کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

تنهایی درد دارد!

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۵۵ ب.ظ


روزنامه های صبح و فنجون چایی رو گذاشت روی میزم، خواست بره که گفتم:

_لطفا تلفنی رو وصل نکنین، هیچ تلفنی رو

سرشو تکون داد و گفت: " چشم "


نیم ساعت نگذشته بود که تلفن دفترم زنگ خورد. عصبانی شدم. گوشی رو از سره جاش بلند کردم و لحظه ای بعد سرجاش گذاشتم!

چشمم خورد به چاییم که متوجه اش نبودم و از دهن افتاده بود

رنگش هم مثل قیر سیاه بود. روزنامه هارو نگاه کردم، خواستم بخونمشون که تلفن دوباره زنگ خورد!

با عصبانیت بیشتر تلفن و برداشتم و سرجاش کوبیدم، تیتر یکی از روزنامه ها این بود:

" تنهایی درد دارد! "


و بازهم زنگ تلفن! از حماقت منشیم تعجبم گرفته بود، جواب دادم بله؟

-"سلام پسرم..خوبی؟ مُردم از صبح آنقدر به خونه و موبایل و دفترت زنگ زدم. طفلی منشیت وصلم میکرد من نمی دونم چیکار می کردم قطع می شد ..چرا .."

لبمو گاز گرفتم و وسط حرفش رفتم :

_"سلام مامان جان..ببخش توروخدا من گوشیم خاموش بود، مهسام خونه نیست این ساعتا، جون دلم؟خوبی؟"


-"وسایلامو جمع کردم...اخره هفته ی دیگه ماشین کرایه می کنم میرم طالقون پیشه خاله سحرت.."


با انگشت اشاره ام روی تیتر روزنامه زدم و سرمو تکون دادم..گفتم: 

_"مامان باز حرف رفتن میزنی که؟؟"

گفت: 

_"شب شام درست کنم میاین؟؟ دورهم باشیم ؟"

بیخیال همه ی پرونده های روی میزم شدم و گفتم:

_"اخ اگه بدونی چقدر دلم مرغ تُرشاتو میخواد..چشم..شب می بینمت"

ظهر موقع رفتن به منشیم نگاه کردم..بنظرم احمق واقعی من بودم!

وقتی رسیدم خونه مهسا نبود، می دونستم برای امشب باید راضیش می کردم، چون طبق هر هفته سه شنبه شبا خونه ی خاله شهلاش جلسات یوگا داشت!

همین که اومد گفتم مهسا امشب یوگاتو میبریم خونه ی مامان رضوان! 

چشماشو گرد کرد و گفت : 

_"اذیت نکن... " گفتم "دعوتمون کرده، بی تو برم؟" انگار که از تنهایی رفتنم بدش اومده باشه گفت "دفعه بعدی با من هماهنگ کنا"


چشمهای روشن مامان غم داشت. لبخند همیشگیش روی لب هاش بود ولی غم و پژمردگی از صورت و سر و وضعش مشخص بود. بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی رفت تو آشپزخونه؛ بوی مرغ ترش داشت مدهوشم می کرد.

خونه مثله همیشه نبود نصف بیشتر وسایلا رو تو کارتن جمع کرده بود. مهسا گفت :

_ "مامان خونه رو میخوای عوض کنی؟"

مامان پشت سینک ایستاده بود. شیر آب باز بود و صدای مارو نمی‌شنید. گفتم :

_ "تنها اینارو چجور جمع کرده؟"

مامان برگشت و گفت :

_ "دیر اومدینا..میزو من از کی چیده بودم"


سر میز شام مامان مدام تعارف می کرد. انگار که صد ساله مارو ندیده. یه حرفی رو چند بار تکرار و میکرد و حتی یادش میرفت. تقریبا آخرای شام بود که مامان گفت : 

_"ای داد.. ترشی انداخته بودما. یادم رفت بیارم..نخورین نخورین برم شیشه ترشی رو بیارم با اون بخورین."

مهسا نگاهی به کاسه ی ترشی روی میز انداخت و با چشمای گرد شده به مامان نگاه کرد..


پایه ی صندلی مامان روی فرش گیر کرده بود و به سختی عقب میرفت. مامان با صندلیش در گیر بود و نمیتونست از جاش بیاد بیرون. همونجور که تلاش میکرد گفت :

_ "یه شب بچه هام اومدن پیشم..یه شب کنارمن..سنگ تموم باید بذارم براشون"

دلم براش سوخت. پیر و تنها بود. و درمانده.  لیوان دوغمو سر کشیدم و احساس کردم چقدر مزه ی دوغ خونگی و دوست دارم. مزه ای که فراموشش کرده بودم!

مهسا از جاش بلند شد و صندلی مامان و بیرون کشید کاسه ی ترشی رو نشون داد و گفت : 

_ "مامان جان ایناها..."


مامان انگار که تازه حواسش جمع شده باشه شرمنده شد و چشمای روشنشو از مهسا که بالا سرش ایستاده بود دزدید.

صورت مهسا قرمز شد.(.با دقت داشت مامان و نگاه میکرد. دستشو که روی شونه ی مامان گذاشته بود بلند کرد و به روی موهای سفیدش کشید. آروم گفت : 

_ "مامان.. موهاتو رنگ کنم؟؟؟ فکر کنم رنگ بلوطی به چشماتونم خیلی بیاد"

مامان انگار که دنیارو داشته باشه گفت راستی؟؟

نگاه کردم به میز. گفتم آره. میزم من جمع میکنم شما برین میزانپلی کنید و بعد خندیدم.


صبح که رسیدم دفترم منشیم طبق عادتش بلند شد و سلام داد. جواب سلامشو دادم و گفتم خانوم من از شما خیلی ممنونم..خیلی خیلی ممنونم!


| مهرنوش عابدین |

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۵/۱۰/۰۹
  • ۷۲۳ نمایش
  • پروازِ خیال ...

نظرات (۲)

لذت بخش بود

پاسخ:
 :))
عکس...
همشهری داستان...شهریور...جانا...
ازم پرسید
حال نداری بخونی نه!؟
چرا فقط وقت ندارم
خندید...عکساشو بیشتر از داستانا دوس داری انگار

عاخ منو تا کجا بردی پرواز؟؟
پاسخ:
عزیـــــزم... :) :*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی