کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

واقعیت پنهان آدم ها

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ب.ظ


چند ماه پیش جایی دعوت بودم، دعوت به مناسبت رسیدن سومین سالگرد ازدواج دوستانی که اتفاقا ساقدوش عروسی شان هم بودم.

از آن دست آدم هایی که حضورشان در زندگی هر آدمی میتواند یک نعمت بزرگ باشد 

از آن دست آدم هایی که در حال بد روزگار و دنیا به فاصله چشم بر هم زدنی میتوانند طعم چیزهای خوب را به یادت بیاورند 

از آن دست آدمهایی که نمیگذارند فراموشت شود که دوست داشتن چه معجزه هایی که نمیتواند خلق کند.

جایی که باید میرفتم را از حفظ بودم، پنج-شش سال پیش هروقت که میخواستیم از زندگی مان مرخصی بگیریم - دم مان را بگذاریم روی کولمان و از دست دنیا فرار کنیم معبدگاه مان آنجا بود، همیشه پنج شنبه ها برگه مرخصی مان را میدادیم دست دنیا تا امضایش کند و بعدازآن برای خرید میرفتیم آنجایی که همیشه بزرگترین سوپر مارکت خلوت شهر بود، خریدی که هیچوقت نمیشد با متود "مثل بچه ی آدم بودن" به سرانجام برسد، انگار که داستان خرید کردن از آن سوپر مارکت هم قسمتی لذت بخش از مرخصی یک روزه مان بود.

حاضر و آماده ی رفتن بودم اما خیلی دیر شده بود. برای خیلی از آدم های دنیا منطقی نیست که یک آهنگ برای چندین هفته درون ماشین ات تکرار شود اما خب اینکار برای من همیشه بی اندازه منطقی و واجب بوده است.

با خودم مسیر را مرور میکردم، 

آن زیر گذر را دور میزنی و بر میگردی 

ترافیک را که رد کردی اولین خیابان فرعی را باید بروی سمت راست

از آن نمایندگی بزرگ ماشین که رد میشوم در سمت چپ باید آن مسجد نیمه کاره را ببینم

حتما نمای بیرونش را تا به حال درست کرده اند

 بعد از همه اینها به یک سه راهه میرسم و این درست اصل ماجراست. 

سه راهه ای که یک میدان مثلثی شکل با جدول های بتونی سفید و زرد پر رنگ دارد. میدانی این میدان مثلثی زرد و سفید در حکم آدرس برایمان کل ماجرا بود، دیده اید برای پیدا کردن بعضی مسیر ها یک نشان میگذارید، آن سال ها این سه راهه نشان اصلی ما بود، همیشه وقتی به این سه راه میرسیدیم انگار که در خانه را باز کرده بودیم و لم داده روی مبل منتظر چایی تازه دم مان بودیم.

آنجایی به خودم آمدم که احساس کردم هیچ کجای این جاده تاریک برایم ذره ای هم آشنا نیست، از مرحله شک گذشته بودم و اطمینان داشتم که راه را اشتباه آمده ام. 

سه راهه مثلثی

جدول های بتونی سفید و زرد رنگ

اصلی ترین نشانه مان در آن سال ها را گم کرده بودم  .

مسیر را دور زدم ، چشمانم را هم درشت تر کردم . بعد از چند کیلومتر میدان مثلثی را پیدا کردم، از جدول های سفید و زرد دیگر هیچ خبری نبود، آنقدر فرسوده و خسته به نظر میرسیدند که انگار تنها بازمانده های هیروشیما بودند.

ترک های عمیق

خرده هایی که زمانی تکه ای از وجودشان بود

رنگ های پریده و رو به اتمام 

تنها وجناتی بود که درون جدول ها به چشم می آمد. 

آن شب در مسیر برگشت به جدول ها تا اندازه ای غیر عادی و غیر معمول فکر کردم ، به رنگ پریده شان ، به تکه های خرد و ویران شده شان ، به اتفاقاتی که طی همه ی این سال ها از سرشان گذشته بود 

میدانی من فکر میکنم زندگی و روزگار برای آدم ها هم همینطور میگذرد

آدم ها هم مثل جدول ها فرسوده میشوند

آدم ها هم رنگشان عوض میشود 

تکه هایی از روح و جسم خود را از دست میدهند  

دق میکنند ، خرد میشوند، ترک بر میدارند ، نابود میشوند ، خودشان را جا میگذارند 

زندگی از آنها امتحان های سخت و وحشتناک میگیرد 

امتحانی هایی که خیلی وقت ها فرجه ای هم برایشان وجود ندارد 

امتحانی هایی که جبرانی تابستان ندارد  

امتحان هایی که ممکن است آدمی را برای سال ها عقب بی اندازد 

بقیه میروند و تو دَرجا میمانی .. 

اما تنها فرق بزرگ آدم ها آنجایی است که فن پنهان کردن را از یکدیگر یاد میگیرند ، آدم ها یاد میگیرند که تمام آن چیزی که به سرشان آمده است را پشت به پشت پنهان کنند 

پشت لباس های مارک دار و رنگ و وارنگشان 

پشت صورت صاف و شش تیغه شان

پشت آرایش غلیظ چشم هایشان

پشت شوخ طبعی های روزمره یشان

پشت تمام معاشرت های معمولی روزانه شان که برای طبیعی جلوه دادنش سالها زحمت کشیده اند 

پشت خنده هایی که روزها تمرین و ممارست خرج اش کرده اند تا واقعی و حقیقی بنظر برسد.

آدم ها ، سرنوشت ها و زندگی های زیادی را به نظاره نشستم

اما میدانی 

فکر میکنم باید تصویر آدم های واقعی 

یا واقعیت آدم ها را 

درست زمانی به تماشا بنشینیم

که در اتاق هایشان را به روی ما می بندند

همین ..


| پویان اوحدی |

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۵/۱۱/۱۷
  • ۵۸۰ نمایش
  • پروازِ خیال ...

پویان اوحدی

نظرات (۱)

  • 🍁 غزاله زند
  • چقدر قشنگ بود :) 
    پاسخ:
    بله :)
    ممنونم :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی