تار زلف
- ۲ نظر
- ۱۱ دی ۹۷ ، ۱۹:۲۰
- ۱۵۸۵ نمایش
در سوگ تو بغضم را، آتش زدم و سوختم
وصله پس هر وصله، حسرت به دلم دوختم
در خاطرهای نزدیک، مفقود شدم با تو
پُک میزدم از سیگار، من دود شدم یا تو؟
شوریده سر و مغموم، تاریکم و نا امید
در مسلخ تو گیرم، در پیلهی خود تبعید
از پرسهی تو در من، هربار شبیتر شد
در کنج دلی متروک، آغوش تو از بر شد
با هر نَفَسی از خود بیگانهترم کردی
دیوانهترین بودم، دیوانهترم کردی
دیوانهام و خواهند از شهر برانندم
من عاشق اینم که دیوانه بخوانندم...!
| محمد مشایخی |
مثل «داش آکل» که برق چشم یک دختر به بادش داده باشد
مثل یک «فرمان» که نارو خوردن از «قیصر» به بادش داده باشد...
بغض دارم؛ بغض، چون مردی که بی رحمانه ترکش کرده باشی
بدتر از آن، مثل فرزندی که یک مادر به بادش داده باشد...
بغض دارم؛ بغض، از تصویر دنیایی که بی تو جای من نیست
بغض دارم؛ مثل یک «باور» که یک «یاور» به بادش داده باشد...
مثل «دارا»یی که «اسکندر» ذلیلش کرده باشد درد دارد
پشت سالاری که دست غدر همسنگر به بادش داده باشد...
حالِ من؟! حالِ غرورِ شاعرِ فَحلی که شاگردِ عزیزش
با سرآمد خواندنِ یک شاعرِ دیگر بـه بادش داده باشد...
شانه ام هم وزنِ نامِ خانه ام ویران و رنج آجین و زخمی است
مثل یک کشور که ظلم حاکمی خودسر به بادش داده باشد...
شرمگاه مُرده برمی خیزد؛ امّا برنخواهد خاست هرگز
پشتِ گرمی که خیانت دیدن از همسر به بادش داده باشد...
حسِّ مافوقِ به سربازان خیانت کرده حسّ دردناکی است
مثل ایمانی که کفرِ شخصِ پیغمبر به بادش داده باشد...
بغض دارم؛ بغض، هم سنگِ «برادرخوانده» یِ خودخوانده ای که
نارفیقی، تحتِ نامِ نامیِ «خواهر» به بادش داده باشد...
شکّ ندارم که تو برمی گردی؛ امّا بر نخواهد گشت دیگر
حرمتِ شعری که مدحِ یک ستم پرور به بادش داده باشد...
شانه یعنی مار؟ یا نه! مار یعنی شانه؟ تعبیر دقیقش؟!
شانه، یعنی هرچه یک هم گریه با خنجر به بادش داده باشد...
| علی اکبر یاغی تبار |
تو که آیینه ی حلب داری
خون عشاق روی لب داری
از زمین و زمان طلب داری
دامن تنگ یک وجب داری
شب نشینی امشبت چند است؟!
از لبت تا به غبغبت چند است؟!
تو که سِحر سیاه را بلدی
رگ خواب سپاه را بلدی
سبکی، وزن کاه را بلدی
رقص مخصوص شاه را بلدی
می گذاری ملیجک ات باشم
توی دربار، طلخک ات باشم
اینکه یک جای دنج می خواهی
گریه ی روی لنج می خواهی
اینکه یک جفت فنچ می خواهی
اینکه قرص برنج می خواهی
خواستی زود شوهرت بدهند
به همان خائن خرت بدهند
زلف خود را یله نگه داری
از دل من گله نگه داری
بین ما فاصله نگه داری
چله با چلچله نگه داری
من همه جوره راغب ات هستم
دورم اما مواظبت هستم
| شهرام میرزایی |
در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت
باور نمی کردم به آسانی دلم رفت
از هم سراغش را رفیقان می گرفتند
در وا شد و آمد به مهمانی، دلم رفت
رفتم کنارش، صحبتم یادم نیامد!
پرسید: شعرت را نمی خوانی؟ دلم رفت
مثل معلم ها به ذوقم آفرین گفت
مانند یک طفل دبستانی دلم رفت
من از دیار منزوی، او اهل فردوس
یک سیب و یک چاقوی زنجانی؛ دلم رفت
ای کاش آن شب دست در مویش نمی برد
زلفش که آمد روی پیشانی دلم رفت
ای کاش اصلا من نمی رفتم کنارش
اما چه سود از این پشیمانی دلم رفت
دیگر دلم ـ رخت سفیدم ـ نیست در بند
دیروز طوفان شد، چه طوفانی...رفت...
| کاظم بهمنی |
در سرم نیست دگر غیر تو رویای کسی
قبلا هرگز نشدم این همه شیدای کسی
آنچنان در همه جای دل من جا شده ای
که به غیر از تو نباشد دل من جای کسی
همه دنیای مرا برده نگاهت نکند
بشوی خیره بلرزد دل و دنیای کسی
من تماشاگر تصویر توام ماه منیر
این چنین هیچ نبودم به تماشای کسی
پای تو هستم و پا پس نکشم از دل تو
نگذارم به دلت باز شود پای کسی
تو تمنای من و جان من و یار منی
پس بمان تا که نمانم به تمنای کسی
من بهشتم همه در دیدن خندیدن توست
تا تو باشی نشوم خیره به لبهای کسی!
من سراپا همه یک جلوه ای از عشق توام
عشق را جز تو ندیدم به سراپای کسی!
| مجید احمدی |
قرص را در دهان که حل کردم
اندکی با خودم جدل کردم
آب را خوردم و عمل کردم
مرگ را ناگهان بغل کردم
مرگ شرطش گرفتن جان نیست
گفته بودم که مرگ پایان نیست
قرصِ آخر نوک زبانم بود
مرگ در داخل دهانم بود
پنجه اش لای استخوانم بود
آخرین لحظه های جانم بود
زندگی از تنم جدا میشد
روحم از این قفس رها میشد
شهرمان طینت خودش را داشت
خانه امنیت خودش را داشت
زندگی سیرت خودش را داشت
مرگ هم لذّت خودش را داشت
قرص را خوردم و زمین خوردم
گور بابای زندگی ! مُردم
زندگی را لجن نمی خواهم
های مردم کفن نمی خواهم
شستشوی بدن نمی خواهم
روضه خوان خفن نمی خواهم
توی سوراخ موش چالم کن
پسرم با توام حلالم کن
زندگی زنده بودن زوری ست
فرق بین ندیدن و کوری ست
جبرِ جغرافیا و مجبوری ست
مرگ نوعی تحمّل دوری ست
پسرم با شراب پاکم کن
لای دیوان شعر خاکم کن
مرگ با زندگی موازی بود
ارتباطاتمان مجازی بود
زندگی اوج صحنه سازی بود
تازه فهمیده ام که بازی بود
و مرا روی تخت خواباندند
روی نعشم کمی دعا خواندند
بدنم با کفن مُلبّس شد
روح بیچاره ام چه بی کَس شد
جسدم بعد من مقدس شد
علت خودکشی مشخص شد
گفته شد قاتل و روانی بود
این که پرونده داشت !جانی بود
عده ای تاج گل میاوردند
عده ای تا گلو غذا خوردند
عده ای گریه کرده و مردند
سمت قبرم جنازه را بردند
توی تابوت خود سفر کردم
مُرده ها را خودم خبر کردم
روی دستان زنده ها بودم
روی دوش خزنده ها بودم
من شبیه پرنده ها بودم
لابلای درنده ها بودم
اجتماع شکم پرستان بود
مرده شور از تبار مستان بود
شیخ بر پیکرم غزل می خواند
توی گوشم اجل اجل می خواند
از بهشت و می و عسل می خواند
اصطلاحات مبتذل می خواند
شیخ حالی به حالی ام می کرد
شیخ بدجور خالی ام می کرد
خاکْ شد مُرده ای که من بودم
من که عمری اسیر تن بودم
من که در حال تاختن بودم
تا گلو داخل لجن بودم
گُرزْ بر پیکر جسد می خورد
بخت بیچاره ام لگد می خورد
بخت بیچاره ام لگد می خورد
لگد از سرنوشت بد می خورد
زندگی ضربه های حد می خورد
پُتک بر پایه های سد می خورد
به امیدی که سد فرو ریزد
جسم بی جان دوباره برخیزد
جسم بی جان دوباره احیا شد
شاهراه تنفسم وا شد
مرگ رفت و نفس مهیا شد
مُرده ای از درون خود پا شد
بار دیگر به خانه برگشتم
جلد بودم به لانه برگشتم
آمدم سمت زندگی کردن
مثل سابق دوندگی کردن
برده بودم به بندگی کردن
گاو گونه چرندگی کردن
باز هم زندگیِّ تکراری
باز هم این مسیر اجباری
زندگی مبتلا به عادت شد
چرخه ی پوچ بی نهایت شد
خانه ای که همیشه غارت شد
مرگ ابزاری از تجارت شد
اتفافی که اختیاری نیست
آب گندیده ای که جاری نیست
| مسعود محمدپور |
روسری وا می کنی، خورشید عینک می زند
دسته گل غش می کند!، پروانه پشتک می زند
کفش در می آوری، قالی علامت می دهد
جامه از تن می کَنی، آیینه چشمک می زند
هر کسی از ظّنِ خود در خانه یارت می شود
گاز آتش می خورد! یخچال برفک می زند
میوه ها با پای خود تا پیش دستی می دوند
آن طرف کتری به پای خویش فندک می زند
روبرویم می نشینی، جشن بر پا می شود
صندلی دف می نوازد!، میز تنبک می زند
درد دلها از لبت تا گوش من صف می کشند
پیش از آن چشمت به چشم من پیامک می زند
عشق من! این روزها با اینکه درگیر توام
باز هم قلبم برای قبلها لک می زند
زندگی گر چه برای پر زدن می سازدش
عاقبت نخ را به پای بادبادک می زند
عشق گاهی با پر قو صخره را می پرورد
گاه سنگین می شود، چکش به میخک می زند
باز هم با بوسه ای راه تو را می بندم و
حرف آخر را همین لبهای کوچک می زند
| غلامرضا طریقی |
در انتظار چه نشستهای
زمان علف خرس نیست عزیزم
هر ثانیهی حرام شدهاش را باید حساب پس بدهی
حواست نباشد
همین ساعت لکنتهی دیواری
به نیش عقربههای تیزش
تو را و اشتیاق مرا
به اجزای موریانه پسند تجزیه میکند
و چشمهایت را میبرد
مانند دو تمبر باطل شدهی قدیمی
در آلبومی کپکزده بچسباند
نگو کسی به فکرت نیست
و نامت را دنیا از یاد بردهاست
شاید دنیا تویی و من
و نام ما مهم نیست در جریده عالم
با حروف درشت چاپ شود
همین که جانانه بر لبی جاری شود
تا ابدیت خواهد رفت
| عباس صفاری |
خوابی و نمی خوابم
در این شب طولانی
ای روزنه ی امّید
در صفحه ی پایانی
می چرخی و می چرخم
از این شب بی امّید
تا صبح فراموشی
تا تجربه ی خورشید
خاموشی و در صحبت
دوری و به من نزدیک
امنیّت آغوشی
در طول شب تاریک
در جاده ی بی مقصد
رفتیم و گریزی نیست
دنیای مرا گشتند
جز عشق تو چیزی نیست!
گفتند که باید رفت
گفتند که برگردم
در اینهمه شک، تنها
ایمان به تو آوردم
پایان شب من باش
چون جای درنگی نیست
جز عشق برای ما
پایان قشنگی نیست....
| سید مهدی موسوی |
تو مال منی!
خودم کشفت کردهام
تو با من میخندی
با من گریه میکنی
دردِ دلت را به من میگویی
دیوانه!
دلت برای من تنگ می شود
ضربانِ قلبت با من بالا میرود
با سکوتم، با صدایم، با حضورم، با غیبتم
تو مال منی!
این بلاها را خودم سرت آوردهام
به من میگویی دوستت دارم
و دوست داری آن را از زبان من فقط من بشنوی
برای که میتوانی مثل بچّهها ناز کنی؟
نازت را بخرد و به تو دست نزند؟
چه کسی با یک کلمه، با یک نگاه دلت را میریزد؟
بعد خودش آن را جمع میکند و سرجایش میگذارد؟
چه کسی احساست را تر و خشک میکند؟
اشکت را درمیآورد بعد پاک میکند؟
چه کسی پیش از آن که حرفت را شروع کنی تا ته آن را نفس میکشد؟
دیوانه!
من زحمتت را کشیدهام
تا بفهمی هنوز میتوانی
شیطنت کنی، انتظار بِکشی، تپش قلب بگیری، عاشق شوی
تو حق نداری خودت را از من و من را از خودت بگیری
تو حق نداری خودت را از خودت بگیری
من شکایت میکنم از طرف هر دویمان
از تو
به تو
چه کسی قلب مرا آب و جارو میکند
دانه میپاشد
تا کلمات مثل کبوتر از سر و کول من بالا بروند؟
چه کسی همان بلاهایی را که من سر تو آوردم سر من آورده؟
من مال توام
دیوانه!
زحمتم را کشیدهای
کشفم کردهای
نترس
چند سؤال میپرسم و میروم
یک: چند سال پیرت کردهاند؟
دو: چند سال جوانت کردهام؟
سه: از دلت بپرس مال کیست؟
چهار: اگر جای خدا بودی، با ما چه میکردی؟
پنج: کجا برویم؟
دستت را به من بده!
| افشین یداللهی |
ای ساربان آهسته ران، کز دیده دریا میرود
از شهر زهرا نیمه شب، فرزند زهرا میرود
منزل به منزل کاروان، گردیده در صحرا روان
با ناله و آه و فغان، تنهای تنها میرود
ای آسمان ، اختر فشان، بنگر برای بذل جان
ماه بنی هاشم روان، با ماه لیلا میرود
زینب شده محمل نشین، با ناله های آتشین
منزل به منزل ، کو به کو، صحرا به صحرا میرود...
| غلامرضا سازگار |
دست بردار از این دین خرافاتی من
پای مگذار به دنیای خیالاتی من
برو از این دل دیوانه تو را خیری نیست
تو نداری خبر از خلق منافاتی من
هیچ ایراد ندارد که مرا بد خواندی
بگذار از من، من ماند و بد ذاتی من
یک جنون بود و هزاران سبب لاینحل
می تراوید از این فکر قرو قاطی من
فلسفه بافی من ما حصل عشق تو بود
می گذشتی تو از این باور سقراطی من
”زندگی کردن من مردن تدریجی” ؛ نه
مطمئنم که تویی مرگ مفاجاتی من
از همین فاصله ی دور تو را می بوسم
آه..معشوقه ی ممنوعه ی مافاتی من
هر زمانی که نفس، از سر بامم پر زد
می توانی که بیایی به ملاقاتی من
| محمد مرادی |
شده تقدیر کسی باشی و قسمت نشود؟
سالها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟
پشت یک قلب به ظاهر خوش و یک خنده ی تلخ
شده زنجیر کسی باشی و قسمت نشود؟
در میان تپش آیینه پنهان شوی و
روح و تصویر کسی باشی و قسمت نشود؟
شده در اوج جوانی، با همین ظاهر شاد
تا گلو پیر کسی باشی و قسمت نشود؟
شده آزاد و رها باشی و تا عمق وجود
رام و تسخیر کسی باشی و قسمت نشود؟
می شود با همه ی ریشه و رگهای تنت
سالها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟
| داریوش کشاورز |
باید یاد گرفت
با تو گُل گفت، گُل شِنُفت!
یا با تو زیر تگرگ حتی شِکُفت!
باید یاد گرفت
حرف که میزنی از لبهایت
سبد سبد گل همیشه بهار
از چشم هایت دریا دریا مروارید
و از دست هایت آسمان آسمان پرواز برداشت
پا در میانی کن تا
امشب که خاطرهات داشت
اتاقم را زیر و رو میکرد کمی بیشتر بماند!
به خوابم بیاید!
و رفتن را از یاد ببرد!
بشنو سخنم را
بد عادتم کن به آمدن
به نرفتن، به ماندن، به دوست داشتن؛
بد عادتم کن به عشق!
| حامد نیازی |
از کنارِ منِ افسرده ی تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
اشک اگر می چکد از دیده، تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهرِ دریا تو مرو
ای نسیم از برِ این شمع مکش دامنِ ناز
قصه ها مانده منِ سوخته را با تو مرو
ای قرارِ دل ِطوفانی بی ساحلِ من
بهرِ آرامش این خاطرِ شیدا تو مرو
سایه ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دلِ خسته خدا را تو مرو
ای بهشت نگه ات مایه ی الهامِ سرشک
از کنارِ من افسرده ی تنها تو مرو
| محمدرضا شفیعی کدکنی |
چیزی از عشق بلاخیز نمیدانستم
هیچ از این دشمن خونریز نمیدانستم
در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم؟ شیوه ی پرهیز نمیدانستم
گفتم ای دوست،تو هم گاه به یادم بودی؟
گفت من نام تو را نیز نمیدانستم
بغض را خنده ی مصنوعی من پنهان کرد
گریه را مصلحتآمیز نمیدانستم
عشق اگر پنجرهای باز نمی کرد به دوست
مرگ را این همه ناچیز نمیدانستم
| سجاد سامانی |
رازآلوده ای
که کنج هایت را می کاوم
که قایقم را به آبی پیرهنت می فرستم
و کشف می کنم جزیره های ناشناخته را
رازآلوده ای
آنگونه که آزادی پس از مرگ
در زندگی ات جاری ست
و دست ها را نگرفته می خوانی
حاضر جوابی ات به کدام کوه رفته بود
که هر چه گفتم
چیز دیگر شنیدم
که هر چه دست ها را بر سینه گذاشتم
صدای بال این پرنده
از لای انگشت هام نشت کرد
| سالار مرتضوی |
داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی من
مرد آن است که غم را به گلو می ریزد
آخرین مرحله ی اوج فرو ریختن است
مثل فواره که در اوج فرو می ریزد
من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ
دل نبستم به بنایی که فرو ریختنی ست
دل نبستم به خودِ مدرسه حتی! چه رسد
به عبایی که پس از مدرسه آویختنی ست
گوسفندان ِ فراوان هوس ِ چوپان است
آنچه دل بسته به آن است فقط تعداد است
شاعر امّا غم تعداد ندارد وقتی
پرچمش کوفته بر قله ی استعداد است
شاعر این مسئله را خوب به خاطر دارد
که نفس می کشد این قشر به جو سازی ها
هر کسی انجمنش کنج اتاقش باشد
بی نیاز است از این خاله زنک بازی ها !
می روم پشتِ همه بلکه از این پس دیگر
پشت من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد
می روم تا نفسی تازه کنم برگردم
کاش روزی برسد هر که رَوَد خانه ی خود...
| یاسر قنبرلو |
از مادرم پرسیده بودم
با گلهایی که خواهم چید
چه کنم که هرگز خشک نشوند؟
گفته بود بکار، در دامن محبوبت بکار
از پدرم پرسیده بودم
با زخمهایت چه کردهای
که ردی از آنها نیست؟
گفته بود بستهام
با روسری محبوبم بستهام.
به برادرم گفتم چه میکنی
که هرگز کسی گریه ات را ندیده است
گفت به هر چیزی که تو را میگریاند
نگو اندوه، نام کوچکش را پیدا کن و
با نام کوچک صدایش بزن...
| حسن آذری |
شاید این آخرین شبی باشد، که تو را از ته دل بوسیدم
که زِ تکشاخهی لبهای تو، اینچنین بوسهی داغی چیدم
شاید این آخرین تنی باشد، که مرا دور خودش میتابد
که مرا در طلبش میمیرد، که مرا عاشق خود مییابد
چشم من در پسِ این تاریکی، مات و مبهوت نگاهت هر دم
شاید این آخرین دمی باشد، گردِ چشمان تو من میگردم
دست تو در هوس دستانم، دست من در حریم گیسویت
در هوای تن تو بیتابم،گم شدم در تب و تاب مویت
آخرین سایهی ما تودرتو، آخرین پیچش تو در بدنم
آخرین شب که چنان میپیچی که تن داغ تو باشد کفنم
تو نمیدانی چرا هر لحظه، قوس لبخند تو را میبوسم
که چنان با تو و بیتو امشب، که از این فکرِ مُدام میپوسم
تب آغوش تو و بغض من، کاش میشد به بَرَت جان بدهم
که پس از ترک تو باید به ابد، به دلم جای تو تاوان بدهم
شاید این انتهای خودخواهیست که دلم خواست آخرین باشی
که دلم خواست بدترین باشم، که دلم خواست بهترین باشی
| محمد مشایخی |
مهم نیست دریا
سَر خورشید را زیر آب کند
مهم نیست آسمان
ماه را سر به نیست کند
و ستارگان را بتارانَد
من به خدایی دل سپرده ام
که در پوست تو زندگی می کند!
شبها که بادها
در روح من تنوره می کشند
در بندر شانه هایت لنگر می اندازم
و سر بر سخت ترین صخره می گذارم
تا آنگاه که سوسوی آن دو فانوس
خاموش شود
و در سکوت، آغوش تو
چون کِشتی سرنگونی
در مه فرو رَود !
| یدالله گودرزی |
رفتن، همین فعل به ظاهر ساده و سطحی
پاهای من را بی تو دائم در سفر می خواست
می خواستم پیشت بمانم تا ابد اما
او با تو بودن را برایم مختصر می خواست
هی التماسش کردم و گفتم که من برگی
از یک درخت ریشه دارم خاک من اینجاست
در چشمهای نانجیب اش خواندم این نامرد
تا ریشه ات را برکند از جا تبر می خواست
دست مرا از شاخه هایت کند بعد از آن
مانند برگی خسته در بحبوحه ی طوفان
با اینکه با خود برد از تبریز تا تهران
اما از این هم دوریم را بیشتر می خواست
می خواست سردرگم بمانم بی تو سردرگم
پس رفتم و پیدا شدم در خلوت مردم
اما ندانستم که زهر نیش این کژدم
من را به دور از دیگران و لال و کر می خواست
گفتم خدا را شکر هجران بهتر از وصل است
با درد دوری عشق بازی می کنم با شعر
و تازه فهمیدم که تاب داغ هجران، هم
مرد کهن می خواست و هم گاو نر می خواست
آری کم آوردم در این بحران کم آوردم
بعد از تو من فورا به جایت همدم آوردم
یک جفت مرغ عشق همراه دو تا گلدان
چون بار سنگین غمت چندین نفر میخواست
گاهی مرور خاطرات دور و شیرینت
لبخند تلخی می نشاند گوشه ی لبهات
یادش بخیر آن روزها جایی اگر می رفت
در انتخاب روسری از من نظر می خواست
من روزهای تلخ را رد کرده ام دیگر
حالم به زور قرص و شربت بهتر از قبل است
آن روزها جایی اگر هم شعر می خواندم
آه از نهاد حاضران در جمع بر می خواست
| مهدی مهدوی |
در این هستى غمانگیز،
وقتى حتى روشن کردن یک چراغ سادهى دوستت دارم،
کام زندگى را تلخ مى کند...
وقتى شنیدن دقیقهاى صدای بهشتىات،
زندگى را تا مرزهاى دوزخ مىلغزاند...
دیگر نازنین من، چه جاى اندوه؟
چه جاى اگر؟ چه جاى کاش؟
این حرفِ آخر نیست!
به ارتفاعِ ابدیت "دوستت می دارم"
حتى اگر به رسم پرهیزکارىهاى صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم...!
| مصطفی مستور |
قرار بود پرنده به دنیا بیایم،
هنوز آسمان را قدم نزده، آواز نخوانده،
مادرم کوچ کرد و تنهایم گذاشت.
قرار بود درخت به دنیا بیایم،
اما، درختی را می شناختم
که دیوانه شد
از اینکه هر شب در رویایش
جنگل سبزی در آتش می سوخت...!
قرار بود آب شوم،
اما پیش از من رودها به دریا رفتند و باز نگشتند
و من شنیده بودم
رودها فرزندان دریا هستند!
نمی دانم کدام فرشته
اذان را اشتباهی در گوش چپم خواند که انسان شدم!
حالا کارگری هستم
که هر روز با پرنده ها
بیدار می شود
آواز می خواند
و بر آسمان خراش ها
پرواز را با هواپیماها تمرین می کند!
با این وجود سخت دلتنگم از اینکه
دوستانم ؛
درخت، پرنده، یا آب شده باشند!
| سایبر هاکا |
ما شعله های سرکش اندوه بودیم
آدم به آدم می رسد ما کوه بودیم
گشتم تمام خانه ها را در ندیدم
زندانی از وابستگی بدتر ندیدم
پایان این دیوانگی ها ناگوار است
چیزی که جاماند از تو در من انتظار است
ابریم و غیر از گریه ی پنهان نداریم
حرفی برای هم به جز باران نداریم
رفتی خیابان زیر پای شهر گم شد
تصویر تو در سایه های شهر گم شد
این شهر شیرین های شیرین کار دارد
فرهادهای کوه کن بسیار دارد
اما یکی شیرین شهرآشوب من نیست
این چهره های کاغذی محبوب من نیست
ای همقطارِ آخرین رویا کجایی؟
ای بی تو من مجنون بی لیلا کجایی؟
| احسان افشاری |
می خواهم بمیرم!
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم
که همسایگان یکدیگر را بشناسند.
و مردم،
همه رنگ ها را دوست بدارند.
می خواهم در جهانی برخیزم
که عشق به قیمت لبخند باشد.
مردان نَمیرند،
زنان نگریند،
و همه ی کودکان، پدران خود را بشناسند.
عدالت باغی باشد،
که مردم در آن سیب های یکسان بخورند
و یکسان بمیرند.
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم و در جهانی برخیزم،
که هیچ انسانی، بیش از یک بار نمیرد!
| ژاک پره ور / ترجمه: احمد شاملو |
عینکت مثل چشمهات ابری ست
شیشهاش مثل آسمان کِدر است
ساعت هشت شب اگر برسی
یک نفر روی تخت، منتظر است
بغلش میکنی و میخوابی
با تنی که همیشه تکراری ست
توی حمّام گریه خواهی کرد
زندگی شکلی از خودآزاری ست
وسط آینه نگاهت به
بدنی بیقواره میافتد
حوله را میکشی بر اندامت
نفسش به شماره میافتد
لحظه را داد میکشد از تو
پوستت در میان خاموشی
میروی در اتاقخواب خودت
با تنفّر لباس میپوشی
میروی توی هال و بر یک مبل
مینشینی برای ویرانی
بعد فنجان چای با سیگار
مثل هر شب کتاب میخوانی
صبح بیدار میشوی از خواب
وسط مبل و گیجی خانه
هی صدا میزنیش بیپاسخ
رفته شاید بدون صبحانه
وسط قرصهات میگردی
با نگاهی کلافه از سردرد
پشت هم هی شماره میگیری
او که ردّ تماس خواهد کرد
گوشیات را به پَرت میکوبی
مینشینی جلوی تلویزیون
بیتوجّه به هیچ برنامه
در سرت راه میروی به جنون
بعد سیگار میکشی با بغض
بعد سیگار میکشی با درد
میروی توی آشپزخانه
گوشت را تکّه تکّه خواهی کرد
بعد موزیک میگذاری تا
وسط رقص و گریه میمیری
میروی پای گوشی تلفن
با خشونت شماره میگیری
نه که دلتنگ باشی و عاشق
به سرت میزند فقط گاهی!
تو که میفهمی و نمیفهمی
تو که میخواهی و نمیخواهی
قرص هی پشتِ قرص میبلعی
همهچی توی خانه مغشوش است
با تهوّع شماره میگیری
ظاهراً دستگاه خاموش است!
تن مهم نیست...واقعاً سخت است
روح آدم پر از نیاز شود!
میروی توی آشپزخانه
تا مگر شیر گاز، باز شود
میروی روی مبل و میخوانی
آخرین صفحهی کتابت را
گاز در متن خانه میپیچد
تا بگیرد یواش، خوابت را
نه به سردرد فکر خواهی کرد
نه به تنهاییِ اساطیری
نه به فردی نیاز خواهی داشت
تو همینجای شعر میمیری...
عینکت مثل چشمهات ابری ست
در تو آرامش است و لبخند است
ساعت از هشت رد شده دیگر
و مهم نیست ساعتت چند است...
| سید مهدی موسوی |
از این تنهایی هزارساله خستهام
از این که صدای تو را بشنوم، خیال کنم وهم بوده
این که هرچی بخواهم بخرم میگویم حالا نه
صبر میکنم وقتی آمدی
از این اجاق خاموش
این قابلمهها، ماهیتابهها
این شراب که هنوز بازش نکردهام
گیلاسهای خاک گرفته
بشقابهای دلمرده
این فیلم که قرار بود با هم ببینیم
متکایی که سرت را میگذاشتی
خودم که بهانهجو شده
از این انتظار خستهام
همینجا نشستهام بر زمین و فکر میکنم
چه خوب که زمین گرد است عشقِ من
میروی
آنقدر میروی که باز
آنسوی زمین میرسی به من...
| عباس معروفی |
جایِ تو را زنِ دیگری پر کرده
زنی که من هم جای شوهرش را پر کردم
گله ای نیست من عادت دارم
تو هم زیاد به دلت بد راه نده
مرد تو هم روزی زنی غیر از تو را دوست می داشت
مثل تو که قبل از او دلبسته در باز کردن من بودی...
حال این شهر زیاد خوب نیست
شهری که هیچ کدام از آدم ها
عشقِ اول هم نیستند...
آن چنانی که تو
آن چنانی که من
آن چنانی که همه ی آدم ها...!
| رسول ادهمی |