کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۸۳ مطلب با موضوع «مناسبت ها» ثبت شده است

در نهایت

۱۶
مهر

 

چرا هر عشق

در نهایت

به تشییع جنازه ی زن ختم می شود؟

 

| دیدم ماداک |

  • پروازِ خیال ...

 

مهم ترین کاری که یک پدر می تواند برای فرزندانش انجام دهد،

این است که عاشق مادرشان باشد...

چون بچه ها با لبخند مادر می‌خندند و با گریه اش می‌گریند

 

| تئودور‌ هسبورگ |

  • پروازِ خیال ...

 

قبل ازینکه یاد "پدرم" بیفتم فکر میکردم مظلوم ترین عضو خانواده مان کاکتوسِ کنارِ پنجره است!

با آن تیغ های روی صورتش،همیشه گوشه ی پنجره کز میکردُ به تنهایی اش فکر میکرد.

گاهی آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میساخت که یادمان میرفت اصلا وجود دارد!

کاکتوسِ مظلومی که هر طوری شده زور میزد برای شادی دلمان گل بدهد ولی تا حالا هیچوقت موفق به این کار نشده بود و شاید ما را با این کارش مجبور کرده بود که کمی بیشتر نازش را بکشیم.

ولی حالا که "پدرم" را نگاه میکنم میتوانم قسم بخورم که مظلوم ترین عضو خانواده مان اوست.

ته ریش مردانه و زبرش را بهانه میکنیم که بغضِ تویِ حرفهایش را نوازش نکنیم.

آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میسازد که فکر می کنیم دلش از پولاد استُ تنش چیزی سخت تر از آن.

فکر میکنیم خستگی های مدام در او اثری ندارد،

ولی دلش آنقدر نازک است که با آهی از طرف ما میشکندُ با نگاهی از سرِ بی حوصلگیمان اشکهای مردانه اش را توی دلش چال می کند!

"پدر مظلومی" که هر طوری شده برای شادی دلمان،زندگیمان را گلستان می کند و ما بیشتر وقتها یادمان می رود ناز باغبانی که صاحبِ گلستان است را بکشیم.

 

| صفا سلدوزی |

  • پروازِ خیال ...

آه ای پدر

۰۶
اسفند

 

در جهان هزارچهره، پدر

نام و ننگی نداشتی هرگز

در  سیاه و سفید زندگی ات

عکس رنگی نداشتی هرگز

 

قدر یک پلک، قدر یک آغوش

استراحت نداشتی پدرم

تو چنان موج در گریز از خود

خواب راحت نداشتی پدرم

 

آه ای دست پینه بسته پدر

آه ای صورت شکسته پدر

عابر کوچه های خسته پدر

دست من را بگیر‌ گم نشوم

 

منم و پرسه زیر باران ها

منم و شهر راهبندان ها

بی تو می ترسم از خیابان ها

دست من را بگیر گم نشوم

 

چه غرور  و نجابتی پشت ِ

اشک پنهانی تو بود پدر

آخرین سطر نانوشته ی عشق

خط ِ  پیشانی تو بود پدر

 

آه ای دست پینه بسته پدر

آه ای صورت شکسته پدر

عابر کوچه های خسته پدر

دست من را بگیر‌ گم نشوم

 

منم و پرسه زیر باران ها

منم و شهر راهبندان ها

بی تو می ترسم از خیابان ها

دست من را بگیر گم نشوم

 

| احسان افشاری |

  • پروازِ خیال ...

بابا قویه

۰۶
اسفند

 

هنوز قَدَّم به قدِ بابا نرسیده بود که تو سٌجده های نمازش سوار کولش میشدم، دستامو دور گردنش حلقه  میکردم و با صدای بلند میخندیدم.

بابا هیچوقت بخاطر اینکارم منو سرزنش نکرد، بجاش وقتی دستام دور گردنش بود و از کولش آویزون بودم محکم تر وایستاد و  سعی کرد نذاره زمین بخورم.

اون موقع قوی بودن بابا از نظرِمن همین وقتا بود، بزرگتر که شدم فکر کردم چون بابا درِ شیشه ی مربا رو راحت باز میکنه و کَله ی عروسکمو به تنش وصل میکنه قویه، بعدتر قوی بودن بابا رو وقتایی دیدم که کولر خراب میشد یا سیم اتو اتصالی داشت یا وقتی چند کیلو میوه رو یهو تو دستاش میگرفت و میاورد خونه ، بابا قوی بود، دیگه مطمئن شده بودم که قویه، قوی بود چون میدونستم واسه هر هزار تومن پولی که میاره تو خونمون عرق ریخته و زحمت کشیده، پشت هر لبخندی که میزنه هزارتا فکر و خیال نشسته، پشت هر دستی که به سرم میکشه یه دل نگران پنهان شده که مبادا دخترمو گول بزنن، مبادا فردا که میره بیرون کسی اذیتش کنه، مبادا حسرت فلان لباسٌ بخوره و بهم نگه...

بابا قوی بود چون دل خوشیای کوچولو داشت و عاشقِ چَکٌشٌ آچار بود...

حالا من بزرگ شدم قَدَم به قدِ بابا میرسه، یکمم ازش بلندترم اما بابا همون باباست، همون مهربونِ همیشگی، همون که باهم دفتر رنگ آمیزی میخریدیم و رنگ میکردیم، همون که بوسیدن دستاش به زندگی برکت میده و تو دعواهای مادر و دختری طرف دخترشو میگیره...

بابا هنوزم قویه فقط بحث ازدواج و دوریِ بچه هاش که میشه اشک تو چشماش حلقه میزنه و صدای غصه خوردنش تو نگاش میپیچه...

بابا قویه، یه قوی دل نازک و دلتنگ...

 

| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

کالبد مادرم

۱۵
بهمن

 

کالبد مادرم را که شکافتند

تمام دلش...

برای من سوخته بود!

 

 

| کوروش نامی |

  • پروازِ خیال ...

خصلت مادرها

۱۵
بهمن

 

سالهاست وقت خداحافظی می‌گوید «می‌بینمت»، «خداحافظ» نمی‌گوید.

با گفتن «می‌بینمت» قول و قرار دیدار بعدی را می‌گذارد انگار، یک طوری که ته دلت قرص می‌شود به دوباره دیدنش.

سفر که باشد زنگ می‌زند و می‌پرسد:

«مراقب خودت که هستی؟!»

یک طوری که اگر مواظب خودت هم نباشی عذاب وجدان می‌گیری و سعی می‌کنی به مراقبت.

هیچوقت نمی‌گوید:

«دوستت دارم...» تاکید می‌کند که: «می‌دانی که دوستت‌دارم...» یک جوری که از هر دوستت‌دارمی قشنگ‌تر است.

بعضی آدم‌ها حرف نمی‌زنند، با کلمات بازی می‌کنند، راحت خرجشان نمی‌کنند. شعرشان می‌کنند، دلنشین‌تر، مهربان‌تر حتی، مادری می‌کنند برای کلمات.

مثل مادر همین امروز صبح، با موهای سفید نقره‌ایش، وقتی مهربان نگاهم کرد و گفت:

«تو که اینجا باشی پیر نمی‌شوم.»

خصلت مادرها همین است گویا،

بلدند شعر کنند جملات را.

 

| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...

اما مادر...

۱۵
بهمن

 

 

من هنوز

آب‌نبات را آب‌نبات صدا می‌زنم و

زخم را زخم می‌نامم و

گُل را گُل...

اما مادر

من دیگر تا آخر دنیا

به چه کسی بگویم مادر!

 

| لطیف هلمت |

  • پروازِ خیال ...

 

نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا

فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا!

 

اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری

شبیه آیه ی تطهیری، شبیه سوره ی «اعطینا»

 

شناسنامه ی تو صبح است، پدر؛ تبسم و مادر؛ نور

سلام ما به تو ای باران، درود ما به تو ای دریا

 

کبودِ شعله ور آبی! سپیده طلعتِ مهتابی

به خون نشستن تو امروز، به گُل نشستنِ تو فردا

 

مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد

وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا

 

| علیرضا قزوه |

  • پروازِ خیال ...

آه مادر

۱۴
بهمن

 

چگونه تو را بنویسم

که دلگیر نشوم؟

آه مادر

با اندوه تو

می توانم یک ایل را به گریه بیاندازم.

 

| مهدی باجلان |

  • پروازِ خیال ...

 

مادرم از مزرعه که بر می گشت

سبدش از دو بیتی پُر بود!

برای رفوی پیراهن پاره ی ما

دو بیتی و اشک کافی بود...

 

بالش من سنگین بود، از اشک های من!

با گوشه ی زمخت لحافم

اشک هایم را می سِتردم

 

بر دامن مادرم

 اگر گندم می پاشیدم

سبز می شد

" از بس گریسته بود "

 

| سلمان هراتی |

  • پروازِ خیال ...

اگر زنی...

۰۱
بهمن

 

تمام زن ها شاعر می‌شدند

اگر مردها گریستن بلد بودند

و می توانستند

با رقص چشم هایشان

طوفان به راه بیندازند

هیچ مردی شاعر نمی شد

اگر زنی...

هیچ مردی شاعر نمی‌شد

اگر زنی در کار نبود...

 

| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...

 

تو زنی عادی نیستی!

تو خود

حیرتی!

گمانی !

در آنچه می خواهد به ناگاه فرا رسد

چگونه در لحظه کشف و الهام

آب از دل سنگ بیرون می آوری ؟!

چگونه با تکان مژه ای

ماه تنها را هزار هلال می کنی ؟!

 

| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

عشق و زن

۲۲
فروردين

 

عشق

عجیب تر از آن است که

در یک زن خلاصه شود!

و زن،

غریب تر از آن

که در یک عشق شناخته شود!

 

| افشین یداللهی |

  • پروازِ خیال ...


از تو به آسمان شکایت خواهم برد

چگونه توانسته ای، چگونه

که در خود خلاصه کنی

تمامی زنان روی زمین را...


| نزار قبانی / ترجمه: محمد حمادی |

  • پروازِ خیال ...

خلقت زن ها

۲۲
خرداد


من فکر میکنم خداوند قبل از خلقت زن‌ها

دست‌هایش را با بهار نارنج شُسته

بعد تمام گل‌های بهشت را بوییده؛

نشسته خوش آب‌و‌هوا ترین نقطه‌ی آسمان

و در حالی که دم‌نوش مهتاب‌ و انجیر می‌نوشیده

و به الزام وجود عشق

و وجود یک نگهبان تمام وقت برای آن

و به سفیر زیبایی تمام بهشت در زمین

و نیاز تمام غنچه‌های روییده و نروییده

و آدم‌ها‌ی به دنیا آمده و نیامده

به معجزه‌ای به‌ نام مادر،خواهر، دختر؛ فکر می کرده

طرح وجود "زن" به دلش افتاده!

بعد در حالی که دست‌هایش بوی بهارنارنج می داده و نفسش بوی مهتاب‌ و‌ انجیر؛ زن را خلق کرده

بعد با خودش گفته: این همان شعبه‌ی سیار بهشت است روی زمین.

همان نگهبانِ تمام وقتِ نازک اما سرسختِ "عشق" ...

خدا دیگر خیالش راحت شد!

نه دیگر مردی برای رفتن به سرکار خواب می ماند

نه طفلی بی‌آغوش می ماند

نه دلی از مهر دور می ماند

نه کارِ عشق لحظه‌ای لنگ می ماند

نه دنیا لحظه‌ای از زیبایی و معجزه وا می‌ماند...

| حسنا میرصنم |

  • پروازِ خیال ...


تو دختری یا پسر؟

دلم می خواد دختر باشی و یه روز چیزایی رو که من الان حس می‌کنم حس کنی.

مادرم میگه دختر به دنیا اومدن یه بدبختی بزرگه! و من اصلاً حرفش رو قبول ندارم.

می دونم دنیای ما با دست مردا و برای مردا ساخته شده و زورگویی و استبداد تو وجودش ریشه‌های قدیمی داره.

تو قصه‌هایی که مردا برای توجیه کردن خودشون ساختن اولین موجود یه زن نیست، یه مرده به اسم آدم! بعدها سروکله ی حوا پیدا میشه تا آدم رو از تنهایی دربیاره و براش دردسر درست کنه!

تو نقاشیای دیوار کلیسا خدا یه پیرمرد ریش سفیده نه یه پیرزن موسفید!

تموم قهرمانا هم مَردن! از پرومته که آتیشو اختراع کرد تا ایکاروس که دلش می‌خواست پرواز کنه. 

با تموم این حرفا زن بودن خیلی قشنگه. چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایان نداره.

اگه دختر به دنیا بیای باید خیلی بجنگی تا بتونی بگی اگه خدایی وجود داشته باشه میشه مثل یه پیرزن موسفید یا یه دختر قشنگ نقاشیش کرد!


| نامه به کودکی که هرگز زاده نشد / اوریانا فالاچی |

  • پروازِ خیال ...

این زن

۲۰
فروردين


این زن

هنگام که آواز می‌خواند

پرنده‌ای را به خاطرم می‌آورد

اما نه پرنده‌ای را در آواز

که پرنده‌ای را به پرواز


| فرریرا گولار / ترجمه: محسن عمادی |

  • پروازِ خیال ...

زندگی شاید...

۲۸
اسفند


پدرم دفتر شعری آورد

تکیه بر پُشتی داد

شعر زیبایی خواند

و مرا برد به آرامش زیبای یقین

زندگی شاید

شعر زیبای پدرم بود که خواند...


| سهراب سپهری |

  • پروازِ خیال ...


دوست دارم

سه شنبه‌ی آخر اسفند

از زیر کرسی تنهایی‌ام

نبودنت را بکشم بیرون

بی‌اندازم کف اتاق

شعر بپاشم روش

کبریت بزنم

و از آتش یک سال انتظار بپَرم...

بهار بی‌حضور تو

کابوس این خواب زمستانی است

دوست دارم

شکوفه، بهانه‌ی تو باشد

تو پیراهن تمام فصل‌ها که در راهند...


| سید محمد مرکبیان |

  • پروازِ خیال ...

و عشق...

۲۸
اسفند


آتش

عاشق است که می سوزد

معشوقه تویی 

که از آتش می گذری

و عشق...

مثل چهارشنبه سوری ست

مثل پریدن از روی آتش است...


| بهنام غلامی |

  • پروازِ خیال ...

زنی تکه تکه

۰۵
اسفند


در خانه ی ما زنی بود

تِکه تِکه! 

دستهایش در آشپزخانه 

چشم هایش دَمِ در 

گوش هایش روی تلفن 

و دلش بیرون از خانه می دَوید... 


| صبا ایزددوست |

  • پروازِ خیال ...


میگه: تو که تازه اومدی بابک! کی قراره بری؟

میگم: همین روزا، چطور مگه مادر؟

میگه: حیف که این گُلا دست و بالمو بستن، وگرنه خودمم باهات میومدم.

میگم: خب گلا رو بسپار دست همسایه بهشون آب بده.

میگه: فقط آب و خاکشون نیس که! این گُلا باید یکی باهاشون حرف بزنه، غصشونو بخوره، مادر میخوان اینا

هیچی نمیگم...

میره دست میزنه به حُسن یوسف

میگه: امروز بهتری انگار

هیچی نمیگم...

میگه: بابک رفتی اونجا هر روز بهم زنگ بزن، میدونم گشنه نمیمونی ولی باید یکی باهات حرف بزنه که دلت نَمیره...

نگاش میکنم

میگم: دیگه نمیرم مادر

نگام میکنه، میگه: چی شد یهو پس؟

میگم: آخه زندگی فقط آب و دونه نیست، مگه نه؟

هیچی نمیگه...

نگاش میکنم؛ میبینم با گوشه چارقدش داره اشکاشو پاک میکنه


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

یک دروغ فاحشم

۰۴
اسفند


من زنم دیوانه‌ام، حتّی اگر گفتم برو

یک دروغ فاحشم، آغوش وا کن بیشتر


| نازنین خواجه |

  • پروازِ خیال ...


من یک زنم

‏و آدم وقتى زن باشد

‏جز آنچه در قلبش دارد

‏همه چیز را فراموش مى‌کند.


‏⁧| لاله مولدور |

  • پروازِ خیال ...

حاضرید؟

۱۳
آبان


زنی که پیراهن مردانه می پوشد 

یعنی:

پرچم کشورش را دوست دارد 

آیا شما مردها

حاضرید زنانه بپوشید 

و سرود ملی بخوانید؟


| ایمان سیدی |

  • پروازِ خیال ...


سبکبالترین موجوداتی که آفریدی

پرندگان نیستند

زنان رنجیده اند

و قسم به زن وقتی می رنجد

قسم به زن 

به لحظه ای که می تواند

سبکبال تر از سنجاقکی 

از یک برکه دور شود...


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


اصلا یعنی چه دیوار صاف باشد

تا خودِ ثریا باید کج رفت

خشت به خشت یک رابطه را باید کج گذاشت متمایل به مرد

اصلا چه معنی دارد حقوق برابر زن و مرد، 

توی عشق از اینها نداریم، عشق عین بی قانونی ست، عین زن سالاری ست

عشق نجابت مرد است و صلابت زن، زن را باید بند بند وجودت بطلبد، زن لوس نمی شود، سوار نمی شود، فقط سخت می پذیرد، دیر تسلیم تو می شود، باید صبوری کرد، جنگید، اصرار ورزید و کج رفت!

زن را که دوست بداری، زن که بفهمد در تو نفوذ کرده 

پیاده و نه سواره همراه تو تا ثریا زیر دیوار کج راه می آید.


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...

استثنایی

۰۷
مهر

 

بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد 

این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم

و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می دهد

این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر!؟

زنی بی نظیر چون تو

به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد

به عشق های استثنایی

و اشک‌های استثنایی...

بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم می دهد

این است که برای گفتن از تو، ناقص است

و «نویسندگی» هم نمی تواند تو را بنویسد!

تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی

و واژه های من چون اسب‌های خسته بر ارتفاعات تو له له می زنند

و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست

مشکل از تو نیست!

مشکل از حروف الفباست

که تنها بیست و هشت حرف دارد

و از این رو برای بیان گستره ی زنانگی تو ناتوان است!

بیشترین چیزی که درباره گذشته ام باتو آزارم می دهد

این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم

نه به شیوه ی رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان

با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم 

که می ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد

مبادا جایگاهش مخدوش شود!

برای همین عذرخواهی می کنم از تو

برای همه ی شعرهای صوفیانه ای که به گوشت خواندم

روزهایی که تر و تازه پیشم می آمدی و مثل جوانه گندم و ماهی بودی

از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش می خواهم...

اعتراف می کنم

تو زنی استثنایی بودی

و نادانی من نیز استثنایی بود!

 

| نزار قبانی / ترجمه: یدالله گودرزی |

  • پروازِ خیال ...

گریه ی زن ها

۱۴
شهریور


توی مترو نشسته بودم و به حراج رژلب‌های مخملی نگاه می‌کردم که آن سه زن جوان وارد شدند. دست‌شان چند پاکت آب‌ میوه و یکسری خوراکی بود، انگار که بخواهند بروند عیادت کسی.

زن‌های دیگر توی قطار رژهای مخملی را روی دستشان تست می‌کردند و در مورد گرانی لبنیات حرف می‌زدند و جزوه‌هایشان را تند تند مرور می‌کردند که یکدفعه تلفن یکی از آن سه زن جوان زنگ زد.

تلفنش را جواب داد و یکدفعه گفت: «چی؟ مامان؟» و بعد پقی بغضش ترکید و قبل از اینکه بکوبد توی صورتش از حال رفت.

آن دو نفری که همراهش بودند به جای او چند بار کوبیدند توی صورتشان و بلند بلند گریه کردند. یکدفعه مترو تبدیل به مسجد شد.

رژهای مخملی از یاد رفت، گرانی لبنیات و درس‌های خوانده نشده هم از یاد رفت. مادرشان مرده بود و تمام زن‌های توی قطار داشتند برای مادری که نمی‌شناختند گریه می‌کردند.

جوان‌ها، پیرها، چادری‌ها و سارافون گل‌گلی‌ها، حتی دستفروش‌ها هم گریه می‌کردند. من هم گریه می‌کردم. گریه داشت که بنشینی و ببینی فاصله زنگ خوردن تلفن یک زن جوان تا به گریه افتادن زن‌های دیگر به چند ثانیه هم نکشیده و این یعنی فاجعه.

یعنی زن‌های این شهر آنقدر توی دل‌ها و پشت پلک‌هایشان غم دارند که می‌توانند در کمتر از پنج ثانیه یک قطار را با اشک هایشان غرق کنند...


| نیلوفر نیک بنیاد |

  • پروازِ خیال ...


ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﻡ 

ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ 

ﺍﻣﺎ ﺩﻭست دارم...

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﻣﯿﺸﻮﻡ 

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ...کوتاه کوتاه ﮐﻨﻢ

ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎه ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ 

همین که با یک موزیک شاد برقصم

با یک ترانه ملایم در اوج احساس روم

و همنوایی کنم با دلنوازترین سرود زندگی

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺁﺑﯽ ﻭ ﺯﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ 

ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ 

ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ

ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ

ﺁﺳﺎﻥ بخندم

ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ 

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ 

و اگر تو هم مانند من یک زنی

خودت را به صرف قهوه ای در یک خلوت دنج میهمان کن!

برای خودت گاهی هدیه ای بخر!

وقتی به خودت و روحت احترام می گذاری احساس سربلندی می کند

آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی بری و اگر قرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنی

یادت باشد...برای یک زن عزت نفس غوغا میکند!

ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﻡ...


| تهمینه میلانی |

  • پروازِ خیال ...

دختر

۲۳
تیر


لب های سرخ و طرّه ی افشان که جای خود

دنیا غزل نداشت اگر دختری نبود...


| محمدمهدی درویش زاده |

  • پروازِ خیال ...


ما دختر شدیم تا طره طره شب را به دستان قدرتمند معشوق بکشانیم...

دختر شدیم تا چین چین دامنمان امن ترین جای دنیا باشد برای سری که پر از دردسر است...

دختر شدیم تا 

سمبل زیبایی و احساس 

سمبل رقص و طراوت،

و پر از شور و اشتیاق برای عاشق بودن باشیم.

صورتی ترین احساسات دنیا از آن ماست

اصلا بهار آغاز نمی شود 

مگر آن روزی که دختری 

جلوی آینه لب هایش را همرنگ توت فرنگی کند

یا زیر درختانی که به عشق آذین بسته شده اند

شکوفه های گیلاس را لای موهایش بکارد...


| لیلا خوشنویس |

  • پروازِ خیال ...

جهان محو شد

۱۸
خرداد


مرد گفت: اگر به این گل نگاه کنی؟

زن نگاه کرد، گل آتش گرفت

مرد گفت: اگر به این نسیم گوش کنی؟

زن گوش کرد، نسیم دیوانه شد

مرد گفت: اگر لبخند بزنی،

زن لبخند زد. جهان محو شد...


| عباس نعلبندیان |

  • پروازِ خیال ...


زن ها دو دسته اند

آن هایی که روزگارشان تنها می گذرد ولی شب ها آهنگ غمگین گوش نمی دهند...دائم در عزاداری فرصت های از دست رفته به سر نمی برند...از تنهایی خسته می شوند ولی خوشحالی و آرامش را در آغوش های موقت جست و جو نمی کنند...از تنهایی شکایت می کنند ولی تقاضای همراهی هرگز!

و دسته ای که تمام زندگی شان را وابسته به وجود یک آدم دیگر می بینند... در نبودش غمگین می خوابند و صبح ها آشفته بیدار می شوند... از تمام خوشی های دیگر فاکتور می گیرند و زندگی کردن را یادشان می رود... فریب دادن خودشان را بهتر از هر کاری در دنیا بلدند...عادت کرده اند به سوگواری آغوش های ناامن از دست رفته...عادت کرده اند با برف و باران و آفتاب خاطره بازی کنند و زانوی غم بغل بگیرند.

زن ها دو دسته اند

آن هایی که قدرت را دوست دارند ،گاهی احساس ضعف می کنند ولی زانو زدن؟هرگز...مطمئن راه می روند ، بدون ترس حرف می زنند ، مدام در مالیخولیای اتفاقات احتمالی به سر نمی برند ،داشته هایشان را دوست دارند و  برای حفظش تلاش می کنند اما ترس از دست دادنشان هر روز و هر لحظه روحشان را متلاشی نمی کند...زود کوتاه نمی آیند... زود میدان را خالی نمی کنند و خط قرمز هایشان پر رنگ ترین مرز دنیاست!

و دسته ای که ضعف را دوست دارند...حمایت را دوست دارند...زود کوتاه می آیند، زود از حقشان می گذرند، زود قانع می شوند...از خودشان اراده ای ندارند...برای خودشان برنامه ای ندارند...با خجالت حرف می زنند و همیشه ترس از دست دادن از چشم هایشان می بارد...زن هایی که مثل خمیر در هر شرایطی کش می آیند و هیچ تلاشی برای تغییر دادن اوضاع نمی کنند!

زن ها دو دسته اند

آن هایی که برای خودشان زندگی می کنند...از خودشان راضی هستند...چیزی را پشت رنگ های تند موها و ناخن و لب هایشان قایم نمی کنند، گاهی شلخته اند گاهی بی حوصله اند اما خودشانند!

و دسته ای که برای دیگران زندگی می کنند...فرصتی برای اینکه خودشان باشند ندارند...دائم پشت نقاب های زیبایشان مخفی می شوند...هر روز رنگ عوض می کنند و در نهایت باز هم توی آیینه ناراضی ترین آدم دنیا هستند!

زن ها دو دسته اند

 آن هایی که می گویند : من یک انسان هستم...هورمون های زنانه شان دلیلی برای درجا زدنشان نمی شود...و دسته ای که جنسیتشان بزرگ ترین بهانه ی زندگی شان برای تمام نرسیدن هاست.


| محدثه رمضانی |

  • پروازِ خیال ...


و عرب ها

روزی خواهند دانست

که پیامبری را کشتند

آنها حتما یک روز می فهمند

که پیامبری را کشتند

مردی که یک زن را پیامبر بداند حتما خدایی است که عینک جنسیت را از چشم هایش برداشته است

وقتی کیفش را

از میان خرابه های انفجار به دستم دادند

و من پاسپورت

بلیط هواپیما و ویزایش را دیدم،

دانستم که با بلقیس زندگی نمی کردم!

من همسر یک رنگین کمان بودم!


وقتی زن زیبایی می میرد،

زمین تعادل خود را از دست می دهد!

ماه صدسال عزای عمومی اعلام می کند

و شعر بیکار می شود.


| نزار قبانی |


+ برای همسرش بلقیس الراوی که در حادثه انفجار در بیروت کشته شد.

  • پروازِ خیال ...

پدر یعنی...

۱۱
فروردين


پدر یعنی شرف یعنی عشیره

پدر یعنی برند یک قبیله


| مهدی تاجیک |

  • پروازِ خیال ...

ما بابا نداریم

۱۰
فروردين


ما بابا نداریم

راستش داریم اما اندازه ی یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار، عکسش را هم تراشیده اند آن رو، با آن سیبیل مخملی و گونه ها ی توو رفته و موهایی که همیشه فر بود.

ما بابا نداریم

نه که از اولش نداشتیم، نه که به خوابمان نمی آید، خدا خواست که امتحانمان کند، که اشک مان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را، که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد بروی لبهایمان.

ما بابا نداریم 

اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه میکنیم، یواشکی دوستش داریم، حتی وقتی فیلم رسیدن این سربازهای آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یکدفعه ای هق میزنیم.

ما بابا نداریم 

و هرسال، روز پدر که میشود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم، سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم، حسودیم، که یواشکی بابای شما را دوست داریم.

راستی رفیق جان مهربان من آنوقت که صورت بابایت را میبوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش میرود توی لبهایت، آن وقتی که جوری فشارت میدهد که نفست تنگ میشود، لطفا لطفا، لطفا یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان، یک لحظه بیشتر جای همه ما، همه ما بچه هایی که بابا نداریم...


| مرتضی برزگر |


تقدیم به همه آن هایی که روز پدر، به یک قاب خیره می شوند، به یک سنگ و یا به یک دیوار....

روحشون شاد، جاشون بهشت ❤️

  • پروازِ خیال ...


پدر دیوار محکمی بود

ما روی سینه‌اش میخ می‌کوبیدیم

تا خنده‌های کوچکمان را قاب کنیم

مادر، پنجره‌ای میان سینه ی دیوار

و ما هر وقت دلمان می‌گرفت

روبروی او می‌ ایستادیم و آه می‌ کشیدیم

ما بچه‌های بدی بودیم


| ستاره جوادزاده |

  • پروازِ خیال ...


زن ها به جنگ نمی روند

فقط موقع خداحافطی

با نگاه شان به مردها می گویند

زنده بمانید و برگردید

خانه ای برای آرام گرفتن

قلبی برای دوست داشتن

و امیدی برای بزرگ شدن

در انتظار شماست

و همه مردها برای برگشتن به خانه است

که می جنگند

حالا یا با خستگی های شان 

یا با دشمن!


| لطیف هلمت / ترجمه: رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...

نجات جهان

۱۸
اسفند


جهان

برای نجاتش

محتاجِ

یک جمهوری "مادرانه" است...


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


شعرِ واقعی تویی مادر!

زمانی که دست هایت ، 

قافیه هایی دلنوازند،

آرامند و آرام می کنند؛


شعرِ واقعی تویی مادر،

در هنگامه صبح،

که عطر خوشِ بهارِ نارنج 

از گوشه روسری ات 

در فضای خانه ،

وقتی می خندی ، می پیچد...

و خورشید از لا به لایِ 

دندان هایت طلوع کرده؛ 

گرما می بخشد...


شعرِ واقعی تویی مادر،

که شعر در برابر تو زانو می زند،

وقتی فرزندی را،

تنها یادِ آغوشت،

شاعر کرده است...


| سید طه صداقت |

  • پروازِ خیال ...

ژن ترسناک

۱۸
اسفند


سال های آخر مدرسه که دیگه به خیال خودمون بزرگ شده بودیم با بچه ها یه بار پیدا کرده بودیم که با چند سنت پول بیشتر به بچه های زیر سن قانونی مشروب میداد، هر روز بعد از مدرسه با بچه ها میرفتیم بار و حسابی خوش میگذروندیم.

یه روز که حسابی خورده بودم وقتی رسیدم خونه مامانم بو برده بود ، پرسید الکل خوردی ؟ اما من انکار کردم

با خودم فکر میکردم که مامانم نفهمیده که من مشروب میخورم

سالها میرفتم همون بار تا یه روز صاحب بار صدام زد ، گفت حالا که مردی شدی بذار یه چیز رو بهت بگم ، سالهای قبل که با دوستات میومدین بار مامانت از موضوع خبر داشت و به من سفارش کرده بود تا مشروبی که بهت میدم الکل کمی داشته باشه و بابت این کار حتی به من پول میداد تا مراقبت باشم ، اینو بهت گفتم تا بدونی مادر خوبی داری...

من نمیدونستم خوشحال باشم از خوبی مادرم یا ناراحت از اینکه اونجوری گول خورده بودم ولی از اینکه که مادرم اصلا چیزی به روم نیاورده بود خوشحال بودم ، از اینکه غرورم رو نشکسته بود.

یه شب وقتی توی یه رستوران نشسته بودم بابام رو دیدم که دست توی دست خانم همسایه اومد و رفتن اون طرف رستوران نشستن ، تمام مدت خودم رو قایم کردم که منو نبینن ، وقتی شب موضوع رو به مامانم گفتم اون یه لبخند زد و گفت خیلی وقته از این قضیه خبر داره

اونجا بود که دیگه مطمئن شدم زن ها حتما یه ژنی دارن که باهاش میتونن تحمل کنن و به روت نیارن ، بفهمن اما بهت نگن ، نمیدونم این خوبه یا بد اما داشتن این ژن یه جا خیلی ترسناکه ، میشه یه زن تو رو دوست نداشته باشه اما به روت نیاره؟


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...

قلم طلایی

۱۷
اسفند


از پله های سن بالا آمد، جایزه ی قلم طلایی ونیز را از هیئت داوران تحویل گرفت و برای سخنرانی پشت جایگاه ایستاد.

کاملا میدانست که قرار است چه جملاتی را به زبان بیاورد. کلمه به کلمه ی جملاتش را بارها با خودش تکرار کرده بود.

گفت:«یه روز معلممون بهم گفت هدف اون چیزیه که اگه تلاش کنی بهش میرسی. آرزو اونه که اگه علاوه بر تلاش، کمی خوش شانس هم باشی بهش میرسی. ولی رویاها ساخته شدن واسه نرسیدن.»

مکث کرد و دوباره ادامه داد:«بین تموم روزهای هفته همیشه جمعه هارو بیشتر دوست داشتم. جمعه ها پدرم استراحت میکرد، سر کار نمیرفت. من کمتر عذاب وجدان سربار بودن داشتم. تو تموم اون روزایی که بابا هنوز آفتاب طلوع نکرده از خونه میزد بیرون، فقط یه رویا داشتم. اینکه یه روز از در خونه بیام تو، تو صورتش زل بزنم و بگم: من به اندازه ی هممون پول در میارم، به اندازه ی خودم، مامان و تو. دیگه نیازی نیست بری سر کار. دیگه میتونی صبح ها تا هروقت دلت میخواد بخوابی»

بغضش را قورت داد و ادامه داد:«حق با معلممون بود. من تو همه ی این سالها تموم تلاشم رو کردم که ثابت کنم حق با  اون نیست، اما نشد. رویاها انگار واقعا ساخته شده بودن واسه نرسیدن. پدرم هیچ وقت زیر دِین کسی نرفت. زیر دِین منم نرفت. خیلی زودتر ازاینکه اون روز برسه، خوابید. اینبار اما برای همیشه.»

بعد سرش را دور تا دور سالن چرخاند و گفت:«میدونم که اینجایی، میدونم که صدامو میشنوی. پولی که با بردن این جایزه بهم میرسه، از قیمت تموم میوه ها و غذاهایی که نخوردیم، از تموم قسط های ماشین و خونه، از هزینه ی تموم سفرهایی که با هم نرفتیم، بیشتره. اما نمیتونه منو به رویام برسونه. نه این، و نه حتی بیشتر از این. نویسنده خوبی شدن هدف من بود، بردن این جایزه آرزوی من، اما رویام هنوزم همون رویای بچگی هامه».

بعد پله های سن را به آرامی پایین آمد و از سالن خارج شد.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


روز زن تبریک گفتنی نیست.

در چنین روزی باید معذرت خواست.

از دخترانی که به جرم جنسیت زنده به گور شدند.

از تازه عروس هایی که هیچ حقی برای انتخاب همسر آینده خود نداشتند.

از جای کمربند روی تن نحیف!

از سیر کردن شکم یک خانواده با نیم کیلو بادمجان!

از رنگ بادمجانی تیره زیر چشم!

از زنانی که حتی امروز نمی توانند با امنیت از کوچه ای نسبتا تاریک عبور کنند.

روز زن را معذرت می خواهم...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

خانه مادر است

۱۷
اسفند


گاهی دلم هیچ چیز نمیخواهد

جز گپ ریز ریز با مادرم

هی من حرف بزنم

هی او چای تازه دم بریزد،

هی چای ام سرد بشود

هی دلم گرم.

آنجا که چای ات سرد میشود

و دلت گرم

"خانه مادر است"


| نسرین بهجتی |

  • پروازِ خیال ...


ﺯﻧﻰ ﻛﻪ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ

ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ می کارد

ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻤﺮی‌ ها ﺩﺍﻧﻪ می پاشد ﻭ

ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺣﺮﻑ می زﻧﺪ

ﻧﺎخن‌ هایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧﮓ می کند ﻭ

ﮔﻴﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎن‌ های ﺭﻧﮕﻰ می بندد

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ،

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ

ﺯﻣﺴﺘﺎن‌هاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ می بافد ﻭ

ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ

ﺍﻭ ﺯنی‌ ست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯن‌ های ﻋﺎﺷﻖ

ﺑﻪ ﻛﺘﺎب‌ها، ﻛﻮﭺ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ...


| آرزو پارسی |

  • پروازِ خیال ...

زنان

۰۲
دی


زنان

با یک دست 

گهواره را تکان میدهند 

و با دست دیگر 

دنیا را...


| ناپلئون بناپارت |

  • پروازِ خیال ...


او گل ها را دوست داشت. بچه ها را دوست داشت. آواز خواندن را دوست داشت. زیبایی را و بیش از همه، بخشش را.

وقتی بیشتر فکر میکنم، او زنی بود که هرگز از چیزی تنفر نداشت!

به مادرم گفتم: "او شبیه تو است. شبیه تمام زنان.

دوست داشتن بخشی از واقعیت شما زن هاست...

حتی وقتی می گریید، بخاطر دوست داشتن چیزی ست که می ترسید آن را...

پس بی درنگ چیزی از خودتان کم می کنید. می ریزید بیرون. چیزی شبیه اشک، تا جای بیشتری در وجودتان باز شود

برای آن چه که می ترسید از دستش بدهید..."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

جنگ های بزرگ

۱۶
شهریور


به من گفت:

به خاطر بسپار

نام کسانی را که با آن ها جنگیده ای

و بگو با کدام اسلحه

زیباتر خواهی جنگید


به او گفتم:

من برای جنگ های کوچک

تفنگ را انتخاب می کنم

و برای جنگ های بزرگ

زن را...


| مهدی اشرفی |

  • پروازِ خیال ...


زن های معمولی را بیشتر درک کنید!

زن معمولی نمیتواند هفت قلم آرایش کند تا به چشمتان بیاید!

یا کفش 7سانتی پا کند،

او معمولی است،

با کتانی و تنها رژ قرمز هم جذاب میشود!

زن های معمولی را بیشتر دوست بدارید،آنها دلشان را هرجایی جا نمیگذارند. 

شاید سالها عاشقتان باشند

اما به زبان نمی آورند تا به عشقشان اعتراف کنید!

معمولی ها بهترند،

بدون حاشیه،

بلد نیستند یک چیپس را با ده گاز بخورند، در عوض پایه ی صبحانه های روز جمعه تان هستند!

این زن ها موی سرشان را خودشان میبافند،

نه از سر دلبری و دلدادگی، از سر  آراسته بودن ظاهرشان!

زنی که ناخن های لاک زده ندارد،

اما رنگین کمان دلش را برای روز های مهتابی با تو بودن کنار گذاشته است!

این زن ها خیلی دوست داشتنی اند،

چون تو را برای خودت میخواهند

نه عاشق جیبتان میشوند،

نه دل باخته لکسوز زیر پایتان هستند!

اینها همان هایی هستند که حاضرند زیر باران بی چتر با معشوقشان قدم زنند!

زن های معمولی، ساده اند!


| مائده نواب |

  • پروازِ خیال ...


دوست داشتن زن‌ها،

ما را از ماندن زیر باران نجات می دهد

از فراموش کردن عطر گل‌ها

از غرق شدن در تاریکی ...

مردان،

اگر به موقع نگریند

حرف زدن را از یاد می‌برند

و اگر دوست نداشته باشند

به سنگ‌هایی فرسوده و غمگین تبدیل می‌شوند...


تو مرا بوسیدی

و گیاه کوچکی در پیراهنم شکفت!

از آن روز نام سنگین ابرها را فراموش کردم

و روزهای بلندِ آفتابی

به خواندن منظومه‌های غنایی

و قدم زدن‌های طولانی

و حرف زدن با پنجره‌ها گذشت...


سنگ بزرگ تنهایی‌ام را برداشتی

گاهی زیر سنگ بزرگ تنهایی گلی کوچک می روید!

کاشفان بزرگ

ریشه‌های اندوه را در من جسته‌اند

ریشه‌های ریواسی مِه زده

که به دامنه کوهستانی بلند چنگ زده است

و رها نمی کند ...


| سید رسول پیره |

  • پروازِ خیال ...


آشپزخانه سنگرت باشد

شعر، یک عمر همسرت باشد

تن دهی روسری سرت باشد

خوش بحالت اگر زنانه زنی...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

زن زیبا

۱۹
تیر


چه طور می تواند

این همه زیبایی را

با خود حمل کند

آن زن؟

چه طور می توانم...؟

یک آغوش بیشتر ندارم

برای در آغوش کشیدنِ این همه زیبایی

چند نفر باید بشوم؟


| افراد / مهدی اشرفی |

  • پروازِ خیال ...

زن است

۰۸
تیر


شبیه باد همیشه غریب و بی وطن است

چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است

 

کتاب قصه پر از شرح بی وفایی اوست

اگرچه او همه ی عمر فکر ما شدن است

 

چه فرق می کند عذرا و لیلی و شیرین؟

که او حکایت یک روح، در هزار تَن است

 

قرار نیست معمای ساده ای باشد؛

کمی شبیه شما و کمی شبیه من است

 

کسی که کار جهان لنگ می زند بی او

فرشته نیست، پری نیست، حور نیست، زن است

 

| مژگان عباسلو |

  • پروازِ خیال ...

وطن

۲۶
خرداد


هر بار 

که ‌ترانه ای ‌برایت سرودم 

قومم‌ بر من تاختند!

که چرا برای میهن شعری نمی‌سرایی؟

 و آیا زن چیزی‌ به جز‌ وطن است...؟


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


زنی که در شالیزار رویاهایش را درو می کند

محبوب تر است

یا آن که صدایش را در تار موهایش می بافد؟

زنی که در کافه ها آزادی را می نویسد 

محبوب تر است

یا آن که در پستو ناخن های جویده اش را

بنفش می زند ؟


چه فرق می کند !

وقتی هر خوشه ی گندم 

به اندازه ی گندمزار 

طلاکوب شده است ...


پرنده ی نقره ای

روزی که از چشم هایم زاده شدی

نام کوچکت را ماه گذاشتم !

و حالا هر دو در یک برکه 

خود را به یاد می آوریم ...


شب

از پهلوی راستم شروع می شود

و قلبم

شیهه ی مادیان ها را سنگین میکند


نگاه کن 

به چهار طرف نگاه کن

آفتاب زن است

بوته ی شمشاد زن است

تخم ریزی لاک پشت ها زن است

و از هر طرف که نگاه کنی !

جهان همه زن است ...


| مریم سادات حسینی |

  • پروازِ خیال ...


زنان و درختان چقدر به هم شبیه‌اند!

هر دو ریشه دارند و برگ و بار می‌دهند. 

هر دو بهارهای بسیار دارند 

و زمستان‌های بسیارتر. 

هر دو به نور محتاج‌اند و هر دو 

نفس می‌بخشند و زندگی. 

و در کمین هر دویشان تبرهای بسیار است. 

برای بریدن‌ها، برای شکستن‌ها، 

برای قطع امیدها...

اما هنر زن بودن، 

جوانه زدن‌های پی‌درپی است،

حتی وقتی شاخه‌هایت را شکستند، 

حتی وقتی ساقه‌هایت را زدند، 

حتی وقتی بی‌رحمی تبر، تنت را، 

تنه‌ات را از ته برید...

تو اما ریشه‌ات را نگه دار، 

دست‌هایت را به آسمان بلند کن

تو دوباره سبز خواهی شد...


| عرفان نظر آهاری |

  • پروازِ خیال ...


مادرم باران است

می بارد بر شمعدانی ها

می بارد بر سر و وضع کودکانه ی ما

می بارد بر کم و کاستی های خانه

می بارد بر نقش کاشی های حیاط

مادرم سبز است

مادرم بهار است

مادرم ادامه ی هستی ست...


| سوما تکیه خواه |

  • پروازِ خیال ...

زن باش!

۲۵
فروردين


زنانه می‌خواهمت

تا امکان زندگی در سرزمین‌مان ادامه یابد

تا امکان حضور شعر در قرن‎مان ادامه یابد

برای این که ستارگان و زمان ادامه یابند

و کشتی‌ها و دریا و حروف الفبا ادامه یابند

تا تو زن هستی، 

ما خوبیم

زنانه می‌خواهمت 

برای اینکه تمدن زنانه است

برای اینکه شعر زنانه است

خوشهٔ گندم زنانه است

شیشهٔ عطر زنانه است

پاریس 

در بین شهرها زنانه است

و بیروت 

با زخم‌هایش زنانه باقی می‌ماند

به نام آن‌ها که می‌خواهند شعر بنویسند

زن باش!

به نام آن‌ها که می‌خواهند به عشق بپردازند

زن باش!


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


گفته‌ ام بارها و می‌گویم

بی وجودش حیات مکروه است


همه‌ی عمرتکیه‌ گاهم بود

پدرم نام کوچکش کوه است!


| امید صباغ نو |

  • پروازِ خیال ...

زن پونه است

۱۲
فروردين


زن پونه است

گهواره ی رویاست

بوته ی نعنایی که جهان را 

خوشبو می کند ...

ساده گی ات عسل است !

که صبح زود با شیری تازه می آمیزد

می خواهم 

به ساده ترین شکل با تو حَل شوم ...!


| غلامرضا بروسان |

  • پروازِ خیال ...

بگذار زن باشم

۰۹
فروردين


بگذار کودکم را شیر بدهم

نگران برگشت چک های تو باشم

شب ها که دیر به خانه می آیی

بهانه هایت را باور کنم

و تو را ببخشم .

بگذار زن باشم

من هابیلم را نمی کشم

یوسفم را در چاه نمی اندازم

هاجرم را در بیابان رها نمی کنم

و اسماعیلم را به سلاخ خانه نمی برم .

بگذار زن باشم

و تاریخ را تو رقم بزن .


| راضیه بهرامی خشنود |

  • پروازِ خیال ...

تا زن نباشی

۰۷
فروردين


تا زن نباشی حال لیلا را نمی فهمی

تنهایی تلخ زلیخا را نمی فهمی

 

هاجر نباشی چاه زمزم را نمی یابی

نازا نباشی درد سارا را نمی فهمی


شاید بدانی حال عیسا و صلیبش را

اما غم و اندوه عذرا را نمی فهمی


آدم شدن سهم بزرگی نیست وقتی که

در عطر و رنگ سیب ، حوا را نمی فهمی


بی وقفه می کوبی به طبل عاشقی اما

عاشق ترین مخلوق دنیا را نمی فهمی


یک قطره اشکی در نگاهی خیس می مانی

صدسال دیگر راه دریا را نمی فهمی


یا این غزل را در دلت تائید خواهی کرد

یا مثل من مردی و اینها را نمی فهمی ...


| سرخوش پارسا |

  • پروازِ خیال ...


زنان، 

خدایانی زیبا و زیرک اند

در بهشتِ هر زَنی‌ 

جهنمی هست 

که روحت را به آتش میکشد ...

با این حال 

اگر قرار است عمرت دو روز باشد 

بگذار در دستان هوس آلود زنی‌ باشد 

که زندگی‌ را 

همان طور که هست عرضه می‌کند

عشق و ناکامی با هم،

این یعنی‌ تمام زندگی ....


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


سفره ای از سکوت می چینم

خسته از انتظار و دوری ها

سال هایی که آتشم زده اند

وسط چارشنبه سوری ها ...


| سیدمهدی موسوی |

  • پروازِ خیال ...


قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال

من می ایستم کنار آتش

و تو از دور نگاهم کن

من کنار شعله ها برای تو می میرم

و تو قهر سنگین ت را فراموش کن

قرارمان باشد برای شب چهارشنبه ی آخر سال

من چادر بر سر می کشم

و بر در خانه ات می کوبم

تو خودت را به نشناختن بزن

و کمی نقل در پیاله ام بریز

من فال گوش می ایستم

و تو برای آشتی نیت کن


| شیما سبحانی |

  • پروازِ خیال ...


و خدا بسیار غمگین بود 

و بسیار دلتنگ 

و بسیار عاشق 

و بسیار گریان 

.

.

و خدا زن را آفرید 

و خدا من را آفرید ...


| هستی دارایی |

  • پروازِ خیال ...

دست های پدر

۰۷
اسفند


کور بودیم و

غم های پدر را نمی دیدیم

مادرم اما بریل می دانست

هر شب دردها را

از روی پینه ی دست های پدر مرور می کرد...


| حسین غلامی خواه |

  • پروازِ خیال ...


من آدم استقلال بودم. آدمِ روی پای خود ایستادن.هرگز از سختی‌ها و رنج‌هایی‌ که می‌‌کشیدم، صحبتی‌ نمیکردم. سکوت برای من قدرتِ خاص  خودش را داشت. آه و ناله آدم را حقیر می‌کند. آه و ناله هر کسی‌ را، هر روحِ بزرگواری را کوچک و حقیر می‌‌کند. اینکه دیگران چگونه در موردِ من فکر می‌‌کنند اهمیتِ زیادی نداشت، شاید چون در آن خانه کسی‌، دیگری را نمی‌دید یا حتی به دیگری فکر نمیکرد، اما خودم در مقابلِ خودم باید بزرگ می‌‌ماندم. بزرگ , قوی و سرشار.

 با اینحال گاهی‌ آرزو می‌‌کردم کسی‌ درد‌های بی‌ انتهای مرا از من بگیرد. کسی‌ حالم را بپرسد، کسی‌ پای دردِ دل‌هایم زانو بزند، دستی‌ به شانه‌ام بخورد، حرفی‌ از روز‌های خوب، از روشنایی، از قلب‌های معتبر بشنوم. گاهی‌ آرزو می‌‌کردم کسی‌ انگشتش را محکم روی آن رگ گردنم که همیشه درد می‌‌کند بگذارد و تا می‌‌تواند فشار دهد. آنقدر که نبضِ هر چه التهاب است زیر انگشتانش برای همیشه بخوابد.

جایی‌ خوانده بودم که درد آدم را بزرگ می‌‌کند و روح را صیقل میدهد و تجربه را زیاد می‌کند. هیچ جا ننوشته اند که درد با یک زن ، با یک مادر چه می‌‌کند.

مادران درد کشیده یا زود می‌میرند، یا برای همیشه می‌‌روند، یا می‌‌مانند با چشمانی که رنگِ بی‌ تفاوتی‌ گرفته است و دستانی که زیر ناخن‌هایش جز خستگی‌ چیزی نمیروید ، و گیسوانی که رقص بر شانه‌های زنانه را به خاطر نمی‌‌آورند. مادرانی بی‌ هیچ آرزویی، با ‌دنیایی کوچک. دنیایی بسیار بسیار کوچک

هیچکس از مادرانی که به بهشت نمی‌ روند چیزی ننوشته


| نیکی فیروز کوهی |

  • پروازِ خیال ...

پدر و مادر

۱۵
بهمن


امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ!

و بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.

وقتی رسیدم خونه تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!

دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.

سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.

"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"

به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.

گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!

گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم

بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.

چند دقیقه گذشت....

ولی ساکت بود.

دو هزاریم افتاد که خیلی شبا تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته تو گوشی و لا به لای حرفاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....

فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده...

واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن

اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟

کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!

بذار یه چیزی بهت بگم رفیق

به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون.


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

مادرانه

۱۴
بهمن


اصلأ فکر سبزی خریدن و پاک کردنش افتاده بود تویِ سَرم که تورا بیشتر به یادم بیاورد...

که وقتی سبزی های پلاسیده و پر از گِل را می آورم خانه ، با خودم بگویم چقدر گول خورده ای تا یاد گرفته ای همیشه سبزی های تَرو تازه بخری و بلد باشی تمیز بشوریشان ...

برنج را سوزاندم تا یادم بیاید غذایت که سوخت چقدر نگران شدی که مبادا بویِ سوختگی ناراحتمان کند و غذایمان را دوست نداشته باشیم...

تمام سعیَم برای درست کردن غذای خوشمزه بی نتیجه ماند که توی دلم بگویم ، هیچوقت نمیتوانم مثل تو آنقدر در پختن غذا مهارت پیدا کنم که با چشمم میزان نمک و فلفل غذا را بسنجم ..

بی حوصله پای ظرفشویی ایستادم و ظرف هارا شٌستم که دلم برایت تنگ شود و با غصه پیش بندت را در آغوش بگیرم و ببوسم...

خٌرمالو خوردم که مطمئن بِشَوَم تو که نباشی هیچکس حواسش نیست هر کداممان به چه چیزی حساسیت داریم ..

تنها ماندم که یادم بیاید چقدر تنها مانده ای تا چراغ خانه با وجودت روشن باشد و هرجا که هستیم مطمئن باشیم یک نفر منتظرمان است..

اصلأ ...

حرف های زیادی توی دلم بود که فقط به تو می توانستم بگویم ، اتفاق های زیادی تعریف نشده باقی ماند که فقط تو مشتاق شنیدنشان بودی ، خستگی های زیادی درونم جا خوش کرد که تو فقط درکشان میکردی ...

اصلأ از کارِ خانه کلافه شدم که بفهمم چقدر مسئولیت روی شانه هایت بود اما محکم ایستادی که ما نرنجیم و به دغدغه هایمان اضافه نشود !!

اصلأ غر نزدم ، لجبازی نکردم ، لوس نبودم ، خودم را صبور و قوی نشان دادم که شب ، وقتی برق ها را خاموش کردم ، کم بیاورم،  گریه کنم و با خود بگویم شاید تو هم خیلی وقت ها کم آورده ای و منتظر خاموش شدن برق ها مانده ای تا اشک بریزی...

اصلأ همه ی این اتفاق ها افتاد که بفهمم چقدر بیشتر از همیشه دوستت دارم مادر مهربانم


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

مادری

۰۹
دی


آن وقتها کلی خرت و پرت می ریختم توی ساک پلاستیکی قرمز رنگم

چادر گلدار را سر می کردم و می رفتم با بچه های توی کوچه بازی کردن!

خیلی خوش می گذشت

اما به خانه که بر می گشتم مادرم لذت آنهمه بازی را با "قهر" کردنش از من می گرفت!

به بهانه ی اینکه دیر به خانه برگشته ام به خودش اجازه می داد ساعتها و گاه کل روز را حرفی نزد!

"دعوا"  نمی کرد که! "قهر" می کرد، "قهر" ...

سکوت می کرد و نمی گفت سکوتش جان یک دختر بچه را به لبش می رساند! 

تمام مدت سرم پایین بود و زیر چشمی نگاه می کردم ببینم کی دوباره لبخند می زند!

کی دوباره مرا در آغوش می کشد تا قول بدهم دیگر دیر نکنم!

مادرم چه می دانست من و لیلا که فقط با هم بازی نمی کردیم!

باید می رفتیم برای بچه هایمان کلی خرید می کردیم!

لباس می دوختیم و شعر توپولویم توپولو ، یادشان می دادیم!

تنشان می کردیم و برایشان قند توی دلمان آب می کردیم اینقدر که ملوس می شدند! 

باید یک مدرسه ی خوب هم برایشان پیدا می کردیم!

به درس و مشق شان رسیدگی می کردیم!

و کلی کلاس های  متفرقه که قرار بود در آینده به دردشان بخورد!

و تمام  "هوش" های نه گانه شان را پروش می دادیم! 

غذا ی مورد علاقه شان را می پختیم!

خوابشان می کردیم!

بیدارشان می کردیم!

روزی که "مریض" می شدند که دیگر حالمان نگفتنی بود! 

اصلا آن ساعتها آدم خودمان نبودیم که

توی زندگی ساختگی مان کلی کار داشتیم که می بایست برای عروسکهای مان انجام می دادیم؟

خب تا همه اش را سرانجام می دادیم!

توی سرم می کوبیدم، ای داد بیداد لیلا باز هم دیر شد! 

اصلا یادمان می رفت خودمان هم مادری داریم که لابلای تمام روزمرگی ها تمام حواسش پیش ماست!

مگر نه اینکه آدم وارد زندگی که می شود زمان از دستش در می رود؟

مگر همه ی آدم بزرگ ها وسط دوندگی های زندگی حرفهای مادرشان یادشان می ماند که من و لیلا یادمان بماند؟

مگر همه ی آدم بزرگها سرگرم زندگی شخصی شان که می شوند مادرشان را فراموش نمی کنند؟ 

نمی دانم چرا اینقد من و لیلا درگیر بچه ها و زندگی می شدیم که چشم های منتظر و نگران مادر فراموشمان می شد؟

اصلا مگر از خودش یاد نگرفته بودم که اینهمه مادر باشم؟ پس چرا همه اش مرا دعوا می کرد؟ همه اش قهر؟

من که فکر می کنم  دیر برگشتن و قهر فقط  بهانه بود! 

من که فکر می کنم او دلش نمی خواست هیچ وقت دخترش "مادر" بشود، فقط همین!


| فاطمه نعمتی |

  • پروازِ خیال ...


ﻫﯿﭻ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﻢ

    ﻫﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺵ...

ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺵ...

  ﻣﻨﺘﻈﺮ باش... 


| هاینریش بل |

  • پروازِ خیال ...

همین زن ها

۰۱
خرداد


وقتی میگویم " زن ها "

منظورم واقعاً زنهاست !

همانهایی که بینی و ابرو و لب و چانه و ..همه اش مال خودشان بوده از ابتدا.

همانهایی که مغرور و خود شیفته نیستند 

اما به خلقتشان، هرچه هست میبالند 

و خود را همانطور ساده و زیبا دوست میدارند .

همانهایی که میخواهند فقط شبیه خودشان " زن "باشند 

و نه شبیه هیچ زن دیگری .

وقتی میگویم " زن ها "

منظور همانهاییست که

بوی عطر نگاه پراز مهرشان 

از " کریستین دیور " و " کوکو شانل " هم ماندگار تراست !

و لطافت دست یاری گرشان را

هیچ لوسیون گران قیمتی 

یاد آور نمیشود .

زنهایی که آراسته اند

اما بعد از شستن صورت هم 

هنوز میشود آنها را شناخت !!

زنهایی که زیبا میپوشند

اما در خیابان که راه میروند 

آب دهان شهوت پرستان به راه نمی افتد !

زنهایی که در پی لوندی و دلبری نیستند

اما جذابیت درونشان 

هر اهل دلی را به راه می آورد

بعضی هاشان 

خانه می مانند و آب میشوند .

بعضی هاشان 

بیرون میروند و نان میشوند .

و من وقتی میگویم " زنها "

منظورم واقعاً همین زنهاست.


 | هستی دارایی |

  • پروازِ خیال ...

صاف بمان پدرم

۳۱
ارديبهشت


دنبال چه می گردی پدرم؟

چرا صورتت این همه رو به زمین 

نزدیک است

من از این تای کمر می ترسم

تو هنوز سلام آفتاب های بی شماری را نداده ای

رو به زمین نه

به آسمان خیره شو

صاف بمان

ستون این خانه نفهم است

یادش نده ویرانی این سقف چگونه ست.


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...


به احتمال ِ نبودنم فکر کن؛

به اینکه چند بوسه از زمین کم خواهد شد؟

و چند واژه از زمان؟

پیش از آنکه چشم ببندی فکر کن؛

که مرگ یک زن

تا چه اندازه

تعادل ِ جهان را در هم خواهد ریخت؟


| مانا چاوشی |

  • پروازِ خیال ...

چشم های پدر

۰۲
ارديبهشت


در چشم های پدر

خدا زندگی می کرد. 

هیچ وقت نمی شد

در چشم هایش نگاه کرد و

با او حرف زد. 

هیچ وقت نمی شد

به چشم هایش خیره شد... 


 | علیرضا اسفندیاری |

  • پروازِ خیال ...

پدر

۰۲
ارديبهشت


پدر

دست‌هایش را تا کرد و در چمدان گذاشت

مادر

چشم‌هایش را در بقچه‌ای پیچید

پدر با چمدان و بقچه بیرون رفت

و با چند دست لباس برای من برگشت !

شب شنیدم

که پدر می‌گفت ؛

آن‌ها را به قیمت خوبی فروخته است ...


| سهیل خطیب مهر |

  • پروازِ خیال ...


ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﺳﻘﻒ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﺸﺪ.

ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻣﺤﮑﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﻣﺎ

ﺑﻪ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.

ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ

ﮐﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭ

ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﺘﻮﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


پدرم عاشق مادرم بود ولی هرگز به او نگفت

اما وقتی که مادرم بیمار بود

دکتر درجه تب را 

در دهان پدرم میگذاشت !


| نسرین بهجتی |

  • پروازِ خیال ...

دوست داشتن

۱۲
فروردين


یه زن

نمیتونه دوستت داشته باشه ؛

بعد دوستت نداشته باشه ؛

بعد دوباره دوستت داشته باشه!

یه زن فقط میتونه

دوستت داشته باشه ؛

دوستت داشته باشه ؛

دوستت داشته باشه...

و بعد دیگه هیچوقت دوست نداشته باشه...!


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...

مادر عادت داشت...

۱۱
فروردين


 مادر عادت داشت همه ی کارهای روزانه اش را یادداشت کند.

چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند.

من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم.

فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم.

مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، 

من جلویش می نوشتم ناپلئون. می شد زنگ به دایی جان ناپلئون!

یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر. 

قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی .

یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم!

خلاصه  هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می دیدیم می گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ 

امروز حسابی خندیدم. خدا بگم چیکارت نکنه بچه! 

امروز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود به رسم مادر،

کاغذی روی در یخچال چسبانده بودم که هنگام خرید یادم بماند. 

کنار چیزهای دیگر نوشته بودم مسکن برای سردرد. 

کنارش خط مادر نوشته بود: دردت به جانم!


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...