کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

مادری

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ب.ظ


آن وقتها کلی خرت و پرت می ریختم توی ساک پلاستیکی قرمز رنگم

چادر گلدار را سر می کردم و می رفتم با بچه های توی کوچه بازی کردن!

خیلی خوش می گذشت

اما به خانه که بر می گشتم مادرم لذت آنهمه بازی را با "قهر" کردنش از من می گرفت!

به بهانه ی اینکه دیر به خانه برگشته ام به خودش اجازه می داد ساعتها و گاه کل روز را حرفی نزد!

"دعوا"  نمی کرد که! "قهر" می کرد، "قهر" ...

سکوت می کرد و نمی گفت سکوتش جان یک دختر بچه را به لبش می رساند! 

تمام مدت سرم پایین بود و زیر چشمی نگاه می کردم ببینم کی دوباره لبخند می زند!

کی دوباره مرا در آغوش می کشد تا قول بدهم دیگر دیر نکنم!

مادرم چه می دانست من و لیلا که فقط با هم بازی نمی کردیم!

باید می رفتیم برای بچه هایمان کلی خرید می کردیم!

لباس می دوختیم و شعر توپولویم توپولو ، یادشان می دادیم!

تنشان می کردیم و برایشان قند توی دلمان آب می کردیم اینقدر که ملوس می شدند! 

باید یک مدرسه ی خوب هم برایشان پیدا می کردیم!

به درس و مشق شان رسیدگی می کردیم!

و کلی کلاس های  متفرقه که قرار بود در آینده به دردشان بخورد!

و تمام  "هوش" های نه گانه شان را پروش می دادیم! 

غذا ی مورد علاقه شان را می پختیم!

خوابشان می کردیم!

بیدارشان می کردیم!

روزی که "مریض" می شدند که دیگر حالمان نگفتنی بود! 

اصلا آن ساعتها آدم خودمان نبودیم که

توی زندگی ساختگی مان کلی کار داشتیم که می بایست برای عروسکهای مان انجام می دادیم؟

خب تا همه اش را سرانجام می دادیم!

توی سرم می کوبیدم، ای داد بیداد لیلا باز هم دیر شد! 

اصلا یادمان می رفت خودمان هم مادری داریم که لابلای تمام روزمرگی ها تمام حواسش پیش ماست!

مگر نه اینکه آدم وارد زندگی که می شود زمان از دستش در می رود؟

مگر همه ی آدم بزرگ ها وسط دوندگی های زندگی حرفهای مادرشان یادشان می ماند که من و لیلا یادمان بماند؟

مگر همه ی آدم بزرگها سرگرم زندگی شخصی شان که می شوند مادرشان را فراموش نمی کنند؟ 

نمی دانم چرا اینقد من و لیلا درگیر بچه ها و زندگی می شدیم که چشم های منتظر و نگران مادر فراموشمان می شد؟

اصلا مگر از خودش یاد نگرفته بودم که اینهمه مادر باشم؟ پس چرا همه اش مرا دعوا می کرد؟ همه اش قهر؟

من که فکر می کنم  دیر برگشتن و قهر فقط  بهانه بود! 

من که فکر می کنم او دلش نمی خواست هیچ وقت دخترش "مادر" بشود، فقط همین!


| فاطمه نعمتی |

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۵/۱۰/۰۹
  • ۶۳۴ نمایش
  • پروازِ خیال ...

نظرات (۱)

سلام

کل این پست منو یاد بچگیم انداخت...

زیبا بود ...

بخصوص این قسمت هاش :

چادر گلدار را سر می کردم و می رفتم با بچه های توی کوچه بازی کردن!

خیلی خوش می گذشت

اصلا یادمان می رفت خودمان هم مادری داریم که لابلای تمام روزمرگی ها تمام حواسش پیش ماست!


این پست زیباتون منو برد به گذشته ها ...

  وقتی بچه بودم  یکبار  یادمه مادرم باهام قهر کرد ...

قهرش خیلی برام سنگین بود هر کاری کردم نتوشتم رضایتش رو بدست بیارم

تا اینکه یکی از  آهنگ های محمد  اصفهانی (اسمش یادم رفته )

 رو تو ضبط صوت گذاشتم و صداشو بلند کردم که صداش برسه به مادرم...

صداش رسید ...

 من تو این حین پخش آهنگ ، دوباره رفتم عذرخواهی کردم اینبار صورتش گریان شده بود ولی لبخند زنان، پیشونیم رو  بوسید  و منو بخشید...

یادش بخیر ...

کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم همون بچه می موندیم...


ممنون بابت متن زیباتون...


پاسخ:
سلام
آخی...
چه خاطره ای :) هم شیرین هم تلخ
انشالله سال های سال سایه ی مادر مهربونتون بالای سرتون باشه با تن سلامت

واقعا هم کاش همیشه بچه میموندیم...

ممنون از نویسنده ی خوب این متن و ممنون از حضور خودتون :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی