کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۹۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوستت دارم

۳۱
شهریور


نقاشی ات کردم میان برکه ای خالی

گردن کشیدی بر تنم از هر چه قو قوتر

بین من و تو ماجرای عشق از آن روز

وارونه شد، تو شیر تر... من بچه آهو تر


تهدید کردی: "عشق کلی درد سر دارد

مردی که عاشق می شود حتما جگر دار..."

حالا ازین اوضاع حافظ هم خبر دارد

من آبرو دارم، حیا کن! بی هیاهوتر!


 با هر نگاهم می شنیدی: دوستت دارم

یا پشت آهم می شنیدی: دوستت دارم

در شعرها هم می شنیدی: دوستت دارم

پیدا نخواهی کرد دستانی از این رو تر


هر بار گفتی: "مرگ"، گفتم چشم می میرم

هر بار گفتی:"عشق"، گفتم از تو می گیرم

"باران" طلب کردی و من در حال تبخیرم

دیگر چه میخواهی؟ بگو! گردن ازین موتر؟


من راضی ام، حتی به این از عشق سر خوردن

باشد، برو! اما نه با رفتن، نه با مردن

تسلیم تابوتی چرا؟ برخیز، کاری کن

گردن کشی کن بازهم از هر چه قو، قوتر


خواب مرا از ابتدا با گریه می دیدی

تا انتها خواب مرا با گریه می دیدی

سنگ تو را میشورم و تعبیر خواهد شد

یک مرد در رویای تو، با چشم و زانو، تر...


| محسن انشایی |

  • پروازِ خیال ...

عشق هنرزن است

۳۱
شهریور


عشق هنر زن است... 

وقتی کسی را بخواهد،  تمام هنرش را یک جاخرج می کند... 

برای او مهم نیست کسی هنرش را می فهمد یا نه... 

برای او مهم نیست دیگران هنرش را می پسندند یا نه...

او هنرمندترین انسان کره ی زمین می شود وقتی بخواهد... 

عشق هنر زن است... 

وقتی نخواهد...  بی استعدادترین می شود 

وقتی نخواهد برایش مهم نیست چقدر به هنر او نیازمندند 

وقتی نخواهد برایش مهم نیست هنرش چه میشود

عشق هنرزن است... 

هنر علاقه می خواهد

باید خودش بخواهد هنرمند باشد... 

باید خودش بخواهد هنرش را خرج کند


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


جرأت کنید راست و حقیقی باشید. 

جرأت کنید زشت باشید! اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید. 

خود را همان که هستید نشان بدهید. 

این بزک تهوع انگیز دورویی و دو پهلویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فراوان بشوئید...!


| رومنرولان |

  • پروازِ خیال ...


من پنجره را دوست دارم

که تو را به من نشان داد

باد را

که عطرِ تو را برایم آورد

خواب را دوست دارم که تو را در آن دیدم

من نهر را دوست دارم

که دست‌هایِ تو را می‌شست

دریا را

که تنت را شنا کرده بود

وَ جاده را

که گام‌هایِ تو بر آن خورده بود 

من عشق را دوست دارم

که عاشقِ تو شُدم!


| افشین صالحی |

  • پروازِ خیال ...


دو درخت در سرم دارم

که مدام حرف می زنند با هم

درخت جوان می پرسد:

پائیز از پشت سر می آید

یا از رو به رو

درخت پیر می گوید:

من از پائیز هم اگر بگذرم

از بهار نخواهم گذشت

از بهاری که ما را زنده می کند

تا به پائیز دیگری بسپاردمان.


دو درخت در ذهنم دارم

مدام گریه می کنند

درخت جوان از ترس پائیز

درخت پیر از دست بهار


| حسن آذری |

  • پروازِ خیال ...

شروع دوباره

۳۱
شهریور


رابطه‌تان که تمام میشود

هرچقدر هم ناراحت بودید و دلتنگ؛

دوباره برای شروعش تلاش نکنید

دیر میفهمید

هیچ چیزی مثل گذشته نیست؛

نقشتان در زندگیش کمرنگتر از وقتیست که اصلا یکدیگر را نمیشناختید!

و احساسات ظاهرا دوطرفه‌تان به هیچ کجا نمیرسد.

شروع دوباره یک رابطه شبیه وصله کردن یک لباس مجلسیست!

شاید ظاهرا پاره نباشد؛

اما در هیچ مهمانی به کارتان نمی‌آید!


| فاطمه حمزه |

  • پروازِ خیال ...


پرسیدن سؤالات تلخ ممنوع!

تا به حال شده است که با یک پرسش نامربوط از دهان یک آشنای دور یا حتی نزدیک، انقدر غمگین شوی که نتوانی تا چند دقیقه خودت را جمع و جور کنی؟!

راستی چرا مردم از هم اینهمه سئوال می پرسند؟

چرا مثلا می پرسند :روی صورتت جوش در آورده ای؟

چرا اینهمه لاغر شده ای؟

رنگت چرا این همه پریده؟!

اینها سئوال های تلخ  خالی کننده ای هستند...

و بدتر از اینها اینکه بپرسی

فلانی کجاست؟ چند تا بچه داری؟ چرا بچه دار نشدی؟ چرا بچه ات اینهمه چاق است؟ چرا خانه ات این همه قدیمی است؟ خانهء قدیمت بهتر نبود؟

چرا از یکدیگر سئوال هایی می کنیم که ممکن است هم را مجروح کنیم؟!

چرا از هم نمی پرسیم که این روسری چه قدر به تو می آید از کجا خریدی اش...

یا چرا به هم نمی گوییم چه قدر چشمانت برق می زند...

چه قدر این رنگ مو به تو می آید... 

چه قدر در کنارت از گذشته آرام ترم....

چه قدر دلتنگ بوده ام و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیدمت...

به موهای سفیدی که از حاشیه روسری دوستمان بیرون آمده چه کار داریم...

اگر بخواهد خودش درباره اش با ما حرف می زند...

به لکی که پیشانی اش بر داشته...

به لایه های چربی ای که ممکن است بر بدنش افزوده شده باشد...

یا به چین و چروک های صورتش....

این عبارت، چه قدر عبارت بی رحمانه ست و بی رحمانه تر اینکه از زبان یک دوست شنیده شود:

چه قدر خراب شده ای!!!

خراب شده ای یعنی چه؟!

یعنی اتفاقی ناگواری خستگی هایی بیشمار بر پشت و شانه های دوستمان، آشنایمان یا عزیزمان وارد آمده است و حالا که ما بعد مدت ها او را دیده ایم با گفتن این عبارت باید حتما به او بفهمانیم که تو خراب شده ای و من این را از پوستت، از صورتت، از لاغری ات و از گودی پای چشمانت فهمیده ام!! و من پتک محکم تری بر سرت فرو خواهم آورد تا تو خراب تر ازین که هستی شوی...

اصلا چرا از هم سئوال می کنیم.... چرا می پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی؟

یا چرا با طعنه می گوییم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نمی کردی..!

چرا کلمات و جملاتمان را نمی سنجیم!

ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی سادهء ما زخمی تر از آنچه هست شود..

اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته!

چرا بچه هایش را به فلان مدرسه گذاشته!

چرا خانه اش را عوض کرده!

چرا از کارش بیرون آمده است!

مگر نه اینکه اگرخودش بخواهد به ما خواهد گفت... کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای عجولانه نیازاریم.

بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند...

بگذاریم آشنایمان در کنارمان یک فنجان چای بنوشد بدون نگرانی، بدون دلهره، بدون اندوه...

او را به یاد لکه های صورتش، کج بودن قدم هایش و خالی های اطرافش نیاندازیم!

قطعا چیزهایی از زندگی اش کاسته شده است که حالا سعی می کند با ارتباط، با سلام های دوباره آنها را التیام دهد.

از کسی سراغ کسی از متعلقات غایبش را نپرسیم...

اگر باشد...

اگر هنوز در محدودهء زندگی اش حاضر باشد، خودش یا نامش به میان خواهد آمد.

کمی صبور باشیم...

کمی صبور در ابتدای دیدارها، وهمدیگر را با سئوالهای تاریک و غمگین کننده نیازاریم!


| دکتر احمد حلت |

  • پروازِ خیال ...


آری، پاییز نزدیک است،

اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیست،

پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید،

پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است،

گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده،

گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.

پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست،

گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز،

گاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند.

ساده بگویمت،

دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...


| عطر چشمان او /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


کودکی که با لواشکش

در نیمکتِ آخر کلاس

غافلگیر شده

بدهکاری که گوشی را برمی دارد

و به صدای آن سوی خط میگوید:

خانه نیستم! 

مجرمی که پای مصنوعی اش را

در صحنه ی جرم

جا گذاشته...


همه ی این ها من بودم

وقتی می گفتم"دوستت ندارم"

و تو می دانستی

دارم دروغ می گویم! 


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...

شبیه یک زن دیگر

۳۱
شهریور


شبیه یک زن هرزه به خانه برگردی

که رد پای لبت بر دهان او مانده

که بوی عطر تنت روی تخت خوابیده 

که موجی از بدنت بر تن پتو مانده...


به پاک دامنی ات شک کنی هزاران بار

به آب توبه خودت را دوباره غسل دهی

به جرم زن شدن اینجا چه رنج ها دیدی

چه چیز ها ک برای تو آرزو مانده...


شبیه یک زن غمگین به خانه برگردی

پر از هوار، پر از حس پشت پا خوردن...

خودت برای خودت گریه میکنی اما

چه بغض ها که همیشه در آن گلو مانده


زنانه مرگ بپوشی زنانه زنده شوی...

زنانه عشق بورزی، تورا رها بکنند...

شبیه آینه ای ک هزاااار تکه شده

به تن تتن تتنت انعکاس او مانده...


شبیه یک زن تنها به خانه برگردی...

جنازه ای بشوی روی دست های خودت

که از تمام تو تنها، دو سطر شعر فروغ،

دو عاشقانه ی غمگین شاملو مانده...


شبیه یک زن دیگر به خانه برگشتم

شبیه یک زن دیگر که دوستش داری

جدا شدیم و پس از تو برای من دیگر

نه عشق مانده عزیزم، نه آبرو مانده...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


می‌خواستم نجار باشم

تو

درخت را

دوست داشتی!


می‌خواستم

نقاش باشم

تو برگ را

دوست داشتی


می‌خواستم جنگنده باشم

برایِ درخت و برگ و جنگل

بمیرم

تو جنگ را دوست نداشتی


می‌خواستم عاشق باشم

تو آمدی وُ

مرا دوست نداشتی!


| افشین صالحی |

  • پروازِ خیال ...


هر روز عمرم از دیروز بدتره

عمری که هر نفس بی غم نمی گذره


دلگیر و خسته ام بی روح ساکتم

نبضم نمی زنه پلکم نمی پره


می دونم امشبم از خواب می پرم

از گریه تا سحر خوابم نمی بره


این زنده موندنه بازنده مونده

بی دوست زندگی مرگ از تو بهتره


اون روبرو داره پرواز می کنه

می بینمش هنوز از پشت پنجره


هی دست تکون می دم هی داد می زنم

اون سنگدل ولی هم کوره هم کره


حتی اگه من از این عشق بگذرم

قلب شکستم از حقش نمی گذره


دوران گیجی و سرگیجگیت گذشت

محکم بشین دلم این دور آخره


| حسین غیاثی |

  • پروازِ خیال ...

غرور

۳۰
شهریور


اصلا تو می دانی دوست داشتن یعنی چه؟

تا به حال ساعتِ چهارِ صبح گریه کرده ای؟

آخرین باری که گفتی دوستت دارم؛

عصرِ کدام پادشاه بود؟


تا به حال همه چیزت را باخته ای

طوری که غرورِ بی جانت، آخرین دارایی ات شود؟

یا فقط برای این بخوابی که فراموش کنی؟

بیدار شوی که شاید فراموش کرده باشی؟

بهتر است بیشتر از این

درموردِ بدیهیات بحث نکنیم.


خوب می دانم وقتی فاصله ها را برداری

مثلِ همیشه همه ی دنیا

تسلیمِ زیبایی ات می شوند

من می مانم تک و تنها

کمی هم ته مانده ی یک غرورِ بلند بالا

در هر حال، هر کس برای خود اصولی دارد

گاهی غرور، تنها داراییِ یک نفر است، حتی اگر بمیرد.


| بهنود فرازمند |

  • پروازِ خیال ...


همسر من مرد خیلی محترمی بود. 

ازدواج ما کاملا سنتی بود !

همسرم خیلی آروم بود و کمتر حرف می زد 

هیچ وقت با یه شاخه گل خونه نیومد،

اما همیشه با من خوب برخورد می کرد و حتی تو اوج دعوا هم بی احترامی نمی کرد؛ و پدر خیلی خوبی برای دخترم بود. 

ما خیلی عاشق هم نبودیم ولی کنار هم خوشبخت بودیم!

هر جفتمون از پسِ نقش ِ یک همسر خوب بودن بر اومده بودیم و من یک زن خوشبختِ اجتماعی بودم و سعی کرده بودم زندگی رو تو چیزی به جز عشق ببینم. 

دو ماه پیش همسرم به طور ناگهانی در اوج سلامت فوت کرد. انقدر شوکه و بهت زده بودم که حتی نمی تونستم اشک بریزم. 

من عاشق نبودم اما تو همه ی این سال ها ما یک شب هم جدا از هم نبودیم. 

تو مراسم خاکسپاری خانومی دور از جمعیت وایساده بود وقتی داشتیم بر می گشتیم و از کنارش رد شدم عجیب چهرش شبیه دخترم بود. 

اون خانوم تو همه ی مراسم های همسرم شرکت کرد!

از دور نگاه می کرد و اشک می ریخت.

پذیرفتن و باور کردن شباهتش به دخترم کمتر از غمه از دست دادن همسرم نبود!!!

همسر من مرد محترمی بود ...

همسرم تو همه ی این سال ها در کنار زنی بود که دوستش نداشت اما همیشه یک مرد خوب بود.

من هنوز هم نفهمیدم چرا دخترم انقدر شبیه اون خانومه ...

اما ... !

همسرم مرد محترمی بود 

شاید برای همین خدا معشوقش رو یک بار دیگه توی زندگی جدیدش متولد کرد!

فکر می کنم بابت زیبایی عجیب دخترم باید از اون خانوم تشکر کنم.


| ساینا سلمانی |

  • پروازِ خیال ...


ای تا ابد سنگ لحد! کافی ست

با من متّکای پر قو باش

تا دشت از این دست راهی نیست

چاقوی ضامن دار! آهو باش


پاییز کی پیچید بر شالم؟!

پرواز کی افتاد از بالم؟!

ای زندگی! از مرگ خوشحالم

ای مرگ! پایانی پر از او  باش


محکوم در من زیستن بودی

با ساده لوحی مثل من بودی

یک عمر"گاو مَش حسن" بودی

یک بار هم "آقای هالو" باش


بالا نمی رفتیم،چون روزی

هر نردبانی استخوانی بود

از استخوان هایم بیا پایین

با شانه ام  بازو به بازو باش


صبح است،کاش از این تُرُشرویی

یک خنده برگردی به خوشرویی

در سفره ی  صبحانه ام ای تلخ!

یک جرعه چای قند پهلو باش


می شد که چشمانت که سگ دارند

پا از دم این گربه بردارند

تو مثل سگ از گربه می ترسی

یک عمر مثل موشْ ترسو باش


من مو به مویت را که می خوانم

از نکته ای غافل نمی مانم

حالا به چشمم خوب دقّت کن

با نکته ام  نازک تر از مو باش


وقتی که سنگی صد منی هستی

از کفّه ام افتادنی هستی

وقتی که سنگی پنبه باش،امّا

وقتی ترازویی ترازو باش


هم تاک های مست تاکستان

هم رعشه های نشئه در مستان

هم بد خماری های ما پَستان

هم خمره های توی پستو باش


دروازه ی  تاریک تهران کو؟

راهی از اینجا سوی سمنان کو؟

معمار این شب های ویران کو؟

با خشت خشتت خانه ی او باش


با بی فروغی های نسلی، از

آغاز فصلی سرد می آیم

در گودی انگشت های من

تا تخم بگذاری پرستو باش


من دوست دارم گریه کردن را

پیش تو را از گریه مردن را

پیش تو باید مرد، پس وقتی

سر می گذارم بر تو زانو باش


| حسین صفا |

  • پروازِ خیال ...


ما موسیقى اش مى نامیم

هم نوایى دو تن را

تن تو

پیانوی خوش آهنگى

که ضرب لمس سرانگشت هیچ کس

نمى تواند آواى نازکش را بشنود

و تن من

پیانیست کهنه کارى

که براى زیبا نواختن ات فرسوده شده


ما موسیقى اش مى نامیم

زمزمه ى ذهن بى قرارم را

کلام ناگیرایى که خواننده اى بى تجربه

-که از روى کاغذ می خواند

ناشیانه بر نغمه ى آهنگ آغوش ات نشانده


ما موسیقى اش مى نامیم

صداى آن چه سخت

مثل میخ مى کوبیم

بر حفاظ سکوت تن هایمان


| بهنود فرازمند |

  • پروازِ خیال ...


هیچگاه کسی را معطل دوست داشتن های دمِ دستی خود نکنید!

اگر فکر میکنید عاشق کسی هستید باید تا اخرین لحظه ی زندگیتان را با او تصور کرده باشید ، 

باید لحظه هایتان از نفس های او بویِ سیب گرفته باشد ،

باید به خاطرِ او شب و روزتان بهم بخورد، 

باید هیچکس را جز او نبینید .. 

اگر اینگونه نبودید،او و خودتان را معطلِ عشق نکنید!


این احساسات گذرا،اسمَش عشق نیست ..

اگر عشق را نمیفهمید،عاشقی نکنید ..!

که عشق همان حسی ست که با تصاحب روح می آید و با کندنِ جان می رود..


| رقیه رستمی |

  • پروازِ خیال ...


باید زمان می گذشت

زیبایی ات

آرام آرام

روی گونه هایم می نشست...

گاهی

باید در خانه می ماندم و

به رویای رنگین کمان فکر می کردم

گاهی هم

به خیابان می زدم

چترم را باز می کردم

و به صدای باران

قبل از زمین خوردنش گوش می دادم

باید زمان می گذشت

من و باران باهم دوست می شدیم

بعدزیبایی ات

آرام آرام 

روی گونه هایم می نشست.


| محسن حسینخانی |

  • پروازِ خیال ...

نه!

۲۹
شهریور


تو واقعا عاشق منی؟!

نه،من فقط همیشه بیشتر از همه ی آنهایی که دوستت دارند،دوستت داشته ام.


تو تا ابد عاشقم میمانی؟!

نه،ابد هیچ چیز که انقضا ندارد،فقط تا زمانی که هستم همین گونه عاشقت میمانم.


تو بین همه،عاشق من شده ای؟!

نه،فقط بین همه ی دیده ها و ندیده ها تو را انتخاب کردم.


تو با عشق یک طرفه و این همه دوری کنار می آیی؟!

نه،فقط قبول کرده ام کسی که دوستش دارم کمتر از خودم دوستم دارد و باید برای اثبات دوست داشتن خیلی از شرایط را پذیرفت.


تو طعم سردی را چشیده ای؟!

نه،فقط لحظاتی به مهم نبودنم ایمان آوردم.


تو همیشه همه چیز را با نه جواب میدهی؟!

نه،من فقط مدت هاست با همین پاسخ های منفی خودم را از تو دور نگه داشته ام ..!!!


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


دست هایت که باز مى شوند

تمام شب را با تو سر مى کنم:


"لب روى لب-رو به روى تو

من و غم-خیال و شعر تو

خیال چترى موهاى تو"


وقتى مى خندى

وقتى با من اى

وقتى دفتر احساس من را مى خوانى

مى خواهم بدانى:

براى بازوهاى من ساخته شده اى


| بهنود فرازمند |

  • پروازِ خیال ...

خودزنی

۲۹
شهریور


ماجرا خیلی ساده بود

من فقط رفتم تا عطر بخرم

آقای فروشنده بدون اینکه سوالی بپرسد رفت و شیشه ی عطری آورد.

هنوز سلام هم نکرده بودم که یک ژست فرانسوی گرفت و گفت..

ce parfum est costume pour vous

یعنی این عطر خیلی به شما می آید!

بو کردم و دیدم بله همان قبلی ست.

گفتم نه

اشتباه میکنید

این عطر اصلا به من نمی آید!

لطفا عوضش کنید.

شیرین باشد و خنک!

با تعجب رفت و عطر دیگری آورد و بدون اینکه بو کنم گفتم همین خوب است.

موقع رفتن گفت ببخشید:

اما سلیقه ی همراهتون بهتر بود، عطر قبلی رو میگم.

خندیدم و زدم بیرون.

درست میگفت بنده ی خدا...

اما آن عطر قبلی به من نه! به تو می آمد.

به تو می آمد وقتی سرت را روی شانه ام می ذاشتی...

اصلا ولش کن

من فقط آمده بودم این عطر را عوض کنم.


مثل چند روز قبل که مدل موهایم را عوض کردم!

یا هفته ی پیش که نحوه ی خندیدنم را!

یا ماه قبل که طرز نگاه کردنم را!


من همه ی چیزهایی که دلت را میبرد، همه ی آن چیزهایی که به تو می آمد را عوض کردم.

شاید فردا نوبت خانه و پس فردا شهرم بشود.

نمیدانم

اما بگو ببینم تو قرار است تا کی همراهم باشی؟!

کم کم دارم خودم را هم عوض میکنم.

تو چرا نمیروی از من!؟

هیچ فکر کردی که میتوانستم بروم از یک عطر فروشی دیگر عطر بخرم؟!

اصلا چرا رفتم اینجا هر چند میدانستم من را میشناسد و امکان دارد این حرف ها بزند.

هر چند میدانستم اما رفتم

میدانی.... .

خودزنی فقط این نیست که

چاقو برداری و بیفتی به جانت

یا خودت را به در دیوار بزنی

یا چه میدانم

با سر بروی توی شیشه!

گاهی گوش دادن یک آهنگ

پیاده روی در یک خیابان

یا همین ماجرای ساده ی خریدن عطر

از خودزنی هم خود زنی تر است.

تو چرا نمیروی از من لامصب؟!


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

سیگاری نبود...

۲۸
شهریور


سیگاری نبود..

هیچوقت پیش نمی آمد سیگار را تا آخر بکشد..

کام کوتاهی میداد و سر سری رد میشد..

نمیخواست نشان دهد بزرگ شده است..

سیگاری نبود..

روزی که دیدمش پرسیدم چرا ترکش نکردی..

گفت:سیگاری نبودم،خودم نخواستم ترکش کنم وگرنه خیلی دلم میخواست ترکش کنم..

سیگاری نبود..


| نرگس حریری |


**چون هیچ جای دیگه ای نتونستم جواب مهر و محبت خانم حریری رو بدم همینجا ازشون تشکر میکنم که حس خوب خودشونو به منم منتقل کردن :))

خوشحالم که اینجا بهتون حس خوبی داد

نوشته هاتون حرف دله و برای همینه که به دل میشینه، قلمتون سبز دلتون شاد و تنتون سلامت ^_^

  • پروازِ خیال ...

جمعه یعنی...

۲۸
شهریور


جمعه یعنی،

من باشم؛

چند خاطره ی بوسیدنی ات!

و یک سوال تکراری...

تو

پرستیدنی بودنت به خدا رفته!

من

تنهایی ام!

نه؟


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...


زن بودن اتفاق غم انگیزی است...

یک شعر دست خورده ی دل گیر است

میخواستم "پسر" بشوم، اما...

این سوورئال، بازی تقدیر است!


در کودکی به گور سپردندم!

اما گرییختم به تو برگردم!

معشوقه ی موقت مردی که....

از خلقت زنانه ی خود سیر است!


از تو فرار کردم و خوابیدم...

بیدار می شوم، که زنت باشم!

میخواستم تورا ببرم از یاد....

افسوس! پای قلب خودم گیر است...


ای مردها... قلمرو من این جاست

اصرار پاک ماندن من بی جاست....

این زن نجیب بود و تورا میخواست...

"مریم" دوباره طعمه ی تحقیر است!


آه ای پدر!

کمی بغلم کن تا....

مرهم به روی زخم دلم باشی

شاید دوباره گریه کنم، اما....

گاهی برای گریه کمی دیر است!


چشمت خمار! تلخی پر تهدید...

موی شراب خورده ی در تبعید...

_بانو شما که گریه نمی کردید!

میخانه ات، تمدن نامیر است....


_زیبایی ات به کار که می آید؟!

بختت سپید، لیلی بی مجنون!

آه ای زمان کمی به عقب برگرد

درد هبوط کرده ی من پیر است!


حوا! زمین به سیب نمی ارزید

ابلیس در نگاه تو می رقصید

زن از همین که زن شده می ترسید

وقتی که عشق یک تب واگیر است!


اصلا بهشت مال شما باشد!

عدل از صفات حق خدا باشد!

زن از جنون و بغض نمی پاشد-

-ازهم، اگرچه گریه نفس گیر است...


یک زن که دید میبری اش از یاد

رفتی دوباره یاد خودش افتاد

با اینکه گفت هرچه که بادا باد،

با خاطرات عشق تو درگیر است


زن بودن اتفاق غم انگیزی است

میخواستم صدا کنمت... اما

تنها صدای پر زده از این جا

شلیک زخم خورده ی یک تیر است...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


دلم میخواهد

بنشینی رو به رویم

درست رو به رویم

به فاصله ی کمتر از نیم متر!

جوری که نفس هایت

به صورتم اصابت کند

هی تند تند با عصبانیت حرف بزنی

هی با اخم غر بزنی

من هم با یک لبخند ابلهانه

پلک بزنم و سرم را تکان بدهم

موهایت را پشت گوشت بریزم

روی ابروهای درهمت دست بکشم

آرام که شدی بگویم

ادامه بده

اخم که میکنی

قلبم برایت تند تر میزند!

.

.

.

راستش این دیوانه 

دعوای تو را

به آشتی با بقیه ترجیح میدهد!


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


بیداری ِ تا صبح، روی بالشی خسته

با گریه خوابیدن کنار ساک دربسته


خوابیدن از برخاستن در خانه ای دیگر

برخاستن با هق هق دیوانه ای دیگر


بی خاطره، بی واژه، بی هر مشترک بودن

بیگانه ای در حسرت بیگانه ای دیگر


پرواز از ویرانه ی یک خانه ی دلگیر

ساکن شدن با بغض در ویرانه ای دیگر


برخاستن... خیس از عرق... رقصنده در آتش

با چرخ یک پنکه به دُور هیچ چی هایش!


لرزیدن از کابوس ِ فردا تا تبی دیگر

برخاستن در کشوری دیگر، شبی دیگر...


رؤیای فرضی ساختن در خانه ای فرضی

بیدار ماندن بی تو روی بالشی قرضی


از برنمی گردم به شک/ افتادن از بالا

دلتنگی ِ بدجورتر! حتی همین حالا!!


چرخیدن از چرخیدن از من دُور هی من که...

با رقص کاغذها میان گردش پنکه


با رقص در آغوش مشتی مست و دیوانه

شب خانه رفتن در کنار چند بیگانه


با مغز خالی، جیب خالی، سینه ای خالی...

در حسرت یک لحظه از هرجور خوشحالی


خوابیدن و برخاستن در شهر بی خنده

انسان بی امروز، در رؤیای آینده


سیگار نصفه در میان باد پاییزی

و تو که داری مثل سابق اشک می ریزی...


| سید مهدی موسوی |

  • پروازِ خیال ...


گاهی پناه می برم به عطر چای،

به کیف آرایشم،

به آهنگ های شاد ...

گاهی

تمام سعی ام را می کنم

بعد...

با صدای بلند گریه می کنم فقط 


| مهتاب یغما |

  • پروازِ خیال ...


بهش گفتم: دوست داشتنی ندیدم که بخوام دوست داشتنم رو ثابت کنم. 

بازم دروغ گفتم. یکی از دست هاش رو گذاشت توی جیب مانتویی که به خاطر من خریده بود و مات نگاهم کرد. هروقت چشم هاش رو نگاه می کردم، یاد روزی می افتادم که برای اولین بار می خواستم بغلش کنم. اشک توی چشم هاش جمع شد و از ترس بدنش رو سفت کرده بود. وقتی بغلش کردم، فهمیدم اولین مردی بودم که تونسته بدنش رو حس کنه. برای یه مرد هیچی مهم تر از تصاحب بدن زنی نیست که دوستش داره. پدرم می گفت: زنی رو انتخاب کن که به دردسرش بیارزه. 


توی بغلم که گریه می کرد، فهمیدم می ارزه. اما من بغل های زیادی رو تجربه کرده بودم چه جور می تونستم صدای گریه هاش رو بشنوم و بازم اذیتش کنم؟

گوشه ی لبش رو گاز گرفت. دندونش رژی شد. گفت: یعنی دوستم نداشتی؟

یکی از ابروهام رو بالا انداختم و نگاهش کردم. گفت: مرد بودن بیشتر از داشتن یه قد بلنده که با چشم هات اونطوری نگام می کنی.

وقتی این رو می گفت صداش می لرزید و لاک قرمز رنگ روی ناخن اش رو می کند. شالش رو جلوتر کشید و دو تا دستاش رو گذاشت جیبش و رفت.


دیر فهمیدم زنایی مثل اون امنیت یه آغوش براشون مهم تر از یه دوست داشتن عمیقه. آخرین بار بود که دیدمش می دونستم هیچ زن دیگه ای به اندازه ی اون دوستم نخواهد داشت. زنی که مخفیانه دوستم داشت، مخفیانه بهم فکر می کرد و مخفیانه بغلم کرد. من زنی رو می خواستم که ریسک کنه ولی کدوم زن عاقلی حاضره برای رسیدن قید همه چی رو بزنه؟ زنی که کتاب می خونه، میدونه ریسک کردن برای عشق فقط توی کتابا قشنگه و بدتر از این نیست عاشق زنی بشی که کتاب میخونه!


وقتی به خودم میام، داخل پارک با بچه اش داره بازی می کنه. صداش که میکنه هم اسم منه. از دور خوب نگاهش می کنم. هنوزم همون طوری لبخند میزنه. هنوزم صدای گریه کردنش توی گوشم می پیچه. میرم سمت ماشین.


زندگی آدم میشه تکرار وقتی میرسی به شاید، کاش، اگر ، شاید ... من هنوز هم دنبال زنی هم نام او هستم. زنی که وقتی بغل اش می کنم صدای گریه کردن اش درون گوشم بپیچد. یک مرد عاقل عاشق زنی می شود که عشقش را به بچه اش هم انتقال می دهد.


| حدیث رسولی |

  • پروازِ خیال ...


من که خوابم نمیبردخواب و

راحتم راگرفته بیتابی

عشق من! نیمه های شب شده و

تو در آغوش همسرت خوابی


ازتوعمری گذشته اما من

باخودم فکر میکنم که هنوز

تو همان دختر جوان هستی

با همان گونه های سرخابی


فرض کن این اتاق پیش من است

وهمین تخت با من خوشبخت

فرض کن این لباس خواب سفید

فرض کن این ملافه ی آبی


اتفاقا شبی رباط کریم

زیر باران من خراب شود

اتفاقا تو هم پس از باران

اثری از خودت نمی یابی


پرده را میزنم کنار ، امشب

از شب پیش هم سیاه تر است

فرض کن اتفاقا امشب هم

نیستی و به من نمیتابی


پس کجا رفته آن دو چشم قشنگ؟

آن دو تا چشم کوچک دلتنگ

کو دل تنگ کوچکت؟کو آن

صورت مهربان مهتابی؟


در کنارت کسی که میخوابد

گونه ات را چگونه میبوسد؟

آه... او را چگونه میبوسی؟!

در کنارش چگونه میخوابی؟!


باز هم قرص دیگری خوردم

بلکه مُردم، دل از تو هم کندم

و خودم را به سختی آکندم

به همین خواب های مردابی...


نتوانستم از تو دل بکنم

شب فردا به یادت افتادم

ساعتم را که کوک میکردم

فکر کردم کنار من خوابی


| حسین صفا |

  • پروازِ خیال ...


شنیدم تو از خونه بیرون میای

جنون زمین و زمان حتمیه

تو از آذری بگذری، پیش پات

قیام یه ستار خان حتمیه


واسه ت "برج میلاد" قد میکشه

"نیایش" میفته رو خط چشت

شنیدم که "پیروزی" تو مشتته

یه "نیروهوایی" شده ارتشت


رو بام ولنجک به هم زل زدی

من و جای تهران نیگا می‌کنی

تو بغضم ترافیک " همت " گمه

ترافیک و با بوسه وا می‌کنی


تو اونقدر گرمی که با دیدنت

کلکچال و توچال هم تب کنن

باید سنگ فرش "ولیعصر" رو

سر راهت از نو مرتب کنن


من از خط آبی چشمای تو

دارم انقلاب و رصد می‌کنم

نمیدونم این دفعه‌ی چندمه

که "دروازه شمرونُ" رد می‌کنم


شنیدم تو از خونه بیرون میای

درختای "تجریش" حظ میکنن

تو که ساکتُ بستی اخبار گفت

دارن پایتختُ عوض می کنن!


| میثم بهاران |

  • پروازِ خیال ...

خانواده

۲۴
شهریور


دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم.

موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم

گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی"

وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.


دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی 

را برق انداخته‌است.

گاز را شسته‌است، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌ است و...


وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...

و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد..


امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم

برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنی‌ست گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم 

برایم نوشت: "من همیشه به یادتم...چه با بستنی...چه بی بستنی"


و من 

نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم، 

که در کنارِ تمامِ نارفاقتی‌ها، 

پلیدی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار،

تنها یک کلمه نیست، 

بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است.

«قدر خانواده را بدانید»


| کیومرث مرزبان |

  • پروازِ خیال ...


می خواهم خیال کنم آنکه دوستش داری منم

همانکه برایش شعر می گویی

که دلتنگِ آغوشش می شوی

که...

دیگر تابِ دلتنگی ات را ندارم

تابِ غصه هایت را


بگذار خیال کنم آنکه دوستش داری منم

آنوقت آمده ام

برای هر دومان چای دارچین ریخته ام

تو سرت را میان آغوشِ کوچک من جا کرده ای 

و تمام بغض مردانه ات را ...


بگذار این معامله بین خودمان بماند 

تمامِ شهر خوابند

قرارمان کنار شمعدانی های خیال من

اشکهایت برای من

بگذار شانه های کوچکِ من از آنِ تو باشد 

تو فقط بیا

تمامِ غصه هایت را به قیمتِ جان خریدارم

لبخندت را گران تر می خرم 

آن وقت تمامش را یکجا به نامِ خودت می زنم

تو فقط

بگذار خیال کنم 

آنکه دوستش داری 

منم!


| زهرا حاجی نوروزی |

  • پروازِ خیال ...


من حسِ غمگینِ یه آهنگم

با گریه های تو هماهنگم

با ترسِ دوری از تو می جنگم

امّا حواست نیست دلتنگم


هر لحظه از هر جا که برگردی

بازم دلِ دیوونه مو داری

شب های گریه، شونه مو داری

حتی کلیدِ خونه مو داری

امّا حواست نیست دلتنگم


مثلِ همیشه گرمِ رفتن باش

پلکای من از گریه سنگینه

دل می کنی آروم و آهسته

رو زندگیمون برف می شینه


دنیای من!

وقتی نمی خندی

راهی به جز دوری نمی مونه

هر روز دارم با خودم می گم

دنیا که این جوری نمی مونه


من حسِ غمگینِ یه آهنگم

با گریه های تو هماهنگم

با ترسِ دوری از تو می جنگم

امّا حواست نیست دلتنگم


| حسین غیاثی |

  • پروازِ خیال ...

قاب عکس ها

۲۴
شهریور


کلافه ام از دلتنگی...

ولی نباید مستقیم توی چشمهایت زل بزنم و بگویم!

باید آرام و

یواشکی؛

از پشت هزار اتفاق و هزار خاطره

بیایم و بگویم :

ای وای...

شما اینجایید؟

چه تصادفی!

چه سعادتی...

اما حیف که این قاب عکس ها

نه صدایشان شبیه توست

نه عطرشان!

نه لبخندشان...

این ها فقط این جا نشسته اند

تا من یادم بماند قیافه ی عشق را !


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...


چیزی را بهانه کن برگرد

وانمود کن آمدی دنبال آن شال مشکی 

یا نه برای شناسنامه برداشتن برگشتی

بیا طاقچه را به هم بریز و 

همین طور جلوی چشم من

این سو و آن سو برو 

به روی خودت نیاور که دلت می خواهد چمدانت را باز کنی ،

بمانی

به هوای خستگی در کردن

و کلافه از کجاست کو گفتن ها

بنشین 

آری بنشین

نشستن یعنی بودن

کمی بیشتر بودن 

یعنی نیم نگاهی دوباره به هم انداختن

یعنی گرفتن دست های تو 

و آغازِ ِ "جان ِ من نرو بمان " های من


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...


دل از من نَبَر، مرد غمگین من

به احساس من دست درازی نکن

یه کابوس، بیداره تو تخت من

واسه خوابمون قصه سازی نکن


من انگار فوبیا ی دل بستنم...

می ترسم از این "ما شدن" درک کن!

تویی که قراره بری آخرش،

همین لحظه پاشو منو ترک کن!


داری جون میگیری تو رویای من

دارم میپرم هرشب از خواب تو

میترسم توام نقش بازی کنی...

سکانسای تکراری ثابتو...


دلم رو نلرزون، برو مرد من...

دارم کم میارم زیر هر نگات

دارم غرق میشم تو اخمای تو

دلم غنج میره واسه خنده هات...


دل از من نبر، گوش کن! رک بگم!

می ترسم بیای، عاشقت شم، بری

من انگار فوبیای دل بستنم

همون دور باشی برام بهتری...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


مامان بغلم کرد. موهامو نوازش کرد و گفت: خیلی وقته گذشته... آروم شده بودی... چرا امروز انقدر بهم ریختی دوباره ؟! 

دست کشیدم رو بغض قلمبه شده گلوم و گفتم: مامان دوست داشتن یه مریضیه... یه مریضی مثل میگرن. خوب شدنی در کارش نیست. آروم میگیره اما درمان نمیشه. شاید چند ماهی خبری ازش نباشه اما با یه تابش آفتاب به سر، با یه سروصدا زیاد،  با یه شیرینی زیاد یهو شروع میشه و هیچ راهی نداری جز اینکه خودتو تو سکوت یه اتاق تاریک زندونی کنی. 

دوست داشتن هم همینه. آروم میگیره و میزاره زندگیتو کنی اما با دیدن یه پیرهن آشنا، یه مکان پر خاطره ، یه موزیک  که روزهای زیادی رو باهاش گذروندی یهو مثل روز اول تمام اون همه درد و دوست داشتن رو تو وجودت زنده میکنه!

من میگرن دارم مامان!

 میگرن دوست داشتن! 


| محیا زند |

  • پروازِ خیال ...


نازنینم !

از تو دور .... از خانه دور ... از خودم دورم

دلم تنگ است

برای خانه پدری

برای گلدان‌های شمعدانی کنار حوض

برای بوی زعفران شله زرد‌های نذری

برای باغبان پیر که پشت درخت بید یواشکی سیگار می‌کشید

برای قرمزی و شیرینی‌ یک قاچ هندوانه

برای خواب روی پشت بام, یک شب پر ستاره

برای پریدن از روی جوب

برای ایستادن در صف نانوایی

برای خوردن یک استکان کمر باریک چایی

برای قند پهلویش

برای پنیر و گردویش

برای بوی نمناک خاک کوچه پس کوچه

برایِ هیاهویِ بچه‌ها پشت دیوار هر خونه


خانه پدری یک بهانه بود

دلم برای کودکی‌هایم

دلم برای نیمه ی گم شده ام

دلم برای خودم تنگ شده است

دلم بی‌ نهایت ، بی‌ نهایت برای تو تنگ  شده است

کجایی‌ تو ؟؟


| نیکى فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


پنج سالم بود حدودا...

همایون هم هفت ساله بود. تفاوت سنی‌مان فقط دو سال بود اما در عالم کودکی‌ام فکر میکردم بزرگ‌ترین و قوی‌ترین مرد دنیاست. به همین خاطر هم بود که تمام روزهای زوجی را که باهم به کلاس قرآن می‌رفتیم تمام تلاش و حقه‌های کودکانه‌ام را به کار می‌بردم تا موقع رد شدن از خیابان دست‌هایم را بگیرد.

اما چون همیشه دست‌هایم عرق می‌کرد؛ (البته هنوز این عادت عجیب‌وغریب را دارم که موقع هیجان دست‌هایم عرق کند) یا دستم را نمی‌گرفت یا خیلی زود رها می‌کرد!

بعدها که بزرگتر شدم... یعنی حالا که به قول معروف برای خودم خانمی شدم فکر کردم که چرا تمام آن روزهای زوج به همایون نگفتم: می‌شود موقع رد شدن از خیابان، دستان من را بگیری؟

چرا نگذاشتم تمام آن روزهای زوج کودکی به قشنگی هرچه تمام‌تر شاهد جسارت و جرات یک دختربچه پنج‌ساله باشند؟


راستش مقاوم بودن زیادی، برای یک زن خوب نیست.

همان‌طور که شکننده بودن زیادی هم آفت است.


از ما که گذشت اما باید به فرزندم، به دخترم...

یاد بدهم، آنجا که باید بغض کند... گریه کند و خواسته‌اش را با متانتی شجاعانه به زبان بیاورد!

چقدر خود ما، به زمین خوردیم... زانویمان زخم شد، دردمان آمد و دل‌مان خواست بلندبلند وسط خیابان گریه کنیم و به آسفالت داغ بدوبیراه بگوییم اما مدام کنار گوش‌مان گفتند گریه ندارد که... چیزی نشده.... بزرگ شدی

و

ما هم باورمان شد که شاید واقعا چیزی نیست و ما شلوغش کرده‌ایم!


آنجا که لازم است باید شلوغش کنیم... باید اشک بریزیم، بغض کنیم و حرف‌های تلنبار شدن دل‌مان را بی‌وقفه به زبان بیاوریم...

اصلا اگر قرار باشد که همیشه مثل قهرمان‌های بدون درد بازی کنیم، پس نقش این همه غم و غصه در عالم کائنات چه می‌شود!؟


بازیگران هنرمند این روزگار، خوب بلدند آنجا که باید اشک بریزد، بغض کند و بعد لباس خاکی‌شان را بتکانند و به دست و پنجه نرم کردن‌شان به این دنیا ادامه بدهند...

یاد بگیریم آنجا که باید به معشوق‌مان، به همین آدم خوب نزدیک‌مان راحت بگوییم:

عزیزجانم حواست هست که این روزها کلی گریه، حواله لحظه‌هایم کردی

یا

اگر آن گل رز کوچک پشت گل‌فروشی را برایم بخری، راه دوری نمیرود


یاد بگیریم

راحت بگوییم:

فلانی جان عزیزم

نگاهت

رفتارت، حرف‌هایت

کفشش را گوشه لباس سفید آرامشم گذاشته است

می‌شود، آرام برش داری؟


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


شنیده بودم قلبش

با باطری کار می کند

برای همین کنجکاو نزدیکش شدم 

بعد از سلام و احوال پرسی

شوخ که دیدمش گفتم

پدر جان شما با این وضع هنوز هم 

به حاج خانم عشق می ورزی؟

خندید و گفت بیشتر اوقات 

به زنم می گویم

سمیه من شارژ ندارم 

تو دوستم داشته باش


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...


دارمت یا ندارمت؟! سخت است

با دلی تکه پاره گریه کنم

یا بمان یا برو... نمیخواهم

بعد ازین نیمه کاره گریه کنم


نگرانم برای بال و پرت

زخم های تنم فدای سرت

تو برو با خیال راحت تا

با تنی پاره پاره گریه کنم


"مرگ مارا جدا نخواهد کرد"

نکند مرده ای... زبانم لال

زنده شو من دلم نمیخواهد

روی این سنگواره گریه کنم


دوستم داری و نمی مانی

دوستت دارم و نمیخواهی

بروم یا بمانمت؟! نگذار

بین این استخاره گریه کنم


با کسی که نمانده خوش بختم

آن کسی را که رفته می خواهم

چند قرن از تو بگذرد خوب است؟!

آه چندین هزاره گریه کنم؟!


بغض نشکسته...آه بی باران

آسمان گرفته ی تهران

غربتِ در وطن... رهایم کن

غرق در استعاره گریه کنم


دارمت یا ندارمت؟! تلخ است

فکر کردن به این که فردا را...

در خیابان میان مردم شهر

خانه را تا اداره گریه کنم


قبل رفتن فقط بگو که چرا

هرکسی را که زخممان بزند

بیشتر عاشقانه میخواهیم؟!

بغلم کن دوباره گریه کنم...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


_ کِی رسیدی؟؟

+ دیشب ... وقتی بهت زنگ زدم هنوز فرودگاه بودم ... دوس داشتم اولین کسی باشی که از اومدنم‌ با خبر میشی

_چرا ؟؟

+ تصور می‌کردم خوشحال میشی ولی تصور آدما همیشه درست از آب درنمیاد

_ آره تصور آدما هیچوقت درست از آب در نمیاد

+ واسه بحث کردن اینجا نیستم ... هنوزم همون محله ی قدیم زندگی می‌کنی؟

_  آره همون جا هستم ... ساختموناش بزرگتر شدن و آدماش سنگی تر‌... تابستوناش مش اکبر نیست که آلاسکا بفروشه و زمستوناشم تو هیچ خونه ای کرسی روشن نمیشه ... هنوز همون جا هستم

+ اون محله منو یاد یه چیز میندازه ...

_یاد چی؟!

+ یاد سنگ ، کاغذ ، قیچی ... یادته هر‌کاری که قرار بود انجام بدیم سنگ کاغذ قیچی می کردیم؟؟ برای اینکه کی مشق های اون یکی رو بنویسه ... برای اینکه امروز کی اون یکی رو آلاسکا مهمون کنه ... برای اینکه کی خراب شدن اسباب بازیامون رو گردن بگیره

_ آره یادمه ... همیشه ی خدا هم تو می بردی

+ نه من نمی بردم ... تو می باختی ... من همیشه سنگ می‌آوردم ... تو اینو می دونستی و همیشه قیچی می آوردی ... تو همیشه دوست داشتی من برنده بشم حتی به قیمت باختن خودت ... پول تو جیبیاتو آلاسکا می خریدی ...‌مشقامو می نوشتی و کتک خراب کردن اسباب بازی ها رو به جون می خریدی ... تو می باختی تا من ببرم

_ بالاخره فهمیدی ... آره بچه که بودی خیلی قشنگ می‌خندیدی... ولی حالا چشات خیس هستش

+ چیزی نیست حساسیت دارم 

_بغضتم واسه حساسیته؟

+ نه ... واسه باختنه ... تو کاری کرده بودی که من همیشه ببرم ... من به بردن عادت داشتم‌ ... وقتی رفتم یکی اومد تو زندگیم ... سر خیلی چیزا سنگ کاغذ قیچی می‌کردیم ... چیزای مهم ... من سنگ می آوردم و اون کاغذ ... هر بار من سنگ می آوردم ولی اون همیشه کاغذ بود ... 

_پس تو هم مثل من گیر افتاده بودی؟

+ نه اشتباه نکن ... من نمی باختم که اون ببره ... من سنگ‌می آوردم که ببینم یه بار ... فقط‌یه بار برنده شدن من رو انتخاب میکنه ... که نکرد ... تو چی؟ تو بعد از من با کسی سنگ کاغذ قیچی بازی کردی؟

_نه ... من فهمیدم که تو زندگی خیلی بهتره که دُنگ آلاسکاتو خودت بدی ... مشقاتو خودت بنویسی و اشتباهاتت رو گردن بگیری ... ولی همیشه تو زندگی همه ی آدما یکی هست که بهش باختن رو به بردن ترجیح میدی 

+ بزنیم؟ سر صورت حساب این دو تا قهوه ای که نخوردیم ...

_ باشه ... حاضری ؟! سنگ ... کاغذ ... قیچی


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


من آدم حساسی نیستم. وقتی خانه‌ی والدینم را ترک کردم گریه نکردم. 

وقتی گربه‌ام مُرد گریه نکردم. وقتی در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم 

و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم! 

اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم بغضم گرفت 

با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی می‌کردم از آن فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود 

ما بودیم و یک خانه ‌ی گرد آبی. با خودم گفتم انسانها برای چه می جنگند؟

انگشت شصتم را به سمت زمین گرفتم و کره زمین با آن عظمت پشت انگشت شصتم پنهان شد و من با تمام وجود اشک ریختم ...


| نیل آرمسترانگ |

  • پروازِ خیال ...


عادت کرده بود قبل از خواب برایش شعر بخوانم

یکجوری عادت کرده بود که تا نمیخواندم خوابش نمیبرد

یادم هست یک شب داشتم از مسافرت بر میگشتم که تلفن همراهم خاموش شد و یک مسیر طولانی هیچ گونه دسترسی به تلفن نداشتم.

خلاصه پنج صبح بود که رسیدم خانه و تا گوشی را روشن کردم....

دیدم هر پنج دقیقه یک بار پیام داده که:

"من خوابم نمیبره، شعر لدفا"

آخرین پیامش هم برای دو دقیقه پیش بود...

اشکم بی اختیار روی گونه لم داد...

دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم ..

آن چنان که کل شهر توان جدا کردنمان را نداشته باشند... .

.

.

عزیزم نمیدانم باز هم بیدار میمانی یا نه!

نمیدانم باز هم بی خواب میشوی یا نه!

فقط راستش را اگر بخواهی

کلی شعر روی دستم باد کرده...

کلی شعر که برای اپراتور میخوانم وقتی میگوید مشترک مورد نظرت خاموش است

کلی شعر که این بار من را بی خواب کرده اند...

کلی شعر که نمیدانم بدون گوش کردنشان

چگونه میخوابی؟!. .


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

بپر از برج!

۲۳
شهریور


طرفِ نقطه ی سپید بچرخ

طرف نقطه ی سیاه برو

باز کن دست های خود را باز

لبه ی پشت بام راه برو


لبِ برجِ بلند حرف بزن

لب برج بلند بازی کن

چشم ها را ببند و باز بچرخ

لبه ی بام بندبازی کن


عشق، امّید، اعتماد، رفیق

از خطاهای دیگرت چه خبر؟ 

روسیاه و سیاه بخت شدی

از دعاهای مادرت چه خبر؟! 


زخم خوردی و منتظر ماندی

از جهان زخمِ دیگری بخوری

درس خواندی که متهم بشوی

کار کردی که توسری بخوری


شعر تا شعر هی رفو کردی

زخم های تنت تمام نشد

شهر از دود سرفه کرد اما

پاکتِ بهمنت تمام نشد


مردم شهر با تو مشغولند

مردم شهر با تو درگیرند

لبه ی پشت بام فحش بده

مردم شهر فیلم می گیرند! 


-نه تو اول بپر! -نه اول تو! 

با منِ دومت تعارف کن

مردم شهر عکس می گیرند

خم شو و روی جمعیت تف کن


چند بن بست پیشِ رو داری؟ 

چند بن بست پشتِ سر مانده؟ 

بپر از برج...توی این کندو

چند زنبورِ کارگر مانده؟ 


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


زنها هزار راه بلدند برای بیان احساسشان

اشک ها و لبخندهایشان را باور نکنید 

زنها را ، احساساتشان را از رفتارهایشان بفهمید و بشناسید

حالشان را از آشپزخانه و سفره و غذاهایشان بپرسید 

گاهی که  همه جاسردو تاریک می شود و غذایشان می سوزد یا بی نمک یا شور می شود 

و سفره هایشان بدون هیچ تزیینی هول هولکی چیده می شود؛

بدانید بچه و کار و خستگی و بیماری و .... بهانه است

آنها غمگینند 


| زهرا مسیحا |

  • پروازِ خیال ...

ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ

۲۰
شهریور


ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ، ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺷﯿﮑﯽ، ﺳﺲ ﺳﺎﻻﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﻢ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ بلند خندیدمو ﮔﻔﺘﻢ:

" ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ  چه گندی زدم"!

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺧﻼﻗﺖ،ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺷﻮﻫﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯽ!!!

ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻏﺶ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﻓﮑﺮ!

ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻤﺴﯽ ﺧﺎﻧﻢ، ﺗﻮﯼ ﺩﻭﺭﻩﯼِ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻋﺎﯼِ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ،ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯽﺩﻫﺪ، ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ!

ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ،ﻓﻮﻕﻟﯿﺴﺎﻧﺲ،ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻭ ﺑﻮﺗﺎﮐﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺷﻨﯿﺪﻡ!


ﺯﻧﯽ ﮐﻪ "ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻧﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺳﯿﻤﯿﻦ" ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩﯼِ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺴﻠﻂ ﺍﺳﺖ!!!

ﺍﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﺘﻮﯼِ ﻫﺎﺷﻮﺭﯼ ﺍﺑﺮﻭﯾﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﻮﺩ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!


ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﻫﻤﺴﺮ "ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﯽ" ﻧﯿﺴﺖ،

ﻋﺎﺑﺮﺑﺎﻧﮏ ﻧﯿﺴﺖ،

ﺩﺭﺁﻭﺭﻧﺪﻩ ﯼ ﭼﺸﻢ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﯿﺴﺖ، 

ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﺩﻥ ﺭﮊ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﯿﺴﺖ،

ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ " ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺵ ِ " ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ!!!

ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺴﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ! 

ﭘﺲ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﺮﺩﻡ!


ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻃﺮﺯ ﺗﻔﮑﺮﺵ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ!

ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ:

ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﻢ...

ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ!


ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﻣﻦ "ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﻢ" ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪﯼِ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻭ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪﻥ ﮐﻒِ ﭘﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ!

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ 

ﻣﺘﺎﻫﻞﻫﺎ ﯾﺎ ﭘﺰ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﯾﺎ ﻣﯽﻧﺎﻟﻨﺪ، ﻣﺠﺮﺩﻫﺎ ﯾﺎ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﯾﺎ ﺑﻐﺾ ﮐﺎﺕ ﮐﺮﺩﻥ!

ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻻﯾﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﻃﻼﻕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ.

ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﯾﺶِ

"ﻣﻦ ﭼﻘﺪ ﺑﺎﮐﻼﺳﻢ" ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ!


ﺩﺭﻭﻥ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ".

ﺗﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﮔِـﻦ،

ﮐﻔﺶ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﺑﻠﻨﺪ،

ﺍﺳﭙﺮﯼ ﭘﺮﭘﺸﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩﯼِ ﻣﻮ،

ﺭﮊﯾﻢﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ...

ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ.

ﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﻭﺳﺘﯽ،

ﻧﺎﻣﺰﺩﯼ،

ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ،

ﺩِﻣـﻮﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ،

ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﯿﻢ ﻓﻼﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﮔﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ،

ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﯿﻢ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ،

ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﻪﯼِ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻮﺩ،

ﻣﺎ ﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ!!!

ﻣﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﯿﮏ ﺑﺎﺷﯿﻢ،

ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺰ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﯿﻢ، ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﭼﺸﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ ﺑﺎﺑﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥﻫﺎﯾﻤﺎﻥ،

ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﺎﻧﯿﻢ  حالا به چه قیمت!

ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﯾﮏ ﭘﻮﻝ ﺳﯿﺎﻩ هم نمی ارزد.


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...


من خودم خواستم از زندگی ام دور شوی

وه چه پایان خوشی بهر خودم ساخته ام


صبح فردا که خبر آمدت از خودکشی ام

نکند فکر کنی قافیه را باخته ام...!


| مریم صفری |

  • پروازِ خیال ...


سالها بعد...

زمانی که دیگر لا به لای موهای مشکی ات، رگه های سفید موج میزنند

ساعت هفت صبح

برای همسرت کرواتش را تنظیم میکنی و به آشپزخانه میروی.

آن روزها دیگر آنقدر کتاب نمیخوانی، آنقدر نمیخندی، دیگر زیر باران راه نمیروی و برای خودت چیزهای کوچک و قشنگ نمیخری...

احتمالا رویاهایت را برای خانواده ات کنار گذاشته ای و زندگی ات را جوری میگذرانی که شب ها زود بخوابی و صبح ها زود بیدار شوی...


در همان چندین لحظه که در آشپزخانه برای همسرت یک فنجان قهوه درست میکنی،

ناگهان یاد کسی از ذهنت میگذرد!

دیوانه ای از زمان دانشگاهت...

اسمش را هنوز یادت هست، خنده اش، صدایش...

یادت می آید که قهوه اش را تلخ میخورد، مثل خودت!

و تو میان تلخی و شیرینی میمانی،

انتخابت سخت میشود!

دستت را میبری زیر چشم چپت، قطره را به آرامی میگیری و پاکش میکنی، لبخندی میزنی و مثل همیشه برایش شکر میریزی...

همان لبخندت

کافی ست برایم...


| امیررضا لطفی پناه |

  • پروازِ خیال ...

غروب جمعه

۱۹
شهریور


وقتی غروب جمعه می آید، وقتی دلم دارد هوایت را

کاری که از من بر نمی آید! باید ببوسم عکس هایت را...


هر عصر جمعه با خودم تنها، آهنگ غمگین گوش کردن ها

در های های گریه مردن ها، ای عشق می گیرم عزایت را!


هر شب میان خواب و بیداری، هر روز بین گریه و زاری

با لحن ِ نفرت، لحن بیزاری، گفتم که می بینی سزایت را...


| آرمان جناب |

  • پروازِ خیال ...


از دست گریه های خودم خسته می شوم

از دست تو که با نَوَسانم نساختی

از زندگی که زندگیم را به باد داد

از اینکه بعدِ من تو خودت را نباختی


من از خودم که خسته نشد از تو خسته ام

از این غرورِ بین دوتامان همیشه سَد

از اینکه خواستم که تو باشی ولی نشد

از این همه دعا که به جایی نمیرسد


من از سوال ساده ی "خوبی" کلافه ام

خستم ازین جواب دروغی که "بهترم"

می ترسم از کسی که بفهمد هنوز هم...

با گریه های نیمه شب از خواب می پَرم


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ،

ﮐﺎﻣﻼ‌ﹰ ﻣﺸﮑﻞ ﺗﻮﺳﺖ!

ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻭ ﻟﻐﺎﺕ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﭽﯿﻨﻢ.

ﻣﺸﮑﻞ ﺗﻮﺳﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ،

ﺍﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ

ﻭ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺕ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ، ﺑﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺁﺟﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ!

ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺫﻟﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.

ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ،

ﻧﻪ!

ﻋﺸﻖ ﻓﻬﻢ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﯾﻎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ،

ﻣﺰﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﻧﺖ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.

ﺗﻮ ﺫﻟﯿﻠﯽ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ‌ﹰ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ.

ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺵ ﻻ‌ﯼ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ،

ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﮐﻤﮏ ﺍﺵ ﮐﻨﯽ!

ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ،

ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ،

ﺟﯿﻎ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻧﺠﺎﺕ ﺍﺵ ﺩﻫﯽ

ﻭ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﮔﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ،

ﮔﯿﺮ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ،

ﮔﯿﺮ ﻗﺒﺾ ﺁﺏ ﻭ ﺑﺮﻕ

ﻭ ﺑﻮﻕ ﻣﻤﺘﺪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﻋﻮﺿﯽ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ،

ﻧﮕﺎﻩ ﻫﯿﺰ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﺮﺩﻧﻤﺎ .

ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻨﺪ ﻫﺠﺎ ﺩﺍﺭﺩ.

ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ، 

ﺑﻌﻀﯽ ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﺷﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ...


| ﺑﻬﺮﻧﮓ ﻗﺎﺳﻤﯽ |

  • پروازِ خیال ...


امروز 

پسرت با توپ پنجره ى خانه ام را شکست

بخشیدمش

انگار شکستن در خانواده ات مورثى ست...


| آرش امینی |

  • پروازِ خیال ...


نازپرورده‌ای و درد نمی‌دانی چیست

گریه ی ممتد یک مرد نمی‌دانی چیست


روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام

آنچه با اهل زمین کرد نمی‌دانی چیست


در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز

ظاهرا معنی «برگرد» نمی‌دانی چیست


شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس 

آنچه غم بر سرم آورد نمی‌دانی چیست


گفتم از عشق تو دلخون شده‌ام، خندیدی

نازپرورده‌ای و درد نمی‌دانی چیست


| سجاد سامانی |

  • پروازِ خیال ...

لب های غنچه

۱۹
شهریور


لب هایی که غنچه  اما

به بوسه نمی رسند

یا لابه لای پرسه ،سوت می شوند

یا در گلوی فلوت 

گریه می کنند


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...

حکم تخلیه

۱۹
شهریور


مرد نشسته بود ...

زن میگفت : اینطوری خونمون خیلی دلباز تره

مرد نشسته بود روی مبل ...

زن میگفت : در ضمن ... من همیشه دوست داشتم یه خونه بزرگ داشته باشم. اندازه کل محله. یا اصلا اندازه کل شهر ...

مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود ...

زن میگفت : نظرت چیه مبل و بذاریم کنار تیر برق ؟

مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود به حکم تخلیه ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


[از خواب ها پرید، از گریه ی شدید

اما کسی نبود... اما کسی ندید...]


از خواب می پرم، از گریه ی زیاد

از یک پرنده کـه خود را به باد داد


از خواب می پری از لمس دست هاش

و گریه می کنی زیر پتو یواش


از خواب می پرم می ترسم از خودم

دیوانه بودم و دیوانه تر شدم


از خواب می پری سرشار خواهشی

سردرد داری و سیگار می کشی


از خواب می پرم از بغض و بالشم

که تیر خورده ام که تیر می کشم


از خواب می پری انگشت هاش در...

گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...


از خواب می پرم خوابی که درهم است

آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است


از خواب می پری از داغی پتو

بالا می آوری... زل می زنی به او...


از خواب می پرم تنهاتر از زمین

با چند خاطره، با چند نقطه چین


از خواب می پری شب های ساکت 

مجبور عاشقی! محکوم رابطه!


از خواب می پرم از تو نفس، نفس...

قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...


از خواب می پری از عشق و اعتماد!

از قرص کم شده، از گریه ی زیاد


از خواب می پرم... رؤیای ناتمام!

از بوی وحشی ات لای  لباس هام


از خواب می پری با جیر جیر تخت

از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...


[از خواب ها پرید در تخت دیگری

از خواب می پرم... از خواب می پری...

چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم

از خواب می پری... از خواب می پرم...]


| سید مهدی موسوی |

  • پروازِ خیال ...


کمی عقب می روم

مرا خوب تماشا کن

نیستم آن آدم سابق اما

هنوز هم نگاهم می کنی،

از خودم خوشم می آید .

دلم رقص می خواهد و می دانم

استخوان هایم نه می آورند 

و عصا حرف مرا زمین می اندازد

تو سخاوتمندانه مرا خوب برانداز کن

لرزش دستانم را به حساب رقص بگذار

کمر خمیده ام را ادای احترامی تصور کن

به تمام زیبایی هایت

جوانی همه چیز را برده به جز

شوق و اشتیاق داشتن ات

دوستت دارم های من هنوز هم

کودکانه اند

جان من کمی با ناز بخند 

بخند

می خواهم اندازه ی توانم

عشق کنم


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...


چند سال بعد ،

 خیلی بعد ،

همه ی درگیری ها و

 مشغله های به هم رسیدنمان

 تمام شده .. 

همه ی این سختی ها و

 بالا و پایین شدن های این مسیر ناهموار .. 

آسان نیست به هم رسیدن

 دو عاشق .. 

قرار هم نبوده آسان باشد ؛

 هووم ؟

 از همان روز اول که قول دادیم

 تا ابد بمانیم 

فکر اینجایش را هم کرده بودیم ..

 فکر خسته شدن ها اما کم نیاوردن ها ..

 فکر گریه ها و بغض ها اما نبریدن ها ..

 فکر افتادن و بلند شدن ها .. 

ادامه دادن ها ..


چند سال بعد ،

 خیلی بعد ،

 وسط خندیدن مان به یک فیلم کمدی ،

 وسط خرد کردن

 گوجه برای سالاد 

در حالیکه به آن ناخنک میزنی ،

 وسط انتخاب رنگ کاموای شالگردنی که قرار است برایت ببافم ،

 وسط اتو کردن پیراهن مردانه ات 

یا شنیدن صدای دلنشینت که زده ای زیر آواز ؛ 

نمیدانم چه وقت و کجا 

ولی مطمئنم 

یکی از همان لحظه ها که مشغول زندگی روزمره ی دونفره ی هیجان انگیزمان هستیم 

و همه ی روزهای سخت را پشت سر گذاشته ایم ،

 ناگهان ساکت میشویم 

و هر دوی مان به یک چیز فکر میکنیم 


" پای دل در میان اگر باشد" ...


| زکیه خوشخو |

  • پروازِ خیال ...


لحظه هایی که برای هزارمین بار بدی هایش را فراموش میکنم

اس ام اس که میدهد 

بی آنکه به گذشته و کارهایش فکر کنم

 دلم برایش ضعف میرود 

توی دلم هزار بار قربان صدقه اش میروم...

تایپ میکنم

"چقدر دلتنگت بودم"

به میم بودم 

که میرسم 

سریع جمله ام را پاک میکنم،

صفحه ی گوشی  را خاموش میکنم و

 به نققطه ای خیره میمانم...

دلتنگش هستم و

 این را نمیتوانم پنهان کنم

دوباره گوشی را برمیدارم،

دستانم عرق کرده،

صفحه را روشن میکنم

این بار دستانم کمی هم میلرزد...

دلتنگش هستم...

اما مینویسم خوبی؟

و دوباره پاک میکنم،

به خودم میگویم

تو مگر دلتنگش نبودی؟

خوب بودنش دلتنگیت را بر طرف میکند؟

دوباره صفحه را خاموش میکنم و

 ساعت ها در ذهنم تصورش میکنم و 

بوی عطرش را به یاد می آورم ...

ولی هنوز هم دلتنگش هستم ...


| شکیبا صنعتی |

  • پروازِ خیال ...

صفحه ی پاره شده

۱۷
شهریور


وقتی خودت را از رابطه ای که رو به مرگ میرود

 نجات نمی دهی

مثل این است

 که رمانی زیبا را مدت ها با اشتیاقی عجیب دنبال میکنی 

تا شبی که به اواسط کتاب میرسی میبینی تعداد زیادی از صفحات کتاب پاره شده است

 و تو از این جا به بعد قصه هاج و واج و پر از سوال می مانی

 اینجا همان نقطه ایست 

که بند  رابطه ات به طور ناگهانی پاره میشود 

تا مدتها با ذهن پر سوالت کلنجار میروی

 و به نتیجه ای نمیرسی

 تا اینکه تصمیم میگیری

 این رابطه ی بریده شده 

را گره بزنی  

و خواندن همان رمان را از صفحه ی بعد از پارگی ادامه دهی

 دیگر زیاد از قصه سر در نمیاوری

 چون صفحات بی شمارش را از دست داده ای ، 

خسته میشوی اینجا میشود 

که یا کتاب را کنار میگذاری ،

 یا با سماجت تا آخرش پیش میروی و وقتی به صفحه ی آخر میرسی 

میبینی صفحه ی آخری وجود ندارد

 در واقع صفحه ی آخر هم به همان سادگی صفحات وسطی پاره شده است 

می بینی

 ادامه دادن رابطه ی تمام شده 

تو را باز به همان نقطه ی بی سرو ته و پر از سوال ِ صفحه ی پاره شده

 بر می گرداند

 منتها خسته تر ،غمگین تر ،

 بی غرورتر


| مهسا مجیدی پور |

  • پروازِ خیال ...


با این خیال که به تو نزدیک می شوم 

هی از تو می نوشتم و هی دورتر شدی 

هی از تو می نوشتم و هی دورتر شدی 

هی از تو می نوشتم و مغرورتر شدی 


تو رفتی و به پای خودم پیر می شدم 

تو رفتی و جهان مرا درد و غم گرفت 

هی می نوشتمت که بخندی ولی چه سود 

با هر ترانه ای که نوشتم دلم گرفت


دنبال رد پای تو گشتم تمام شب 

هی در به در کنار خیالت قدم زدم 

هی خط به خط سراغ تو را می گرفتم و 

حال تمام مشترکان را بهم زدم 


من رفته رفته توی خودم دفن می شدم 

احساس زخم خورده ی من جان نمی گرفت 

دردت گرفته بودم و اشکم نمی چکید 

آتش گرفته بودم و باران نمی گرفت 


از کوچه های سرد و مه آلود خاطرات 

از لحظه لحظه های خیال تو رد شدم 

هر لحظه داد می زدم و دور می شدی 

هر لحظه زیر پای خیالت لگد شدم 


هر لحظه داد می زدم و دورتر شدی 

افتاده بودم از غم و گوشت نمی شنید 

هر لحظه داد میزدم اما به پای تو 

افتاده بودم از غم و دستم نمی رسید 


حالا منم وَ دفتر شعری برای تو 

حالا منم وَ دفتر شعری که کم نبود 

هی می نوشتمت که بمانی ولی دریغ 

هی می نوشتمت که بخندی ولی چه سود


| هانی ملک زاده |

  • پروازِ خیال ...

ای زندگی!

۱۶
شهریور


ای زندگی! تمام تو را گشتم، اما نشد که مرد کسی باشم

حتی نشد به قدر گپی کوتاه، مهمان چای سرد کسی باشم


تنهایی‌ام دلیل موجه داشت، من برخلاف عامه‌ی مردم

اصلا نخواستم که در این دنیا، دنبال کارکرد کسی باشم


از این درون جسم خودم ماندن، جانم به لب رسیده بیا امشب

بگذار تا جنون بکنم ای عشق، بگذار دوره‌گرد کسی باشم


از استخوان کوچک پاهایم، جفت مکعبی بتراشانید

تا بعد مرگ هم به قمار آیم، تا تاس تخته‌نرد کسی باشم


این زندگی جهنمی از سرماست، در زندگی بعدی خود ای کاش

می‌شد که شاه‌دانه برویم من، شاید دوای درد کسی باشم


| حسن حسن پور |

  • پروازِ خیال ...

شب بخیر

۱۶
شهریور


شب بخیر" ...

از زبان کسی که دوستش داری ،

فقط یک کلمه ساده نیست ...!


"شب بخیر" ...

یعنی یک روز دیگر همراهت بودم .

یک روز دیگر دوستت داشتم .

یک روز دیگر حواسم به تو بود .

یک روز دیگر جز تو کسی برایم مهم نبود .


خلاصه "شب بخیر" ، مهم ترین

مکالمه ی کوتاه در آخر شب است .

لطفا هیچوقت از کسی که میدانی

منتظر این کلمه است دریغ نکن .

چون ممکن است او به امید همین

"شب بخیر" ها روزش را شب کند ...


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...


مهربان ترین قسمتِ زندگیِ هر شخصی؛ 

زمانی ست که آنکسی را که دوست دارد، دوستش بدارد!

منظورم را میفهمی؟

اینکه کسی باشد که تو را آنطور که دلت می خواهد دوست بدارد، 

می شود مهربان ترین قسمتِ زندگیِ تو.. 

نسبت به تمامِ مسائل خوش بین می شوی، لبخند میزنی، ایده می دهی، 

فکرت باز میشود و حتا دیگر نسبت به مسائلی که دلت را میزد واکنش نشان نمیدهی!

در دوست داشتن، نیروی عجیبی نهفته است. 

این را وقتی که تو را خیلی دوست داشتم فهمیدم!


| سپیده امیدی |

  • پروازِ خیال ...


+هنوزم آرزو میکنی بهم برسی؟!

-نه...

+شخصش عوض شده؟!

-نه...

+پس چی؟!

-اینو یاد گرفتم چندتا آدم میتونن همزمان یه آرزو کنن مثل من و اون...

نمیدونم صلاحیت انتخاب اینکه آرزوی کی برآورده شه چه جوریه،

فقط یاد گرفتم دیگه آرزویی نکنم که آرزوی خیلیاست!


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...

وقت غم

۱۶
شهریور


سرش به شانۀ من بود و درد دل می‌کرد

همین که وقتِ غمِ من رسید، خوابش برد


| محمدمهدی درویش زاده |

  • پروازِ خیال ...

رفیق

۱۶
شهریور

بگذارید همه چیز در دنیا ناعادلانه تقسیم شود..
بگذارید داشته ها و نداشته هایمان روی ترازو برود..
هیچ کدام از این ها مهم نیست
مهم این است در یک مورد بین تمام انسان ها عدالت باشد
هر انسانی چه در روستایی دور افتاده باشد چه در بزرگترین شهر جهان ، باید یک نفر را داشته باشد 
یک‌نفر به نام رفیق
نه از آن رفیق هایی که فصلی باشند
یک روز باشند و یک عمر نه
نه از آن رفیق هایی که وقتی زندگی ات بهار هست کنارت باشند و‌ وقتی زندگی ات زمستان شد و داشتی می لرزیدی ، بروند زیر کرسی بخوابند 
نه از آن رفیق هایی که هر‌وقت لامپ زندگیشان می سوزد و زندگیشان تاریک می شود می آیند به سراغت و وقتی هوا روشن است شما را یادشان نمی آید
نه از آن رفیق هایی که دشمنند 
نه منظورم این ها نیستند
دارم درباره ی رفیق هایی می‌گویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند
رفیق هایی که می توانی کنارشان بلند بخندی
می‌توانی بدون هیچ حرف و توضیحی در آغوششان اشک‌بریزی
آن هایی که بودنشان همیشگی ست حتی اگر تو بعضی از روزها همان آدم همیشگی نباشی
رفیق هایی که تو را بلدند 
آن هایی که کنارشان خودت هستی با تمام خوبی ها و بدی هایت
رفیق هایی که‌گوش‌هستند برای حرف هایت ... برای درد هایت بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود.
اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد
یک رفیق. . . 

| حسین حائریان |
  • پروازِ خیال ...


می ترسم از زنان زیبا

بیشتر

از زن های زیبایی

که نام هایی زیبا دارند


می ترسم از زندان

بیشتر

از زندان هایی

که نام هایی زیبا 

بر آن ها گذاشته باشند


مثلا همین دریا

که زندانی ست 

با میله هایی از آب


می ترسم این خشکی

ادامه ی همان دریا باشد

و ما سال ها

در زندانی زندگی کرده باشیم

که تنها

وقتی باران می آید 

میله هایش را می بینیم


| مهدی اشرفی |

  • پروازِ خیال ...


تو دوری و آشوبه دنیای من

تو دوری، تو دنیا می خواد جنگ شه

محاله سراغی بگیری ازم 

محاله دلت واسه من تنگ شه


قبوله تو بردی تو این جنگ سرد 

شکستم رو کامل کن و دور شو

اگه دوس داری قلب من واسته

منُ بی هوا ول کن و دور شو


نفس های من گیر لبخندته

نباید به یغما بره خنده هات

بگو کی دل نازکت رو شکست

بگو با کی دعوا بگیرم برات؟


از اینجا چقد راهه تا دیدنت؟

از اینجا چقد راهه تا آسمون؟

تموم اتاقم پر از عطرته

از اینجا چقد راهه تا خونتون


نگاه عمیقت جلو چشممه

صدای قشنگت توی گوشمه

تو رو توی رویا بغل می کنم 

تموم جهان توی آغوشمه 


تو رو با تموم دلم خواستم

محال که شکل یه عادت بشی

میتونی با گرمای خوب نگات 

به دنیای سردم مسلط بشی


تو مال منی و بدون تا ابد

تو قلب کسی غیر من جات نیست

من اونقد می جنگم که ثابت کنم

که عشقی که میگم خرافات نیست


بگیر جونمُ توی مشت خودت

حواسم رو از زندگی پرت کن

تو عاشق نمیشی؟! قبوله ،بیا

بیا و سر زندگیم شرط کن


| هانی ملک زاده |

  • پروازِ خیال ...

میرم بخوابم

۱۳
شهریور


مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم.

مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد،

سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، 

شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد. 

بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت.


بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، 

کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت. 

بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرارداد. سپس دندان هایش را مسواک زد.


بابا گفت: فکرکردم گفتی داری میری بخوابی

و مامان گفت: درست شنیدی دارم میرم.

سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد، چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد، جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست.


در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: من میرم بخوابم"

و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد!


| زویا پیرزاد |

  • پروازِ خیال ...


قرار بود جای این زخم ها خوب شود...

قرار نبود که بعد از این همه سال 

یک روز صبح وقتی من حوالی خیابان ولیعصر منتظر تاکسی ام،

با عجله و بی حواس

شانه های مردانه ات را که پوشانده ای لای پولیور سرمه ای

بزنی به بازوی من،

من پرت شوم روی زمین،

کلاسور زوار در رفته ام پرت شود چند قدم آنطرفتر،

تو تازه به خودت بیایی

کلاسور را برداری، برگردی سمت من که دارم با دلخوری از روی زمین بلند میشوم

همینطور که داری کلاسور را میدهی دستم بگویی: خیلی عذر میخوام خانم

من سرم را بلند کنم که بگویم: آقا حواست کجاس؟!... که مات بمانم...

که مات بمانی...

که خیابان ولیعصر با همه آدم ها و ماشین هایش در یک آن لال شود...

که صورتت مثل کچ سفید شود و آن شکستگی بالای ابروی سمت راستت که هر وقت عصبی میشدی می پرید، شروع کند به پریدن

که من تازه بفهمم در این سال ها جزئیات صورتت را فراموش کرده بودم

نفسم بند بیاید... و تو با صدایی که انگار از ته چاه درمیاید بگویی: سلام...

من ضربان قلبم برسد به حدی که نتوانم بگویم سلام...

سرم را بیاندازم پایین

چشم بدوزم به پوتین هایی که آن سال زمستان باهم از همین خیابان ولیعصر خریدیم

تو این پا آن پا شوی

من صدایت را بشنوم که میگویی: حلالم کن

کلاسور را بدهی دستم

و به آنی پوتین هایت از جلوی چشمم فرار کنند...

قرار بود فقط فراموشت کنم

قرار ما این نبود که بعد از این همه سال

تازه از این به بعد

خواب هایم از صدای کسی که میگوید حلالم کن

با افکتِ پوتین های سرآسیمه

آشفته شود


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...

کاش ماهی بودیم

۱۳
شهریور


کاش همانند ماهی قرمز های حوض مادر بزرگ بهم برخورد میکردیم..

روزی هزار بار اما با حافظه ای کوتاه تمام خاطرات را فراموش میکردیم 

و فردای همان روز بدون یاد آوری اینکه لحظه ای پیش عاشق هم بودیم 

دوباره از نوع عاشقی میکردیم..


| نرگس حریری |

  • پروازِ خیال ...

ویرانه

۱۳
شهریور


می گویند:

"مردها در عشق

قانون ساده ای دارند

بخواهندت برایت می جنگند

نخواهندت با تو می جنگند"

 

اما من مردهایی را می شناسم

که درست وقتی می خواهندت

با تو و خودشان می جنگند

آنقدر می جنگند

تا از تو و خودشان

ویرانه به جای بگذارند

و کیست که ویرانه را دوست بدارد؟

آن روز دیگر دوستت ندارند

و می روند

 

مردها چه دوستت بدارند چه ندارند

یک روز یک جا سراغت را می گیرند

یادت می افتند

دلشان تنگ می شود...

 

اما ما زن ها

یک جور خاص عجیبیم

دوست داریم

دوست داریم

دوست داریم

دوست داشتنمان آرام است

جنگی نیست

نه برای به دست آوردن می جنگیم

نه از دست دادن

ما فقط در سکوت اتاق خوابمان

برق چشم مردی را مرور می کنیم

و چه باشد چه نباشد

گرمای آغوشش را به خویش می پیچیم

می مانیم، می سازیم و عشق می ورزیم

 

اما

اگر روزی خسته شویم

و کاسه صبر حوصله ما لبریز

یک شب

دو شب

سه شب

بیدار می مانیم

اشک می ریزیم

دلتنگ می شویم

و یک روز صبح بیدار می شویم

و می بینیم عشق زندگی‌مان در قلبمان مرده است!

 

از ِآن روز

از آن لحظه

دیگر فکر نمی کنیم

دلتنگ نمی شویم

سراغی نمی گیریم

 

ما زن ها از یک روز به بعد تمام می شویم.

 

| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...


توو زندگیمون بیشتر از همه چیز ،

به شب اطمینان کردیم ... 

همه ی شبایی که چشامونو بستیم و تنمونو سپردیم به خواب ، 

میدونستیم این روحی که داره از تن جدا میشه ، ممکنه دیگه هرگز برنگرده 

ولی همیشه آرامش خواب اونقدری بوده که با زیر سر گذاشتن بزرگترین ترس دنیا ، روحمونو سپردیم بهش ... 


دوست داشتنت مثل تکیه زدن به پرتگاهه 

مثل پاگذاشتن رو لغزنده ترین سنگ درست لبه ی یه دره ی عمیق 

مثل نشستن رو ریل قطار 

مثل چشم بسته رد شدن از خیابون 

دل سپردن بهت ، درست مثل همون لحظه های قبل خوابه ، 

همیشه این احتمال هست که هیچ برگشتی وجود نداشته باشه ، 

اما اون آرامشه ، اون رهاشدنه ، باعث میشه به هر اتفاقی که ممکنه بعدش بیفته تن بدی 


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


بخشیدمت، اون لحظه هایی که ترَک خوردم

وقتی با چشمای خودم دیدم داری میری

من واسه ی آرامشت دنیامو میبخشم

تو واسه ی نشکوندن من چند میگیری؟!


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

مرحله ی چندم؟

۱۳
شهریور


توی مراحل اول ، تو فقط عاشق می شی. 

حسابی عاشق می شی. 

اونقدر که دوست داری کرهء زمین رو به اسم طرف کنی.

اونقدر که دوست داری شیرجه بزنی تو طرف، 

تو دستاش، 

تو روحش.

دوست داری میلیون ها ساعت نگاش کنی، 

اما دوست نداری واسه یه لحظه، حتی یه لحظه بهش دست بزنی !!

دوست نداری لمسش کنی، 

دوست نداری باهاش بخوابی...

فقط آدمای کمی، آدمای خیلی خیلی کمی می تونن تو این مرحله باقی بمونن و لیز نخورن تو مرحله ی بعد.

عین زمین داغی که پا برهنه توش وایسی...

مرحله بعد اینه که هم عاشق هستی هم دوست داری بهش دست بزنی

بازم فقط بعضی آدما می تونن توش باقی بمونن. 

مرحلهء آخری هم هست که تقریبا اکثر آدمای دنیا تو کثافتِ این مرحله زندگی می کنن ...!

تو این مرحله عاشق نیستی و فقط دوست داری باهاش بخوابی. 

بگذریم که بعضیا اونقدر نابغه اند که بدون عبور از مراحل قبل یه راست می پرن تو مرحله سوم...


| مصطفی مستور |

  • پروازِ خیال ...

نبودا

۱۳
شهریور


بهتر که پریزاده ی رویا باشی

همواره برای من معما بــاشی

بودایِ تمــــامِ مردمانی امـــا

بهتر که برای من نبودا بـاشی


| احسان افشاری |

  • پروازِ خیال ...

خدای بزرگ

۱۱
شهریور


خدای بزرگ

که توی آشپزخانه هم هستی

وروی جلد قرص های مرا می خوانی

لطفا کمی آن طرف تر!

باید همه ی این ظرف ها را آب بکشم


وهمین طور که دارم با تو حرف می زنم

به فکر غذای ظهر هم باشم

نه کمک نمی خواهم!

خودم هوای همه چیز را دارم

پذیرایی جارو می خواهد

غذا سر نمی رود

به تلفن ها هم خودم جواب می دهم

وگردگیری این قاب...

یادت هست ؟

اینجا کوچک بودم

وتو هنوز خشمگین نبودی

ومن آرامبخش نمی خوردم

درست بعدِ طعمِ توت فرنگی بود وخواب

که تو اخم کردی

به سیزده سالگی

ملافه

و رویاهایم

ببخش بی پرده می گویم

اما تو به جیب هایم

کیف دستی کوچکم

وحتی صندوقچه ی قفل دار من

چشم داشتی!

ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه ام نشسته ای

حالا یک زن کاملم

چیزی توی جیب هایم پنهان نمی کنم

کیفم روی میز باز مانده است

هر هشت ساعت یک آرامبخش می خورم

وبه دکترم قول داده ام زیاد فکر نکنم

لطفا پایت را بردار

می خواهم تی بکشم


| ناهید عرجونی |

  • پروازِ خیال ...


چه کسی گفته است که تمام زنها 

بعد از شکستشان در یک شب عوض میشوند و تب میکنند 

و می افتند گوشهء خانه و تا یک ماه از شدت گریه چشم هایشان ورم دارد؟! 

و بعدش هم انتقام بی وفایی کس دیگر را ازموهای نازنینشان میگیرند و آنهارا میریزند دور!!!

و مدام ناخن هایشان را از ته میجوند و بعدترش هم می افتند به جان خودشان 

و هى خودخورى میکنند و از عالم و آدم مى بُرند!

نه عزیزِ من !

نه جان من !

همیشه هم ازاین خبرها نیست..!

من زن هایى را میشناسم که بعد از شکستشان دلبرترشده اند.

دوستان بیشتری پیدا کرده اند

جاى غرق شدن در٤خانه هاى پیراهنى مردانه ،

در بوتیک هاى زنانه وقت میگذرانند.

حواسشان هست که گوشهء ناخنشان نپرد

جاى اس ام اس بازیهاى نصفه شبانه ،

با لاک هاى رنگى رنگیشان سرگرم میشوند

حواسشان به بلندىِ موهایشان هست و رنگ موهایشان با هرفصل عوض میشود.

خیلی هم که دلشان بگیرد ، جاى اینکه بروند و خاطراتشان را توى خیابان هاى قدم زده مرور کنند

جلوى آینه می رقصند ...

زن هایى که غرورشان رالا به لاى تق تق کفش هاىى پاشنه بلندشان و عطرهاى فرانسویشان حفظ میکنند و ساعت و ثانیهء آمدن و رفتن هیــچ آدم دیگر مثل موریانه قلب و ذهنشان رانمیخورد

زن هایى که یاد گرفته اند دور از دسترس باشند.

آرى عزیز من...

زن هاى شکست خورده

میتوانند در عرض یک شب عوض شوند!

میتوانند ناگهان دلبرترینِ زن ها شوند.

میتوانند آرزوى یک شهر باشند.

تا شاید روزى آرزویِ آرزویِ سابقشان شوند!


| پرستو جلیلى |

  • پروازِ خیال ...


در عکس های تکی ات 

در عکس های دسته جمعی 

حتی در عکس های رادیولوژی 

تنهایی ات معلوم است 


با قلبی 

که کتابی ست غیر قابل چاپ 

که در قفسه ی سینه ات 

از آن نگهداری می کنی 


چشم هایت اما

 هنگام خواب

دو چمدان سنگین 

که مسافری 

برای سفری دور بر می دارد 


در بیداری هر کدام شان 

چاه نفتی ست در خاور میانه 


یا دو رودخانه

که سال هاست 

تنهایی موازی شان را 

در آینه 

آرایش می کنند...


| مهدی اشرفی |

  • پروازِ خیال ...


من بر خلاف مردم

هر وقت شمال می روم غمم می گیرد

دست خودم نیست خوشحال نمی شوم

هی به  این فکر می کنم

یک نفر آن جا آن قدر 

انتظار معشوقه اش را کشیده که این همه 

زیر پایش علف سبز شده

مگر این حجم انتظار 

شادمانی دارد؟


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...


از آنجا که خیلی حواس پرت بود، قبل از سفر برایش لیستی از کارهای روزانه اش را نوشتم که با خودش داشته باشد و یادش نرود که انجام شان دهد.

تقریبا همه ی چیزها را برایش توی لیست نوشتم.

نوشتم قرص های ویتامین را چه ساعتی بخورد،

کِی ریشش را اصلاح کند،

چه ساعتی با مدیر امور بازرگانی تماس بگیرد

و خیلی چیزهای دیگر.

حتی برایش نوشتم که ساعت پخش برنامه ی مورد علاقه اش در آخرِ شب چه ساعتی است.

همه چیز را برایش توی لیست نوشتم که یادش نرود.

همه چیز را نوشتم. همه چیز را،

فقط یادم رفت که برایش توی لیست بنویسم :

"یادت نرود که برگردی"


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


زخم هایی که بر قلب داریم....

اگر چه جایشان هرگز خوب نخواهد شد

ولی به یادمان خواهد آورد

که ما هم

کسانی را دوست داشته ایم...

حقیقتِ تلخ آنجاست

که قلب همواره خواهد تپید

زخم بارها باز خواهد شد

و "دوست_داشتن"

چون عفونتی خوش خیم

تمام وجودمان را خواهد گرفت

شاید برای همین است که آدم های زخم خورده

همیشه لبخندی ملایم و سرد

روی لب دارند.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


به دخترى عشق بورز که کتاب بخواند

به دختری عشق بورز که پولش را به جای لباس خرج کتاب کند

دختری که لیست بلندی از کتاب‌ها را برای خواندن تهیه کرده است.

دختری که کارت کتابخانه سال‌های کودکی‌اش را هنوز با خود دارد.

دختری را پیدا کن که اهل خواندن باشد...

تشخیص‌ش سخت نیست

حتماً همیشه در کیفش کتابی برای خواندن دارد.

کسی که به کتابفروشی، عاشقانه نگاه کند

و پس از یافتن کتابی که مدت‌ها در جستجویش بوده، اشک شوق در چشمانش حلقه زند.

کسی که بوی کاغذ کاهی یک کتاب قدیمی، برانگیخته‌اش کند.

به دخترى عشق بورز که اگر در کافه منتظرت ماند، انتظارش را با خواندن کتاب پر کند.

حتی اگر به دروغ، از خاطره مطالعه کتاب‌های بزرگی نام برد که هرگز نخوانده است، تشویقش کن، چرا که او لذت اغراق را در درک و فهم تجربه می‌کند و نه زیبایی.

به دخترى عشق بورز که کتاب بخواند.

و برای تولدش و سالگرد آشنایی و همه‌ی اتفاق‌های خوب به او کتاب هدیه بده.

به او نشان بده که «عشق به کلمات» را می‌فهمی و درک می‌کنی.

به او نشان بده که می‌فهمی که او فرق واقعیت و خیال را می‌فهمد

به او، حتی اگر دروغ بگویی، دروغ‌ گفتن‌ات را درک می‌کند، او کتاب خوانده است.

او می‌داند که انسانها فراتر از واژه‌ها هستند و در رفتارشان، هزار انگیزه و ارزش و گریز ناگزیر پنهان است.

او لغزش و خطای تو را بهتر از دیگران درک خواهد کرد

با او، حتی اگر خطا کنی، بهتر می‌فهمد...

او کتاب خوانده است و می‌داند که انسانها هرگز کامل نیستند.

در کنار او اگر شکست بخوری، او می‌فهمد...

او زیاد خوانده است و می‌داند که راه موفقیت، ‌

از شکست سنگفرش شده.

او رویا پرداز نیست و با هر شکست، محکم‌تر از قبل کنارت می‌ماند...

اگر به دخترى عشق ورزیدی که اهل خواندن بود،

کنارش باش.

اگر دیدی نیمه شب، برخاسته و کتابی در دست، گریه می‌کند، در آغوشش بگیر، برایش فنجانی چای بیاور، بگذار در دنیای خودش بماند.

به دختری عشق بورز که اهل خواندن باشد.

او برایت حرف‌های متفاوت خواهد زد

و دنیایی متفاوت خواهد ساخت

غم‌های عمیق و شادی‌های بزرگ هدیه خواهد آورد.

او برای فرزندانت نام‌هایی متفاوت و شگفت خواهد گذاشت، او به آن‌ها سلیقه‌ای متفاوت و متمایز هدیه خواهد کرد.

او می‌تواند برای فرزندانت تصویر زیبایی از دنیا بسازد، زیباتر از آنچه هست

به دخترى عشق بورز که اهل خواندن باشد.

چون تو لیاقت چنین دختری را داری

تو لیاقت داری به کسى عشق بورزى که زندگیت را با تصویر‌های زیبا رنگ زند

اگر چیزی فراتر از دنیا را می‌خواهی،

به دختری عشق بورز که اهل خواندن باشد...


| رزمارى اورکویکو |

  • پروازِ خیال ...

زمونه عوض شده

۱۰
شهریور


اگه زمونه عوض نشده بود الان منو تو داشتیم باهم زندگی میکردیم ، 

یا اصلأ چمیدونم شاید یه بچه هم داشتیم که پا به پامون دیوونه بازی دربیاره و خوشبختیمونو کامل کنه!

اما زمونه عوض شده بود از همون وقتی که ما باهم آشنا شدیم ، 

هرچی تو گفتی و من گفتم ، گفتن زمونه عوض شده...! 

اصلأ عوض شدن زمونه به ما چه ربطی داشت ، تو یه خونه داشتی تو جنوبی ترین نقطه ی تهران ، 

درسته درب و داغون بود اما از حق نگذریم از بی خونگی خیلی بهتر بود باید با مامانت زندگی میکردیم ، 

وقتی بابام فهمید با فریاد گفت زمونه عوض شده ، شما دوتا هنوز بچه اید و نمیفهمید بی پولی یعنی چی تازه دیگه کسی با مادرشوهر زندگی نمیکنه ، فک و فامیل اگه بفهمن چی میگن ؟!

تازه اون وقت بود که فهمیدم زمونه به دست فک و فامیل و در و همسایه عوض میشه 

دوس داشتم برم یقشونو بگیرم و بگم دست از سر "زمونه" بردارید اما ...!

خواهرم میگفت با آدم بی پول نمیشه زندگی کرد الان نمیفهمی خونه ی کوچیک و بوی نم یعنی چی ، 

نمی فهمی پول و امکانات چه اهمیتی تو زندگی داره... 

راست میگفت ، از وقتی تو رفتی چند سال گذشته زمونه خیلی عوض تر شده ، منم عوض شدم 

بعد از اون دیگه کسی رو اندازه ی تو دوس نداشتم ،

چقدر دلم میخواست  مثل مادربزرگ که عاشق پدربزرگ بود پای بی پولیات وامیستادم ، 

با سختیای زندگی کنار میومدم اما عشق تو رو داشتم...

ما خیلیارو بخاطر عوض شدن زمونه از دست دادیم 

اصلأ از وقتی زمونه عوض شد و آدما عوض شدن  همه چی خراب شد 

همه چی !


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

تنهایی

۱۰
شهریور


ابتدای جهان بود

تو را دیدم

سلام اختراع نشده بود

دست دادن اختراع نشده بود

نگاه لرزان اختراع نشده بود

در آغوش کشیدن

بوسیدن اختراع نشده بود

"خواهش میکنم بمان" اختراع نشده بود

ماندن اختراع نشده بود

"میروم برمیگردم" اختراع نشده بود

برگشتن اختراع نشده بود

هیچ اختراع نشده بود.


تنهایی

تنهایی

"تنهایی" اولین چیزی بود که اختراع شد.

تنهایی

"تنهایی" را من اختراع کردم ...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


دختر ها با عشق اولشان ساده تر هستند..

انگار ساده می پوشند، ساده میگیرند

نگاهشان با شیطنت است

وقتی می خندد چشمشان برق میزند

 مدام صدایت میزنند...

اما..

اگر ترکش کنی،

اگر فریبش دهی، اگر اذیتش کنی...

اگر دنیایش را بهم بریزی

می بینی کم کم غلیظ تر آرایش می کند...

لباس های پر زرق و برق تری می پوشد...

نگاهش توی عکس با غرور دوخته شده است به دوربین...

خنده هایش هم دیگر حقیقی نیستند...

تلخ پوزخند میزنند...

از یک عشق عمیــق میگذرند

و دیگر سادگی هیچکس چشمش را نمی گیرد...

دیگر هیچ مرد معمولی ای را نمی پسندد،

هیچ مرد معمولی را قهرمان فرض نمی کند،

دیگر برای هیچ مردی، رویایی ندارند...

باید قهرمان باشی تا قهرمان ببیندت...

چهار شانه باشی، مرد باشى....

به هر چیزی دل میبندند جز قلب..!

جز عشق!!

دختر ها فقط با عشق اولـــــشان ساده هستند،

ســـــــاده ها را ســـــــاده نگـــــه دارید...

چون هیچ دختری وقتی غرورش له شود،

دیگر هرگز عاشق نمیشود...

دیگر حتی عشق خودش را هم نمی خواهد...


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...


سفرهای تنهایی همیشه بهترند

کنارِ یک غریبه می‌‌نشینی

قهوه ات را می‌‌خوری

سرت را به پشتی‌ صندلی تکیه میدهی‌ تا وقت بگذرد

به مقصد که رسیدی

کیف و بارانی ات را بر میداری

به غریبه ی کنارت سری تکان می‌‌دهی‌

و می‌‌روی

همین که زخمِ آخرین آغوش را به تن‌ نمی‌کشی

همین که از دردِ خداحافظی به خود نمی‌‌پیچی‌

همین که تلخی‌ یک بغض را با خودت از شهری به شهری نمیبری

همین یعنی‌

سفرت سلامت


| نیکی‌ فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


فرصت قد کشیدنت را باز

روی قانونِ جنگ ها خوردند

بچه آهوی دیگری بودی

مادرت را پلنگ ها خوردند


جنگ از پایه های دینت بود

جنگ دامادِ سرزمینت بود

جنگ هرشب به حجله ات میبرد

سینه ات را فشنگ ها خوردند


دوستان تو گرگ ها بودند

رنگِ آدم بزرگ ها بودند

کودکی های مرده ات را باز

روی الّاکلنگ ها خوردند


زیرِ دستِ جهان نخوابیدی

با امیرارسلان نخوابیدی

حقّ فرخ لقایی ات را باز

پشتِ شهرفرنگ ها خوردند


آرزو کردی و پسر نشدی

قصه ی ساده ات فرشته نداشت

به خودت هم دروغ می گفتی

پدرت را نهنگ ها خوردند


زیر دندانِ مرز جان کندی

خاطرات تو تیرباران شد

در دهان خلیج، هضم شدی

وطنت را تفنگ ها خوردند


مرده بودی و فکر می کردی

خاک مانند مرگ، یکرنگ است

کفنت پرچم سپیدی شد

پرچمت را سه رنگ ها خوردند


روی سرهایتان اذان گفتند

شهر آنقدرها مناره نداشت

سجده کردی و سرزمینت را

باز تیمورلنگ ها خوردند

...


وای شاعر...دوباره پرت شدی

پرِ سیمرغ روی قاف شکست

جگرت پاره بود، خونت را

تک تکِ قلوه سنگ ها خوردند


توی زندانِ قصر ، شاه شدی

توی زندان ولی هوا کم بود

آرزو داشتی نفس بکشی

نفست را سُرنگ ها خوردند...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


دوستت دارم های سیزده سالگی را

روی بخار شیشه ی کلاس کشیدیم

با یک قلب

و حرف اول یک اسم


دوستت دارم های بزرگ تر را

در نامه های عاشقانه نوشتیم

پنهانشان کردیم

_هنوز هم یکی از آن نامه ها آنجاست

من از ترس مادرم

جوری پنهانش کردم که حتی خودم هم نتوانستم پیدایش کنم_


و زنان در حوالی سی سالگی

شاید دیگر 

قلبی روی بخار شیشه نکشند

اما

هنوز هم پر از دوستت دارمند 

چند تا از دوستت دارمهایم را

برایت 

مربای آلبالو درست کرده ام

چند تا را

گرد گرفته ام از اشیا

با یکی از آنها

پیرهنت را اتو کرده ام

و با یکی

با یکی دارم

این شعر را برایت می نویسم.


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


تو را ببینم؛

می‌بوسم

نوازشت می‌کنم

برایِ تو خواب تعریف می‌کنم

تو را ببینم،

بغل می‌کنم

تمامِ رؤیاهایم را می‌بینم

وَ به تمامِ آرزوهایم

می‌رسم

تو را ببینم

خوب می‌شوم، آقا می‌شوم

به تو سلام می‌دهم

نماز می‌خوانم

وَ تو را شکر می‌کنم

تو را ببینم خیلی دوستت دارم

آخ تو را ببینم،

چه قدر کاردارم!


| افشین صالحی |

  • پروازِ خیال ...


خنجر از پشت نخوردی دختر

نه! تو نامردی ندیدی از خودی

توی قهوه‌خونه عاشقت شدم

توی قهوه‌خونه عاشقش شدی


رفقای نون به نرخ روز خور

رفقای مهربونِ نانجیب

بُر زدن تو رو ازم نامردا

توی بوی تندِ نعنا و دوسیب


یک دقیقه هم بهم فکر نکن

حیفه که حروم بشن ثانیه‌هات

دود و حلقه حلقه بازی بده و

جونِ قلیون‌و بگیر با ریه‌هات


دلم از تو بیشتر از تمومِ دنیا پُره دختر

حالم از هر چی فرحزاده به هم می‌خوره دختر


بُر زدن تو رو ازم نامردا

این‌و تنهایی و بارون میگه

تبِ دستام قلم و آتیش زد

این ترانه داره هذیون میگه


درصدِ الکل من پایینه

کشفِ صد در صدیِ رازی کو

قهوه‌خونه‌ها عذابم میدن

میرزا صالح شیرازی کو؟!


بوی الکل تو سرم می‌پیچه

می‌خورم، با دوتا چشمِ سرخِ خیس

به سلامتیِ هر چی مَرده

به سلامتیِ چیزایی که نیس


دلم از تو بیشتر از تمومِ دنیا پُره دختر

حالم از هر چی فرحزاده به هم می‌خوره دختر


| حسین غیاثی |

  • پروازِ خیال ...