کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کیومرث مرزبان» ثبت شده است

راحت شد

۲۶
شهریور


شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانه‌مان آمدند اکثراً معتقد بودند که "راحت شد".

این را البته با گریه و ناراحتی می‌گفتند و برای من سوال بود که چرا می‌گویند راحت شد؟ طرف مُرده است...کسی که مُرده است چگونه راحت می‌شود؟ بعد وقتی خود ما تا این حد ناراحتیم...او چگونه راحت‌ است؟

بزرگ‌تر که شدم دیدم درست می‌گفتند پدربزرگ راحت شد.

فکرش را بکنید همسر و دخترش را از دست داده بود در گذشته خانِ یک روستا بود اما اواخرِ عمر با ما زندگی می‌کرد و تمام زندگی‌اش در اتاقِ کوچک‌اش خلاصه شده بود

حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند او عاشق شیرینی و شکلات بود و مجبور بود یواشکی بخورد...چربی و امثال‌هم که جای خود داشت

این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک

تمام تفریح‌‌اش شده بود تلویزیون نگاه کردن آن یک یک تلویزیونِ تمام رنگی که مجبور بود کلی منتِ آنتنش را بکشد

شبی که داشت می‌رفت بیمارستان خداحافظی کرد ولی ناراحت نبود بیشتر به منتظرها شبیه بود انگار خودش دلش می‌خواست که راحت بشود...

بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول تن ماهی خوردن است

نمی‌دانم آن خواب حقیقت دارد یا نه اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایانِ زندگی باشد باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است

پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست یک‌وقت‌ هایی با راحتی همراه است!


| کیومرث مرزبان |

  • پروازِ خیال ...


نوجوان که بودم عاشق یک دختری بودم که سال‌ها از من بزرگ‌تر بود...

من در خیالم روز به روز به او نزدیک‌تر می‌شدم و او ... در خیال او اصلاً من جایی نداشتم...

من تلاش‌های فراوانی می‌کردم حتی شعر هم می‌گفتم شعرهایم یکی از یکی افتضاح‌تر بود و اصلاً واژه‌ی "چیز شعر" را از روی شعرهای من برداشتند...

یک روز دختر بهم پیغام داد که از یکی خوشش آمده | گفت تپل است خوشتیپ است بامزه است یک وقت‌هایی شعر می‌گوید و ...

نمی‌دانم چرا من یک لحظه به خودم گرفتم... با ذوقِ فراوان پرسیدم:"من می‌شناسمش؟"

گفت:"بله... می‌شناسیش" گفتم شاید منظورش این است که آدم خودش را می‌شناسد و ...

گفتم من؟ خندید و گفت:"دیوونه"...

بعد فهمیدم عاشقِ یکی از نزدیکانم شده و ازم خواست کمکش کنم...

آن‌جا بود که من برای اولین‌بار در زندگی‌ام کنار کشیدم...


کنار کشیدن حسِ بدی‌ست.. 

فکر کنم برای همین بود که علی دایی کنار نمی‌کشید یا مثلاً علی کریمی یکی دو سال دیر کنار کشید..

همین چند روز پیش فیلمِ کفش‌هایم کو را دیدم با خودم گفتم چرا پوراحمد کنار نمی‌کشد؟ ولی بعد با خودم فکر کردم و دیدم کنار کشیدن مگر به همین راحتی‌هاست؟

طرف با خودش می‌گوید این همه سال زحمت کشیدم این همه تلاش کردم یعنی همه‌اش تمام؟ یعنی دیگر امیدی نیست؟ 

کنار کشیدن یعنی دیگر ارزشی نداری یعنی دیگر به درد نمی‌خوری یعنی دیگر دیده نمی‌شوی شنیده نمی‌شوی خواسته نمی‌شوی ....

کنار جای بدی‌ست تنگ است تاریک است خلوت است... هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد کنار بکشد بس که آن وسط خوب است...ولی وقتی یک‌نفر کنار می‌کشد یعنی دیگر به ته خط رسیده‌است و قید تمام روزها و شب‌ها و لحظه‌های خوب را زده‌است... یعنی تصمیم گرفته‌است به جای اینکه کنار کشیده شود کنار برود...

رفتن سگش به کشیده شدن شرف دارد...

وقتی شنیدید یک نفر گفت:"کنار کشیدم" فرقی ندارد چه فوتبال باشد و چه رابطه هیچ‌چیز نگویید فقط یا دستش را بگیرید یا بغلش کنید ... هیچ چیز دیگری نگویید...


| کیومرث مرزبان |

  • پروازِ خیال ...

خانواده

۲۴
شهریور


دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم.

موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم

گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی"

وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.


دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی 

را برق انداخته‌است.

گاز را شسته‌است، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌ است و...


وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...

و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد..


امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم

برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنی‌ست گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم 

برایم نوشت: "من همیشه به یادتم...چه با بستنی...چه بی بستنی"


و من 

نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم، 

که در کنارِ تمامِ نارفاقتی‌ها، 

پلیدی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار،

تنها یک کلمه نیست، 

بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است.

«قدر خانواده را بدانید»


| کیومرث مرزبان |

  • پروازِ خیال ...

روز دوم

۱۴
فروردين


در میان روزها از "روز دوم" بدم می آید...!

روز دوم بی رحم ترین روز است،

با هیچ کس شوخی ندارد...

در روز دوم همه چیز منطقی است

حقایق آشکار است

و به هیچ وجه نمی توان سر خود شیره مالید...


مثلا روز اول مهر همیشه روز خوبی بود،

آغاز مدرسه بود

و خوشحال بودیم؛

اما امان از روز دوم

تازه می فهمیدیم تابستان تمام شده است... 


یا مثلا روز دوم بازگشت از سفر!

روز اول خستگی در می کنیم

حمام  مى رویم

اما روز دوم

تازه می فهمیم که سفر تمام شده،

طبیعت،

بگو بخند با دوستان

و عشق و حال تمام شده است... 


هرگاه مادربزرگ نزد ما می آمد

و یک هفته می ماند

وقتی که برمی گشت ناراحت می شدیم

اما روز دوم

تازه می فهمیدیم

که "مادر بزرگ رفت" یعنی چه؟


یا وقتی کسی از دنیا می رود

روز اول خدا بیامرز است،

و روز دوم عزیز از دست رفته...


و اما جدایی

روز اول شوکه ایم

و شاید حتی خوشحال باشیم

که زندگی جدیدی در راه است ...

تیریپ مجردی و عشق و حال ور می داریم

اما دریغ از روز دوم

تازه می فهمیم کسی رفته،

تازه می فهمیم حال مان خوب نیست،

تازه می فهمیم تنهایی بد است... 


باید روز دوم را خوابید

باید روز دوم را خورد

باید روز دوم را مرد ...


| کیومرث مرزبان |

  • پروازِ خیال ...