ریسمان پاره
- ۰ نظر
- ۲۴ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۰۲
- ۲۵۵ نمایش
لب هایت را
بیشتر از تمامی کتاب هایم
دوست می دارم
چرا که با لبان تو
بیش از آنکه باید بدانم، می دانم
لب هایت را
بیشتر از تمامی گل ها
دوست می دارم
چرا که لب هایت
لطیف تر و شکننده تر از تمامی آن هاست
لب هایت را
بیش از تمامی کلمات
دوست می دارم
چرا که با لب های تو
دیگر نیازی به کلمه ها نخواهم داشت
| ژاک پره ور |
خیرهخیره نگام میکنی و میگی: «واسه فراموش کردن باید از یه جابی شروع کرد، فکر کن نبودم، فکر کن ندیدیم، فراموش کن و بذار همه چی تموم شه. بذا...»
نگات که میکنم دلم آروم میشه، وقتی با دست موهات رو از روی صورتت میندازی پشت گوشت، یه عطر عجیبی توی هوا میپیچه.
نشستم روبهروت و نفس کشیدنت رو تماشا میکنم. تو چهطوری نفس میکشی که من نفسم میگیره؟ چشمم به چشمات و گوشم به صدات. میگن صدایی که آدم از خودش میشنوه با اون چیزی که به گوش بقیه میرسه فرق داره. خوشبهحال من که اسمم رو با صدای تو شنیدم. حالا بعد از تو دیگه دلم با صدای کسی نمیلرزه.
شبا که ماه میفته وسط آسمون، میام توی ایوون و رو به عکست میشینم. توی هوا یهکم از عطر همیشگیت میزنم و از روی پیامگیر به آخرین پیامت گوش میدم.
همهچی خوبه. چشمات رو به منه و عطر موهات توی آسمون و صدات زیر گوشم.
فقط دلم برای «جانم» گفتنت تنگ شده.
| پویا جمشیدی |
دوری از تو سکوت است
سیاه و سفید است، برفک دارد
دوری از تو اسکناس کهنهی ته جیب است که گوشه ندارد
سر مردیست بر فرمان ماشین،
لباسی چروک است بر قامت زن
صدایی گرفتهست در طول روز
نگاههای بیجانیست بر آینه با طرحِ خندهای نامفهوم یا
پروفایلیست بی تصویر
دوری از تو شکست شعر است
گمشدگیست
دوری از تو
نه سرما دارد و نه گرما
سِرشدگی ست!
دوری از تو گریختنِ حوصله است،
گریختنِ زیستن
مکانیست بر زمین که امکان حیات ندارد
و چه واژهایست دوری
چه اندوهگین کلمهایست
دور افتادن
و چه طاقتفرساست
در لحظه از تو دور بودن.
| وفا دوران |
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزل خوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود...
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!
ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم
لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم !!
| کاظم بهمنی |
تو که نمیدانی عطر بهار نارنجم
گاهی انقدر دل تنگت هستم
که میخواهم یقه ات را بگیرم و از آن قاب عکس خاکستری
بیرون بکشمت
در آغوش بگیرمت و بیخیال همه ی دنیا بشوم
سوار عطر خیال ببرمت آن طرف کائنات
میان همان شعرها که فقط خدا می نویسد!
آنجا که من باشم و تو
من از تو بگویم و تو ناز کنی
و من....
از خوشی بمیرم!
| حامد نیازی |
زمین دور سر خورشید نه، دور تو مى چرخد
که از گل هاى روى دامنت فصل بهار آمد...
| محمد شیخی |
سلام دوستانِ جان! ویروسی که فکر میکردیم زود از پیشمون میره، حالا بیشتر از یک ساله که موندگار شده و خسته مون کرده...
اما به قول ناظم حکمت "امیدواری هیچوقت از جیب چپ پیراهنمان کم نشد...🕊"
به اندازه ی شکوفه های بهاری براتون آرزوهای قشنگ دارم 🌸🍃
سلامتی، خنده های از ته دل و عشق نصیب همتون بشه :)
بهارتون مبارک ❤️
خوش به حال لباس ها
که می توانند
به تو بیایند
و لبخند که به تو می آید
بهار هم که نباشد
وقتی می خندی!
شکوفه های آبی پیراهنت وا می شوند...
تابستان هم نباشد
در چال گونه ات وقتی می خندی
سیب ها سرخند
پیش از پاییز
یک روز به خودت بیا
تو شهری هستی با جاذبه های فراوان
با توریست های لبخند و رنگ!
کاش می شد من هم به تو می آمدم
کاش لبخند بودم
مغازه ها مالامال روسری هایی است
که می خواهند به تو بیایند!
خوش به حال لباس ها...
| محمد کاظم حسینی |
هیچ چیزى جز نگاه گرم تو
از غمِ توى نگاهم کم نکرد
قله بودم، سرد و دور از دسترس
هیچ کس غیر از خودت فتحم نکرد
دوری از تو اینو یادم داد که
آخرین مقصد همیشه قله نیست
رد شدی از من بهم ثابت کنی
قلهای که فتح میشه قله نیست!
این همه راه اومدی ثابت کنی
که یه لحظهم اهل موندن نیستی
دردم اینه که نمیفهمم چرا
عاشقی و عاشق من نیستی!
سعى کردم بغضمو پنهون کنم
سعى کردم که نلرزه شونههام
پشتِ این لبخند تلقینى منم!
من رییس قلعهى دیوونههام!
با همه جنگیدم اما آخرش
پیش پای تو سپر انداختم
من نمیذارم به بُردت شک کنی
با کمال میل میگم باختم...
| کسری بختیاریان |
وقتی تنهایی
به همهچیز و همهکس پناه میبری
پخش میشوی
در کوچه و خیابان
به جاهایی میروی که نباید بروی
به آدمهایی سلام میکنی که نباید.
محبوب من!
بیا دست مرا بگیر و مرا بیرون بکش!
از کافههای دود و نیشخند
از گلوی شبها
از گِل و لای روزها
من پراکنده شدهام
بیا مرا جمع کن از کوچه و خیابان
بیا مرا جمع کن از دیگران!
| رسول یونان |
من عطر آرام تنت را دوست دارم
محبوب من، پیراهنت را دوست دارم
یک شب سخن گفتی به آرامی و گفتم
آوای نجوا کردنت را دوست دارم
بگذار تا دستم به دامان تو باشد
بازی دست و دامنت را دوست دارم
لبخند تو عطری شبیه یاس دارد
فهمیده ام خندیدنت را دوست دارم
عکس تو می افتد درون آب، چون ماه
ای ماه کامل، دیدنت را دوست دارم
با یک گل لبخند تو دنیا بهار است
دلدار من، بوییدنت را دوست دارم
| ناشناس |
برایت از امید مینویسم، از کلمات گم شده، از سالهایی که تحویلِ گذشته میدهم و روزهایی که به انتظارت مینشینم.
برایت از روزهای نیامده مینویسم، از رویاهای مشترک دور دست، روزهایی پر از شعر، پر از عشق، خالی از درد...
دستت را میگیرم و به خلوت دلم میبرم، خانهمان را نشانت میدهم، حتی آینهها را هم غبار روبی کرده ام، دیگر هیچ بهانه ای برای رفتن نداری، دست دلت را میگیرم و میبندم به بوسه، به خاطره،به رویا...بافتنش که اشکالی ندارد... رویا را میگویم...شال میشود مینشیند روی مبلهای نداشته خانهمان...که گَردِ فراموشی ننشیند روی تنشان!
برایت از خلوتهای عاشقانهمان مینویسم، از نیمهشبهای روشن، از روزهای نشسته در نور...از پرندههایی که هرگز از سرزمین ما کوچ نمیکنند!
بیا کمی نزدیکتر...گرچه از دور هم نزدیکی، تو در من زندگی میکنی.
صبح به عشق تو بیدار میشوم و شب به یادِ تو می خوابم.
برایت از زمستان رفتنی مینویسم، از بهارِ آمدنی. تو هم قول بده این بهار شکوفههای بوسه ات را پس نگیری.
من درخت تنهای این باغچه ام که دلش به آمدنت خوش است هر بار به شکلی تازه تجلی کن در من
پرنده باش،
شکوفه باش،
اصلا هر چه میخواهی باش،
فقط بمان!
باش.
| روشنک آرامش |
تو زنده باش و ببین
که بهار بهار پنجره
به سمت این خانه های آفتاب ندیده می آورند
و خنده خنده آزادی
بر دهان های گچ گرفته می کوبند
تو زنده باش
برای آن روزی که عشق
بازی می کند در کوچه های بی گلوله و بی دستبند
و هیچ کس به رابطه ذهنی پرنده و پرواز
بهتان سنگین نمی بندد
به صورت ماه آب دهان نمی اندازد
و بر لکه های طلایی آفتاب لعنت نمی فرستد
تو در آن روز خجسته خدا
اگر پروانه ای را دیدی
که روی مزارهای بی نام
می چرخد و بال بر هم می کوبد
ایمان داشته باش که آن پرسه های رنگارنگ
شبح آشکار شادمانی من است.
| فرنگیس شنتیا |
دلم یک عید قدیمی میخواهد!
اسفند ماه، وقتی آخرین روز مدرسه تمام شود و با هیجان به سوی خانه ی تمیز و پر از شیرینی و آجیل بروم. خانه ایی که از چندین روز قبل با غرغرهای مادر تمیز شده و غبارهای سال گذشته از آن زدوده شده و از در و دیوارش بوی تمیزی به مشام میرسد و منتظر ورود خاله و عمه و دایی و عمو و کلی سر و صدا و شادیست.
با خوشحالی با خواهرهایم تخم مرغها را رنگ کنم و در جدال بر سر زیبایی تخم مرغهایم، پدر و مادرم را به داوری دعوت کنم و بشنوم که "همه تخم مرغها به نوعی زیبایند" و راضی و ناراضی از این قضاوت به جدال بر سر چیدن سفره هفت سین بپردازم.
با ذوق به پیراهن سفید با آستین های پف پفی و سارافون چهارخانه ی خریده شده ام در آینه نگاه کنم و کفش های بندی قرمزم که دلم برایشان غنج می رود و با امیدواری چشم به قرآنی بدوزم که عیدی امسال لابه لای ورق هایش جا خوش کرده و به حساب و کتاب و پیش بینی مبلغ عیدی امسالم بپردازم و رویا پردازی که با آن ها چه کار کنم و چه کیفی داشت وقتی مبلغ عیدیت از بقیه بالاتر بود.
روز اول عید لباس نو پوشیده به خانه ی پدر و مادربزرگ بروم که بوی نان پنجره ای و قطاب و شیرینی نخودچی از سر کوچه بیاید. چقدر این مهمانی رفتن هیجان داشت گویی برای بار اول است که به خانه شان میرویم.
دلم شمعدانی های سرخ کنار حوض مان را میخواهد؛
بنفشه ها و اطلسی ها....
و "مادرم" که به صدا کردنِ مهربانانه ی پدرم پاسخ میدهد.
دلم تماشا میخواهد؛
وقتی که همگی لباس نو پوشیده به خانه ما می آمدند
دلم خنده های جوان مادرم را میخواهد، وقتی هزار بار زیباتر میشد.
دلم یک عید قدیمی میخواهد
یک عید واقعی
که در آن تمام مردم شهر
بی وقفه شاد باشند،
نه کسی عزادار باشد و نه بیم بیماری تن شهر را بلرزاند؛
عیدی که دنیا ما را قرنطینه نکند.
دلم، یک عید قدیمی میخواهد
بدون ماسک، بدون درد، بدون این همه رنج و دلهره...
دلم روز آخر اسفند را میخواهد که از مدرسه بسوی خانه بدوم و بدوم و....
| ناشناس |
می خواستم که بدانی
با تو، همیشه هر روز برایم بهار بود
وقتی تو هستی، تو لبخند میزنی
مرا چه حاجت به انتظار فصل ها
با تو هرلحظه بهار است
هرشب پُر از عطر بهارنارنج
میخواستم که بدانی
تو حس زیبای بهارگونه ای برایم
همانقدر لطیف، مهربان
پر اُمید و سرزنده
با تو همیشه هر لحظه بهار است
هرشب، وقتی آسمان هم برایم
آواز سرد زمستان را می خواند
| حاتمه ابراهیم زاده |
تو بگو وصف لب یار، گناهش با من
تو بخوان نغمه ی دلدار، گناهش با من
تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دار
مستی ت با بغلت هر دو گناهش با من
تو مرا گرم بخوان گرم بگیرم در بر
مردمان هر چه بگویند، گناهش با من
تو بمان در بر من محرم اسرارم باش
گر بگویند گناه است، گناهش با من
روز محشر که خدا نامه ی ما می بیند
به شعف گویداز این عشق گناهش بامن
| حسین منزوی |
احساس های زخمی و سرکوب
من های همواره به من مغلوب
معشوقه های جعلی و مرغوب
پروازهای در قفس مصلوب
( ما مرده های توی زهدانیم)
اندیشه هامان چوبه های دار
کافر شدیم از دید این کفّار
خواب رهایی دیده ام هربار
با چشم های تا ابد بیدار
( با مرگ شاید زنده می مانیم)
گفتند آزادی ضرر دارد
الحق که فهمیدن خطر دارد
گاهی جهالت زور خر دارد
ابلیس هم ترس از بشر دارد
( دشمن که نه، در بند یارانیم )
آیینه از آیینه بیزار است
این زندگی بی مرگ دشوار است
ضحّاک این دوران خودش مار است
نعش خدا بر چوبه دار است
( در انتظار سوت پایانیم )
ما از تمام مرگ ها سیریم
هم مرده ایم و هم نمی میریم
اصلن چرا از کودکی پیریم
دنبال یک سلّول ، تقصیریم
( والله ماهم نوعی انسانیم )
| مرتضی شاکری |
توی دهاتمون فقط زمین ما و کناریمون بود که باغ انار بود، بقیه تا چشم کار میکرد درخت خرمالو بود، پاییز که میشد بابام چند تا سبدُ پر از انار میکرد و میداد به من تا ببرم واسه دور و بریامون، باغای بغل، همسایه ها، چند تا آشنا ها، وقتی انارا رو میدادم و با سبد خالیش برمیگشتم خونه جر و بحث مامان و بابام شروع میشد، مامانم میگفت ببین تا حالا شده دو تا خرمالو بذارن تو سبد و پس بفرستن واست؟ واسه چی هر سال به اینا انار میدی، آقام میگفت زن این چه حرفیه، آدم باید معرفت داشته باشه، من انار نمیدم که به جاش خرمالو بگیرم، اینو هر سال میگی منم هرسال بهت میگم، آدم اگه خوبی میکنه هیچ وقت نباید توقع خوبی داشته باشه، این ذات ما آدماست، فقط آدمای کمی پیدا میشن که حاضرن بدون چشم داشت خوبی کنن، بذار حالم با همین خوب باشه، اصلا ما که خرمالو دوست نداریم، نه من میخورم نه تو نه حبیب، همون بهتر که سبدُ خالی پس میفرستن.
نمیدونم چرا اما من همیشه از حرفای آقام تاثیر میگرفتم، تو مدرسه پاک کن اضافیمُ میدادم به دوستام، میذاشتم از مداد رنگیام استفاده کنن، خوراکیامُ باهاشون تقسیم میکردم، بدون اینکه ازشون چیزی بخوام
بزرگتر که شدم با دوچرخه م دوستامو میرسوندم، بعدها با موتوری که آقام برام خرید،
تا اینکه اونقدر بزرگ شدم که زن گرفتم، محبت کردم، محبت کرد، هواشو داشتم، هوامو داشت، دوسش داشتم، دوسم داشت، هر سبدی که میدادم دستش خالی برنمیگردوند، تازه فهمیدم چیزی که تا امروز قانون زندگی و رفاقتم بوده تو عالم زن و شوهری فرق داره، اینجا تنها جایی هست که هرچی خوبی کنی بهت برمیگرده
فهمیدم اگه به زنت یه سبد انار دادی میتونی منتظر باشی تا واست با خرمالو پرش کنه.
اما اگه به رفیقت یه سبد انار دادی نباید توقع داشته باشی که واست پرش کنه
بهتره خودت رو بزنی به اون راه که اصلا خرمالو دوست نداری!
| مسعود ممیزالاشجار |
یکی ازم پرسید معیارت چیه برای انتخاب یه نفر واسه یه رابطه ی طولانی.
گفتم: باید همو بلد باشیم...
با یکی میشینی تو ماشین میری سمت جاده شمال ، تا خودِ مقصد هیچ حرفی واسه گفتن ندارین یه سکوتِ کِسل کننده
با یکیم همون جاده رو میری از اولش تا خود مقصد حرف داره واسه گفتن باهات ، تمومی نداره حرفاتون.
گفت: خب یعنی اینجوری خوبه؟؟؟
گفتم: نه یکی دیگه ام هست که وقتی میزنی به دل جاده حرف های زیادی نمی زنین اکثرش سکوته ، و اون سکوت ها دل چسب ترین سکوت هایی هستن که تا حالا تجربه شون کردی...
| امیر مازندرانی |
امروز هم به خاطره پیوست، می روم
من، آنی ام که یکسره از دست می روم
من نیز مثل جمع زمین خوردگان تو
هشیار سویت آمدم و مست می روم
غیر از تو من به هیچ کسی دل نبسته ام
حتی اگر که با تو به بن بست می روم!
میخواستم کنار تو باشم، نخواستی
حالا که انتظار تو این است، می روم
بُگذار درد دل کنم ای سنگدل! ولی
این بار اگر که بغض تو نشکست، می روم...
چیزی برای باختن اینجا نمانده است
ای عشق! من بدون تو از دست می روم...
| نفیسه سادات موسوی |
قبل ازینکه یاد "پدرم" بیفتم فکر میکردم مظلوم ترین عضو خانواده مان کاکتوسِ کنارِ پنجره است!
با آن تیغ های روی صورتش،همیشه گوشه ی پنجره کز میکردُ به تنهایی اش فکر میکرد.
گاهی آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میساخت که یادمان میرفت اصلا وجود دارد!
کاکتوسِ مظلومی که هر طوری شده زور میزد برای شادی دلمان گل بدهد ولی تا حالا هیچوقت موفق به این کار نشده بود و شاید ما را با این کارش مجبور کرده بود که کمی بیشتر نازش را بکشیم.
ولی حالا که "پدرم" را نگاه میکنم میتوانم قسم بخورم که مظلوم ترین عضو خانواده مان اوست.
ته ریش مردانه و زبرش را بهانه میکنیم که بغضِ تویِ حرفهایش را نوازش نکنیم.
آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میسازد که فکر می کنیم دلش از پولاد استُ تنش چیزی سخت تر از آن.
فکر میکنیم خستگی های مدام در او اثری ندارد،
ولی دلش آنقدر نازک است که با آهی از طرف ما میشکندُ با نگاهی از سرِ بی حوصلگیمان اشکهای مردانه اش را توی دلش چال می کند!
"پدر مظلومی" که هر طوری شده برای شادی دلمان،زندگیمان را گلستان می کند و ما بیشتر وقتها یادمان می رود ناز باغبانی که صاحبِ گلستان است را بکشیم.
| صفا سلدوزی |
در جهان هزارچهره، پدر
نام و ننگی نداشتی هرگز
در سیاه و سفید زندگی ات
عکس رنگی نداشتی هرگز
قدر یک پلک، قدر یک آغوش
استراحت نداشتی پدرم
تو چنان موج در گریز از خود
خواب راحت نداشتی پدرم
آه ای دست پینه بسته پدر
آه ای صورت شکسته پدر
عابر کوچه های خسته پدر
دست من را بگیر گم نشوم
منم و پرسه زیر باران ها
منم و شهر راهبندان ها
بی تو می ترسم از خیابان ها
دست من را بگیر گم نشوم
چه غرور و نجابتی پشت ِ
اشک پنهانی تو بود پدر
آخرین سطر نانوشته ی عشق
خط ِ پیشانی تو بود پدر
آه ای دست پینه بسته پدر
آه ای صورت شکسته پدر
عابر کوچه های خسته پدر
دست من را بگیر گم نشوم
منم و پرسه زیر باران ها
منم و شهر راهبندان ها
بی تو می ترسم از خیابان ها
دست من را بگیر گم نشوم
| احسان افشاری |
هنوز قَدَّم به قدِ بابا نرسیده بود که تو سٌجده های نمازش سوار کولش میشدم، دستامو دور گردنش حلقه میکردم و با صدای بلند میخندیدم.
بابا هیچوقت بخاطر اینکارم منو سرزنش نکرد، بجاش وقتی دستام دور گردنش بود و از کولش آویزون بودم محکم تر وایستاد و سعی کرد نذاره زمین بخورم.
اون موقع قوی بودن بابا از نظرِمن همین وقتا بود، بزرگتر که شدم فکر کردم چون بابا درِ شیشه ی مربا رو راحت باز میکنه و کَله ی عروسکمو به تنش وصل میکنه قویه، بعدتر قوی بودن بابا رو وقتایی دیدم که کولر خراب میشد یا سیم اتو اتصالی داشت یا وقتی چند کیلو میوه رو یهو تو دستاش میگرفت و میاورد خونه ، بابا قوی بود، دیگه مطمئن شده بودم که قویه، قوی بود چون میدونستم واسه هر هزار تومن پولی که میاره تو خونمون عرق ریخته و زحمت کشیده، پشت هر لبخندی که میزنه هزارتا فکر و خیال نشسته، پشت هر دستی که به سرم میکشه یه دل نگران پنهان شده که مبادا دخترمو گول بزنن، مبادا فردا که میره بیرون کسی اذیتش کنه، مبادا حسرت فلان لباسٌ بخوره و بهم نگه...
بابا قوی بود چون دل خوشیای کوچولو داشت و عاشقِ چَکٌشٌ آچار بود...
حالا من بزرگ شدم قَدَم به قدِ بابا میرسه، یکمم ازش بلندترم اما بابا همون باباست، همون مهربونِ همیشگی، همون که باهم دفتر رنگ آمیزی میخریدیم و رنگ میکردیم، همون که بوسیدن دستاش به زندگی برکت میده و تو دعواهای مادر و دختری طرف دخترشو میگیره...
بابا هنوزم قویه فقط بحث ازدواج و دوریِ بچه هاش که میشه اشک تو چشماش حلقه میزنه و صدای غصه خوردنش تو نگاش میپیچه...
بابا قویه، یه قوی دل نازک و دلتنگ...
| نازنین عابدین پور |
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی میبازه. تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.باید گذشت کرد.
| حسین حائریان |
جواب خودمو چی بدم؟
بگم نشد؟ بگم نخواست؟ چه جوری؟
بابا من قول دادم، به آینه قدی جلوی در، به کاناپه قهوه ایی وسط حال، به لیوان دسته دار بلند توی ویترین، به خونه، به خودم...
بابا من به خودم قول داده بودم، قول خنده ت، قول صدات، که حرف بزنی زل بزنم توی صورتت بگم جونم تو فقط بگو.
که بارون بزنه بگی چه هواییه آخه؟ بگی من دلم برف میخواد، منم برف شم ببارم کف پات...
راستی دیدی چنتا زمستون برف رو سرم نشسته؟
| سید ارسلان حسینی |
شبی دردست شبی ماتم شبی زخم و شبی باغم
شبی سوزست شبی اندوه شبی هر شش نفر باهم
شبی جنگست شبی تلخ و شبی سمّیست و نیش آلود
شبی بیرحمی و دعواست شبی سرکوبی محکم
شبی با هقهقه همراه شبی طولانی و کوتاه
شبی آغاز فصل آه شبی پیچیده و مبهم
شبی چون سگ پریشانی شبی زار و پشیمانی
شبی قحطی و بحرانی شبی هم شادی و خرّم
شبی شور و شبی شیرین شبی مسرور شبی غمگین
شبی تکریم شبی تحسین شبی تنبیه بی مرهم
شبی دلتنگی و دل کندن و افسوس و صد حسرت
شبی خلوت شدن با ماه شبی با شب شدن همدم
شب تابان و روزْ سوزان نکرده هیچ تغییری
ولی رو بر افول است آفتاب عمرمان کم کم
| یزدان ماماهانی |