کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۴۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است


_گفتم : میگن بیرون بهار اومده

_گفت : باور نکن

_گفتم : چی چیو باور نکن؟! نیگا!

خودت درو وا کن ببین.

_گفت : باور نکن

_گفتم : چته تو؟ یه چیزیت میشه ها!

از پنجره نیگا کن! ببین؛ انگاری سبز پاشیدن رو درختا!

_گفت : باور نکن

_گفتم : نه خیر، اینجوری نمیشه

تقویمو وا کن یه نیگا بنداز شاید سر عقل بیای

_گفت : دیدم، باور نکن

_گفتم : پس کی بهار میاد؟

_گفت : بهار به تقویم و این زرق و برقا نیس که

_گفتم : خیلی ببخشیدا، پس به چیه؟

ول کن این حرفا رو

پاشو، پاشو لباستو عوض کن

یه صفایی بده سر و صورتتو

_گفت : هیچوقت اومدنِ چیزی که قراره بره رو باور نکن


از پنجره کوچه رو نگا کردم

دیدم داره برف میباره


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

سَرَت

۳۰
اسفند


سَرَت

سَرَت

سَرَت

سَرَت

سَرَت

سَرَت

سَرَت

سینه سفره کنم...

بچینی اش توی آغوشم


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

داشتن تو

۳۰
اسفند


یادمه چند سال پیش یکی بهم گفت که هر سال اواخر اسفند آرزو هاتو رو یه کاغذ بنویس و بذار لای کتابی که هر سال عید بازش میکنید. منم نوشتم، گذاشتم لای اون قرآنِ نفیسی که سالی به دوازده ماه توی دکوری بود و زمان عید و مناسبت های خیلی خاص حق داشتیم بهش دست بزنیم. هر سال همین موقع ها که مامان میخواد بوفه رو گردگیری کنه وقتی قرانو وا میکنم میبینم اون کاغذمو. میبینم که الان میتونم آرزو هامو خط بزنم، میبینم که چقدر به چیزایی که میخوام رسیدم، به اون چیزایی هم که نرسیدم یه جورایی حالیم شده که قسمت نبوده و بد ترین چیز ها توش بوده. 

اما چیزی که چند ساله بعد از این همه سال از لیست آرزو هام خط نخورده "داشتنِ تو" ئه. 

داشتم فکر میکردم که چرا خدا واسش سخته که یکی مثل تو رو تو زندگیش به من بده. چقدر آسون تره که به جای آرزو های عجیب و غریب من، پاهای تو رو وادار به اومدن کنه و تمام فصل های منو بهاری و تمام شب های تو رو مهتابی کنه؟! 

به نظرم خدا با خط زدن آرزو هام میخواد بهم بگه که اون چیزایی که بهت دادمو ببین ! ترازوی عدالتت همه ی اون آرزوهای تحقق یافته رو با نیومدن اون مقایسه میکنه؟! 

اما امسال، لیستم رو نوشتم . باز هم گذاشتم لای اون قران نفیسمون و همه ی آرزو هامو بخشیدم،و از خدا هیچی نخواستم  جز "داشتن تو" .


| مهتاب خلیفپور |

  • پروازِ خیال ...


هر وقت مادرم می خندد

پدرم زیر لب دعای تحویل سال 

می خواند

خانه ی ما هر روز سه چهار مرتبه،

از ته دل عید است


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...


در سفره ی هفت سین امسال به جای سیب، عکس لبخندت را می گذارم. تنگ ماهی ها را از آب باران پر می کنم. دلم که مثل سیر و سرکه می جوشد را گوشه ی سفره می خوابانم و به درخت توی حیاط می نگرم که باهم کاشتیم و حالا بعد از سالها شکوفه زده.

چه کسی گفته با یک گل بهار نمی شود؟ من با همین چند شکوفه، بهاری را می بینم که در آن، تو با یک بغل سیب در گوشه ی لبانت از راه می رسی و می گویی: 

"امسال کلی کار داریم. باید دیوار ها را رنگ کنیم، به کودکان سر چهار راه عیدی بدهیم و سیزده بدر، انگشتانمان را به هم گره بزنیم".

آنوقت خانه به خانه ی شهر را می گردیم و می گوییم که با یک گل هم بهار می شود، اگر گونه های گل افتاده ی عزیزانتان را با عشق ببوسید.

تو خواهی آمد و من قبل از آمدنت به این فکر میکنم که چه بگویم تا باور کنی که تنهایی سفره ی هفت سین چیدن حال خوبی ندارد. دعای سال تحویل را تنهایی خواندن حال خوبی ندارد. عید را تنها به خود تبریک گفتن حال خوشی ندارد. اما چاره ی باغبانی که دانه دانه امید و آرزوهایش را زیر خاک خوابانده چیست؟! و چاره ی عاشقی که چشمش به در مانده.

مادربزرگم همیشه میگفت: "بخند دم عیدی. سال خوب از بهارش پیداست " و من به دنبال بهاری که تمام سال هایم را برای همیشه خوب و سبز می کند به کسی چشم دوخته ام که لبهایش گوشه ی قاب عکس می گوید سیب.


| صادق اسماعیلی الوند |

  • پروازِ خیال ...

عید منی

۳۰
اسفند


عید منی

که باید چراغانی ات کنم

از گردنت گرفته با بوسه بوسه بی تابی

تا سینه ات تنیده در قطره قطره اشک


عشق نو رسیده منی

که باید نام زیبایی برایت پیدا کنم

چیزی شبیه خوشبختی

تا وقتی صدایت می کنم

باران اول بهار را هم به یادم بیاوری


عمر تازه منی

که باید به پای تو آن را سوزاند

نیمی از آن را در پیچ و تاب خواهش و شیدایی

نیم دیگر را در دهلیزهای سرد پشیمانی


خطای منی

که نمی شود چشم از تو فرو پوشاند

با دامنی که گیج در هوای تو می چرخد

درحضور تو می میرد با شرمی که خیس است.


| فرنگیس شنتیا |

  • پروازِ خیال ...

نود و درد

۳۰
اسفند


هر لحظه دلم را غمِ یک حادثه لرزاند

سال "نود و درد" عجب سال بدی بود...


| محمد مهدی درویش زاده |

  • پروازِ خیال ...


چون جاده به زخم رفتن آراست مرا

یک سینه تپش.. نفس ‌نفس کاست مرا

این بود تمام ماجرای من و او :

"میخواستمش ولی نمی‌خواست مرا..."


| ایرج زبردست |

  • پروازِ خیال ...

بهار یعنی...

۲۸
اسفند


بهار که رفتن اسفند و

آمدن فروردین نیست!

بهار یعنی

جای بوسه‌های مردی

که تو باشی

روی گونه‌های زنی

که من باشم

شکوفه بدهد!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


میدانى من همیشه از آخرین ها متنفر بودم. مثلا از آخرین بار که دیدمت، آخرین حرفى که به من زدى، آخرین جایى که باهم رفتیم، آخرین چیزى که بینمان مانده بود و حتى از آخرین لقمه غذا سر سفره هم که دست هیچ کس براى برداشتنش دراز نمیشد متنفر بودم. 

من جدیدا دارم فکر میکنم هفته آخر اسفند از وحشتناک ترین نوع آخرین هاست. هزار خاطره توى یک فایل فشرده یک هفته اى میریزد توى جان آدم. اصلا یاد آخرین چهارشنبه سورى بیچاره ات میکند. از شنبه تا جمعه اش اگر خودت هم نخواهى برایت پیام میفرستند و به یادت مى آورند که مثلا آخرین پنجشنبه ۹۵ ات بخیر! اصلا میدانستى مردم چرا همش توى این هفته لعنتى میروند بیرون و تا میتوانند خریدهاى هیستریکى میکنند، من فکر میکنم میخواهند یادشان برود چه آوارى از آخرین خاطره ها توى قلبشان ریخته است.

هفته آخر اسفند بدى اش این است که خودش را چسبانده به عید، ما فکر میکنیم هفته خوب و شادى است. فقط اگر سایه عید روى سرش نبود، میشد عنوان هفته مرگ را روى سینه اش سنجاق کرد.


| دلارام انگورانی |

  • پروازِ خیال ...

شروعی تازه

۲۷
اسفند


اگر عید نبود ، نوروز نبود ، سال نو میلادی نبود ... 

اگر توالی روزها و شبها نقطه سر سطر نداشت ، 

آدمها کپک میزدند ، ترک می خوردند ، پوست پوست میشدند ، بوی نا میگرفتند ... 

تصور کنید ده یا صد تا سیصد و شصت و پنج روز پشت سرهم و بی وقفه و لاینقطع چقد میتواند له کننده باشد و روح و جسم را آبلمبو کند ... 

آدم نیاز دارد که حتی اگر شده بصورت نمادین ، گاهی ادای شروعی تازه را در بیاورد.


| محسن باقرلو |

  • پروازِ خیال ...


هر دم دردی از پیِ دردی ای سال!

با این تنِ ناتوان چه کردی؟ ای سال!

رفتی و گذشتنِ تو یک عمر گذشت...

صد سال سیاه برنگردی ای سال!


| قیصر امین پور |

  • پروازِ خیال ...


دیشب واقعا احساس تنهایی می کردم و نیاز داشتم با یکی باشم. به کافه کرفت رفتم تا شاید اونجا آشنایی ببینم، از قضا با سوفی، یکی از شاگردهای سابقم روبرو شدم. سوفی هنوز هم مثل بیست سالگیش زیبا و جذاب بود. از زندگیش تعریف کرد و گفت با شوهرش رابطه خوبی نداره و اون چند وقتیه که گذاشته رفته. صحبت من و سوفی طولانی شد و سوفی ازم دعوت کرد که به خونه اش برم و نقاشی های جدیدش رو ببینم. 

باهم به خونه سوفی رفتیم و وقتی داشتیم وارد می شدیم بهم گفت: یکم آروم، پسرم خوابه. 

منم ازش پرسیدم به پسرت میگی من کی ام؟ 

با گفتن این جمله حالت تهوع بهم دست داد، انگار تاریخ تکرار شده بود و من به چهل سال پیش برگشته بودم...وقتی که نوجوان بودم توی ساختمون ما زن و شوهری به نام امیلی و پاتریک با پسر کوچکشون زندگی می کردن. پاتریک یه مغازه چرم فروشی داشت و امیلی نوازنده ویولن سل بود، زنی زیبا، آروم، قد بلند و با چشم های آبی که هرکسی رو شیفته می کرد. 

یه روز به طور اتفاقی امیلی رو با یه مرد غریبه دیدم، طرف از اون بچه خوشگل ها بود و هیکل تراشیده و براقی داشت. وقتی امیلی داشت در رو باز می کرد با حالت مشمئز کننده ای ازش پرسید: به پسرت میگی من کی ام؟ 

امیلی در رو باز کرد و گفت: هیچکس...

 بعد از دو ساعت مَرده از خونه بیرون رفت و امیلی غمگین تر از همیشه شروع به نواختن ویولن سل کرد. از اون روز به بعد همش از خودم می پرسیدم چرا باید امیلی یه مرد غریبه رو بیاره خونه و به پاتریک خیانت کنه؟و چرا باید بعد از اون کار اینقدر غمگین ویولن سل بزنه؟

اما این کار ادامه داشت و هرچند وقت یه بار امیلی یه مرد جدید رو میاورد خونه و بعد از رفتنش ویالن سل میزد. 

تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم امیلی رو تعقیب کنم تا ببینم این مردها رو از کجا میاره. امیلی با یه عینک دودی به سمت مغازه پاتریک رفت و از دور به اونجا خیره شد، من هم مثل اون از دور نظاره گر بودم. بعد از چند دقیقه زن مو بوری با یه دسته رز قرمز وارد مغازه شد و پاتریک اون رو به گرمی در آغوش گرفت...و سپس پاتریک کرکره مغازه رو پایین کشید و با اون زنه تو مغازه موند.

با دیدن این صحنه امیلی با چشمانی اشکبار از اون جا دور شد و من هم دیگه واسم مهم نبود امیلی اون مردها رو از کجا گیر میاره، اما این سوال همیشه تو ذهنم باقی موند، پاتریک داشت خیانت می کرد یا امیلی؟ و اینکه چرا بعد از اون کارها امیلی غمگین تر از همیشه ویولن سل می زد؟


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


می روم کمی دوستت دارم بگیرم 

دو فنجان سیاه و سفید 

مواد لازم برای کیک 

کمی چای خشک 

برای خودم یک شال سبز بگیرم 

یک جفت گیره ی مو 

کمی قرص خواب 

می روم آلزایمر بگیرم 

فراموش کنم که رفته ای 

که برنمی گردی ...

توی چهارراه بایستم

فراموش کنم راه خانه را 

پلیس بیاید

مردم جمع شوند دور و برم 

کاغذی را توی جیبم پیدا کنند

که شعر نیست !

کلمات خودم نیستند 

به راه بیافتم 

راننده ای بگوید دور است گم می شوید 

نشنوم ...

کسی بگوید حالش خوب نیست 

نشنوم ...

راه بیافتم به سمتی که آمده بودم 

گوش ندهم به صداهای مردم که درهم است 

به قدمهای خودم که آشفته

یادم بیاید

آمده بودم دلم برایت تنگ شده است بگیرم 

و دسته ای نرگس ...


| ناهید عرجونی |

  • پروازِ خیال ...


"سبزی" چهارخانه ی پیراهنت،

"ساعت" های کنار هم بودنمان،

"سیر" نگاه کردنت،

"سیب"ِ لبخندت،

"سکه" های متبرک شده با لمسِ دستانت،

"سمنویی" به شیرینی لحظه هایمان 

و سین هفتم هم بماند برای "سایه ات" روی زندگیم...

نیکو ترین سال ممکن است،

سالی که بهارش تو باشی...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


غار غار کلاغ ها بودم 

زیر یک ژاکت زمستانی 

طعم تلخ «خدانگهدار» و

بوسه ای سرد روی پیشانی

 

هستی ام زیر کفش های کسی

هی لگد می شد و لگد می شد 

به خودم هم دروغ می گفتم 

حالم از هر چه بود بد می شد 


گم شدم مثل تکه ای از برف 

لبه ی پشت بام متروکی 

آخرش اتفاق افتادم 

(مرگ یک زن به طرز مشکوکی ...)


جبر می گفت که فرو بروم:

چکمه ای نا امید در گل باش!

برف یکریز و سرد می بارید 

مادرم گریه کرد: عاقل باش!


بادبادک فروش غمگینم 

هستی ام را به باد دادم ... باد ...

کاری از عشق بر نمی آید

مرگ ما را نجات خواهد داد


| زهرا معتمدی |

  • پروازِ خیال ...


دلم به حال پروانه‌ها می سوزد، 

وقتی چراغ را خاموش می ‌کنم!

و به حال خفاش‌ها، 

وقتی چراغ را روشن می‌کنم!

نمی شود قدمی برداشت، بدون آن‌که کسی نرنجد!


| مارین سورسکو |

  • پروازِ خیال ...


اگر روزی گذشت و فراموشم شد

که بگویم : « صبحت بخیر »

و مثل کودکان 

مشغول خط خطی کردن دفتر بودم

از بهت و سکوتم دلگیر نشو

و فکر نکن چیزی میان ما عوض شده است؛

وقتی نمی‎گویم : « دوستت دارم »

یعنی : بیشتر دوستت دارم ...


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


عشق

این است که مردم

ما را با هم اشتباه بگیرند!

وقتی تلفن با تو کار دارد،

من پاسخ بگویم!

و اگر دوستان به شام دعوتم کنند،

تو بروی!

وقتی هم شعر عاشقانه ای

از من بخوانند،

تو را سپاس بگویند!


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

دو، سه !

۲۶
اسفند


دو زن داشتم از دو تا مرد که...

دو تا گریه ی تحت پیگرد که...


دو تا خواب ِ آماده ی پا شدن

شبی گم در آغوش ِ پیدا شدن

یکی خسته از آنچه بود و نبود

سفیدی سیگار با طعم دود


سفیدی کاغذ به سرخوردگی

سفیدی قرصی در افسردگی


بریده شده از تمام ِ خوشی

سفیدی صورت پس از خودکشی


سفیدی یک نامه ی ناتمام

سفیدی زن، قاطی ِ دست هام


سفیدی یک گـَرد در وهم من

سقوطی در آغوش بی رحم من


زنی خسته از آنچه دید و ندید

سفید ِ سفید ِ سفید ِ سفید

یکی لذت ِ قبل ِ وابستگی

سیاهی شب در دل ِ خستگی


سیاهی بغض ِ کلاغی که نیست

فرو رفتن از باتلاقی که نیست


جنون در جنون از جنون، تابدار

سیاهی یک دامن چاکدار!


تتن تن تتن در تنم در تنت

سیاهی یک خال بر گردنت


ذغالی که قرمز شده از عطش

سیاهی یک سایه در حرکتش


حضور ِ غریزی ِ بی اشتباه!

سیاه ِ سیاه ِ سیاه ِ سیاه

دو زن داشتم توی یک قلب با...

دو زن مثل دو قطب آهنربا!


سه تا خواب ِ خوشبخت در تخت من

سه تا تخت در خواب خوشبخت من


سه غیرطبیعی ِ زیر ِ سرُم!

سه دیوانه در عصر بمب و اتم


بدون «حسودی» و «مال کسی»

دو زن مثل پایان دلواپسی


دو زن داشتم توی یک خانه که...

سه تا آدم ِ نیمه دیوانه که...


سه تا حل شده در تن ِ دیگری

سه رؤیای ِ خوشبخت ِ خاکستری


| سید مهدی موسوی |

  • پروازِ خیال ...

مثل بهار باش

۲۶
اسفند


زمستان

آخرین حرف هایش را

روی آخرین برگ 

از آخرین شاخه ی آخرین درخت 

نقاشی میکند

و لای پنجره ی یخ کرده ی اسفند میگذارد

بهار اما پشت در است

حالش خریدنی ست

آمده تا مبتلا کند

با فروردین ناز میکشد

با فروردین دل میبرد

و به اردیبهشت که میرسد..

امان از اردیبهشت

امان از اردیبهشت که بوی ماه و آسمان میدهد

اردیبهشت عاشق است

سرش را روی شانه ی خرداد میگذارد

و با قصه های لیلی

هوای شهر را مجنون میکند!


مثل بهار باش

گاهی ابری

گاهی بارانی

و گاهی سرخوش و آفتابی

بگذار دریا با تو همراه شود

در کوچه هایی قدم بگذار

که عطر بهار نارنج

عشق را تحمیل میکند


پنجره را باز کن

تا آخرین حرف های زمستان

در آغوش باد رنگ فراموشی بگیرد

بهار را باید عاشق بود

بهار را باید رویید

بهار را....

من میگویم بهار را باید به گونه ای زندگی کرد

گه انگار تکرار نخواهد شد


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو می دزدیدم، آخه خیلی خوش مزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار می کردم، جیب می زدم، کف می رفتم، دزدی از طلا فروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی می دونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی دزدی می کردم!

آخرین باری که دزدی کردم یه غروب چهارشنبه لب ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شن ها کش رفتم. اما وقتی تو خونه کیف رو باز کردم خبری از پول نبود، پر بود از قلموی نقاشی، رنگ روغن، لوازم آرایش، یه عطر زنونه و یه عکس! عکس زیباترین دختری که تا حالا دیدم، با چشم هایی معصوم و لبخندی دلنشین، تموم شب رو داشتم به اون عکس نگاه می کردم، همیشه دلم می خواست یکی مثل اون داشته باشم، اما خب اون یه دختر زیبای هنرمند بود و من یه دزد!

فردای اون روز دوباره به همون ساحل رفتم تا پیداش کنم، چند ساعت منتظر موندم ولی اون نیومد، من هم به خونه برگشتم، عطرش رو به وسایلم زدم و ساعت ها به تماشای عکسش نشستم و زندگی کردم. با خودم می گفتم کاش حداقل می تونستم آلبوم عکسش رو بدزدم...

جمعه دوباره به ساحل رفتم اما اثری ازش نبود، شنبه رو از صبح تا شب منتظر نشستم، یکشنبه ساحل های کناری رو هم گشتم، دوشنبه و سه شنبه هم خبری ازش نشد.

تا اینکه چهارشنبه نزدیک های غروب دختری رو کنار ساحل دیدم که داشت روی یه بوم نقاشی می کشید، نزدیک شدم و فهمیدم که آره، خودشه، اما نتونستم بهش چیزی بگم. به خونه برگشتم و با اون عطر و عکس زندگی کردم.

چهارشنبه هفته بعد هم باز به همون ساحل رفتم و اون رو تماشا کردم و دوباره بدون گفتن حرفی به خونه برگشتم و مثل شب های دیگه با عکسش حرف زدم، عطرش رو بو کردم و خوابیدم.

شش ماه به همین شکل سپری شد و من فقط چهارشنبه ها اون رو نگاه می کردم، چون از نه شنیدن می ترسیدم، تا اینکه وقتی تابلو نقاشیش تموم شد خودش اومد سمت من و گفت: شش ماه پیش شما کیف من رو دزدیدی و من فهمیدم، ولی واسم سواله چرا بعد از اون هر چهارشنبه اومدی اینجا بدون اینکه چیزی بدزدی.

گفتم: وقتی بچه بودم حسرت لقمه های همکلاسیم رو داشتم و اون ها رو ازش می قاپیدم، بزرگتر که شدم هر چیزی که حسرتش رو داشتم دزدیدم، ولی بعضی از حسرت ها قابل دزدیدن نیستن، فقط باید از دور نگاه کنی و بری خونه با عکسشون زندگی کنی...


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


از تو بعید نیست جهان عاشقت شود

شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود


از تو بعید نیست میان دو خنده ات

تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود


توران به خاک خاطره هایت بیافتد و 

آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود


چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست

درآینه، بدون گمان، عاشقت شود


از تو بعید نیست ،قیامت کنی و بعد

خاکستر جهنمیان عاشقت شود


وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست

هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود


از من بعید بود ولی عاشقت شدم...

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود


| افشین یداللهی |

  • پروازِ خیال ...


چه کرده‌ای

که از پشت فرسنگ‌ها و سال‌ها فاصله

بی‌آنکه ببینمت

بی‌آنکه لمست کنم

بی‌آنکه هرگز بوسیده باشمت

ازآنِ تو شدم

متعهدترین لااُبالی دنیا

احساس می‌کنم بکارت ذهنم

درحال ترمیم است

به کارَت می‌‌آیم؟


| افشین یداللهی |


روحشون شاد... :(

  • پروازِ خیال ...


دوست داشتنت را 

از سالی به سال دیگری جا‌به جا می کنم !

مثل دانش ‌آموزی 

که مشقش را

 در دفتری تازه پاک نویس می کند ...!

صدای تو ، 

عطرتو ، 

نامه ‌های تو

شماره تلفن تو و صندوق پستی تو را هم منتقل می کنم

و می آویزمشان به کمد سال جدید

اقامت دائمی قلبم را

 به تو می دهم

تو را دوست دارم

و هرگز رهایت نمی ‌کنم !

بر برگه‏ ی تقویم آخرین روزِ سال

در آغوش می گیرمت

و در چهار فصل سال می‌ چرخانمت ....


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


اگر در زندگی بدنبال عشقی پایدار هستید، هرگز روی آدم های رمانتیک حساب باز نکنید.

رمانتیک ها مدام از سکویی به سکوی دیگر در حال جهش هستند. 

بدنبال عشقی افلاطونی می گردند که در روی زمین هرگز پیدایش نخواهند کرد.

حسی در نهایت کامل و آرمانی آن ها را بسوی کمال در عشق سوق می دهد.

اگر از جمله آن افرادی هستید که یک پیوند طولانی و آرام راضی تان می کند، 

از رمانتیک ها فاصله بگیرید.


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...


چشم در راه کسی هستم

کوله بارش بر دوش،

آفتابش در دست

خنده بر لب، گل به دامن، پیروز

کوله بارش سرشار از عشق، امید

آفتابش نوروز

باسلامش، شادی

در کلامش، لبخند

از نقس هایش گُل می بارد

با قدم هایش گُل می کارد

مهربان، زیبا، دوست

روح هستی با اوست!

قصه ساده است ، معما مشمار،

چشم در راه بهارم آری،

چشم در راهِ بهار!


| فریدون مشیری |

  • پروازِ خیال ...

حیف

۲۵
اسفند


حیف از امسال که بی دوست گذشت

حیف‌تر سال جدیدی که تو را کم دارد


| صادق هوشیار |

  • پروازِ خیال ...

 

دل آدمی به هنگام بهار

زمستان را میخواهد

و به وقت زمستان بهار را

دلتنگ میشود

برای هر آنچه که دور است

آیا باید همیشه به‌ هم رسید؟

بیخیال شو!

بعضی چیزها

وقتی که نیستند

زیبایند!

 

| آزدمیر آصف |

  • پروازِ خیال ...


عصرا صدای بنان و عطرِ چای دارچین خونه رو برمی‌داشت. 

اولین باری که منو آوردی تا این خونه رو ببینم فکر نمی‌کردی که دوسِش داشته باشم

خب درست هم فکر می‌کردی، چون من عاشقش شده بودم، اون در و پنجره‌های قشنگ با شیشه‌‌های رنگیش و اون معماری و حس و حالش همیشه رویای من بود، پنجره‌هایی که هر روز بغل بغل رنگین کمون رو برامون میاوردن و انگار مهربونی ازشون می‌بارید ، اصلا این خونه، خونه‌ی عاشق شدن بود، نمی‌شد توش زندگی کنی و عاشق نباشی ، برای ما هم با عشق شروع شد. 

ذوق داشتم برای همه چی، برای اینکه وقتی از سرِ کار میای حیاط آب پاشی شده باشه، لباسِ آشپزیم جدا باشه که وقتی اومدم در رو برات باز کردم پیرهن‌های قشنگ و رنگی تنم باشه و به جای بوی پیاز داغ یه عطرِ خوب و خنک بپیچه تو وجودت و لبخند بیاره رو لبات .. ذوق داشتم که بشینیم رویِ فرشای سُرخ رنگمون و با هم انار دون کنیم ، تمامِ سر و شکلمون اناری بشه کُلی بخندیم و بعدم سرِ اینکه کی دونه‌ی بهشتی رو بخوره دعوا کنیم و تو بگی اصلا من بی تو نمی‌خوام برم بهشت بعدم باز به دیوونگیامون بخندیم که اصلا از کجا معلومه که کدوم دونه‌ی بهشتیِ 

ذوق داشتم که شبا بشینیم رو تختِ توی حیاط و تو برام بگی که به نظرت من وقتی یه روزی پیر بشم و مادربزرگ چه شکلی میشم و من بگم تو وقتی پیر بشی و پدربزرگ چه شکلی میشی ، از نظرِ تو من یه مادربزرگ می‌شدم با موهای بلند و یه عینک که هیچوقت نمی‌تونست خوشگلی چشمامو محو کنه با یه عالم پیرهنِ گُل‌گُلی و یه کتاب که داستاناشو با صدای آرومم برای نوه‌هامون می‌خوندم، و از نظرِ من تو یه پدربزرگِ مهربون می‌شدی که برای نوه‌هامون از بنان می‌گفتی و باهاشون چای دارچین می‌خوردی و صبوری و عشقو یادشون می‌دادی ... ذوق داشتم وقتی که برای اولین بار بعد از کلی تلاش تونستم برات‌ یه پلیور ببافم و آخرشم وقتی تنِت کردی یکی از آستیناش از اون یکی بلند تر بود و هی سعی می‌کردی جلوی خندتو بگیری و آخرشم جفتمون با هم زدیم زیر خنده

ذوق داشتم، ذوق داشتم برای نفس کشیدنِ عطرِ خاک بارون خورده‌ی حیاط و هم نفس شدن با تو ..

هنوزم ذوق دارم

اینجا هنوزم صدای بنان می‌پیچه

صدای بنان از تو 

چای دارچینش از من ..

عشق،

خودش به موقع

از راه میرسه ...


| مهسا رضایی |

  • پروازِ خیال ...


سفره ای از سکوت می چینم

خسته از انتظار و دوری ها

سال هایی که آتشم زده اند

وسط چارشنبه سوری ها ...


| سیدمهدی موسوی |

  • پروازِ خیال ...


قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال

من می ایستم کنار آتش

و تو از دور نگاهم کن

من کنار شعله ها برای تو می میرم

و تو قهر سنگین ت را فراموش کن

قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال

من چادر بر سر می کشم

و بر در خانه ات می کوبم

تو خودت را به نشناختن بزن

و کمی نقل در پیاله ام بریز

من فال گوش می ایستم

و تو برای آشتی نیت کن


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...


آه دکتر! سرِ من درد بزرگی شده است

بره ی لعنتی ام عاشق گرگی شده است


سرد شد از تن من... دل به خیابان زد و رفت

گرگِ من بره نچنگیدهِ به باران زد و رفت


آه دکتر! لبِ او «صبر و ثباتم» می داد

بوش «وقت سحر از غصه نجاتم» می داد


آه دکتر! نفست گم شده باشد سخت است

نفست همدم مردم شده باشد... سخت است


آه دکتر! سرِ من درد بزرگی دارد

بره ام میل به بوسیدن گرگی دارد


دکتر این بار برایم نمِ باران بنویس

دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس


| مهتاب یغما |

  • پروازِ خیال ...

خانه تکانی

۲۳
اسفند


گاهی خانه تکانی

جعبه ای خاک آلود را باز می کند

از سال های دور

دست خطی

عکسی را نشانت می دهد

خاطره ای کهنه 

از کسی که زمانی فکر می کردی

زندگی بدون او ممکن نیست

و امروز باید چشمهایت را ببندی

تا برای دور ریختنش با گرد و خاک ها

از خودت خجالت نکشی

و گاهی

یادگاری کوچک از کسی

که گریه امانت نمی دهد

فکر کنی

این همه سال بی او چطور زنده مانده ای؟؟


| فلورا تاجیکی |

  • پروازِ خیال ...

اسفند

۲۳
اسفند


گیجم...

مثل اسفند 

که معشوقه ی زمستان است 

اما...

همه می خواهند 

دستش را 

در دست بهار بگذارند..!


| فرشته رضایی |

  • پروازِ خیال ...


صدایِ رد شدنِ موهایِ زٌمختِ صورتَش از زیرِ ناخٌن هایِ نه چندان بٌلندَش دادِ عزیزخانٌم را دَرآوَرد ، دعوایِشان لحظه ای بودٌ صٌلحشان مثلِ آشتی هایِ دورانِ کودکی ساده ، با یک لیوان چای یا یِک "حاج آقا نمازَت قَضا نشوَد " جلویِ بی اعصابی هایشان نقطه میگذاشتندٌ میرفتند سَرِ خط!

حاجی بابا دستش را دراز کردٌ مٌتکایِ عزیز خانٌم را از زیرِ تٌشک هایِ سفید  برداشت ، نِگاهَش را تویِ خانه گرداندٌ مٌتکا را گذاشت زیرِ سَرَش!

 تازه دِلَش گرم شده بود و چشمهایَش داشت رنگِ آرامشِ یک ظهرِ تابستانی را میدید که صدایِ عزیزخانٌم از تویِ حیاط پِلک هایَش را گٌشود!

 با یک حرکت مٌتکا را  کنار زد و سرش را رویِ زمین رَها کرد میدانست عزیز از هرچه بٌگذَرد از مٌتکایِ قرمزِ مَخملی أش  نمیگٌذرد

 سالهایِ سال بود حاجی بابا دِلش میخواست مٌتکایِ قرمز را برایِ خودش داشته باشد ، میگٌفت رویَش مثلِ هوایِ سَبلان سرد است و بویِ بهار میدهد عزیزخانٌم هم میگفت بهار موهایِ من است که تویِ زمستانِ زندگیِ تو سفیدَش کرده أم ، سَبلان منم که خونَم دیگر مثل جوانی هایَم گرم نیست و چِله ی تابستان هم از سَرما لَرزَم میگیرد نه این مٌتکایِ بی رنگ و رو که سالهایِ سال سردرد هایِ مرا درونِ خودش حَبس کرده است ! 

ما به حرف هایشان میخندیدیم ، میخندیدیم و فکر نمیکردیم شاید حاجی بابا رویَش نمیشود موهایِ عزیز را بو بِکِشد و سرمایِ دست هایَش را تویِ گرمایِ عشقش حَل کند که مبادا عزیزخانٌم بگویَد سرِ پیری و معرکه گیری؟! از ما دیگر گذشته پیرمَرد ... برایِ همین دلش که تنگ میشٌد مٌتکا را بهانه میکرد و با عطرِ بهار خوابَش میبٌرد!

عزیز که رفت ،  حاجی بابا مٌتکایِ قرمزِ مخملی را شِش دانگ به نام خودش زد و آنقدر رویِ سبلانِ سرد و عطرِ بهارانه أش گریه کرد که خیلی زود مثلِ دامن عزیزخانٌم گٌل داد و تمام شد .


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


همیشه 

در ناگهانی ترین لحظه، عزیزترین دارایی مان از دست می رود!

و ما درست همان موقع یادمان می افتد، چقدر "دوستت دارم" هایمان را نگفته ایم، " از اینکه دارَمت شادترینم" را نگفته ایم..

همیشه دیر یادمان می افتد برای آنچه که داریم با خوشحالی شکر گوییم .

همیشه دیر می شود

و ما بعدَش، تمامِ اندوهمان از حرف هایی ست که نزده ایم.


| سپیده امیدی |

  • پروازِ خیال ...

مین

۲۳
اسفند


یک قدم پیش، یک قدم به عقب، 

حالِ من وقتِ دیدنت این است

حال سربازِ بی‌نوایی که

رو به هر سمت و سو کُند، "مین" است!


| مجید آژ |

  • پروازِ خیال ...


آینه ی توی اتاقت

اگر یک روز تو را نبیند

ترک نمی خورد؟


دگمه ی پیراهنت

اگر یک روز نپوشی اش

نمی افتد؟


شیشه ی ادکلنت

اگر روزی به گردنت نپاشی اش

نمی شکند؟


پس چرا

حالا که من نمی بینمت

حالا که در آغوش نمی کشی ام

و حالا که لب هایم گردنت را...

هم ترک خورده ام

هم افتاده ام

و هم شکسته...؟


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

اعماق قلب

۲۳
اسفند


مرا از اعماق قلبش دوست داشت

جایی نزدیک به 

درب خروجی ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

دو پیرهن

۲۳
اسفند


ما

دو پیرهن بودیم بر یک بند.

یکی را

باااااد برد.

دیگری را

باران هر روز خیس می کند .


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...

دزد

۲۲
اسفند


آن شب خسته از کار برمیگشتم خانه که وسط میدان آزادی زنگ زد و بی سلام و علیک پرسید کجایی ؟

گفتم آزادی...گفت آزادی؟ گفتم دربندم پرسید دربندِ؟ نفسم عمیق شد و آرام گفتم چشمانت...!

وسط میدان آزادی از صدای داد و بیدادش که دلم میخواهَدَت همین الان، خنده ام گرفته بود و هیچ حرفی نمیزدم تا دلبری اش را ادامه دهد...تا خستگی ام را دَر کند...داد و بیدادش که تمام شد شروع کرد به خواندن...در صدایش پرندگان مهاجر در حال پرواز به ابتدای دریا بودند

در صدایش دو ماهی مشغول لب بوسیدن بودند...در صدایش نیمه شب بود و موج و صخره ای که عشق بازی میکردند...

زیر آواز که میزد دلم میرفت و در جغرافیایِ چشمانش گم میشد...

وسط میدان آزادی دلم رفته بود و توان باز کردن چشم هایم را نداشتم...صدای بوق میشنیدم صدای رهگذر میشنیدم صدای فلان فلان شده مست است میشنیدم اما دلم نمی آمد چشمانم را باز کنم و تصویرش از مقابل پلک های بسته ام کنار برود...

در صدایش غرق بودم که دزدی نابلد موبایلم را زد و رفت.

و چه مورد سرقت قرار گرفتنِ شیرینی!

دزد موبایل را زد و رفت و من به بیت بعدی فکر میکردم که میخواست بگوید "گوش کن با لب خاموش سخن میگویم،

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست..."

ای دزد نامرد بایست! تازه داشت صدایش اوج میگرفت!

تا چند ماه این خاطره بین دوستانمان دست به دست میشد و میخندیدیم.

یک روز در محل کار، وسط هزار مشغله گفتند مردی موتور سوار جلوی درب منتظر شماست

همان دزدِ نابلد بود...موتورش را خاموش کرد و سیگارش را روشن...دفترچه ای هم زیر بغلش زده بود.

قیافه اش به دزد ها نمیخورد اما به عاشق ها چرا.

بعد از دزدیدن تلفن همراه تمام پیام هایمان را خوانده بود...تمام پیام هایمان کلمه به کلمه!

دفترچه و گوشی را داد و رفت.

بعد از گرفتن موبایل انگار که ترس تمام جانم را گرفته باشد جرات نزدیک شدن و رفتن به سمتش را نداشتم.

اما شب که تمام جانم طلب صدایت را داشت...گوشی را برداشتم و با عرق سردی که روی صورتم نشسته بود تمام پیام هایمان را مو به مو خواندم،تمام عکس هایمان را چهره به چهره زل زدم، تمام آواز های ضبط شده ات را نفس به نفس گوش دادم...صدای آرام شب بخیر گفتن ات را گذاشته بودم روی تکرار اما این شب به خیر نمیشد...

تو نبودی و من مانده بودم با خاطرات ثبت شده ای که پیدا شده بود

مانده بودم با دفترچه ی شعرِ دزدی که بعد از خواندن عاشقانه هایمان شاعر شده بود...


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


افسوس، ما خوشبخت و آرامیم

افسوس ما دلتنگ و خاموشیم

خوشبخت، زیرا دوست می داریم

دلتنگ، زیرا عشق نفرینی ست


| فروغ فرخزاد |

  • پروازِ خیال ...

عشق یکیست

۲۲
اسفند


تا کِی باید غرق باشیم در احساساتی که اسمش را گذاشتیم عشق؟ چقدر باید خودمان را گول بزنیم و فکر کنیم عاشق ترین لیلی و مجنون روزگاریم و از دوری یار، عذاب میکشیم؟ 

تا کِی بی دلیل گریه کنیم و به همه بگوییم چقدر او بد است که قدر ما را نمیداند ؟ ما آدم ها، متخصص گول زدن خودمان هستیم ... مثلا ما، کلی دوستِ جنس مخالف داریم !! با یکیشان دوست معمولی هستیم، که ما را به هنگام سختی ها در آغوش می کشد و دستانمان را می فشارد! یکی دیگرِشان، درد و دل هایمان را گوش میدهد و راه حل های خوبی دارد ... یکی دیگر مهربان است، مثل یک پدر! یکی دیگر مسئول جایجایی ما از مکان های مختلف شهر است و الحق والانصاف هم، دست فرمانَش عالیست ... 

در میان این همه آدم و جنس مخالف، یکی هست که دلمان برایش قنج می رود و او، همان عشقمان است !! تنها مزیت او هم این است که در تلفن همراهمان، اسمش را گذاشتیم "عشقم" . و هرکس هم بپرسد که با که هستی؟ او را معرفی میکنیم و دوستانِ دیگرمان را فراموش می کنیم .

 بیایید عشق را به لجن نکشیم 

واژه ای که در آن دنیایی از حرف نهفته است، دنیایی از محبت خالصانه که در نهایت، به جنون می انجامد...

ما داریم با افکار کوچکمان، عشق را هم بی ارزش می کنیم و حواسمان نیست که عشق، منتهی نمی شود به واژه "عشقم" در تلفن همراهمان...

بیایید مواظب ادامه حیات عشق باشیم و نگذاریم میانِ یک مشت احساسات بی پایه و اساس گم شود 

بیایید اسمِ عاشق نگذاریم روی خودمان، وقتی تمام خوشی هایمان را بین یک مشت جنس مخالف تقسیم میکنیم؛ یاد بگیریم که عشق ، یکیست ، یک نفر است ...   یکی و بس!


| رقیه رستمی |

  • پروازِ خیال ...


کیوان:

_16_فروردین _1348


_شهرزاد عزیزم سلام 

_امیدوارم حالت خوب باشه 

_امیدوارم حالت مثل خنده هات باشه 

_امیدوارم خنده هات شبیه همون سه سالی باشه که بهشون فکر میکردم . 

فرصت نشد ، زندگی فرصت نداد ، که باهات خداحافظی کنم ، فرصت ندادند مثل ادم بغلت کنم ، مثل ادم موهاتو بزنم پشت گوشت ، ماچت کنم ، مثل ادم نگاهت کنم بهت بگم :

شهرزاد

شهرزاد عزیزم ,  عشق من 

خانومم , من رفتم 

رفتم که بر نگردم ،خداحافظ.... 


فیلم: اژدها وارد می شود

  • پروازِ خیال ...


بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند!

دلمان تنگ شد وُ قافیـه ها ریخت به هم


من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!

پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم..؟


| امید صباغ نو |

  • پروازِ خیال ...


دوستش داشته ای

و  در سانحه ای مرگبار 

از دستش داده ای

حالا می بینی

کنار دیگری نشسته است

زنده

دارد لبخند می زند

خوشحال نیستی؟


| علیرضا آدینه |

  • پروازِ خیال ...

حلقه های اشک

۲۲
اسفند


از پیوندِ عاشقانه ی ما

فقط ، حلقه های اشکی که

در چشمانِ هم انداختیم ، مانده است!


| مینا آقازاده |

  • پروازِ خیال ...

پروانه

۲۰
اسفند


نشسته بود کنارم ، شونه ‌ش تا شونه ‌م یه وجب بیشتر فاصله نداشت!! پشتمون دیوار کاهگلی بود ، روبرومون پر از گل و درخت...

داشتیم حرف میزدیم که یه پروانه نشست رو شونه چپم _همون سمت که اون نشسته بود_ همینطور که پروانه رو نگاه میکردم گفتم:

"شنیدی اگه پروانه رو شونه ت بشینه ، خیلی زود یه اتفاق قشنگ برات میافته؟"

تا سرمو آوردم بالا

منو بوسید!!!

پروانه پرید...


| مرتضی قرائی |

  • پروازِ خیال ...


آغوش تو آرام‌ترین نقطه‌ی دنیاست

هرچند که دیوانه ‌ترین مرد جهانی ...


| سید فاطمه موسوی |

  • پروازِ خیال ...

شکل تو

۲۰
اسفند


میدانی

این روزها با همه ی آدم های دنیا خوب و دلبرانه تا میکنم

شده ام عین شخصیت های کارتون خرس های مهربان

از قربان صدقه برای هیچکس کم نمیگذارم

بغل کردن را گذاشته ام در راس امور 

چه برای آن هایی که سالی یکبار میبینمشان

و چه برای آنهایی که هر روز در زندگی ام حضور دارند

به همه لبخند میزنم

و موقع لبخند زدن چشمانم را از همیشه درشت تر میکنم

جواب اخم را با لبخند میدهم و جواب لبخند را با قهقه

از کنار تمام اشتباهات دیگران در حقم با یک "اشکالی ندارد پیش می آید" رد میشوم

به آن خانوم بداخلاق سوپر مارکت انتهای خیابان آنقدر لبخند زده ام

که میگوید آدم صبح را باید با مشتری مثل تو شروع کند

 همه را تشویق میکنم  

چه آنهایی که برنده اند و چه آنهایی که بازنده

از همه دلجویی میکنم 

چه از آن هایی که ناراحتم کردند و چه از آنهایی که ناراحتشان کردم

دوشنبه ی پیش برگ نوبتم را در بانک به آقایی دادم که میگفت ماشینش را بد جا پارک کرده است و خودم نیم ساعت بیشتر روی صندلی های بانک نشستم

برای همه دنیا طرح تعویض غصه هایشان با جوجه های رنگی را راه انداخته ام

به همه آدمها با مکث خاصی که همراه با یک نفس عمیق است دوبار میگویم

درست میشود ، درست میشود

میخواهم این را بدانی در این روزهایی که دارد میگذرد اینگونه ام 

نمیدانم چطور درباره ام فکر میکنند 

نمیدانم در مورد من چه در سرشان میگذرد

راستش برایم مهم هم نیست

اما میخواهم تو بدانی

که این روزها جمعیت کره ی زمین برای من تنها یک نفر است

میخواهم تو بدانی

که این روزها من با همه آدم های دنیا مثل تو رفتار میکنم

میخواهم تو بدانی   

که من این روزها همه ی آدم های دنیا را شکل تو میبینم

این روزها دنیا برایم تنها یک شکل دارد

تنها یک شکل

و آن شکل ، 

شکل توست 

شکل تو ..


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...

مال من هستی

۲۰
اسفند


زود است حالا روی پاهای خودم باشم

از دست‌های من نگیری دست‌هایت را


دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را

من دوست دارم زندگی با دست‌هایت را


از بی‌قراری‌های قلب من خبر دارد

بادی که می‌دزدد برای من صدایت را


روی زمین بودی و من در ماه دنبالت

باید ببخشی شاعر سر به هوایت را


تسخیر تو سخت است آنقدری که انگار

در مشت خود جا داده باشم بی‌نهایت را


زود است حالا روی پاهای خودم باشم

از دست‌های من نگیری دست‌هایت را


هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت

انگار می‌بینند در من رد پایت را


بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی

گنجشک‌ها خانه به خانه ماجرایت را 


وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من

باید بنوشی با خیال تخت چایت را !


| رویا باقری |

  • پروازِ خیال ...


چراغ را روشن می کنم

در تاریکی معلوم نیست

تا کجا تنها هستم


| حسن آذری |

  • پروازِ خیال ...


به سرم زد یک شب ناشناس امتحانش کنم

بازىِ خطرناکى بود اما به ریسکش میارزید

+سلام

-سلام...شما؟

+غریبه

خدا خدا میکردم که دیگر پیامى نگیرم

آخر قرارمان این بود که ناشناسى واردِ حریممان نشود

-میشه خودتونو معرفى کنید؟

نوشتمو نوشت

ساعتها برایم گفت

از تنهایى اش

از گذشته اش که پاک بود از آدمها

نالید از عشقهاى امروزى

گفت منتظر است یک دانه نابَش سرِ راهش قرار گیرد...

با شماره ى خودم پیغام دادم جواب نداد

براىِ غریبه اما،

حاضر بود جانَش را بدهد

عجیب بود که دیگر خبرى از شلوغىِ کارَش نبود

عجیب بود که دیگر دستش هم بند نبود

عجیب بود،همه چیز عجیب بود

بعد از سالها،

مرا با غریبه اى عوض کرد که خودم بودم

گاهى در زندگى غریبه شوید

آدمها گاهى غریبه ها را به عشقشان ترجیح میدهند!


| علی قاضی نظام |

  • پروازِ خیال ...

زن دیوانه

۱۹
اسفند


میزند زیر گریه منتظر است

شاهد گریه کردنم باشد

زن دیوانه ای است، میخواهد

با همین گریه ها زنم باشد


من به سیگار ناشتای خودم

بیشتر فکر میکنم تا او

شاید این صبح تلخ بی سیگار

صبح آتش گرفتنم باشد


زندگی میکند ، و می گوید

با همین مرد مُرده خوشبختم

من نفس میکشم، و می خواهم

کفنم وصله ی تنم باشد


گور من گم شده ست، بگذارید

گوری از نو بنا کنم، شاید

همه ی درد من ازینکه دگر

گور خود را نمی کَنم باشد


می زنم زیر خنده، می گوید

با تو خوشبخت، با تو خوشحالم

میگذارم که هر چه میخواهد

هر چه می خواهدم، زنم باشد


-در کنارم همیشه می مانی؟

در کنارم دوباره می خوابی؟

-باااشد... این بار نیز با اینکه

در تکاپوی رفتنم... باااشد


کاش پایان گرفته بود و نبود

کاش می رفت، کاش می مردم

آخرین ردپای دستانش

باید آغاز مردنم باشد


زن دیوانه رفت، من ماندم

آسمان های آبی ام رفتند

ابرها آمدند، پس باید

وقت باران گرفتنم باشد ...


| حسین صفا |

  • پروازِ خیال ...


کاش می شد که عمر این شب ها ،مثل موهای مشکی ات کوتاه

به خودم وعده می دهم که برو ته این جاده می رسد تا ماه


بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد

بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه


تب؟ ندارم نه حال من خوب است باخودم حرف می زنم؟ شاید

بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه


شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده

نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه


دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم

چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه


باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری

که به آخر نمی رسد این راه... نه به آخر نمی رسد این راه...


| رویا باقری |

  • پروازِ خیال ...


نیمه های شب است

با صدای ضعیفی از آهنگی دلنشین بیدار میشوم

صدا را دنبال میکنم

در آشپزخانه رو به روی پنجره نشسته و دستش را دور لیوانِ چای حلقه زده و در حال تماشای شهر است

لای پنجره را کمی باز گذاشته و خودش را در صندلی جمع کرده

ملافه را دورش میپیچم

چای را روی میز کنار غزلیّات سعدی میگذارد و بدون اینکه نگاهم کند دستانم را میگیرد میان دستانش و

میگوید بوی عید است...هوای نوبرانه...استشمام نمیکنی؟

شانه هایش را لمس میکنم و میگویم اگر هوای بوسیدنت بگذارد ، اگر بوی موهایت رهایم کند بدم نمی آید...

سرش را بالا می آورد و سوالی نگاهم میکند

ادامه میدهم راستش من در جغرافیای تو زندگی میکنم جانا...چشمانت تلفیق فصل هاست ،آمیزه ای از باران و آفتاب و شکوفه

و همین حالا که اینگونه از ذوقِ بهار آسمان را نشانه رفته ای و سعدی میخوانی و بنان گوش میکنی حسرت میخورم که چرا نقاش نیستم تا چشم نوازترین لحظه ی تاریخ در چند سال اخیر را به تصویر بکشم...

بلند میشود و در آغوشم میگیرد و  میگوید جواب تو را سعدی می داند و شعری زیر لب زمزمه میکند

دستِ چو منی قیامه باشد

با قامتِ چون تویی در آغوش...


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

خواب عشق

۱۸
اسفند


من به تعبیر خواب مشکوکم

هر کسی خواب عشق را دیده ست

صبح فردای غرق در کابوس

رو به دستان قبله خوابیده ست


|‌‌ علیرضا آذر |

  • پروازِ خیال ...


آگاه باش که عشق 

همین لحظه های شاعرانه اش می چسبد

ساده و روستایی

و بی هدف 

روی چمن ها چهارزانو بزنی 

و یار رو به روشن ترین نقطه ی قلبت باشد

آن وقت باران سرش را بگذارد سر شانه هایت

 و رگبارش ترانه شود زیر گوش دشت

چه باشد و چه نباشد

اینچنین عاشقش باشی

آگاه باش که آه و ناله و اندوه 

عشق را خراب می کند


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...

بارون میشم

۱۸
اسفند


+ بگوبارون بیاد

- چرا؟

+ آروم میشم 

_آروم باش ، بارون میشم


| هوتن حسابی |

  • پروازِ خیال ...


دلم را دیدی و گفتی عجب عصر غم انگیزی

به چشمم زل زدی گفتی عجب باران زیبایی ...


| سید سعید صاحب علم |

  • پروازِ خیال ...

آینده م تویی

۱۸
اسفند


+ یه چیزی بگم…!؟

وقتی میدیدمت، میخواستم بال دربیارم... میخواستم بپرم بغل ات! یا آرزو میکردم،بشم دکمه ی پیرهنت…!

- خب؟!

+ اولا فکر نمیکردم یه روز، تویی که هر روز از کنار میگذری قراره بشی تمام زندگیم! نمیدونستم از این به بعد، تو گم میشی تو این شلوغی ها و من هی باید دعا کنم تا ببینمت...!

- دیگه چیکار میکردی…!؟

+ میدونی، آدما وقتی کسیو دوست دارن، وقتی بخوان انکارش کنن، هی به خودشون و اون آدم فحش میدن! هی میگن، این بار آخرت بودا! دیگه محلش نذار!! بذاره بره به درک! ولی... کافیه یکی رو ببینن از دور که شبیهشه... دلشون میلرزه! کافیه یه ردی ببین از طرف، دیگه نمی تونن انکار کنن!

- جالبه!

+ میدونی، من دنبال یه بهونه بودم! یه چیزی که مربوط به تو باشه، تا همه چیز بهت بگم… و تو، قبول کنی من کنارت باشم... که توام بگی منم خیلی وقته حس تو رو دارم… چرا انقد دیر اومدی اخه…!؟

- خب... پس چرا نمیگفتی!؟

+ چون یه وقتایی سکوت میکنی، تا کسی رو که نداریش ولی دوستش داری از دست ندی… میترسیدم وقتی بفهمی منو بشکنی و بری و پشت سرتم نگاه نکنی... اونوقت همین از دور دیدن ها هم بشه حسرت…

- الان چه حالی داری…!؟

+ کفره بگم... ولی اینکه من نزدیک تر از رگ گردن ات دارم نفس هاتو چک میکنم و دارمت و به همه ی اون روزا میخندم!

میفهمم، دیوونگی شرط اول عاشقیه! حالم خوبه چون تلخی گذشته ها مهم نیست! وقتی آینده‌م تویی آخه...


| فرنوش همتی |

  • پروازِ خیال ...


جهان اگر شکل تو بود

تا حال مرا هزار بار کشته بود ؛

خوب است که جهان ؛

شکل تو نیست

بعضی زیبایی ها

بی رحمیست...


| چیستا یثربی |

  • پروازِ خیال ...

تنهایی ات

۱۷
اسفند


در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد

مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی

در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی

تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


تا اون موقع زیاد از خانواده دور نشده بودم و حالا قرار بود به مدت چند سال برای تحصیل به یه شهر دیگه سفر کنم.

توی اون سن و سال آدم پر از اتفاقات و حواشیه مختلفه و پدر و مادر من هم نگران بودن نکنه بی راهه برم.

نگرانیشونو تا لحظه ی آخر حس میکردم تا اینکه دقیقا وقت خداحافظی دم پله های قطار مادرم نگام کرد و گفت پسرم... ما به تو اعتماد داریم، برو بسلامت.پدرم هم با فشردن پلک هاش روی هم حرف مادرمو تایید کرد و دیگه اون نگرانی توی چشماشون حس نمیشد.

تمام راه داشتم به این جمله فکر میکردم...عجب حرفی زد مادرم، عجب قفلی زد به دست و پام.

تمام مدتی که توی اون شهر از خانواده دور بودم و تنها زندگی میکردم، توی همه ی موقعیت هایی که برام بوجود میومد و باعث میشد بی راهه برم، همین جمله ی مادرم یادم می افتاد و یه نه بزرگ توی ذهنم شکل میگرفت.

میدونی چیه رفیق

لازمه یه وقتایی آخر حرفامون به اون کسانی که باید، بگیم...من به تو اعتماد دارم.

باور کن همین یه جمله مثل یه قفل و زنجیرِ محکم، دست و پای آدمو توی موقعیت های مختلف میبنده تا چشم و دل و فکر و پا خطا نره.

بجای بددلی و بی اعتمادی و افکار منفی همین یه جمله رو، تفکرِ اعتماد رو به معنای واقعی توی حرفامون و دلمون بگنجونیم... .

قبول دارم بعضیا تعهد توی هیچ رابطه ای براشون مهم نیست اما خب هر آدمی یه وجدان بیدار داره

بیا سعی کنیم مثبت فکر کنیم راجع به هم و در مواقعی که قراره دلمون آشوب بشه و منفی بافی کنیم و آرامشمون از دست بره و در نهایت دچار اختلاف بشیم،

بگیم فلانی...

من به تو اعتماد دارم...


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

هزار بار ..!

۱۷
اسفند


با چشم های خیس

هرآنچه هست را دو تا میبینم 

تو را که نیستی

هر پلک و هر نظر،

هزار بار ..!


| یاور مهدی پور |

  • پروازِ خیال ...

دو

۱۷
اسفند


ادوارد: از چه عددی خوشت میاد؟

النا: دو

+چرا؟

- چون بیشتر دارمت!

+ از چه عددی بدت میاد؟

-دو

+ چرا؟

- چون بیشتر از این نمی شیم!


| مکالمه خوابها / امید بیگدلی |

  • پروازِ خیال ...


تو تاوان کدام زندگیِ پیشی؟

کجا،

در کدام زندگی،

دلت را شکستم؟

که طعم شاه توت نمی دهد لب هات دیگر؟

که خورشیدهای سرخِ غروب های زودرسِ زمستان

در گِل مانده اند و فردا بالا نمی آیند؟

تو تاوان کدام شعرِ ناسروده ای؟

که با انگشت اگر بر کتف چپت می نوشتم می ماندی.

تو تاوان آهِ کدام عاشق بیابانگردی؟

که شاید عشق را

چندصد سال پیش نفرین کرده باشد.

کجا،

در کدام زندگی،

یادم رفت بگویم "دوستت دارم"؟


| مهدیه لطیفی |

  • پروازِ خیال ...

دعا کن بشکنم

۱۶
اسفند


بار سنگین است و من کم طاقت و دنیا حسود 

خم شدن را عار میدانم دعا کن بشکنم 


| محمدرضا طاهری |

  • پروازِ خیال ...


جذاب ترین مرد دنیا هم باشی

به زشت ترین زن دنیا بگویی می توانم بغلت کنم؟

پیش بینی این که عکس العمل چه خواهد بود،

اندازه ی احتمال ناچیز است

شاید کتک بخوری

فحش بشنوی و مردم بریزند سرت

عصبانی نشوید گفتم شاید.

اما زشت ترین زن دنیا باشی به زیباترین مرد دنیا بگویی، می شود در آغوش بگیرمت؟

احتمال لبخند بسیار است

خیلی از مردها از امتحان بدشان نمی آید

ولی زن ها

به کیفیت و میزان علاقه می اندیشند

به مدام بودن این احساس

حالا تو فلان هنرپیشه ی محبوب باش

فلان خواننده

فلان مردی که جهانی متاثر از اوست

صورتت لباس عشق نپوشیده باشد و

آن لحظه

چشم هایت عاطفه را به تصویر نکشند

و نگویی تا ته عمر هستی

زود می فهمند

و تو مثل دیگران،

پشت چراغ مردی می مانی

که گونه هاش از گفتن دوستت دارم

سرخ است

و نگاهش سبزترین راهی  ست که حین تماشا

سنگینی هر ترافیکی را به جان و جریمه

می خرد

آری مهم نیست که هستی

دل زن شبیه به جمهوری ست

هر کسی حق ابراز وجود را دارد

اما برای او قبل هر چیز 

پایبندی به قوانین محبت ،معیار 

و میزان، عشقی ست که به پای او می ریزی

شاید بگویی پس این همه زن فلان که گوشه ی خیابان ایستادند چه

آری اما باز ببین به ازای هر یک زن ِ آن طوری

چند مرد کنار می آیند

چند مرد بوق شان را بلند می کنند

تا با اشاره ای فرو کنند در گوش شهر؟


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...

می رسی

۱۶
اسفند


خواب دیدم «نیستی»

تعبیر آمد «می رسی»

هر چه من دیوانه بودم

ابن ِ سیرین، بیشتر!


| امیرعلی سلیمانی |

  • پروازِ خیال ...


خودمرگی

واژه ی شکوهمندی ست

و از صلابتی که سالها به دنبالش بودیم

باوقارترینشان

محبوبم

باید کتمان کنیم که دوست داریم

من تو را

و تو مرا...

چرا که آدم ها همیشه

تردید را دوست تر دارند

و رنج تنها یک واژه ی سه حرفی نیست

سالها می تواند در ما معنا شود

باید کتمان کنیم

تا صفوف چشم انتظار شک

بی پروا و گستاخ

ما را گم نکند

و فسردگی برای همیشه دست به سر شود!

خودمرگی

واژه ای غنی و بی نیاز است

و من به این شکل که میخوانی

معنایش می کنم:

"مُردنی با اراده؛ در آغوش کسی که بسیار دوستش داری"


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


اول از ته دل خندیدیم

بعدها با دهان

و کم کم این لب بود

که گاهی 

خنده

بر آن می نشست

حالا مدت هاست

همه چیز به سر رسیده و از چشم ها

فرو می ریزد


| یاور مهدی پور |

  • پروازِ خیال ...

بلدی؟

۱۵
اسفند


بلدم شعر ببافم ، بلدم ناز کنم ...

بلدی گیس ببافی؟ بلدی باز کنی؟!


توکه استاد سخن نام گرفتی امروز !

بلدی عشق خودت را به من ابراز کنی ..؟


| مریم نوری |

  • پروازِ خیال ...

جدایی

۱۵
اسفند


جدایی 

آن قدر هم سخت نبود

که نتوانیم شعری بگوییم

یا گرسنگی را از یاد ببریم

چقدر وحشتناک است

که جدایی

زیاد هم سخت نیست 


| الهام اسلامی |

  • پروازِ خیال ...

نفر سوم

۱۵
اسفند


چه می شود که آدم ها خیانت می کنند؟؟؟

یعنی نفر سومی که وارد رابطه می شود

 عاشق تر است؟؟

به خدا قسم نیست...

که اگر بود می دانست چشم طمع داشتن به تمام زندگی یک نفر عشق نیست

 بلکه جنایت قرن است

 که با حبس ابد و یک روز نیز جبران نمی شود...

نفس کشیدن توی آغوش کسی که دلی را شکسته بوی زندگی نخواهد داد،

فقط ترس هست 

که از هر طرف خودش را نشان خواهد داد.

حتی اگر دل شکسته آه نکشد،

حتی اگرنفرین نکند عشق خودش تقاص خواهد گرفت...

عشق نمی تواند با خیانت در هم آمیزد،،،

عشق بقچه اش را باز می کند آرامش را،دوست داشتن را،

خنده را،

و تمام چیزهایی که عطر و رنگ زندگی می دهند را توی آن می گذارد 

و بعد روی تمام دیوارها می نویسد

گوش به زنگ باشید

 وقتی به حد کافی از زندگیتان دور شدم دلتنگی و تنهایی را سراغتان خواهم فرستاد

 تا برای ابد شما را در بر بگیرند


| صفا سلدوزی |

  • پروازِ خیال ...


خنثی شدم در جنگ دلتنگی و لبخندم

دردِ زنِ زندانیِ زاییده در بندم...


حال و هوایم ابری و ... باران نمی گیرد

آنقدر این زن مُرده ... دیگر جان نمی گیرد...


من طعمِ تلخِ قهوه ات در کافه ای دنجم

از بودنت با هیچکس دیگر نمی رنجم...


در کوچه ها... در رفت و آمدهای پر تکرار

می خوابمت در بی کسی... در... گریه با سیگار


غم را درون بطریِ مشروب حل کردن...

خود را در اوج بی کسی هایم بغل کردن...


سیگار روشن کن! دلم آوار می خواهد

این بغض ها؛ تنها... صدای تار می خواهد


نه... هیچکس در متن دنیا آرزویم نیست

دیگر کسی معشوقه ام... غیر از پتویم نیست


حال و هوایم ابری و ... باران نمی گیرد...


| مهتاب یغما |

  • پروازِ خیال ...

دونات تمشک

۱۵
اسفند


زنی بود

در تمام کافه‌ها

دونات تمشک سفارش می‌داد

نمی‌دانست

پاییز یعنی چه

عشق بی‌فرجام یعنی چه

زنی که

مدام عاشق می‌شد

و همیشه خیال می‌کرد

بار اول است

دونات تمشک سفارش داده‌است...


| سارا محمدی اردهالی |

  • پروازِ خیال ...

بالش خیس

۱۵
اسفند


خیال نکن اینکه شبها تا صبح بیدارم،

از غم توست!!

نه اصلا

من بالشم که خیس باشد 

خوابم نمیبرد...


| لیلا پورتقی |

  • پروازِ خیال ...

پَنجره

۱۵
اسفند


دیدَم از پَنجره خندان دونَفر در کوچه

شدّت خَندهٔ آن دو به غَمَم جَریان داد


دلِ من تا لَب خندان تو با یارت دید

از لبِ پَنجره اُفتاد کِنارم جان داد


| شاهین پورعلی اکبر |

  • پروازِ خیال ...


ای حضرت مرگ اشتباهی شده انگار

ما زنده نبودیم که امروز بمیریم...


| یاسر قنبرلو |

  • پروازِ خیال ...

پرواز می کنیم

۱۳
اسفند


خط کشی های عابر پیاده

برای آدمهای تنها خوب است

وگرنه من و تو

دوتایی در خیابان

قدم که نمی زنیم

پرواز می کنیم


| صادق اسماعیلی الوند |

  • پروازِ خیال ...

از حادثه پُرم

۱۳
اسفند


آنقدر از حادثه پُرم

که وقتی به خانه می رسم

تلویزیون، لم می دهد روی کاناپه

تا مرا تماشا کند...

خستگی ام می پَرد روی رخت آویز

عینک ام با روزنامه ی عصر پاک می شود

و چشم هام می روند بخوابند...

اما دست هام هنوز در دست های تو

در قدم زدنی پاییزی

در خیابانی جا مانده اند.

 

| وحید پور زارع |

  • پروازِ خیال ...


در نور شمع

زن تری ؛

در آفتاب صبح که چشم باز میکنی !

فرشته تر

و من

بین این دو زیباییِ باشکوه !

عاشقانه آونگ شده ام ...


| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...


هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟

یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟ 


آیا تو هم هر پرده ای را تا گشودی

از چار چوب پنجره دیوار دیدی؟


اصلا ببینم تا به حالا صخره بودی؟

از زیر امواج آسمان را تار دیدی؟


نام کسی را در قنوتت گریه کردی؟

از «آتنا» گفتن «عذابَ النار» دیدی؟


در پشت دیوار ِحیاطی شعر خواندی؟

دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟


آیا تو هم با چشم ِ باز و خیس ِ از اشک

خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟


رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟

بیمار بودی مثل ِمن ؟ ، بیمار دیدی؟؟


حقا که با من فرق داری ــ لااقل تو

 او را که می خواهی خودت یک بار دیدی


| کاظم بهمنی |

  • پروازِ خیال ...


اسفند که عاشق شوی

سال را با بوسه تحویل می کنی

حتی اگر سال نو،

نیمه شب از راه برسد

شاید تلفنت

عاشقانه تر از همیشه زنگ بزند

کسی با یک سلام

قبل از سپیده ی سال بعد

دیوانه ات کند

اسفند که عاشق شوی

تمام دروغ ها را باور می کنی

و دلت غنج می زند.

می دانم که در روزهای آخر سال

دسته کلیدت را گم می کنی

گوشی ات را جا می گذاری

و احساس می کنی که کسی

با لحن عاشقانه من

صدایت می زند.

تو عاشقم بودی

در اسفندی که هرگز

از تقویمت پاک نمی شود.


| نیلوفر لاری پور |

  • پروازِ خیال ...

دوری

۱۳
اسفند


بعد از اینکه حرفاش تمام شد رفتم سمت اتاق

آقای بردلی رو برداشتم و اومدم روبروش واستادم 

آقای بردلی را آوردم بالا و بهش گفتم اینو میبینی؟

ازحالت چشمها و لبخند معنادارش میتونستم این رو بفهمم که فکر میکنه دارم باهاش شوخی یا بازی میکنم، در حالی که من در یکی از جدی ترین لحظات زندگیم داشتم اون سوال رو ازش میپرسیدم.دوباره سوالم رو تکرار کردم "آیا آقای بردلی رو تو دستام میبینی؟" 

این بار با یه حالتی که انگار لبخندش خشک شده باشه وکم کم احساس میکنه سوالم هیچ شباهتی به بازی و یا شوخی نداره جواب میده: آره میبینمش.

آقای بردلی رو پایین آوردم وبه سمت میز نهارخوری اونطرف حال رفتم

آقای بردلی رو نشوندم رو میز نهار خوری و پرسیدم حالاچی؟ میبینیش؟ 

سرش رو به علامت تایید تکون داد 

تعجب و کنجکاوی تنها مولفه هایی بودند که اون لحظه میتونستم توی چشماش پیدا کنم.

بعد ازاون رفتم سمت اتاق خواب و آقای بردلی رو روی تخت خوابوندم و خودم برگشت بین چارچوب دراتاق واستادم و ازش پرسیدم حالا چی؟ آقای بردلی رو میبینی؟

انگار که نمیدونست الان باید چه جوابی بده یا اصلا چرا کسی باید جوابگوی سوال به این مضحکی باشه 

یه عروسک اونطرف دیوار اتاق خواب و روی تخت 

خب چطور میشه همچین چیزی رو دید؟ 

سری به ندونستن تکون داد و با یه حالت شاکی فرمی گفت : 

خب نه، معلومه که نمیبینمش!!


میدونی قصه ای که تعریفش میکنم عین همینه 

تو زندگی ما آدم هایی هستند که مثل آقای بردلی از ما فاصله میگیرند. 

دور میشن، دور و دورتر

اونقدری که چشم هامون دیگه قادر به دیدنشون نیستن

اونقدری که دیگه نمیدونی اون آدم با سازهای دنیا چطوری و چه شکلی میرقصه

اونقدری که نمیدونی اگر یه روزی بر حسب اتفاق روبروش ایستادی چطور باید باهاش سر صحبت رو باز کنی

اونقدری که سیما و چهره ی دقیق ش برای تو محوتر و محوتر میشه تا جایی که به مرحله ی فراموشی میرسی.

دورشدنی که مسافتش حدفاصل حال تا میز نهارخوری یا میزنهارخوری تا اتاق خواب نیست، فاصله ای که مقیاس اندازه گیریش بر حسب روزهاست 

بر حسب ماه ها، سالها و اعداد. 

دوری که فقط برای غریبه ها نیست 

دوری در مورد تمام چیز های این دنیا صدق میکنه

دوری میتونه از طرف کسی باشه که تو یک تخت باتو به خواب میره و بیدارمیشه

دوری میتونه از طرف آدم هایی باشه که برات حکم تن رو داشتند

دوری میتونه بین خودت و خودت باشه. 

فکر میکنم دو تا چیز تو زندگی آدم ها رو بشدت تغییر میده: یکی جنگ و اون یکی دوری.

دوری هیچوقت تنها سفر نمیکنه

دوری باخودش فراموشی میاره،سردی میاره و غریبگی.

این رومیخوام بگم که برای آدم ها مثل قبل بودن و مثل قبل رفتار کردن در مقابل آدم هایی که ازپس سالها دوری و غریبگی میان سخت ترین و بیهوده ترین کار دنیاست.

گاهی اوقات به اندازه ی تک تک ثانیه های سالهای دوری بین آدمها ، زمان نیاز است

زمان برای رسیدن به همان نقطه ای که "دوری" تبدیل شد به تصمیم آخر و نهایی شان.

همین..


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...

آدم باش

۱۲
اسفند


پدرم گفت دخترم زن باش

مادرم گفت پاکدامن باش

پسری خسته گفت بامن باش

(کسی اما نگفت آدم باش)


هرچه را می شد از درون دیدم

جن ندیدم ولی جنون دیدم

وسط رقص، رد خون دیدم

(بامن آماده ی جهنم باش)


ما کلاغیم، رنگمان کردند

خبر خوب ِ جنگمان کردند

مایه ی فحش و ننگمان کردند

(که بگویند غرق ماتم باش)


از همان ابتدا بلد بودم

وارث حرف خوب و بد بودم

گرچه یک عمر در رصد بودم

(دهنت را ببند، محرم باش)


توی لیوانم اختیار بریز

روی آغوشم اقتدار بریز

به رگم باز زهر مار بریز

(ساقی مرگ و باده ی غم باش)


منم و مرز تخت با تمکین

منم و وحشت شبی غمگین 

مرز باریک بین کفرم و دین

(شل نگه دار و باز محکم باش)


بنده ی یک خدای بیگانه 

خالق انزجار  از  خانه 

من که رفتم ولی تو مردانه

(بنده ی این خدای مبهم باش)


| هدا هدایتی |

  • پروازِ خیال ...

فرهنگ لغت

۱۲
اسفند


تنها اختلافمان

بر سر معنی کلمات بود...

مثلا برای من

اسارت در عشق تو

و پرواز در آسمان بی انتهای چشمانت

واقعی ترین معنای آزادی بود

و برای تو

رهایی از قفس عشق من

و پریدن در هوای دیگران...

کاش همان اول

از هم پرسیده بودیم

که به کدام فرهنگ لغت

ایمان داریم.


| سمانه مظلوم |

  • پروازِ خیال ...


بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!

مرا دور از تو خواهد کُشت «با هم»های بعد از تو


| مژگان عباسلو |

  • پروازِ خیال ...


و خدا بسیار غمگین بود 

و بسیار دلتنگ 

و بسیار عاشق 

و بسیار گریان 

.

.

و خدا زن را آفرید 

و خدا من را آفرید ...


| هستی دارایی |

  • پروازِ خیال ...

دوستم بدار

۱۲
اسفند


طوری دوستم بدار 

که اگر روزی

خانه را ترک کردی

بمیرم!


| فاطمه ضیاالدینی |

  • پروازِ خیال ...


ببین می تــوانی بمانی بمان

عزیزم تو  خیــلی  جـوانی بمان


تو هم مثل من نیمه جـانی بمان

زمــین گـیر  من،آســمانی،بمان


اگر  می شـود می توانی بـمان


تو  نـیلوفرانه  تـریـن  یاس  شـهر

وجود  تو  کانون  احـساس  شهر


دعا گوی  هر قـدر  نشناس شهر

نکش دست از دست دستاس شهر


نباشـی، چـه آبی چه نانـی بمان


چه شد با علی همسفر ماندنت

چه  شـد  ماجرای  سـپر ماندنـت


چه  شد پـای حـرف پـدر  ماندنـت

پس از غـصه ی پشـت  در  ماندنت


نـدارد علــی هـمزبانی بمــان

 

برای علی بی تو بـد میشود

بدون تو غم بی عـدد میشود


نرو که غــرورم لــگــد میشود

و این سـقف،سـنگ لحدمیشود


تو باید غــمم را بدانــی بمــان


چرا اشــک را آبـرو میکــنی

چرا چــادرت را رفـو میکـــنی


چرا اسـتخوان درگـلو میکــنی

چرامـــرگ را آرزو میکـــــنی


چه کم دارد این زنــدگانی بمان


| حامد خاکی |

  • پروازِ خیال ...

بگو کجایی؟!

۱۲
اسفند


شبیه رفتن نبودی!

از کدام پنجره باید برایت دست تکان داد؟!

و با کدام گریه باید بدرقه ات کرد؟!

به آینه بگو تصویر تورا در آغوشم بریزد

خودت را از شعرهایم بیرون بکش

بگو در کدام بوسه لبخندم را روی لب هایت جا گذاشته ام؟!

چشم هایم کجاست؟!

چرا این روزها با صدای تو با خودم حرف می زنم؟ 

بگو عطرت روی برهنگی ام چه کار میکند؟!

بگو حافظه ام را با کدام مسکن بخوابانم

-که از من انتظار تو را نداشته باشد-

بگو

بگو

بگو کجایی؟!

کجایی که هرچه بیشتر دنبالت می گردم

کمتر پیدایت می کنم

بگو به کدامین جرم مستحق این عذاب سرکشم؟

چه کرده ام

که آینه مرا نشان نمی دهد...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


عشقت یک ساعت 

به ساعات شبانه روز اضافه کرد ؛

ساعت بیست و پنج

عشقت یک روز به روزهای هفته افزود

هشت شنبه

عشقت یک ماه به ماه های سال اضافه کرد

ماه سیزدهم

عشقت یک فصل به فصول سال افزود

فصلِ پنجم ...

بدین سان عشقت به من روزگاری بخشیده است

که یک ساعت و 

یک روز و

یک ماه و

یک فصل 

از زندگی تمام عُشاقِ جهان اضافه تر دارد ...


| شیرکو بیکس ترجمه : بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


مهربان و دلسوز دو صفت به ظاهر خوشایندی هستن که باعث شدن همیشه گزینه مناسبی واسه پر کردن تنهایی آدم هایی باشم که فقط از سر ناچاری دنبال یک همدم می گردن. 

این دو صفت لعنتی همواره وادارت می کنن که در اختلاف ها کوتاه بیای و در هر شرایط از حق خودت بگذری.

البته مردم در بیشتر اوقات به جای این دو صفت از واژه ی 'خر' استفاده می کنن...


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


آدم یه وقتا به چه چیزایی فک میکنه!

مثلا دیشب داشتم فکر میکردم، حالا که همه چی تموم شده،حالا که مدت هاس همدیگه رو ندیدیم، حتی با هم حرفم نزدیم، حالا که با چشمای خودم رفتنت رو دیدم، که دلم شکست که خودم شکستم...

حالا که میدونم هیچوقت، اون قدری که میگفتی، دوسم نداشتی...

با همه ی اینا اگه برگردم عقب،اگه ببینمت، بازم دلم می لرزه؟!

چشمامو بستم سعی کردم تورو به یاد بیارم...

اولین باری که دیدمت

اولین باری که تو چشمات نگاه کردم

اولین باری که اسممو صدا کردی...

آخرین قرارمون

آخرین باری که بغلت کردم

آخرین نگات....

قلبم که تیر کشید چشمامو باز کردم

چرا دوست داشتنت انقدر دردناکه؟!

بغضمو قورت دادم

زل زدم به دیوار رو به روم

فکر کردم اگه برگردی عقب،

بازم بهم میگی دوسم داری؟!

آدم یه وقتا به چه چیزایی فک میکنه...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


از شب مبهمم دوباره سکوت

از نگاهم تگرگ می بارد

سیزده بار با دلم گفتم

مطمئنم که دوستم دارد


سیزده هم چه واژه ی نحسی است

که تو در سیزده ...به در شده ای

که همین صحنه آخر من شد

که تو دور و... تو دورتر شده ای


و نگفتی که "دوستت... " گفتی؟

من که یادم ... تو را فراموش است

بین ما عاشقانه ای گم شد

رابطه... یک چراغ خاموش است


روی تختی که جای خالی من

در اتاقی که عاشقم کردی

فاصله حرف تازه ی ما شد

اسم شب را تو یادم آوردی


شب تمام سکوت من بی توست

شب همان اتفاق بی فرداست

ای که یادم تو را فراموش است

زن دور ترانه ات اینجاست


می غروبم کنار پنجره ... زرد

می نشینم میان بغض سکانس

با دلی که ... تمام شد... [آژیر...]

با دلی که... الو...؟ الو...؟ اورژانس...؟


| مهتاب سالاری |

  • پروازِ خیال ...


خودت را جاى زنى بگذار 

که به وقت پریشانىِ یک رابطه 

بلند میگوید

همه ى مردها مثل همند

دلگیر نشو

اگر از کسى ضربه میخوردى که برایت جایِ همه بود،

تو هم همین را مى گفتى...


| فرید صارمی |

  • پروازِ خیال ...


بهار 

از دست های تو آغاز می شود ...

این را از گلدانی فهمیدم که 

بی نور و آب 

با بذری که دست های تو کاشته بود ، 

گل داد ...

این را از شکوفه های لای موهایم فهمیدم 

وقتی که دست های تو  

راهشان را میان کوچه های تاریک موهایم 

پیدا می کردند ...

این را از گل های پیراهنم فهمیدم 

که بعد از بازی ِ دست هایت 

با دکمه هایش ،

هر روز صبح 

یک غنچه به آن اضافه می شد ...

بهار 

از دست های تو آغاز می شود ...

این را خود ِ ننه سرما به من گفت ؛ 

یکی از همین روز های سرد ِ اسفند 

که روی درخت های حیاط ِ کوچک مان 

دنبال ِ رد پای لطیف ِ بهار می گشتم ...


| زکیه خوشخو |

  • پروازِ خیال ...