- ۰ نظر
- ۱۵ آذر ۹۹ ، ۲۲:۴۴
- ۱۳۴۸ نمایش
رفاقتمان حرف نداشت، آنقدری که بعد از چند مدت باهم همکار هم شدیم.برای رسیدن به محل کار دقیقهها کند میگذشت، مهم نبود که شبها چقدر دیر میخوابیدیم چون صبحش را با اشتیاق کامل بیدار میشدیم وبا همان اشتیاق گازش را میگرفتیم که زودتر کارمان را شروع کنیم.در چیدن برنامههای مفرح رودست نداشت، بدترین نقشههایی که میکشید هم برایمان شیرین از آب در میآمد، انگار طوری مقدر شده بود که هر جایی از کره زمین در جوار او پر از خنده وحال خوب باشد. با جیب پر یا خالی، با خستگی یا بدون خستگی، در عصبانیت یا در خوشحالی، با او خوش میگذشت.
اوخود را برای رفتن آماده میکرد و من خود را برای ماندن. تمام طول روز او مشغول راضیکردن من برای رفتن ازاین خاک بود و من مشغول متقاعد کردن او برای ماندن.اصرارمان با شوخی شروع میشد وگاهی با چشم غره و دعوا تمام.آن چند ماه آخر او از همه چیز اینجا ناامید شده بود ومن در حال تزریق دُزهای قوی امید به روح بیاعتمادش.او تمام سعیش را میکرد که مرا رفتنی کند ومن تمام زورم را میزدم که او ماندنی شود.
هیچکداممان موفق نشدیم،اون در سرمای زمستان رفت ومن در سرمای زمستان ماندم.اون رفت که همه چیز را در جای دیگری از نو بسازد ومن ماندم تا به او نشان بدهم که هر جایی میشود ساخت اگر خودت اهل ساختن باشی.
ازآن سال به بعد تنها زمستانها سرد نبود بلکه بهار وتابستان وپاییز هم برای خودشان زمستانی جانانه بودند، دیگر هرگز آن جمع دوستی گردهم نیامدند،دیگر خنده بر ما آنطور که میبایست مستولی نشد، گویی همهمان در همان زمستان یخ زدیم و ماندیم.او عکسهای مرا میبیند و من هم عکس های او را. عکسهای رنگی وخوش آب و رنگ، همچنان لبخند ضمیمه عکسهایمان است، هنوز هردویمان عادت داریم که به دوربین پشت کنیم.
برای من مردن تنها نفس نکشیدن و نتپیدن قلب نیست، مردن واقعی لحظهی خداحافظی کردن است، لحظهای که عزیزی را از دستهای خودت جدا میکنی و وظیفه مراقبت از او را بر عهده خداوند میگذاری.من بارها در لحظههای خداحافظی جان خود را از دست دادهام و بعد از آن هم مجبور بودهام که به ادامه زندگی نگاه کنم.
راز تلخ خاورمیانه همین است، ما خانه را ترک میکنیم و به خانهی دیگری پناه میبریم؛ اما اهالی خانه را جا میگذاریم. آنهایی که میروند غم خانه واقعی و اهالی خانه را بر سر میکوبند و اهالی خانه هم درفراق هجرت کردهیشان به سوگواری مینشینند.
انگار که خوشحالی در هر جای دنیا که باشیم از دستمان درحال فرار کردن است. کاش یک روزی خوشحالی از نفس بیافتد و دستانمان به او برسد.
همین.
| پویان اوحدی |
لای موهایت همیشه یک گلسر داشتی
لاغر و ساده ولی چشمان محشر داشتی
مثل اسکندر به قلبم میزدی با هر نفس
قتل عامم کردی و چشم ستمگر داشتی
شهر، شهرم را به آتش میکشیدی دم به دم
بیپناهی بودم و در من، تو لشکر داشتی
مطلع شعرم شدی با هر غزل میخواندمت
مطمئن بودم که با من حال بهتر داشتی
روزگار اما برایم خواب دیگر دیده بود
با رژ قرمز، کنارش شالی از پر داشتی
بیقراریهای من رسواترم میکرد و تو
شاعر گم کرده راهی، دست آخر داشتی
خوشخیالیهایم از این با تو بودن بس نبود؟
من میان این همه مهره! تو بد برداشتی
هایهایم میگذشت از کوچههای بیکسی
لا اله «غیر تو»، ایکاش باور داشتی
سالهایم هی گذشت و داغ تو جان میگرفت
فکر اینکه این همه مدت چه در سر داشتی
تا که روزی کودکی دیدم کنارت...لعنتی!!
غرق چشمانش شدم، حالا تو دختر داشتی
دیدمت اما نگاهت سرد آمد سمت من
ساده تنها رد شدی با دیدهی تر داشتی
میچکاندی قطرهقطره روزهای رفته را
روی مرد خستهای که در برابر داشتی
با نگاهی وقت رفتن تلخ فهماندی به من
عاشقم بودی، اگرچه یار دیگر داشتی
| پویا جمشیدی |
هر بار که به او میگویم: "مراقب خودت باش"،
در جواب این عبارت و با صدایی کاملا رسا میگفت: "مراقبم باش، مراقبتم"...
حتا ترتیب این دو عبارت مهم است.
اگر این دو راجابجا می گفت، هیچ فرقی با دیگران نداشت و چون تعارفات کلیشه ای تنها جمله ای بود و بس...!
ولی او ابتدا فروتنانه تمنا می کرد و بعد با قدرت نشان میداد که کنارم ایستاده است.
| حمید جدیدی |
آدم های زیبا و دوست داشتنی، به صورت تصادفی به وجود نمیآیند
زیباترین و دوست داشتنی ترین انسان هایی که میشناسیم
آن هایی هستند که با شکست آشنا شدهاند
آن هایی که رنج را تجربه کردهاند
آن هایی که از دست دادن را تجربه کردهاند
آن هایی که پس از این رویدادهای دشوار دوباره مسیر خود را به سمت زندگی پیدا کردهاند،
این افراد، زندگی را به شکل متفاوتی میفهمند،
آن را به شکل متفاوتی تحسین میکنند
و نیز به شکل متفاوتی حس میکنند
به همین دلیل، آرام ترند و دوست داشتن و محبت به دغدغهشان تبدیل میشود.
| وین دایر |
تو را ازدست دادم، جنگجویی ناتوان بودم
گُمت کردم، غرورِ بی دلیلم کار دستم داد
سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را، زمین خوردم
همان آغازِ قصه،لشکر دشمن شکستم داد!
هوایت درسرم پیچیده اما پای رفتن نیست
کمی نزدیک شو، رویای دور از دست، دخترجان
کنارم باشی از تاریکی و سرما نمی ترسم
صدایم کن، صدایت روشن و گرم است دخترجان
به هم گفتیم: آخر روزهای خوب می آیند
ولی فردایمان بهتر نمی شد پشت ِتلقین ها
دعا خواندیم با چشمانِ خون آلودِمان اما
نمی خوانند روی بام هامان مرغِ آمین ها
غریبه نیستی، دیگر غم نان نیست، طوفان نیست
اگرچه زندگی آسان شده، سخت است خوشبختی
خدارا شکر اجاقی هست، سقفی هست، نانی هست
بدون بودنت اما چه بدبخت است خوشبختی!
تقلا می کنم...شاید کسی پیدا کند من را
اگرچه مرگ هم دنبالِ من دیگر نمی گردد
پس از تو با من این دیوارها، این کوچه ها قهرند
صدایت می کنم... اما صدایم بر نمی گردد
پریشان حالی اَم پشت نقابی کهنه پنهان است
تصور کرده بودم شعر درمان است، اما نیست!
میان چهره ها و رنگ ها بی همصدا ماندم
کجایی عشق؟ دیگر چهره ی آبیت پیدا نیست...
| حامد ابراهیم پور |
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد
تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریور بیچاره حلق آویز شد
مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد
مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد
بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟
بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد
کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
بوی باران را تنفّس کرد و عطر آمیز شد
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد...
| فرهاد شریفی |
هر شب به رفتن فکر می کنم اما
هر صبح
پیراهنم را از چمدانی که در خیال بسته بودم
بیرون می کشم
هر شب به رفتن فکر می کنم
اما هر صبح
موهایم را می بافم
سر کار می روم و به نرفتن ادامه می دهم
چند زن مثل من
مدام لای لیوان های ته گنجه
در پی دری به سمت کوچیدنند
چند تن مثل من ملافه ها را جوری صاف می کنند که انگار
جاده های جهان را برای رفتن
تو تابه حال
از خانه ات در طبقه آخر یک آپارتمان تونلی برای فرار کنده ای
تو تا به حال
وقت اتو کشیدن
نقشه فرارت را هم کشیده ای؟
آدم چطور می تواند پشت دری که قفل نیست اینقدر زندانی مانده باشد؟
| رویا شاه حسین زاده |
پاییز این مسافر غمگین رسیده است
بر قالی قشنگ زمین آرمیده است
پاییز زرد، مثل غزالی گریزپا
از دست هجمه های زمستان رمیده است
آنقدر خسته است که از فرط خستگی
گویی که جاده های زمان را دویده است
در دست او طلوع انار است و پرتقال
پاییز در افق، گل خورشید چیده است
پاییز، روی بوم غم انگیز روزگار
تصویر شاعرانه ی خود را کشیده است
مِهرش به دل نشسته و آبان و آذرش
مثل نسیم، در دل باران وزیده است!
پاییز عاشق است، شبیه تمام ما
یک قطره روی گونه ی زردش چکیده است...
| یدالله گودرزی |
اگر چای هایی که ریختی همه دلسرد شدند
یا گل های قوریات همه پژمرده شدند
اگر روزی آستین چهارخانه هایت نامرتب شدند
یا گرههای بند کفشت به دست که هیچ، به دندان هم باز نشدند
میان بر ها و کوچه پس کوچه ها هم پر از ترافیک شدند و ساعت ها از عمد دقیق شدند
سراغ من بیا
من به گل های قوریات آب می دهم
آستین چهارخانه هایت را امن میکنم
گرههای کورت را بینا میکنم و ساعت هایت را تنبل...
سراغ من بیا
دستان من وطن توست
قلب من وطن توست
تمام من وطن توست
| درسا کاظمی |
هر کس از دور تو را دیده دچارت شده است
دلبری کردنِ با فاصله کارت شده است
می زنی عطر و می آید همه جا از تو خبر
شهر انگار اتاقت شده اما بی در
مثل ترسیدن از زوزه ی گرگی در برف
منعکس می شود اندوه بزرگی در برف
می شود در دل هر زلزله آرام گرفت
با تو در حمله ی چنگیز سرانجام گرفت
رفتنت زخم زبانی ست که جا می ماند
استخوانی ست که در زخم رها می ماند
زندگی نیست میان من و این شهر شلوغ
زندگی بی تو فقط قول و قراریست دروغ
هیچکس نیست که تکرار تو باشد در من
مرد و مردانه فقط عشق بپاشد در من
کاش برگردی و پایان زمستان باشی
آخرین مرد به جا مانده ی میدان باشی
بعدِ یک عمر گرفتاری و دلمشغولی
قانعم با تو به یک زندگی معمولی
با تو در دورترین شهر قدم بردارم
با همین زندگی ساده که در سر دارم
می گذاری تو به تنهایی من پایت را
می نشینی که خودم هم بزنم چایت را
خواب دیده ست تو را مثنویِ تازه ی من
پر شد از عطر تو اندوه بی اندازه ی من
تو که بیگانه ترین مرد به این زن شده ای
کشورش بوده ای و قسمت دشمن شده ای
گوشه ی دنج اتاقی وطنت خواهد شد
هر کسی غیر من افسوس زنت خواهد شد
بس که آوردن هر خاطره مشروط به توست
خسته ام از تو و هر چیز که مربوط به توست
گر چه آغاز شده جنگ جهانی در من
و بعید است تو هم زنده بمانی در من
کاش برگردی و پایان زمستان باشی...
آخرین مرد به جا مانده ی میدان باشی
مرگ در جیب کتت باشد و نزدیک شوی
اسلحه رو به من، آماده ی شلیک شوی
ماشه را می کشی و تیر خلاصت را...بنگ
ترسم این است که دور از تو بمیرم دلتنگ
| سمیه قبادی |
همیشه آخرین سطر برایش مینوشتم
"روزی بیا که برایِ آمدن دیر نشده باشد"
می نوشتم
"روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم، که هنوز دوستم داشته باشی"
می نوشتم
"در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام، جز ایمان به بازگشت تو"
امروز برای شما مینویسم
یقینا آمده است
ولی روزی که من از هراس دیوارها
خانه را که نه
خودم را ترک کرده بودم
| نیکی فیروزکوهی |
داغی که بوسهی تو به لبهای ما نهاد
یادشبخیر و خاطرهاش جاودانه باد
بر من ببخش، گاه چنان دوست دارمت
کز یاد میبرم که مرا بردهای ز یاد
دردا چنان که عمر و دریغا چنین که مرگ
از من گرفت مهلت و مهلت به من نداد!
ما را فریب دادی و جای گلایه نیست
ما زودباوریم و تو دلال اعتماد
صبرم کفاف این همه غم را نمیدهد
سرمایهام کم است و بدهکاریام زیاد
| فاضل نظری |
تو را گریه کردم درون خودم
تو را گریه کردم درون سکوت
به عمر سیاهی که بیتو گذشت
تو را گریه کردم زمان سقوط
نه راهی به آغوش تو باز شد
نه با سرنوشت خودم ساختم
جهنم در آغوش من قد کشید
همان روز اول تو را باختم
برای منِ تا ابد نا امید
به جز چشمهایت پناهی نبود
تو را گریه کردم که وقت وداع
به جز شانهات تکیهگاهی نبود
تنم آرزوهای سر خورده از
جنونی که بعد از تو پایان گرفت
خدا از تماشای من گریه کرد
زمین خورده بودم که باران گرفت
زمان سرنوشت مرا سر برید
که سهم من از زندگی درد شد
غمت توی رگهای من رخنه کرد
که نشکفته تا ریشهام زرد شد
کویرم، پر از آرزوی محال
پر از هقهق وُ غصه وُ بغض و درد
تو را سرنوشتی که از من گرفت
مرا گریههایی که خالی نکرد
| پویا جمشیدی |
نمیدونم هوا ابره،
یا من دنیا رو ابری میبینم.
غمگین، سرد و خاکستری.
ببینم! جایی که تو هستی، آسمون چه رنگیه؟
هنوزم خورشید صبح به صبح بهت سر میزنه یا پشت یه مشت ابر سیاه زندونیه؟
هنوز توی شبات ستاره هست؟
توی آسمونت ماه داری؟
چه حرف احمقانهای.
ماه که دیگه خودش به ماه احتیاج نداره. داره؟
تا حالا کسی بهت گفته نبودنت، بدترین جای دنیاست؟
من بهت گفتم.
تاحالا کسی بهت گفته وقتی نبیندت، دنیاش سیاه و تاریکه؟
من بهت گفتم.
شده کسی نباشه و تو هر روز توی خیالت روبهروش بشینی و تمام خاطراتت رو مرور کنی؟
تو کدومی؟
اونی که نیست یا اونی که هرجا سر میچرخونه خاطراتش رو میبینه؟
تو میدونی چند سال از یه اتفاق باید بگذره،
تا آدم یه خاطره رو فراموش کنه؟ نمیدونی.
چون اگه میدونستی خاطره نمیشدی.
| پویا جمشیدی |
چشمهای تو قوطی رنگاند
همه جا را سیاه میگیرد
به تو نزدیک میشود شب من
نفسم بوی ماه میگیرد
ما بناهای محکمی بودیم
بولدوزرها خرابمان کردند
بعد از آن هر خرابهای ما را
با خودش اشتباه میگیرد
به هوای قدم زدن در شهر
خانه را گاه ترک میگفتیم
گاه دیوار کورکورانه
پشت قابی پناه میگیرد
مهرههای سیاه میآیند
مهرههای سفید میسوزند
سقف هر خانهی سفیدی را
آسمانی سیاه میگیرد
لاک پشتی که راهی دریاست
پیش پای تو غرق خواهد شد
چمدانی که رفته قلب من است
که در آغاز راه میگیرد
هر درختی که بر زمین افتاد
هرچه گنجشک بود را پَر داد
خون بهای درختها را باغ
از منِ بیگناه میگیرد
صبح امروز کاملا تلخ است
میتوان چای دم نکرد امروز
استکان را که میبرم به دهان
چای هم طعم آه میگیرد
| حسین صفا |
پرسیدم:خوبی؟
خندید و گفت:"ول میچرخیم علاف نباشیم"
نشسته بود رو به روم.
چشمش که به ساعتم خورد لبخند زد گفت:قشنگه
گفتم:فقط قشنگه!
ابروهاشو داد بالا که یعنی منظورمو نمی فهمه!
گفتم:
بچه بودم،یه شب که خونه ی خاله م دعوت بودیم شیطنتمون گل کرد و با دو تا از بچه های فامیل شروع کردیم به زدن زنگ خونه ها و فرار کردیم.آخر شب که مهمونی تموم شد دیدم دم یکی از اون خونه ها آمبولانس وایساده.اون شب تا صبح خوابم نبرد.همه ش فک می کردم من باعث شدم.
بزرگتر که شدم توو یه مسابقه ی فوتبال که خیلی مهم بود پشت پنالتی وایسادم!مطمئن بودم اگه توپو بزنم سمت راست دروازه بان گل میشه اما لحظه ی آخر زدم سمت چپ!دروازه بانشون توپو گرفت و تیممون حذف شد.اون شب تا صبح نخوابیدم.همه ش فک می کردم من باعث شدم.
سنم که بازم بیشتر شد،یه روز که معلم زبان میخواست تست بگیره رفتم و برگه ی تست رو از دفتر کش رفتم.من زبانم همیشه خوب بود.آوردم و سوالا رو به تموم بچه ها یاد دادم.اما وقتی رفتیم سر جلسه متوجه شدیم که من صفحه ی یک و دو سوالا رو دزدیدم و معاون مدرسه هم بدون اینکه حواسش باشه صفحه ی سه و چهارو ازمون امتجان گرفت.این بود که اکثر بچه ها سوالای ساده ی صفحه ی یک و دو رو از دست دادن و صفحه ی سه و چهار که سوالای سخت تری داشت رو سفید گذاشتن.من اون روز بیست شدم اما بقیه گندزدن.اون شب تا صبح خوابم نبرد.همه ش فک می کردم من باعث شدم.
آخرین روزی که از دختری که دوست داشتم جدا شدم پونزده دیقه توو سرما کنار هم قدم زدیم.همه ش یه حسی بهم میگفت دستاشو بگیر و ازش بخواه کنارت بمونه.اما غرورم نمیذاشت.خداحافظی کردیم و الان هشت ماهه که ندیدمش!اون شب تا صبح نخوابیدم.چون همه ش فک می کردم من باعث شدم...
"داریوش" داشت می خوند:"در حسرت رویای تو/تقویممو پر می کنم/هر روز این تنهایی و/فردا تصور می کنم"
زد زیر خنده که:اونا رو که درست فک می کردی اما چه ربطی داشت به ساعت ؟
با یه صدای بغض آلودی گفتم:کاش "حسرت" رو یه جوری می خوند که هیشکی معنیشو نفهمه...
ساعتو گرفت توو دستش.انگار که دوزاریش افتاده باشه پرسید:
چن دور باید پیچ این ساعتو بچرخونم تا برگردیم به هشت ماه پیش...!؟
| کسرا بختیاریان |