کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی» ثبت شده است


دیشب واقعا احساس تنهایی می کردم و نیاز داشتم با یکی باشم. به کافه کرفت رفتم تا شاید اونجا آشنایی ببینم، از قضا با سوفی، یکی از شاگردهای سابقم روبرو شدم. سوفی هنوز هم مثل بیست سالگیش زیبا و جذاب بود. از زندگیش تعریف کرد و گفت با شوهرش رابطه خوبی نداره و اون چند وقتیه که گذاشته رفته. صحبت من و سوفی طولانی شد و سوفی ازم دعوت کرد که به خونه اش برم و نقاشی های جدیدش رو ببینم. 

باهم به خونه سوفی رفتیم و وقتی داشتیم وارد می شدیم بهم گفت: یکم آروم، پسرم خوابه. 

منم ازش پرسیدم به پسرت میگی من کی ام؟ 

با گفتن این جمله حالت تهوع بهم دست داد، انگار تاریخ تکرار شده بود و من به چهل سال پیش برگشته بودم...وقتی که نوجوان بودم توی ساختمون ما زن و شوهری به نام امیلی و پاتریک با پسر کوچکشون زندگی می کردن. پاتریک یه مغازه چرم فروشی داشت و امیلی نوازنده ویولن سل بود، زنی زیبا، آروم، قد بلند و با چشم های آبی که هرکسی رو شیفته می کرد. 

یه روز به طور اتفاقی امیلی رو با یه مرد غریبه دیدم، طرف از اون بچه خوشگل ها بود و هیکل تراشیده و براقی داشت. وقتی امیلی داشت در رو باز می کرد با حالت مشمئز کننده ای ازش پرسید: به پسرت میگی من کی ام؟ 

امیلی در رو باز کرد و گفت: هیچکس...

 بعد از دو ساعت مَرده از خونه بیرون رفت و امیلی غمگین تر از همیشه شروع به نواختن ویولن سل کرد. از اون روز به بعد همش از خودم می پرسیدم چرا باید امیلی یه مرد غریبه رو بیاره خونه و به پاتریک خیانت کنه؟و چرا باید بعد از اون کار اینقدر غمگین ویولن سل بزنه؟

اما این کار ادامه داشت و هرچند وقت یه بار امیلی یه مرد جدید رو میاورد خونه و بعد از رفتنش ویالن سل میزد. 

تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم امیلی رو تعقیب کنم تا ببینم این مردها رو از کجا میاره. امیلی با یه عینک دودی به سمت مغازه پاتریک رفت و از دور به اونجا خیره شد، من هم مثل اون از دور نظاره گر بودم. بعد از چند دقیقه زن مو بوری با یه دسته رز قرمز وارد مغازه شد و پاتریک اون رو به گرمی در آغوش گرفت...و سپس پاتریک کرکره مغازه رو پایین کشید و با اون زنه تو مغازه موند.

با دیدن این صحنه امیلی با چشمانی اشکبار از اون جا دور شد و من هم دیگه واسم مهم نبود امیلی اون مردها رو از کجا گیر میاره، اما این سوال همیشه تو ذهنم باقی موند، پاتریک داشت خیانت می کرد یا امیلی؟ و اینکه چرا بعد از اون کارها امیلی غمگین تر از همیشه ویولن سل می زد؟


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


مهربان و دلسوز دو صفت به ظاهر خوشایندی هستن که باعث شدن همیشه گزینه مناسبی واسه پر کردن تنهایی آدم هایی باشم که فقط از سر ناچاری دنبال یک همدم می گردن. 

این دو صفت لعنتی همواره وادارت می کنن که در اختلاف ها کوتاه بیای و در هر شرایط از حق خودت بگذری.

البته مردم در بیشتر اوقات به جای این دو صفت از واژه ی 'خر' استفاده می کنن...


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


دیشب خواب چارلی پارکر رو دیدم، اون نابغه بود، توی ساکسیفون زدن کسی به گرد پاش هم نمی رسید. خواب دیدم توی کلاب نیو مورنینگ نشستم و چارلی پارکر داره یه آهنگ جاز اجرا می کنه. 

بهش نزدیک شدم و گفتم: هی چارلی! تو حرف نداری پسر. به نظرت یه روز من هم می تونم مثل تو توی یه گروه جاز ساکسیفون بزنم؟ 

چارلی آهنگ رو نگه داشت، لبخندی زد و ساکسیفونش رو بهم تعارف کرد. گفتم: نه نه، می دونی چارلی من هنوز بلد نیستم ساکسیفون بزنم. 

وقتی که داشتم این حرف رو می زدم به دست هام نگاه کردم، چروک شده بودن! تو خواب حداقل هشتاد سال رو داشتم اما هنوز بلد نبودم ساکسیفون بزنم. می دونی این یعنی چی؟ یعنی فاجعه! من از بچگی آرزوم این بود که بتونم یه روز ساکسیفون بزنم، ولی هیچ وقت نتونستم، در واقع شرایطش پیش نیومد. وقتی بیست سالم بود با خودم می گفتم که اگه به دوران نوجوانی بر می گشتم حتما ساکسیفون زدن رو یاد می گرفتم. وقتی بیست و پنج سالم شد هم با خودم می گفتم که اگه به بیست سالگی بر می گشتم حتما دنبال ساکسیفون می رفتم. به همین شکل این حرف رو تا چهل پنجاه سالگی به خودم می گفتم و همیشه فکر می کردم که اگه حتی از پنج سال پیشش هم دنبال علاقه ام می رفتم حتما به یه جایی رسیده بودم. 

راستش خواب دیشب خیلی فکرم رو مشغول کرده. توی خواب حتی دستم می لرزید و قطعا اون سن واسه شروع کردن خیلی دیره. اما همش دارم به این فکر می کنم نکنه هشتاد سالم بشه و باز هم به خودم بگم که اگه از هفتاد و پنج سالگی ساکسیفون رو شروع کرده بودم تا الان می تونستم تو یه گروه جاز باشم. 

شاید هم توی سال های آینده رفتم دنبال ساز زدن اما آدم هیچ وقت نمی دونه تا کی فرصت داره و چقدر زنده می مونه. اگه چارلی پارکر هم مثل من بود و همش افسوس گذشته رو می خورد هیچ وقت اسطوره ی ساکسیفون زدن نمی شد، چون اون فقط سی و پنج سال زنده بود...


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

فرار کردن

۰۷
بهمن


- تو چمدونت رو بسته بودی و داشتی فرار می کردی  

+ من نمی خواستم فرار کنم، فقط می خواستم سریع برم. 

- کجا می رفتی با این عجله؟  

+ نمی دونم. 

- پس داشتی فرار می کردی چون می خواستی سریع بری و نمی دونستی کجا می خوای بری. 

+ می خوای که من بگم فرار می کردم؟ آره من داشتم فرار می کردم. اصلا من همیشه دارم فرار می کنم. 

- از چی فرار می کردی؟ 

+ این هم نمی دونم. شاید از خودم...


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


هیچ فراری بدون نقشه نمیشه، اگه بخوای فرار کنی باید مدت ها روی فرارت فکر کنی، این که چطور بری و چه وقت بری، مخصوصا اینکه بخوای از یه رابطه فرار کنی.

گاهی وقت ها پیدا کردن راه فرار آسون نیست، راه فرار مثل یه دریچه پنهان می مونه وسط یه جنگل تاربک.

وقتی که دیدم داره میره فهمیدم واسه پیدا کردن راه فرارش خیلی تلاش کرده، نمی تونستم از رفتن منصرفش کنم، چون اون راه رو پیدا کرده بود و بالاخره یه روز می رفت.

- پس چی کار کردی؟

- نشستم کنار دریچه، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.

- بعدش رفتی خونه؟

- نه، یه پاکت سیگار کشیدم، گفتم شاید برگرده.

- بعدش چی؟ رفتی خونه؟

- آره رفتم خونه و همه عکس هاش رو جمع کردم.

- سوزوندی؟

- نه، گذاشتم تو انبار.

- چرا نسوزوندی؟

- دیوونه شدی؟ شاید برگرده!


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

مونالیزا

۲۱
آبان


می دونی چی نقاشی مونالیزا رو معروف کرد؟

دزدی!

شاید باورت نشه، قبل از اینکه مونالیزا دزدیده بشه کسی آن چنان نمیشناختش، 

یه شب یکی از کارمندهای موزه لوور می خوابه توی موزه و صبح نقاشی رو برمی داره و به راحتی می دزده، 

احمقانه نیست؟ 

از فرداش همه می گفتن وای خدای من،

مونالیزا دزدیده شده؟

مونالیزا...

مونالیزا...

بعد از اون اتفاق مردم واسه دیدن جای خالی مونالیزا هم می اومدن موزه، 

حتی کافکا هم رفته بود، 

در ضمن اون دزد فقط هشت ماه زندانی شد! عجیبه، نه؟ 

منظور من این نبود که هنری توی اون تابلو نیست، 

من میگم هرچیزی که ناگهانی از دست بره،

 ارزشمند میشه و مردم می پرستنش.


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...