کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اصغر معاذی» ثبت شده است

غم آشنا

۱۰
خرداد

 

قلبی که کنج سینه ی من می زند تویی

من با غمِ تو از خود تو آشناترم

 

| اصغر معاذی |

  • پروازِ خیال ...

 

بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش

دلشوره های هرشبم از روی عادتند

 

هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم

شب های سرد و ابری من بی نهایتند...!

 

| اصغر معاذی |

  • پروازِ خیال ...

مبتلای تو

۲۸
ارديبهشت

 

حس می کنم کنار تو از خود فراترم

درگیر چشم های تو باشم رهاترم

 

تنهایی ام کم از غم دلتنگی تو نیست

من هرچه بی قرارترم بی صداترم

 

گاهی مقابل تو که می ایستم نرنج

پیش تو از هر آینه بی ادعاترم

 

قلبی که کنج سینه ی من می زند تویی

من با غم تو از خود تو آشناترم

 

هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو

از مرگ ها و زلزله ها بی هواترم

 

حالم بد است با تو فقط خوب می شوم

خیلی از آن چه فکر کنی مبتلا ترم....

 

| اصغر معاذی |

  • پروازِ خیال ...


آه از این غربت نزدیک و از آن حسرت دور

عشق در سینه ی من هست و در آغوشم نیست...


| اصغر معاذی |

  • پروازِ خیال ...

گران ترین غم

۲۶
شهریور


هزار کوه غمم رو به دره ای سکوت

گران ترین غم این کوه، بی صدایی توست...!


| اصغر معاذی |

  • پروازِ خیال ...


کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟

دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را


نسیمی نیست ، ابری نیست یعنی: نیستی در شهر

تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را

مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی

چراغان کن شب این عصرهای پرتقالی را


دل تنگ مرا با دکمه ی پیراهنت واکن

رها کن از غم سنجاق ، موهای شلالی را


اناری از لب دیوار باغت سرخ می خندد

بگیر از من بگیر این دستهای لاابالی را


شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

بکش بر سینه این دیوانه ی حالی به حالی را


نسیمی هست ، ابری هست اما نیستی در شهر

دلم بیهوده می گردد خیابان های خالی را...!


| اصغر معاذی |

  • پروازِ خیال ...


صبحت بخیر آفتابم! دیشب نخوابیدی انگار

این شانه ها گرم و خیسند، تا صبح باریدی انگار...


دنیای تو یک نفر بود... دنیای من خالی از تو...

من در هوای تو و تو، جز من نمی دیدی انگار


هربار یک بغض کهنه، روی سرت خالی ام کرد

تو مهربان بودی آنقدر...طوری که نشنیدی انگار


گفتم که حالِ بدم را، فردا به رویم نیاور

با خنده گفتی: تو خوبی... یعنی که فهمیدی انگار


تا زود خوابم بگیرد، آرام...آرام...آرام…

از عشق گفتی، دلم ریخت، اما "تو" ترسیدی انگار


گفتی: رها کن خودت را، پیشم که هستی خودت باش!

گفتم: اگر من نباشم!؟ با بغض خندیدی انگار


صبح است و تب دارم از تو، این گونه ها داغ و خیسند،

در خواب، پیشانی ام را، با گریه بوسیدی انگار...


| اصغر معاذی |

  • پروازِ خیال ...