتقادش خیلی چیزها کم دارد .

 بعد یکجور که اصلا فکرش را نمیکنی عاشقم شوی، آنوقت هیچ چیز سر جای خودش نباشد، هر روز که میگذرد بیقراری أت بیشتر شود، با خودت بجنگی که این عشق برای دلت بزرگ است و از تو تا من تفاوت زیادی وجود دارد اما نتوانی فراموش کنی، گریه هایت سودی نداشته باشد و هیچ کاری هم از دستت برنیاید....

مٌحرم از راه برسد با دوست های نزدیکم قرار چادر سر کردن بگذاریم و درست همان روزی که چادر را جایگزین مانتوهای گل گلی أم کرده ام ببینم توی ایستگاه صلواتی ایستاده ای پیراهن مشکی أت مثل همیشه اتو شده و مرتب است سربند روی سرت از همیشه مرد تر نشانت میدهد ، یکهو دلم از لبخند محزونی که به روی آن پسر معلول میپاشی بلرزد و بعد از آن حالم با همیشه فرق داشته باشد...

وقتی  مرا با "چادر " دیدی آنقدر متعجب شوی که اشک روی گونه هایت بنشیند و شانه هایت تکان بخورد....

تو گریه کنی....من گریه کنم...برای همه چیز...برای خودمان...برای عشقی که غیرمنتظره آمد توی دلمان و گره هایش به دست مهربان امام حسین باز شد...

بعدتر همه چیز خوب شود ، مثل معلمی که به دانش آموزش درس یاد میدهد اعتقاداتت را یادم دهی و با جایزه های متفاوتت تشویقم کنی و آنقدر مهربان باشی که خدارا برای داشتنت شکر بگویم و معتقدتر و وفادارتر شوَم.

هر روز برای چادری شدنم عاشق تر شوی اصلأ چادر بشود مظهر عشقمان ، آخر میدانی میخواهم باعث "زهرایی" شدنم تو باشی که همه چیز زندگیمان با همه فرق داشته باشد.!حتی بِهم رسیدنمان...

دلم عاشقانه ای به سبک بچه مذهبی ها میخواهد ، شاید لاکچری و خاص نباشد، شاید پارتی های شبانه و مسافرت های بٌرون مرزی نداشته باشد  اما عاشقانه های عجیبی دارد 

پایدارو خٌداگونِه


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


رابطه ها تمام نمیشوند در واقع رابطه های بعدی

ادامه ی همان رابطه های قبلی اند

شخصیت ها عوض نمیشوند فقط اسم هایشان چهره هایشان نوع طنین صدایشان عوض میشود 

مثل این می ماند  یک فیلم را باز با همان فیلمنامه ی قبلی بسازی 

فقط با ادمهای جدیدتر

دیالوگها همان دیالوگ هاست شخصیت ها همان شخصیت ها...

و پایان نیز مشابه است

شخصیتی که تو را در یک سکانس رها میکند و میرود 

با ادم بعد از تو هم به همینجا میرسد که با تو رسید 

در یک نقطه تمامش میکند

شاید تنها فرقش این باشد آن را در یک لوکیشن جدید در یک فصل جدید میگذارد و می رود 

تا بهانه ای داشته باشد بگوید نه این رابطه با آن قبلی فرق داشت این فیلمنامه با آن فیلم نامه فرق داشت

تا شخصیت یک داستان عوض نشود حتی اگر آدمها و لوکیشن های یک داستان را بارها عوض کنی

باز همان اتفاق می افتد ،در واقع اتفاق ها عوض نمیشود ... فقط اسم ها چهره ها عوض میشود 

و در اخر همه به یک فرجام میرسند


| مهسا مجیدی پور |

  • پروازِ خیال ...

غم عشق

۲۲
مهر


میزی که بدون تو، اداره کُنَدم نیست 

من سخت گرفتارِ گرفتاری خویشم 

تو غرق فراموشیِ قولی که ندادی 

من بی تو ولی غرق وفاداری خویشم 


گرمم به حقوقی که سر برج گرفتم 

تا اُدکلنی اصل برای تو بگیرم 

می خواستم از فال فروش سر کوچه 

فالی جهت وصل برای تو بگیرم 


از موی سرم کم شد و از فِرچه ی کفشم 

پیراهنم از دکمه ی گردن خفه می شد

من کارشناسی که ته کارگزینی 

هی پشت همین شعر نگفتن خفه می شد


با این که تو خارج شدی از دسترس اما 

مشغول همان گوشی خاموش تو بودم 

توبیخ شدم بس که سر کار نرفتم 

از بس که در اندیشه ی آغوش تو بودم 


تو رفته ای و دردِ نمی خواهی امت بود 

من مانده ام و خواهش می خواهمت ای عشق 

این وضع پریشان من، این میز و اداره 

حالا تو بگو من چه کنم با غمت ای عشق...


| عمران میری |

  • پروازِ خیال ...

قربانی

۲۲
مهر


تصورش را بکن

رمانی هزار صفحه ای را

تا انتها بخوانی

و درست در انتهای آن

چشمت به ده صفحه ای بیافتد

که کسی آنرا

از کتاب جدا کرده است

آدمها همین قدر غیرمنتظره میشوند

وقتی بدون هیچ دلیلی

ما را قربانی رفتنشان میکنند ...


| سارا احدى |

  • پروازِ خیال ...


من نمیتونستم یه زن بشم

اینکه همزمان بشه به چند چیز فکر کرد، برای من فکرش هم رنج اوره.

حتما این خیلی سخته که همزمان به ده تا خاطره،  ده تا درد، فکر میکنن

من همین جوریش با یه درد، با یه خاطره از پا در اومدم.


| علی اصغر وطن تبار |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم...

گاه به خانه ی کوچکمان فکر می کنم.

به قاب عکسی که ما را محکمتر از همیشه، کنار هم نگه می داشت. 

درست شبیه یک بیلبورد کوچک، که روی دیوار نصب شده بود و خوشبختی را برایمان تبلیغ می کرد.

خانه، شهر کوچکی بود که آینه... دریا، پنجره ... آسمان، کاناپه ... قرارگاهی عاشقانه و آشپزخانه ... رستورانی بود که تنها میزش را همیشه برای ما رزو کرده بودند.

جای خالی تو، جالی خالی نیمی از آدم هاست، که نیم دیگرش رو به تراس، سیگار می کشد.

بخاطر من نه...!

بخاطر خوشبختی

بخاطر قرار های عاشقانه

بخاطر دریایی زلال

بخاطر آسمان و هوایی پاک

به خانه ات برگرد.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


به خاطر خودت میگویم

تنهایی کافه رفتن را یاد بگیر

تنهایی مهمانی رفتن را

تنهایی سفر رفتن را

تنهایی خرید کردن را

تنهایی خوابیدن را

که اگر تقدیرت سال ها تنها ماندن بود

از همه این چیزها جا نمانی


به خاطر خودت میگویم

ساز بزن

که انگشتانت به وقت نبودنش

چیزی را لمس کند که خوش آهنگ باشد

که بتوانی بی شراب و بی یار هم مست شوی


به خاطر خودت میگویم

خانه ات را با گلدان و شمع و عود و موسیقی

سبز و روشن و زنده نگه دار

که کاشانه ات آرامشکده ات باشد


به خاطر خودت میگویم

هر روز به آشپزی کردن عادت کن

که آشپزی کردن به خاطر آن بشقاب روبرویت از سرت بپرد

که احترام به جسمت را یاد بگیری


به خاطر خودت میگویم

دوستان زیادی داشته باش

که دنیایت را با آدم های زیادی قسمت کنی

که دنیایت تنها به یک نفر ختم نشود


به خاطر خودت میگویم

ورزش کن

کتاب بخوان

بنویس

موسیقی گوش کن

برقص

که انرژی نهفته در درونت را

به سمت درستی هدایت کنی


به خاطر خودت میگویم

گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت

بگذار ببرد تو را هر جا که دلش خواست

که یادت باشد زندگی شوخیه به اشتباه جدی گرفته شده ماست


به خاطر خودت میگویم

خودت را ببخش

که حق لذت بردن از زندگی را از خودت نگیری

حق دوباره شروع کردن را


به خاطر خودت میگویم

ساعتی را در روز نیایش کن

که نترسی

که در هنگام ترسیدن به دست هایی که هرگز دریغ نمیشوند بیاویزی


به خاطر خودت میگویم

خودت را دوست داشته باش

که کسی نتواند آنقدر بزرگ شود

که وسعت بکر دلت را تصاحب کند

که از آن عبور کند

که تو مالکیت بی قید و شرطتت را

بی قید و شرط واگذار نکنی


به خاطر خودت میگویم

خودت را یادت نرود

خودت را یادت نرود

خودت را یادت نرود

که از حالا 

برای سال های پیری

دچار حسرت برانگیز ترین نوع آلزایمر نشوی


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود 

سر تمام عزیزانتان جدا نشود


برادران شما را یکی یکی نکُشند

میان حرمله ها عمه ای رها نشود


کسی به چشم ترحم نگاهتان نکند

خطاب دختر ساداتتان "گدا" نشود


مباد قسمت طفلانتان شود سیلی

ح س ی ن گفتن طفلی هجا هجا نشود


هوای دست حرامی به مَعجَری نرسد

لگد جواب سوال "مرا کجا..." نشود

 

جوان روانه به میدانِ بی کسی نکنید

شب عروسی دامادتان عزا نشود


در آن میانه شنیدم که کودکی میگفت

عمو اگر که بیفتد، دوباره پا نشود ؟


خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

سر تمام عزیزانتان جدا نشود


| سیدتقی سیدی |

  • پروازِ خیال ...