رو به روی من فقط تو بودهای
- ۰ نظر
- ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۵۹
- ۵۰۳ نمایش
شبی دردست شبی ماتم شبی زخم و شبی باغم
شبی سوزست شبی اندوه شبی هر شش نفر باهم
شبی جنگست شبی تلخ و شبی سمّیست و نیش آلود
شبی بیرحمی و دعواست شبی سرکوبی محکم
شبی با هقهقه همراه شبی طولانی و کوتاه
شبی آغاز فصل آه شبی پیچیده و مبهم
شبی چون سگ پریشانی شبی زار و پشیمانی
شبی قحطی و بحرانی شبی هم شادی و خرّم
شبی شور و شبی شیرین شبی مسرور شبی غمگین
شبی تکریم شبی تحسین شبی تنبیه بی مرهم
شبی دلتنگی و دل کندن و افسوس و صد حسرت
شبی خلوت شدن با ماه شبی با شب شدن همدم
شب تابان و روزْ سوزان نکرده هیچ تغییری
ولی رو بر افول است آفتاب عمرمان کم کم
| یزدان ماماهانی |
هر صبح
از خواب می پرم
عجله می کنم
دلفین های آبی را به موهایم می زنم
جای لب هایت را بر لب هایم صورتی می کنم
میز را می چینم
صدایت می زنم
بعد به یاد می آورم
از پاییز به بعد
دیگر نبوده ای و من
هر صبح از خواب پریده ام
عجله کرده ام
دلفین های آبی را به موهایم زده ام
جای لب هایت را بر لب هایم صورتی کرده ام
میز را چیده ام
و بعد صدایت زده ام...
| روجا چمنکار |
ولی فایده اش چیست که انسان هی از خودش بپرسد که اگر فلان لحظه یا بهمان لحظه جور دیگری برگزار شده بود، کار به کجا میکشید؟
باید برای خودت خوش باشی.
بهترین قسمت روز شب است.
تو کار روزت را انجام داده ای. حالا پاهات را بگذار بالا و خوش باش. من اینجوری میبینم.
از هرکس میخواهی بپرس.
بهترین قسمت روز شب است...
| کازوئو ایشی گورو / ترجمه: نجف دریابندری |
انتظاری ندارم
که با رژی سرخ رنگ...
قلبت را رو آینه ی اتاق خواب بکشی؛
یادداشت زیبایی روی یخچال بچسبانی؛
یا با دست هات که چشمانم را از پشت گرفته اند
و بسته ای که روبانی بنفش دارد...
غافلگیرم کنی؛
"دوستت دارم"
شکل های گوناگونی دارد
و کافی ست یک صبح
مرد غمگینی را که روزی کاخ آروزهایت بود...
با بوسه بیدار کنی
باور کن عزیزم
چشم هایش عطر نان تازه میگیرد
و با گونه های سرخ
تمام مسیر خانه تا محل کار را
با گنجشکها حرف میزند
| حمید جدیدی |
تمامِ شهر را هم که قدم بزنم
باز به بازوهایت محتاجم
به یک بغلت که درد را به فراموشی بسپارد
خیلی میخواهمت ...
آن قدر که لب خشکیده آب را
خیلی میخواهمت ...
آن قدر که پرنده پرواز را
هر صبح با سلامِ تو آغاز میشود
و چه شیرین است بوسیدنِ چالِ گونه هایت
و این قشنگترین بهانه برای سلامِ هر صبحِ من است
و من هر روز تو را
در درونِ لیوانِ رویِ میزِ صبحانه به هم میزنم
و سر میکشم همه ی دوستَت دارم هایمان را
همیشه باش و بمان
که تنها تو آرامِ جانِ منی
| علیرضا بهجتی |
عادت کردهایم
من،به چای تلخ اول صبح
تو، به بوسه ی تلخ آخر شب
من به اینکه تو هرشب حرفهایت را مثل یک مرد، بزنی
تو به اینکه من هربار مثل یک زن، گریه کنم
عادت کردهایم
آنقدر که یادمان رفته است شب
مثل سیاهی موهایمان
ناگهان میپرد
و یک روز آنقدر صبح میشود
که برای بیدار شدن دیر است.
| یکشب پرنده ای / لیلا کردبچه |
صبح، دختریست
که ساعتهای جهان، پشت پلکهایش زنگ میزنند
شب،
زنیکه دستهایش هنوز بوی نان میدهد
بوق ماشینها به گوشهایش آویختهاند
و میداند تهران
با طای دستهدار هم اگر باشد
ماشینِ دودیاش چراغ میزند
پیادهروهای خسته تا پشتِ در دنبالش میافتند
و کسالت شبهایش را
نمیشود از چشم پنجرهها ندید
بلند شو زن!
گاهی باید برقصی
و کوچهباغیترین آوازها را به گلهای پیراهنت بفهمانی
پردهها را بکش
چشمهایت را به روی خودت نیاور
و به ندیدههای بهتری فکر کن
تهران
از هر زاویهای نگاه کنی ساعت بزرگیست
که هیچ صبحی خواب نمیماند. .
| لیلا کردبچه |