غمت به جا آورد...
- ۲ نظر
- ۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۷:۲۱
- ۵۷۶ نمایش
نه! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی
خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی
با نگاهت داغ یک رویای شیرین بر دلم
مینشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی
بیقراری میکند در شعر هم رویای تو
باعث بیتابی چشمان گریانم تویی
آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم
«ربّنا و آتنا»ی بین دستانم تویی
عشق ِ دورم از کجای قلعه ام وارد شدی؟
که ندیدی در حریمم، ماه و سلطانم تویی
درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست
من غلط کردم نگفتم! دین و ایمانم تویی
نه زلیخا هم نمیفهمد همین حال مرا
تا جهنم میروم حالا که شیطانم تویی
در غزلهایم شکستم، ذره ذره... راضیام
منزوی باشم، نباشم،حرف پایانم تویی
تا قیامت در میان سینه حبست میکنم
تا قیامت حسرت چشمان حیرانم تویی
| پویا جمشیدی |
بهش گفتم وقتی باهات آشنا شدم
اولین چیزی که بهش اشاره کردم این بود که گفتم من خیلی زودرنجم!
مثلا یه بار صدات کنم بجا 'جانم'بگی 'بله'
دلم میگیره!
قلبم میشکنه!
گفتم مثلا اگه برات قلب بفرستم بهم لبخند بزنی دلم میگیره!
یا اینکه اگه بهت بگم بیا همو ببینیم و بگی اون روز کار داری ناراحت میشم
به نظرت تا الان چندبار این اتفاقا و اتفاقای دیگه که گفتم ناراحتم میکنه رو انجام دادی؟
با همون غرور همیشگیش نگام کرد و لبخند نصفه و نیمه ای زد و باد انداخت تو غبغبش و گفت خب معلومه!هیچکدومش
چون ندیدم ناراحت باشی
نیشخندی زدم
گفتم میدونی چه اشتباهی کردم؟! یادم رفت همون اول بهت بگم که من خیلی زودرنجم شاید خیلی جاها ازت ناراحت شم
ولی زبونِ گلگی ندارم!
من حرف نمیزنم ! نمیام باهات دعواکنم ! هییی نمیگم
فقط بهت لبخند میزنم و به گفتن یه اکی بسنده میکنم! چون من نمیخوام عزیزامو محاکمه کنم
ولی تو خودت باید بفهمی! اون موقع ها که پیامتو میخونم و چند دقیقه زل میزنم به پیامات و جوابتو نمیدم باز تایپ میکنی و میبینی درجا سین میخوره، باید بفهمی از حرف قبلیت دلخور شدم و دارم با خودم کنار میام!
اون موقع ها که بعد از تلفن حرف زدنامون آنلاین نمیشم باید بفهمی ناراحتم
یا بعد از هر اکی که افلاین میشم و تا ساعت ها سراغت نمیام باید بفهمی دلخورم کردی!
یادم رفت بهت بگم که من دلخوریامو به زبون نمیارم اما یه روز میبینی دیگه نیستم
دیگه رفتم!
اونوقت تا آخر عمر تو میمونی با یه کوه سوال که چرا رفتم
من میمونم و یه قلب که پر از درد و دلخوریه!
که هیچوقت کسی از دلش در نیاورد!
میدونی اشتباه از خودم بود!
خودم باید بهت میگفتم که برای بودنِ من باید قبل از همه چیز منو بلد باشی!
| نیلوفر رضایی |
وقتی در اندوه دست و پا میزنی، دو مدل آدم به تو نزدیک میشوند.
آدمهایی که از روی همدردی و همدلیشان در صدد رفع غمت هستند یا کسانیکه تنها بابت ارضای حس خودشیفتگی خودشان و گرفتن حس مثبت از تو من باب کمکرسانیشان، نقش امداد را بازی میکنند.
در این مواقعی که تو در چاه تاریک غم، دستت توی حلقت است و سیاهی بالا میآوری، یک آن دلبسته یکی از آن آدمها میشوی. تیتی عزیزم دلبستگی به خودیخود اتفاق غریب و قشنگی است. اما کاش دلبسته گروه دوم نشوی. گروهی که تنها هدفشان رضایت از خودشان است. حتی وقتی کمک میکنند، میخواهند به تو و خودشان نشان دهند توانایی دارند. توانایی برانگیختن حسهای مثبت درون تو نسبت به خودشان. آدمهایی که تشنه توجه هستند و با لباس مبدل همدلی، به تو نزدیک میشوند لایق دوست داشتن نیستند.
| عطیه میرزا امیری |
گاهی نرم و گاه سخت و شکننده، درست مثل پروانهها.
آنها زیبایند و مملو از رنگ؛ و تا وقتی آزادند بسیار لطیف و شادی بخشاند، بی آنکه خود بفهمند!
"آیا تا بحال پروانهی زنده ای را در دست گرفتهای؟"
به محض اولین تماس با بالهایشان، انگشتان شما رنگ میگیرد. این ممکن است آن ها را بکُشد یا اگر خیلی خوش شانس باشند با بال های زخمی و برای مدتی کوتاه، دوباره پرواز کنند.
تمام ما لااقل برای یکبار هم که شده در زندگیمان پروانه بودهایم...
نِشَسته در دستان کسی که روزی دوستمان داشت!
تنِ ما زخمی بزرگ است که پوستی رنگین آن را پوشانده...!
و زخم ها...
زخم ها اصلیت ماست.
ما رنگدانه هایمان را در نهایت سخاوت به دست های کسی که دوستمان داشت بخشیدهایم، و جای خالی آنها عاقبت ما را خواهد کُشت.
| حمید جدیدی |
برو که باز دلت را به دلبری دیگر
به هرکسی که گمان میبری کمی سرتر
برو که عشق پشیمان شود از آمدنش
که ما دو روح جداییم، در دو تا پیکر
بگو به شعر که اینبار حالیاش بشود
قرار نیست بیایی، قرار نیست اگر،
دلم گرفت، به یادم بیاورد که تو را
قرار نیست که این روزهای شهریور…
چقدر حرف نگفته میان پنجره ماند
چه شعرهای سپیدی که توی این دفتر…
برو که مرگ خودم را نشان من بدهی
برو که نیست نیازی به زخم این خنجر
همیشه آخر قصه بیآشیان ماندهست
پرندهای که به امید شاخهای بهتر
برو! دوباره هوایی نکن مرا ای عشق
و فکر کن که از این جمع شاعری کمتر…
| رویا باقری |
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی است
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو! در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق، مرا خوب ترینم! کافیست
| محمد علی بهمنی |
مامانم همیشه میگه تا وقتی یکیو پیدا نکردی که برات مثل بچه ات باشه نرو توی رابطه ی ازدواج!
یه بار که پرسیدم یعنی چی، گفت:
"یعنی مثل بچه ای که از گوشت و پوست و استخون خودته باشه برات، نه خوبشو، نه بدشو، نه خوشگلشو، نه زشتشو، نه داراشو، نه فقیرشو؛ حاضر نباشی با کس دیگهای عوض کنی، هر عیب و ایرادیم که داشته باشه دلت نخواد یکی بهترشو بیاری به جاش، چون برات بهترینه در هر حالتی...
وقتی ازدواج کن که مطمئن باشی میتونی توی سختیا، نداریا، مریضیا، گرفتاریا مثل یه مادر باشی و بمونی به پای آسمون ابری و آفتابی زندگیِ طرفت،
گاهی عینک آفتابی بزنی، گاهیم چتر بگیری دستت! "
| طاهره اباذری هریس |
فکر می کردم
در این ظهر تابستانی
همان تاپ سفیدت را
که مثل تکه ای ابر می نشیند
بر نیم تنه ی آفتاب
بر تن کرده باشی
اما تو باز هم
غافلگیرم کرده ای
با این ساتن نازک قرمز
و چند تشبیه دست اول را روی دستم گذاشته ای
من را به شب عید می بری
به ماهی سرخ سه دمی که در تنگی بلور می رقصد
به عصر ولنتاین وشاخه رزی فرانسوی که فروشنده قیمتش را بالا برده
آری
تنها تو می توانی
اینگونه در شعرهای من
دو فرهنگ را به زیبایی به هم گره زنی!
| محسن حسینخانی |
شاید مرد رویاهایت نباشم
اما می توانم آنقدر در تو غرق شوم
که اگر روزی
سایه تو
سایه ی من را با تیر بزند
خودش کشته شود
و آینه ی جیبی کوچکت از دستت که بیوفتد
من هزار تکه شوم
آنقدر که عزرائیل گیج شود
نداند من توام یا تو من
خسته شود
بارو بندیلش را ببندد برود
بعد من تا آخرالزمان برای تو بمیرم
| محسن حسینخانی |
می پرسی تو را دوست دارم؟
حتی اگر بخواهم پاسخ تورا بدهم ، نمی توانم
مگر ممکن است با هیچ زبانی شرح داد
که در آنوقت که با چشمان پر اندیشه
و روشن بینت به من مینگری ، چه نشاطی
و لطفی دلم را فرا میگیرد؟
می پرسی تورا دوست دارم؟
مگر واقعا پاسخ این سوال را نمیدانی؟
مگر خاموشی من، راز دلم را به تو نمی گوید؟
مگر آه سوزانم از سر نهان خبر نمیدهد؟
مگر نمی بینی که چه سان
در آن لحظه که سراپا محو جمال توام
و گویی دل به نوک مژگان تو آویخته دارم
روح پریشانم چون کبوتری
در هوای پرواز ، بال و پر میزند؟
راستی آیا شکوه ی آمیخته با بیم و امید من
که در هر لحظه، هم میخواهم بر زبانش آورم
و هم سعی میکنم که از دل برانم
نرسد راز پنهانم را، به تو نمی گوید؟
زیبای من! چطور نمی بینی که سراپای من
از عشق من به تو حکایت می کند؟
همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند
به جز زبانم که خاموش است
زیرا دلم از دیر باز دریافته است
که با آن عشقی که من به تو دارم
تنها گفتن: دوستت دارم
مثل آن است که هیچ چیز گفته نشده باشد
| ویتوریو آلفیری |
نیمه ی گم گشته ات را دیر پیدا می کنی
سر بجنبانی خودت را پیر پیدا می کنی
در مدار روزگار و گردش چرخ فلک
عاقبت روزی تو هم تغییر پیدا می کنی
کودکی چون بادبادک با نسیمی می رود
خویش را بازیچه ی تقدیر پیدا می کنی
نوجوانی ، عاشقی ، دیوانگی ، سرگشتگی
می گریزد از تو تا تدبیر پیدا می کنی
عشق را در انتظار تلخ و بی پایان خود
در غروب جمعه ای دلگیر پیدا می کنی
می رسی روزی به آن چیزی که می خواهی ولی
در رسیدن های خود تاخیر پیدا می کنی
چشم می دوزی به او از دور و می پرسی چرا؟
نیمه ی گم گشته ات را دیر پیدا می کنی
| ساناز رئوف |
بلند شو محبوب من
باید از این قبیله ی مخوف تنهایی
عبور کنیم
و در دیاری که لهجه ای محلی دارد
فکر کنیم به بچه هایمان
به بوته های نعنا در باغچه
فکر کنیم اگر پیراهن آبیات را به تن کنی
چند آسمان دورتر می شویم از آدمها
و در کشاکش شماتت زخم هایی که برداشتیم...
کداممان مرهم تر است
کدام یک "دوستت دارم" تر!
| حمید جدیدی |
نازنینم !
دوست داشتم برایت بنویسم دلت را به هیچ چیزی خوش نکن...نمیتوانم...معتقدم به دلخوشیهای کوچک که لحظههای بزرگ را میسازند.
دوست داشتم بنویسم دل به هیچکس نده. دوست داشته باش ولی عاشق نشو...نمیتوانم...خوب میدانم زندگی با عشق سخت است، بدونِ عشق سخت تر!
دوست داشتم بنویسم بی تفاوت باش، بی خیال، به هیچ چیزی در دنیا فکر نکن...جراتش را ندارم...اگر همین یک کار را هم نکنیم. اگر با خودمان خلوت نکنیم. اگر گهگاهی افکار و تخیلاتِ خود را به مبارزه نکشیم، پس باید چه کنیم ؟ با جای خالی کسی که بی هیچ قضاوتی به حرفهایمان گوش میکرد، چه باید بکنیم ؟
نازنینم!
اگر زمانی دوباره عاشق شدی، اگر ترکت کردند، اگر در همین لحظه که این ها را میخوانی تنها هستی، میتوانی غصه بخوری، گریه کن، رنج ببر، فریاد بزن، سکوت کن، خودخوری کن، از آدمها نفرت داشته باش...ولی همزمان از همه ی اینها لذت ببر...شادمان باش که عشق را تجربه کردهای ...حتی برای مدتی کوتاه.
به خاطر بسپار، در دنیای آشفته ی دوست داشتنها و عاشق شدنها، کمتر کسی میداند که ارزشِ یک رابطه به عمق آن است نه به طولِ آن!
| نیکی فیروز کوهی |
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظار زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گُنجشکی بگریم و
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیادهروها پرسه زنم و
چهرهات را در قطرات باران و نور چراغ ماشینها بجویم!
رد لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرم و
تصویر تو را در تابلوهای تبلیغاتی جست و جو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پی گیسوان تو بگردم...
گیسوانی که دختران کولی در حسرت آن میسوزند!
در پی چهره و صدایی
که تمام چهرهها و صداهاست!
عشقت مرا به شهر اندوه برد!
بانوی من!
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان بیاندوه تنها سایه ای از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را با گچ بر دیوارها نقّاشی کنم،
بر بادبان زورق ماهیگیران و بر ناقوس و صلیب کلیساها...
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آنهنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعه ی قصّهها قدم نهادم و
به رویا دیدم دختر شاه پریان از آن من است!
با چشمهایش، صافتر از آب یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رویا دیدم که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مروارید و مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گذران زندگی بیآمدن دختر شاه پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جست و جو کنم
و دوست بدارم درخت عریان زمستان را،
برگهای خشک خزان را و باد را و باران را
و کافه ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
| نزار قبانی |
در تنهایى من و تو
نبودنت چقدر مى تواند سهیم باشد
در سرد شدن چاى روى میز چطور؟!
بیدار مى شوم
میان سرفه هاى عمیق و دود
میان سکسکه هاى ممتد...
و خانه اى که تو را ندارد
نشسته ام روى تخت
کنار پنجره
و بى خوابى میان مه گم مى شود
دستى که در خانه نمانده است
به کتف هایم ضربه مى زند
مى چرخد در اتاق
و مى پرسد
نبودنش چقدر مى تواند
در سرد شدن چاى عصرانه ات سهیم باشد؟
| نیما معماریان |
فکر میکنم مدتیست علاج زندگی را پیدا کردهام.
«دوست داشتن غمها». این کاریست که دلم میخواهد بعد از این انجام دهم. حکم چای نباتِ مادربزرگ را دارد. همه جا صدق میکند.
به این فکر میکنم که ما آدمها یک عمر اشتباه زدهایم. اشتباه رفتهایم. اشتباه فرار کردهایم. اگر زخم خوردیم اگر غصهدار شدیم، اولین و دمِ دستیترین کار این بوده که حواسمان را پرت کنیم. به دیگران هم گفتهایم نه چیزی بگویید، نه بپرسید. به خیالِ اینکه فرار کردن راه حل خوبیست برای فراموش کردن، مرهم خوبیست برای هر زخم.
اینبار اگر دلتان شکست قرار را بر فرار ترجیح دهید!
غمتان را در آغوش بگیرید و بپذیرید. غمِ آدم بخشی از وجود و روحِ آدمیست. غم هم مثلِ شادی سرمایهی دل است. کسی که مریض نشده قدر سلامتی را نمیداند. پس اگر غصهدار میشوی آنقدرها هم چیز بدی نیست. باور کن...
کوچکترین فایدهاش این است که شادی را عمیقتر میفهمی و لبخند را گرمتر میزنی. یک فایدهی دیگرش هم این است که به قولِ ادبیاتِ امروز، آپدیت میشوی. هر غصه به بزرگیات اضافه میکند. حتی گاهی فکر میکنم دنیا بر اساس میزان غصهها سنجیده میشود. اینکه ما چقدر جهان را شاد خواهیم زیست، بستگی به تجربههای غمانگیزمان دارد. غم آدمی را قدردان بار میآورد. باعث میشود از یک فنجان چای عصر کنار پنجرهی بارانزده لذتِ کافی را ببری. ساده از آن عبور نکنی. دلخوشیهای کوچک را ببینی و خلقشان کنی. حتی بعد از یک وعده غذا کنارِ خانواده «دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود» را با ذوقِ بیشتری بگویی. غصه چشم و دلِ آدم را باز میکند.
حتی خیال دارم به فرزندم بگویم بعد از اولین شکستات بیشتر بزرگ میشوی، تا بعد از اولین پیروزیات.
حالا که آدمی به تعداد غصههایش بزرگ میشود تا شادیهایش را عمیقتر زندگی کند، چرا باید از دردهایش فرار کند و زیر فرش پنهانشان کند؟ چرا آنها را دور بریزد تا مبادا زخمی تازه شود؟ چرا چیزی که آدم را اهل میکند باید موجبات فرار را آماده کند؟
من خودِ بعد از غصههایم را بیشتر از خودِ قبل از آنها دوست خواهم داشت. اینی که هستم، هم دلخوشی را بهتر میبیند، هم بیشتر آن را مهیا میکند.
حتی اگر سیبزمینی زغالی باشد، وسطِ باغ، دمادمِ غروب، کوچک و به تعداد
از من میشنوی، خاطرات غصهدارت را هم مثل خاطرات خوشات دوست داشته باش.
آنها سهم بیشتری در دریا کردن دلات داشتهاند...
| مریم قهرمانلو |
امیدها شبیه هم نیستند؛
دست یکی به آسمان چنگ می زند
دست یکی به انسان...
دست های انسان ها شبیه هم نیستند
یکی خاک را به باد می دهد
یکی عمر را...
انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند
یکی زندگانی می کند
یکی تحمل...
ﺍﻧﺴﺎنها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ نمیکنند
ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ،
ﯾﮑﯽ ﻣﯽشکند!
ﺍﻧﺴﺎن ها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ نمیشکنند
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ میشود،
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ…
| رسول یونان |