کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سارا اسدی» ثبت شده است

 

مرد‌ها یک زن را برای همیشه در قلبشان نگه میدارند، زنی که عاشقش هستند..!

زنِ محبوس در قلبشان، شعر میداند، آواز میخواند...

بین اشک و خنده‌اش فاصله‌ زیادی نیست

آسان اشک میریزد، بلند بلند میخندد...

تنها آرایش‌اش لبخندیست که دیوانه می کند و چشمانی که تا عمق وجودش را آشکار...!

مردها اما کنار زنی دیگر شب‌ها به خواب می روند

و صبح‌ها چشم باز می کنند

زنی که فقط دوستش دارند..!

آن زن اصول زنانگی را از بَر و  اشک‌اش چون لبخندش لحظه‌ای و بی‌روح است..!

آن زن احتمالا بیکاری‌هایش در سالن‌های مُد و زیبایی سپری می شود

و خوب میداند که چگونه رفتار کند تا نافذتر باشد...!

او تعیین میکند مردش کدام کت را با کدام پیراهن بپوشد تا بهتر بنظر برسد

او مادری در خون‌اش نهُفته و همسری نمونه است

مرد‌ها ترجیح میدهند با زنی که دوستش دارند زندگی و زنی‌ که عاشقش هستند را کنج قلبشان پنهان کنند..!

همین است علت اینکه این شهر پُر است از دخترکان عاشق و تنها

و مردانی موفق که زنی موفق پشتشان ایستاده است...

دنیای مرد‌ها بی عشق نیست

اما این را فراموش نکن که عشق هرگز برای مردها اولویت نیست...!

 

| سارا اسدی |

  • پروازِ خیال ...


زمستان سردی بود...کنج کافه کنار پنجره نشسته بودیم.

دست‌های از سرما یخ زده‌اش را دور تا دور فنجان پیچیده و به بخارِ چای‌اش خیره شده بود.

دیوار زمخت سکوت را شکست، کاری که من در انجامش بی‌مهارت بودم!

بی مقدمه گفت: 

+ امسال زمستون هم بی‌رحمانه سرده ها نه؟!

همانطور که شاهد عشق بازی گنجشک‌ها از پنجره‌ی کافه بودم، جواب دادم:

_ خیلی...

پیچکِ بدحالی و دلتنگی چند روزی بود که دورم پیچیده شده بود

روزی هزار بار زمزمه میکردم که چیزی نیست و خوبم...

روزی هزار بار خودم را گول میزدم!

اما امروز دیگر به دور گلویم رسیده و همین بود که ساکت‌تَرم کرده بود...!

اما هیچ‌کس جز آن آدمی که رو به رویم نشسته بود نمیتوانست آنگونه غم را از چشمانم بخواند.

غم‌ام را خواند و به دامم انداخت

+ خوبی رفیق؟!

_ آره چیزی نیست!

+ میدونی چیه...راستش من آدم گول زدن و دلخوش کردن خودم نیستم.

وقتی دلبرِ کنجِ دلم ولم کرد و رفت،

فرداش با خودم نگفتم برمیگرده میاد کِز میکنه سرِجاش

نگفتم بره بگرده مثل من پیدا نمیکنه

نگفتم دلش که سنگ نیست بالاخره تنگ میشه واسه ما...!

عوضش میدونی چیکار کردم؟!

وایستادم جلو آینه، زل زدم به چشمای آدم آشفته‌ای که تو آینه رو به روم ایستاده بود

گفتم ببین رفته...قرار نیست مثل قصه‌ها برگرده از پشت دستشو بذاره رو چشمات بگه میخواستم ببینم چقدر دوسم داری...

قرار نیست با بغض بیاد پشت پنجره اتاقت و فریاد بزنه کاش بدونی چقدر دِلم تنگته

آدم تو آینه رو گرفتم تو بغلم و گفتم ببین از امروز تا هر وقت که خواستی گریه کن، ولی بعدش بلند شو، هرجوری شده بلند شو، به هر جون کندنی...نذار غم باورش بشه که زورش رسیده بهت!

وقتی افتادم، زانوهام که کوبیده شد به زمین خودمو گول نزدم که بگم چیزی نیست که یه زمین خوردن سادست

به جاش دستامو گذاشتم رو زانوهام به خودم گفتم میدونم درد داری ولی بلند شو و اینبار محکم‌تر بایست طوری که دیگه زمین نخوری!

خودم رو گول نزدم تا تلخی زندگی رو یادم بره.

تلخیشو چشیدم تا بزرگ بشم تا بشم این آدمی که رو به روت نشسته ‌و داره این حرفا رو بهت میزنه!

خودتو گول نزن رِفیق

میمونه رو هم غصه‌هات با این خوبم، چیزی نیست ها...!

میمونه رو هم تلنبار میشه...اونوقت دیگه هیچ اشک و سیگار و الکلی پاکش نمیکنه از دلت!

حالا بگو ببینم...خوبی؟!

هیچ جوابی برای سوالش نداشتم.

دستانش را باز کرد و در آغوشش به اندازه سالها گریستم...!


| سارا اسدی |

  • پروازِ خیال ...