کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابک زمانی» ثبت شده است

زبان سکوت

۰۵
ارديبهشت


اینگونه نبود که سکوت معادل حرف نزدن باشد، اینگونه نبود که انسان این قضیه را کشف کند که اگر زبانش را نچرخاند، که اگر لب هایش را به هم بفشارد، چیزی به نام سکوت را خلق کرده است. نه!

سکوت بعدها اختراع شد؛ یعنی آن دوران که همه ی زبان ها اختراع شده بودند، همه ی حروف الفبا.

اتفاقا سکوت چیزی بود که برای کمک کردن به حرف زدن اختراع شد.

سکوت را احتمالا یک فرانسوی به نام فرانسیس اختراع کرده است، شاید هم یک روسی به نام میخاییل، یا مثلا یک سرخ پوست به نام موهیگان.

به هر حال، هرکسی که سکوت را اختراع کرده، نه اینکه از حرف زدن خسته شده باشد، نه، اتفاقا او حرف زدن را خیلی هم دوست داشته است، 

اما حرفی که بفهمند آنرا، حرفی که از شنیدنش نگذارند بروند و تنهایت بگذارند.

او خواسته زبانی را اختراع کند، که مثل معجزه، همه ی مشکلات را حل کند.

خواسته زبانی را اختراع کند که همه بفهمند آنرا، و مشکلات مسخره ی زبان های دیگر را نداشته باشد. مسخره است که به هر زبانی بگویی «نرو، لطفا نرو» او که زبانت را میفهمد بگذارد برود.

مسخره است که به هر زبانی بگویی «باور کن اینطوری نیست» او حرف خودش را بزند.

مسخره است که به هر زبانی، به فرانسوی، به انگلیسی، به کوردی، فارسی، عربی، چینی، به ترکی به سرخ پوستی به روسی به هر زبانی به او بگویی «اگر بروی میمیرم»، اما او عین خیالش نباشد و باز هم بگذارد برود.

مخترع سکوت، آدم بزرگی بوده است. او مخترع بزرگ ترین دستاورد بشر بوده است، اختراعی که از اختراع چرخ مهم تر بوده، او زبانی ساخته که فقط یک جمله دارد و همه ی آدم های دنیا آنرا می فهمند، آدم هایی که در شهرهای مدرن زندگی میکنند، آدم هایی که در دل جنگل های انبوه آمازون، یا ناشناخته ترین جزیره ها زندگی می کنند، آدم هایی که در دوردست ترین نقاط صعب العبور هستند تا آنها که اتوبان از چند متری خانه هاشان می گذرد، همه و همه میفهمند آن یک جمله را؛

سکوت یک جمله دارد، و آن جمله این است:

«میدانم حق با توست، اما خواهش میکنم حرف هایم را قبول کن لعنتی! »


| لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


سنگی را بر سنگی دگر نهاد

نه اینکه بخواهد خانه ای بسازد

نه اینکه بخواهد شعری بسُراید

نه! 

داشت تنهایی‌اش را اندازه می‌گرفت...


| یانیس ریتسوس / ترجمه: بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

هربار که...

۳۱
فروردين


هر بار که سر بر شانه ام می نهی

هنگام که غرق در طره ی موهایت می شوم

در بیشه ی گیسوانت

چونان پروانه ای سرگردان

گم می شوم و باز نمی آیم...


هر بار که دست در دستانم می گذاری

پنج انگشتم

پنج ماهیِ کوچک می شوند

می روند در ژرفای دیدگانت،

گم می شوند و باز نمی آیند...


و هنگام 

که به پیکر خود باز می گردم

آن دَم است که می بینم تنهایم وُ

تو اینجا نیستی...


| شیرکو بیکس / ترجمه: بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

وطن من

۲۹
فروردين


نه برای بوسیدن ات

نه برای عطر پیراهن ات

نه برای تنهایی ام

نه...

آغوش تو وطن من است

می خواهم در وطنم بمیرم...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

ته نشین شدن

۱۶
اسفند


همیشه خستگی از انجام دادن کاری نیست، خستگی گاهی از انجام ندادن کاری‌ست؛

کاری که می‌توانسته‌ای و انجام نداده‌ای، نگذاشته‌اند که انجام دهی؛ گویی تمام دنیا غُل و زنجیرت شده که آن کار را انجام ندهی.

خستگیِ انجام ندادن، بسیار کشنده‌تر است، بسیار طولانی‌تر است، بسیار غم‌انگیزتر است.

اصلاً خستگی انجام ندادنِ یک کار، چیزی فراتر از خستگی‌ست؛ و این نوع خستگی، «ته‌نشین شدن» نام دارد. ته‌نشین شدن آدم در خودش. ته‌نشین شدن همه‌ی توان و آرزو و امیدهای آدم در درون خودش.

مثل ته‌نشین شدن ذرات شناور در گودال آبی که سنگی به درونش انداخته باشی.

مثل ته‌نشین شدن دانه‌های خاک‌شیر در یک لیوانِ شیشه‌ای.

از یک جایی به بعد، آدم‌ها هم در خودشان ته‌نشین می‌شوند؛ اما کسانی که ته‌نشین شده‌اند، دوام نمی‌آورند، زنده نمی‌مانند، همان دوران جوانی، زندگی را می‌بوسند و می‌گذارند کنار؛ آن‌ها هم که پوست کُلفت‌ترند و ته‌نشینی در دوران جوانی را تاب می‌آورند، آن را سال‌ها بعد، با چین و چروک‌های صورت و رنگ موهای سرشان پس می‌دهند؛ مثل پدر که چین‌های صورت و رنگ موهایش، خبر از ته‌نشینی بزرگی در او می‌داد که در گوشه‌ای از حیاط آن‌گونه چُمباتمه زده بود.

اصلاً می‌دانید چیست؟ آدم‌هایی که در گوشه‌ای تک و تنها زانوهای خود را بغل می‌کنند و چمباتمه می‌زنند،

همان ته‌نشین‌شدگان هستند؛

همان‌ها که خودشان در خودشان ته‌نشین شده است. 


| بعد از ابر / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


میگه: تو که تازه اومدی بابک! کی قراره بری؟

میگم: همین روزا، چطور مگه مادر؟

میگه: حیف که این گُلا دست و بالمو بستن، وگرنه خودمم باهات میومدم.

میگم: خب گلا رو بسپار دست همسایه بهشون آب بده.

میگه: فقط آب و خاکشون نیس که! این گُلا باید یکی باهاشون حرف بزنه، غصشونو بخوره، مادر میخوان اینا

هیچی نمیگم...

میره دست میزنه به حُسن یوسف

میگه: امروز بهتری انگار

هیچی نمیگم...

میگه: بابک رفتی اونجا هر روز بهم زنگ بزن، میدونم گشنه نمیمونی ولی باید یکی باهات حرف بزنه که دلت نَمیره...

نگاش میکنم

میگم: دیگه نمیرم مادر

نگام میکنه، میگه: چی شد یهو پس؟

میگم: آخه زندگی فقط آب و دونه نیست، مگه نه؟

هیچی نمیگه...

نگاش میکنم؛ میبینم با گوشه چارقدش داره اشکاشو پاک میکنه


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


گفت:  آدما دو جور گریه دارن؛

وقتی که خیلی غمگینن و وقتی که خیلی خیلی غمگینن.

گفتم: خب مگه اینا فرقی هم دارن؟

گفت: آره؛ دومی دیگه اشک نداره...


| بعد از ابر / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


ازمیان تمام چیزهایی که دیده‌ام

تنها تویی که می‌خواهم به دیدنش ادامه دهم 

از میان تمام چیزهایی که لمس کرده‌ام 

تنها تویی که می‌خواهم به لمس کردنش ادامه دهم.

خنده‌ی نارنج طعمت را دوست دارم.

چه باید کنم ای عشق؟

هیچ خبرم نیست که رسم عاشقی چگونه بوده است 

هیچ نمی‌دانم عشق‌های دیگر چه سان‌اند؟

من با نگاه کردن به تو

با عشق ورزیدن به تو زنده‌ام.

عاشق بودن، ذاتِ من است


| پابلو نرودا / ترجمه: بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

من و تو

۱۶
مرداد


اگر قلبِ من

چشمان تو را نمی‌پرستید

اکنون "سبز" را چه کسی می‌فهمید؟

اگر از نرمیِ گوش‌هایت نمی‌نوشتم

اکنون گوشواره‌ها

چه‌سان از لاله‌ی گوش‌ها آویزان بودند؟

اگر نامت را در زمین نمی‌کاشتم

آنگاه هیچ باغ گل سرخی وجود می‌داشت هرگز؟

اگر قلبم برای تو اشک نمی‌ریخت

زمین هرگز چشمه و دریا و رودخانه ای داشت اینک؟

اگر دوستت نمی‌داشتم

کسی عشق را می‌شناخت آیا؟

اگر ما

اگر من و تو

یک دیگر را عاشق نبودیم

چه کس می‌فهمید

وصال چیست

جدایی کدام است؟


| لطیف هلمت / ترجمه: بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


گفتند:

چه سان است عشق تو؛

تویی که پیکرت برف است وُ

اویی که چشمش آفتاب؟

گفتم:

عشق من

آب شدن در پیشگاه اوست؛

پیوسته

پی در پی

بی پایان


| کژال ابراهیم خدر / ترجمه: بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


گفتم:

میدونی؟

کاش زندگی عین یه نوار کاست بود...

گفت:

نوار کاست؟

چطور مگه؟

گفتم:

چون اگه هر جاشو دوس داشتی،

میشد با یه خودکار برش گردونی عقب...

گفت:

آخه مشکل اونجاست

اگه این کاستو برگردونیش عقب،

فقط قسمتای قشنگش نمیاد که،

همه چیش برمیگرده عقب

دوباره باید بشینی ببینی برای لبخندی که الان میزنی،

قبلش چقد گریه کردی...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


در آخرین نامه ات از من پرسیده بودی

که چه سان تو را دوست دارم؟

عزیزکم، همچون بهار

که آسمان کبود را دوست دارد.

همچون پروانه ای در دل کویر

یا زنبوری کوچک در عمق جنگل

که به گل سرخی دل داده است

و به آن شهد شیرین اش.

آری، من اینگونه تو را دوست دارم.

همچون برفی بر بلندای کوه

یا چشمه ای روان در دل جنگل

که تراوش ماهتاب را دوست دارد

عزیزکم

آنگونه که خودت را دوست داری

آنگونه که خودم را دوست دارم

همانگونه دوستت دارم


| شیرکو بیکس / ترجمه: بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


دوست داشتنِ تو

کشف یک قاره است، بی نقشه

سفر به آمازون است، بی اسلحه

رفتن به سیبری ست، بی پوست خرس.

دوست داشتن تو

عبور از رود نیل است بی قایق

نبرد در جنگ نُرماندی ست، بی سنگر

بودن در خط استواست، بی آب، بی غذا.


دوست داشتن تو

باز کردن شیر گاز است، به هنگام خواب

پریدن از پنجره ی طبقه ی پنجم یک خانه.

دوست داشتن تو

دوئل است، بی آنکه بدانی رقیبت زودتر برگشته.


دوست داشتن تو

تیغ است

گذشتن از میدان مین.

دوست داشتن تو

قوطیِ کبریت

بطری بنزین

یک بسته ی بزرگ قرص.


دوست داشتن تو

خطرناک است

کُشنده است

جان فرساست.


بگذار جور دیگری برایت بگویم؛

دوست داشتن تو

عبور یک اتوبوس از دره است، بی چراغ

بالا رفتن از صخره است، بی طناب.

دوست داشتن تو

گذشتن از مرز کشوری بیگانه است

بی آنکه حواسم به سرجوخه ها باشد

به برجک های دیدبانی

به تفنگ هایی که درست

پشت جمجمه ام را نشانه رفته اند


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


خیلی با عجله از خونه زد بیرون

چند دقیقه بعدش بهم پیام داد

_گفت : هنوز خونه ای؟

_گفتم : چطورمگه؟ چیزی جا گذاشتی؟

_گفت : آره

_گفتم : چیو؟

_گفت : تو رو...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


هر آدمی بالاخره یه روزی به کسی یا چیزی که ترک کرده برمیگرده،

نه اینکه بخواد دوباره به دستش بیاره،

نه اینکه بخواد دوباره داشته باشدش

یا اینکه دوباره باهاش باشه، نه؛

اشک هایی هست که باید ریخته بشه،

ممکنه چند روز بعد، ممکنه سال ها بعد

ولی بالاخره هر آدمی یه روزی میاد سراغ اشکای به تعویق افتادش ...


| بعد از ابر / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


موهایت

ادامه ی یک رودخانه است

و دستانت

ادامه ی یک درخت ...

شانه هایت 

کوه پایه است وُ

چشمانت

ادامه ی خورشید ..

قلبت

انارِ ترک خورده ی کوردستان وُ

نامت

ادامه ی یک گیاه است که در زمستان می روید

گریه ات

ادامه ی دریاست و خشکی های بعد از آن ...

خنده ات

ادامه ی شعرِ پل الوار است

وقتی که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام ادامه می دهم ...

نگاه که می کنی

نگاهت ادامه ی یک پنجره است

و چشم که می بندی

چهره ات

ادامه ی دیوار چین ...

حرف که می زنی

صدایت

ادامه ی آواز پرندگان است

وقتی که شب خاموششان کرده است

و لب که میبندی !

سکوتت ادامه ی کویر ...

تو ادامه ی همه چیز هستی

و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه

در تو به پایان می رسد ...

با ادامه ی این شعر راه برو

با ادامه ی این شعر نگاه کن

با ادامه ی این شعر حرف بزن

عاشق شو

ببوس ..

با ادامه ی این شعر زندگی کن

تو ادامه ی من هستی ...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


_گفتم : میگن بیرون بهار اومده

_گفت : باور نکن

_گفتم : چی چیو باور نکن؟! نیگا!

خودت درو وا کن ببین.

_گفت : باور نکن

_گفتم : چته تو؟ یه چیزیت میشه ها!

از پنجره نیگا کن! ببین؛ انگاری سبز پاشیدن رو درختا!

_گفت : باور نکن

_گفتم : نه خیر، اینجوری نمیشه

تقویمو وا کن یه نیگا بنداز شاید سر عقل بیای

_گفت : دیدم، باور نکن

_گفتم : پس کی بهار میاد؟

_گفت : بهار به تقویم و این زرق و برقا نیس که

_گفتم : خیلی ببخشیدا، پس به چیه؟

ول کن این حرفا رو

پاشو، پاشو لباستو عوض کن

یه صفایی بده سر و صورتتو

_گفت : هیچوقت اومدنِ چیزی که قراره بره رو باور نکن


از پنجره کوچه رو نگا کردم

دیدم داره برف میباره


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


عشقت یک ساعت 

به ساعات شبانه روز اضافه کرد ؛

ساعت بیست و پنج

عشقت یک روز به روزهای هفته افزود

هشت شنبه

عشقت یک ماه به ماه های سال اضافه کرد

ماه سیزدهم

عشقت یک فصل به فصول سال افزود

فصلِ پنجم ...

بدین سان عشقت به من روزگاری بخشیده است

که یک ساعت و 

یک روز و

یک ماه و

یک فصل 

از زندگی تمام عُشاقِ جهان اضافه تر دارد ...


| شیرکو بیکس ترجمه : بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


_گفت : جرأت یا حقیقت؟

+گفتم : مگه فرقی هم داره؟

_گفت : نه

+گفتم : حقیقت؟

_گفت : دوسم داری؟

+گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟

_گفت: باشه، جرأت!

  توو چشام زل بزن


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


_گفت : چته جوون؟ توو خودتی!

_هیچی نگفتم

_گفت : با شمام، خیلی توو فکریا!

از سر میدون که سوارت کردم هی زل زدی به گوشیت و غمبَرَک گرفتی..

_هیچی نگفتم

_گفت : از دستش دادی؟ بالاخره گذاشت رفت؟

_هیچی نگفتم

_گفت : آره، حتما گذاشته رفته، همه شون میرن، همه شون، اصن میان که برن ...

_هیچی نگفتم

_گفت : درسته دور و زمونه ی ما از این گوشیا نبود که هی عکسشو نگا کنی هی زخمت دلت تازه شه، اما ما هم کلی پیغموم و پسغوم می دادیم به هم ...

_هیچی نگفتم

یه نگاه آرومی بهم انداخت وُ

_دوباره گفت : بعدش یهو میدیدیم توو کوچه مون عروسی شده و یار رفته که رفته،

ما می موندیم و گریه و ناله و اشک و زاری و شبای بی انتها

آخرشم هیچی به هیچی

_هیچی نگفتم : 

_گفت : اما مرد باش، هرچی باشه چارتا پیرهن بیشتر از شما جوونا پاره کردیم، بالاخره فراموشش میکنی، بهت قول میدم، جوری که حتی اصلا اسمشم یادت نیاد

_گفتم : آقا دستت درد نکنه، سر چار راه پیاده میشم.


کرایه رو که دادم بهش

دیدم رو مچ دستش با خالکوبی نوشته : «فریبا»


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


_گفت : این چیه گذاشتی رو لبات؟ تو که سیگاری نبودی!

_گفتم : خیلی وقته میکشم.

_گفت : تو چی به سرت اومده این یه سالی که ندیدمت؟

_گفتم : سخت نگیر. آرومم میکنه، نمیذاره به چیزی فکر کنم.

هیچی نگفت

منم هیچی نگفتم

_بعد از چند دقیقه گفت : مطمئنی نمیذاره به چیزی فکر کنی؟

_گفتم : آره، چطور مگه؟

فندک رو از روی داشبورد برداشت، داد به دستم

یه لبخند تلخ زد و

_گفت :لااقل روشنش کن!


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

فراموشی

۰۸
بهمن


بالاخره روزی قرصی درست می شود، که با خوردنش، هر چیز را که بخواهی فراموش میکنی.

مثلا نام کسی که میخواهی فراموش کنی را رویش می نویسی و یک لیوان آب رویش میخوری.

قرص دیگری هم درست می شود، که تاریخ ها رو رویش می نویسی، و قورتش می دهی، یک لیوان آب هم رویش.

قرص دیگری هم هست که مکان ها را رویش می نویسی،

روی قرص دیگر، حرف های مشترکتان را می نویسی،

روی آن یکی اسم چیزهای مورد علاقه اش

روی قرص دیگر، رنگ لباس هایش، رنگ شالش، رنگ لاکش

چه می دانم

روی آن یکی هم برنامه هایی که قرار بود در آینده با هم داشته باشید را می نویسی،

و احتمالا قرصی هم باشد

که روی آن، نام فرزندان احتمالی تان را مینویسی، همان هایی که هرگز به دنیا نیامدند، اما اسم شان دنیایی برای تو و او ساخته بود.

روی این هم یک لیوان آب میخوری. به همین سادگی.

می دانم بالاخره قرصی اختراع می شود که کارمان را ساده می کند، هر چه بخواهیم را فراموش میکنیم، فقط کافی ست نام آن چیز را رویش بنویسی، و بعد فراموشی ...

پس منتظر آن روز می مانم.

فقط یک چیز است که مرا می ترساند،

اختراع آن قرص کار زیادی ندارد

بالاخره روزی یکی آنرا می سازد،

فقط به من بگو

بوی عطرت را چگونه بر آن بنویسم؟

نگاهت را به چه اسمی بنویسم؟

خنده هایت را با کدام الفبا؟

صدایت را با کدام حروف؟

بغض ات را با کدام کلمه؟

به من بگو

به من بگو

پیش از آنکه قرص آخر را بخورم که رویش نام خود را نوشته ام...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


کاش چیزی یادت رفته باشد

کاش کفشی

شالی

گل سری

کاش پیراهنی یادت رفته باشد...

کاش قابلمه ای روی اجاق گاز

کاش کیف پولی روی کاناپه

کاش جاکلیدی ات پشت در

کاش گوشی ات روی میز صبحانه یادت رفته باشد.

کاش ساعتی

عینکی

دفترچه ی یادداشتی

کاش خودکارت یادت رفته باشد.

کاش چیزی یادت رفته باشد و

برایش برگردی...

کاش ...

کاش معشوقه ی فراموش کاری بودی...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


دوست دارم

و هنوز خاطره ی موهایت

از لای انگشتانم رد می شود.

دوستت دارم

و به یاد می آورم که روزی

آهسته کنار گوش ات گفته بودم

در انبوه سیاهِ موهایت

چند تار سفید دیده ام

دوستت دارم

و هنوز با انگشتانم

به جای موهایت، هوا را شانه می کنم

دوستت دارم

همچون پیانیستی که پشت دیوارهای بلند زندان

کلیدهای سیاه و سفید پیانوش را

به یاد می آورد

و آهسته

آهسته

آهسته

با انگشتانش در هوا

سمفونی شماره ی نُه بتهوون را می نوازد


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


روزنامه ی نیازمندی ها رو لوله کرده بود توو دستش، یه ریز باهاش میزد رو زانوش؛

_گفتم : چته پس؟ چرا انقد بی قراری؟

روزنامه رو کوبید رو میز،

صندلی رو عقب کشید و نشست رو به روم. با دستاش پیشونیشو گرفت

_گفت : هیچی، سردرگمم، نگران آینده م، اصلا نمیدونم فردا قراره چی بشه!

_گفتم : انقد خودتو اذیت نکن، بالاخره یه طوری میشه! یه کاری پیدا میکنی دیگه.

_گفت : هه! همینه دیگه! شما مَردا عین خیالتون نیست فردا چی میشه! 

_گفتم : چطور مگه؟

_گفت : فِک میکنین زندگی شوخیه! هیچ تلاشی نمیکنین براش.

هی پا میندازین رو پا و فکِ میکنین خوشبختی خودش میاد سراغتون!

_گفتم : میدونی فرق مَردا و زنا چیه؟

_گفت : نه، چیه؟

_گفتم : زنا به فردا فکر میکنن

مردا به پس فردا


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

کاش...

۱۹
آذر


کاش اسبی بودم

ولی سوارم عاشق بود

کاش آیینه ای بودم

ولی به دیوار اتاق زنی زیبا آویخته بودم

کاش گل سرخی بودم

ولی در روز عشاق به دختری هدیه ام می دادند

کاش قرص نانی بودم

ولی بر سفره ی زنی گرسنه.

کاش رودی بودم

ولی از وطنم کردستان می گذشتم


کاش بی هیچ شرطی

برای آخرین بار

تو را در آغوش می کشیدم وُ

آنگاه جان می سپردم


| شیرکو بیکس / ترجمه :بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


پرنده اگر بر شانه ات نمی نشیند

پنجره اگر با نفست مات نمی شود

چای اگر لبت را نمی سوزاند

بوی نان اگر گرسنه ات نمی کند

نگاهی اگر دلت را نمی لرزاند

شب اگر بغض ات نمی گیرد

بوی عطری اگر دیوانه ات نمی کند

خاطره ای اگر اشکت را در نمی آورد

جمعه اگر دلتنگ ات نمی کند

گل اگر برایت زیبا نیست،

بدان که مُرده ای...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

نشنیدن

۱۷
آذر


وقتی کسی می رود، وقتی کسی قرار است که دیگر نباشد؛

خانواده اش، اطرافیانش، یا کسانی که او را دوست دارند،

با همه چیزِ او کنار می آیند؛

با نبودنش، با ندیدنش، با صدا نزدنش، با خیلی چیزهای دیگرش،

اما هرگز نمیتوانند با نشنیدن اش، کنار بیایند.

راستش را بخواهی

نشنیدنِ کسی، مرزِ میانِ بودن و نبودنِ اوست.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

بوفالوها

۱۷
آذر


می گویند بوفالوها آنقدر در راهِ خود مصمم اند

و آنقدر برای رسیدن به مقصدشان، مسیرِ مستقیم خود را با تمامِ توان در دشت ادامه می دهند،

که اگر در جلوی راهشان پرتگاه بلندی باشد، از آن به پایین پرت می شوند.

این روزها فکر میکنم تفاوتی با بوفالوها ندارم

وقتی که این همه دوستت دارم.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻡ

ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺯﻧﯽ

ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﺎﺷﺪ.

ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ

ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ

ﺁﺟﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﭼﯿﻨﻢ.

ﺣﺘﯽ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻗﻮﻥِ ﻣﻼﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ.


ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﻧﺪ

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺗﺮﺍﺯ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،

ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ

ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.


| ﮐﺎﺭﻝ ﺳﻨﺪﺑﺮﮒ / ﺗﺮﺟمه: بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


در زندگی تاریخ هایی هست، که نمی توانی فراموششان کنی. تاریخ هایی هست که زمان و مکان را برایت متوقف می کنند.

تاریخ هایی که مثل همه ی تاریخ های دیگر تقویم ات، تنها چند عدد معمولی اند، اما این عددها برای تو با همه ی عددهای دیگر فرق دارند،

و فرق این عددها را تنها تو می دانی، نه هیچ کس دیگر.

این ها تاریخ هایی هستند که با هیچ تاریخ دیگری عوضشان نمی کنی، 

تاریخ هایی که حتی حاضر نیستی 

یک عدد آنها را با هزاران عدد دیگر عوض کنی.

این تاریخ هایی هستند که بی کم و کاست می خواهی شان، 

نه یک عدد کمتر، نه یک عدد بیشتر؛ 

درست همان را می خواهی که بود.

این ها تاریخ هایی هستند که رنگ و بو دارند، 

که صدا و تصویر دارند، 

که به خودشان عطر می زنند، 

همان عطر همیشگی را هم می زنند.

تاریخ هایی که میتوانی لمسشان کنی، در آغوششان بکشی، با آن ها حرف بزنی، به آنها خیره شوی، و وقتی نگاهت به اعدادشان بیفتد، ضربان قلبت را تند کنند و نفس ات را بند بیاورند.

این ها تاریخ هایی گریه و لبخند دارند، 

تاریخ هایی هستند که بغض ات را می شکنند، 

که لَجَت در می آورند

تاریخ های که با آنها قهر می کنی، آشتی میکنی

که با آنها دعوا می کنی

که مدت ها سراغشان نمی روی

که وانمود میکنی دیگر نمی شناسی شان؛

اما هرگز

اما هرگز فراموششان نمی کنی، 

چرا که برای همیشه 

گوشه ی کاغذ تقویم ات را تا زده اند.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


کتابی که با دستانِ خود نوشته ام را برایم نخوان.

من بارها خواسته ام

تو را لای یکی از این صفحات پنهان کنم.

من بارها خواسته ام

در یکی از فصل های کتاب

اسلحه را بردارم

و تمام مردانِ داستان را بکُشم،

بیایم و دستانت را بگیرم

و با تو فرار کنم

تا در جنگلی زندگی کنیم وُ

دیگر نویسنده نباشم.

من بارها خواسته ام

که نروی

که نمیری

که بمانی ...

اما به من بگو

با قطاری که در آخرین صفحاتِ کتاب

به انتظارت ایستاده است

چه کنم؟


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

گذشته

۰۳
آبان


یه روزایی توو زندگی هست که هر چی جلوتر میری، به گذشته نزدیک تر میشی؛

فردا که میاد به دیروزت نزدیک تر میشی، 

و پس فردا، به پری روز...

می دونی؟

آینده تنها چیزیه که آدما رو به گذشته برمیگردونه،

آدما همه شون بالاخره یه روزی به گذشته شون برمیگردن؛

یا با اشک

یا با سکوت...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


_گفت : اگه یه ماشین زمان داشتی

باهاش میرفتی گذشته یا آینده؟

دستامو دور لیوان چای 

سفت حلقه کرده بودم، نگاش کردم، 

_گفتم : هیچکدوم

_گفت : د بگو دیگه؟ یکیشونه انتخاب کن!

گفتم : اگه ماشین زمان داشتم، 

نه میرفتم گذشته نه میرفتم آینده.

گفت : پس چیکار میکردی دیوونه؟

گفتم : زمان رو همینجا متوقف میکردم وُ

تا ابد به بهونه ی سرد شدن این فنجون چای

همینجا پیش تو میموندم


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

حسم به تو

۲۳
مهر


_گفت : بیا اینم جواب آزمایشت، هیچیت نیست!

_گفتم : مگه میخواستی چی نوشته باشه توش؟

_گفت : تو کلی منو ترسوندی، فکر کردم تومور توو مغزته!

این چندمین باره که این همه راهو میکوبم میام اینجا. هر بارم که اومدم دیدم هیچیت نبوده.

_گفتم : حالا چه فرقی میکنه؟

من که زیاد دووم نمیارم. همین روزاس که همسایه ها

بعدِ چن روز نعشم رو توو خونه پیدا کنن.

_گفت : چی میگی تو؟ ایناها، نیگا کن،

نوشته هیچیت نیست!! باور نداری بیا خودت ببین!

گفتم : آزمایشا هیچی نشون نمیده.

هیچ کدومشون نمیدونه چه مرگمه!

_گفت : باشه؛ اصلا فردا میریم یه آزمایشگاه دیگه

تا خیالت راحت شه.

بعدش من برمیگردم کاشان رو پایان نامم کار کنم.

_گفتم : یه آزمایشگاه سراغ نداری که نشون بده

من چه حسی بهت دارم؟


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


حرف های کوچکی در زندگی هست

که حسرت های بزرگی بر دلت می گذارند،

جملات ساده ای در زندگی هست، که آرزوی دوباره شنیدنشان،

که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشان

اشکت را در می آورد.


دلت می خواهد بشنوی شان، از زبانِ همان کس که میخواهی، بشنوی شان...

اما آن کس نیست که دوباره برایت بگوید:

"صبح بخیر عزیزم"

بگوید : "کجایی؟ چرا دیر کردی؟"

بگوید : "بخور، غذایت سرد شد! "

یا اینکه بگوید : "این رنگی بهم می آید؟!"


نیست، نه، آن کس نیست که دوباره برایت تکرار کند:

"چرا به حرف هایم گوش نمی دهی احمق جان"

بگوید : "مردها سر و ته یک کرباس اند"

یا اینکه : "کرم ضد آفتابم را ندیده ای؟"


حرف های ساده ای هست که آرزوهای بزرگت میشوند.

دوس داری یک بارِ دیگر، فقط یک بارِ دیگر بگوید:

"تابستان برویم سفر؟"

"صدای تلویزیون را کم کن"

بگوید: "با خودت سبزی بیاور"

بگوید: "نان هم فراموش نکنی"

"گلدان ها را آب بده"

بگوید: "راستی امروز کمی دیرتر برمیگردم، گفتم نگران نشوی"


خیلی حرف های ساده را دیگر نمی شنوی،

و حسرت دوباره شنیدن شان، جانت را می گیرد.

دلت می خواهد

در عمق خواب باشی،

نصفه شب با آرنج به پهلویت بزند

و با صدای گرفته بگوید:

"یک لیوان آب برایم میاوری؟"


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


بزرگ ترین افسوسم این است که هرگز فرصت نشد از نزدیک ببینم ات،

آدم همیشه فکر میکند هنوز وقت هست، اما خب همیشه هم اشتباه میکند.


بزرگ ترین افسوسم این است که هرگز فرصت نشد صدایت را بشنوم؛

اما فکر میکنم اگر صدایت را می شنیدم،

تو را در یک خیابان شلوغ، میان آن همه جمعیت تشخیص می دادم.


بزرگ ترین افسوسم این است که هرگز عکسی از تو به دستم نرسید؛

اما باور کن مطمئنم تمام عکس هایی که در زندگی دیده ام، هیچ کدامشان تو نبوده ای.

بزرگ ترین افسوسم این است که هیچوقت شماره تلفن ات را پیدا نکردم.

اگر شماره ات را داشتم، قول میدهم چیزی از وضعیت آب و هوا نمی پرسیدم، یا از نتیجه بازی های آخر هفته ی لیگ.

یک راست میرفتم سر حرف هایی که دوستشان داری.

.

بزرگ ترین افسوسم این است که هرگز نفهمیدم کجا زندگی می کنی

شاید آنجا هستی که دختران چشم های بادامی دارند

و یا در کشوری زندگی می کنی که زن ها نقاب می زنند

یا مثلا آنجا که خانم ها موهای بلوندشان را نمی پوشانند.

حتی میتوانی آنجا زندگی کنی که زن ها دامن های چین دار قرمز می پوشند و با کفش های پاشنه بلندشان، رقص تانگو را خوب بلدند،

اما خوب می دانم که چشم های تو آبی ست

و لبخندت با تمام لبخندها فرق می کند.

.

بزرگ ترین افسوسم این است که هرگز اسم ات را ندانستم،

اما خب شک ندارم که اسم ات "دریا" ست.

اسم های دیگری هم شاید داشته باشی،

مثلا شاید در خانه "ایمیلی" صدایت کنند، یا "ویرجینیا" و یا حتی "سوفیا".

شاید هم اسمی عربی یا ترکی داشته باشی.

اسم های کوردی هم خیلی به تو می آیند،

اما خب راستش را بخواهی، اسم تو "دریا" ست

و تو نمی توانی اسمی غیر از این داشته باشی.


افسوس های بزرگی در زندگی دارم،

اما راستش را بخواهی

بزرگ ترین افسوسم این است که تو هنوز به دنیا نیامده ای

و شاید هم آمده و رفته ای ...

.

بزرگ ترین افسوسم این است

که من و تو

هیچ وقت

مال یک زمان نبودیم "دریا" ...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


از آنجا که خیلی حواس پرت بود، قبل از سفر برایش لیستی از کارهای روزانه اش را نوشتم که با خودش داشته باشد و یادش نرود که انجام شان دهد.

تقریبا همه ی چیزها را برایش توی لیست نوشتم.

نوشتم قرص های ویتامین را چه ساعتی بخورد،

کِی ریشش را اصلاح کند،

چه ساعتی با مدیر امور بازرگانی تماس بگیرد

و خیلی چیزهای دیگر.

حتی برایش نوشتم که ساعت پخش برنامه ی مورد علاقه اش در آخرِ شب چه ساعتی است.

همه چیز را برایش توی لیست نوشتم که یادش نرود.

همه چیز را نوشتم. همه چیز را،

فقط یادم رفت که برایش توی لیست بنویسم :

"یادت نرود که برگردی"


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

تنهایی

۱۰
شهریور


ابتدای جهان بود

تو را دیدم

سلام اختراع نشده بود

دست دادن اختراع نشده بود

نگاه لرزان اختراع نشده بود

در آغوش کشیدن

بوسیدن اختراع نشده بود

"خواهش میکنم بمان" اختراع نشده بود

ماندن اختراع نشده بود

"میروم برمیگردم" اختراع نشده بود

برگشتن اختراع نشده بود

هیچ اختراع نشده بود.


تنهایی

تنهایی

"تنهایی" اولین چیزی بود که اختراع شد.

تنهایی

"تنهایی" را من اختراع کردم ...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

مادر گفت انتظار زیادی از تو نداره.
همینکه روی پله ها راه بری و صدای پاتو بشنوه،
همینکه توو آشپزخونه درِ یخچال رو وا کنی و مثل حواس پرتی های همیشگیت لیوان از دستت بیفته،
همینکه سرفه کنی، یا اینکه نصفه شب کلید برق رو بزنی و لامپا رو روشن کنی،
چه میدونم! همین چیزای ساده، مثه صدای ناخن گرفتنت یا ورق زدن دفترچه یادداشتت،
همینا راضیش میکنه که دیگه گریه نکنه!

گفتم: مادر، انتظار زیادی از یه مُرده داری!

گفت: اگه اینا چیزای زیادیه و اون نمی تونه انجامشون بده
پس چطور بلده اینقدر منو دلتنگ خودش کنه؟

| بعد از ابر / بابک زمانی |
  • پروازِ خیال ...


_گفتم: چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو!

_گفت: با بعضی از آدما میشه ساعت ها حرف زد، بدون اینکه لازم باشه لباتو وا کنی..

با نگاه کردن بهشون،

با زل زدن توو چشاشون همه ی حرفاتو میزنی و اونم میشنوه؛

تو هم همینجور حرفای اونو میشنوی..

_گفتم: ولی تو خیلی کم با من صحبت میکنی!

_گفت:

من با اونایی که حرفی باهاشون ندارم، صحبت می کنم

و با اونایی که خیلی حرف دارم براشون، فقط نگاهشون می کنم...


| بعد از ابر / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


به جنگ که فکر میکنم

زخمی میشوم.

به کویر که فکر میکنم

تَرَک برمیدارم.

به آسمان که فکر میکنم

پایین می افتم

و هر وقت به جنگل می اندیشم

گله ای از گوزن ها از رویم رد میشود.

جرأت فکر کردن به تو را ندارم.

"دریا"

نام عمیقی برای یک معشوقه است

و من هیچوقت شنا کردن بلد نبوده ام.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


در عمق دریا دلم می خواست چشم هایم را ببندم

و برای چند لحظه هم که شده، وانمود کنم که آب را فراموش کرده ام.

اما هرچقدر بیشتر سعی میکردم، کمتر میتوانستم به آب فکر نکنم؛ بیشتر غرق میشدم.

باید همیشه به یاد داشته باشی که

ماندگارترین چیزها در ذهن، آنهاییست که وانمود به فراموش کردنشان میکنی.

هرچقدر بیشتر بخواهی چیزی را فراموش کنی، بیشتر در ذهنت با آن بازی میکنی.

برای فراموش کردن چیزی، نباید از آن فرار کنی؛ خودشان کم کم میروند، فراموش میشوند.

سعی برای فراموش کردن چیزی، درست مانند فرار کردن از سایه ات است.

تو نباید از سایه ات فرار کنی، نمیتوانی که فرار کنی؛ 

وقتش که برسد، خودش کم کم می رود، فراموش می شود.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


بودنِ بعضی از آدما شبیه ساعت شنیه؛

داریشون، کنار خودت داریشون، توو دستات داریشون،

اما هر لحظه حجمِ نبودنشون زیاد و زیاد تر میشه،

و تو هیچ کاری از دستت برنمیاد

جز اینکه فقط تماشا کنی و ببینی کی آخرین دونه ی شن پایین میفته، آخرین بهونه ی بودن.

بعد اگه هم بخوای ساعت شنی رو زیر و رو کنی

تا واسه چند لحظه هم که شده

دوباره بودنشونو به دست بیاری

تازه میفهمی که فقط انبوهی از "نبودن" ها رو زیر و رو کردی.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﺳﻘﻒ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﺸﺪ.

ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻣﺤﮑﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﻣﺎ

ﺑﻪ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.

ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ

ﮐﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭ

ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﺘﻮﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


گفت :

همه ش که نباید توو فکر اتفاقای افتاده باشی،

گاهی هم باید به اتفاقای نیفتاده فکر کنی.

به پاهات فکر کن که هنوز داریشون،

به چشمات که هنوز سر جاشونن،

به خونه ات که هنوز سیل نبرده تش،

به مادرت که هنوز زنده اس.

بالاخره یه چیزایی توو زندگی هست که اتفاق نیفتادن

و تو میتونی به خاطر همونا خوشحال باشی.

گفتم پس عشق چی؟ آخه هنوز توو عمرم عاشق نشدم.

گفت : راستشو بخوای

عشق تنها چیزیه که نمیدونی اتفاق افتادنش بهتره

یا اتفاق نیفتادنش


| بعد از اﺑﺮ/ ﺑﺎﺑﻚ ﺯﻣﺎنی |

  • پروازِ خیال ...


_گفتم : میدونی؟ آدما هیچوقت نمیرن،

اصلا رفتنی در کار نیست، نمیشه که رفت،

بخوای هم نمیشه.

ببین، حتی وقتی یه تعمیرکار میاد خونه ت که یخچال درب و داغونتو تعمیر کنه،

بازم تا دو سه روز بوی تند سیگاری که روی لباساش کهنه شده توو خونه ات می مونه، 

هرچقدم پنجره رو باز بذاری فایده نداره؛

رفتن که به این سادگیا نیست!

_گفت : من که هیچوقت سیگاری نبودم!

_گفتم : آره، ولی تو بیست و پنج سال توو اون خونه کنارمون نفس کشیدی،

نفس هاتو با باز کردن کدوم پنجره میشه از یاد برد؟


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


زندگیه دیگه.

گاهی خسته ت میکنه

خیلی خسته ت میکنه،

اونقد که دوس داری خودکارتو بزاری لای صفحات زندگیت.

یه مدت بری سراغ خودت؛

هیچ کاری نکنی، هیچکیو نبینی، 

با هیچکی حرف نزنی، حتی نفسم نکشی.

اما مشکل اینجاست

بعد که برمیگردی

میبینی یه نفر خودکارو از لای کتابِ زندگیت بیرون کشیده

و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی.

گم میشی ..

و هیچی توو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


_گفتم : آخه اون هیچ تلاشی نکرد جلومو بگیره که نرم!

حتی یه بارم نگفت نرو.

خونوادمو توو خرمشهر به امون خدا ول کردم و باهاش رفتم سبزوار.

چقد واسه خاطرش غریبی کشیدم توو اون شهر.

آخه همیشه بهم میگفت اگه تو باهام باشی تا ته دنیا میرم.

دردم اینه که بعدِ اون همه سال

بعدِ او همه حرف

چقد به سادگی ازم گذشت.

_گفت : تعجب نداره که!

_گفتم : چطور مگه؟!

_گفت : اگه کسی به سادگی ازت گذشت

بدون که قبلا از یکی به سختی گذشته


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

خفگی

۱۲
اسفند


گفت : آدمای این شهر همشون از خفگی مُردن. 

گفتم : آره، این طرفا دریا سرِ سازگاری نداره با کسی.

گفت : دریا خیلیا رو کُشته

اما اونایی که من میگم

همشون از دلتنگی خفه شدن ..


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...