کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پریسا زابلی پور» ثبت شده است


می دونی محاله یه روز صبح یکی درِ خونه رو بزنه یه جعبه بگیره جلوی آدم و بگه بفرما حال خوب!

حال خوب ساختنیه.

دست کن ته خورجین دلتنگیا و زخما و بالا پایینای زندگیت، یه کم حال خوب از توش بکش بیرون.

نمیگم آسونه

نمی گم اشتباه نکن، زمین نخور، اشک نریز، کم نیار

نمی گم جلوی یه حسرتایی رو می شه گرفت

نمی گم همیشه‌ی خدا علی بی غم باش، که نمیشه؛

اصلا غم واسه اینه که به آدم عمق بده.

به قول یه بنده خدایی که می گفت درست بعد از اتفاق بود که فهمیدم اون لحظه ها که خنده میسر بود باید از ته دل و با صدای بلند می خندیدم، چه حیف که کم خندیدم!

اونایی که از عمق زخم هاشون شادی بیرون کشیدن قدر لحظه لحظه‌ی زندگی رو بیشتر دونستن.

نه که فکر کنی از بدو تولد آدم های قدرتمندی بودن، نه... اونا این قدرت رو بعد از هر زخمی، ذره ذره در خودشون پرورش دادن.

در لحظه هایی که امکان حال خوب رو داری حضور داشته باش، براش سنگ تموم بذار.

دنیا همیشه بلبشوئه، بهونه واسه دلگیری زیاده و فرصت کم،

تنهایی از رگ گردن به آدم نزدیکتره و انتظار هیچ دردی رو دوا نمی کنه؛

فقط خودتی که می تونی پازل بعضی لحظه هارو جوری بچینی که یه کم عشق کنی.

یادت نره که هر چقدر دنیا سخت بگیره حق توئه که توش عشق کنی،

حق گرفتنیه

حال خوب ساختنیه


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


دلم نیامد این ها را نگویم و سال را تمام کنم...می دانی بحث سال و ماه و روز نیست

بحث زندگی است

اینکه هر چقدر پیش می رود غافلگیر ترت می کند

بحث هیچ است و همه چیز

اصلا بحثی نیست چون هیچ چیز مطلق نیست...

" هرگز " و " ابدا " و " باید " حرف مفت است

حرف حرفِ " احتمال " است و " شاید "

شاید که بلوغ همین باشد

رسیدن به اینکه اصرار به قطعیت در این زندگی حماقت محض است.

حالا می توانم برایت آرزوی های پیچیده تری داشته باشم

مثلا اینکه هر جا لازم شد خودت خودت را از بندِ تعلق آزاد کنی

که خود آزار نباشی

که هر بار امیدت را گم کردی بلد باشی دوباره پیدایش کنی؛ جوری که کم ترین زمان را فدای نابلدی کنی...می دانی بحث یک تقویمِ نو تر نیست بحث یک نگاه متفاوت تر است.

برایت آرزو می کنم بالاخره با پوست و خونت عجین شود که در این زندگیِ عجیب و بخیل ‌هیچ کس جز خودت به فریادت نمی رسد

این لعنتی را ممکن کن " به خودت بیشتر از هر کس و هر چیز بِرِس "

امیدوارم بعد از اینهمه سال، بعد از اینهمه پیام های تبریک و آرزوهای رنگی و تصمیمات قلمبه سلمبه ای که از نیمه راه فراموشت شده، فهمیده باشی که یکِ یکِ امسال قرار نیست انفجار عظیمی رخ دهد،

تو به تقویم نو سلام می کنی و مسیر پر پیچ و خم زندگی را ادامه می دهی...تنها فرقش در این است که کوله ات هر سال سنگین تر از سال قبل است؛ پر از تجربه هایی که شکل بهبود یافته‌ی زخم هاست...

شاید در تنگناهای این مسیر تنها چیزی که به کارت بیاید این باشد که به کوله ات سر بزنی و در هر قدم تاکید کنی " ادامه دادن کارِ زنده هاست "،

رویا ببافی و همزمان توقعت را از خودت و آسمان بالای سرت و زمین زیر پایت در منطقی ترین سطحِ ممکن نگه داری

به معنای کاملِ این جمله " مراقبت کن از خودَت "


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


به فرصت این روزهای باقیمانده از سال، به احترام زندگی که تقدیم شد تا معجزه وار تجربه شود. به احترام زخم ها که درس شدند و با هر بار عمیق تر شدن، زنگِ اخطار شدند؛ عمرِ عزیز را پای بیهودگی ها تلف نکنید.

رفتنی های مانده را بفرستید بروند، مانده ها سمِ خطرناکِ دل و روان و تن اند...

رها کنید نشدنی هایِ کش آمده را که هر چقدر دیرتر، کشیده اش دردناک تر...

جا باز کنید برای آمدنی هایِ پشت در مانده نفسی تازه کنید...

به تنهایی لاکردار لبخند بزنید، جوری که نفهمد از او ترسیده اید، آنقدر باشید که او پا پس بکشد...

خدا و شانس و قسمت را رها کنید، خودتان را بچسبید. هر چه میخواهید از خودتان بخواهید. هر چند که اندک گیرتان بیاید، هر چقدر که خسته باشید.

اگر پی عشقید عشق را بسازید. ساختن کجا و گدایی کردن کجا...!

اگر قرار به زندگی ست برگ های مرده را هَرَس کنید.

اگر قرار به مردن است... چه کسی میداند کی و چطور.

پس تا آن روز اضافه بر آنچه که ذاتِ زندگیست، خون بر دل دلگیرتان نکنید...چه چاره ای غیرِ این!


| پری نوشت / پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


می دانی قشنگیِ عشق به دست نیافتنی بودنش است.

اینکه در ذهنت معشوقی خاص خلق می کنی

یک آدم منحصر به فرد

کسی که با او اوج لذت و آرامش را تجربه می کنی

هرگز آزارت نمی دهد

همیشه کنارت می ماند.

اما وقتی همین دست نیافتنی را به دست می آوری

تازه داستان شروع می شود.

برخوردِ خصوصیات فردی تو با خصوصیات فردی او؛ 

توقع وسط می آید ، منیّت، حس مالکیت، شک؛

می بینی این آدمِ واقعیِ جلوی رویت، آن معشوقِ تخیلاتت نیست 

دلگیر می شوی، سعی می کنی تغییرش بدهی به آن شکلی که دوست داشتی، درگیر می شوی اما نمیشود، دلسرد می شوی...

مدتی کجدار مریز می گذرانی

می دانی دیگر در این رابطه خوشحال نیستی اما حالا دیگر کندن سخت شده، چون دچار عادت شده ای... که البته خودت به آن می گویی دلبستگی، دوست داشتن...

تنهایی سخت است

پذیرشِ اینکه انتخابت غلط بوده سخت تر...

مستاصل می شوی، درگیرتر می شوی

دیگر نه حس خوبی می گیری، نه حس خوبی می دهی؛

خسته می شوی، طرف مقابلت را هم خسته می کنی...

رفتارهایی می کنی که قبل تر ها از خودت بعید می دانستی...

آخر یک روز با برچسب هایی که از طرف مقابلت خورده ای ترک می شوی...

مینشینی یک گوشه

برمی گردی به روزهای اول

دقیقا روزی که فهمیدی این آدم آدمِ تو نیست؛

می بینی همه کار برای این رابطه کرده ای جز یک کار:

باید به موقع رها می کردی


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


شاید برای یکبار هم که شده باید این حس را تجربه کنی

اینکه برای کسی که برایت مهم است مهم نباشی...

قطعا اول باور نمی کنی

به دنبال دلایلی میگردی که اثبات کنی برایش مهمی...

وقتی برای قانع کردن خودت چیز خاصی پیدا نمی کنی یک تلخی ناجور پس زمینه لحظه هایت میشود و بعد از آن تقلایی بیهوده...

تقلاهای بیهوده هم که به جایی نرسید دچار عدم اعتماد به نفس میشوی...

با خودت میگویی من زشتم، من کمم...

و فکر می کنی لابد پای از ما بهترانی وسط است...

این موقع ها دیگران هر چقدر هم که به گوشَت بخوانند تو بهترینی و لایق بهترین ها؛ تو فقط شنونده کلیشه ای ترین جمله دنیایی...

میدانی این داستان از یک آدم به آدم دیگر ادامه دار میشود...

روزی میرسد که می بینی انگار برای هیچکس مهم نیستی....

می شکنی...

و شاید لازم باشد که چند باره بشکنی... آنقدر بشکنی تا بالاخره روزی از تکه های شکسته ات هویتی شکل بگیرد با این باور که اینطور نبوده که برای آدم های متعدد مهم نباشی؛ خودت بودی که برای خودت مهم نبودی...

دوست داشتن خود را فدای دوست داشتن دیگری کردی...

تو که اینقدر در حق خودت کم لطف بوده ای پس چه توقعی از بقیه می توانی داشته باشی...

آدم ها همانقدری به ما اهمیت میدهند که ما به خودمان...

موفق ترین کسی ست که هر روز خود را می ستاید؛

این را همیشه یادت باشد.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

نذر

۰۸
مهر


به دل

به دست

به جان

مَحرَمم بودی

و رفتنت

به عَلَم

به مرثیه

به زنجیر

مُحَرّمم شد...

امید آمدنی هست

به نذر

به نذر

به نذر...؟


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


چقدر صدای آمدنِ پاییز

شبیه صدای قدم های تو بود

ملتهب، مرموز، دوست داشتنی...

چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست

نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف...

چقدر صدای خش خش برگ ها

شبیه صدای قلب من است

که خواست، افتاد، شکست...

چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است

نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست،مست...

چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست

شبیه کسی که بود، رفت

کسی که دیگر نیست


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


نمی توانم با " کمی دوست داشتن "  زندگی کنم

من " دوست داشتنِ زیاد " می خواهم

دوست داشتنِ تمام و کمال

یک جور غرق شدن

یک جور دیوانگی محض

مثل تسلیم تنی تشنه، به خُنکای قطره های باران

مثل شنیدن هزار بارۀ یک آهنگ تکراری

مثل یک موج سواری داغ، درآشوبِ دریایی طوفانی

مثل رفتن تا انتهای راهی که بازگشتی ندارد...

من با " کمی دوست داشتن " زنده نمی مانم

با کمی دلخوشی، با کمی لذت

من یک التهابِ داغِ نفس گیر می خواهم

یک آغوشِ گرم در سردترین فصل سال...

چرا نمی فهمی

آنهایی که با " کمی دوست داشتن " زندگی کرده اند، مرده اند.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


برایش نوشتم:

" زیر نور این آباژور

در ازدحام این قرص خواب های لعنتی

جایی در وسعت سرد این تختخواب

شب بخیر هایت گم شده است "

برایم نوشت:

" بخواب

عادت به هیچ چیز صلاح نیست "

و این منطقی ترین لالاییِ نیمه شب های من شد...


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


بسیار فکر کردم که در مورد عشق چه بنویسم که حق مطلب ادا شود

من همین چند ماه پیش یک چالش عشقی را از سر گذرانده بودم و حالا هر آنچه می نوشتم کمی تا قسمتی غرض ورزانه بود...

این عادت را هم ندارم که هر وقت کسی اسم عشق و عاشقی بیاورد بگویم ای بابا عشق کیلو چند...

من با وجود اینهمه بی مهری همچنان به عشق معتقدم

یادم آمد یکبار وقتی دیدمش در دست هایش یک ظرف در دار پلاستیکی بود

آن را گرفت سمت من و گفت: برای تو

درِ ظرف را که باز کردم یک تکه سینه مرغ داخل آن بود

گفت: برای تو پختمش گفتم یک وعده کمتر غذای حاضری بخوری...

اینکه بعدش چه شد و چه نشد و چرا داستان رسید به جدایی حالا دیگر آنقدرها مهم نیست اما شاید وقتش رسیده باشد که بعد از اینهمه گله و دلخوری بگویم که در آن لحظه آن تکه مرغ تکه ای از عشق بود

وقتی میخواهید عشق را جستجو کنید دنبال حسی فرا زمینی نباشید و با بدست آوردنش منتظر نباشید اتفاقات عجیب و غریبی در زندگیتان رخ دهد و  اگر هم رابطه تمام شد و هر کدام رفتید پی زندگیتان فکر نکنید چیزی که بینتان بوده لابد عشق نبوده... 

و البته به دنبال حس و حالِ خاص تری، آنچه دارید را ترک نکنید...

عشق ساده است مثل یک تکه سینه مرغ

یک شاخه گل

مراقب خودت باش

خوبی؟ بهتری؟ نگرانت بودم

این را برایت خریدم آن روز گفتی که تمام شده نداری

و... هر رفتاری که از دل بر آید...

من معتقدم برخلاف آنچه تا امروز به باور ما تزریق شده، عشق تضمین پیوند های ابدی نیست

عشق هم در میانه راه ممکن است خودخواه شود بد شود خسته شود کلافه شود و ترک کند...

این روزها که در تدارک هدیه روز عشق هستید ساده بگیرید سور و سات عشق را اما ساده از عاشقی نگذرید

اگر آنقدر خوش شانس بوده اید که در این روز عشقی کنار خود دارید قدردانش باشید

اگر هم به هر دلیلی از داشتنش محرومید از بیخ و بن انکارش نکنید

عشق به طرز عجیبی تک به تک سراغ دل ها میرود

و روزی هم بالاخره نوبت شما میشود


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


زنان کارمند

زنان شب خوابی های سر ساعت

و صبح بیداری های با استرس

زنان ترافیک های اول صبح

زنان مرخصی های ساعتی

زنان ناهار های هول هولکی

زنان چرت های ده دقیقه ای

زنان عصرهای شلوغ

زنان تاکسی، مترو، اتوبوس

زنان خریدهای سوپری

زنان شام های حاضری

زنان خسته روی مبل راحتی

زنان فرزند، زنان همسر، زنان مادر

زنان مادرانگی های به تعویق افتاده

زنان شب کار

زنان بیداری های از روی اجبار

زنان عاشق

زنان رویاهای خیس زیر بالش

زنان خواب های مرد محبوب

زنان مشکوک

زنان دلتنگ

زنان دلتنگ

زنان دلتنگ


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


میخواهم با کمی دوست داشتن زندگی کنم

زیر سایه خودم، رها از آدم ها

و یادم بماند که " عشق " رویایی ست آزار دهنده

که حتی اگر تحقق یابد انتهایش دلتنگی ست


میخواهم حصارِ منطق را بکشم دورِ قلبم

و با کمی بی تفاوتی غلظت احساساتم را تنظیم کنم

نمیخواهم  این دوست داشتنِ زیاد را

که آویزان می کند مرا از یک نگاه، حرف، خاطره

و تاب میدهد مرا از اشتیاق به دلهره

از دلهره به دلتنگی 

از دلتنگی به حماقت

میخواهم که نخواهم


" خواستنِ دیوانه وار "

با وجودِ " قانون ناماندگاری آدم ها "

روزی در نقطه ای از تقلا و کشمکش

به " خستگی " می انجامد


| پریسا زابلی ور |

  • پروازِ خیال ...


می شود آنقدر بوسه بارانم کنی که خواب ببرد مرا... ؟

می شود جوری صدایم کنی که قند توی دلم آب شود... ؟

می شود بنشینم کنار دستت،

دستت را بیاندازی دور گردنم،

بینی ات را بچسبانی به بینی ام،

چشم بدوزی به چشمم،

دیوانه ام کنی...؟

می شود آنقدر حریصانه و یکریز " دوستت دارم " بگویی، که دیگر گوشم بدهکار هیچ حرف حسابی نباشد....؟

می شود دستهایت فقط گره دست های من شود...؟

تو با من قدم بزنی،

من به آدم ها فخر بفروشم

می شود راه بیایی با دلم...؟

می شود بغلم کنی،

سرم را بگذارم روی شانه ات

هی بوسه بزنی به موهایم

می شود عطر موهایم دیوانه ات کند...؟

می شود دیوانه ام شوی...؟

می شود یک خواهش دیگر هم بکنم؟

می شود مال من شوی...؟


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

جنگ واقعی

۲۳
مهر


بعد تمام شدن یک رابطه جنگ واقعی تازه شروع میشود...

روزهای اول روزهای نذر و نیاز است که الهی به دلش بیافتد و برگردد...

اما چند وقت که میگذرد و خبری از برگشتن نمیشود وقتی می بینی طرفی که زد و شکسته و رفته دارد صاف صاف راه میرود و زندگی اش را می کند نفرین و ناله شروع میشود...

به گفته اطرافیان زمین گرد است، چوب خدا صدا ندارد و انعکاس رفتار هر کس به خودش برمیگردد...

مشاور اما تشخیص منطقی تر و بیرحمانه تری دارد: وابسته ای و مهر طلب و گدای محبت ...

تو تحت تاثیر حرفهای مشاور سعی می کنی بیشتر تقصیر هارو به گردن بگیری، نقطه ضعف هایت را اصلاح کنی و در کنار این کارها خودت را قانع می کنی که طرف مقابلت را در ذهنت رها کنی و ببخشی....

اوضاع کم و بیش آرام و دلتنگ پیش میرود اما آدم زخمی آتش زیر خاکستر است....

در یک لحظه به بادی دوباره شعله ور میشود و... آدم زخمی آدم انتقام است....

همه این ها را گفتم که بگویم ما آدم های از عشق گذشته و به انتقام رسیده ایم...

به زبان نمی آوریم اما تشنه دیدن تقاص پس دادن دیگرانیم... حتی شاید خودمان هم این را ندانیم...

نمیشود گفت حق داریم یا نداریم.... به هر حال می توانیم بگذریم، می توانیم حقمان را بخواهیم...

فقط این را ببینیم که هر روز با این انرژی قدم برمیداریم...

کاش آن ها هم بدانند آتشی که با آن دل کسی را میسوزانند بعید نیست به چادر خودشان هم برسد


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


تنهایی خوب چیزی ست

منتظر هیچ کس نیستی

نه قول و قراری داری

نه ترسِ از دست دادن

نه رویای بدست آوردن

نه شاکی داری، نه شاکی می شوی از چیزی

همه چیز را ساده می گیری

ساده غذا می خوری

ساده لباس می پوشی

ساده فکر می کنی

هیچ اضطرابی برای چک کردن اینستاگرامت نداری، چون مخاطب خاص نداری

در قید و بند رسیدن به خودت نیستی

هر وقت که دلت خواست، و به هر شکل که دلت خواست، میزنی بیرون

و تا هر ساعتی که دلت خواست بیرون می مانی

هیچ کس را در انتظارِ خودت در هیچ جا نداری

بی حسی

و مثل آدمی که به هیچ جا تعلق ندارد، آزادی

تنهایی خوب چیزی ست

سرِ همۀ قرارها

خودتی و خودت


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


به خاطر خودت میگویم

تنهایی کافه رفتن را یاد بگیر

تنهایی مهمانی رفتن را

تنهایی سفر رفتن را

تنهایی خرید کردن را

تنهایی خوابیدن را

که اگر تقدیرت سال ها تنها ماندن بود

از همه این چیزها جا نمانی


به خاطر خودت میگویم

ساز بزن

که انگشتانت به وقت نبودنش

چیزی را لمس کند که خوش آهنگ باشد

که بتوانی بی شراب و بی یار هم مست شوی


به خاطر خودت میگویم

خانه ات را با گلدان و شمع و عود و موسیقی

سبز و روشن و زنده نگه دار

که کاشانه ات آرامشکده ات باشد


به خاطر خودت میگویم

هر روز به آشپزی کردن عادت کن

که آشپزی کردن به خاطر آن بشقاب روبرویت از سرت بپرد

که احترام به جسمت را یاد بگیری


به خاطر خودت میگویم

دوستان زیادی داشته باش

که دنیایت را با آدم های زیادی قسمت کنی

که دنیایت تنها به یک نفر ختم نشود


به خاطر خودت میگویم

ورزش کن

کتاب بخوان

بنویس

موسیقی گوش کن

برقص

که انرژی نهفته در درونت را

به سمت درستی هدایت کنی


به خاطر خودت میگویم

گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت

بگذار ببرد تو را هر جا که دلش خواست

که یادت باشد زندگی شوخیه به اشتباه جدی گرفته شده ماست


به خاطر خودت میگویم

خودت را ببخش

که حق لذت بردن از زندگی را از خودت نگیری

حق دوباره شروع کردن را


به خاطر خودت میگویم

ساعتی را در روز نیایش کن

که نترسی

که در هنگام ترسیدن به دست هایی که هرگز دریغ نمیشوند بیاویزی


به خاطر خودت میگویم

خودت را دوست داشته باش

که کسی نتواند آنقدر بزرگ شود

که وسعت بکر دلت را تصاحب کند

که از آن عبور کند

که تو مالکیت بی قید و شرطتت را

بی قید و شرط واگذار نکنی


به خاطر خودت میگویم

خودت را یادت نرود

خودت را یادت نرود

خودت را یادت نرود

که از حالا 

برای سال های پیری

دچار حسرت برانگیز ترین نوع آلزایمر نشوی


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


قرار بود جای این زخم ها خوب شود...

قرار نبود که بعد از این همه سال 

یک روز صبح وقتی من حوالی خیابان ولیعصر منتظر تاکسی ام،

با عجله و بی حواس

شانه های مردانه ات را که پوشانده ای لای پولیور سرمه ای

بزنی به بازوی من،

من پرت شوم روی زمین،

کلاسور زوار در رفته ام پرت شود چند قدم آنطرفتر،

تو تازه به خودت بیایی

کلاسور را برداری، برگردی سمت من که دارم با دلخوری از روی زمین بلند میشوم

همینطور که داری کلاسور را میدهی دستم بگویی: خیلی عذر میخوام خانم

من سرم را بلند کنم که بگویم: آقا حواست کجاس؟!... که مات بمانم...

که مات بمانی...

که خیابان ولیعصر با همه آدم ها و ماشین هایش در یک آن لال شود...

که صورتت مثل کچ سفید شود و آن شکستگی بالای ابروی سمت راستت که هر وقت عصبی میشدی می پرید، شروع کند به پریدن

که من تازه بفهمم در این سال ها جزئیات صورتت را فراموش کرده بودم

نفسم بند بیاید... و تو با صدایی که انگار از ته چاه درمیاید بگویی: سلام...

من ضربان قلبم برسد به حدی که نتوانم بگویم سلام...

سرم را بیاندازم پایین

چشم بدوزم به پوتین هایی که آن سال زمستان باهم از همین خیابان ولیعصر خریدیم

تو این پا آن پا شوی

من صدایت را بشنوم که میگویی: حلالم کن

کلاسور را بدهی دستم

و به آنی پوتین هایت از جلوی چشمم فرار کنند...

قرار بود فقط فراموشت کنم

قرار ما این نبود که بعد از این همه سال

تازه از این به بعد

خواب هایم از صدای کسی که میگوید حلالم کن

با افکتِ پوتین های سرآسیمه

آشفته شود


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


روزی می رسد

که بی حسی سایه می اندازد

به حسرتِ روزهایی که

حداقلِ معشوق می توانست

کثرتِ بی اندازۀ دلخوشی باشد...

دیگر از این حقیقت فرار نمی کنی

که آدم ها به آسانی خود را دریغ می کنند

و تو به سختی

در منگیِ پُر سوالِ ذهنت

بی جوابی قانع کننده

هضمشان می کنی...

دیگر نمی جنگی

تنها نگاه می کنی

به روزهایی که چرخ دنده هایش فرسودۀ تکرارند...

اسمش را می گذارند" فراموشی "

اما

شباهتی بی نظیر دارد

به اسارت

در یک اردوگاهِ کارِ اجباری


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


تو می تونی بهم بگی بذارش کنار

اما نمی تونی بگی دوستش نداشته باش!

حتی نمی تونی بپرسی با وجود همه بدیایی که کرد چرا باز دوستش دارم...؟!

می دونی این دو تا هیچ ربطی به هم ندارن!

شبیه دلی که شکسته اس... اما تنگ!

شبیه خاطره ای که تلخه... اما عزیز!

شبیه رویایی که کوتاهه... اما شیرین!

دوست داشتن همینه

یه حس ساده و بی دلیله...

از عشقای بزرگ حرف نمیزنم!

از یه حس ناخودآگاه، یه هیجان شیرین میگم...

شاید بگی یه روز تموم میشه

آره شاید

ولی تا اون روز نمی تونی بگی دوستش نداشته باش...!


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


تو تقصیری نداشتی

تو عاشق بودی

بی آنکه بدانی

رسم این دنیا، حذف عاشق هاست

و ساختن تندیسِ یادبودشان


تو تقصیری نداشتی

تو باور کردی

و نمی دانستی

که " هیچکس ها " با باورهای تو " کسی " میشوند


تو تقصیری نداشتی

تو ساده بودی

و بی خبر از اینکه

دروازۀ سادگی، بی چفت و بست است


تو تقصیری نداشتی

تو تنها بودی

و نفهمیدی

تنهایی، خواستن های رانده شده را

چه میزبان گشاده رویی ست


تو تقصیری نداشتی

قلبت خام بود

و برای پخته شدن، یک حرارت خوب لازم داشت

فقط حواست نبود، شعله را زیاد کردی

دلت کمی ته گرفت

حالا بوی سوختگی همه دنیا را برداشته


تو تقصیری نداری

آتشنشان ها

همیشه دیر میرسند


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


یک روز با تو قراری خواهم گذشت

منو را سُر خواهم داد جلو

به تو اصرار خواهم کرد یکی را انتخاب کنی

خواهم گفت با دلتنگی چطوری...؟

اشک های گاه و بیگاه هم بد نیست،

مزه اش شور است ولی تا میلِ تو چه باشد...

مرور خاطره ها...؟ این یکی کمی به تلخی میزند...

اگر از این ها خوشت نیامده برویم سراغ انتظار،

فکر نکنم باب طبع تو باشد...

اگر طرفدار مزه شیرینی خیالبافی را  پیشنهاد می کنم...

بی اعتمادی چطور...؟ نه سنگین است سر دل آدم می ماند...

اصلا منو را ول کن

من ذائقه تو را میدانم

آقا...!

یک فنجان بی حسی بیاورید بی شیر و شکر

منهم همان همیشگی: دوست داشتنِ تلخ لطفا


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

بدهکار

۱۲
خرداد


بهم گفت: من کلی به تو بدهکارم

بهش گفتم: پس زودتر بدهیتو صاف کن

گفت: فقط تو بگو چه جوری

با خنده گفتم: شوخی بود

اصرار کرد نه بگو

چشمامو بستم

یه سری خاطرات در هم و برهم اومد جلوی چشمم... 

همونایی که باعث شد اینی که الان هستم بشم...

فکر کردم بدبختی ماجرا همینه... بعضی بدهیا هیچ وقت صاف نمیشه

وقت و احساسی که تلف شده، روح و روانی که زخمی شده...

تازه آخرشم مجبوری بگی یه تجربه بود که باید از سر میگذروندم

چشمامو باز کردم

بهش گفتم: تو بدهی به من نداری

اونیکه بدهکاره منم به خودم، تویی به خودت


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


دخترانی که انتظار می کشند

و هر روز رویاهای بافته شده به تن می کنند

و کفش آهنین به پا

در خیابان های هراس می رقصند

زخم های کاری می خورند

و هر تکه شکسته شان را

از کنار خاطره ای جمع می کنند...

دخترانی که قول های مردانه میدهند

که قسم های جانانه میخورند

که تم شب هایشان باران و دلتنگی ست

زود می بخشند

و صبح را امیدوارانه آغاز می کنند...

دختران تصمیم های بزرگ

صبر های بزرگتر

و روزگار کشدار ولنگار...

اما همچنان امیدوار

به آمدن

به ماندن

به ظهور عشقی پایدار


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


نمی توانم با " کمی دوست داشتن "  زندگی کنم

من " دوست داشتنِ زیاد " می خواهم

دوست داشتنِ تمام و کمال

یک جور غرق شدن...

یک جور دیوانگی محض...

مثل تسلیم تنی تشنه، به خُنکای قطره های باران

مثل شنیدن هزار بارۀ یک آهنگ تکراری

مثل یک موج سواری داغ، درآشوب دریایی طوفانی

مثل رفتن تا انتهای راهی که بازگشتی ندارد...

من با " کمی دوست داشتن " زنده نمی مانم

با کمی دلخوشی، با کمی لذت

من یک التهابِ داغِ نفس گیر می خواهم

یک آغوشِ گرم در سردترین فصل سال...

چرا نمی فهمی ؟!

آنهایی که با " کمی دوست داشتن " زندگی کرده اند، مرده اند ...


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


داستان از این قرار است

وقتی کسی سعی می کند خودش را از ما دور کند ما می دویم به دنبالش...

قطعا کسی که پا به فرار گذاشته قدرت دو چندانی پیدا کرده در دویدن٬

قطعا دنبال کردن آدمی که از ما گریخته عصبیتی به همراه دارد که دویدن را سخت می کند پس دست به بازی دیگری میزنیم...

با مظلوم نماییِ سازمان یافته٬ آدم رفته را از نصف راه برمیگردانیم...

آدمی که نصفش رفته و نصف دیگرش به ترحم و عذاب وجدان مانده یکجور سردی و دلزدگی دارد

که با خروار خروار محبت های دو چندان شده ما گرم که هیچ حتی وِلَرم هم نمیشود...

از این به بعد رابطه میشود کولی دادن و کولی گرفتن...

آدم یکبار رفته چند بار دیگر هم میرود

با هر بار رفتنش کفه وادادن هایمان را سنگین تر می کنیم و برش میگردانیم...

یک روز دیگر نه جای خالی برای این کفه می ماند، نه توانی بر شانه هایمان و نه شأن و آرامش و قدرتی که جذب کند طرف مقابل را...

آدمی که ماه ها پیش روحاً رفته امروز به تمامی میرود...

گاهی ما با دیر رها کردن از خودمان و دیگری یک هیولا میسازیم با قدرت ویرانگریِ نا محدود.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


دلبستگی ربط عجیبی با آدم های بلاتکلیف دارد...

مینشینی و میگذاری یک آدم طول و عرض علاقه ات را بارها برود و برگردد

گاهی با وعده های شیرین

گاهی با دروغ های شاخدار

گاهی با توهین و تمسخر

گاهی حتی با خواهش...

جاپای بلاتکلیفی اش مسیر لطیف علاقه ات را سخت و ناهموار می کند...

یکروز خسته می شود و بی هیچ توضیح مشخصی میرود؛

آنروز به طرز وحشتناکی احساس حماقت می کنی برای روزهایی که نشستی و تماشا کردی.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


ته اتوبوس، آن صندلی آخر، کنار شیشه

بهترین جای دنیاست

برای آنکه مچاله شوی در خودت

سرت را بچسبانی به شیشه و زل بزنی به یک جای دور

و فکر کنی به چیزهایی که دوست داری

و فکر کنی به خاطراتی که آزارت میدهد

و گاهی چشمهایت خیس شود، ازحضور پُر رنگ یک خیال

و یادت برود مقصدت کجاست

و دلت بخواهد که دنیا به اندازۀ همین گوشه اتوبوس کوچک شود...و دنج و تنها...

و آه بکشی از یادآوری حماقت های عاشقانه ات...

شیشه بخار بگیرد

و تو با انگشت بنویسی " آینده "

و دلت بگیرد از تصورش...

چشمهایت را ببندی

و تا آخرین ایستگاه درخودت گریه کنی.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

نیمه ی دیگر

۱۹
ارديبهشت


کاش می دانستی 

یک زن از لحظه ای که " دوستت دارم " می گوید

از لحظه ای که بوسیده میشود

از لحظه ای که به آغوش کشیده میشود،

دیگر خودش نیست

می شود تو

میشود با هم بودن

آن لحظه که ترکش می کنی

دو نیم اش می کنی

و یک نیمه اش را با خود می بری

نگو زمان همه چیز را حل می کند

که زمان، تنها، کند می کند جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش 

نگو فراموش کن

که او یک چشمش همیشه باقی می ماند به نیمه رفته دیگرش.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


کاش می شد زن ها را وقتی دارند با تلفن حرف میزنند ببینی...

با تو صحبت می کنند

یک جای حرف هایت ناراحتشان می کند،

از پشت گوشی صدای خنده شان را می شنوی

اما اخم گره خورده به پیشانیشان را نمی بینی

از تو دوستت دارم می شنوند، لبخند به صورتشان می نشیند،

همزمان فکرشان میرود به اینکه اگر  دوستم دارد پس چرا فلان روز فلان کار را کرد،

می شنوی من هم دوستت دارم

اما تردیدی را که دویده توی صدایشان نمی شنوی

یادت میرود قرار ملاقات بعدی را تعیین کنی یا دلیلی میاوری برای به تاخیر انداختنش،

می شنوی اشکالی ندارد عزیزم

اما کسلی و کلافگی دست هاشان را نمی بینی

لابه لای حرف هایت اسم یک دوست همجنسشان را می آوری

خونسرد و بی تفاوت به حرف هایت گوش می دهند

اما تب تند حسادت و شک و دلهره را که یکباره لرزه به وجودشان  می اندازد نمی بینی

می گویی شب بخیر عزیزم

می شنوی شب تو هم بخیر عزیزم خوب بخوابی

اما سوال " چرا انقدر عجله دارد برود " را که هی نیش میزند توی سرشان نمی شنوی

صدای زنگ تلفن یا نوتیس تبلتت می آید

یکباره بالا رفتن ضربان قلبشان را نمی شنوی

می گویی خداحافظ عشقم

می شنوی خداحافظ عشقم

می خوابی

و کلنجار با بالش و پتو

فکر و فکر و فکر

و پهلو به پهلو شدن های تا دم دمای صبح این زن را نمی بینی.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


آخرش را برایت بگویم

فوق فوقش تو رفته ای

من نشسته ام همینجا روی همین صندلی

خاطره مرور می کنم

چند روز را به کلافگیه ترک عادت می گذارنم

چند شب بیخواب میشوم

چند عصر دلگیر را پیاده قدم میزنم

چند بار هم حماقت می کنم و یک پیغام دلم برایت تنگ شده می فرستم

بدترین حالتش را برایت میگویم تو جواب نمیدهی

و من چند روز دیگر را هم به شماتت خودم میگذارنم...

یک روزهایی هم فکر انتقام میزند به سرم 

این در و آن دری هم میزنم و چند روز بعدش از این خشم ها هم خسته می شوم...

مدتی بعد عصر یک روز معمولی

مینشینم توی کافه ای وسط شهر 

منتظر قرار ملاقاتی ام با کسی که نمی شناسمش

می آید.. هم را می بینیم و من تمام مدت در حال مقایسه کردن تو با او 

به خودم برای این ملاقات بیهوده بد و بیراه می گویم

ملاقات را تا آنجا که بغضم نترکد کوتاه می کنم... 

پشت دستم را داغ می کنم که دیگر از این بیهوده کاری ها نکنم...

چند روز بعد هم که میگذرد یک ماهی می شود که رفته ای...

و به چشم برهم زدنی که دروغ است، بلکه به جان کندنی سخت این یک ماه میشود دو ماه...

ماه سوم من بدبین ترین و سرد ترین آدم شهرم...

ماه چهارم منطقی ترم و حادثه عشق نافرجام فقط گاهی نیشی میزند بر دلم و میرود...

ماه پنجم در قابل پیش بینی ترین حالت، تو برمیگردی...

من کمی هیجان دارم و کمی دلخورم...

قول ها و وعده ها و اشتباه کردم ها و قدرت را ندانستم ها و جبران می کنم ها هم می شود زیر نویس این برگشتن...

بدترین حالتش این است که قبول کنم دوباره با هم باشیم...

بهترین حالتش این است که دلم را محکم بگیرم لای دستهایم، گرمش کنم و محتاطانه مراقبش باشم تا دوباره نشکند...

بدترین حالتش را انتخاب می کنند بعضی ها

بهترین حالتش را انتخاب می کنند بعضی ها

من اما با تمام دودلی ها آخرش را برایت گفتم...

جز آنکه بگویم در واقعبینانه ترین حالت بالاخره بعدهااا وقتی تنهایی حسابی دمار دل آدم را درآورد 

یک نفر پیدا میشود که جای تو را که نه اما یک گوشه قلبم را بگیرد...

حالا تو حساب کن ببین می ارزد که بلاتکلیف بیایی و بلاتکلیف بروی...؟!


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

چرا اینطور شد...؟!

۰۳
ارديبهشت


چرا اینطور شد...؟!

گفتیم به برکت تکنولوژی

دیگر هیچکس تنها نیست

و بی خبری افسانه می شود...

چرا مات ماندیم 

خیره به صفحه ای خالی...؟!

چرا جا ماندیم

پشتِ این بوقِ ممتدِ مأیوس...؟!

چرا کوه به کوه رسید اما

صدا به صدا نرسید...؟!

دست به دست، دل به دل

ما به هم ...؟!

چرا سنگ شد

همه احساسِ مشترکِ ما به هم...؟!

دست های تکنولوژی بسته است

وقتی رابطه ها اینچنین دمِ دستی و بی قاعده است


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

بعدا

۲۲
فروردين


هی گفتم حالا نه، بعدا...

بگذار این باران را هم قدم بزنم... این خیابان را،

بگذار سرک بکشم تووی این کافه... دید بزنم آنجا که باهم مینشستیم را،

بگذار این یک نخ را هم بکشم،

این آهنگ را هم گوش بدهم، بعدا...

بگذار یکبار دیگر این عکس را باز کنم... چند ثانیه دیگر هم نگاه کنم، فقط چند ثانیه بیشتر...

دستم که کوتاه شده از همه جا،

بگذار یکبار دیگر دست بکشم روی این صورت، بعدا...

چه عجله ای برای فراموش کردن...!

هی گفتم بعدا 

هی گفتم این بار دیگر حتما؛

عادت شد مرور کردنت بر من

فراموش شد فراموش کردنت در من

یادت هست...؟

هی گفتم حالا نرو... بعدا

برای تو چه زود رسید این بعدا

برای من اصلا...


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


چرا همیشه مدت ها بعد از آنکه همه چیز تمام شد باید بفهمی که چقدر دوستم داشته ای...؟

که من چقدر مهم بوده ام برایت و تو ناشیانه قدرم را ندانسته ای...؟

حتما باید روزهایمان را تباه میکردی تا بفهمی؟

حتما باید زیر حرف هایت میزدی، باورهایم را له میکردی، میرفتی، تا برگردی...؟

حتما باید اینهمه دیر میکردی که جایت را بی تفاوتی بگیرد..؟!

حتما باید سرد میشدم تا تو گرم شوی...؟

حتی نمی دانم الان درست می فهمی چه میگویی، چه میخواهی...؟

ببینم حالا که رفته بودی حتما باید برمیگشتی...؟! 

خاطره ها را هم میزدی، دلم را بهم میزدی...؟!


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


خدا وقتی میخواست آدم رو خلق کنه گفت یه عالمه درس باید پس بدی حاضری...؟

آدم که دقیقا نمی دونست چه درسایی، فوری گفت بله حاضرم

ذوق زده دیدن دنیا بود که از هول حلیم افتاد توو دیگ...

حلیم توی دیگ واسه یکی حلیم عشق بود، واسه یکی حلیم پول، واسه یکی حلیم بیماری و... و... و...

حالا سال هاست آب اون دیگ جوشه و آدم قصه ما در حال پخته شدن...

خواستم بگم همه توو اون دیگیم، خیال نکنی تو فقط اون توویی و بقیه بیرون... فقط محتوای دیگ فرق داره، کلیتش همونه...

و کسی که حلیمو هم میزنه آشپزه ماهریه، شک نکن

غذای خام یا سوخته رو دست دنیا نمیذاره...

تو بی شک به این درجه حرارت نیاز داری،

گرچه الان بدجور در حال قل قل زدنی


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

سال که عوض شود...

۰۷
فروردين


سال که عوض شود

باید بگویم پارسال بود که دیدمت

باید بگویم سال پیش بود که باهم بودیم؛ 

انگار نه انگار که فقط چند ماه گذشته است

باید هی رجوع کنم به سال قبل

اینکه تو را در سال قبل جا گذاشته ام

اینکه امسال از تو، از خودم جا مانده ام


سال که عوض شود

در لحظه های دلتنگی

باید مسیری طولانی را برگردم

بیافتم در ازدحام خاطرات سال قبل

و در پیچ نبودنت گم شوم


سال که عوض شود

در یک آن

به اندازه یک سال دورتر شده ای

به اندازه یکسال پیرتر شده ام


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

من آرامم و دلتنگ

۰۶
فروردين


من آرامم و دلتنگ...

میدانی آدم، دلتنگ باشد و آرام یعنی چه؟

یعنی رفتنت را باور کرده...

یعنی آدم شده... منطق قاطی جنونش شده...

میدانی آدمِ مجنونِ منطقی کیست؟

کسی که خاطره ها را ته یک کمد قایم کرده...

میدانی یک کمد پر از خاطره های تلخ شده،

یک آدمِ آرامِ منطقیِ مجنونِ دلتنگ یعنی چه...؟

یعنی کسی که یک بمب ساعتی بسته به خودش،

تمام روزهای نبودنت را انتحاری سر کرده


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

زن ها

۰۵
فروردين


زن ها لای پیچِ موهایشان کمی دلشوره دارند
سوار بلندی پاشنه هایشان کمی خیال پردازی
روی تَرَکِ لب هایشان ترس و تردید
در جیرینگ جیرینگِ النگوهایشان شیطنت های زنانه
لا به لای چینِ پیراهنشان سبد سبد مهربانی
در اخمِ پیشانیشان وفاداری
و در دو دویِ مردمکِ چشم هایشان حرف دل...
می دانی عشق کجای این داستان جا دارد؟
در بوسه هایشان

| پریسا زابلی پور |
  • پروازِ خیال ...


حالا لابد چند دقیقه مانده به سال تحویل میخواهی بنشینی کنار سفره هفت سین و خاطراتت را مرور کنی

لابد آن وسط مسطها میان ازدحام آدمها میخواهی یاد من هم بیافتی

اخم هایت در هم برود

با خودت بگویی عجب دیوااانه ای بود

و با گفتن این جمله لبخندی محو بنشیند کنار گوشه های لبت 

نگاهت عمیق تر شود

سرت را تکیه بدهی به پشتی مبل راحتی

و با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه برسی که همه این دیوانگی هایم از دوست داشتن زیاد بود

بعد گوشه دلت برایم تنگ شود

بعد به این نتیجه برسی که کمی در حقم بیش از آنچه باید بی انصافی کردی

بعد یک آن دلت بخواهد مرا از هر جا که میشود پیدا کنی و بخواهی که حلالت کنم

بعد پشیمان شوی

دوباره اخم کنی

سیگاری آتش بزنی

و به این نتیجه برسی که گذشته ها گذشته

از صدای تلوزیون که خبر میدهد تا لحظاتی دیگر سال تحویل میشود به خودت بیایی

چشم هایت را ببندی و آرزو کنی که سال نو را جور دیگری آغاز کنی...

لابد درستش همین است

همین که دوست داشتنِ کهنه مرا

با یک منطقِ بی رحمِ

به پای سالی لباسِ نو پوشیده

قربانی کنی 


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


آمدم بنویسم امسال که دارد نو میشود تو نیستی؛

بعد دیدم خب پارسال هم نبودی... مگر بودی؟

این که آدم باشد و نصف نیمه باشد عین نبودن است

اصلا این که یکی کلا نباشد آنقدر حال آدم را بد نمی کند که اینجور بودن های ولرم...

خب امسال که کلا نیستی من نسبتا حالم بهتر است

سال که نو شود از تو چیزی جز یک مشت خاطره پلاسیده نمی ماند

آنها هم آنقدری قدرت ندارند که باز مرا وادار به جنون کنند...

می ماند یک سری زخم که مرهم آن ها را هم یافته ام ...

همین زمانی که در گذر است هم زخم ها را التیام میبخشد هم یادها را کم رنگ و کمرنگ تر می کند...

می دانی زمان دست تمام کولی بازی های بشر را رو می کند...

یک روز به خودت می آیی و میبینی همین تویی که میگفتی نباشد می میرم حالت خوب است و زیر پوستت نبض زندگی میزند...

فقط یک چیز می ماند: جای زخم ها...

این لازم است... بشر در اوج نقره داغ شدن فراموشکار هم میشود...

در لحظه های دلتنگی، یا زمان هایی که درجه حماقت  آدم میزد بالا، یا وقتی که میخواهی دوباره قدم در رابطه ای نو بگذاری

جای این زخم ها یادت می اندازد روزگاری چه بیرحمانه با خودت تا کردی... و اجازه داده ای چه بی رحمانه با تو تا کنند...

خب سال دارد تمام میشود...

به خودم تبریک میگویم که با اینکه هنوز دوستت دارم اما رفتنت را پذیرفته ام...

این منطقی ترین حرف های آخر سالم بود برای بی منطق ترین حسی که به عمرم داشته ام.


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

بازگشت

۲۶
اسفند



عادتمان شده

بازماندهٔ یک رفتنِ غیر قابل باور را

به آمدنِ یکی بهترش دعوت کنیم

اما او آمدن نمیخواهد

بازگشت میخواهد

می فهمی...؟ بازگشت


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


بی یار بودن بد است یعنی لوس است اما یکجورهایی بعد یک یا چند رابطه ناجور به این نتیجه میرسی که تنها ماندن یک درد است، با یک زبان نفهم سر و کله عشق و عاشقی زدن هزار درد...

چشمت میترسد بدجور...

اول های تنها ماندن سخت تر است... شب ها حالت یک جوری میشود که نمیفهمی خودت را...

انگار دوروبرت فضای خالیست... نه خوابت میبرد نه ذوق و شوق کاری داری...

دراز میکشی روی تخت می افتی به جان گوشی لامصبت... میگردی ببینی یکی را پیدا می کنی دو کلمه که نه خروار خروار گله و ناله و غم بریزی روی سرش...

پیدا می کنی... همیشه لابه لای شماره های گوشی یکی هست که فردا صبح برای پیغام های دیشبت به او پشیمان باشی

روزها را با قرارهای بی ربط و خرید های بی لزوم پر می کنی... و هی با خودت می گویی این کار را بکنم چه فایده؟ برای کی؟ برای چی؟

زمان میبرد به حالی برسی که از تنهایی لذت ببری

منظورم از لذت این است که آخر هفته ها وقتی با دوست همجنست بروی بیرون دیگر مدام با خودت نگویی الان چرا کنارم کسی که باید باشد نیست؟

منظورم این است که دیگر یادت نیافتد تنهایی

یعنی دیگر خودت را تنها ندانی

رسیدی به این نقطه خوب است، جایگاه مطمئنی ست

چون دیگر از درد تنهایی خودت را وارد هر رابطه ای نمی کنی

انتخاب نمیشوی، انتخاب می کنی...سر فرصت و با دقت!


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

پنج شنبه

۲۰
اسفند


و ما همین یک پنجشنبه را داریم که بیاییم و بگوییم برای باور آنکه دیگر نیستید تمام سال را جنگیده ایم

حالا خسته ایم

و حجم نبودنتان دست های خالیمان را گرفته است

آمده ایم بگوییم سال و ماه و روز بهانه است

ما از ابتدای نبودنتان دلتنگ بوده ایم

عکس هایتان را بوسیده ایم

قاب عکس هایتان را نو کرده ایم

و همچنان دلتنگ مانده ایم،

ما همچنان زندگی را ادامه میدهیم

با یادتان که در قلبمان خالکوبی کرده ایم


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...