کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عطر چشمان او» ثبت شده است


اگه بخوای یه داستان بنویسی درباره سقوط یک هواپیما، باید سوار هواپیما بشی.

کمربندت رو محکم ببندی، شروع کنی به اوج گرفتن، پرواز کردن و لذت بردن از پرواز. بعد یکباره سقوط میکنی، با تمام سرعت به زمین میخوری و همه چیز نابود میشه. ولی تو از بین خرابه ها بیرون می آیی، لباست رو می تکانی و میری سمت خونه!

پشت میزت می نشینی و شروع میکنی به نوشتن...

اما اگه بخوای یه داستان بنویسی درباره از دست دادن کسی که دوستش داشتی، باید با او قدم بزنی، در آغوشت بگیری، کمربندت رو محکم ببندی، با او شروع کنی به اوج گرفتن، پرواز کردن و لذت بردن. بعد یکباره سقوط میکنی و اون با تمام سرعت از دست میره، همه چیز نابود میشه.

و تو از بین خرابه ها بیرون می آیی، ولی این بار دیگه نمیتونی بری خونه!

همان جا می نشینی، بین اون همه خرابه

اگر کسی رد شد، برایش می گویی.

برایش می گویی، اگر کسی رد شد، از بین اون همه خرابه!


| عطر چشمان او/ روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


آری، پاییز نزدیک است،

اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیست،

پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید،

پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است،

گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده،

گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.

پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست،

گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز،

گاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند.

ساده بگویمت،

دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...


| عطر چشمان او /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


می آید روزی که در تراس خانه ات، روی صندلی دسته دار نشسته ای و بازی کودکان را تماشا می کنی

آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه می کند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد،

سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای!

کنار روزمرگی هایت، یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند 

لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک می کنی،

اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند!

شباهت اسمی بود...

تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری، لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می نوشی،

من به همان لبخند زنده ام


| عطر چشمان او/ روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


بهار نزدیک می شود و تو باید دستمال سفید گردگیری را برداری و به مصاف جنگی نابرابر با کمد اتاقت بروی!

کمدی سرشار از خاطرات، درب کمد را که باز می کنی، هیاهویی به پا می شود، تو به قلمرو خاطرات پا گذاشته ای

کاغذها برنده تر از تیغ ها، عکس ها راه نفس را می گیرند

و کتاب ها ماشین های زمانی می شوند و تو را دست و پا بسته از سالی به سالی و از شهری به شهری می برند.

یادگاری ها هجوم می آورند و همه ی لحظه های خوب را به رخ می کشند. 

عطرها تو را در خود غرق می کنند و با هر بوییدن موجی از خاطرات تو را به زیر می کشد .

آن لحظه دستمال سفید گردگیری را به نشانه ی صلح بالا می آوری، غافل از آنکه دیگر هزار سال از آن روزها گذشته است.

و نمی دانی که من هنوز هم آن گوشه کنارها مانده ام تا بهاری از راه برسد، تا با خاطره ای، عطری، کتابی، هر چند کوتاه، مرا به یادت بیاوری.


| عطر چشمان او / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...