کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدرام مسافری» ثبت شده است


روز زن تبریک گفتنی نیست.

در چنین روزی باید معذرت خواست.

از دخترانی که به جرم جنسیت زنده به گور شدند.

از تازه عروس هایی که هیچ حقی برای انتخاب همسر آینده خود نداشتند.

از جای کمربند روی تن نحیف!

از سیر کردن شکم یک خانواده با نیم کیلو بادمجان!

از رنگ بادمجانی تیره زیر چشم!

از زنانی که حتی امروز نمی توانند با امنیت از کوچه ای نسبتا تاریک عبور کنند.

روز زن را معذرت می خواهم...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

چمدانت

۲۱
دی


از چمدانت بیش از خودت گلایه دارم

آنقدر بزرگ بود

که همه روز های خوبم را بردی

آنقدر کوچک بود

که همه خاطراتت را جا گذاشتی...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


بعد از تو

خندیدن را فراموش نکرده ام

اما دلم برای اشک هایم

در کنار تو تنگ شده...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

پاییز شده

۰۱
مهر


پاییز شده...دختر بچه همسایه روبرویی امسال میره کلاس اول. از من خواست تا کتاباشو جلد بگیرم. سراغ تو رو می گرفت. گفتم میای. زمستون حتما میای...


زمستون شده...برف سنگینی باریده. کل حیاط خونه سفید پوش شده. مثل لباسی که منتظرم تا بیای و برای تو بپوشم. مطمئنم بهار این اتفاق میوفته...


بهار شده...خودمو توی خونه زندونی کردم. روزی چند بار زنگ خونه جیغ میکشه. متنفرم از این دید و بازدید. حتما میخوان بیان که نبودن تو رو یادآوری کنن. تابستون که برگشتی به همشون سر می زنیم...


تابستون شده...برق لعنتی قطع شده. پولشو ندادم. تنها سرگرمی این روزا دیدن فیلم های با هم بودنمون بود که اونم از دست دادم. وقتی برگردی دیگه نیازی به این فیلم ها نیست. یه حسی بهم میگه پاییز بر میگردی...

پاییز شده...پاییز شدم...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

بی خداحافظی

۰۱
مرداد


خونش بند نمی آید

معشوقه اش

سال ها پیش

بی خداحافظی

گوشی را " قطع " کرد.


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

اعماق قلب

۲۳
اسفند


مرا از اعماق قلبش دوست داشت

جایی نزدیک به 

درب خروجی ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

ساعت 20:00

۱۳
بهمن


رفتار نسبتا طبیعی و معقولی داشت. البته اگر از بارانی و چترش چشم پوشی کنی. 

عادت داشت حتی در داغ ترین روز های تابستان چتر همراه داشته باشد. با او در کافه آشنا شدم. هر روز سعی می کرد حوالی ساعت 20:00 کافه باشد. 

یک بار میانه های مستی گفت: اینجا را دوست دارم چون تلویزیون ندارد و چند بار تلاش کرد که بخندد اما نوشیدن ادامه آب جو را ترجیح داد. 

گفت: چه اهمیتی داره شرق ایالت ابری باشه یا غربش! چه فرقی میکنه کدوم اتاق از خونه من چند درجه زیر صفر باشه. ها؟

اون شب صاحب کافه گفت از تلویزیون و اخبار هواشناسی وحشت دارد. 

همسر سابقش کارشناس هواشناسی اخبار ساعت 20:00 است ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


+ من چرا تو زندگیم هیچی نشدم ؟

- زندگی من شدی ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

دو نیمه

۳۰
آذر


آماده ام. بارانی پوشیده ام. چتر برداشته ام. چمدانم را بسته ام. 

برای آخرین بار در آینه قدی خود را خیره شدم. 

شبیه همه مسافر ها به جدی ترین شکل ممکن جدی به نظر می رسم. 

پول، عینک و بلیط را برداشته ام. کلید را همان جایی که در نظر گرفته بودم فراموش می کنم. 

تاکسی رسید. آقای راننده لطفا همین نیمه را به ترمینال برسان. 

نیمه دیگرم نتوانست دل بکند. منصرف شد!


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


" کمرنگ یا پر رنگ؟ " برای چند ثانیه تمام پیکر ترمینال جنوب توسط سوز باد شمالی فتح شد. 

فروشنده دوباره پرسید " چای کمرنگ یا پر رنگ؟ " آروم گفتم پر رنگ ... پر رنگ ...

از اون دور دیدمت. سراسیمه و پریشان. 

از دیدن این همه آشفتگی تمام منظره فرارت از خونه واسم تداعی شد. 

نفس نفس می زدی و سعی می کردی در مقابل لجبازی کوله پشتی تا گلو پر مقاومت کنی. 

پرسیدی " ژولیده ام. نه ؟ " لبخند زدم. 

از جیبت یه رژ لب سرخ در آوردی و روی لبت کشیدی. پر رنگ ... پر رنگ ...

مسافر های 7:45 تهران سوار شن. هیچی نمی گفتی. هیچی نمی گفتم. روبروی در اتوبوس ایستادی. 

نگاهم کردی و گفتی: هنوز دوستم داری؟ 

گفتم: پر رنگ ... پر رنگ ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


شاید اگر من هم غزل سرای قرن هفت یا هشت بودم در زیبایی هایت غرق می شدم. 

اما راستش را که بخواهی زیبایی در انتخاب من کمترین نقش را داشت! 

من عاشق چشم های غمگینت شدم. 

همان فرشته کوچکی که در انتهای چشمت با بغض پنهان شده. 

همان فرشته ای که وقتی در سالن انتظار مطب با دست هایت بازی می کردی، به زمین خیره شده بود. 

یا وقتی دلت خواست مادر تمام جوجه رنگی های دنیا باشی. 

یا آن روز که گل های دامنت را به من معرفی کردی. 

یا وقتی از پنجره به هیچ خیره شده بودی و گفت آه ... همین آه دامنم را گرفت ... عاشقت شدم !


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


آن روز ها که از شوق هم سقف شدن بی تاب بودی، گفتی دیگر نیاز نیست از هر کتاب دو تا داشته باشیم. و این شد که علاوه بر سقف، آغوش و غم، کتاب هایمان نیز مشترک شد. دیروز که به مسالمت آمیز ترین شکل ممکن تصمیم به جدایی گرفتیم، همچنان دغدغه کتاب هایت را داشتی. به جز سلام و خداحافظی سرد چند بار جمله " این کتاب مال تو بود یا من؟ " 

سکوت این خانه بی سقف را شکست. " غرور و تعصب " را بردی و صد سال تنهایی را گذاشتی. " دزیره " را بردی و بر باد رفته را گذاشتی. "خاطرات مُرده"، که نام نویسنده اش خاطرم نیست را بردی و سررسید خاکستری خاطرات مشترکمان را جا گذاشتی ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

حکم تخلیه

۱۹
شهریور


مرد نشسته بود ...

زن میگفت : اینطوری خونمون خیلی دلباز تره

مرد نشسته بود روی مبل ...

زن میگفت : در ضمن ... من همیشه دوست داشتم یه خونه بزرگ داشته باشم. اندازه کل محله. یا اصلا اندازه کل شهر ...

مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود ...

زن میگفت : نظرت چیه مبل و بذاریم کنار تیر برق ؟

مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود به حکم تخلیه ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


هوای خانه ابریست

همراه با آه و غبار صبحگاهی

و یک جبهه درد پر فشار

هوای خانه ای که تو را نداشته باشد

همیشه چند درجه زیر صفر است !


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


بیا درد هایمان را تقسیم کنیم

دو تا من

 هیچی تو

من هنوز خسیسم !


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

باران و جمعه

۱۷
ارديبهشت


نبودی

باران بارید

جمعه تر شد !


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

معجزه

۲۴
فروردين


پس از سال ها انتظار

امشب به خانه باز خواهی گشت

شک ندارم

زیرا از یک کولی دوره گرد

کمی معجزه خریدم ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


تو پیامبر عشق بودی

و معجزه ات سفر

وقتی ایمان آوردم

که رفته بودی !


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


از وقتی همسرش ترکش کرد بیش از پیش غمگین ، ساکت و گنگ شده بود.

اکثرا مغازه بود. در غیر این صورت همراه با یک مشت سنگ به پارک ساحلی می رفت

و با اندک توانی که برای بازو هاش باقی مونده بود سنگ ها را به سمت دریا شلیک می کرد.

قرار بود سیاحتی بره و برگرده. همسرش را می گم. هیچ حرفی از پناهندگی نزده بود.

با چند تا از دوستان دوران دبیرستان تصمیم گرفتیم براش یه بومرنگ بخریم بلکه دست از سر سنگ ها برداره.

بهش گفت ببین ، اینطوری پرت می کنی و بر میگرده. پرسید " اگه برنگشت چی ؟ "


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

دوستم ندارد

۲۰
فروردين


دوستم ندارد

دوستم ندارد

دوستم ندارد

دوستم ندارد

دوستم ندارد


از هر غلط پنج بار بنویس ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...