کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حامد ابراهیم پور» ثبت شده است

 

مُشتی کتاب و فیلم، روی میز تحریر و

یک دست مبل کهنه روی فرشِ ماشینی

همسایه و جشن تولدهای پی در پی

تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی!

 

پوسانده تنهایی دلت را،مثل آبی که

یکدفعه زیر بسته ی کبریت افتاده

هربار خود را گوشه ی آیینه می بینی

یک خطّ دیگر روی پیشانیت افتاده

 

دیگر تصور می کنی مشتی خیالاتند

این میز،آن یخچال،این بشقاب،آن شانه

حس می کنی دیگر برایت مثل تابوت است

این راهرو، آن بالکن، این آشپزخانه

 

هرشب صدایت در سکوت خانه می پیچد

مانند جیغِ مُرده ای که خواب بد دیده

نعشی شدی که گوشه ی تابوت کز کرده

جنّی شدی که گوشه ی حمام خوابیده

 

طوفان شدو درخاکِ بی خورشید خشکیدی

مثل درختی زرد در سودای تابستان

یا در اتاقِ خلوت تبعید،بی امّید

یا در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان

 

در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد

مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی

در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی

تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی

 

تو در نهایت سهمِ ماهیخوار خواهی شد

این را تمام ماهیانِ نهر می دانند

تو مثل یک آواز ِنامفهوم ،غمگینی

این را خیابان های پایین شهر می دانند...

 

| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

 

تو را ازدست دادم، جنگجویی ناتوان بودم

گُمت کردم، غرورِ بی دلیلم کار دستم داد

سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را، زمین خوردم

همان آغازِ قصه،لشکر دشمن شکستم داد!

 

هوایت درسرم پیچیده اما پای رفتن نیست

کمی نزدیک شو، رویای دور از دست، دخترجان

کنارم باشی از تاریکی و سرما نمی ترسم

صدایم کن، صدایت روشن و گرم است دخترجان

 

به هم گفتیم: آخر روزهای خوب می آیند

ولی فردایمان بهتر نمی شد پشت ِتلقین ها

دعا خواندیم با چشمانِ خون آلودِمان اما

نمی خوانند روی بام هامان مرغِ آمین ها

 

غریبه نیستی، دیگر غم نان نیست، طوفان نیست

اگرچه زندگی آسان شده، سخت است خوشبختی

خدارا شکر اجاقی هست، سقفی هست، نانی هست

بدون بودنت اما چه بدبخت است خوشبختی!

 

تقلا می کنم...شاید کسی پیدا کند من را

اگرچه مرگ هم دنبالِ من دیگر نمی گردد

پس از تو با من این دیوارها، این کوچه ها قهرند

صدایت می کنم... اما صدایم بر نمی گردد

 

پریشان حالی اَم پشت نقابی کهنه پنهان است

تصور کرده بودم شعر درمان است، اما نیست!

میان چهره ها و رنگ ها بی همصدا ماندم

کجایی عشق؟ دیگر چهره ی آبیت پیدا نیست...

 

| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

 

تو که تنها امید انقلابی های تاریخی

تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!

تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند

ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری

تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی

بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟

 

خبر داری که ماهی- قرمزِ غمگین مان دق کرد؟

خبر داری که سرما زد، درخت سیب مان افتاد؟

خبر داری تنم مثل اجاق مرده ای یخ کرد؟

تمام بوسه هایم، بی تو سُرخورد از دهان افتاد

خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت؟

دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد

 

نگاهم کن! منم! تنها درخت "باغ بی برگی"

که با لطف تبرها دوستانِ مُرده ای دارم

منم سرباز پیر "پادشاه فصل ها پاییز"

که در جنگ زمستان، "گوش سرما بُرده" ای دارم!

صدایت می کنم با "پوستینی کهنه بر دوشم"

دل اندوهناکی، "سنگِ تیپاخورده"ای دارم!

 

نمی خواهم ببینم زخم های سرزمینم را

دلم خون است زیر چکمه های روس و عثمانی

زمستان می رسد با لشکری از برف، از طوفان

کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟

کجای سینه ام پنهان کنم عشق بزرگت را

که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی!

 

برای من بگو خواب کسی را باز می بینی؟

کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟

بگو آیا برای کشف یک لبخند می میرند؟

چگونه دوستت دارند آدم های بعد از من؟

چگونه گریه ی دیروز را از یاد خواهی برد؟

به آغوش که عادت می کنی فردای بعد از من؟

 

کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت

که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست

کف پاهایمان در ردّپای ترکه ها گم بود

بدون مشق فهمیدیم یک با یک برابر نیست

ازین تکرار در تکرار در تکرار غمگینم

اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟

 

| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

چه کار کنم؟

۲۴
شهریور

 

بارها شُسته ای...نخواهد رفت

ردّ خون من است روی تن ات

نعش یک ببر منقرض شده ام

وسط بیشه زار پیرهن ات

 

عشق، دور است...بی سرانجام است

قطره ای آب، قبل از اعدام است

گریه ات دام، خنده ات دام است

منطقی نیست دوست داشتن ات!

 

خاطرات تو را قطار کنم؟

ناسزا بشنوم، فرار کنم؟

تو بگو عشق من! چه کار کنم

با تو و عاشقان بد دهن ات!

 

با سرانگشت های خسته ی من

مهربان شو کتاب ممنوعه

سهم چشمان بی قرار من است

سطرهای نخوانده ی بدن ات!

 

صلح کردیم و زنده دفن شدیم

جنگ پیدایمان نخواهد کرد

گرچه از زیر خاک بیرون است

دست سربازهای بی کفن ات...

 

| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

 

هربار یک مصیبت تازه

این غم که رفت، یک غم دیگر

در سینه ات عزای عمومی ست

هربار یک مُحرّم دیگر!

 

اندوه کودکی، غم پیری ست

افسوس روزهای جوانی ست

شاعر بمان که اشک بریزی

در سینه ی تو تعزیه خوانی ست!

 

پشت سرت گذشته ی تاریک

آینده امتداد سیاهی

راهت نداده اند به بازی

مانند کودکی سرِ راهی

 

از دانه های کوچک تسبیح

بیهوده راه چاره گرفتی

چرخاندی و دوباره بد آمد

صد بار استخاره گرفتی

 

بگذار تا موذّنِ بی خواب

با چهره ای عبوس بخواند

چیزی به آفتاب نمانده

فرصت بده خروس بخواند

 

یاغی شدی و ایل و تبارت

به خونت اعتماد ندارند

مُردی و دختران قبیله

نام تو را به یاد ندارند

 

ای کور خواب دیده، چه سخت است

کابوس های گُنگ ببینی

این که نهنگ باشی و خود را

یک دفعه توی تُنگ ببینی

 

فصل سپید و سرخ شدن نیست

باید که سبز و کال بیفتی

یک صفحه شعر باشی و هربار

در سطل آشغال بیفتی

 

در بشکه های نفت فرو کن

خط های شعر تازه ی خود را

راهی به جز فرار نمانده

آتش بزن جنازه ی خود را

 

از میله های یخ زده رد شو

وقتی برای خواب نمانده

پرواز کن پرنده ی بیمار

چیزی به آفتاب نمانده...

 

| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


اشکِ یک برگ،روی یک گلدان

اشکِ یک قطره روی یک کاشی

گریه ی بی صدای یک گنجشک

وسطِ خونِ حوضِ نقاشی


گربه ی ایستاده بر دیوار

گرمِ آوازهای زیرِ لبی

گوشه ی حوضِ خشک می رقصند

چند تا بچه ماهیِ عصبی


آن طرف لای درزِ آجرها

میهمانی هرشبِ دوسه موش

لشگرِ سوگوارِ مورچه ها

نعشِ یک سوسک را گرفته به دوش


مادرم باز قصه می گوید

قصه از سرزمینِ دیو و پری

از صداهای گُنگ می ترسم

گرچه خالی ست خانه ی پدری


در اتاق و حیاط می چرخند

کودکی های باد برده ی من

گوشه ی حوض، رخت می شوید

باز مادربزرگِ مُرده ی من...


زندگی هست،زندگی جاری ست

زندگی باز مهربان شده است

پدر از کارخانه برگشته ست

پدرم سال ها جوان شده است...


تا دویدم به سمت شان، هر یک

مثل یک پرده ی سپید شدند.

گریه کردم، تکانشان دادم

گوشه ی خانه ناپدید شدند


هی صدا می زنم، ولی انگار

هیچ کس نیست یا نمی شنود

هی صدا می زنم، کسی انگار

حرف های مرا نمی شنود


هی صدا می زنم: کجا رفتید؟

خانه ی ما چقدر سرد شده

از صداهای گُنگ می ترسد

پسر کوچکی که مرد شده


مثل یک برّه، برّه گی کردم

دستِ آخر نصیبِ گرگ شدم

گریه کردند مرده هایی که

روی پاهایشان بزرگ شدم...


می روم...کوچه تنگ تر شده است

نیمی از روزِ سرد شد سپری

سایه ها پشت شیشه منتظرند

گرچه خالی ست خانه ی پدری


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

رقصیدیم

۰۷
شهریور


کنار هم غزل خوردیم و با خودکار رقصیدیم

هوا رفتیم و مثل ابر ِدر شلوار رقصیدیم


هوا بد بود...روی چشم هامان دود پاشیدند

هوا تاریک شد، در آتش سیگار رقصیدیم


به ما گفتند:ممنوع است،ممنوع است،ممنوع است!

به ما گفتند ممنوع است...با اصرار رقصیدیم!


زمین خوردیم و روی خاک،صدها پا عقب رفتیم

زمین خوردیم و در تاریخ صدها بار رقصیدیم


فعولن فع...تتن تن...فاعلاتُن...دُم تکان دادیم

عقب رفتیم و دراین بحر ناهموار رقصیدیم


تکان خوردیم در نُت های قرمز رنگ یاسایی

مغول خندید... روی دامن اُترار رقصیدیم


بخارا شعله می شد، خون نیشابور نی می زد

عقب رفتیم و روی نیزه ی تاتار رقصیدیم


عقب رفتیم:اسکندر میان صور، دف می زد

عقب رفتیم و بین آتش و دیوار رقصیدیم


عقب رفتیم:ما را قرمطی خواندند، افتادیم...

خلیفه سکه می انداخت، در دربار رقصیدیم


خلیفه دست می زد...ماعجم بودیم، کم بودیم

کنار دجله روی خنجر مختار رقصیدیم


غذا خوردیم و با محمود افغان آشتی کردیم

به حکم باد روی پرچم افشار رقصیدیم


دوباره چشم های لطفعلی خان را درآوردیم

ته فنجان، میان قهوه ی قاجار رقصیدیم


به ما گفتند: مفعولن! به ما گفتند: مفعولن!

و ما هربار افتادیم...

ما هربار رقصیدیم...

.

جلو رفتیم ...تن هامان میان تُنگ جا می شد

پریدیم و نوک منقار ماهیخوار رقصیدیم


میان خون و گِل مارا شبیه گربه رقصاندند

هوا کم بود...درحلقوم بوتیمار رقصیدیم


برای شادمانیِ فلان سلطان غزل خواندیم!

برای میهمانیِ فلان سردار رقصیدیم!


طناب سربه داران را تکان دادیم با لبخند

کلاغانی شدیم و روی چوب دار رقصیدیم


مترسک های غمگینی شدیم و درکنار هم

برای شادی چشمان گندمزار رقصیدیم...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

تنهایی من

۰۶
مرداد


تنهایی من رنگ غمگین خودش را داشت

یک جور دیگر بود، آیین خودش را داشت


تنهایی من بوی رفتن، طعم مُردن بود

تنهایی ام ردّ طنابی دور گردن بود


بعضی زمانها پا زمین میکوفت، لج میکرد

وقت نوشتن دست هایم را فلج میکرد


بعضی زمان ها دردسر میشد، زیادی بود

بعضی مواقع یک سکوت غیرعادی بود


در سینه مثل نامه ای تاخورده می خوابید

تنهایی من با زنانی مُرده می خوابید!


تنهاتر از تنهایی یک شهر سنگی بود

غمگین تر از اعدام یک مجروح جنگی بود


گاهی شبیه تُنگِ بی ماهی کدر میشد

گاهی مواقع در خیابان منفجر میشد


گاهی شبیه مرگ یک سرباز عاصی بود

گاهی فقط آرامش تیر خلاصی بود


گاهی شبیه برّه ی ترسیده ای می شد

یا خاطرات گرگ باران دیده ای می شد


هربار یک آیینه می شد، روبرویم بود

هربار مثل استخوانی در گلویم بود


گاهی مواقع داخل یخچال می خوابید!

بعضی زمانها پشت هم یک سال میخوابید!


با زخمهایم بحث می کرد و نظر می داد

از مکث صاحبخانه پشت در خبر می داد!


گاهی مواقع بچّه می شد، کار بد می کرد!

هی فحش می داد و دهانم را لگد میکرد


گاهی فقط یک سایه ی بی رنگ و لرزان بود

مانند دود تلخ یک سیگار ارزان بود


بعضی مواقع یک سلاح آتشین می شد

بعضی زمانها در دلم میدان مین می شد


مانند مویی داخل لیوان آبم بود

مانند نعشی زنده روی تختخوابم بود


هردفعه در حمام چشمم را کفی می کرد!

دیوانه می شد، بحثهای فلسفی می کرد!


بعضی زمان ها زیر تختم سایه ای میشد

یا بی اجازه عاشق همسایه ای می شد!


بعضی مواقع مثل یک کبریتِ روشن بود

مانند یک چاقوی ضامن دار در من بود


در گوش من از گریه ی افسرده ای می گفت

از غصه های جنّ مادر مرده ای می گفت!


هربار در خاکستر سیگار من پُر بود

چون سکه توی جیب کت شلوار من پُر بود!


بعضی مواقع مست می شد، بد دهن می شد

توی صف نان، عاشق یک پیرزن می شد!


به عابران هی ناسزا می گفت و چک می خورد

از بچه های کوچه ی پشتی کتک می خورد ...

.

گاهی امیدی، شانه ای، سنگ صبوری بود

گاهی سکوتِ خودکشی بوف کوری بود


تنهایی من تیغ سرخی توی حمام است

تنهایی من زخمِ شعری بی سرانجام است


تنهایی ام در های و هوی کوچه ها گم نیست

تنهایی من مثل تنهایی مردم نیست ...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

قسمتت بود

۲۱
تیر


قسمتت بود پیرتر بشوی

رنگ افسوس، طرح غم باشی

به تو هربار سوءظن ببرند

و تو هربار متهم باشی


حرف از آغوش و عشق کم بزنی

در دل پاره ات قدم بزنی

زخم یک سایه ی لگد خورده

پشت یک مرد محترم باشی!


حرمت ذاتی ات سقوط کند

روح سقراطی ات سقوط کند

پشت تنهایی ات سکوت کنی

حسرت چند قطره سم باشی...


قسمتت بود ناپدید شوی

بروی ماضی بعید شوی

یا که یک حسّ شرمگین وسطِ 

جمله ی "عاشقت شدم "باشی


فکر یک شانه آتشت بزند

حسرت خانه آتشت بزند

وسط گریه ی شبانه پُر از

هوس چای تازه دم باشی


شانه ات را دوباره خم بکنند

دست و پای تو را قلم بکنند

عاقلانه به مرگ فکر کنی

باز دیوانه ی قلم باشی...


قسمتت بود...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


«- سلام...حرف بزن خانم!

دوباره حرف بزن با من

گذشته بیست خزان بر ما

تو خوب مانده ای اما من...


به فکر معجزه ای بودم

میان حسرت و دلسردی

تو را صدا بزنم، شاید

دلت بگیرد و برگردی...


تنم خلاصه ای از غم بود

اگرچه ظاهر عادی داشت 

لبم برای نخندیدن

دلیل های زیادی داشت...


غمت، روایت اندوهی

که در سپیدی مویم بود

شبیه غدّه ی بدخیمی

همیشه توی گلویم بود... »


کلاه از سر خود بردار

ردیف کن کلماتت را

کنار آینه تمرین کن

گره بزن کرواتت را


نگاه کن به خودت صد بار :

عصا و پیرهنت بد نیست

اتوی پالتوات خوب است

نشسته روی تنت، بد نیست !


بدون ترس، بزن بیرون

شتاب کن که غروب آمد

هزار مرتبه از حافظ

سوال کردی و خوب آمد!


مقدّر است که پایانی

به رنج مستمرت باشد

به این امید بزن بیرون

که عشق منتظرت باشد...


...دوباره پک بزن آهسته

به آخرین نخ سیگارت

سه ساعت است که تنهایی

کسی نیامده دیدارت...


سه ساعت است که در سرما

تو و امیدِ تو پابندند

سه ساعت است که دراین پارک

کلاغ ها به تو می خندند ...


سه ساعت است که تنهایی

کسی نیامده نزدیکت

به عشق فکر نکن، برگرد

به سمت خانه ی تاریکت...


سه بار قفل بزن بر در

بشوی صورت ماتت را

کنار آینه تمرین کن

گره بزن کرواتت را...


صدای تیر تو می پیچد

میان خانه ی خاموشت

و مرگ،یک زن دیوانه ست

که گریه کرده در آغوشت...


| آلن دلون لاغر می شد و کتک می خورد / حامد ابراهیم پور |


  • پروازِ خیال ...

تنهایی ات

۱۷
اسفند


در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد

مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی

در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی

تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


باران به روی پنجره  هاشور می زند

باران گرفته است و دلم شور می زند


در حسرت نوشتن یک شعر تازه ام

بگذار تا به حرف بیاید جنازه ام


از خواب های یخ زده بیرون بکش مرا

از این تن ملخ زده بیرون بکش مرا


درخاک ،تکه های تنم را نشان بده

با خود مرا ببر، وطنم را نشان بده


نگذار راه آمدنم را عوض کنند

نگذار نقشه ها وطنم را عوض کنند


نگذار تا اسیر شوم زیر پیله ام

بی آبرو شوند زنان قبیله ام


نگذار دین، هراس بریزد به دین من

نگذار چاه نفت شود سرزمین من


نگذار زخم های تنم بیشتر شود

نگذار رودخانه ی من بی خزر شود


من را ببر، ازین تن مطرود خسته ام

از این اتاق های مه آلود،خسته ام


دست مرا بگیر،جهان را نشان بده

با من برقص، پیرهنت را تکان بده


با من برقص روی صداها و زنگ ها

با من برقص روی زبان تفنگ ها


با من برقص ،با ضربان های گیج من

با من برقص، در تن داغ خلیج من


با من برقص روی جهان های گم شده

با من برقص...با ملوان های گم شده


با من برقص، روی تن بند رخت ها

با من برقص... زیر تمام درخت ها


با من برقص در ته بن بست های من

با من برقص...با بند دست های من


دارند تکه های مرا بند می زنند

زنجیرهای من به تو لبخند می زنند


به گوشه های خونی تاریک تر بیا

ازمن نترس امشب و نزدیک تر بیا


نزدیک باش...با هیجانم شریک شو

درتکه تکه کردن نانم شریک شو


فکری برای کندن دندان گرگ کن

سلول انفرادی من را بزرگ کن...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

خستگی

۱۱
بهمن


عشق ما

زن لاغری بود که هر روز

در پاشنه ی کفش های تو 

پنهان می شد

پیاده رو 

مثل صندوقی قدیمی 

تو را بلعید

و من

هزار بار هم که دور خودم بچرخم

پیچ ِ شمران باز نمی شود...

تو بیشتر وقت ها مریض بودی

شبیه ساعت مچی من

که هروز

وقت رفتن تو را

دو بار نشان می دهد !

حالا چراغ را خاموش کن

اصلا نمی شود از تو گفت

و به خستگی فکر نکرد

مثل اینکه بنشینی 

و دوتا فیلم را

با هم تعریف کنی...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

دعا کنیم

۰۷
بهمن


اگر به جان عزیز تو غم نریخته بودم

اگر که زندگی ات را به هم نریخته بودم


اگر که دور تنت دست من طناب نمی شد

اگر که خستگی ام بر سرت خراب نمی شد


اگر که در کفن زندگی اسیر نبودیم

اگر که وارث این درد ناگزیر نبودیم


اگر که صاعقه بر سقف خیس خانه نمی زد

اگر به شانه یمان غصه تازیانه نمی زد


اگر که خستگی ام در تن تو تازه نمی شد

اگر که قلب تو تابوت این جنازه نمی شد


اگر که سایه ی این بی کسی بزرگ نمی ماند

اگر که خانه یمان آشیان گرگ نمی ماند


اگر من و تو درین زندگی غریب نبودیم

اگر که طعمه ی این شهر نانجیب نبودیم


اگر دل تو ازین روزِگار رنجه نمی شد

اگر که روح تو در خانه ام شکنجه نمی شد


اگر کنار تو یک صفحه ی سیاه نبودم

اگر برای توی یک راه اشتباه نبودم


اگر به من تن سبز تو قول سیب نمیداد

اگر که روح تو نعش مرا فریب نمیداد


اگر که بسته ی این برزخ سیاه نبودی

اگر کنار من این قدر بی گناه نبودی


اگر همیشه فقط این نبود زندگی ما

سکوت یک شب غمگین نبود زندگی ما


اگر که خاطر ه هامان نصیب باد نمی شد

اگر دوباره اگرهایمان زیاد نمی شد... 


قرار نیست به این کوچه نوبهار بیاید

قرار نیست اگرهایمان به کار بیاید


قرار نیست کمی اتفاق خوب بیفتد

که پشت پنجره ی بسته مان بهاربیاید


قرار نیست که پایان قصه تلخ نباشد

میان سفره یمان غیرِ زهرمار بیاید


قرار نیست کسی از میان مردم دنیا

برای بردن این نعش بی مزار بیاید


قرار نیست که فردای نارسیده ی روشن

برای دیدن این قوم سوگوار بیاید


قرار نیست که خوشبختی تلف شده ی ما

پس از تحمل یک عمر انتظار بیاید


دعا کنیم که این شهر بی پرنده نماند

دعا کنیم زمستان شوم زنده نماند


دعا کنیم که هرشاخه شکل دار نگیرد

دوباره کوچه یمان بوی انفجار نگیرد


دعا کنیم که آینده بی فروغ نباشد

دعا کنیم دعاهایمان دروغ نباشد... 


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

نصیب ما

۲۷
دی


دعا کردیم و هرشب ترس هامان بیشتر می شد

دعا خواندیم و گوش آسمان هربار کر می شد


من و تو هرکجای این زمین بسته می رفتیم

گذشته باز مثل سایه با ما همسفر می شد


من و تو چون عروسک های خیس پنبه ای بودیم

که هرشب سقفمان از ترس آتش شعله ور می شد


من و تو حاصل رگبارهایی مقطعی بودیم

دوام تشنگی در ریشه هامان مستمر می شد


من و تو با دوقاشق چاله می کندیم در سلول

دوقاشق مانده تا پرواز، زندانبان خبر می شد


همیشه ربط استدلال هامان با رفاقت ها

دلیل خنده ی چاقوی تیزی در کمر می شد


میان چشم مان تنها دو فنجان آب باقی بود

که آن هم پشت سر ،صرف وداعی مختصر می شد


نصیب ما -تمام زندگی- از بودن مادر

صدای خنده ی آرام گرگی پشت در می شد...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


برای قهوه ی سرد و غذای شب مانده

برای دیدن صدباره ی پدرخوانده


برای آن ها که وصله ی تنت شده اند

برای خاطره هایی که دشمنت شده اند


به خاطر غزل گیرکرده در دهنت

برای مرده ی جامانده زیرِ پیرهنت


به خاطر بطری های چیده روی زمین

به خاطر سردرد و به خاطر کدُئین


برای چاقو دادن به دست های جدید

برای دوست شدن با شکست های جدید


به خاطر همه ی گریه های نیمه شبی

خدای گم شده در چند جمله ی عربی


برای خاطر شعر-این دکان رنگ رزی-

برای این ادبیاتِ فاخرِ عوضی 


به رقص مرگ میان تنت ادامه بده

نفس بگیر و به جان کندنت ادامه بده...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


تنهایی

مهربانم کرده است

شبیه سربازی که

از روی برجک دیده بانی

برای تک تیرانداز آن سوی مرز

دست تکان می دهد...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

سی و دو

۱۷
آذر


به خاطر سیگار و به خاطر سرطان

براى کشف زنى قد بلند در فنجان


براى آنها که وصله ى تنت شده اند

براى خاطره هایى که دشمنت شده اند


به خاطر همه ى گریه هاى نیمه شبى

خداى گم شده در چند جمله ى عربى


براى خاطر شعر، این دکان رنگ رزى

براى این ادبیات فاخر عوضى


براى وا شدن زخم هاى آخرى ات

به خاطر سیگار و غذاى حاضرى ات


قرار شد اندوه تو مستمر بشود

مقدر است که رنج تو بیشتر بشود


که تا نفس مى آید دوندگى بکنى

مقدر است بمانى و زندگى بکنى:


شبیه خودکشى عنکبوت تنهایى

که گردن خود را لاى تار پیچیده


شبیه لاشه ى در ریل منتشر شده اى

که بوى خونش توى قطار پیچیده


شبیه قاصدک مرده اى که در گوشش

هزار تا خبر ناگوار پیچیده


شبیه گم شدن کارمند جزئى که

جنازه اش دور میز کار پیچیده


شبیه مین خنثى نکرده اى شده اى

که در سرش هوس انفجار پیچیده


تویى و ساعاتى که پر از سکوت شدند

32 تا شمع لعنتى که فوت شدند...


سى و دو تا شمع لعنتى که توى سرت...

تو دود میکنى و سوت مى زند پدرت


سى و دو رابطه ى پشت سر گذاشته ات

سى و دو نفرین از مادر نداشته ات


سى و دو زخم که اندازه ى تن اند هنوز

سى و دو زن که تو را جیغ میزنند هنوز


سى و دو تا زن در جیب هاى پیرهنت

سى و دو بوسه ى شلاق خورده در دهنت


سى و دو تا پل درهم شکسته پشت سرت

سى و دو عقرب آتش گرفته در جگرت


میان پنجه ى دیروزها مچاله شدى

به زندگى چسبیدى، سى و دوساله شدى...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


با پرنده های بی وطن بپر

روی خطّ ِ صاف زندگی نکن

وزن زندگی صدای قلب توست:

فاعلاتُ فاعلاتُ فاعلُن !


گوشه ی اتاق خود نشسته ام...

آسمان به شیشه برف می زند

از سر نیاز ،دوست می شوم

با پرنده ای که حرف می زند !


بحث می کنم تمام هفته با

یک مگس که روی شانه ی من است

پشت یک درخت ،راه می روم

در جزیره ای که خانه ی من است


مرگ با طناب بهتر است یا...

فکر کن ! کمَند انتخاب ها

خسته می شوم ،دراز می کشم

باز روی فیلم ها ،کتاب ها :


شب رسید و جنگ و صلحِ تولستوی

حاصلی به غیر خرّ و پف نداشت

پرده ی نهایی ِنمایش است

طاقتِ غم مرا چخوف نداشت


کشته های "اینک آخرالزمان"

راه می روند در زمینِ من

پشت شورشِ همیشه بی دلیل

باز مرده است جیمز دین ِ من


با پرنده جرّ و بحث می کنم

می پرد رفیق روزهای سخت...

گوشه ی جزیره گریه می کنم

روی شانه های آخرین درخت...


فرصتی نمانده ،پرت می کنم

نامه ها پُرند زیر پای من....

بطریِ شکسته غرق می شود

گریه می کنند نامه های من


شعر از همیشه مهربان تر است

هیچ کس به شعر ،شک نمی کند

با امید شعر زندگی نکن

شعر می کُشد ،کمک نمی کند...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


می بلعدت... دهانِ بزرگی ست

تهران زباله دانِ بزرگی ست


حس می کنی سقوطِ تنت را

پایان دست و پا زدنت را


حس می کنی غرور نداری

نعشی شدی که گور نداری


حس می کنی که طعمه ی گرگی

پایان یک شکستِ بزرگی


حس می کنی گرفته زبانت

خون گیر کرده در شریانت


حس می کنی برای تو جا نیست

هر تکه ات میان دهانی ست


حس می کنی شکسته و پیری

در تارِ عنکبوت اسیری


کرمی شدی که پیله نداری

آواره ای، قبیله نداری...

.

چون ابری انتظار کشیده

چون سایه ای به دار کشیده


مانند روح دلزده ای که

از زندگی کنار کشیده


سرباز مرده ای که پس از جنگ

فریادِ افتخار کشیده


یک لاک پشتِ مرده که خود را

تا زیر یک قطار کشیده


دنیا تورا شکسته و کمرنگ

یک جورِ خنده دار کشیده


دنیا به دور سینه ات انگار

صد سیمِ خاردار کشیده


مانند یک جنازه ی در قبر

که نقشه ی فرار کشیده


مغزت شبیه زودپزی شد

که سوتِ انفجار کشیده...

.

امروز نقطه ای سر خط باش

دیوانه شو، شبیه خودت باش


بردار بوفِ کور خودت را

پس مانده ی غرور خودت را


آماده است باقیِ جانت

فریاد می زند چمدانت


خود را میانِ چاه نینداز

به پشت سر نگاه نینداز


نگذار دست پیش بگیرد

روح تو را به نیش بگیرد


شهر تو نیست،لانه ی گرگی ست

این شهر سنگِ قبر بزرگی ست


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


تنها تر از شمعی که از کبریت می ترسد

غمگین تر از دزدی که از دیوار افتاده

بی اعتنا پاکت کنند از زندگی ، مثلِ

خاکستر سردی که از سیگار افتاده


بی تو دلم می افتد از من...باز می خشکد

مثل کلاغی مرده که از سیم می افتد

این روزها هربار که یاد تو می افتم

یک خطّ دیگر روی پیشانیم می افتد...


می خواهی از من رو بگیری،دورتر باشی

مانند طفلی مرده می پیچم به آغوش ات

سر درد میگیری و من تکرار خواهم شد

مانند یک موسیقی غمناک در گوش ات...


بی تو تمام کوچه ها سرد است...تاریک است

انگار خورشید این حدود اصلن نتابیده

تو نیستی و زندگی انگار تعطیل است

تو نیستی و ساعت این شهر خوابیده


تو نیستی و خاطراتی شور در چشمم

چون ماهیان مرده ای در رود ...می پیچند

تکرارها من را شبیه زخم می بندند

سیگارها من را شبیه دود می پیچند...


بی تو شبیه ساعتی بی کوک ، می خوابم

در لحظه هایی که برای شعر گفتن نیست

در خانه ای که پرده هایش بی تو تاریک است

در خانه ای که روزهایش بی تو روشن نیست...


اینجا کنارم هستی و آرام می خندی

آنجا کنار هم بغل کردیم دریا را

تو رفته ای...باید همین امشب بسوزانم

این قاب ها ،این عکس ها، این آلبوم ها را...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


ده بار دیگر خواندنِ مکبث

صدبار دیگر خواندن کوری

از آخر میدان آزادی 

تا اول میدان جمهوری


ما زندگی کردیم و ترسیدیم

در روزهای سرد پرتشویش

در ایستگاه متروی سرسبز

در ایستگاه متروی تجریش


ما عاشقی کردیم و جان دادیم

در کوچه های شهر بی روزن

در کافه های دوُر دانشگاه

در پله های سینما بهمن


ما زندگی کردیم و ترسیدیم

ما زندگی کردیم و چک خوردیم

ما توی هر چاهی فرو رفتیم

ما توی هر شهری کتک خوردیم


مانند یک بارانِ بی موقع

در روزهای اول خرداد

مثل دوتا کبریتِ تب کرده

در پمپ بنزین امیر آباد


مانند یک خنیاگر غمگین

که از صدای ساز می ترسید

مثل کلاغ مرده ای بودیم

که دیگر از پرواز می ترسید


عشق من و تو قطره خونی که

از صورتی نمناک افتاده

عشق من و تو لاک پشتی که

وارونه روی خاک افتاده


عشق من و تو مثل حوضی تنگ

جا کم میاورد و کدر می شد

مانند یک نارنجکِ دستی

در کوچه گاهی منفجر می شد


عشق من و تو مثل گنجشکی

از لانه اش هربار می افتاد

عشق من و تو قاب عکسی بود

که هرشب از دیوار می افتاد


مثل دو تا اعدامیِ تنها

تا لحظه ی آخر دعا کردیم

ما لای زخم هم فرو رفتیم

ما توی خون هم شنا کردیم


ما خاطرات مبهمی بودیم

که روز و شب کمرنگ تر می شد

دیوارها را هرچه می کندیم

سلول هامان تنگ تر می شد


مثل دو ماهیْ قرمزِ مغرور

تا آخر دریا جلو رفتیم

ما عاشقی کردیم و افتادیم

ما عاشقی کردیم و لو رفتیم... 


| حامد ایراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


چقدر گل بشوی، باد پرپرت بکند

چقدرگریه کنی،گریه لاغرت بکند


چقدر صبر کنی تا بزرگتر بشوی

که دست های پدر،روسری سرت بکند


به گریه از لبِ دیوارِ پیشِ رو بپری

جهان روانه ی دیوارِ دیگرت بکند


به رازهای تنی تازه اعتماد کنی

و یک تصادفِ بی ربط، مادرت بکند


شبیه آهویی گوشه ی طویله شوی

که زندگی بکنی ،زندگی خرت بکند! 


لباس تا شده ای روی بندِ رخت شوی

عبورِ هر ابری روز و شب ، ترت بکند


چقدر صبر کنی تا دوباره پرت شوی

که زندگی یک فنجانِ لب پَرَت بکند


فرار کن طرف مرگ، التماسش کن

فرار کن...شاید مرگ باورت بکند


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


١)

باز او را نشاند پیشِ خودش

سر راهش دوباره دام گذاشت

قهوه آورد زن، تعارف کرد

مرد برخاست، احترام گذاشت! 


زن به چشمان مرد خیره شد و

زیر لب گفت: دوستت دا...بعد

قهوه اش نیمه کاره بود که رفت

جمله را باز ناتمام گذاشت...


٢)

مرد مهمان نواز خوبی بود

خانه را باز آب و جارو کرد

پرده ها را کنار زد، خندید

چای تا دم کشید، شام گذاشت!


حرفها،بوسه ها حرام شدند

شمع ها پشت هم تمام شدند

نیمه شب بود،زن نیامده بود

پشت هم زنگ زد،پیام گذاشت! 


چای ها یک یک از دهان افتاد

ماه کم کم از آسمان افتاد

صبح شد، آب ریخت،در لیوان

چند تایی دیازپام گذاشت! 

٣)

شاعر از رنجِ متن بیرون بود

خواست یک جزءِ داستان باشد

بعد زل زد به بیتِ بالایی

روی این سطر نردبام گذاشت!


از ردیفِ گذاشت بالا رفت

خانه ی مرد، بیتِ سوم بود

چند تا سرفه کرد اولِ سطر

تهِ خط چند تا سلام گذاشت


گفت:این سیب سهمِ دست تو نیست

دستِ کم توی شعر،محکم باش

بی تفاوت به رنگِ قافیه شد

داد زد: کم نیار! آدم باش! 


مرد را سطر بعد پیدا کرد

خواست این شعر را نجات دهد

مگر آن زخمِ کهنه فرصت داد؟

مگر این گریه ی مدام گذاشت؟


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


کودکی که با لواشکش

در نیمکتِ آخر کلاس

غافلگیر شده

بدهکاری که گوشی را برمی دارد

و به صدای آن سوی خط میگوید:

خانه نیستم! 

مجرمی که پای مصنوعی اش را

در صحنه ی جرم

جا گذاشته...


همه ی این ها من بودم

وقتی می گفتم"دوستت ندارم"

و تو می دانستی

دارم دروغ می گویم! 


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

بپر از برج!

۲۳
شهریور


طرفِ نقطه ی سپید بچرخ

طرف نقطه ی سیاه برو

باز کن دست های خود را باز

لبه ی پشت بام راه برو


لبِ برجِ بلند حرف بزن

لب برج بلند بازی کن

چشم ها را ببند و باز بچرخ

لبه ی بام بندبازی کن


عشق، امّید، اعتماد، رفیق

از خطاهای دیگرت چه خبر؟ 

روسیاه و سیاه بخت شدی

از دعاهای مادرت چه خبر؟! 


زخم خوردی و منتظر ماندی

از جهان زخمِ دیگری بخوری

درس خواندی که متهم بشوی

کار کردی که توسری بخوری


شعر تا شعر هی رفو کردی

زخم های تنت تمام نشد

شهر از دود سرفه کرد اما

پاکتِ بهمنت تمام نشد


مردم شهر با تو مشغولند

مردم شهر با تو درگیرند

لبه ی پشت بام فحش بده

مردم شهر فیلم می گیرند! 


-نه تو اول بپر! -نه اول تو! 

با منِ دومت تعارف کن

مردم شهر عکس می گیرند

خم شو و روی جمعیت تف کن


چند بن بست پیشِ رو داری؟ 

چند بن بست پشتِ سر مانده؟ 

بپر از برج...توی این کندو

چند زنبورِ کارگر مانده؟ 


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


فرصت قد کشیدنت را باز

روی قانونِ جنگ ها خوردند

بچه آهوی دیگری بودی

مادرت را پلنگ ها خوردند


جنگ از پایه های دینت بود

جنگ دامادِ سرزمینت بود

جنگ هرشب به حجله ات میبرد

سینه ات را فشنگ ها خوردند


دوستان تو گرگ ها بودند

رنگِ آدم بزرگ ها بودند

کودکی های مرده ات را باز

روی الّاکلنگ ها خوردند


زیرِ دستِ جهان نخوابیدی

با امیرارسلان نخوابیدی

حقّ فرخ لقایی ات را باز

پشتِ شهرفرنگ ها خوردند


آرزو کردی و پسر نشدی

قصه ی ساده ات فرشته نداشت

به خودت هم دروغ می گفتی

پدرت را نهنگ ها خوردند


زیر دندانِ مرز جان کندی

خاطرات تو تیرباران شد

در دهان خلیج، هضم شدی

وطنت را تفنگ ها خوردند


مرده بودی و فکر می کردی

خاک مانند مرگ، یکرنگ است

کفنت پرچم سپیدی شد

پرچمت را سه رنگ ها خوردند


روی سرهایتان اذان گفتند

شهر آنقدرها مناره نداشت

سجده کردی و سرزمینت را

باز تیمورلنگ ها خوردند

...


وای شاعر...دوباره پرت شدی

پرِ سیمرغ روی قاف شکست

جگرت پاره بود، خونت را

تک تکِ قلوه سنگ ها خوردند


توی زندانِ قصر ، شاه شدی

توی زندان ولی هوا کم بود

آرزو داشتی نفس بکشی

نفست را سُرنگ ها خوردند...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


اتفاق افتاد

مثل اشکی که چند سال

منتظر افتادنش باشی

نه بارانی

نه ایستگاهی

نه حتی موسیقی آرامی

روی سکانس خداحافظیِ مان...

عشق ما

اسب آبی غمگینی بود

که هیچ کس

روی بردش شرط نمی بست !


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


هی پشت هم سیگار و موسیقی

تا بگذره روزای دلگیرت

تو گریه می کردی و می خندید

عکس کسی رو میز تحریرت


دیوونگی، تنها شدن، مردن

اینها کنار خستگیت هیچه

هر نیمه شب وقتی که را می ری

تو خونه بوی مرده می پیچه


تو آینه هرباری که می افتی

پر تر شده برفی که رو موته

هرلحظه داری منفجر می شی

وقتی سرت انبار باروته


تنها شدی، راه فراری نیس

تو موندی و صد تا در بسته

جا موندی و تنهاییات مثل 

تنهایی یه کوچه بن بسته 


جا موندی و دنیا برات تنگه

حتی توی تابوتتم جا نیست

روتو به هرسو میکنی مرگه

جایی برای پیرمردا نیست


حس میکنی صدساله بیداری

تنها دوای غصه هات خوابه

سرگرمیات سیگار و سردردن

تنها رفیقت قرص اعصابه


داری فرو میری، فرو میری

 سردت شده، ساحل چقد دوره

تنها شدی و گریه هات مثل

اشک یه ماهی زیر ساطوره


شعرات همه روی زمین پخشن

شکل توعه نعشی که تو جوبه

تو کوچه ها بارون میاد، اما

تو رادیو گفتن هوا خوبه


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


تو را به گریه قسم بازگرد...آن بوسه

برای آنکه خداحافظی کنیم ، نبود


من و تو دور شدیم و خدا نگاه نکرد

من و تو دور شدیم و خدا کریم نبود...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

زندان

۱۵
ارديبهشت


زندان آن زن

مانتوی قرمزش بود

زندان آن پلیس ها

ماشین سیاه شان

زندان پدرم

کت و شلوار راه راهش بود

که راه اداره را فراموش نمی کرد

زندانی های زیادی

در خیابان راه می روند

با تلفن حرف می زنند

سیگار می کشند

مثلا آن زن

زندانش آشپزخانه ی کوچکی است

یا آن مرد

که زندانش را در آغوش گرفته

و دنبال شیر خشک می گردد

یا آن چند نفر

زندانشان اتوبوسی است

که هر روز شش صبح

به سمت کارخانه می رود


زندان من و تو اما

تخت خوابی دو نفره بود

که روزها از آن

فرار می کردیم

و شب ها

ما را باز می گرداندند

چراغ ها که خاموش می شد

زیر ملحفه ای راه راه

خود را به خواب می زدیم

تا صدای گریه ی

هم سلولی مان را نشنویم...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...