موهای تو در باد
- ۴ نظر
- ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۰۰
- ۱۵۱ نمایش
مُشتی کتاب و فیلم، روی میز تحریر و
یک دست مبل کهنه روی فرشِ ماشینی
همسایه و جشن تولدهای پی در پی
تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی!
پوسانده تنهایی دلت را،مثل آبی که
یکدفعه زیر بسته ی کبریت افتاده
هربار خود را گوشه ی آیینه می بینی
یک خطّ دیگر روی پیشانیت افتاده
دیگر تصور می کنی مشتی خیالاتند
این میز،آن یخچال،این بشقاب،آن شانه
حس می کنی دیگر برایت مثل تابوت است
این راهرو، آن بالکن، این آشپزخانه
هرشب صدایت در سکوت خانه می پیچد
مانند جیغِ مُرده ای که خواب بد دیده
نعشی شدی که گوشه ی تابوت کز کرده
جنّی شدی که گوشه ی حمام خوابیده
طوفان شدو درخاکِ بی خورشید خشکیدی
مثل درختی زرد در سودای تابستان
یا در اتاقِ خلوت تبعید،بی امّید
یا در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان
در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد
مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی
در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی
تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی
تو در نهایت سهمِ ماهیخوار خواهی شد
این را تمام ماهیانِ نهر می دانند
تو مثل یک آواز ِنامفهوم ،غمگینی
این را خیابان های پایین شهر می دانند...
| حامد ابراهیم پور |
تو پادشاهی و من مستمند دربارم
مگر تو رحم کنی بر دو چشم خونبارم
مرا اگر به جهنم بیفکنی ای دوست
هنوز نعره برآرم که دوستت دارم
ردای عفو، برازنده ی بزرگی توست
وگرنه من به عذاب تو هم سزاوارم
امید من به خطاپوشی تو آنقدر است
که در شمار نیاید گناه بسیارم
تو را به فضل تو میخوانم و امیدم هست
اگر به قدر تمام جهان خطاکارم...
| سجاد سامانی |
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
| فریدون مشیری |
نه! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی
خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی
با نگاهت داغ یک رویای شیرین بر دلم
مینشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی
بیقراری میکند در شعر هم رویای تو
باعث بیتابی چشمان گریانم تویی
آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم
«ربّنا و آتنا»ی بین دستانم تویی
عشق ِ دورم از کجای قلعه ام وارد شدی؟
که ندیدی در حریمم، ماه و سلطانم تویی
درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست
من غلط کردم نگفتم! دین و ایمانم تویی
نه زلیخا هم نمیفهمد همین حال مرا
تا جهنم میروم حالا که شیطانم تویی
در غزلهایم شکستم، ذره ذره... راضیام
منزوی باشم، نباشم،حرف پایانم تویی
تا قیامت در میان سینه حبست میکنم
تا قیامت حسرت چشمان حیرانم تویی
| پویا جمشیدی |
گاهی نرم و گاه سخت و شکننده، درست مثل پروانهها.
آنها زیبایند و مملو از رنگ؛ و تا وقتی آزادند بسیار لطیف و شادی بخشاند، بی آنکه خود بفهمند!
"آیا تا بحال پروانهی زنده ای را در دست گرفتهای؟"
به محض اولین تماس با بالهایشان، انگشتان شما رنگ میگیرد. این ممکن است آن ها را بکُشد یا اگر خیلی خوش شانس باشند با بال های زخمی و برای مدتی کوتاه، دوباره پرواز کنند.
تمام ما لااقل برای یکبار هم که شده در زندگیمان پروانه بودهایم...
نِشَسته در دستان کسی که روزی دوستمان داشت!
تنِ ما زخمی بزرگ است که پوستی رنگین آن را پوشانده...!
و زخم ها...
زخم ها اصلیت ماست.
ما رنگدانه هایمان را در نهایت سخاوت به دست های کسی که دوستمان داشت بخشیدهایم، و جای خالی آنها عاقبت ما را خواهد کُشت.
| حمید جدیدی |
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی است
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو! در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق، مرا خوب ترینم! کافیست
| محمد علی بهمنی |
فکر می کردم
در این ظهر تابستانی
همان تاپ سفیدت را
که مثل تکه ای ابر می نشیند
بر نیم تنه ی آفتاب
بر تن کرده باشی
اما تو باز هم
غافلگیرم کرده ای
با این ساتن نازک قرمز
و چند تشبیه دست اول را روی دستم گذاشته ای
من را به شب عید می بری
به ماهی سرخ سه دمی که در تنگی بلور می رقصد
به عصر ولنتاین وشاخه رزی فرانسوی که فروشنده قیمتش را بالا برده
آری
تنها تو می توانی
اینگونه در شعرهای من
دو فرهنگ را به زیبایی به هم گره زنی!
| محسن حسینخانی |
شاید مرد رویاهایت نباشم
اما می توانم آنقدر در تو غرق شوم
که اگر روزی
سایه تو
سایه ی من را با تیر بزند
خودش کشته شود
و آینه ی جیبی کوچکت از دستت که بیوفتد
من هزار تکه شوم
آنقدر که عزرائیل گیج شود
نداند من توام یا تو من
خسته شود
بارو بندیلش را ببندد برود
بعد من تا آخرالزمان برای تو بمیرم
| محسن حسینخانی |
بلند شو محبوب من
باید از این قبیله ی مخوف تنهایی
عبور کنیم
و در دیاری که لهجه ای محلی دارد
فکر کنیم به بچه هایمان
به بوته های نعنا در باغچه
فکر کنیم اگر پیراهن آبیات را به تن کنی
چند آسمان دورتر می شویم از آدمها
و در کشاکش شماتت زخم هایی که برداشتیم...
کداممان مرهم تر است
کدام یک "دوستت دارم" تر!
| حمید جدیدی |
در تنهایى من و تو
نبودنت چقدر مى تواند سهیم باشد
در سرد شدن چاى روى میز چطور؟!
بیدار مى شوم
میان سرفه هاى عمیق و دود
میان سکسکه هاى ممتد...
و خانه اى که تو را ندارد
نشسته ام روى تخت
کنار پنجره
و بى خوابى میان مه گم مى شود
دستى که در خانه نمانده است
به کتف هایم ضربه مى زند
مى چرخد در اتاق
و مى پرسد
نبودنش چقدر مى تواند
در سرد شدن چاى عصرانه ات سهیم باشد؟
| نیما معماریان |
امیدها شبیه هم نیستند؛
دست یکی به آسمان چنگ می زند
دست یکی به انسان...
دست های انسان ها شبیه هم نیستند
یکی خاک را به باد می دهد
یکی عمر را...
انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند
یکی زندگانی می کند
یکی تحمل...
ﺍﻧﺴﺎنها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ نمیکنند
ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ،
ﯾﮑﯽ ﻣﯽشکند!
ﺍﻧﺴﺎن ها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ نمیشکنند
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ میشود،
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ…
| رسول یونان |