کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

او را نداشتم

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۰ ق.ظ


حالا که فکر میکنم میبینم واقعا او را نداشتم! 

حتی برای لحظه ای...

هیچ خاطره ی بخصوصی به یاد ندارم که بگویم! 

هیچ خیابان یا پارکی نیست که با او قدم زده باشم...

یا مثلا کافه ای که در آن قهوه خورده باشیم و درباره ی آینده و آرزوهایمان صحبت کرده باشیم...

در هیچ شهر بازی سوار بر رنجر نشدیم...

اصلا هیچ هیجانی را تجربه نکردیم!

لعنتی ما حتی یک عکس دو نفره هم با هم نداشتیم!

هیچ چیزِ مشترکی بین ما نبود!

هیچ چیز...

پس این حالت جنون وار در این نقطه از زندگی از کجا آمده است؟

اینکه هرکس و هرچیزی مرا به یاد او می اندازد...

کافه که میروم یاد فلان خاطره یمان در کافه می افتم...

کافه ای که هیچگاه نرفتیم!

نیمکتی در دنج ترین جای پارک میبینم و یاد صحبت های دو نفریمان بر روی آن نیمکت می افتم...

پارکی که هیچگاه نرفتیم!

فلان لباس را که میپوشم یاد فلان تیپم در فلان رستوران با او می افتم...

رستورانی که هیچگاه نرفتیم!

لعنتی تو خیلی زود رفتی...

اصلا انگار امده بودی که بروی!

بروی و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکنی...

آمدی... حسرت دستانت را بر دلم گذاشتی و رفتی...

حسرت ذوب شدنم پس از هر نگه ساده ی تو...

حسرت نوشیدن یک فنجان قهوه در کنار هم...

دلم عجیب تنگ است...

برای کسی که هیچ خاطره ای با او نداشتم!

برای کسی که نمیشود حتی برای لحظه ای او را داشته باشم!

لعنتیِ دوست داشتنیِ من

برایت دلم عجیب تنگ است...


| سمانه مصطفایی |

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۵/۰۷/۰۳
  • ۸۷۷ نمایش
  • پروازِ خیال ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی