آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمیگردد جدا از جانِ مسکینم هنوز...
| رهی معیری |
داغ جانسوز من از خنده ی خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
بوی آغوش تو را از نفس گل شنوم
گل نورسته مگر دوش در آغوش تو بود؟
بهشتم تویی، نو بهارم تویی
خوشا نو بهارم، که یارم تویی
یاری که مرا کرده فراموش ،
تویی تو ...
با مدعیان گشته هم آغوش ،
صد بار بنالم من ؛
و آن یار که یک بار ...
بر ناله زارم نکندگوش ،
تویی تو !