کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علیرضا فراهانی» ثبت شده است

سؤ تفاهم

۲۷
فروردين


همه چی با یه سؤ تفاهم ساده شروع شد. درست وقتی که اونو به یه فنجون چایی از فلاسک کوچولوی داخل کوله پشتیم دعوت کردم. همه من و فلاسکمو میشناختن، یه دانشجوی مهندسی که پاتوقش کتابخونه ی دانشکده بود و کمتر چایی شو با کسی شریک می شد. اون موقع دنج ترین جایی که سراغ داشتم زیر یه بید مجنون بود توی پارک نزدیک دانشگاه. هیچ وقت فکرشو نمی کردم دعوتمو قبول کنه ولی خُب کمتر کسی بود که از چایی دارچینای مخصوص من بگذره. منتظرش بودم و داشتم از اومدنش نا امید میشدم که یهوو یه صدایی از پشت گفت بیدا چطوری مجنون می شن؟ صدای خودش بود، هول شده بودم انگار کل یخای قطب شمالو توی بدنم اب کرده باشن، بدنم سرد و خیس عرق بود. گفتم: سلام ، گفت: سلامتی. همیشه جواب سلامو با سلامتی می داد. راستش همین مثل بقیه نبودنش رو دوس داشتم. یادم نیست چیا گفتیم اما یادمه وقتی چایی رو ریختم گفت پس قندش؟ و نفهمید که قندش رو توی دلم دارن آب میکنن... اونقدری پیش هم بودیم که روشن شدن چراغای پارک یادمون انداخت شب شده. قرار هفته ی بعد رو همون موقع گذاشتیم و رفتیم. وقتی می رفت انگار یه تیکه از قلب منم با خودش می برد. از اون روز نگاهامون توی دانشگاه فرق می کرد حداقل من اینجوری فکر میکردم. بعد چند روز، دیگه وقتش شده بود تا این بیت رو براش بفرستم: 

تو نیم دیگر من نیستی تمام منی

تمام کن غم و اندوه سالیان مرا...

و جوابم رو با این بیت داد:

همه جا از همه کس زخم زبان می خوردم

این وسط، اسم تو مرهم شدنش حتمی بود...

نمیدونم شاید اینجا هم سؤتفاهم بود اما من باورش کرده بودم. فکر می کردم یه بخش از وجودمه جوری که زندگی بدون اون بی معنی بود. دو تا یی سعی می کردیم هیچ خیابونی رو مدیون راه رفتانمون نزاریم و حسرت نشستن و شعر خوندنمون به دل هیچ کافه ای نمونه . اما پاتوق اصلیمون زیر همون بید مجنون بود اونجا بود که از آغوشش تا آسمون پرواز می کردم و ستاره ها رو یکی یکی از روی صورتش می چیدم. توی خورشید چشماش ذوب می شدم و توی شب موهاش به خواب می رفتم.

شاید اونقد خواب بودم که نفهمیدم کی و کجا آسمون تیره شد و ماه من رو دزدیدن...

از اون روزا فقط همون فلاسک برام مونده و درخت بیدی که حالا دیگه میفهمم چطور مجنون شده...

یادمه می گفت آبی خیلی بهم میاد،

 اما حالا می بینم این لباس سبز هم بد نیست. راستش یه دانشجوی انصرافی مهندسی، باغبون خوبی میشه. حداقل دیگه نمیزاره کسی زیر درختا با دلش سؤ تفاهم پیدا کنه.


| علیرضا فراهانی |

  • پروازِ خیال ...

غصه

۰۸
مرداد


این روزها چنان هوای دلم نامساعد است

حتی به حال بدم، "غصه" غصه می خورد


| علیرضا فراهانی |

  • پروازِ خیال ...

بی انصاف جان...

۱۲
ارديبهشت

بی انصاف جان... قسمت ما که نشد، اما
همین که با شعر های من، عاشقی به وجد بیاید، 
چشمانش برقی بزند و معشوقه اش رامحکم در آغوش بگیرد، برایم کافیست...

همین که از گوشه ی لب هایش، همان عاشقانه ای بچکد که اولین بار زیر درخت آرزوها، 
در گوش تو پچ پچ کردم و تو هی سرخ میشدی و من سفید، برایم کافیست...

قسمت ما که نشد، اما همین که وقتی او را
می بوسد، طعم اشک هایی را که عاشقانه به پای این کلمات ریخته ام، 
مزه کند و در آن لحظه ی باشکوه مقدس عشق، بوی تو، که تمام شعر را
فرا گرفته است در آسمان بپیچد، برایم کافیست...

اما صبر کن، فقط از یک چیز میترسم
نکند با همین شعر ها، زبانم لال، کسی تو را...

| علیرضا فراهانی |
  • پروازِ خیال ...

عادت میکنی

۲۹
فروردين


گفت: خوش به حالت

گفتم: چرا

گفت: عقل نداری راحتی 

خندیدیم نگاش کردم ، گفتم راس میگی

خندید گفت: خُل

گفتم خل نبودم که الان پیش تو نبودم

گفت: اذیتت میکنم؟

گفتم: نه، تو زندگیمی

جواب نداد

گفتم: پس من چی؟

خودشو جمع و جور کرد

گفت: یه دوست خوب

نگاش کردم، سرشو پایین انداخت

گفتم: بیخیال! چایی یا بستنی؟

گفت: کلاسم دیر شده

گفتم: میشه بمونی؟

گفت: اخه منتظرن

اشکم سر خورد افتاد روی دسته کیفش

کیفشو برداشت

گفتم: بعد کلاست یه چایی مهمون من

گفت: منتظرم نباش

گفتم: ینی تنها برم؟

گفت: عادت میکنی...!

راه افتاد

رفتنش توی چشام میلرزید

داد زدم مطمئنی؟

روشو برگردوند

گفت: منو میبخشی؟

گفتم: یعنی چی؟

گفت: عادت میکنی...

راستش، میدونی

بعد اون روز

تنهایی قدم میزنم

تنهایی چایی میخورم

بیشتر مینویسم 

اما هیچ وقت عادت نکردم...


| علیرضا فراهانی |

  • پروازِ خیال ...