فرصت نشد
- ۱ نظر
- ۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۲
- ۵۳۸ نمایش
چگونه بی منی و شانه می زنی مو را؟
خمار می کنی از سرمه چشم جادو را
به اشتیاق کدامین قرار می ریزی
به رود آینه ها آبشار گیسو را ؟
دوباره مست قدم می زنی و می گیری
به دست های ظریفت کدام بازو را؟
مجاب می کنی از فرط دلسپردگی ات
کدام گوشه ی پنهان لبان ترسو را؟
کجاست گرمی آغوش بی منت که چنین
گرفته ام به بغل در غمت دو زانو را؟
غریب ماندم و بی آسمان ندانستی
فضای تنگ قفس می کُشد پرستو را؟
پس از تو خیره به چشمی شدن حرامم باد
چگونه بی منی و بوسه می دهی او را؟
| محمد حسین قمری |
حرف های مرا نمی فهمی
چشم های مرا نمی خوانی
قول دادم که عاشقت باشم
عشق کردی مرا برنجانی
داغ دیدم نگاه سردت را
عشق کردی که عاشقم بکنی
گفته بودم که سوخت خواهم داد
سایه ات را اگر که کم بکنی
حال من بی تو حال خوبی نیست
مرده ام خسته ام غمم آهم
هر کسی جز تو خوب میدانست
خاطرت را زیاد میخواهم
گفته بودم که مرد می مانم
عاقبت گریه اتفاق افتاد
قلبم از اشتیاق خالی شد
زندگی از دل و دماغ افتاد
درد من را سلامتی می داد
غصه را زهرمار می کردم
تو اگر دل نمی بریدی من
با خدا هم قمار می کردم
میل با تو پریدنم بود و
دل ندادی و پرپرم کردی
دفن کردی غرور من را با
خاک هایی که بر سرم کردی
خودکشی اتفاق خوبی بود
که به آغوش مرگ راهم داد
خام بودم که فکر می کردم
زندگی را شکست خواهم داد
رفتنت ماجرای تلخی بود
مرده ام بس که مرگ شیرین است
منِ بازنده را تماشا کن
آخر عاشقت شدن این است
| هانی میک زاده |
با پرنده های بی وطن بپر
روی خطّ ِ صاف زندگی نکن
وزن زندگی صدای قلب توست:
فاعلاتُ فاعلاتُ فاعلُن !
گوشه ی اتاق خود نشسته ام...
آسمان به شیشه برف می زند
از سر نیاز ،دوست می شوم
با پرنده ای که حرف می زند !
بحث می کنم تمام هفته با
یک مگس که روی شانه ی من است
پشت یک درخت ،راه می روم
در جزیره ای که خانه ی من است
مرگ با طناب بهتر است یا...
فکر کن ! کمَند انتخاب ها
خسته می شوم ،دراز می کشم
باز روی فیلم ها ،کتاب ها :
شب رسید و جنگ و صلحِ تولستوی
حاصلی به غیر خرّ و پف نداشت
پرده ی نهایی ِنمایش است
طاقتِ غم مرا چخوف نداشت
کشته های "اینک آخرالزمان"
راه می روند در زمینِ من
پشت شورشِ همیشه بی دلیل
باز مرده است جیمز دین ِ من
با پرنده جرّ و بحث می کنم
می پرد رفیق روزهای سخت...
گوشه ی جزیره گریه می کنم
روی شانه های آخرین درخت...
فرصتی نمانده ،پرت می کنم
نامه ها پُرند زیر پای من....
بطریِ شکسته غرق می شود
گریه می کنند نامه های من
شعر از همیشه مهربان تر است
هیچ کس به شعر ،شک نمی کند
با امید شعر زندگی نکن
شعر می کُشد ،کمک نمی کند...
| حامد ابراهیم پور |
محبوبم!
ای همیشگی تر از آفتاب
ای دلیل بی بدیع عشق و روز مَرّه گی
ای واژه هایِ جاریِ میان سطرها و شعرها
و زیبایی ات
نشانه ای ست از معشوقه های تمام نامه های جهان،
ای که "دوستت دارم"...
موهای بازِ توست
آویخته از دو سمت بر روی شانه هات...
و عطری که از تن ات در آشپزخانه جا مانده است
چه عاریه ی معطری ست
افتاده به جانِ دارچین و هل
تنیده به پوست نازک لیموهای زرد
چای... ؟
چای و شکر، صورت ماه توست!
وقتی که با دو گوی مشکین وُ محصور در قاب صورتی نجیب...
دندان های سپیدت را
با لبخندی معجزه وار
به مزارع لطیف پنبه زاران تمثیل میکنی.
چای...؟
چای و شکر، اندام کشیده ی توست!
با پیراهن بلند و سیاه
و سینه ات که چون قرص ماه
تشعشع امیدِ شب های تاریک و تنهایی ست...
چای...؟
چای و شکر می تواند بخت را تداعی کند
اینطور که میانمان فاصله انداخته است؟
تلخ و تیره
مثال نبودنت در خانه
شیرین و تطهیر ...
چون خاطراتی که در ذهنم
از تو پنهان است...
| حمید جدیدی |
می بوسمش اما نمی تونه
این لحظه رو یادش نگهداره
راحت جدا میشه از آغوشم
حتماً قرار بهتری داره
می بوسمش اما حواسش نیست
این بوسه رو بیهوده کِش میدم
می خواستم وابسته شه اما
احساس دل کندن بهش میدم
وقتی بذاری بی تو خوش باشه
اسمش چیه؟ دیوونگی یا عشق؟
آدم نباید از رو خوش بینی
هر حسیو قاطی کنه با عشق
گوشی داره می لرزه تو جیبش
دیرش شده، باید بره بازم
با اینکه بدجوری خرابم کرد
من با همین دلتنگی می سازم
عشقی که با من هست و با من نیست
خوب و بدش دنیای من این شد
وقتی دلش پیش یکی دیگه اس،
لعنت به این دلشوره ی بیخود!
می بوسمش با حرص و با حسرت
این بوسه ی آخر چقد خوبه
با این که حسی تو نگاهش نیست
این عشق زجرآور چقد خوبه
بوسید و رفت اما یکی اینجا
از پشت بوم زندگی افتاد
معنای عشقو تازه فهمیدم
وقتی که قبل کشتن آبم داد
| علی عابدی |
کتابی که با دستانِ خود نوشته ام را برایم نخوان.
من بارها خواسته ام
تو را لای یکی از این صفحات پنهان کنم.
من بارها خواسته ام
در یکی از فصل های کتاب
اسلحه را بردارم
و تمام مردانِ داستان را بکُشم،
بیایم و دستانت را بگیرم
و با تو فرار کنم
تا در جنگلی زندگی کنیم وُ
دیگر نویسنده نباشم.
من بارها خواسته ام
که نروی
که نمیری
که بمانی ...
اما به من بگو
با قطاری که در آخرین صفحاتِ کتاب
به انتظارت ایستاده است
چه کنم؟
| بابک زمانی |
من اگر جای تو بودم
این صبح ها،
در خواب و بیداری به من فکر نمی کردم!
وقت صبحانه
دو استکان چای نمی ریختم
وقت لباس پوشیدن چند بار نمی گفتم که آااای چطور شدم؟
من اگر جای تو بودم
شهر را قدم نمی زدم
مدام گوشی تلفنم را چک نمی کردم
وقت نهار منتظر من نمی شدم!
اگر جای تو بودم عصرهای پاییز
دو بلیط سینما نمی خریدم!
کافه ها را وجب نمی کردم!
رنگ بندی برگ ها را به روی خودم نمی آوردم!
من
اگر
جای تو بودم
شب ها بدون شب بخیر می خوابیدم!
خواب من را هم نمی دیدم!
من اگر جای تو بودم
من را فراموش میکردم تا این خاطرات نفسم را نبریده اند!
راستش...
من اگر جای تو بودم مثل خودت راحت می رفتم
بدون خدانگهدار!
| حامد نیازی |
چقدر چشم کشیدم خطوط پیرهنت را
رسیده بود و نچیدم انارهای تنت را
چه عاشقانه نوشتی و عاشقانه نوشتی
زمانِ نامه نوشتن نفس نفس زدنت را
به شرم بوسه فرستادی و گرفتمش از دور
در امتدادِ نفس هایت، غنچه دهنت را
قرار بود به پایم هزار سال بمانی
قرار بود ببینم هراسِ زن شدنت را
تو در لباسِ عروسی قشنگ تر شده بودی
سیاه پوش نشستم، سفیدی کفنت را..!
| مهدی صباغزاده |
ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
" ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺩﻭﺩﻡ *"
ﮔﺮﻡ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣﻐﺮﻭﺭ
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻡ
ﺭﻓﺘﻨﺖ ﻗﺪﺭ ﮐﻮﻩ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ
ﮐﻤﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺮﺍ ﺧﻢ ﮐﺮﺩ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﻏﺼﻪ ﺍﯼ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪﻡ
ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ
ﺑﻤﺐ ﺑﺴﺘﻢ ﮔﻠﻮﯼ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻧﺘﺤﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﺷﮑﺴﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ
ﻣﻐﺰ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﭘﺮ ﺷﺪ
ﮔﻨﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ
ﻧﺎﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺟﺮ ﺷﺪ
خنده هایی که تلخ می کردم
سرد و سطحی و از تظاهر بود
پشت از جای خالی ات خالی
دلم از جای خالی ات پر بود
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﻠﺨﯽ ﺑﻮﺩ
ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
ﺍﺳﺐ ﻭ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﯽ ﺷﻮﻗﺖ
ﺍﺯ ﺟﻤﯿﻊ ﺟﻬﺎﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﻢ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺧﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﻝ ﺗﻨﮕﻢ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ
ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
کوچه ها و مرور خاطره ها
جست و جو در شروع دلخوری ات
اتفاقی به گریه افتادم
وسط ژست های چادری ات
ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺷﻬﺮﺕ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﮔﺰ ﮐﺮﺩﻡ
ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺗﮑﯿﺪﻩ ﻭ ﻋﻮﺿﯽ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ
ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻡ
ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻠﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﺕ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ
ﺭﯾﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﺕ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭ ﺳﺮﻧﮓ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﺕ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ
| هانی ملک زاده |
*عشق یک کافه غرق در دود است
"مهدی موسوی"
رفاقتی دوستت دارم...
مرامی
از آن قدیمی ها!
مثل دااش مشتی ها پایت ایستاده ام!
رفاقتی دوستت دارم...
از آن مدل ها که با کجایی تصدق نگاهت صدایت میکنند!
آن تیپ ها که دستم را زیر چانه ات بگیرم و بگویم
چطوری ورپریده!
رفاقتی دوستت دارم...
از آن ها که وقتی چای برایم ریختی بگویم ای فدای دست و پنجه ات!
آن ها که هر صبح بگویم آهای عیال
بیا ببافم آن موهای لامصبت را و شب ها بازشان کنم با ذوق!
رفاقتی دوستت دارم...
از آن ها که هلاک رفیقشانند!
همان ها که سر میدهند برای رفیقشان.
رفاقتی دوستت دارم!
| حامد نیازی |
می بلعدت... دهانِ بزرگی ست
تهران زباله دانِ بزرگی ست
حس می کنی سقوطِ تنت را
پایان دست و پا زدنت را
حس می کنی غرور نداری
نعشی شدی که گور نداری
حس می کنی که طعمه ی گرگی
پایان یک شکستِ بزرگی
حس می کنی گرفته زبانت
خون گیر کرده در شریانت
حس می کنی برای تو جا نیست
هر تکه ات میان دهانی ست
حس می کنی شکسته و پیری
در تارِ عنکبوت اسیری
کرمی شدی که پیله نداری
آواره ای، قبیله نداری...
.
چون ابری انتظار کشیده
چون سایه ای به دار کشیده
مانند روح دلزده ای که
از زندگی کنار کشیده
سرباز مرده ای که پس از جنگ
فریادِ افتخار کشیده
یک لاک پشتِ مرده که خود را
تا زیر یک قطار کشیده
دنیا تورا شکسته و کمرنگ
یک جورِ خنده دار کشیده
دنیا به دور سینه ات انگار
صد سیمِ خاردار کشیده
مانند یک جنازه ی در قبر
که نقشه ی فرار کشیده
مغزت شبیه زودپزی شد
که سوتِ انفجار کشیده...
.
امروز نقطه ای سر خط باش
دیوانه شو، شبیه خودت باش
بردار بوفِ کور خودت را
پس مانده ی غرور خودت را
آماده است باقیِ جانت
فریاد می زند چمدانت
خود را میانِ چاه نینداز
به پشت سر نگاه نینداز
نگذار دست پیش بگیرد
روح تو را به نیش بگیرد
شهر تو نیست،لانه ی گرگی ست
این شهر سنگِ قبر بزرگی ست
| حامد ابراهیم پور |
من زندهام تا عاشق چشمات باشم
مردن رو توُ شبهای بی تو دوس دارم
دنیا سیاه و سرده بی رنگ نگاهت
چشمای گرم و قهوه ایتُ دوس دارم
من با خیالت لحظههام و دوره کردم
فرقی نداره اینکه باشی یا نباشی
میبینمت با اینکه دنیامون یکی نیس
می بوسمت حتی اگه اینجا نباشی
مشکی و رنگ روشن مهتاب، به به
چادر که میذاری یه تیکه ماه میشی
دنیا حسودی میکنه وقتی ببینه
شونه به شونه با دلم همراه میشی
دنیای من رویای لمس خندههاته
دنیای من این خونه و تنهاییهاشه
حتی اگه احساستُ از من بگیری
لج کردم این دنیا فقط مال تو باشه
میترسی از آینده و با بغض میگی
فردای ما جایی برای ما نداره
چشمامُ میدوزم بهت با خنده میگم
"دنیا که با دیوونهها دعوا نداره"
تو سهم دستای کسی جز من نمیشی
حتی اگه آیندهتون آماده باشه
میجنگم و میگیرمت از دست تقدیر
دنیا اگه دنبال تو افتاده باشه
دلبستهی احساس هم هستیم و دنیا
کم کم داره با قصهی ما راه میاد
وقتی که لبخندت روی لبهات باشه
حتی خدا هم آخرش کوتاه میاد
| هانی ملک زاده |
تنها تر از شمعی که از کبریت می ترسد
غمگین تر از دزدی که از دیوار افتاده
بی اعتنا پاکت کنند از زندگی ، مثلِ
خاکستر سردی که از سیگار افتاده
بی تو دلم می افتد از من...باز می خشکد
مثل کلاغی مرده که از سیم می افتد
این روزها هربار که یاد تو می افتم
یک خطّ دیگر روی پیشانیم می افتد...
می خواهی از من رو بگیری،دورتر باشی
مانند طفلی مرده می پیچم به آغوش ات
سر درد میگیری و من تکرار خواهم شد
مانند یک موسیقی غمناک در گوش ات...
بی تو تمام کوچه ها سرد است...تاریک است
انگار خورشید این حدود اصلن نتابیده
تو نیستی و زندگی انگار تعطیل است
تو نیستی و ساعت این شهر خوابیده
تو نیستی و خاطراتی شور در چشمم
چون ماهیان مرده ای در رود ...می پیچند
تکرارها من را شبیه زخم می بندند
سیگارها من را شبیه دود می پیچند...
بی تو شبیه ساعتی بی کوک ، می خوابم
در لحظه هایی که برای شعر گفتن نیست
در خانه ای که پرده هایش بی تو تاریک است
در خانه ای که روزهایش بی تو روشن نیست...
اینجا کنارم هستی و آرام می خندی
آنجا کنار هم بغل کردیم دریا را
تو رفته ای...باید همین امشب بسوزانم
این قاب ها ،این عکس ها، این آلبوم ها را...
| حامد ابراهیم پور |
هفتاد پشت زخمی من ، از تو
رم می کند چنان که بهار از من
اقرار می کنم که در آوردند
دستان پشت پرده دمار از من...
تن می تنم به سینه ی قبرستان
دیگر به خانه باز نمی گردم
رو می کنم به غربت و حرفی نیست
اقرار می کنم که کم آوردم !
از خاک بی بخار تو دلتنگم
از دشت بی سوار تو دلگیرم
رو می کنم به غربت و می میرم
اما سراغی از تو نمی گیرم....
| علی اکبر یاغی تبار |
محبوبم
خلاصه ی تمام نامه های عاشقانه ی جهان را برایت خواهم نوشت...
بی هیچ حاشیه و طفره ای؛
بی هیچ مقدمه و سرآغازی
خواهم نوشت " دوستت دارم"
که این دو واژه؛ خود موهبتی بزرگ است
که می توان بارها و سخاوتمندانه، بخشید...!
بی آنکه بهانه ای داشته باشیم
بی هیچ انتظاری حتی
بی هیچ گله و شکایتی ...!
خواهم نوشت که " دوستت دارم"
و تو آنرا خواهی خواند
چرا که محبوب کم حوصله ی من
همیشه وقت کمی داشت!
چرا که محبوب کم حوصله ی من
همیشه کارهای مهمتری داشت!
چرا که محبوب کم حوصله ی من...
و من تنها خواهم نوشت
"دوستت دارم..."
| حمید جدیدی |
من پشت پلک های خودم گریه می کنم
شب را در انتهای خودم گریه می کنم
هم زنده در ملافه فرو می روم به مرگ
هم مرده در رثای خودم گریه می کنم
در منزل جدید خودم چال می شوم
در مجلس عزای خودم گریه می کنم
خود را کنار مرگ به پایان رسانده ام
اینک از ابتدای خودم گریه می کنم
نامه نوشتم از تو به خود گفتمم بیا
در نامه ات برای خودم گریه می کنم
می گویم آه...نامه رسیده...بیا برو....
افتاده ام به پای خودم گریه می کنم
این نامه مملو از مه و ابر است پس چرا
جای تو هم به جای خودم گریه می کنم؟!
من می رود سراغ خودش را بگیرد و
من پشت رد پای خودم گریه می کنم
باران گرفته صحن اتاق مرا بخند...
از شوق پا به پای خودم گریه می کنم
| محمدرضا حاج رستمبگلو |
گفتی: نباید یاد چشمانم بیافتی
هی مثل بختک روی ایمانم بیافتی
گفتی نباید در وجودم پا بگیری
دردی و باید مثل دندانم بیافتی
هی عاشقانه مینوشتم از نگاهت
هی قهوه تا در قلب فنجانم بیافتی
میخواستم باور کنی تنهاییام را
میخواستی از چشم گریانم بیافتی
من اشک را با گریههایم خسته کردم
شاید شبی در راه کنعانم بیافتی
پایان ندارد بیقراریهای این مَرد
باید به یاد روز پایانم بیافتی
یک جور آتش میزنم روزی خودم را
کبریت دیدی! یاد چشمانم بیافتی
| پویا جمشیدی |
عاشق شده ام حال و هوایم خوب است
درد است ..ولی درد برایم خوب است !
آرامش من ! باتو فقط حالم نه
خوابم ؛ نفسم ؛ لحن صدایم خوب است
تشخیص پزشک است کنارم باشی
عطر تو برای ریه هایم خوب است
من با تو خوشم ؛ نا خوشی ام چیزی نیست
آنقدر که تاثیر دوایم خوب است
هر بااااااار فقط عاشق تو خواهم شد
صدبااااار به دنیا که بیایم ... خوب است؟!
طوفان که نه ؛ بگذار قیامت باشد
من در بغل گرم تو جایم خوب است !
| مهیا غلامی |
شانه خالی نمی کنم، زیرا
با تو همواره رو به رو هستم
باش تا صبح دولتم بدمد
شانه خالی نکن، بگو هستم
یا بگو از چه دوستم داری
یا نگو ترک خانه خواهی گفت
هم بگو هم نگو، که من عمری ست
خسته از این بگومگو هستم
بعد ازین رد گریه هایم را
جاده ها چشم بسته میخوانند
چمدان های خسته می دانند
رهسپار کدام سو هستم
من تو را برگزیدم از همه ی
دلبرانی که عاشقم بودند
همه ی عاشقان من اویند
من هم از عاشقان او هستم
خاطرت هست قایقی که شکست
سینه ای از کدام دریا بود
پس به خاطر نگه ندار امروز
سکه ای در کدام جو هستم
مهربان! حرف داشتم با تو
یک جهان حرف داشتم با تو
یک جهان حرف بودم و حالا
عقده ای مانده در گلو هستم
در اتاقی که بی تو قبر من است
روی تختی که جای خالی تو ست
چون تو گرمم نمی کنی کفنم
تو که سردت شود پتو هستم
تو که تنها شوی به غیر از من
به سراغ کسی نخواهی رفت
من که تنها تر از توام، تنها
با تو محتاج گفتگو هستم
زنِ شومرده ای ست زندگی ام
چشم غسالخانه ای دارم
زندگان تمام دنیا را
با همین گریه مرده شو هستم
سرم از آستانه ات خالی ست
جای من روی شانه ات خالی ست
تا ابد نیستی و با این حال
تا ابد با تو رو به رو هستم
| حسین صفا |
محبوبم...!
گفته بودی که دوستم نخواهی داشت؛
گفته بودی که نفرتی ملول را؛ جایگزین عشق آتیشنت خواهی کرد.
و چیزهای بیشتری هم گفته بودی:
"که روزی خواهی رفت
که دور خواهی شد
و از هزارتوی خاطرات جا مانده
هیچ یک؛ مانعی برای این گسستگی نیست..."
گفته بودم تا به حال...؟!
که رفتنت و دوری
که نفرت بی کرانت
و خاکسترِ سردی که از عشق بی مثالت به جا مانده...
حتی خروارها خاطرات کهنه و دوریخته ات،
یقینی ست که از عشق دارم!
گفته بودم تا به حال ...؟!
که دوستت داشته ام
که دوستت دارم
و دوستت خواهم داشت!
| حمید جدیدی |
تمام ماجرا همین بود:
روز اول، یک بوسه ى ناگهانى
که هوز مزه اش زیر زبانم است
روز دوم، رسیدیم به اینجا که
"مال منى
تقسیم ات نمى کنم"
روز سوم
تو در ناکجا مشغول و من اینجا
در این فکر که تا چه حد دوستت دارم
روز آخر، روز تولدت
من شبیه این نوشته بودم:
"کاش مال من بودى
کاش مال من بودى
کاش..."
بله چه توهماتى داشتم
که "عشق هرگز نمى میرد"
تمام ماجرا همین بود
براى بار آخر مى گویم
تو را از دور دوست دارم...
| بهنود فرازمند |
محبوبم!
دنیا ویرانه ی کوچکی ست...
ما یادگرفته ایم که گریستن، بخشی از انسان است...
مثل درد؛
مثل زخم ها،
مثل تنهایی!
ما یادگرفته ایم؛ بگرییم...
چرا که درد و تنهایی و زخم را نمی توان پنهان کرد
چرا که "دوستت دارم" را نمی توان پنهان کرد
و قلب های سرخ حتی
از زیر پیراهن هایمان هم پیداست
حالا تو ای رنج همیشگی
ای صلابت وصف ناپذیر اندوه های پنهانی
به من بگو
اگر دوستت نداشته باشم
چگونه زنده بمانم...؟
که آیا انسان بی درد را می توان آدمی نامید؟
| حمید جدیدی |
محبوبم!
قلب، امن ترین عضو بدن است. و شاید برای همین است که ما همیشه؛ عشق و دردهامان را آنجا پنهان می کنیم.
اینکه مثل یک راز سربسته؛ در سینه ام پنهانی، چیز عجیبی نیست...!
تو عشقی، تا زنده بمانم
و درد ...
تا مرگ؛ حلاوتی بی حصر داشته باشد.
محبوبم!
فرمانده می گفت: "قلب ها" را نشانه بگیرید. قلب که بشکفد، حتی مُرده ها را هم، به اعتراف وا می دارد.
حالا برای نشان دادنِ تو؛ باید به گلوله های سربی دل خوش کرد!
نترس و ماشه را به سمت قلبم نشانه بگیر...!
نشانه بگیر تا دیده شوی
و عشق و درد را از من بگیری.
| حمید جدیدی |
یه بارم شده حرفم ُ گوش کن
من ِ لعنتیُ فراموش کن!
کنارم کسی خوب و خوشبخت نیست
برو! رفتن انقدرائم سخت نیست
باید هرچی جا مونده از من؛ یه بار-
برای همیشه بذاری کنار
خرابم... شکستهم... مریضم... بدم
تا اینجای راهم به زور اومدم
مث مردههام پشت میدون ِ مین
من ُ از رو دوشت بذارم زمین
به فکر خودت باش از اینجا برو
برام سخته تنهایی اما... برو
کسی نیس بپرسه: چرا زود رفت؟!
که قبل از توام هــرکسی بود،
رفت...
| احسان رعیت |
محبوبم...
گاه بی دلیل می نویسم؛ روزنامه می خوانم و یا عکاسی می کنم!
بی دلیل میخوابم، بیدار می شوم، به اداره می روم و خرید می کنم!
بی دلیل چای می نوشم و به هنگام گرسنگی، بی دلیل غذا می خورم.
همه ی کارهایم بی دلیل است ...
مثل گریه کردن و خندیدن
مثل تفریح های شبانه با دوستانم.
مثل رقصیدن حتی
حالا اگر به تو فکر می کنم و دوستت دارم...
بخاطر این است که برای این زنده ماندن های بی دلیل...
دلیل محکمی داشته باشم.
| حمید جدیدی |
اگر روزی بمیرم
تمام کتاب هایی را که دوست دارم
با خودم خواهم برد
قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد
و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم
بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم
دراز می کشم
سیگاری روشن می کنم
وبرای همه دخترانی که دوست داشتم آغوششان بکشم
گریه می کنم
اما درون هر لذت ترسی بزرگ پنهان شده است
ترس از اینکه
صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگویید:
بلند شو سابیر
باید برویم سر کار!
| سابیر هاکا |
محبوبم...
از چه بگویم!
زندگی تاوان دارد و عشق بیشترینش است.
از چه بگویم که راضی ات کند، از ته دل بخندی...
بعد پیش خودت فکر کنی: شادیِ بزرگی را در چنته ات پنهان کرده ای!
از مرگ...
یا زندگی
از کدام بگویم که عشق زوال ناپذیر باشد و معرفت واژه ای که پلیدی ها را کتمان کند؟!
کتمان کنم؟
چه را؟
آدم ها که همچنان هستند و گربه ها بی هیچ ترسی روی دیوار معاشقه می کنند.
چه را؟
تنهایی که همیشه هست و سایه ها هستند و چیزهای غمگین تری هم هست که دستش را توی پیراهنم کرده!
بدهم؟!
تو میگویی قلبم را بدهم؟
و بی قلب آیا می شود زندگی کرد؟
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
هر جور صرفش کنیم؛ طعم تلخ و گسی دارد
که هر چه لب ها را بهم میمالیم... چیز شیرینی عایدمان نمی شود.
| حمید جدیدی |
ده بار دیگر خواندنِ مکبث
صدبار دیگر خواندن کوری
از آخر میدان آزادی
تا اول میدان جمهوری
ما زندگی کردیم و ترسیدیم
در روزهای سرد پرتشویش
در ایستگاه متروی سرسبز
در ایستگاه متروی تجریش
ما عاشقی کردیم و جان دادیم
در کوچه های شهر بی روزن
در کافه های دوُر دانشگاه
در پله های سینما بهمن
ما زندگی کردیم و ترسیدیم
ما زندگی کردیم و چک خوردیم
ما توی هر چاهی فرو رفتیم
ما توی هر شهری کتک خوردیم
مانند یک بارانِ بی موقع
در روزهای اول خرداد
مثل دوتا کبریتِ تب کرده
در پمپ بنزین امیر آباد
مانند یک خنیاگر غمگین
که از صدای ساز می ترسید
مثل کلاغ مرده ای بودیم
که دیگر از پرواز می ترسید
عشق من و تو قطره خونی که
از صورتی نمناک افتاده
عشق من و تو لاک پشتی که
وارونه روی خاک افتاده
عشق من و تو مثل حوضی تنگ
جا کم میاورد و کدر می شد
مانند یک نارنجکِ دستی
در کوچه گاهی منفجر می شد
عشق من و تو مثل گنجشکی
از لانه اش هربار می افتاد
عشق من و تو قاب عکسی بود
که هرشب از دیوار می افتاد
مثل دو تا اعدامیِ تنها
تا لحظه ی آخر دعا کردیم
ما لای زخم هم فرو رفتیم
ما توی خون هم شنا کردیم
ما خاطرات مبهمی بودیم
که روز و شب کمرنگ تر می شد
دیوارها را هرچه می کندیم
سلول هامان تنگ تر می شد
مثل دو ماهیْ قرمزِ مغرور
تا آخر دریا جلو رفتیم
ما عاشقی کردیم و افتادیم
ما عاشقی کردیم و لو رفتیم...
| حامد ایراهیم پور |
میزی که بدون تو، اداره کُنَدم نیست
من سخت گرفتارِ گرفتاری خویشم
تو غرق فراموشیِ قولی که ندادی
من بی تو ولی غرق وفاداری خویشم
گرمم به حقوقی که سر برج گرفتم
تا اُدکلنی اصل برای تو بگیرم
می خواستم از فال فروش سر کوچه
فالی جهت وصل برای تو بگیرم
از موی سرم کم شد و از فِرچه ی کفشم
پیراهنم از دکمه ی گردن خفه می شد
من کارشناسی که ته کارگزینی
هی پشت همین شعر نگفتن خفه می شد
با این که تو خارج شدی از دسترس اما
مشغول همان گوشی خاموش تو بودم
توبیخ شدم بس که سر کار نرفتم
از بس که در اندیشه ی آغوش تو بودم
تو رفته ای و دردِ نمی خواهی امت بود
من مانده ام و خواهش می خواهمت ای عشق
این وضع پریشان من، این میز و اداره
حالا تو بگو من چه کنم با غمت ای عشق...
| عمران میری |
محبوبم...
گاه به خانه ی کوچکمان فکر می کنم.
به قاب عکسی که ما را محکمتر از همیشه، کنار هم نگه می داشت.
درست شبیه یک بیلبورد کوچک، که روی دیوار نصب شده بود و خوشبختی را برایمان تبلیغ می کرد.
خانه، شهر کوچکی بود که آینه... دریا، پنجره ... آسمان، کاناپه ... قرارگاهی عاشقانه و آشپزخانه ... رستورانی بود که تنها میزش را همیشه برای ما رزو کرده بودند.
جای خالی تو، جالی خالی نیمی از آدم هاست، که نیم دیگرش رو به تراس، سیگار می کشد.
بخاطر من نه...!
بخاطر خوشبختی
بخاطر قرار های عاشقانه
بخاطر دریایی زلال
بخاطر آسمان و هوایی پاک
به خانه ات برگرد.
| حمید جدیدی |
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
سر تمام عزیزانتان جدا نشود
برادران شما را یکی یکی نکُشند
میان حرمله ها عمه ای رها نشود
کسی به چشم ترحم نگاهتان نکند
خطاب دختر ساداتتان "گدا" نشود
مباد قسمت طفلانتان شود سیلی
ح س ی ن گفتن طفلی هجا هجا نشود
هوای دست حرامی به مَعجَری نرسد
لگد جواب سوال "مرا کجا..." نشود
جوان روانه به میدانِ بی کسی نکنید
شب عروسی دامادتان عزا نشود
در آن میانه شنیدم که کودکی میگفت
عمو اگر که بیفتد، دوباره پا نشود ؟
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
سر تمام عزیزانتان جدا نشود
| سیدتقی سیدی |
داشتم حرف می زدم که خوابش برد
صبح فرداش مدام عذرخواهی
وای نفهمیدم اصلا کی خوابم برد
وای ببخشید خسته بودم چشم هایم رفت
ادامه می داد و نمی دانست
برای یک مرد
عاشقانه ترین کاری که یک زن می تواند
انجام دهد همین خواب است.
همین خواب که یعنی کنارت آرامم
همین خواب که یعنی صدایت خوب است
همین خواب که یعنی شب با تو برایم تمام و
روز با تو آغاز خواهد شد.
همین خواب ها هستند که به مرد می فهمانند
یک زن چقدر دوستشان دارد
همین خواب ها که زن گاهی به جای گفتن دوستت دارم ،
انجام می دهد.
مو روی صورت اما
خنده ای ریز گوشه ی لب پیدا
که یعنی خوابم
ولی تو باز حرف بزن
ادامه بده لالایی ات را
| رسول ادهمی |
چقدر گل بشوی، باد پرپرت بکند
چقدرگریه کنی،گریه لاغرت بکند
چقدر صبر کنی تا بزرگتر بشوی
که دست های پدر،روسری سرت بکند
به گریه از لبِ دیوارِ پیشِ رو بپری
جهان روانه ی دیوارِ دیگرت بکند
به رازهای تنی تازه اعتماد کنی
و یک تصادفِ بی ربط، مادرت بکند
شبیه آهویی گوشه ی طویله شوی
که زندگی بکنی ،زندگی خرت بکند!
لباس تا شده ای روی بندِ رخت شوی
عبورِ هر ابری روز و شب ، ترت بکند
چقدر صبر کنی تا دوباره پرت شوی
که زندگی یک فنجانِ لب پَرَت بکند
فرار کن طرف مرگ، التماسش کن
فرار کن...شاید مرگ باورت بکند
| حامد ابراهیم پور |
١)
باز او را نشاند پیشِ خودش
سر راهش دوباره دام گذاشت
قهوه آورد زن، تعارف کرد
مرد برخاست، احترام گذاشت!
زن به چشمان مرد خیره شد و
زیر لب گفت: دوستت دا...بعد
قهوه اش نیمه کاره بود که رفت
جمله را باز ناتمام گذاشت...
٢)
مرد مهمان نواز خوبی بود
خانه را باز آب و جارو کرد
پرده ها را کنار زد، خندید
چای تا دم کشید، شام گذاشت!
حرفها،بوسه ها حرام شدند
شمع ها پشت هم تمام شدند
نیمه شب بود،زن نیامده بود
پشت هم زنگ زد،پیام گذاشت!
چای ها یک یک از دهان افتاد
ماه کم کم از آسمان افتاد
صبح شد، آب ریخت،در لیوان
چند تایی دیازپام گذاشت!
٣)
شاعر از رنجِ متن بیرون بود
خواست یک جزءِ داستان باشد
بعد زل زد به بیتِ بالایی
روی این سطر نردبام گذاشت!
از ردیفِ گذاشت بالا رفت
خانه ی مرد، بیتِ سوم بود
چند تا سرفه کرد اولِ سطر
تهِ خط چند تا سلام گذاشت
گفت:این سیب سهمِ دست تو نیست
دستِ کم توی شعر،محکم باش
بی تفاوت به رنگِ قافیه شد
داد زد: کم نیار! آدم باش!
مرد را سطر بعد پیدا کرد
خواست این شعر را نجات دهد
مگر آن زخمِ کهنه فرصت داد؟
مگر این گریه ی مدام گذاشت؟
| حامد ابراهیم پور |
زندگی رو سکوت میچرخه
شاعرا با سکوت درگیرن
شاعرا خیلی زود میفهمن
شاعرا خیلی زود میمیرن
من سرم گرمِ عشق و شعرامه
از زمین و زمونه دلسردم
حس گرمی میونِ سینهم نیست
برنگرد و نخواه برگردم
من جنونم رو از دلِ داغم
از نگاهای سرد میگیرم
عاشقم چون که شعر میخونم
شاعرم چون که درد میگیرم
سردم و با غرور میخندم
خاطراتت رو دور میریزم
من یه مَردم هنوز باور کن
اشکمو با غرور میریزم
من گذشتم بری،ولی بغضم
خونهتو سرد میکنه واست
من دلم عشق میکنه با درد
من سرم درد میکنه واست
من یه سنگم که عاشقت بوده
عاشقت با تمومِ بیرحمیش
من یه بغضم که دیر میترکم
من یه شعرم که دیر میفهمیش
| هانی ملک زاده |
بعدِ تو از دو جهان طرد شدم
با خودم، با همگان سرد شدم
بعدِ تو گریه به جانم افتاد
خنده از روی لبانم افتاد
بعدِ تو آینه بلعید مرا
بی تو یک ثانیه نشنید مرا
قلعه ی خاطره ها ویران شد
و زمین قسمتی از زندان شد
در و دیوار به من چنگ زدند
شیشه عمر مرا سنگ زدند
سینه ی سوخته دستم دادند
بعد تو ساده شکستم دادند
| پویا جمشیدی |
چه خوب که این پتو را دارم
چه خوب که لیوانم پر از چای است
چه خوب که سیگارم دود میکند
چه خوب که خوابم نمی آید
چه خوب بود اگر خوابم می آمد؛
چه خوب که این لب تاپ فکسنی را دارم
چه خوب که انگشتانم تایپ می کنند
چه خوب که تنها هستم
چه خوب بود اگر تنها نبودم؛
چه خوب که فردا تعطیلم
چه خوب که پس فردا کار میکنم
چه خوب که الان خوبم
چه خوب که گاهی خوب نیستم؛
چه خوب که این کلمه هست
خوب
خوب
خوب
این کلمه
فشنگی ست که در خشاب اسلحه ی ناامیدی می گذارم ...
| علیرضا میراسدالله |
در و دیوار دنیا رنگی است
رنگ عشق
خدا جهان را رنگ کرده است
رنگ عشق
و این رنگ همیشه تازه است
و هرگز خشک نخواهد شد
از هر طرف که بگذری
لباست به گوشهای خواهد گرفت
و رنگی خواهی شد
اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛
شاد باش و بی پروا بگذر،
که خدا کسی را دوست تر دارد
که لباسش رنگیتر است ! ...
| عرفان نظر آهاری |
میخوام از جنگ بنویسم،
به زن میرسم
میخوام از مرد بنویسم،
به زن میرسم
میخوام از درد بنویسم،
به زن میرسم
میدونی آدما همیشه از دغدغه هاشون مینویسن
مثلا انسان اولیه روی دیوار غار،
گاو کشید.
برای انسان گمشده در مدرنیته،
برای انسانی که لا به لای ماشین ها داره جون میده
چه دغدغه ای قشنگ تر از عشق؟
میخوام از عشق بنویسم
به زن میرسم
| علی اصغر وطن تبار |
شاعر شدم...
که وقتی با موی پریشان
در آغوشم پرسه میزنی
شعر مردان غریبه را
زیر گوش ات زمزمه نکنم!
اشعار آن ها ارزانی معشوقه شان
برای مژه های مست تو
حرف های این مرد شنیدنی تر است...
در آن صبحی که گویی
ناشتا شرب خمر کرده
در آن صبحی که دیشب اش....
غرق در رویای خود..
موهایت را میبافته
در حالی که
روی زانوهایش آرام گرفته بودی...
| علی سلطانی |
زن ها وقتی زیاد چشم به راه ِ
نشستن جوجه انگشت هایی مردانه ،
روی شاخ و برگ گیسو شان می مانند،
کلافه از این نداری و نبودن
یک روز
دست به تبر می برند و
به جان جنگل گیسو می افتند .
طوری که ما خیال می کنیم مد بوده لابد
که از ریشه زده
غافل از این که بی نوا
مرد و مردانه
خودش را شبیه نداشته اش کرده،
که معلوم نشود،
این چهره چهره ی همانی ست که نیست.
مردها ولی صبورترند
آن قدر در انتظار بوسه ی دلخواه می مانند
که زیر پای لبشان علف می روید
ما ولی باز فکر می کنیم مد بوده لابد
طرف ریش گذاشته
غافل از این که بی نوا
خواسته معلوم نشود
اجاق بوسه نداشته که روی لبهایش
لحاف کشیده سرما نخورند .
من فکر می کنم مد
همیشه دلش برای فقر سوخته
به ویترین ها نگاه کنی می فهمی
لباس ها
طوری پاره پوره اند
که هیچ فقیری
احساس نداری نکند
و نفهمیم که دارد که ندارد
یا همین عینک دودی
هم به کار پوشاندن گریه و اشک می آید
هم به چشم های کبود می ماند
| رسول ادهمی |
ای ماه مهر! زهر هلاهل!
باز آ که زنگ های ثلاثه
روزی هزاربار بمیرند
تا کودکان به وقت دبستان
از ترس امتحان نهایی
با نمره ی چهار بمیرند
ای ماه مهر! ماه بداخلاق!
با ایده های محکم و خلّاق
ما را بزن به خط کشی از چوب
ما را بزن به ترکه ی مرطوب
تا در درون کودک دیروز
مردان بی شمار بمیرند
در این کلاس های رفوزه
لای کتاب های عجوزه
ما چیستیم بر درِ کوزه؟
سقّای عِلم! دست بجنبان
تا گوش های تشنه به دستِ
چَک های آبدار بمیرند
حمّالِ کوهِ پرسش و پاسخ
در جزوه های باطله بودند
حمّال تست های گران و
اعقاب گیجِ قافله بودند
حق داشتند آن همه قاطر
زیر فشار بار بمیرند
از رنج های دود شونده
تا خرتناق کام گرفتند
با دود از کتانی چینی
یک عمر انتقام گرفتند
تا حدِّ مرگ، نشئه ی نشئه
ماندند تا خمار بمیرند
یک مشت خطبه خوانده شوند و
یک مشت نطفه بسته شوند و
هی ماشه ها چکانده شوند و
سربازها به شکل جنین ها
در خاکریزهای درونِ
زن های باردار بمیرند
مادر! مدادْقرمز من کو؟
کو لقمه های نان و پنیرم؟
آخر چطور بیست بگیرم؟
وقتی که دست های فقیرم
فردای درس آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند
روزی هزاربار بگو آب
روزی هزار بار بگو نان
مادر! مرا ببر به دبستان
تا روی شاخه های جوانم
گنجشکهای توی دهانم
روزی هزاربار بمیرند
دل بادبادکی ست حصیری
آهی که می وزد دل ما را
تا اوج می بَرد به اسیری
با هر نخِ بریده شهیدی ست
دل های رفته را بگذارید
در اوج افتخار بمیرند
ای گریه قبضه های تفنگت!
وقتش رسیده است که دیگر
زندانیان زبر و زرنگت
در موسم تعلُّم و تعلیم
با آخرین گلوله ی تقویم
در لحظه ی فرار بمیرند
| حسین صفا |
ببخشید که ناگهان پیدایم شد
ببخشید که حس خوبى به تو دارم؛
ببخشید که بد بودم، کم بودم، یا دیر رسیدم؛
که انتظار زیادى از تو دارم؛
ببخشید که حتى
هر چند لحظه اى کوتاه
نتوانستم بگویم دوستت دارم؛
ببخش و در یک قدمىِ دوست داشتن
این پا و آن پا نکن؛
دیگر نمى خواهم فعل هایم ماضى شوند؛
نمى خواهم "دوستت دارم"، "دوستت داشتم" شود؛
در هر حال اما،
ببخشید که من دوستت دارم...
|بهنود فرازمند|
نقاشی ات کردم میان برکه ای خالی
گردن کشیدی بر تنم از هر چه قو قوتر
بین من و تو ماجرای عشق از آن روز
وارونه شد، تو شیر تر... من بچه آهو تر
تهدید کردی: "عشق کلی درد سر دارد
مردی که عاشق می شود حتما جگر دار..."
حالا ازین اوضاع حافظ هم خبر دارد
من آبرو دارم، حیا کن! بی هیاهوتر!
با هر نگاهم می شنیدی: دوستت دارم
یا پشت آهم می شنیدی: دوستت دارم
در شعرها هم می شنیدی: دوستت دارم
پیدا نخواهی کرد دستانی از این رو تر
هر بار گفتی: "مرگ"، گفتم چشم می میرم
هر بار گفتی:"عشق"، گفتم از تو می گیرم
"باران" طلب کردی و من در حال تبخیرم
دیگر چه میخواهی؟ بگو! گردن ازین موتر؟
من راضی ام، حتی به این از عشق سر خوردن
باشد، برو! اما نه با رفتن، نه با مردن
تسلیم تابوتی چرا؟ برخیز، کاری کن
گردن کشی کن بازهم از هر چه قو، قوتر
خواب مرا از ابتدا با گریه می دیدی
تا انتها خواب مرا با گریه می دیدی
سنگ تو را میشورم و تعبیر خواهد شد
یک مرد در رویای تو، با چشم و زانو، تر...
| محسن انشایی |
دو درخت در سرم دارم
که مدام حرف می زنند با هم
درخت جوان می پرسد:
پائیز از پشت سر می آید
یا از رو به رو
درخت پیر می گوید:
من از پائیز هم اگر بگذرم
از بهار نخواهم گذشت
از بهاری که ما را زنده می کند
تا به پائیز دیگری بسپاردمان.
دو درخت در ذهنم دارم
مدام گریه می کنند
درخت جوان از ترس پائیز
درخت پیر از دست بهار
| حسن آذری |
هر روز عمرم از دیروز بدتره
عمری که هر نفس بی غم نمی گذره
دلگیر و خسته ام بی روح ساکتم
نبضم نمی زنه پلکم نمی پره
می دونم امشبم از خواب می پرم
از گریه تا سحر خوابم نمی بره
این زنده موندنه بازنده مونده
بی دوست زندگی مرگ از تو بهتره
اون روبرو داره پرواز می کنه
می بینمش هنوز از پشت پنجره
هی دست تکون می دم هی داد می زنم
اون سنگدل ولی هم کوره هم کره
حتی اگه من از این عشق بگذرم
قلب شکستم از حقش نمی گذره
دوران گیجی و سرگیجگیت گذشت
محکم بشین دلم این دور آخره
| حسین غیاثی |
اصلا تو می دانی دوست داشتن یعنی چه؟
تا به حال ساعتِ چهارِ صبح گریه کرده ای؟
آخرین باری که گفتی دوستت دارم؛
عصرِ کدام پادشاه بود؟
تا به حال همه چیزت را باخته ای
طوری که غرورِ بی جانت، آخرین دارایی ات شود؟
یا فقط برای این بخوابی که فراموش کنی؟
بیدار شوی که شاید فراموش کرده باشی؟
بهتر است بیشتر از این
درموردِ بدیهیات بحث نکنیم.
خوب می دانم وقتی فاصله ها را برداری
مثلِ همیشه همه ی دنیا
تسلیمِ زیبایی ات می شوند
من می مانم تک و تنها
کمی هم ته مانده ی یک غرورِ بلند بالا
در هر حال، هر کس برای خود اصولی دارد
گاهی غرور، تنها داراییِ یک نفر است، حتی اگر بمیرد.
| بهنود فرازمند |
ای تا ابد سنگ لحد! کافی ست
با من متّکای پر قو باش
تا دشت از این دست راهی نیست
چاقوی ضامن دار! آهو باش
پاییز کی پیچید بر شالم؟!
پرواز کی افتاد از بالم؟!
ای زندگی! از مرگ خوشحالم
ای مرگ! پایانی پر از او باش
محکوم در من زیستن بودی
با ساده لوحی مثل من بودی
یک عمر"گاو مَش حسن" بودی
یک بار هم "آقای هالو" باش
بالا نمی رفتیم،چون روزی
هر نردبانی استخوانی بود
از استخوان هایم بیا پایین
با شانه ام بازو به بازو باش
صبح است،کاش از این تُرُشرویی
یک خنده برگردی به خوشرویی
در سفره ی صبحانه ام ای تلخ!
یک جرعه چای قند پهلو باش
می شد که چشمانت که سگ دارند
پا از دم این گربه بردارند
تو مثل سگ از گربه می ترسی
یک عمر مثل موشْ ترسو باش
من مو به مویت را که می خوانم
از نکته ای غافل نمی مانم
حالا به چشمم خوب دقّت کن
با نکته ام نازک تر از مو باش
وقتی که سنگی صد منی هستی
از کفّه ام افتادنی هستی
وقتی که سنگی پنبه باش،امّا
وقتی ترازویی ترازو باش
هم تاک های مست تاکستان
هم رعشه های نشئه در مستان
هم بد خماری های ما پَستان
هم خمره های توی پستو باش
دروازه ی تاریک تهران کو؟
راهی از اینجا سوی سمنان کو؟
معمار این شب های ویران کو؟
با خشت خشتت خانه ی او باش
با بی فروغی های نسلی، از
آغاز فصلی سرد می آیم
در گودی انگشت های من
تا تخم بگذاری پرستو باش
من دوست دارم گریه کردن را
پیش تو را از گریه مردن را
پیش تو باید مرد، پس وقتی
سر می گذارم بر تو زانو باش
| حسین صفا |
ما موسیقى اش مى نامیم
هم نوایى دو تن را
تن تو
پیانوی خوش آهنگى
که ضرب لمس سرانگشت هیچ کس
نمى تواند آواى نازکش را بشنود
و تن من
پیانیست کهنه کارى
که براى زیبا نواختن ات فرسوده شده
ما موسیقى اش مى نامیم
زمزمه ى ذهن بى قرارم را
کلام ناگیرایى که خواننده اى بى تجربه
-که از روى کاغذ می خواند
ناشیانه بر نغمه ى آهنگ آغوش ات نشانده
ما موسیقى اش مى نامیم
صداى آن چه سخت
مثل میخ مى کوبیم
بر حفاظ سکوت تن هایمان
| بهنود فرازمند |
باید زمان می گذشت
زیبایی ات
آرام آرام
روی گونه هایم می نشست...
گاهی
باید در خانه می ماندم و
به رویای رنگین کمان فکر می کردم
گاهی هم
به خیابان می زدم
چترم را باز می کردم
و به صدای باران
قبل از زمین خوردنش گوش می دادم
باید زمان می گذشت
من و باران باهم دوست می شدیم
بعدزیبایی ات
آرام آرام
روی گونه هایم می نشست.
| محسن حسینخانی |
بیداری ِ تا صبح، روی بالشی خسته
با گریه خوابیدن کنار ساک دربسته
خوابیدن از برخاستن در خانه ای دیگر
برخاستن با هق هق دیوانه ای دیگر
بی خاطره، بی واژه، بی هر مشترک بودن
بیگانه ای در حسرت بیگانه ای دیگر
پرواز از ویرانه ی یک خانه ی دلگیر
ساکن شدن با بغض در ویرانه ای دیگر
برخاستن... خیس از عرق... رقصنده در آتش
با چرخ یک پنکه به دُور هیچ چی هایش!
لرزیدن از کابوس ِ فردا تا تبی دیگر
برخاستن در کشوری دیگر، شبی دیگر...
رؤیای فرضی ساختن در خانه ای فرضی
بیدار ماندن بی تو روی بالشی قرضی
از برنمی گردم به شک/ افتادن از بالا
دلتنگی ِ بدجورتر! حتی همین حالا!!
چرخیدن از چرخیدن از من دُور هی من که...
با رقص کاغذها میان گردش پنکه
با رقص در آغوش مشتی مست و دیوانه
شب خانه رفتن در کنار چند بیگانه
با مغز خالی، جیب خالی، سینه ای خالی...
در حسرت یک لحظه از هرجور خوشحالی
خوابیدن و برخاستن در شهر بی خنده
انسان بی امروز، در رؤیای آینده
سیگار نصفه در میان باد پاییزی
و تو که داری مثل سابق اشک می ریزی...
| سید مهدی موسوی |
من که خوابم نمیبردخواب و
راحتم راگرفته بیتابی
عشق من! نیمه های شب شده و
تو در آغوش همسرت خوابی
ازتوعمری گذشته اما من
باخودم فکر میکنم که هنوز
تو همان دختر جوان هستی
با همان گونه های سرخابی
فرض کن این اتاق پیش من است
وهمین تخت با من خوشبخت
فرض کن این لباس خواب سفید
فرض کن این ملافه ی آبی
اتفاقا شبی رباط کریم
زیر باران من خراب شود
اتفاقا تو هم پس از باران
اثری از خودت نمی یابی
پرده را میزنم کنار ، امشب
از شب پیش هم سیاه تر است
فرض کن اتفاقا امشب هم
نیستی و به من نمیتابی
پس کجا رفته آن دو چشم قشنگ؟
آن دو تا چشم کوچک دلتنگ
کو دل تنگ کوچکت؟کو آن
صورت مهربان مهتابی؟
در کنارت کسی که میخوابد
گونه ات را چگونه میبوسد؟
آه... او را چگونه میبوسی؟!
در کنارش چگونه میخوابی؟!
باز هم قرص دیگری خوردم
بلکه مُردم، دل از تو هم کندم
و خودم را به سختی آکندم
به همین خواب های مردابی...
نتوانستم از تو دل بکنم
شب فردا به یادت افتادم
ساعتم را که کوک میکردم
فکر کردم کنار من خوابی
| حسین صفا |
شنیدم تو از خونه بیرون میای
جنون زمین و زمان حتمیه
تو از آذری بگذری، پیش پات
قیام یه ستار خان حتمیه
واسه ت "برج میلاد" قد میکشه
"نیایش" میفته رو خط چشت
شنیدم که "پیروزی" تو مشتته
یه "نیروهوایی" شده ارتشت
رو بام ولنجک به هم زل زدی
من و جای تهران نیگا میکنی
تو بغضم ترافیک " همت " گمه
ترافیک و با بوسه وا میکنی
تو اونقدر گرمی که با دیدنت
کلکچال و توچال هم تب کنن
باید سنگ فرش "ولیعصر" رو
سر راهت از نو مرتب کنن
من از خط آبی چشمای تو
دارم انقلاب و رصد میکنم
نمیدونم این دفعهی چندمه
که "دروازه شمرونُ" رد میکنم
شنیدم تو از خونه بیرون میای
درختای "تجریش" حظ میکنن
تو که ساکتُ بستی اخبار گفت
دارن پایتختُ عوض می کنن!
| میثم بهاران |
من حسِ غمگینِ یه آهنگم
با گریه های تو هماهنگم
با ترسِ دوری از تو می جنگم
امّا حواست نیست دلتنگم
هر لحظه از هر جا که برگردی
بازم دلِ دیوونه مو داری
شب های گریه، شونه مو داری
حتی کلیدِ خونه مو داری
امّا حواست نیست دلتنگم
مثلِ همیشه گرمِ رفتن باش
پلکای من از گریه سنگینه
دل می کنی آروم و آهسته
رو زندگیمون برف می شینه
دنیای من!
وقتی نمی خندی
راهی به جز دوری نمی مونه
هر روز دارم با خودم می گم
دنیا که این جوری نمی مونه
من حسِ غمگینِ یه آهنگم
با گریه های تو هماهنگم
با ترسِ دوری از تو می جنگم
امّا حواست نیست دلتنگم
| حسین غیاثی |
کلافه ام از دلتنگی...
ولی نباید مستقیم توی چشمهایت زل بزنم و بگویم!
باید آرام و
یواشکی؛
از پشت هزار اتفاق و هزار خاطره
بیایم و بگویم :
ای وای...
شما اینجایید؟
چه تصادفی!
چه سعادتی...
اما حیف که این قاب عکس ها
نه صدایشان شبیه توست
نه عطرشان!
نه لبخندشان...
این ها فقط این جا نشسته اند
تا من یادم بماند قیافه ی عشق را !
| حامد نیازی |
چیزی را بهانه کن برگرد
وانمود کن آمدی دنبال آن شال مشکی
یا نه برای شناسنامه برداشتن برگشتی
بیا طاقچه را به هم بریز و
همین طور جلوی چشم من
این سو و آن سو برو
به روی خودت نیاور که دلت می خواهد چمدانت را باز کنی ،
بمانی
به هوای خستگی در کردن
و کلافه از کجاست کو گفتن ها
بنشین
آری بنشین
نشستن یعنی بودن
کمی بیشتر بودن
یعنی نیم نگاهی دوباره به هم انداختن
یعنی گرفتن دست های تو
و آغازِ ِ "جان ِ من نرو بمان " های من
| رسول ادهمی |
طرفِ نقطه ی سپید بچرخ
طرف نقطه ی سیاه برو
باز کن دست های خود را باز
لبه ی پشت بام راه برو
لبِ برجِ بلند حرف بزن
لب برج بلند بازی کن
چشم ها را ببند و باز بچرخ
لبه ی بام بندبازی کن
عشق، امّید، اعتماد، رفیق
از خطاهای دیگرت چه خبر؟
روسیاه و سیاه بخت شدی
از دعاهای مادرت چه خبر؟!
زخم خوردی و منتظر ماندی
از جهان زخمِ دیگری بخوری
درس خواندی که متهم بشوی
کار کردی که توسری بخوری
شعر تا شعر هی رفو کردی
زخم های تنت تمام نشد
شهر از دود سرفه کرد اما
پاکتِ بهمنت تمام نشد
مردم شهر با تو مشغولند
مردم شهر با تو درگیرند
لبه ی پشت بام فحش بده
مردم شهر فیلم می گیرند!
-نه تو اول بپر! -نه اول تو!
با منِ دومت تعارف کن
مردم شهر عکس می گیرند
خم شو و روی جمعیت تف کن
چند بن بست پیشِ رو داری؟
چند بن بست پشتِ سر مانده؟
بپر از برج...توی این کندو
چند زنبورِ کارگر مانده؟
| حامد ابراهیم پور |
وقتی غروب جمعه می آید، وقتی دلم دارد هوایت را
کاری که از من بر نمی آید! باید ببوسم عکس هایت را...
هر عصر جمعه با خودم تنها، آهنگ غمگین گوش کردن ها
در های های گریه مردن ها، ای عشق می گیرم عزایت را!
هر شب میان خواب و بیداری، هر روز بین گریه و زاری
با لحن ِ نفرت، لحن بیزاری، گفتم که می بینی سزایت را...
| آرمان جناب |
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ،
ﮐﺎﻣﻼﹰ ﻣﺸﮑﻞ ﺗﻮﺳﺖ!
ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻭ ﻟﻐﺎﺕ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﭽﯿﻨﻢ.
ﻣﺸﮑﻞ ﺗﻮﺳﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ،
ﺍﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﻭ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺕ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ، ﺑﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺁﺟﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ!
ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺫﻟﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ،
ﻧﻪ!
ﻋﺸﻖ ﻓﻬﻢ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﯾﻎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ،
ﻣﺰﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﻧﺖ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻮ ﺫﻟﯿﻠﯽ ﻭ ﮐﺎﻣﻼﹰ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ.
ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺵ ﻻﯼ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﮐﻤﮏ ﺍﺵ ﮐﻨﯽ!
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ،
ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ،
ﺟﯿﻎ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻧﺠﺎﺕ ﺍﺵ ﺩﻫﯽ
ﻭ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﮔﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ،
ﮔﯿﺮ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ،
ﮔﯿﺮ ﻗﺒﺾ ﺁﺏ ﻭ ﺑﺮﻕ
ﻭ ﺑﻮﻕ ﻣﻤﺘﺪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﻋﻮﺿﯽ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ،
ﻧﮕﺎﻩ ﻫﯿﺰ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﺮﺩﻧﻤﺎ .
ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻨﺪ ﻫﺠﺎ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ،
ﺑﻌﻀﯽ ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﺷﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ...
| ﺑﻬﺮﻧﮓ ﻗﺎﺳﻤﯽ |
نازپروردهای و درد نمیدانی چیست
گریه ی ممتد یک مرد نمیدانی چیست
روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام
آنچه با اهل زمین کرد نمیدانی چیست
در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز
ظاهرا معنی «برگرد» نمیدانی چیست
شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس
آنچه غم بر سرم آورد نمیدانی چیست
گفتم از عشق تو دلخون شدهام، خندیدی
نازپروردهای و درد نمیدانی چیست
| سجاد سامانی |
[از خواب ها پرید، از گریه ی شدید
اما کسی نبود... اما کسی ندید...]
از خواب می پرم، از گریه ی زیاد
از یک پرنده کـه خود را به باد داد
از خواب می پری از لمس دست هاش
و گریه می کنی زیر پتو یواش
از خواب می پرم می ترسم از خودم
دیوانه بودم و دیوانه تر شدم
از خواب می پری سرشار خواهشی
سردرد داری و سیگار می کشی
از خواب می پرم از بغض و بالشم
که تیر خورده ام که تیر می کشم
از خواب می پری انگشت هاش در...
گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...
از خواب می پرم خوابی که درهم است
آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است
از خواب می پری از داغی پتو
بالا می آوری... زل می زنی به او...
از خواب می پرم تنهاتر از زمین
با چند خاطره، با چند نقطه چین
از خواب می پری شب های ساکت
مجبور عاشقی! محکوم رابطه!
از خواب می پرم از تو نفس، نفس...
قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...
از خواب می پری از عشق و اعتماد!
از قرص کم شده، از گریه ی زیاد
از خواب می پرم... رؤیای ناتمام!
از بوی وحشی ات لای لباس هام
از خواب می پری با جیر جیر تخت
از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...
[از خواب ها پرید در تخت دیگری
از خواب می پرم... از خواب می پری...
چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم
از خواب می پری... از خواب می پرم...]
| سید مهدی موسوی |
کمی عقب می روم
مرا خوب تماشا کن
نیستم آن آدم سابق اما
هنوز هم نگاهم می کنی،
از خودم خوشم می آید .
دلم رقص می خواهد و می دانم
استخوان هایم نه می آورند
و عصا حرف مرا زمین می اندازد
تو سخاوتمندانه مرا خوب برانداز کن
لرزش دستانم را به حساب رقص بگذار
کمر خمیده ام را ادای احترامی تصور کن
به تمام زیبایی هایت
جوانی همه چیز را برده به جز
شوق و اشتیاق داشتن ات
دوستت دارم های من هنوز هم
کودکانه اند
جان من کمی با ناز بخند
بخند
می خواهم اندازه ی توانم
عشق کنم
| رسول ادهمی |
با این خیال که به تو نزدیک می شوم
هی از تو می نوشتم و هی دورتر شدی
هی از تو می نوشتم و هی دورتر شدی
هی از تو می نوشتم و مغرورتر شدی
تو رفتی و به پای خودم پیر می شدم
تو رفتی و جهان مرا درد و غم گرفت
هی می نوشتمت که بخندی ولی چه سود
با هر ترانه ای که نوشتم دلم گرفت
دنبال رد پای تو گشتم تمام شب
هی در به در کنار خیالت قدم زدم
هی خط به خط سراغ تو را می گرفتم و
حال تمام مشترکان را بهم زدم
من رفته رفته توی خودم دفن می شدم
احساس زخم خورده ی من جان نمی گرفت
دردت گرفته بودم و اشکم نمی چکید
آتش گرفته بودم و باران نمی گرفت
از کوچه های سرد و مه آلود خاطرات
از لحظه لحظه های خیال تو رد شدم
هر لحظه داد می زدم و دور می شدی
هر لحظه زیر پای خیالت لگد شدم
هر لحظه داد می زدم و دورتر شدی
افتاده بودم از غم و گوشت نمی شنید
هر لحظه داد میزدم اما به پای تو
افتاده بودم از غم و دستم نمی رسید
حالا منم وَ دفتر شعری برای تو
حالا منم وَ دفتر شعری که کم نبود
هی می نوشتمت که بمانی ولی دریغ
هی می نوشتمت که بخندی ولی چه سود
| هانی ملک زاده |